𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧𝐚𝐫𝐲 | yoonmin

By sugamria

19.2K 3.6K 1.7K

ایدی چنل تلگرام : airyfairyy یونگی جیمینو به سفیدی تشبیه میکنه. اعتقاد داره جیمین پاکه و نور اطرافش قلب همرو... More

10 million dollars
you seem to like my hyung
his hair color
text messages
Who the fuck are you
past
second time
he's just pretty
Nightmare
delicious food delicious yoongi
we're both lost hyung
soobin
Rosses
Gray
Not yet
A girl named hannah
Rely on me
Sleepy jim
Would you mind if i cry
Lily
What about you?
I dont exist
Visionary
Do i deserve you?
Suhoo
فصل دوم

the blood on my hands

3.2K 237 103
By sugamria

بچه ها من وقتی شروع به نوشتن این فیک  کردم ۱۸ سالم بود
و قلمم خام بود
لطفا تا چند پارت بهش فرصت بدید
پارت های اول هنوز قلممو پیدا نکرده بودم

یه چیز دیگه اینکه ممکنه اولش طبق کلیشه تاپ خشن و باتم کیوت پیش بره ولی اصلا همچین چیزی نیست یونگی این داستان خیلی سافته و جیمین خب... اون سوپرایزه
فقط بهش فرصت بدید

ممنون :)

درسته که دنیا نفرین شدست، ولی هنوزم میتونی دلایلی برای زندگی کردن پیدا کنی.


سوجون هیونگ، سلام

الان که این دفتر به دستت رسیده مطمئن نیستم کجام، یا چیکار میکنم شاید اصلا زنده نباشم.

میدونم برای منو تو همه چیز خطرناک بود، حتی خود زندگی  و تو میترسیدی برام اتفاقی بیوفته. همین ترس  انقدر ازم دورت کرد که تصمیم گرفتم این دفتر رو برات بنویسم.
چون نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته و من میخواستم تو همه چیزو راجبم بدونی پس  شروع به خوندن کن. به جبران  تموم غم ها و شادی هایی که نتونستم باهات شریک شم، برات نوشتم.  این وسط یه اتفاق غیر قابل پیش بینی افتاد هیونگ....من عاشق شدم...
دونگسنگ زیبات
پارک جیمین





[زمان حال سئول ]
Yoongi
چند بار پلک زد تا چشم هاش به نور عادت کنن و بعد اروم‌ از روی تخت بلند شد. چند ثانیه مکث کرد و بعد، درحالی که سعی داشت با چپ و راست کردن گردنش از دردش کم کنه، سمت یخچال رفت.

از نظرش اینکه ادم روی نیاز هاش کنترلی نداره ،مزخرف بود. چون انسان از تکامل یافتن حرف میزنه درحالی که حتی نمیتونه تصمیم بگیره که دقیقا کی از تخت کوفتیش بیرون بیاد.

وقتی یخچال خالی رو دید، بی حوصله خواست درش رو ببنده، که نگاهش به دستش افتاد.
صورتش جمع شد و بعد زیر لب فحشی داد و  راهش رو سمت دستشویی کج کرد.  وقتی ساعت چهار صبح، درحالی که از خستگی چشم هات باز نمیشن تا خونه  خودتو مجبور به راه رفتن میکنی، قطعا یادت میره که  مایع لزجی که خودشو روی پوستت نشونده درواقع خون یه ادمه.
شاید بهتر بود به حرف هوسوک گوش میداد و میذاشت تا خونه برسونتش.

نگاهی به رد خون روی دست هاش و سینک قرمز شده انداخت، نمیدونست مایع قرمز رنگ مطعلق به رگ های کیه، فقط میدونست کلت رو  رو سرش گذاشته و ماشرو کشیده و بعد، از پاشیده شدن اون مایع قرمز رنگ روی در و دیوار چشم پوشی کرده.

خب، برعکس توی فیلم ها، ادم ها با چند قطره ای که از توی سوراخ روی پیشونیشون بیرون میریزه نمیمیرن .عملا مغزشون متلاشی میشه، بیرون میپاشه و هرچیزی که اطرافش هست رو قرمز میکنه.
از جمله مین یونگی که جزو همون « چیز » های اطراف به حساب میومد.

کلافه سمت اتاق رفت، اولین چیزی که پیدا کرد رو تنش کرد تا  برای ساکت کردن معدش چیزی بخره.

هوا اون موقع سال واقعا سرد بود.
سمت خیابون اصلی به راه افتاد و دستاشو توی جیبش پنهون کرد تا شاید کمی از سرما نجاتشون بده.
به خودش میلرزید، صدای بوق و ترافیک و عروسکای تبلیغاتی توی خیابون ازاردهنده ترین چیزایین که ادم میتونه بعد از خواب بشنوه.

صدایی بین اون همه شلوغی باعث شد یونگی گردنش رو به سمت دیگه ای کج کنه.
اونور خیابون، گوشه پیاده رو یه پسر با کاپشن کرمی رنگ روی یه صندلی نشسته بود و ویالون میزد. برای چند ثانیه دست از راه رفتن کشید و بهش خیره شد چندین هفته بود که پسر رو میدید

و هربار با دیدنش یه خاطره ی قدیمی توی ذهنش شکل میگرفت. در واقع داشت خودش رو به در و دیوار میکوبید که بیرون بپره.

پسر اخم کرد سرش رو تکون داد.
از زیر و رو کردن خاطرات هیچی نصیبش نمیشد جز درد.

دوباره نگاهش رو سمت پسر انداخت، نفسش رو کلافه بیرون داد، کلاه هودیشو روی جلو کشیدو سمت مغازه رفت.

بعد از برداشتن چنتا چیز بدون حرف ۶۰ وون روی پیشخوان مغازه گذاشت  و بیرون اومد.
صدای ویولن تنها کلیدی بود که میتونست در اون قسمت از خاطرات یونگی رو باز کنه.

وقتی به خونه رسید، همچنان سردش بود برای همین
بدون در اوردن لباسش مستقیم سمت گاز رفت.
خواست بسته ی رامن رو باز کنه ولی انگار اشتهاش کور شده بود... و میدونست دلیلش پسر لعنتی بود که توی  پیاده رو نشسته.

صدای ارشه ای که روی سیم ها کشیده میشه همراه با قهقهه های زن توی سرش پیچید و باعث شد یونگی چشم هاش رو با حرص ببنده.

با بی حالی بسترو توی کابینت پرت کرد و زیر لب فحش داد.

توی چند سال گذشته از همه دور شده بود و فقط چند نفر بودن که هنوز باهاش در ارتباط بودن.
نمیتونست با همه در ارتباط باشه چون حالا شغلش عوض شده بود و شغل جدیدش به قانون داشت «اگر نقطه ضعفی داشته باشی ما اون رو از بین میبریم».

و شاید اون از یه دانشجوی سال سوم وکالت، به یه ادم کش حرفه ای تبدیل شده باشه؛ ولی هنوزم دلش نمیخواد سر ِکسایی که دوسشون داررو به باد بده.

قطعا دلش نمیخواد اونا تک تک جلوش پر پر شن و یونگی اونارم به لیست کسایی که هر شب تا صبح تو کابوساش جولون میدن اضافه کنه.

پس ترجیح میده تنها باشه، قهوه بخوره، رامن درست کنه و گاهی اهنگ گوش بده تا وقتی اون گوشیه نحسش زنگ بخوره و بهش دستور مرگ یکی دیگرو بدن.

صدای سوت کتری اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهش نداد.

بعد از برداشتن لیوان حاوی قهوه به سالن برگشت.
اولین قلپو سر کشید که صدای اس ام اس باعث شد نفسشو حبس کنه. نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت

« امشب کاری نداریم »
نفسشو با حرص بیرون داد و خواست گوشیشو بذاره زمین که زنگ خورد.

نامجون بود
اروم جواب داد
« بله »

« هی پیام جانو دیدی ؟ »

صدایی از خودش برای موافقت دراورد

« میای بریم بار ؟ من حس میکنم  میخوام یه بلایی سر خودم بیارم  »

« چخبر شده ؟»

« بیا برات تعریف میکنم ادرسو اس ام اس میکنم »
و بدون خداحافظی قطع کرد.
برای یونگی هم مهم نبود کجا برن پس بیخیال گوشیشو روی مبل پرت کرد

چند ساعت بعد با صدای اس ام اس نامجون که حاوی ادرس بار چند خیابون اونور تر بود به خودش اومد و سمت کمد رفت تا لباس بپوشه. 

بعد از برداشتن کلید خونه، از خونه بیرون زد. بار همین نزدیکی ها بود؛ پس نیازی به ماشین یا تاکسی نبود.
چند دقیقه پیاده روی و بعد  یه تابلو با طرح چوب بود که روش اسم « مون لایت» کنده کاری شده بود جلوش بود. دری که بهش زنگوله ای اویزون بود رو باز کرد و داخل رفت.
از اون بارهای شلوغ، که صدای آهنگشون گوش رو کر میکنه نبود؛ برعکس، از نوعی بود که زوج های مختلف اونجا قرار میذارن و با لبخند و گونه های سرخ به فرد رو به روشون نشون میدن که به طرز حال به هم زنی عاشقشن و بقیه هم احتمالا دارن واسه عشق از دست رفتشون گریه میکنن.

نامجون بی سلیقه ترین آدم قرن بود. چشم هاش رو چرخوند تا دنبال پسر بگرده و بعد پشت پیشخوان با یه لیوان بزرگ ابجو توی دستش پیداش کرد.

همزمان با نشستنش، پسر کویچک تر متوجهش شد و سمتش برگشت.

« باز چه مرگته »
یونگی گفت

«  به نظرت شبیه احمقام؟ »

یونگی یه نگاه بی میل بهش انداخت
« احمق که نه ولی یه ذره خنگ میزنی ؟ »

« هی الان وقت شوخیه ؟»

« قیافه ی من به کسی میخوره که شوخی میکنه؟ »

نامجون نفسشو بیرون داد وکج نگاش کرد
« حالا هرچی... یادته قرار بود اخر هفته معامله کنم؟»
یونگی سر تکون داد
«طرف تو زرد از اب در اومد  میخواست کل محموله یا همون ماده ی سفیدی که نمیدونم چه کوفتیرو بهم بفروشه. خدای من، مردم چقدر میتونن احمق باشن ؟  اصلا من برای چی باید از یه دلال که هیچکس نمیشناستش مواد بخرم مگه ۱۵ سالمه؟»

« چیکارش کردی ؟ »
همینجوری که داشت دنبال کسی میگشت که سفارششو بگیره گفت

«  جان ترتیبشو میده»

یونگی هومی کرد«پس بهتره راجب مرده حرف نزنیم»
و به پسری که تهه سالن بود اشاره کرد تا سمتش بیاد

«یه مارتینی » یونگی اروم گفت
پسر سر تکون دادو رفت.

نامجون شروع کرد به حرف زدن و از هرچیزی که میتونست یک جمله میگفت و طبق معمول یونگی بهش اهمیت نمیداد

« هی اصلا به من گوش میدی ؟ »

یونگی بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه ولی نتونست...

چون خیلی ناگهانی، صدای ویولنسلی که برای یونگی اشنا بود بار رو پر کرد.

همه به صحنه ی کوچیک گوشه ی بار خیره شدن. یونگی، مسخ شده سر نامجون رو با دستش به جلو هل داد تا بتونه شخصی که کاپشن کرمی پوشیده و دقیقا پشت سر نامجون داره ویولنسل میزنه رو بهتر ببینه .

پسر اروم گوشه ی صحنه نشسته بود. چشماشو بسته بود و دستشو روی سیم ها میرقصوند؛ جوری که انگار به جز خودش هیچکس توی اون بار نبود.

همون پسری بود که یونگی تا یک ساعت بهش ناسزا میگفت.
خوب میدوست چرا حرصش گرفته. از همون لحظه ی اولی که پسر رو دیده بود، باعث شد یاد کسی بیوفته... کسی که یونگی نباید به یاد میاورد.

دیگه چهرش رو واضح یادش نبود یا نمیخواست به یاد بیاره. کسی که دقیقا مثل این پسر چشماشو میبست و ویولنو روی شونش میذاشت و شروع به نواختن میکرد. کسی که برای یونگی یادآور عمیق ترین زخمش بود .

واسه همین تصمیم گرفته بود از پسر متنفر باشه. چون یونگی کلی تلاش کرده بود که خاطرات زجر اورش رو فراموش کنه، ولی این پسر، خیلی راحت همه چیز رو به یادش میاره و این نامردیه .این که دو بار در روز مجبور شی انرژیتو صرف به یاد نیاوردن خاطرات کنی واقعا نامردیه.

«هی باتوام حواست کجاست ؟ »

با ضربه ی نامجون به شونش به واقعیت برگشت.

« من دارم میرم»

به پشت سر نامجون نگاهی انداخت. وقتی توی افکارش غرق بود، اجرای پسر تموم شده بود.

با نگاهی سر سری به فضای بار، دنبالش گشت ولی پیداش نکرد. واسه همین به نامجون گفت که اونم باهاش میاد.

دوتایی از بار بیرون زدن و راهشون رو سمت خونه یونگی  کج کردن. خیابون ها، ساعت ۲ شب، حسابی خلوت بود و نم بارون صبح، هنوز روی زمین مونده بود.
ابِ جمع شده روی آسفالت، درست مثل تیکه های اینه تصویر اطرافشو منعکس میکرد .

از نامجون خداحافظی کرد و سعی کرد به چرت و پرت های همیشگیش راجب تنها بودن توی خیابون اهمیت نده. دستاشو توی جیباش فرو برد و راهشو سمت کوچه کج کرد.

دلش برای خود گذشتش تنگ شده بود. پسر معمولی که چیزای زیادی برای از دست دادن داشت.
چیزایی که براش ارزش داشتن.

درواقع همین ادمو زنده نگه میداره، داشتن چیزایی که از از دست دادنشون بترسی، از نبودشون و تصور زندگیت بدون اونا بترسی. همین باعث میشه تو حس کنی هنوز دلیلی داری، که برای زنده موندن تلاش کنی. برای یونگیه گذشته،  مهم ترین فرد توی لیست دلیلاش مادرش بود ... که حالا  از دستش داده بود.

توی افکارش غرق بود، که با صدای بوق بلند ماشین دقیقا بغل گوشش به واقعیت کشیده شد...

—————

امیدوارم بتونید دوسش داشته باشید

Continue Reading

You'll Also Like

139K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
83.6K 10.8K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
24K 3.9K 43
گاهي معصوم ترين ها مرتكب بزرگترين گناه ها، گاهي بي نقص ترين ها دچار سياهي ها، گاهي با ملاحظه ترين ها نابينا، و گاهي پاك ترين ها درگير گرفتن انتقام مي...
131K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...