_ FAKE SMILE:)

By Ft_walker

646 77 18

[fake smile♡] 🥀لبخند مصنوعی 🥀وضعیت:#دو_شاتی | #درحال_تایپ 🥀کاپل: هونهان 🥀ژانر : عاشقانه. اسمات 🥀 شات : 1... More

FAKE SMILE:) _ SHOT 1

fake smile :) _ SHOT2

221 37 7
By Ft_walker


ساعت تقريبا 12:30دقيقه بود...
و اقای اوه خيلی زود تر از روزهای ديگر داروخانه را ترک کرده بود ...
و جونگين نيز طبق معمول زودتر از همه کار را رها ميکرد ...
لوهان هم مثل تمام شب های ديگر بايد تمام دارو ها را چک ميکرد...
لوهان با خستگی درحال چک کردن دارو ها بود که ناگهان موبايلش به صدا در امد ، او برای اينکه دارو ها را زودتر چک کند تماس را وصل کرد و ان را روی حالت اسپيکر گذاشت ...

"- بله بفرماييد ..!"

"- سلام ... من پزشک مادرتون هستم .."

لوهان با شنيدن ان جمله ی کوتاه دست از کار کردن کشيد و با وحشت پاسخ داد

"- برای مادرم اتفاقی افتاده ؟!"

دکتر کمی مکث کرد و ادامه داد

"- بله خب ...راستش ايشون بيماريشون اوت کردن ...
ما سعی کرديم با امپول و سرم بيماريشونو کنترول کنيم اما... بدون دارو اين کار ممکن نيست ...
اگه تا فردا دارو رو تهیه نکنید باید بگم به احتمال 90درصد مادرتون رو از دست ميدين "

سکوت لوهان نشان دهنده ی بغض وحشتناکی بود که به گلويش چنگ ميزد ...

"- اقا لطفا جواب بدين ...."

و کلمه های ناهنجار دکتر با صدای بوق های پی در پی متوقف شد ...
گويا با شنيدن هر کلمه از زبان او خنجری زهرآگين به روحش ميزدند ...

دیگر جانی در پاهايش نمانده بود ...
جاذبه ی زمين انقدر برايش زياد شده بودکه لوهان در برابر ان همه جاذبه به سادگی زانو زد ...
دستهايش را دور زانوهايش حلقه کرد...
اشک هایش بی وقفه گونه هایش را خیس میکردند ....
و لوهان انها را با اغوش باز میپذیرفت...
صدای اشک هایش دردناک بود..
و دردناک تر از ان صدای شکستن بغضش بود ...

"- خدايا.. مگه چيکار کردم که بايد تاوانش رو با از دست دادن کسایی که دوستشون دارم پس بدم ؟
مگه تو اين دنيای لعنتی چقد ارزو کردم که همشون مثل خاکستر دود شدنو رفتن ...؟"

بغضی که گلويش را تکه تکه ميکرد صدايش را خش دار کرده بود ...

"- مگه چندسالم بود که ازت خواستم پدرم رو برگردونی؟
حالا ... ميخوای مادرم رو به همين سادگی ازم بگيری ...؟
مگه دنيات چقدر بزرگه که من اندازه ی تمام ادمای دنيات دلم گرفته ...؟"
لوهان سکوت کرد و به قفسه ها خیره شد ....
و زمزمه وار به حرف آمد..

"-هميشه اين ادمای خوبن که قهرمان داستاناشون ميشن ... و اين ادمای بدن که ميبازن ...
من ترجيح ميدم بد باشم ...ترجيح ميدم اخر اين داستان من نباشم که ميبازم ..."

لوهان اشکهايش را پاک کرد و کنار يکی از قفسه ها ايستاد ، يکی از انها را برداشت و نگاهی کوتاه به جعبه ی سفید رنگ انداخت...
لوهان موهای لختش را بهم زد و گفت:

"_حالا من میخوام قهرمان داستان خودم باشم تا مادرم رو نجات بدم..."
____________________________________________
دکتر با تعجب به جعبه ی قرص ها خيره شد

"_فکرشم نميکردم که اينقدر زود دارو رو تهیه کنی !"
لوهان به مادرش خیره شده بود

"_حال مادرم چطوره ؟"

دکتر درحال نوشتن وضعيت بيمار بود

"_الان نمیتونم وضعیتشون رو اعلام کنم اما با مصرف دارو حالشون بهتر میشه...
تا هفته ی دیگه وضعيتشون رو اعلام ميکنم و در طول اين يک هفته ملاقات ممنوع هستن ..."

لوهان نفس عميقی کشيد و به چشماهای
بسته ی مادرش نگاه کرد ...
"_ من رو ببخش مادر ..اما این برای هردومون بهتره!"
_____________________________________________
فضای شلوغ دانشگاه او را ازار ميداد...
شب های زيادی ميگذشت و خواب با چشمانش قهر بود ...هرگاه که چشماهايش را بر روی هم قرار میداد چهره ی اقای اوه جلوی چشمانش می امد و عذاب وجدانش را بيشتر ميکرد ..
بعد از کمی راه رفتن در سالن بزرگ دانشگاه به کلاسش رسيد ...انگار کسی انجا نبود ..
کيفش را روی ميزش گذاشت و روی صندلی نشست ....
دستانش را روی ميز قرار داد و سرش را روی دستانش تکيه داد ...
چشمانش را به ارامی بست ...
اما چيزی نگذشت که يقه ی لباسش توسط کسی از پشت کشيده شد...
و او را وادار به بلند شدن کرد ...
با ديدين چهره ی عصبی سهون لبخندی زد و به سمت ديگری نگاه کرد ...

"_ اينبار از جونم چی ميخوای ؟"

با گفتن اين حرف سهون کمر لوهان را محکم به لبه ی ميز کوبيد ...
چهره ی لوهان از شدت درد در هم کشيده شد ..
و اخم ظريفی که نشان دهنده ی درد بود روی
پيشانی اش خطوطی نامفهوم به جای گذاشت...
سهون گردن لوهان را محکم فشار ميداد و نفس کشيدن را برای او سخت تر ميکرد ..

"_ عوضی چطور ميتونی به پدرم خيانت کنی ؟"

چشمهای لوهان با شتاب چشمان سهون را نشانه گرفت و متعجب از حرف سهون لبهايش را گاز
گرفت ....

"_ چ...چرا ..اين حرف رو..ميزنی ؟!"

لوهان دستهای لرزانش را روی دستهای سهون قرار داد ...
و برای ازاد کردن دست های سهون از گردنش تقلا ميکرد ...

"_ اوه واقعا .. پس از هيچی خبر نداری!؟"

و به چشمهای براق لوهان خيره شد...
چشمايی که برای نفس کشيدن اجازه ميخواستند اما نفس کشیدن را از انها گرفته بودند .
سهون با حرص گردن لوهان را رها کرد...
چهره ی مظلوم و سفيدش به يک صورت ترسيده و قرمز تبديل شده بود ...
سهون دستهايش را در موهايش فرو برد و با چشمانی عصبی به لوهان خيره شد...

"_ ببين توله ... فکر نکن هر غلطی دلت بخواد ميتونی بکنی !"

لوهان دستش را به گلوی سرخ شده اش کشيد ...

"_ متوجه نميشم !"

سهون نيشخند عصبی و صدا داری زد ..

Flash Back

"_ باشه من الان ميرم ميارمش !"

و صدای نصيحت های پدرش پشت تلفن به گوش ميرسيد و سهون بی حوصله تر از ان بود که به حرفای پدرش گوش بدهد برای همين موبايلش را از گوش خود فاصله داد ...

"_ خدايا ..من رو نجات بده !"

و موبايلش را دوباره به گوشش نزديک کرد

"_ کافيه پدر ... من ديگه ميرم ...اون پرونده ها روميارم ديگه نياز به اين همه توضيح نيست ... بعدا ميام خونه و ميتونی ادامه بدی .."

و به تماس خاتمه داد ...همين طور که زير لب با خودش حرف ميزد در داروخانه را باز کرد ...
اما با شنيدن صدای شخصی که در حال توضيح دادن وضعيت وخيم کسی بود متوقف شد ...
اما زودتر از انتظارش تماس به اتمام رسيد ...کمی بعد با قطع شدن تماس صدای گريه های بلند شخصی اشنا درون فضای داروخانه پخش شد ..
سهون کمی توجه کرد و متوجه شد که ان صدای ازاردهنده متعلق به چه کسی است...
سهون با شنيدن صدای دردناک گريه های لوهان قلبش به درد امد ....
صدای حرف های غمگينش باعث شد چيزی در قلب سهون نابود شود ...
اخرين حرفهای لوهان، باعث شد که سهون متوجه شود که هميشه با داشتن قلبی پاک نميشود قهرمان داستان ها شد ....
گاهی لازم است برای قهرمان شدن قلبی سنگی درون سينه پرورش داد ...
End flash back

لوهان انقدر وحشت زده بود که ديگر نميدانست چه بر زبان بياورد ...
اگر بخاطر اشتباهی که کرده بود شغل و در امدش را از دست ميداد چه اتفاقی برايش می افتاد ؟
اگر ديگر نتواند درس بخواند ؟
اگر بخاطر حماقتی که کرده بود مادرش از دست ميداد؟
همه اين سوالات دست به دست هم داده بودندکه لوهان را کلافه کنند...
سهون جلوتر امد و دستهايش را درجيب هايش فرو کرد ...

"_ من اين موضوع رو به پدرم نميگم ... چون ميدونم تو بدبخت تر از اونی هستی که بخوای اين شغل رو از دست بدی ...!"

لوهان نفس عميقی کشيد و به سهون خیره شد

"_ هزينه ی دارو های مادرتم قبول ميکنم !"

حلقه ی اشکی در چشمانش نقش بسته بود که باعث شده بود چشمانش از هميشه زيبا تر به نظر برسند...
و سهون بيشتر به ان چشمهای عجيب چشم دوخت ...
با خودش فکر کرد چرا تا به حال متوجه ی زيبايی بی نقص اين چشمها نشده بود ...
عجيب بود اما سهون لحظه ای در ان اشکهای شناور غرق شد ...
لوهان به چشمهای سرد سهون که حالا بعد از مدت ها رنگ گرمی به خود گرفته بودند خيره شد
لوهان از اينکه بيشتر به ان چشمهای گيرا خيره شود شرم کرد و سرش را ارام پايين انداخت ...

"_ ازت ممنونم ... لطفت رو فراموش نميکنم اوه سهون..."

سهون پوزخندی زد

"_ اما من که همين طوری کاری رو انجام نميدم ...شرط داره ...!"

لوهان سرش را بالا اورد و با صدای ضعيفی پاسخ داد

"_ دقيقا ...چه شرطی ؟ "

"_تو بايد کاری کنی نمرات من بالا بره ..."

لوهان با شنيدن اين حرف کمی تعجب کرد

"_ خب ... من بايد چيکار کنم "

سهون نگاهی به لوهان انداخت و نيشخند کوتاهی زد

"_پسر اگه میدونستم که نیازی نبود به تو رشوه بدم ....در مقابل لطف بزرگی که بهت کردم اين خواسته کاملا ناچيزه !"

سهون اخم کرد و روی یکی از صندلی ها نشست

"_خوب گوش کن ...من نمیخوام بازم این کتابایه مسخره رو پاس کنم پس بهتره یه
کاری کنی وگرنه تاوانش رو بدجور پس ميدی !"

سهون به چهره ی خسته ی لوهان خیره شد

"-اون قرصا اصلا واسم مهم نیستن هرچقدر بخوای بهت میدم"

لوهان با چهره ی مظلومی به سهون نگاه کرد

"_من... من بهت تقلب میرسونم..!"

سهون بلند خنديدو گفت :

"_ تو ... واقعاخيلی بچه ای ! اين فکر احمقانست ..."

لوهان از ميز فاصله گرفت و کمی به سهون نزدیک شد

"_مگه چاره ای جز اين کار هم دارم ؟"

سهون کمی کوتاه امد و به لوهان نگاه کرد

"_ باشه قبوله !"

و اين اولين لبخند سهون نبود.
اما ...لبخندی بود که برای اولين بار از لبهای سهون تنها برای او نقاشی ميشد ... :)

سه ماه گذشت ... وضعیت مادر لوهان نسبت به قبل بهتر شده بود...
و هردو به قولی که داده بودند عمل کردند ...
سهون کمی از حالت سرد خود خارج شده بود و حس بهتری نسبت به لوهان داشت ...
طبق قولی که لوهان به اقای اوه داده بود اخر هر هفته به خانه ی انها میرفت و کمی در درس ها به سهون کمک میکرد ...
سهون اوايل به حرفهای لوهان توجهی نميکرد و لوهان به اجبار با صدای بلند درس ميخواند تا
اينکه سهون توجهش جلب شود بلکه کلمه ای يادبگيرد ...اما بعدها سهون نه تنها به حرفای لوهان گوش ميداد بلکه برای اولین بار کتابهایش را باز کرد...
روز ها گذشت و ديگر کينه ای از لوهان در قلب سهون نبود بلکه علاقه ی خاصی نسبت به لوهان داشت ...
علاقه ای که با ارامش به دوست داشتن و خيلی زودتر از ان چيزی که فکرش را ميکرد به عشق تبديل شد ...
شب ها قبل از خواب به بهانه ی پرسيدن سوالهای درسی به لوهان زنگ ميزد و به صدای بی نقصش گوش ميداد...
اين عشق عجيب بود
تنفری وحشتناک به عشقی وصف نشدنی
تبديل شد ....
اين حس های قشنگ فقط متعلق به سهون نبود بلکه لوهان هم اين احساس زيبا را لمس ميکرد ...
اما هر دو به نوعی منکر اين قضيه ميشدند

_____________________________________________

حرکات لبهای لوهان و حرکات ماهرانه ی دستانش برای توضيح دادن سهون را بيشتر از هر لحظه ی ديگر ی وسوسه ميکرد ...
که برای اولين بار تن ظريف لوهان
را لمس کند ...
صدای لوهان فضای اتاق را پر کرده بود و سهون به غير از شنيدن صدای صاف و يکنواخت لوهان چيزی نميشنيد ...
صدای لوهان همانند گلبرگ های رز کاملا لطيف و درخشان بود ...

"_ خب تمام شد ... حالا اين قسمت رو واسم توضيح بده ..."

لوهان به چهره ی متعجب و بامزه ی سهون نگاه کرد و مثل هميشه لبخندی زيبا زد

"_سهون ...؟!"

سهون ناگهان به خودش امد و به جزوه خیره شد..

"_ لوهان من نفهميدم !"

لوهان همان طور که بر روی تخت سهون دراز کشيده بود بلند شد و نشست

" _ولی من پنج بار توضيح دادم ...ميشه بگی که وقتی دارم توضيح ميدم جنابعالی چيکار ميکنيد؟"

سهون از جا بلند شد و روبه روی لوهان نشست و به چشمهای براق لوهان خيره شد
و بيشتر به او
نزديک شد و انگشتان يخ زده اش رادر ميان موهای لوهان پنهان کرد ....
لبهای تشنه اش را بيشتر به لبهای صورتی رنگ لوهان نزديک کرد اما همان جا متوقف شد

"_ فقط ميخوام قلبت رو لمس کنم ..!"

و قبل از شنيدن هر جوابی فاصله ی لبهای تشنه اش را با لبهای نيمه باز لوهان کم کرد ...
لوهان بدون اينکه حرکتی کند با چشمهای خمار خود به سهون نگاه ميکرد ...
او پس از مدتی کوتاه لبهايش را از لبهای لوهان فاصله داد ...
اما لوهان برای لمس نفس های سوزناک سهون جلوتر امد ...
همين حرکت کافی بود که سهون لبهايش را با ملايمت روی لبهای لوهان حرکت دهد ...
سهون با يک حرکت ناگهانی لوهان را روی تخت قرار داد و روی او نيم خيز شد...
لبهايش را از لبهای لوهان جدا کرد ...
لوهان لحظه ای در چشم های سهون غرق شد و از شرم گردنش را به سمتی ديگر چرخاند....
با شنيدن زمزمه های داغ سهون کنار گردنش چشمانش را باز کرد و باز هم به او خيره شد

"_بهم اجازه میدی عاشفت بمونم؟"

لوهان بدون لحظه ای توقف پاسخ داد

"_ ميخوام قلبم تا ابد برای تو بتپه ..."

سهون لبخندی زد و بوسه ی ديگری را با لطافت اغاز کرد ...
دستهای لوهان با لرزش خفيفی که داشتند به ارامی سمت دکمه های لباس سهون حرکت کردند
و ان ها ر ا يکی پس از ديگری باز کرد ...
لبهای متورم هر دو با صدا از يکديگر جدا شد ...

"_ مطمعنی که ... ميخوای اين کارو انجام بدی ؟"

لوهان چشمانش را بست و در واقع هيچ اعتراضی نداشت ...
سهون به ارامی پيراهن لوهان را در اورد و دستانش را روی بدن گرم او کشيد ...
دستان سرد او باعث شد لرز خفيفی بر بدن لوهان بيافتد ...
سهون لبهايش را به گردن سفيد و خوش تراش لوهان رساند و رد های ارغوانی
کمرنگی بر روی پوست لوهان ميکاشت ...
لوهان لبهايش را از هم فاصله داد و از لذت صدای نامفهومی از خود ايجاد کرد ....
هنوز رد بوسه های محو وخيس سهون از گردن تا ناف لوهان باقيمانده بود ...
سهون با ترديد به چشمان خمار لوهان خيره شد ...

ناگهان لوهان بازوهای سهون را گرفت و جايش را با سهون عوض کرد ...
لوهان لبهايش را به لبهای سهون رساند و همزمان با دستش عضو سهون را نوازش ميکرد
سهون متعجب شده بود ...
اما ان لذت را به همه چيز ترجيح ميداد ... لوهان کمی از سهون
فاصله گرفت و روی پيشانی اش بوسه ای کاشت ...
لوهان به ارامی بين پاهای سهون قرار گرفت و شلوار او را به سادگی از پاهايش جدا کرد ...
سهون لبخندی زد و روبه روی او نشست

"_ فکر نميکنی که خيلی شيطون شدی ؟"

لوهان از شرم لبهايش را گزيد ...
سهون خنديد و او را روی تخت خواباند ...
سهون شلوار تنگ او را از پاهايش جدا کرد ...و کمی بعد لباس زير او را کنار تخت
رها کرد لوهان کمی خجالت کشيد و پاهايش را کمی جمع کرد ...
سهون در حالی که پاهای لوهان را از هم جدا ميکرد گفت

"_ تو مال منی ! ... پس نيازی نيست ازم بترسی!"

لوهان به چشمان براق او خيره شد

"_ من ازتو نميترسم ... فقط کمی مضطربم!"

سهون انگشت شصتش را در دهان لوهان قرار داد و لوهان ان را با زبانش خیس کرد ...
سهون به پایین تنه ی لوهان خیره شده بود و انگشتش را روی سوراخ تنگ لوهان میکشید ...
لوهان لبش را کمی گاز گرفت و کمرش را بالا کشید ...

"-من ...من میخوامت سهون .."

لوهان بلند شد و لبهایش را به عضو سهون نزدیک کرد ...
با زبانش دایره وار عضوش را لمس میکرد
سهون با لذت موهای لوهان را در مشتش گرفت

"-عاححح...داری چیکار میکنی لعنتی..!؟"

لوهان عضو سهون را وارد دهان گرمش کرد و لذت عجیبی را به سهون وارد میکرد ...
سهون با لذت لبهایش را گاز گرفت و لوهان را از خودش فاصله داد...

"-چطور میتونی ... منو اینطوری دیوونه کنی؟"

سهون سر عضوش را روی سوراخ لوهان قرار داد و کمی مالش داد ...
به ارامی کمی از عضوش را وارد لوهان کرد ..
لوهان از درد چشمانش را بست ...

"-عاححح ... خدای من .."

سهون لبهای او را نشانه گرفت و انها با لذت میان لبهایش گرفته بود ..
سهون کاملا عضوش را وارد لوهان کرده بود و به ارامی به بدن سفيد رنگ او موج های کوتاهی ميداد ...
و چيزی نگذشت که عضو سخت شده ی سهون درون حفره ی تنگ و لذت بخش
لوهان در حال حرکت بود ...
لوهان پاهايش را دور کمر سهون قلاب کرده بود و او را به خود نزديکتر ميکرد ...

"_ اههه ... سهون ... بيشتر ميخوامت ..!"

سهون از ان حرف لوهان کمی دلگرم شد و ظربه های محکم تری به او وارد ميکرد ...
صدای نفس های لوهان جسم سهون را داغ تر ميکرد و روحش را از تنش جدا ميکرد ...
سهون به رون سفید لوهان چنگ انداخت ...
لوهان انگشت هایش را میان موهای او پنهان کرده بود ...
لذتی که به هر دو وارد شده بود وصف نشدنی بود ...
سهون حس لذت عجیبی را در بدنش احساس میکرد ...
لوهان دستش رو روی عضو خودش قرار داده بود و با لذت دستش را حرکت میداد...
کمی بعد هر دو به کام رسيدند ...به ارامشی که تا به حال تجربه نکرده بودند ....
تن سهون به سستی در کنار جسم لوهان قرار گرفت ...
هر دو تا حدودی خسته بودند و اين خلسه ی شیرین در قلب انها موج میزد...

"_ لوهان ... ازت ممنونم که اين ارامش رو به من دادی "

لوهان سرش را ميان سينه ی ورزيده ی او پنهان کرد ...

"_ من ازت ممنونم که بهم اجازه دادی فقط ماله تو باشم ...!"

سهون بوسه ی کوتاهی بر روی چشمان لوهان زد و او را در اغوش گرفت ...
و چشمان نيمه بازش را بست ... و اين اغازی بود برای عشقی بی انتها ...
عشقی که با گرما و حرارت يک بوسه اغاز شد ....
تنفری که به عشق تبديل شد و لبخندی مصنوعی که با لبخندی حقيقی ترکيب شد ...
عشقی که با يک شرط شروع شد و شرطی که از يک حماقت شروع شد ...
همه ی اين ها دلايلی زيبا هر چند سخت، اما بياد ماندنی بودند ، برای شروعی ابدی....

____________________________________________

بهار عطر خوشی را روی زمين پخش کرده بود ...
بادی که ميوزيد باعث ميشد موهای لخت و خوشبوی لوهان در ان هوای ازاد پرواز کنند ...
صدای اواز پرندگان گوش هايشان را نوازش ميکرد و بوی گل ها مشامشان را پرکرده بود ...
لوهان نفس عميقی کشيد و به سهون خيره شد ....

"_ هوا .. بوی زندگی ميده .."

سهون بوسه ی ريزی بر روی لبهای وسوسه انگيز او کاشت ...

"_ اين عطر نفس های توست که به هوا جونی تازه داده ..."

لوهان سرش را روی شانه های مردانه ی سهون گذاشت و او لبخندی به روشنايی مهتاب زد ..

"_ اگه ... توی اين دنيای بی رحم ...سهمی از خوشبختی داشته باشم ...
ميخوام تمام سهمم ماله توباشه ...."

لوهان نفس عميقی کشيد وعطر تلخ سهون را وارد ريه هايش کرد ...

"_ و اگه سهم من از خوشبختی تو باشی ....
من اون رو با کمال ميل ميپذيرم"

FAKE SMILE

The end

Writer: @ftwalker

Chnl: @ft_fictions

Continue Reading

You'll Also Like

191M 4.5M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...
1.2M 29.1K 45
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...
464K 25.5K 18
𝐒𝐡𝐢𝐯𝐚𝐧𝐲𝐚 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 𝐱 𝐑𝐮𝐝𝐫𝐚𝐤𝐬𝐡 𝐑𝐚𝐣𝐩𝐮𝐭 ~By 𝐊𝐚𝐣𝐮ꨄ︎...
27.3K 1.1K 27
معرفی فن فیک از اکسو ❤ بعضی وقتام از چیزای دیگه 1 in nonfiction