تمام شب به حرفای تهیونگ فکر میکرد. ذهنش پیش مکالمه ی امروزشون بود. درسته. میخواست که از اینجا خلاص شه. ولی چطوری و به چه قیمتی؟
باید زودتر تصمیم میگرفت ولی براش سخت بود.
سر میز شام نشسته بودن و تو سکوت غدا میخوردن. البته بیشتر میشه گفت جونگکوک غدا میخورد و جیمین با غذاش بازی میکرد.
هرچندوقت نگاهی به روبروش که جونگکوک نشسته بود مینداخت. هنوز داشت به اون پیشنهاد فکر میکرد. درسته اون پیشنهاد وسوسه انگیز بود ولی با تمام نفرتش نمیتونست اینکارو با جونگکوک بکنه. نمیتونست اینکارو با یه آدم دیگه بکنه. جیمین همچین آدمی نبود. حتی اگه اونکار صرفا تلافی یا برای خلاصی خودش باشه. با بالا اومدن سر جونگکوک سرشو فوری انداخت پایین و خودشو مشغول غذاش کرد.
صدای جونگکوک که گلوشو صاف کرد رو شنید.
-"چیزی میخوای بگی؟"
جیمین بدون اینکه سرشو بالا بیاره زیرلب "نه" ای گفت.
جونگکوک سرشو تکون داد و دوباره برگشت سراغ غذاش. سعی میکرد غذاش رو بخوره و کار دیگهای نکنه. به اندازه ی کافی جو این مدتشون از قبل هم بدتر شده بود و نمیخواست با حرف بیشتری خرابترش کنه. ولی یه چیزی رو باید میگفت و شاید اگه الان میگفت جیمین نسبت بهش نرم تر میشد.
بلاخره تصمیمش رو گرفت تا اون حرف رو به زبون بیاره.
-"پدرت...."
جونگکوک مکثی کرد و جیمین با شنیدنش سرشو بالا اورد و نگاهش کرد. جونگکوک هم سرشو از غذاش بالا اورد و باهاش چشم تو چشم شد. چنگالشو آروم توی ظرفش گذاشت و دستاش رو توی هم گره کرد.
-"فکر کنم بهتر باشه که....که به پدرت بگی میتونه برگرده شرکت. اون یه بدهکاری داشت که تموم شده و لازم به اینکه شغلشو از دست بده نیست."
جیمین تکخندی زد و نگاهشو برگردوند سمت ظرفش.
بدهکاری؟ درسته جیمین در ازای یه بدهکاری اونجا بود، همین. و نه تنها این، بلکه هردفعه هم بهش بیشتر ثابت میشد که افسار زندگیشون دست جونگکوکه. با فکر کردن به پدرش و اینکه چقدر بعد از بیرون اومدن از شرکت و اتفاقایی که برای جیمین افتاد، شکسته شده بود، غمی که همیشه توی صدا و قیافه ی پدرومادرش و حتی برادرش هست، یادش اومد. شاید به خودش نتونه کمک کنه ولی حداقل زندگی پدرومادرش رو که میتونه برگردونه به حالت قبلیش. یا حتی شاید بتونه هنوز زندگی برادرش رو تغییر بده.
خب به خودش هم..!
درواقع اون به خودش هم میتونست کمک کنه، با وجود کیم تهیونگ احتمالا میتونست، ولی به چه قیمتی، با چه روشی؟
نفس عمیقی کشید که از چشم جونگکوک دور نموند. از بازی کردن با غداش خسته شد و دیگه میلی هم به خوردنش نداشت، پس از جاش بلند شد تا سمت اتاقش بره.
تا نزدیک پله ها رفت که صدای جونگکوک باعث توقفش شد.
-"اصلا شنیدی چی گفتم؟"
جیمین چشماشو تو حدقه چرخوند و بدون اینکه روشو برگردونه جوابشو داد "آره" بعد به راهش ادامه داد.
به اتاق خوابشون رفت و روی تخت نشست. چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
گوشیشو از جیبش در اورد و شماره ی مادرش رو گرفت.
+"سلام مامان."
"سلام پسرم، خوبی؟"
مهم نبود کجا و تو چه موقعیتیه، صدای مادرش همیشه لبخند رو روی لبش میورد.
+"من خوبم، شما خوبین؟ اوضاع خوبه؟"
"آره عزیزدلم. اوضاع خوبه. دوباره سری بهمون نمیزنی؟" مادرش مکث کوتاهی کرد و ادامه داد " نمیذاره زود به زود بیای؟"
جیمین با شنیدن این حرف چشماشو روی هم فشار داد، اینکه جونگکوک واقعا قدرت اینو داشت که بهش اجازه ی انجام کاری رو نده عصبیش میکرد.
+"نه مامان، فقط بخاطر درسا مشغول بودم. میام حتما"
"دلمون برات تنگ شده"
صدای مادرش شکسته بود. جیمین نفس لرزونی بیرون داد؛
قلبش فشرده شد بود و حرف زدن رو براش سخت میکرد.
+"منم همینطور. خیلی زیاد"
شاید این یه نشونه بود. نشونه ی اینکه باید اون پیشنهاد رو قبول کنه. باید برگرده جایی که بهش تعلق داره، جایی که با آدماش حس خوبی داره.
یاد دلیلی که بابتش زنگ زده بود افتاد.
+"مامان.....آمممم...بابا تونست بلاخره استخدام شه؟"
"آره پسرم، تونست تو همون رستورانی که گفته بودم پیک شه"
+"خوبه؟ راضیه؟"
"میتونیم باهاش بگذرونیم"
جیمین لب پایینشو گاز گرفت و به سوالی که میخواست بپرسه فکر کرد .
+"اگه...اگه بتونه برگرده شرکت، برمیگرده؟"
مادرش چند ثانیه سکوت کرد بعد با صدای درمونده ای که قلب جیمین رو میشکوند جواب داد "می..میتونه برگرده؟"
جیمین بغض سر گلوشو قورت داد. حداقل نباید وقتی مادرش پشت تلفن بود و میتونست بشنوه گریه کنه، خودشم از گریه خسته شده بود.
گاهی بنظرش مثل بچهای میموند که پناهی بجز گریه نداره اما همزمان اطرافیانش تصمیم گرفتن برای سیاست به گریه هاش توجهی نکنن.
همونقدر بینتیجه و خسته.
سعی کرد فعلا این حس ها رو نادیده بگیره.
+"آره میتونه."
"فکر میکنم پدرت خیلی خوشحال شه پسرم"
حتی این خوشحالی هم از درمونده بودنشون کم نمیکرد و جیمین از این حس متنفر بود ولی سعی کرد چیزی نگه.
+"پس، بهش بگو از فردا بره شرکت، میتونه برگرده سر کارش."
"اوه خدای من. بهترین خبری بود که این مدتا شنیدیم"
دوباره سکوتی برقرار شد که ایندفعه مادرش سکوت رو شکست "اون....اون اذیتت که نمیکنه. میکنه؟"
جیمین نمیدونست چه جوابی باید بده؟ اذیتش میکنه؟ شاید نه....ولی جیمین هنوز داشت اذیت میشد، ولی لازم نبود مادرش اینو بدونه.
+"نه مامان کاری بهم نداره. حتی نمیفهمم کی میره وکی میاد."
"پس..پس چرا تو رو در ازای بدهکاریش گرفت؟جیمین تو که فقط بخاطر دلخوشی من اینارو نمیگی، درسته؟ پدرت هنوز متاسفه، متاسفه که تو این موقعیت گیرت انداخته. ما نمیدونیم چیکار کنیم جیمین وگرنه نمیذاشتیم این اتفاق بیفته...."
+"میدونم مامان، میدونم. به بابا بگو اون کاری بهم نداره. نمیدونم تو مغزش چی میگذره و چرا منو اورده، ولی بهش بگو چیزی نشده. ازتون خواهش میکنم دیگه نگران من نباشین. من دارم زندگیمو خوب پیش میبرم حتی اگه این اتفاق برام خوشایند نبوده."
از اون روز تابحال روزایی نبوده که مادرش چه پشت تلفن چه تو تنهایی خودش گریه نکرده باشه. و روزایی که پدرش لب به غذا نزده. طول کشید تا به این تغییر و اتفاق عادت کنن. ولی الان بهتر شدن. حداقل الان جیمین با صدای گریه ی مادرش به خواب نمیره و پدرش به خودش گرسنگی نمیده.
+"من باید برم مامان. بازم باهات تماس میگیرم زود. شاید اصلا اومدم دیدنتون."
"باشه پسرم مراقب خودت باش"
+"شماها هم."
بعد گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. سعی کرد دردی که تو قلبش حس میکرد رو کم کنه. از جاش بلند شد و سمت در رفت. اول پشت در رو چک کرد و وقتی از نبودن کسی مطمئن شد در رو آروم بست.
شماره ی تهیونگ رو گرفت و چند ثانیه نگاهش کرد. بی هیچ فکر اضافه ای تماس رو برقرار کرد و گوشی رو روی گوشش گذاشت.
~"جیمین!"
لبخندی با شنیدن صداش زد. چقدر خوش شانس بود که اونو داره.
+"هیونگ، سلام."
~"سلام جیمین، خوبی؟"
+"خوبم."
سکوتی برقرار شد و جیمین نمیدونست چجوری باید حرفشو بزنه.
~"...جیمین! هستی هنوز؟ یا قطع کردی؟"
+"آ..آره. هستم."
تهیونگ خندید "خب، کاری داشتی که زنگ زدی؟"
+"خب...."
دوباره سکوت کرد. امیدوار بود تهیونگ خودش متوجه شه چون گفتنش از چیزی که فکرشو میکرد سخت تر بود.
~"در مورد جونگکوکه؟"
با اینکه تهیونگ نمیتونست ببیندش سرشو تکونی داد "آره" اونقدر با صدای آروم جواب داد که بعید میدونست صداش به پشت خط رسیده باشه.
~"خب؟"
+"خب..میخواستم بگم که...."
~"جیمین، هیچ فشاری روت نیست. من دوست ندارم تو موقعیت سختی قرارت بدم. شاید از اول نباید بهت میگفتم. میتونی بیخیالش..."
+"نه. نه هیونگ، انجامش میدم"
جیمین خودشم از سرعتش تو جواب دادن و تحکم صداش متعجب شده بود. چشماش گشاد شد و چیز بیشتری نگفت.
~"مطمئنی جیمین؟چون گفتم که، میتونی بیخیالش بشی."
+"مطمئنم"
~"میدونی که قرار نیست تنهایی انجامش بدی و کامل پیشتم دیگه، درسته؟"
+"میدونم"
لبخندی از اطمینان بخشی تهیونگ زد و یه کم از استرسش کم شد. ولی استرسش اونقدر زیاد بود که اون مقدار کم، انگار تاثیر چندانی نداشت.
~"فراموش نکن هروقت از تظاهر خسته شدی میتونی بیای خونه ی من. تو میتونی هروقت بخوای بیای اینجا، خب؟"
جیمین دوباره لبخندی زد "مرسی هیونگ"
~"البته من حتی یکبار هم بصورت رسمی دعوتت نکردم. اصلا چطوره فردا عصر بیای اینجا تا بیشتر از جزییات باخبر شی، میدونم یهویی گفتم ولی اگه تو مشکلی نداشته باشی، منم ندارم، هوم؟"
جیمین به در نگاه کرد، انگار با این کار میخواست از پشت در جایی که جونگکوک نشسته رو ببینه.
~"میدونی که جونگکوک قرار نیست بفهمه، درسته؟ من مطمئن میشم که مشکلی برات پیش نیاد، پس نگران نباش جیمین. من کاری نمیکنم که تو توی خطر بیفتی."
جیمین از اینکه تهیونگ حتی از پشت گوشی هم متوجه نگرانیش بود متعجب شد ولی بازم بابتش خوشحال بود. اطمینانی که از حرفاش میگرفت، بهش کمک میکرد تا حس کنه میتونه اوضاعش رو درست کنه.
صدای تهیونگ دقیقا مثل یه نوشیدنی داغ توی سردترین لحظه بود، دقیقا همون لحظهای که دستات از سرما یخ میزدن و لیوان داغ معجزه میکرد. ترکیبشون با حرفاش، باعث میشد جیمین به این فکر کنه که پارتنری که برای آیندهی خودش در نر داشت، میتونست یکی مثل تهیونگ باشه.
+"میدونم و مرسی هیونگ"
~"جیمین" تهیونگ سکوت کوتاهی کرده بود و جیمین منتظر ادامه ی حرفش موند. "میتونی بهم تکیه کنی. هرموقع که نیاز داشتی. هر ساعت از شبانه روز تو هر موقعیتی."
جیمین لبخندی زد. آرزو میکرد تهیونگ میتونست لبخندشو ببینه تا خودش مجبور نباشه جوابی بده. چون ذهنش خالی بود و نمیدونست چی بگه. کلمهای برای نشون دادن قددردانیش نداشت و همیشه از اینکه کلمات توی ذهنش تو زمان بدی گم میشن، از خودش شاکی بود.
+"مرسی هیونگ، یادم میمونه حتما. کاش میشد منم همینجوری از جانب خودم بهت اطمینان بدم."
~"خب پس مثل اینکه خودت نمیدونی ولی تو بدون اینکه بگی من همین حس رو بهت دارم."
جیمین نفس عمیقی بیرون داد "خب. پس تا فردا؟"
~"تا فردا"
جیمین گوشی رو قطع کرد و روی تخت نشست. هنوزم از تصمیمی که گرفت مطمئن نبود ولی بهرحال واردش شده بود و حالا باید امیدوار میبود که خوب پیش بره، با اینکه حتی نمیدونست اصلا باید چیکار کنه.