Dark Flare | Vmin

By bangtan_fantan

98.8K 13.4K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... More

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 15
✏ pt . 16
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 22
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 28
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 37
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 32

2.9K 343 251
By bangtan_fantan


کمی روی میز خم شد و بعد از تنظیم کردن چوب بلند بین دستاش ، ضربه ی نسبتا محکی به توپ کناره ی میز زد . توپ سفید با سرعت به یکی از توپ های گوشه برخورد کرد که نتیجش وارد شدن دو توپ رنگی داخل سوراخ های کناره ی میز بود .

به پسر مو خرمایی که گوشه ی میز ایستاده و به چوبش تکیه زده بود نگاهی انداخت و بعد از نیشخند محوی که رو بهش زد گچ رو برداشت و نوک چوبش رو توش قرار داد و چند باری چرخش داد . دوباره روی میز خم شد و اماده ی ضربه ی بعدی شد . با وارد شدن توپ بعدی به سوراخ ، جونگکوک پوفی کرد .

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و لبخند کجکی ای روی لب هاش نشست .

+ به جای بیکار وایسادن اونجا دوتا نوشیدنی بریز بیار . میبینی که به این زودیا قرار نیست نوبتت بشه.

چوبشو به میز تکیه داد و به طرف میز گرد شیشه ای گوشه اتاق وی آی پی رفت و از بین شیشه های مشروبی که روی میز بود یکی رو انتخاب و داخل دو لیوان ریخت .

لیوان تهیونگ رو گوشه ی میز گذاشت و لیوان خودش رو کمی بالا برد و بعد هم کمی ازش خورد . با مایع تلخی که وارد دهانش شد چشم هاشو باریک کرد و هیسی کرد .

به دوستش که کاملا غرق توی بازی و برد شده بود خیره شد .

اما کوک فقط برای بازی به اونجا نرفته بود . شاید یکی از دلایلش دیدن دوستش بود اما مطمئنا دلیل اصلیش این نبود .

هرچند هنوز هم تصمیم نگرفته بود و میخواست اخرین شانسش برای بودن کنار دوستش رو از دست نده ، چون هنوز هم امیدوار بود که تهیونگ راجع به این احساسات مسخره ای که ازشون حرف میزد جدی نباشه . هنوز هم میخواست امیدوار باشه که قرار نیست به دوستش پشت کنه .

جونگکوک مطمئنا دوستای زیادی داشت اما هیچکدوم براش مثل تهیونگ نبودن . کوک تنها دوست واقعی تهیونگ بود و البته که میدونست کاری که میخواست با دوستش بکنه چقدر وحشتناک و عملا خیانت بهش محسوب میشد . اما کوک خیلی وقت بود که خانوادشو ترجیح داده بود و از این بابت هم کاملا شرمنده ی دوست عزیزش بود . کاش فقط همه ی اینا اتفاق نمیوفتاد . عمیقا برای احساسات دوستش که در این حد باعث خوشحالی و تغییرش شده بودن متاسف بود . کاش فقط همه چیز فرق میکرد .

به هر حال بعد امروز دیگه فرصت تاسف نداشت فقط میخواست دوباره بشنوه و مطمئن تر بشه .

سرشو کمی پایین انداخت و چرخی به لیوان توی دستش داد.

× تهیونگ ... یعنی تو الان واقعا جیمینو دوس داری ؟ مطمئنی مثل بقیه یه چیز زودگذر نیست ؟

تهیونگ متعجب از سوال یهویی و قیافه ی بی حسش سرشو بلند کرد و در حالی که به طرف دیگه ی میز حرکت میکرد گفت :

+ از صبح اینجا دارم واست قصه میگم ؟ اصلا حرفامو گوش کردی ؟

کوک خنده ی ساختگی کرد .

× خب واقعا حرفات هیچ فرقی با قصه نداشت ! یکم باورش برام سخته...

تهیونگ با قیافه ی کاملا جدی ای روی میز خم شد و ضربه ای به توپ زد .

+ درک میکنم، باورش برای خودمم سخت بود .

به کوک نگاه کرد و ادامه داد :

+ اما همونطور که گفتم ، واقعا دوسش دارم !

کوک سری تکون داد و کمی دیگه از مایع توی لیوانش نوشید و چند ثانیه قبل از ضربه ی تهیونگ دوباره پرسید :

× اونم تورو دوست داره ؟

و بالاخره تهیونگ ضربه ی باختشو زد و توپ سفید هم با توپ دیگه وارد سوراخ شد . دوسش داشت ؟ حتی خودشم نمیدونست . خنده دار بود ولی واقعا نمیدونست . جیمین اون رو قبول کرده بود ولی هرگز از احساستش چیزی بهش نگفته بود . حتی راجع به رابطشون هم حرفی نمیزد . اون فقط پیشنهاد تهیونگ رو قبول کرده بود .

+ دوسم داره که الان باهمیم .

قلبش پیچ کوتاهی از واقعیتی که ازش فرار میکرد خورد و چقدر تلخ بود که تهیونگ به همین هم راضی بود . به این که فقط با جیمین باشه ، حتی اگه احساسات موزردش هرگز متقابل نباشه .

قیافه ی گرفته ای که سعی در پنهون کردنش بود از چشم دوستش دور نموند . کوک هومی کرد و چوبشو از گوشه ی میز برداشت و به سمت دیگه ی میز قدم برداشت . خوش شانس بود . ظاهرا بازی شانس برد رو بهش داده بود ولی مشکل اینجا بود که نمیتونست برای بردش خوشحالی کنه.

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

× مطمئنی نمیخوای من برسونمت جیمین ؟

سرشو به دو طرف تکون داد .

_ نه هیونگ میخوام یکم راه برم . ممنونم.

تعظیمی کرد و بعد از خداحافظی با نامجون از کافه دور شد .

هوای بهاری ارومش میکرد . نسیم ملایم و نسبتا خنکی میوزید .

پاهاش ناخوداگاه اون رو تا کنار رودخانه هان برده بودن و حتی متوجه هم نشده بود که چندین ساعت رو با راه رفتن گذرونده بود و جالب بود که حتی حس خستگی هم نداشت . انقدر ذهنش مشغول به چیزهای کوچک بود که حتی به فکر نهار خوردن هم نیوفتاده بود .

اطرافش شلوغ بود و مردم در حال انجام کار های مختلفی بودن . روی پله های کوتاه و پهنی که با فاصله از کنار رود بودن نشست و دستشو زیر چانش گذاشت . احساس خوبی داشت . ممکن بود خیلی زود مقصر اصلیه تصادف پدر مادرش پیدا بشه چرا که نامجون خیلی امیدوارانه راجع بهش حرف زده بود . حتی تصمیم داشت چند ماه دیگه که ترم جدید دانشگاه شروع میشد به دانشگاه بره . حتی ممکن بود بتونه با پس اندازی که داشت بعد ها یه اتاق کوچک برای خودش بگیره . هر چند فکر نمیکرد تهیونگ یا هیونگش زیاد راجع به این قضیه خوشبین باشن اما به هر حال از یه جایی به بعد باید مستقل میشد . تا اخر عمرش که نمیتونست وابسته به اونا زندگی کنه .

آروم از جاش بلند شد و به راهش ادامه داد . قصد داشت قبل برگشتن به یه جای دیگه بره . جایی که خیلی وقت بود براش خیلی خاص شده بود .

نیم ساعت بعد از تاکسی پیاده شد . دقیقا جایی که دفعه پیش رئیسش اون رو آورده و دوست پسر اجباریش شده بود .

با یاد اوری تهیونگ لبخندی رو لب هاش نشست . باید یادش میبود که یکی دیگه از اصلی ترین دلیل های خوشحالی این روز هاش تهیونگ بود. یه پسر قد بلند و جذاب یک دنده ای که با کوچکترین کارهاش هم علاقش به جیمین رو نشون میداد و قلب جیمین رو گرم میکرد.
پسری که خیلی یهویی بهش ابراز علاقه کرد و زندگی ساده جیمین رو به رنگین کمونی از احساسات تبدیل کرد .

نفس عمیقی کشید و به طرف میله های محافظ لبه رفت . خورشید داشت غروب میکرد و تاریکی در کمین شهر بزرگ سئول بود .

باید یادش میبود که اینجا هم با تشکر از تهیونگ به لیست جاهای خاصش اضافه شده بود . اون پسر واقعا هرروز چیز های جدیدی رو به زندگی کوچک جیمین اضافه میکرد و جیمین از این بابت خوشحال بود.

صدای زنگ گوشیش از افکار گرمش بیرونش اورد . گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و با دیدن اسم روی صفحه گوشیش لبخندش عمیق تر شد و البته وقتی متوجه تاریکی نسبی هوا شد ، کمی هم استرس گرفت چرا که صبح به تهیونگ گفته بود که زود برمیگرده اما الان هوا تاریک بود .

تلفن رو کنار گوشش گذاشت که صدای تهیونگ بی مقدمه توی گوشش پخش شد .

+ جیمین میشه بپرسم کجایی که از صبح خبری ازت نیست ؟ مثلا گفته بودی زود برمیگردی !

لبخند عمیقی بخاطر لحن طلبکار تهیونگ که دلیلیش رو میدونست روی لب های جیمین شکل گرفت . دلیل لحنشو میدونست . رئیسش مثل هر وقت‌ دیگه ای که جیمین کنارش نبود ، دلتنگش میشد و عین یه پسر بچه تخس شروع به بهونه گیری میکرد .
_ ببخشید ... کارم خیلی وقته تموم شده . داشتم قدم میزدم . اصلا حواسم به ساعت نبود.
+ کجایی الان ؟ منم بیرونم ، میام دنبالت .

بعد نیم ساعت ماشین تهیونگ پیدا شد . جیمین با دیدنش از روی نیمکت بلند شد و به طرفش رفت .
تهیونگ ماشین رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد . به طرف جیمین رفت که با خجالت نگاهش میکرد . بعد دو سه تا قدم بلند بهش رسید و محکم بغلش کرد ‌. جیمین اول کمی متعجب شد اما اونم بعد آروم دستاشو بلند کرد و متقابلا بغلش کرد. رفتار های تهیونگ براش کاملا جدید بودن ، اما با تمام اینها حس های شیرینی رو ایجاد میکردن .مثل الان که پسر مقابلش طوری محکم بغلش کرده بود که انگار سال ها از هم دور بودن اما کی هست که از حس دوست داشته شدن و خواسته شدن ، اون هم در این حد بدش بیاد ؟ جیمین هم این حس خواسته شدن رو دوس داشت . پسر مقابلش انقدر قشنگ دوسش داشت که بعضی وقت ها مثل الان که توی بغلش بود ، حس باارزش ترین آدم دنیا بهش دست میداد و انقدر این حس رو دوست داشت که میتونست براش بمیره . کاش همیشه توی حس های تهیونگ همینطور که الان هست بمونه . کاش تهیونگ همیشه همینطور که بغلش میکنه ، بغلش بکنه ... همینطور گرم و محکم . بعد این مدت کوتاه که باهم بودن ، جیمین فراموش کرده بود که قبلا چطور زندگی میکرد . چطور بدون اینکه کسی بهش میگفت دوسش داره زندگی میکرد ؟ چطور بدون اینکه برای کسی اینهمه مهم باشه زندگی میکرد ؟ اصلا قبل از تهیونگ قلبش برای چه چیزایی اینطوری محکم توی سینش میزد ؟ زندگی قبل از تهیونگ و دوست داشتنش چطوری بود ؟ یادش نمیومد ولی این رو خیلی خوب میدونست که حتی تصور زندگی بعد از تهیونگ هم براش مثل جهنم بود ! واقعا نمیدونست اگه یه روز همه چیز تموم بشه چطور میخواست ادامه بده . فقط میخواست اون روز هیچوقت نرسه .
تهیونگ چند ثانیه دیگ همونطور محکم بغلش کرد . موهای زرد و فرفریه پسر توی بغلشو عمیق بوسید . کمی خم شد و چند تا نفس عمیق هم کنار گردنش کشید . بوی آرامشش بالاخره نزدیکش بود ولی هنوزم برای تهیونگ کم بود . دیگ حتی کلمه دلنتنگی هم براش کافی نبود . جیمین رو همیشه و توی تمام ساعات شبانه روز کنار خودش میخواست و هیچ بهونه ای رو هم قبول نمیکرد !
بوسه آروم و کوچکی روی پوست مهتابیه گردنش کاشت که شونه های جیمین آروم جمع شدن . لبخندی زد و بعد یه نفس عمیق دیگه آروم سرشو بلند کرد . بدون اینکه گره دستهاشو از دور بدن جیمین باز کنه به قیافش نگاه کرد . آروم خم شد و نوک دماغشو هم بوسید .
+ دلم برات تنگ شده بود .

جیمین لبخند خجالت زده ای زد وسریع چشم هاشو دزدید . به شنیدن این کلمه عادت کرده بود . حتی اگه یه دقیقه هم از تهیونگ جدا میشد ، اولین جمله ای که تهیونگ بعد دیدنش میزد همین بود . اما هنوز هم به حس هایی که بعد شنیدن این کلمه بهش دست میداد عادت نکرده بود .
تهیونگ که مثل همیشه سکوت جیمین رو دید ، لبخندی زد . از بغلش جدا کرد و دستشو گرفت .
کمی جلو تر رفتن . جایی که نمای کامل تری از شهر رو به نمایش میزاشت و حالا که هوا کاملا تاریک شده بود زیباییش هم چند برابر شده بود .
به طرف جیمین برگشت که محو تماشای روبه روش بود.
+ اینجا چیکار میکردی ؟

جیمین نگاهشو از رو به رو گرفت و چند لحظه ای به پسر کناریش خیره شد .
_ نمیدونم . داشتم قدم میزدم که یهو به فکرم رسید بیام اینجا.

لبخند تهیونگ واضح تر شد .
+ دوسش داری؟

جیمین سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد : جای قشنگیه.

میخواست ادامه بده و بگه که اینجا بخاطر تو برام خاص شده اما مثل همیشه وقتی به تهیونگ میرسید ، مغزش تصمیم میگرفت که زبونشو قفل کنه تا جیمین نتونه حرفایی رو که واقعا میخواد ، بزنه . سرشو پایین انداخت .

تهیونگ نگاهی به شهر انداخت و حرفشو تایید کرد.
+ هوم قشنگه .

نیشخند کوچکی زد و به طرف جیمین برگشت .
+ البته از وقتی که به یه پسر موزرد لجباز پیشنهاد دادم ، برام خیلی خاص تر شده .

جیمین نفس حرصی کشید و روشو برگردوند .
_ اون پیشنهاد نبود . عملا مجبورم کردی.

تهیونگ سرشو پایین تر آورد و به قیافه ی بامزش خیره شد .
+ به هر حال الان به عنوان دوست پسر من اینجایی .

قبل از این که جیمین بتونه چیزی بگه ، صدای قار و قور بلند شکمش بود که اعتراضشو نشون میداد .
سریع دست هاشو دور شکمش پیچید و با چشم هایی که درشت تر از حالت عادیشون بودن سرشو پایین انداخت.
تهیونگ با قیافه ی متعجب آمیخته با خنده به قیافه ی سرخ شدش نگاه کرد .
+ گرسنه ای ؟

خب عالی تر از اینم نمیشد . جیمین حالا خجالتش چند برابر شده بود و حالا که فکر میکرد ، هر چیزی هم که عوض میشد ، بیشعوری تهیونگ چیز قابل تغییری نبود ! چرا فقط طوری رفتار نمیکرد که انگار نشنیده ؟ واقعا باید همه چیز رو به روش میاورد ؟
سرشو با حرص تکون داد . با اخمی که به صورت قرمز شدش اصلا نمیومد به قیافه ی مسخره ای که تهیونگ برای کنترل خندش به خودش گرفته بود نگاه کرد .
مشت محکمی به شونه ی پسر مقابلش زد و درحالی که غرغر میکرد به طرف ماشین راه افتاد.
_ این کاملا طبیعیه که وقتی گرستنه شکمت صدا بده !!

با جدیت قبل از این که سوار ماشین بشه اعلام کرد و در ماشین رو بست.

تهیونگ بالاخره نفس راحتی کشید و با راحتی به قیافه ی اخمو و خجالتی پسر موزردش توی ماشین خندید.
سوار ماشین شد و کمربندشو با خنده بست.
+ بله جیمین شی کاملا طبیعیه . من که چیزی نگفتم.

جیمین با حرص به طرفش چرخید و بعد از چند ثانیه دوباره روشو برگردوند.
_ چیزی نگفتی ولی خندیدی !
+بخاطر این خندیدم که خجالت کشیدی .

جیمین دوباره اخم کرد .
_ تو نباید به روت میاوردی که شنیدی ! منم خجالت کشیدم چون تو خندیدی !!

صدای خنده تهیونگ دوباره بلند شد و درحالی که ماشین رو به حرکت درمیاورد گفت :
+ خب خودت گفتی طبیعیه که شکم ادم صدا بده ، چرا به روت نمیاوردم ؟
_ چون نباید میاوردی!!

+خب خودت اول خجالت کشیدی ...

تهیونگ چرخید و نگاهی به جیمین که اخم کرده بود و با لبای غنچه ایش باهاش بحث میکرد انداخت .

_ به هر حال قبل از این که شکمت دوباره از عصبانیت داد بزنه بهتره بریم یه چیزی بدیم بخوره !

جیمین دوباره سرخ شد و با حرص به طرفش چرخید .
_ واقعا که خیلی ... خیلی...

تا نوک زبونش اومد که بگه بیشعور ولی نتونست . صدای خنده ی تهیونگ حالا بلند ترم شده بود.
با حرص به طرف پنجره برگشت و دیگه چیزی نگفت .

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

ماشین رو جلوی پله های ورودی عمارت نگه داشت و از دری که نگهبان براش باز کرده بود پیاده شد . سری به نگهبان تکون داد و به طرف جیمین که پیاده شده بود رفت . خسته و خوابالود به نظر میرسید . از خمیازه های پشت سر همش مشخص بود . دستشو پشت کمرش گذاشت و به طرف پله ها هدایتش کرد .
وقتی دید جیمین دوباره خمیازه کشید خندید .
+ اینقد خوابت میاد یعنی؟

جیمین با قیافه ی خوابالودش نگاهش کرد و فقط سرشو تکون داد . فک نمیکرد زیاد دیر باشه ، ولی چون تقریبا کل روزو پیاده اینور اونور رفته بود خسته بود و خوابش میومد.
جلوی در ورودی که رسیدن جیمین معذب کمی از تهیونگ فاصله گرفت که باعث شد اخمی بین ابروهای پسر بزرگتر شکل بگیره . واقعا دلیل این پنهون کاریه جیمین رو درک نمیکرد . به کسی چه ربطی داشت که اونها باهم هستن یا نه که بخوان پنهونش کنن.
در باز شد و وون تعظیمی کرد .
× خوش اومدین قربان.

تهیونگ با اخم فقط سری تکون داد و وارد شد . جیمین تعظیم کوتاهی رو به وون کرد و اون هم وارد شد . تهیونگ به طرف پله ها میرفت که وون صداش کرد .
اول نگاه معنا داری به جیمین انداخت و بعد رو به تهیونگ گفت :
× قربان آقای رئیس اومدن . میخوان شمارو ببینن.

جیمین با شنیدن جمله ی وون و البته نگاهی که حالا منظورشو گرفته بود ، یخ کرد . انگار که به بدنش جریانی از اظطراب رو وصل کرده باشن یهو هرچی خواب و خستگی بود از سرش پرید و حالا تنها چیزی که توی بدنش جریان داشت حس استرس بود و البته ترس.
با قیافه ی وحشت زده ای به تهیونگ که به وون اخم کرده بود نگاه کرد .
تهیونگ نگاهی به ساعتش که عدد یازده و نیم رو نشون میداد انداخت .
+ آقای رئیس از ساعت خبر دارن؟
× از عصر اینجا هستن ! چند باری باهاتون تماس گرفتم ولی گوشیتون در دسترس نبود .

وون با جدیت اعلام کرد و منتظر به قیافه ی عصبی تهیونگ نگاه کرد .
+ کجاست ؟
× توی اتاق کارتون .

تهیونگ سری تکون داد .
+ باشه تو میتونی بری .

وون تعظیمی کرد و نگاه دوباره ای به جیمین که سرجاش به زمین خیره بود انداخت و از سالن خارج شد .
تهیونگ با دیدن نگاه خیره به زمینِ جیمین و قیافه ی گرفتش ، یه دستشو روی شونش گذاشت و با دست دیگش صورتشو نوازش کرد که جیمین سرشو بلند کرد و نگاهش کرد . با دیدنش لبخندی روی لب های تهیونگ نشست .
+ تو برو زودتر بخواب خسته ای .

خوابی دیگه توی سر جیمین نمونده بود ، اما با اینحال سرشو تکون داد . حواسش کاملا جای دیگه ای بود . با نشستن دو جفت لب روی لب هاش به خودش اومد . با وحشت سرشو عقب برد و نگاهی به اطراف انداخت.
تهیونگ خندید . دستهاشو قاب صورت پسر موزردش کرد و سرشو جلو کشید . بوسه ی کوتاه دیگه ای روی لب های نرم جیمین گذاشت و عقب کشید.
+ نترس کسی نیست .

به طرف پله ها برگشت و چند قدم برداشت . برگشت و دید جیمین دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش وایستاده.
+ نمیای؟

جیمین که انگار تازه به خودش اومده باشه با استرس چند باری پلک زد .
_ نه ... من باید ... باید برم آب بخورم !!

با دستپاچگی اعلام کرد .
+ خب بالا هم هست.

جیمین لبخند ساختگی زد و هول هولکی دست هاشو تکون داد و از پله ها پایین رفت.
_ تو آشپزخونه میخورم میام ... تو برو.

تهیونگ با لبخند رفتنشو نگاه کرد . فکر میکرد جیمین دوباره خجالت کشیده ، اما نمیدونست که ذهن جیمین الان پر از ترس بود و به چیز دیگه ای فکر نمیکرد.

با قدم های بلندی به طرف راهرو ای که اتاق کارکنا توش بود رفت . جلوی اتاق وون ایستاد و دستهاشو به هم مالید . چند تقه به در کافی بود تا در باز بشه و جیمین داخل اتاق بشه . وون هم منتظرش بود .
_ وون شی آقای رئیس چرا اینجان ؟ بخاطر من ؟ نکنه شک کرده ؟

وون روی تختش نشسته بود و به حال آشفته جیمین که توی اتاق قدم میزد نگاه میکرد.
× بخاطر تو اینجا نیست جیمین شی نگران نباش . هربار که چیزی راجع به آقای جوان پرسیده میگم اتفاق خاصی نیوفتاده . امروزم راجع به تو از من میپرسید که آیا مطمئنم کارتو درست انجام میدی یا نه ؟

جیمین با استرس بهش نگاه کرد که وون ادامه داد :
× منم گفتم تو کارتو درست انجام میدی و چیز خاصی اتفاق نیوفتاده.

جیمین با تایید حرف وون سرشو تکون داد و با چشم هایی که استرس ازشون میبارید گفت :
_ اما واقعا هم اتفاق خاصی نیوفتاده . یعنی طوری نیست که ما دروغ گفته باشیم . تهیو_... یعنی آقای رئیس واقعا کار بدی انجام نمیده .

البته توی ذهنش رابطه با خودشو فاکتور گرفت ، چرا که این موردو حتی وون هم نمیدونست و جیمین واقعا الان فقط میخواست از دست این حجم از فشار فرار کنه و دوباره به بغل تهیونگ برگرده .

× نگران نباش جیمین شی ، گفتم که فعلا همه چیز رو به راهه . الانم بهتره برگردی اتاقت . خسته به نظر میای .

جیمین سرشو تکون داد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد .حالا علاوه بر خستگی جسمیش ،خستگی روحیش هم اضافه شده بود . مغزش بدون مکث درحال پردازش بود و همش احتمالات ترسناکی رو براش تولید میکرد . واقعا اگه آقای کیم از رابطه ی جیمین و تهیونگ خبردار میشد چه اتفاقی میوفتاد ؟ جیمینی که به عنوان جاسوس برای پسرش استخدام کرده بود ! قسمت ترسناکترش این بود که اگه تهیونگ این رو میفهمید چی میشد ؟ حتی نمیخواست به این احتمال فکر هم بکنه اما مغزش دست بردار نبود . یه قسمت خوش بین از مغزش مدام بهش گوشزد میکرد که ، "بیخیال جیمین ، زیاد مسئله ی بزرگی نیست ! تو که به هر حال خبرچینیشو نمیکنی ،اگه توضیح بدی حتما درکت میکنه !" اما متاسفانه هروقت که جیمین خودشو به این قسمت از مغزش دلخوش میکرد، دقیقا برعکسش اتفاق می افتاد . اگه تهیونگ واقعا باورش نمیکرد چی ؟ اگه ازش متنفر میشد چی؟ وون همون روز اول به جیمین گفته بود که تهیونگ به هیچکس اعتماد نمیکرد ،اما اون به جیمین اعتماد کرده بود ! اگه فکر میکرد جیمین بازیش داده چی ؟ اگه دیگه نمیبخشیدش چی ؟ اگه دیگه بغلش نمیکرد چی؟ اصلا جیمین میتونست بعد دیدن چشم های عاشق و لبخند های تهیونگ ، چشم های سرد و عصبیه تهیونگ رو ببینه ؟ نه قطعا نمیتونست . حتی نمیتونست اون روز رو تصور بکنه .
سرش درحال انفجار بود و فقط با فکر کردن به همه احتمالا ، قلبش فشرده میشد .
از صبح که همه چیز خوب بود . باز چرا اینهمه فکر و خیال پر شده بود تو سرش.
کاش برنمیگشتن ، کاش پدر تهیونگ امروز نمیومد ، کاش همه ی این فکر و خیالا تو سرش نبود ، کاش اصلا اون پیشنهاد لعنتی رو از همون اول قبول نمیکرد !!
وارد انباری مواد غذایی انتهای راهرو شد و در رو پشت سرش بست . بدون روشن کردن چراغ به طرف یخچال بزرگ که تقریبا سر تاسر دیوار رو گرفته بود رفت . درشو باز کرد و از ردیف نوشیدنی ها ،یکی از شیشه های سوجو رو برداشت .
خیلی وقت بود که مست نکرده بود و الان واقعا فکر میکرد که نیاز داره مست کنه تا نتونه به چیزی فکر کنه ...

* فلش بک ، چند ماه قبل ( اخرای پارت۱۳)

دستهاشو به هم گره زد و روبروی مرد میانسالی که با چهره ی کاملا جدی براندازش میکرد خیره شد. مرد رو به وون اشاره کرد و وون بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد. جیمین آب دهنشو قورت داد و دستهاشو محکم تر به هم فشار داد.

مرد میانسال که به خوبی متوجه استرس و شاید هم ترس پسر جوان تر شده بود ابروهاشو بالا انداخت و با دست به مبل روبروش اشاره کرد.
× بشین... آقای پارک جیمین، درسته؟

جیمین به آرومی سرشو تکون داد و بله ی کوتاهی گفت و روی مبل کناری مرد مقابلش نشست .

× بزار اول خودمو معرفی کنم ، کیم جونگ ایل هستم . پدر تهیونگ .

جیمین بدون گفتن حرفی سرشو به نشانه ی احترام خم کرد و به زمین خیره موند . به طور وحشتناکی استرس داشت و لحن سرد و خشک مرد مقابلش هم هیچ کمکی به حالش نمیکرد . فقط خودش و تصمیمشو برای قبول کردن این کار لعنتی و همه ی شرایط پیچیده ی توش رو ، لعنت میکرد . کاش از همون روز اول که وون براش شرایط رو توضیح داده بود از اونجا فرار میکرد . چطور مثل احمق ها فکر کرده بود که همه چیز قرار بود خوب پیش بره ؟ این همه فکر و خیال اضافی برای جیمینی که قبلا زندگی ساده ای داشت یکم زیادی بود . درسته که مشکلات زیادی داشت ، اما حداقل ذهنش در این حد آشفته نبود . الان فقط میخواست مرد مقابلش هرچه زود تر حرف هاشو بگه تا جیمین بتونه از فضای استرس زای اتاق خلاص بشه و دوباره به اتاق خودش پناه ببره .

آقای کیم با چشم های سردش به پسر مقابلش خیره شده بود.
× زیاد مایل پیچوندن بحث نیستم . واسه همون مستقیم میرم سر اصل مطلب .

وقتی توجه پسر مقابلش به خودش رو دید ادامه داد :
× امیدوارم وون دلیل "اصلی " اینجا بودنتو بهت گفته باشه .

تاکیدش به کلمه " اصلی " باعث شد جیمین نفس عمیقی بکشه . کاملا متوجه منظورش شده بود . سرشو تکون داد .
_ بله .
× خوبه .

استرس جیمین کاملا از لحن و جواب های کوتاهش مشخص بود اما مرد مقابلش که میخواست حتی برای زندگی شخصی پسر خودش هم خبرچین بزاره ادمی نبود که بتونه همچین چیز هایی رو درک کنه . از جاش بلند شد و در حالی که سیگاری از پاکت توی جیبش بیرون میکشید ، شروع به قدم زدن توی اتاق کرد.
× کار پیچیده و سختی قرار نیست انجام بدی که به خاطرش استرس داری .

درحالی که سیگارشو روشن میکرد به طرف جیمین برگشت . پکی زد و یکی از دست هاشو توی جیبش گذاشت .
× متاسفانه تهیونگ ، تنها پسر و از همه مهم تر جانشین من ، آدم سرخوش و خوش گذرانیه و کلا هیچ چیزی رو جدی نمیگیره .

درحالی که اینبار مبل رو به روی جیمین رو برای نشستن انتخاب کرد ادامه داد :
× که هیچکدوم از اینها برای من مهم نیست... البته تا زمانی که به من و اعتبار شرکتم صدمه ای نزنه !!

پشتشو به مبل تکیه داد .
× و خب تجربه نشون داده که پسر احمق و بی فکر من به هیچکدوم از اینا اهمیت نمیده و با گندی که همین چند وقت پیش بالا آورده بود ، کم مونده بود تموم تلاش های چندین ساله من رو به باد بده . به خاطر همینم اینبار خودم باید دست به کار بشم که قبل از هر گندی بتونم جلوشو بگیرم ...

کمی مکث کرد و به جیمین که با جدیت بهش گوش میداد نگاه کرد .
× اینجاست که نقش تو شروع میشه آقای پارک . باهاش راه میای و هر کاری گفت انجام میدی ، مطمئنا تمام تلاششو میکنه که خودت استعفا بدی چون " فعلا" نمیتونه اخراجت کنه . پس تا وقتی که بهت بگم باید به کارت ادامه بدی و هرموقع که خواست کار احمقانه ای بکنه و یا نزدیکی بی موردش با یه نفرو رو دیدی باید به من گزارش بدی . البته مستقیم نه ! به وون گزارش میدی و اون به من میگه . نمیخوام به هیچ وجه بهت مشکوک بشه و بهونه دستش بدی و اخراجت کنه.

جیمین واقعا ادم مقابلش رو درک نمیکرد . تموم گفته ها و حرف هاش راجع به اعتبار و شرکت و کارهاش بود و خب همونطور که حدث میزد ، تهیونگ فقط یه مهره ی اضافی تو زندگی مرد مقابلش بود که اهمیتی جز منافعش براش نداشت . واقعا برای رئیسش متاسف بود که همچین پدر بی محبتی داشت و البته برای خودش هم متاسف بود که قرار بود خواسته های آقای کیم رو قبول کنه . درسته که وون گفته بود فقط باید سرسری با گفته هاش موافقت بکنه اما جیمین به هیچ وجه قرار نبود جاسوسی کسی رو انجام بده . اون به خاطر این کار به اینجا نیومده بود . اون فقط قرار بود خدمتکار رئیسش باشه و خواسته های پدرش ذره ای براش اهمیت نداشت . همه ی اینارو میدونست اما با این حال نمیتونست حس عذاب وجدانشو قانع کنه و واقعا حس گندی داشت.

× امیدارم که متوجه وظیفت شده باشی آقای پارک.

مرد مقابلش بالاخره دل از سیگارش کندو بعد از خاموش کردنش از جاش بلند شد . جیمن هم بلند شد سرشو تکون داد .
مرد مقابلش خوبه ای گفت و به طرف در راه افتاد و از اتاق خارج شد و جیمین رو با افکار شلوغش تنها گذاشت.

*پایان فلش بک*

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

+ باز چی میخوای که تا الان منتظر موندی؟

با لحن حرصی گفت و خودشو تقریبا روی مبل روبه روی مرد مقابلش پرت کرد.
آقای کیم پوزخندی زد و سیگارشو روی جا سیگاری روی میز خاموش کرد.
× ظاهرا با خدمتکار جدیدت خوب کنار میای که تا این ساعت باهم بودین .

اخم تهیونگ غلیظ تر شد . اصلا دوست نداشت که فرد مقابلش که مثلا پدرش بود ، راجع به جیمین حتی فکر هم بکنه.
+ چی میخوای ؟
× امروز جئون اومده بود شرکت . راجع به ازدواج تو و یونا حرف زدیم !

تهیونگ حالا دیگ کاملا عصبانی شده بود اما چیزی نگفت تا حرف مرد مقابلش تموم بشه . میدونست پدرش اهل زیاد حرف زدن نبود .
× به نظر منم دیگ هردوتون به سن ازدواج رسیدین . دیگه لزومی نداره بیشتر از این منتظر بمونیم .

+ تموم شد ؟ همین بود ؟

آقای کیم اخم کرد و سرشو تکون داد .
+ من با هیچکسی قرار نیست ازدواج بکنم ! اونم بخاطر روابط کاری شرکت کوفتیه تو ! توهم اگه خیلی برای شرکت جئون مشتاقی میتونی خودت با یونا ازدواج بکنی ، مطمئنم استایلت _...
× تهیونگ !!

با صدای بلند و عصبی مرد روبه روش حرفش قطع شد . تهیونگ هم با عصبانیت از جاش بلند و به طرف در اتاق رفت اما قبل از خروجش از اتاق باز صدای پدرش بود که شنید .
× چه بخوای و چه نخوای باهاش ازدواج میکنی ! هر چه زودتر خودتو آماده کنی خوب میشه !

+ به همین خیال باش!

با عصبانیت در رو پشت سرش کوبید و از اتاق خارج شد .
باز هم فردی که پدرش بود ،اعصابشو بهم ریخته بود . بعد از مرگ مادرش همیشه همین بود و تهیونگ هم از پدرش و هم از مادرش متنفر بود .
با قدم های بلندی به طرف اتاقش رفت . جلوی اتاق جیمین ایستاد . نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه . نمیخواست اینطوری بره پیشش و از طرفی هم حدس میزد که خواب باشه . تصمیم گرفت اول به اتاقش بره و بعد از دوش و عوض کردن لباساش برگرده پیشش . هرچقدر هم جیمین مخالف پیش هم خوابیدنشون بود ، الان واقعا بهش نیاز داشت . نیاز داشت کنارش باشه ، و آروم بشه . جیمین منبع آرامشش بود و فقط پیش اون بود که میتونست بیخیال همه ی دنیا بشه.
بعد از دوش کوتاهی که گرفت ، لباس پوشید . بدون خشک کردن موهاش به طرف اتاق موزردش راه افتاد . با احتیاط در رو باز کرد . جیمین همیشه چراغ خواب کنار تختشو روشن میذاشت اما حالا اتاق تاریک تاریک بود . به طرف تخت رفت و چراغ خواب رو روشن کرد . وقتی جیمین رو روی تخت ندید متعجب تر شد .
کلید برق کنار در رو زد و اتاق روشن شد . تختش مرتب بود . با فکر اینکه شاید توی حموم باشه چند باری در زد و وقتی جوابی نگرفت وارد شد . متعجب از اتاقش خارج شد و به طرف پله ها رفت تا به آشپزخانه بره اما
اونجا هم نبود . گوشیشو از جیبش درآورد و شماره ی جیمین رو گرفت. بعد از چند تا بوق بالاخره تماسشو جواب داد .
+ جیمین کجایی ؟

اما جوابی نیومد .
+ جیمین ؟ جیمین؟ صدامو میشنوی ؟

صدای آروم و کشیده جیمین توی گوشش پخش شد .
_هوم...

تهیونگ نفس عمیق و آسوده ای کشید . بعد از بحث با پدرش و نبودن جیمین ، واقعا یه لحظه مغزش ارور داده بود و بیش از حد نگران شده بود .
+ خوبی؟ کجایی ؟ چرا تو اتاقت نیستی؟
_ نمیدونم...

با صدای خوابالود و زمزمه مانند جیمین دوباره گفت:
+ جیمین کجایی؟ حالت خوبه؟

چند ثانیه ای سکوت شد که جیمین بالاخره به حرف اومد.
_ انباری ...
+کدوم انباری؟
_انباری ته راهرو ...

تهیونگ که منظورشو فهمیده بود به ثانیه نکشید که از آشپزخونه زد بیرون وبه طرف انتهای راهرو رفت.
با عجله درو باز کرد . تاریکی اتاق متعجب ترش کرد . کلید برق رو زد و انباری روشن شد.
+ جیمین ؟

از بین قفسه ها گذشت .
+ جیمی_... چرا اونجا نشستی؟

بین آخرین ردیف از قفسه ها ، کنار یخچال نشسته بود سرش روی زانوهاش بود . کمی جلوتر که رفت متوجه شیشه های خالی سوجو اطرافش شد .

کنارش روی پاهاش نشست و به طرفش خم شد . آروم سرشو نوازش کرد که بالاخره جیمین سرشو بلند کرد و با چشم های مظلوم و لبای آویزونش بهش زل زد.
_ ته..تهیونگ؟

واقعا میتونست برای اون لحن و قیافه ی آرومش بمیره . چی باعث شده بود اینجوری مظلوم بشه . چرا چشمای قشنگش باز ناراحت بودن؟
+ جونم ؟ اینجا چرا نشستی ؟ حالت خوبه؟

با آرامش پرسید ، اما به جای جواب دوتا دست دور گردنش حلقه شد و چند ثانیه بعد جیمین کاملا خودشو توی بغلش انداخته بود . با بهت و نگرانی دست هاشو دور کمرش حقله کرد و توی بغلش کشید . بوی الکل میداد و نشون میداد که مست مسته .
+ بدون من مست کردی؟

اما جیمین باز هم جوابی نداد و خودشو توی بغلش جا به جا کرد و سرشو توی گردن پسر بزرگتر بیشتر فرو کرد . تهیونگ هم تصمیم گرفت چیزی نگه تا اگه نمیخواد اذیتش نکنه . همونجور آروم پشتشو نوازش میکرد که بوسه ی کوچکی رو روی گردنش حس کرد . تمام بدنش خشک شد . انگار که جریان برق چند ولتی به بدنش وصل کرده باشن . واقعا نمیتونست این حسشو توصیف کنه که جیمین مثل یه گربه کوچولو بهش چسبیده بود و الان هم گردنشو میبوسید .
آروم سرشو بلند کرد و با چشم های خمار و براقش بهش زل زد و با لحن شل و ولی گفت : توهم منو بوس کرده بودی ...

دهنشو که کاملا خشک شده بود حرکت داد و زبونشو روی لب هاش کشید. خب حالا دیگ واقعا باید خودداری میکرد و مثل یه پسر خوب جیمین رو میبرد اتاقش و خودشم سریع از اونجا دور میشد .
لعنت بهش هنوزم همونطور تو چشاش خیره بود و اینبار تهیونگ بود که دنبال یه نقطه روی در و دیوار میگشت که به چشمهای قشنگ موزردش خیره نشه چون کاملا متوجه تغییر احوالات یه قست هایی از بدنش شده بود و این اصلا خوب نبود‌. حداقل نه الان و تو این موقعیت !
انقدر همه چی یهویی شده بود که تهیونگ حتی وقت نکرده بود به این فکر کنه که چی باعث شده جیمین بیاد اینجا و تنهایی مست کنه .
قبل از این که بتونه به خودش بیاد ، جیمین دوباره خودشو بهش چسبود و لب هاشو دقیقا روی گردنش گذاشت و آروم زمزمه کرد : خوابم میاد ‌...

چند دقیقه ای همونجور شوکه مونده بود . حس پسر بچه های منحرف دبیرستانی بهش دست داده بود که با هر چیز کوچولویی تحریک میشدن ولی جیمین و لب های نرمش که روی گردنش هر چند ثانیه یه بار حرکت میکردن هر چیزی نبودن!!

نفس عمیقی کشید ، واقعا باید به خودش میومد.
آروم یه دستشو پشت کمرش و دست دیگشو زیر زانوهاش برد و با احتیاط تمام بلندش کرد . جیمین توی بغلش یه ول کوچک خورد و دوباره آروم شد . ظاهرا موزردش درست گفته بود و واقعا خوابش میومد و خودش و افکار کثیف ترشو به یه گوشه ی خیلی دوری از ذهنش دفن کرد.
به سختی و با پاش ، در اتاق جیمین رو باز کرد و آروم پسر موزرد توی بغلشو روی تخت گذاشت. نفس عمیق و خسته ای کشید. خب ماموریتشو به درستی انجام داده بود . برگشت و خواست بره که صدای جیمین متوقفش کرد. به طرفش برگشت وچشم های باز جیمین رو دید .
_ کجامیری؟

کمی به طرف تختش خم شد . لبخند مظطربی زد و موهای زردشو نوازش کرد.
+ میرم اتاقم ،توهم بخواب خسته ای .

جیمین روی تخت نشست و هردوتا دستشو گرفت . سنگین پلک میزد.
_ پیش من بخواب...

دستشو کشید و تهیونگ شوکه رو کنارش روی تخت کشید . تهیونگ از بهت و تعجب نمیتونست چیزی بگه . واقعا تابه حال جیمین رو مست ندیده بود و حتی فکرش رو هم نمیکرد که وقتی مست میشد در اون حد مظلوم و خواستنی بشه ! و به طور کاملا شرافتمندانه ای تصمیم گرفته بود که از این به بعد مجبورش کنه بیشتر مست بشه چون الان ، جیمین با اون چشمهای خمار و قشنگش ،بهترین صحنه ی عالم رو تقدیم چشم های گرسنه ی تهیونگ کرده بودن.

لب های جیمین با دیدن سکوت تهیونگ شروع به لرزیدن کردن . مغز مستش توانایی آنالیز کردن اطرافشو نداشت .
_ منو... نبخشید..ی... نمیبخشی؟ منو... نمیبخشی نه؟

تهیونگ با دیدن اشکی که کم کم توی چشم های جیمین جمع میشد ، دستپاچه شد . جیمین داشت چی میگفت ؟
چرا گریه میکرد؟ دست هاشو قاب صورت جیمین کرد و تند تند سعی کرد توضیح بده و آرومش کنه.
+ چه بخششی... من که ازت ناراحت نبودم عزیزم . گریه نکن . گریه نکن..

جیمین یهو آروم شد و با چشم های اشکیش پلک زد .
_ بخشیدی؟

تهیونگ با اینکه نمیدونست جریان چیه ، سرشو تکون داد و آروم با دستش اشک جیمین رو پاک کرد. یادش رفته بود که چقدر از اشک های جیمین بدش میومد ، چقدر از دیدن چشم های خیسش قلبش درد میگرفت. حتی اگه مست هم بود ، نمیخواست چشم هاشو اشکی ببینه . چشم های جیمین همیشه باید میخندیدن و از ذوق برق میزدن.
+ دیگه گریه نکن.

جیمین چند دقیقه گیج نگاهش کرد و کمی خودشو جلو کشید.
_ بوسم کن...

منتظر با چشم های براق از اشکش دوباره به تهیونگ خیره شده بود . تهیونگ واقعا الان میتونست بگه که عاجز ترین ادم روی زمین بود . خب چطور میتونست خواسته ی مظلومانه موزرد قشنگشو رد کنه؟
خم شد و لب هاشو روی لب های شیرین جیمین گذاشت . آروم لب هاشو حرکت میداد و دلش بخاطر تلاش های ناشیانه و البته مست جیمین که سعی در همکاری توی بوسه داشت ، ضعف میرفت. خب واقعا کاش جیمین همیشه مست بود . دستهای جیمین آروم روی گردنش نشستن و خودشم آروم به حالت دراز کش دراومد. فقط یکم دیگه ، یکم دیگ و بعدش عقب میکشید. به خودش گوشزد کرد و به بوسیدن لب هاش ادامه داد ، میبوسید و آروم لب های نرم و درشت جیمین رو بین لب هاش میگرفت و مک میزد . زبونشو روی لب هاش کشید و وقتی لب های جیمین از هم فاصله گرفتن ، احساس کرد تمام بدنش داغ شده . خب واقعا دیگه باید عقب میکشید . کاملا ناخواسته و فقط از روی مجبوریت ، سرشو عقب برد و بوسشونو قطع کرد. جیمین نفس نفس میزد ودست هاش هنوز دور گردنش بودن و احتمالا الان سخت ترین کار دنیا برای تهیونگ این بود که بلند شه و اون صحنه رو ترک بنکنه . اما خب باید انجامش میداد .
خواست بلند شه که جیمین دست هاشو دور گردنش محکم تر کرد و با لحن خماری که هنوزم نفس نفس میزد لب زد :
_ بازم بوسم کن ...

خب لعنت، این چی بود دیگ ؟ واقعا بعد اینهمه مدت جیمین میخواست الان صبرشو امتحان بکنه یا چی ؟ تهیونگ همینجوریشم آدم صبوری نبود ، بعد الان جیمین اینطوری بی دفاع زیرش خوابیده بود و با چشمهای خمارش نگاهش میکرد و تهیونگ میخواست خوددار باشه ؟
حتی اگه میخواست هم دیگ آخرین ذره ی صبر و خودداریش با اون لحن و قیافه ی جیمین پودر شد و رفت رو هوا . جیمین میخواست اون رو ببوسه و تهیونگ هم دقیقا اون کار رو میکرد !
اینبار با حرص خم شد و لبهاشو کوبید روی لب هاش . تمام بدنش داغ شده بود و گرمای بدن جیمین ک دقیقا زیرش بود و ول میخورد هم هیچ کمکی به حال داغون تهیونگ نمیکرد . لب هاشو با حرص میبوسید و مک میزد . تمام این مدت صبر کرده بود تا جیمین اذیت نشه اما حالا خودش بود که تهیونگ رو اینطوری بی قرار کرده بود . با فاصله گرفتن لب های جیمین از هم ،زبونشو وارد حفره ی داغ دهن جیمین کرد و تمام بدنش غرق لذت شد. با مک محکمی زبون جیمینو بیرون کشید که باعث ناله ی بلندش شد . چشم های تهیونگ گشاد تر از این نمیشدن . آروم عقب کشید و به قیافه ی بی قرار جیمین نگاه کرد .
اون صدایی که شنیده بود قطعا بهترین ملودی عالم براش محسوب میشد و تهیونگ واقعا الان میخواست تمام وجودشو بده تا دوباره اون صدا رو بشنوه .
چشم های زیباش ،با گونه های سرخ شده و دهن نیمه بازش، تهیونگ میتونست تمام دنیاشو بده تا جیمین تا ابد همینجوری توی بغلش بمونه . اما متاسفانه واقعیت همش توی ذهنش اکو میشد و نمیتونست بیشتر از این فرار کنه .
جیمین مست بود و الان تو حال خودش نبود !
تهیونگ واقعا میخواست گریه کنه . آه بلندی کشید و سرشو توی گردن خوشبوی موزردش گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید .
آروم باش ،آروم باش ... مدام توی ذهنش به خودش گوشزد میکرد. تقریبا یک دقیقه بعد سرشو بلند کرد و چشم های بسته ی جیمین رو دید . نفساش آروم و منظم بودن و این نشون میداد که موزرد بیرحمش بالاخره خوابیده.
اروم بلند شد و روتختی رو روش کشید . بوسه ی عمیقی روی پیشونیش کاشت و لبخند بیجونی زد.
+ داری نابودم میکنی پارک جیمین .

با وضعیت داغونی که داشت بلند شد و از اتاق خارج شد . بعید میدونست که الان حتی دوش آب سرد هم کارساز باشه...

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

۶۳۰۰ کلمه .
لطفا اگه میخونید ووت هم بدید .
واقعا کار سختی نیست.
و منتظر نظراتتون توی کامنتا هستم💜
ادامه دارد.....

Continue Reading

You'll Also Like

123K 20.1K 54
جیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی ی...
81.3K 4.3K 27
با ژانر های مختلف... بیشترشون تریسامه.. یه سون سام و کاپل دونفره. انشاالله بعدی هارو کاپل دونفره مینویسم همه کف کنید
13.7K 2.6K 10
|کامل شده| "انگشت‌هات بنظر مزه‌ی عسل میدن جیمینی!" ____________________________________ کاپل: ویمین🫧 ژانر: تخیلی، فانتزی، برومنس🫧 شروع: 16 ژوئن 202...
20.6K 3.5K 35
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...