Slowly kills you

By hesta-detha

12.9K 2K 114

يونگي يه پسر ١٧ سالست كه بعد از ماجراهايي كه سال قبل براش افتاده همراه مادرش تصميم ميگيرن تابستون رو تو شهر د... More

معرفي
part 1
part 2
Part 3
part 4
Part 5
part 6
part 7 🔞
Part 8
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23

Part 9

444 70 0
By hesta-detha

( راوي: داناي كل )



گرمش بود! حس سنگيني بدن كسي روش باعث ميشد نتونه به راحتي نفس بكشه. به سختي اون بدنو از رو خودش كنار زد و گوشيشو از رو پاتختي گرفت.

" اون گوشي منه."

بدون اينكه اهميتي بده انگشت نامجونو گرفت و قفل گوشيشو باز كرد.

نامجون با وجوديكه هنوز چشماش بسته بود با ناباوري خنديد :" چي شده كه داري رو شعار خودت پا ميزاري كيم سئوك جين؟"

چشماشو به سختي باز كرد و به نيم رخ جين كه با ابروهاي گره خورده با گوشيش كار ميكرد نگاه كرد و با صداسازي گفت:" ما فقط تنش هاي جنسيمونو با كمك همديگه برطرف ميكنيم پس هرگونه تجاوز به حريم شخصي خلاف توافق نامه به حساب مياد."

به پهلو چرخيد و دستشو رو سينه ي برهنه ي جين گذاشت.

" داري چك ميكني منو؟"

جين گوشي رو، سمت نامجون گرفت و با حرص گفت:" اين چيه؟"

نامجون چشماشو ريز كرد تا جبران نبود عينكش بشه و بتونه ببينه.

با بي خيالي گفت:" چت من و يونگي. كه چي؟"

جين رو آرنجش بلند شد و رو صورت نامجون خم شد:" تو ديشب باهاش قرار داشتي؟ "

نامجون دستشو رو صورت جين نوازش وار كشيد و اهم آرومي گفت.

" بهش ماريجواناشو دادي؟"

" اهم."

" حاليت هست داري چيكار ميكني؟ " و خواست بلند شه كه نامجون مچشو گرفت.

" تو الان از چي ناراحتي؟ "

جين چهار زانو كنار نامجون نشست. نفس عميقي كشيد:" اون فقط 18 سالشه نامجون و اگه اينطوري پيش بره شب تولد بيست و پنج سالگيش در به در بين زباله ها بايد دنبال يه تيكه غذا باشه."

نامجون به تصورات جين خنديد:" تصوراتت.... واقعن عاالين! "

نيم خيز شد و بدن جينو به سمت خودش كشيد و وادارش كرد كنارش دراز بكشه. روش خيمه زد و تو اون فاصله گفت:" توجيه خوبي نبود جين! ميدوني كه؟ مي دونم ازم خوشت مياد چون منم تو رو يه چيزي بيشتر از يه دوست، يه هم دانشكده اي، يه پارتنر سكس مي بينم. اما اين پسره يونگي.... نگو كه برات شده يه استثنا؟ "

جين پشت گردن نامجونو نوازش وار دست كشيد. بوسه ي سبك و ريزي رو لباش گذاشت.

" استثنايي براي من وجود نداره."

" داره. اوليش همينجاست. اوليش منم. چرا داري ناديدم ميگيري؟ وقتي فرداي شبي كه براي اولين بار با هم بوديم اومدي جلوي اتاق خوابگامو بهم گفتي ميخواي دوباره حسم كني؛ بهم اينم گفتي كه من اولين استثناتم! گفتي فقط با من به ارگاسم رسيدي. گفتي فقط منم كه روت همون تاثيري رو گذاشتم كه تو ميخواي رو بقيه بزاري.... "

جين انگشتشو رو لباي نامجون گذاشت و وادار به سكوتش كرد.

دوست نداشت چيز ديگه اي بشنوه.

حق با نامجون بود! يونگي براش شده بود دومين استثناء.

اما جين براش آماده نبود.



" بابا من دارم مي رم كتابخونه."

پدرش از تو آشپزخونه داد زد:" صبر كن. مامانت قراره بياد اينجا."

با كنجكاوي از اتاقش بيرون رفت و همونطور كه پله ها رو پايين مي رفت پرسيد:" چرا بايد بياد اينجا؟"

همون لحظه قبل اينكه پدرش فرصت كنه چيزي بگه صداي زنونه اي گفت:" چرا نبايد بيام؟"

هول شد و دستشو گذاشت رو قلبش.

" مامااان، ترسونديم!"

مادرش چند قدم بهش نزديك شد و بغلش كرد. پشتشو نوازش وار دست كشيد :" خيلي بي معرفت شدي! حواست هست؟" نگاشو به شوهر سابقش انداخت و ادامه داد:" انگار حسابي داره بهتون خوش ميگذره."

آقاي كيم خنده ي بلندي سر داد و بعد خالي كردن پاستاهاي پخته شده ي قابلمه تو ظرف هاي سفالي رنگ شده اي كه خودشو جين تابستون پارسال رنگ كردن سمت مادر جين رفت و كوتاه بغلش كرد.

" فكر ميكني!... اين پسرت هيچ وقت خونه نيست. وقتايي هم كه خونست دقت ميكنه كه من نباشم . "

زن رو دسته ي كاناپه نشست و به جين نگاه كرد.

جين معني اين نگاه ها رو خوب ميدونست. قبلنا هر وقت مامانش به يكي از رازهاش پي مي برد اونقدر بهش نگاه ميكرد تا كم كم جين از اين خيره شدن طولاني مدت بترسه و براي فرار از اون اعتراف كنه.

اما جينِ الان با جين شونزده ساله ، با جين هيجده ساله فرق بزرگي داره.

جين الان، يا كاري رو نمي كنه يا اگر كرد قبل اينكه به اين نگاه هاي تهي مادرش برسه بهش اعتراف ميكنه.

البته، هميشه هر قانوني يه استثنايي هم داره!

اينطور نيست كه جين عاشق استثنائات باشه اما داشتن استثنا بخش غير قابل اجتناب زندگي جين شده بود. از همون شبي كه براي اولين بار دلش خواست جاي دوست دخترش باشه و به نامزد پدرش بلو جاب بده. يا اون بعد از ظهر زمستوني كه بالاخره تسليم شد و تصميم گرفت تو مفاد مانيفستش يه تبصره اضافه كنه و اسم كيم نامجون رو به عنوان پارتنر دائمي بنويسه. يا همين اواخر و آشناييش با مين يونگي، پسري كه براي جين مثل خمير خام مجسمه سازي مي مونه، و بهش اين اجازه رو ميده تا هرطور كه بخواد ورزش بده و بسازتش.

همه اين واقعيتو مي دونستن كه جين تا مدت ها ، تا شب تولد دوازده سالگيش آرزوش اين بود كه خدا بشه!

وقتي براي اولين بار به مادربزرگش گفت دلم ميخواد وقتي بزرگ شدم خدا بشم؛ مادر بزرگش ضربه ي نسبتا آرومي پشت دستش زد و گفت ديگه از اين حرفا نزنه. چون مردم يا فكر ميكنن ديوونست يا اينكه از خونواده ي بي ديني اومده. كه خب طبق محاسبات مادربزرگش نه جين ديوونه بود و نه خونوادش ادماي بي ديني بودن.

اون اتفاق باعث نشد جين نا اميد بشه. او حتي به عنوان يه پسر ده ساله شجاعت زيادي خرج داد و يكشنبه روزي كه رفته بود كليسا به پدر روحاني اعتراف كرد و گفت آرزوم اينه كه خدا بشم اما مامان بزرگم فكر ميكنه كفر بزرگيه.

جين انتظار داشت طبق چيزايي كه از همكلاسي هاش شنيده بود پدر روحاني فورا دعواش كنه و پرتش كنه بيرون و تو بدترين حالت به خونوادش بگه تا پسرشونو يك بار ديگه غسل تعميد بدن!!!

اما پدر روحاني با صداي آرامبخشي گفت بهترين آرزوييه كه تو عمرش از يه پسر بچه ي ده ساله شنيده. اما خدا شدن كار ترسناكيه.

كشيش چهل و هشت ساله به جين گفت از اونجايي كه جين پسر پاكيه فكر نمي كنه خدا شدن براش خوب باشه. چون اگه بخواي خدا باشي بايد بدترين و وحشيانه ترين چيزها رو ببيني و چشمهاتو ببندي.

از جين پرسيد اگه همين الان كه از اينجا رفتي ببيني جلوي چشمات اون دست خيابون دارن يه بچه گربه رو از مادرش جدا ميكنن و دمشو به يكي از شاخه هاي درخت مي بندن و آويزونش ميكنن چيكار ميكني؟

جين فورا دستاي كوچيكشو مشت كرد و گفت اون بچه گربه رو نحاتش ميدم و حساب اون ادماي بدو مي رسم.

پدر روحاني قهقهه ي بلندي كشيد و گفت ديدي گفتم تو براي خدا بودن زيادي خوبي؟!

بعد ادامه داد اگه خدا باشي بايد چشماتو رو اين صحنه ببيني و روتو برگردوني.

اون لحظه بود كه جين از داشتن همچين اروزيي نا اميد شد اما كشيش نور اميدو بهش برگردوند.

جين هنوز هم صداي اون مردو به خوبي يادشه كه بهش پيشنهاد كرد به جاي خدا شدن سعي كن فقط خلق كني! آدمها رو از نو بساز! اون جوري كه دلت ميخوان باشن! اين لذتش بيشتر از خدا بودنه.

با توجه به اين گذشته پيدا شدن يونگي تو زندگي جين براش بزرگترين فرصت بود كه براي يك بار هم كه شده به آرزوي بچگيش عمل كنه.

" يوريا... قبل اينكه پسرمو با نگات قورت بدي بيا دستپختمو بخور!" و خنده ي بلندي سر داد.

زن نگاشو همراه با تك خنده اي از رو جين برداشت و مشغول گپ زدن با شوهر سابقش شد.

" بهت خوش مي گذره؟"

جين همونطور كه داشت سس باربيكيو رو به پاستاي مخصوص سر آشپز اضافه ميكرد سرشو تكون داد و هومي زير لب گفت.

اقاي كيم دستشو دور گردن جين انداخت و با شيطنت گفت:" پسرم اين تابستون پيشرفت بزرگي كرده. هر دو هفته دختر مياره خونه."

جين پوزخند به لب پاستاها رو دور چنگال مي چرخوند و حرفاي پدرشو تاييد ميكرد.

اقاي كيم ادامه داد:" يوريا... شايد باورت نشه اما پسرمون حسابي هورمونهاش فعاله!" و به حرف خودش خنديد.

زن با شك و چهره اي نسبتا غمگين به پسرش خيره شده بود.

" مطمئني هر دو هفته دختر مياره خونه؟ "

اقاي كيم بعد قورت دادن لقمه ي غذا گفت:" آره بابا. خودم صداشونو مي شنوم."

جين با نگراني زير چشمي داشت مادرشو نگاه ميكرد. مطمئن بود باز به يكي از رازهاش پي برده اما كدوم؟ بايد صبر ميكرد بيشتر بگذره.

" تا اونجايي كه مي دونم الان دو ساله با هيشكي تو رابطه نيست. نمي دونم تو از كجا اين حرفو ميزني." و بعد رو ميز خم شد و گوشه ي لب اقاي كيم رو كه سسي شده بود با شستش پاك كرد.

جين ترجيح داد زودتر از پدرش حرفي نزنه.

" جدي؟ شايد تو خبر نداري، هم؟" و سوالي به جين نگاه كرد.

زن پوزخندي زد كه بي شباهت به پوزخند هاي جين نبود. در واقع اولين بار جين پوزخند زدن رو از مادرش ياد گرفته بود.

" درست مثل هميشه! سرتو عين كبك كردي تو برف و خبر نداري كه پسرت داره چيكار ميكنه!؟ "

اقاي كيم چنگالشو گذاشت رو ميز و دستاشو تو هم گره كرد. جين به خوبي تمام ريكشناشونو داشت نگه مي كرد. حس كرد دوباره تبديل شده به همون پسر بچه ي پنج شيش ساله اي كه هيچ علاقه اي به خوردن غذا نداشت چون به خوبي مي دونست كه شام هاي خونوادگي مقدمه ي دعواهاي خونوادگي ان!

" پسرم داره چيكار ميكنه ، هاان؟ جانگ يوري تو بايد خوشحال باشي كه همچين پسري داريم. "

" ههههه.... تو داري بهم ميگي بايد خوشحال باشم؟ خوشحالم. از داشتن پسرم خوشحالم. بهش افتخارم ميكنم. اما تو! تو لطفا بهم نخواه درس زندگي بدي. خب؟ تو هيچي نگو." با دست به جين كه سرشو پايين انداخته بود و به بشقاب نيمه پرش زل زده بود، اشاره كرد و ادامه داد:" تو فقط سه ماه از هر سال اونو ديدي و مي بيني. تو فقط سه ماه از نوزده سالگيشو ديدي، سه ماه از بيست سالگيشو ديدي و الان داري فقط سه ماه از بيست و دو سالگيشو مي بيني. يه ماه ديگه كه تابستون تموم شه تو ديگه سراغي ازش نمي گيري و حتي يه روزم براي وقت گذروندن با پسرت خالي نمي كني. پس با تمام اينا نشين اينجا برام بگو شايد تو خبر نداري . خب؟"

اقاي كيم سه تا نفس عميق كشيد.

جين تو دلش آروم شروع كرد به شمارش معكوس از هفده تا شيش.

هفده، شونزده، پونزده، چهارده، سيزده، دواز...

صداي پدرشو شنيد!!!

" باشه. حق با توعه! مي خواستي چي بگي؟ از الان به بعد ديگه تو تربيتت دخالت نمي كنم."

جين شكست خورد! اينو اون قطره ي مزخرفي بهش گفت كه بعد صحبت پدرش از رو گونش غلتيد.

با خودش گفت اونا واقعا نمي فهمن يا عمدا اينطوري رفتار ميكنن؟!! من بيست و دو سالمه و اونا هنوز دارن از تربيت من حرف ميزنن؟!



" جين."

با خطاب شدن از سوي مادرش سرشو بالا گرفت. " بله؟"

زن به وضوح سرخ شدن نوك بيني پسرش و حتي رد اون قطره اشك ِ رو گونه ي چپشو ديد اما بي توجه به همه ي اينا گفت:" تو ديگه پيش دكترت نمي ري ، درسته؟ "

جين به خودش فكر كرد پس اون رازي كه فهميده اين بوده؟ و بعد خداروشكر كرد.

" نه اينكه بخوام كلا نرم، فقط اين تابستون نشد كه برم."

" داري بهم دروغ ميگي؟"

با لكنت سريع اعتراف كرد:" آ.... اره."

اقاي كيم به نشونه ي حمايت رون پاشو فشار داد و گفت:" لازم نيست احساس گناه كني پسر. تصميميه كه فكر كردي درسته. پس جاي نگراني نيست. "

" خيلي هم هست. خداي من! تو هميشه انقدر بي تفاوت بودي.

سئوك جين! سه هفته پيش بايد مي رفتي دكتر تا ببينه امكان عملت هست يا نه؟ "

جين با بغض فروخورده اي كه انگار به درستي از گلوش پايين نرفته بود و صداي لرزوني گفت:" مامان من قبلن بهت گفته بودم كه دلم نمي خواد عمل كنم."

" منم بهت گفته بودم كه دل به خواهي نيست. بايد انجام بدي. اومديم و فردا خواستي ازدواج كني..."

جين حرف مادرشو قطع كرد:" اما من ازدواج نمي كنم. پس مشكلي با اينكه عقيم باشم ، يا بعد بيست و چارسالگيم عقيم بشم ندارم."



خانم جانگ به پشتي صندلي تكيه داد و بعد نوشيدن آب خنكي كه الان داشت رو به گرمي مي رفت درحاليكه نگاش خيره به شوهر سابقش بود خطاب به جين گفت:" چرا نخواي ازدواج كني؟ نكنه تو هم تصميم گرفتي خلاف جريان آب شنا كني؟"

اقاي كيم شوكه از اين طعنه به نيم رخ جين نگاه كرد.

جين اما بدون اينكه تغييري تو چهرش ايجاد بشه از رو صندلي بلند شد و به سمت در خروجي رفت.

قبل اينكه درو باز كنه بدون اينكه روشو برگردونه گفت:" من تصميم گرفتم مثل خودم زندگي كنم. يا حالا موافق جريان اب يا خلافش. اين زندگي منه."

و رفت.

Continue Reading

You'll Also Like

114K 12.8K 25
حالا دیگه دنبال تو نمی‌گردم. شاید اگر دستم رو دراز کنم بتونم خیالِ بودن با تو تا ابد رو بردارم و بذارمش همون جایی که می‌خوام، زیر اون تک درخت. ولی ال...
505K 18.2K 94
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
2.3M 118K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
995K 37.5K 89
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...