Hey Little,You Got Me Fucked...

נכתב על ידי WhiteNoise_61

331K 60.7K 20.1K

•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ،... עוד

•ᝰPART 1☕️
•ᝰPART 2☕️
•ᝰPART 3☕️
•ᝰPART 4☕️
•ᝰPART 5☕️
•ᝰPART 6☕️
•ᝰPART 7☕️
•ᝰPART 8☕️
•ᝰPART 9☕️
•ᝰPART 10☕️
•ᝰPART 11☕️
•ᝰPART 12☕️
•ᝰPART 13☕️
•ᝰPART 14☕️
•ᝰPART 15☕️
•ᝰPART 17☕️
•ᝰPART 18☕️
•ᝰPART 19☕️
•ᝰPART 20☕️
•ᝰPART 21☕️
اطلاعــیه وایـتی🌸🍃
•ᝰPART 22☕️
•ᝰPART 23☕️
•ᝰPART 24☕️
موسیقی قسمت 24🍃🎶
•ᝰPART 25☕️
•ᝰPART 26☕️
موسیقی قسمت 26 🌸🍃
•ᝰPART 27☕️
•ᝰPART 28☕️
•ᝰPART 29☕️
•ᝰPART 30☕️
•ᝰPART 31☕️
•ᝰPART 32☕️
•ᝰPART 33☕️
•ᝰPART 34☕️
•ᝰPART 35☕️
•ᝰPART 36☕️
•ᝰPART 37☕️
•ᝰPART 38☕️
•ᝰPART 39☕️
•ᝰPART 40☕️
•ᝰPART 41☕️
•ᝰPART 42☕️
❌ حتما حتما بخونین ❌
•ᝰPART 43☕️
•ᝰPART 44☕️
•ᝰPART 45☕️
•ᝰPART 46☕️
•ᝰPART 47☕️
•ᝰPART 48☕️
•ᝰPART 49☕️
•ᝰPART 50☕️
•ᝰPART 51☕️
•ᝰPART 52☕️
•ᝰPART 53☕️
•ᝰPART 54☕️
•ᝰPART 55☕️
•ᝰPART 56☕️
•ᝰPART 57☕️
•ᝰPART 58☕️
•ᝰPART 59☕️
•ᝰPART 60☕️
•ᝰPART 61☕️
•ᝰPART 62☕️
•ᝰPART 63☕️
•ᝰPART 64☕️
•ᝰPART 65☕️
•ᝰPART 66☕️

•ᝰPART 16☕️

5.8K 1.2K 547
נכתב על ידי WhiteNoise_61

- باید به خودت بیای اوه سهون...حالا که بازی شروع شده بهت اجازه نمیدم شکست بخوری...حق نداری عقب بکشی...بهت این اجازه رو نمیدم!
یقه‌ی سهون رو رها کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به چشماش،نگاهش رو ازش گرفت و به بیرون داد،غروب آفتاب منظره‌ی دلگیری بوجود آورده بود و نور نارنجیش فضای خونه رو رنگی کرده بود.
- سهون ما...
+ دو هفته...
با صدای سهون نگاهش رو به نیمرخ گرفته‌ش داد و توی سکوت منتظر ادامه‌ی جمله‌ش شد.
+ دو هفته‌ی دیگه قراره محموله‌ای به ارزش میلیاردها وون برسه
- محموله‌ی چی؟
بکهیون با تعجب پرسید و سهون با پوزخند تلخی جواب داد:
+ اسلحه
- خدای من...این...این بهترین فرصته!
بکهیون درحالیکه نگاه هیجان زده‌ش رو از سهون میگرفت و سمت کاناپه میرفت ادامه داد:
- این بهترین فرصت برای نابود کردنشه فقط باید مکان و تاریخ دقیق تحویلو بفهمیم،میتونی؟
+ سخت نیست...وونهو انجامش‌ میده!
- پس تنها چیزی که میمونه گیر انداختشون توی مکان مقرر شده‌ست...قطعا پلیسای مرزی رو خریدن
بکهیون به سهون که هنوز سرجاش ایستاده بود لبخندی زد و ادامه داد:
- کریس...من بهش میگم و اون و تیمش قطعا به ما کمک میکنن
+ درسته
سهون به آرومی جواب داد و قدمای بیحالش رو سمت در خروجی برداشت.
+ من دیگه میرم...مکان و تاریخش رو برات میفرستم
طولی نکشید تا صدای بسته شدن در خونه بلند بشه و بکهیون نگاهش رو از جای خالی سهون بگیره،دوستش توی بدترین شرایط روحی بود و بکهیون تنها کاری که براش کرده بود اخطار دادن بود...سهون نمیدونست...نمیدونست که اگه پا پس میکشید مردی که به اسم پدر کنارش بود چطور میتونست بدون هیچ رحمی نابودش کنه!
سهون نمیدونست اما بکهیون ازش محافظت میکرد!
...
داخل ماشین نشست،در رو بست و طولی نکشید تا صدای وونهو رو بشنوه.
+ قربان...
- زمان و مکان تحویل محموله رو برام پیدا کن و فقط دو روز وقت داری
+ این دستور پارک بکهیونه،درسته؟
وونهو به آرومی پرسید و سهون نگاهی به نیمرخ وونهو که درحال رانندگی بود انداخت.
- این دستور منه...اوه سهون...رئیست!
+ اما قربان اینکار ممکنه پدرتون و امپراطوری رو به خطر بندازه!
با اتمام جمله‌ی وونهو نگاهش رو ازش گرفت و به بیرون داد،پوزخند صداداری زد و گفت:
- وقتی زندگی‌ بیون بکهیون،اوه سهون و بچه‌هایی مثل اونا به خطر افتاد و قبل از 18 سالگی روحشون رو فروختن کی اهمیت میداد؟ واقعیت همینه وونهو...توی این دنیای بزرگ هیچ رحمی نیست...یک روز پدرت با لبخند و به دروغ بهت میگه که مادرت هرگز برنمیگرده و روز دیگه تو برای نابودیش تلاش میکنی
نفس عمیقی کشید و همونطور که مشتش رو فشار میداد،ادامه داد:
- درنهایت هرکس ردپای خودش رو دنبال میکنه...مهم نیست چجور آدم و دنبال چه چیزی هستی...تنها چیزی که در آخر بهت میرسه نتیجه کارییه که انجامشون دادی!
...
لیوانش رو با ویسکی پر کرد و پشت پنجره ایستاد،به چراغ‌های رنگی شهر خیره شد و کمی نوشید،افکارش و هیجانی که داشت مانع از این میشدن که با وجود خوردن دوتا قرص خواب بتونه حتی چشماش رو ببنده!
علاوه بر تمام نقشه‌هایی که باید میکشید تا به نتیجه‌ی مورد نظرش برسه،فکر مردی که حالا کنار شخص دیگه‌ای خوابیده بود رهاش نمیکرد.
- الان میتونستیم با هم به نابودی اوه فکر کنیم و وقتی افکارتو میگفتی من شوکه میشدم که چطور میتونی انقدر باهوش باشی ددی
پوزخندی زد و کمی دیگه نوشید.
- یا وقتی با عجولی میگفتم فقط باید بکشمش اخم میکردی و همونطور که لبامو بین انگشتات فشار میدادی میگفتی "عجله نکن بکهیون...نباید خودتو به خطر بندازی"
نفس عمیقی کشید و لیوانش رو روی میز کنارش گذاشت،دست به سینه ایستاد و همونطور که نگاهش رو به آسمون سیاه میداد گفت:
- ولی اینا همش خیاله...تو اینجا نیستی و هیچ اهمیتی به من نمیدی...من باید تنهایی از پسش بربیام همونطور که تنهایی با رفتنت کنار اومدم!
...
ساعت عدد هفت و پنجاه دقیقه رو نشون میداد که جلوی چانیول ایستاد،طبق معمول همیشه بهش لبخند زد و با ندیدن واکنشی از طرفش قبل از اینکه شونه‌هاش آویزون بشن لبخندش رو پررنگ تر کرد و نفس عمیقی کشید،جلو رفت و دستش رو روی دستای چانیولی که داشت دکمه‌هاش رو میبست گذاشت،بعد از چندبار پس زده شدن باز هم مجبور بود تلاش کنه تا زندگی و مردش رو حفظ کنه حتی به قیمت پس زده شدنِ دوباره!
خودش رو جلو کشید و روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد و بوسه‌ای روی لبای چانیول گذاشت و پیراهن رسمی چانیول رو از شونه‌ش عقب کشید بااینحال صدای چانیول باعث شد بغض همیشگی به گلوش چنگ بزنه.
- نارا باید برم دادگاه دیرم میشه
بغضش رو قورت داد و همونطور که قدمی عقب میرفت با سرِ پایین گفت:
+ چ...چان...متوجهی که من همسرتم؟
سرش رو بالا آورد و با جدیت به چشمای چانیول خیره شد،نمیفهمید چرا باید برای کارهایی که برای زوج‌ها عادی بودن هم التماس کنه!
+ من غرورمو زیر پاهام گذاشتم که الان اینجام و دارم از اینکه هربار که پسم میزنی اذیت میشم،حرف میزنم...برای یه زن هیچکدوم از رفتارات عادی نیستن چان اما من واقعا دارم برای درک کردن وضعیتت تلاش میکنم...دارم تلاش میکنم همسر خوبی برات باشم
دستش رو روی پیراهن کرم رنگش کشید،سعی کرد لرزش دستش رو نادیده بگیره و ادامه داد:
+ بهم بگو...بگو دیگه باید چیکار کنم تا برات همسر خوبی باشم
دربرابر لحن ملتمس نارا حرفی برای گفتن نداشت،برای پشیمونی زیادی دیر بود و دلایلی که برای وارد کردن نارا به زندگیش آورده بود حالا زیادی مضحک بنظر میرسیدن...زن مقابلش به هیچ وجه لایق این زندگی نبود...اون لیاقت همسری رو داشت که قلبش رو بهش بده نه همسری که تمامش رو قبلا به شخص دیگه‌ای داده بود!
نفس عمیقی کشید و قدمی جلو گذاشت،با دست راستش موهای نارا رو پشت گوشش زد و به آرومی گفت:
- تو همسر کاملی هستی نارا...شاید من اونطوری که فکر میکردی کامل نبودم!
کمی خم شد و لبای نازک همسرش رو بین لباش گرفت و با پخش شدن طعمش توی دهنش چشماش رو بست...چرا هنوز هم انتظار داشت طعم لبای بکهیون رو حس کنه؟
...
ملحفه رو بالاتر کشید تا بدن لختش رو بپوشونه،به سقف سفید خیره شد و سعی کرد صدای آب حموم رو نادیده بگیره...کنترل افکارش هرلحظه سخت تر میشد و نارا نمیتونست به این فکر نکنه که این زندگی،زندگی‌ای نیست که همیشه آرزوش رو داشته،همیشه دلش زندگی‌ای گرم،صمیمی و پر از عشق میخواست،خونه‌ای که داخلش فقط آرامش و حس خوب وجود داشت،بچه‌های کوچیک این طرف و اون طرف میدوئیدن و درنهایت زن و مردی که عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن...و حالا وسط یه درام روزمره گیر کرده کرده بود...زندگی‌ای بدون عشق و پر از تنش،سرد و با رابطه‌های اجباری!
با خودش فکر میکرد شاید اگه با ووبین ازدواج کرده بود میتونست زندگی‌ای که میخواست رو تجربه کنه بهرحال اون عاشقش بود و همیشه باهاش مثل پرنسس‌ها رفتار میکرد!
با خارج شدن چانیول از حموم نگاهش رو بهش داد و برای چند لحظه از اینکه فکر مرد دیگه‌ای رو به ذهنش راه داده بود احساس گناه کرد،چطور میتونست با وجود چانیول به مرد دیگه‌ای فکر کنه؟
...
در زد و با اجازه‌ی کریس وارد شد،نگاهی به اطراف انداخت و با پیدا کردن کریس پشت میزش که با پرونده‌های زیادی پر شده بود گفت:
- فکر نکنم هیچوقت بتونم با این دفتر کنار بیام
+ هی...بیا بشین
کریس همونطور که پرونده‌ی سنگینی رو روی میز میذاشت گفت و با جا گرفتن چانیول روی کاناپه‌ی مشکی به سرعت بلند شد،پرونده‌ رو رها کرد و به جاش پوشه‌ی سفید رنگ زیر دستش رو برداشت و روی کاناپه‌ی رو به روی چانیول نشست،پوشه رو روی میز گذاشت و منتظر واکنش چانیول موند.
پنج دقیقه گذشته بود اما چانیول همچنان با اخم پوشه رو نگاه میکرد،نمیفهمید توی ذهنش چه چیزی میگذشت که اینطور اخم کرده بود!
+ چان...
- کار بکهیونه،درسته؟
+ بکهیون و دوستش سهون
پوشه رو بست و روی میز گذاشت،خودش رو جلو کشید و گفت:
- نمیفهمم چرا اینکارارو میکنه
+ بهش حق بده چانیول...کاری که من،تیمم و تو نتونستیم توی اینهمه سال انجام بدیم بدون هیچ خطری انجام داد
با اتمام جمله‌ی کریس پوزخندی زد و همونطور که گره‌ی کراواتش رو شل میکرد پرسید:
- مطمئنی بدون خطره؟
+ اما سهون...اون پسر اوهه...اون به پسرش آسیبی نمیزنه!
چانیول خنده‌ای کرد و با جدیت به چشمای کریس خیره شد.
- چرا فکر میکنی آزادیش رو به پسرش میفروشه؟ خودش بهم گفت که هیچ برنامه‌ای برای جانشینی سهون نداره،میخواد امپراطوریش رو گسترش بده...اون هیچ رحمی نسبت به هیچکس نداره...میبینی اون حتی همسرشو کشته کریس پس چرا باید از پسر سرکشش و بکهیون بگذره؟
+ اما چان...
- حتی اگه بگذره هم وقتی بفهمه پارک بکهیون،بیون بکهیونیه که تموم این سالها دنبالش بوده بدون از دست دادن فرصت تنها کاری که میکنه کشتنشه
پرونده رو برداشت و همونطور که تکونش میداد،ادامه داد:
- این پرونده‌...مدارکی که کل این سالها جمع کردیم کافی نیستن کریس...اینا نمیتونن اوه و امپراطوریشو نابود کنن...ما به مدارک بیشتری نیاز داریم!
...
با ورودش به عمارت و ندیدن پدربزرگ و مادربزرگش و شنیدن توضیح خدمتکار که میگفت "آقا و خانوم پارک برای جلسه‌ای به شرکت رفتن" لبخندی زد،خوش شانس بود که امروز که حرفای مهمی داشت عمارت خالی بود!
سمت پله‌ها قدم برداشت و طولی نکشید تا پشت در اتاق مینیانگ قرار بگیره و مردد در بزنه.
چند ثانیه‌ی بعد بود که مینیانگ در رو باز کرد و با دیدنش به سرعت بغلش کرد،لبخندی زد و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد،میخواست برای آخرین بار بعنوان اولین تجربه‌ی مینیانگ محکم بغلش کنه حتی اگه بعدش تبدیل به یه تجربه‌ی تلخ میشد!
با فاصله گرفتن مینیانگ و اشاره‌ش برای ورود به اتاق،نفس عمیقی کشید و قدم برداشت،نمیدونست چطور باید شروع کنه و همین هم عصبیش میکرد.
+ چیزی شده بک؟ خوب بنظر نمیرسی
مینیانگ همونطور که روی تختش مینشست گفت و بکهیون لبخند کمرنگی زد.
- خب...من باید یه چیزی بگم
+ چی؟
مینیانگ با کنجکاوی پرسید و بکهیون به چشماش خیره شد و لبخندی زد.
-این مدت...من به رابطمون خیلی فکر کردم و بارها سعی‌ کردم بهت بگم
با دیدن نگاه نگران مینیانگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- میدونم متوجه تردیدم شدی...حس من به تو عشق نیست مین...حتی دوست داشتنم نیست...اینکه بعنوان دوستم،مینیانگی که اولین روز مدرسه رو برام تبدیل به بهترین روز کرد و مینی که همیشه تحسینش میکنم دوستت دارم رو انکار نمیکنم
+ بک...تو...
- متاسفم مین...متاسفم که ناامیدت میکنم اما مطمئنم تو لایق بهترین‌هایی و بدستشون میاری...این کلمات دلداری از طرف کسی که رهات میکنه نیستن...
+ بک...تو نمیتونی...نمیتونی یکطرفه تصمیم بگیری!
مینیانگ درحالیکه بی اختیار اشک میریخت بلند شد و رو به روی بکهیون قرار گرفت
+ دیگه ازم خوشت نمیاد؟ چرا؟ من به اندازه‌ی کافی جذاب نیستم؟
- تو واقعا دختر دوست داشتنی‌ای هستی...من بعنوان دوستم خیلی دوست دارم!
+ اما میدونی که من اینو نمیخوام نه؟
- متاسفم مین
سرش رو پایین انداخت و خیلی طول نکشید تا بگه:
+ لطفا برو بکهیون
- اما مین...
+ بکهیون لطفا...برو...
مینیانگ با بغض گفت و بکهیون ترجیح داد تنهاش بذاره.
بلافاصله بعد از بسته شدن در اتاقش،خودش رو روی تخت پرت کرد و اجازه داد صدای گریه‌ش بلند بشه،متوجه تردید بکهیون شده بود اما نمیفهمید چه اتفاقی افتاده و چرا نظرش رو عوض کرده فقط میدونست قلبش شکسته و حس میکرد دور انداخته شده.
دستش رو از روی دستگیره برداشت و سمت پله‌ها قدم برداشت،خوب میدونست مینیانگ الان چه حسی داره اما نمیتونست لبخند نزنه چون لعنت بهش واقعا از خودش راضی بود...حسش به مینیانگ هیچوقت فراتر از دوستی نرفته بود و مطمئن بود اگه باز هم ادامه میدادن احساساتش بدون تغییر میموندن و از طرفی با گذشت زمان و عمیق تر شدن احساسات مینیانگ،با جدا شدن ازش آسیب شدیدتری بهش میزد و شاید مینیانگ تبدیل به پارک بکهیون بعدی میشد!
بکهیون میخواست انتقام بگیره،اوه رو نابود کنه تا از متولد شدن بکهیون‌های دیگه جلوگیری کنه و موندن با مینیانگ این هدف رو بی معنا میکرد!

"متاسفم مین...خوب میدونم رها شدن چقدر سخته اما تو تمامتو به من نداده بودی مگه نه؟ تو بهم مینیانگ عاشق رو نشون دادی اما من همه‌ی چیزی که بودم رو به ددیم نشون دادم...تو توجهت رو به من دادی و من بخاطر توجهش میخواسمت...این رابطه ظالمانه شروع شد اما بکهیونِ زندانی نمیتونست قبول کنه بیشتر از این اذیت بشی...زود خوب شو و دوباره بهم لبخند بزن،منم قول میدم بازم بهت بگم که پرنسس خانواده‌ی پارک زیباترین دختر دنیاست!"
...
با انگشتاش با ریتم آهنگ روی فرمون ضربه میزد و همراه صدای خواننده زمزمه میکرد،تمام هفته‌ی گذشته نتونسته بود درس بخونه و باید سعی میکرد وقتی به دانشگاه میره ذهنش رو درگیر هیچ چیز نکنه،فقط چند ثانیه از زمان چراغ قرمز باقی مونده بود که صدای آهنگ قطع شد و بکهیون با اخم‌ ریزی به شماره‌ی ذخیره نشده خیره شد.
تماس رو وصل کرد و بلافاصله صدای وونهو توی گوشش پیچید.
+ آقای پارک
- میشنوم وونهو
+ محموله سه روز دیگه ساعت هشت شب به بندر اولسان میرسه و رئیس شخصا برای تحویلش میره
قبل از اینکه واکنشی نشون بده تماس قطع شد و بکهیون مشکوک به گوشیش خیره شد،نمیفهمید چرا وونهو اینبار شخصا بهش زنگ زده!
با صدای بوق ماشین پشتی از فکر دراومد و درحالیکه مسیرش رو عوض میکرد شماره‌ی کریس رو گرفت،انگار امروز نمیتونست به کلاس اولش برسه!
...
درحالیکه از قهوه‌ش میخورد به بیرون نگاه میکرد و با رسیدن کریس به لبخندش خیره شد،این‌ مرد پر مشغله با وجود تمام سختی‌های شغلش همیشه پرانرژی بود و بکهیون با این فکر که لوهان کنارشه احساس آرامش میکرد.
- معذرت میخوام خیلی دیر کردم
درحالیکه کیفش رو روی صندلی کناری میذاشت و رو به روی بکهیون مینشست گفت و بکهیون لبخند محوی زد.
+ اشکالی نداره...این کافه خیلی قشنگه
کریس با رضایت نگاهی به فضای روشن اطراف انداخت و با دیدن نگاه خیره‌ی بکهیون به بیرون کمی مکث کرد.
نور خورشید از شیشه‌ی کنارشون به صورتش میتابید و نگاه همیشه تاریکش روشن تر به نظر میرسیدن،ناخودآگاه اولین دیدارشون رو به یادآورد،اون پسر بچه‌ی سرزنده حالا بزرگ شده بود و انگار فقط گرمای آفتابی که به صورتش میتابید باعث لبخندش میشد.
لبخند تلخی زد و بی توجه به حضور کریس زمزمه کرد:
+ چیزی به دسامبر نمونده
- خدای من...برای تعطیلات کریسمس لحظه شماری میکنم
با جمله‌ی کریس ناخودآگاه اخم کرد،زمان به سرعت میگذشت و حالا بکهیون برای رسیدن کریسمس اشتیاقی نداشت.
+ امسال میتونی رسیدن به هدف چند سالتو جشن بگیری
بلافاصه چهره‌ی کریس جدی شد و درحالیکه انگشتاش رو توی هم قفل میکرد صاف نشست.
- همونطور که خواستی تیمم آماده‌ن
بکهیون با بی حسی که برای کریس عجیب بود سرش رو تکون داد.
+ خوبه...سه روز دیگه ساعت هشت شب بندر اولسان
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+ خودش هم برای تحویل میره...منم‌ میتونم باهات بیام؟
کریس با نگرانی دستش رو بین موهاش برد و جواب داد:
- بکهیون داریم ریسک بزرگی میکنیم و من حتی به پدرت نگفتم که داریم اینکارو میکنیم....نمیخوام توی خطر بیوفتی...تو همین حالا هم زیادی وارد این جریان شدی
بکهیون پوزخندی به لحن نگرانش زد و گفت:
+ نگران نباش کریس...اگه همه چیز طبق برنامه پیش بره مشکلی پیش ‌نمیاد و من فقط میخوام موفقیتمونو از نزدیک تماشا کنم
کریس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون دوباره به بیرون خیره شد،همه چیز زیادی آسون بدست اومده بود و از صبح حس بد آزاردهنده‌ای اعصابش رو بهم ریخته بود،ممکن بود فقط برای نزدیک شدن کریسمس باشه؟ میدونست این فصل از سال پیش خاطرات قشنگی رو براش به همراه نداره با اینحال آفتابی که پوست صورتش رو لمس میکرد حس زندگی داشت و انگار قصد داشت چیزی که ماه‌ها فراموشش کرده بود بهش یادآوری کنه...بکهیون‌ زنده بود و خورشید هنوز به روحش گرما میبخشید.
...
توی آینه به خودش خیره شد،زمانش رسیده بود و بکهیون هجوم آدرنالین به خونش رو حس میکرد،نفس عمیقی کشید و به چشمای خستش لبخندی زد.
- قبل از اینکه دسامبر برسه به قولم عمل میکنم و پایان داستانمونو مینویسم مامان...برات یه دسته گل بزرگ از رزای قرمزی که عاشقشون بودی میارم تا بتونی با لبخند ازم خداحافظی کنی
درحالیکه پالتوی بلند و مشکی رنگش رو میپوشید به تان که بهش خیره شده بود لبخند زد.
- بالاخره وقتش رسیده تان...برام آرزوی موفقیت کن باشه؟
برخلاف تصورش تان درحالیکه روی تخت نشسته بود زوزه‌ای کشید و بکهیون با نگرانی سمتش رفت.
- حالت خوب نیست؟
با اخم ریزی زمزمه کرد با اینحال زوزه‌های تان ادامه دار شدن،با نگرانی یونا رو صدا زد و خیلی طول نکشید یونا وارد اتاقش بشه.
+ قربان...تان مشکلی داره؟
بکهیون درحالیکه نوازشش میکرد جواب داد:
- امشب دیر میام...اینجا بمون و اگه حالش بد شد به دکترش زنگ‌ بزن
+ نگرانش نباشین
خم شد و درحالیکه سر تان رو میبوسید زمزمه کرد:
- منتظرم بمون عشق من
از روی تخت بلند شد و اینبار صدای پارس‌های پشت سر هم تان بود که مانعش میشد،متعجب نگاهش کرد که دورش میدوئید و پارس میکرد.
اخم ریزی کرد و برای بغل کردنش خم شد.
- نمیخوای برم؟ پسر بد...اینطوری دیرم میشه
بلافاصه با بغل کردنش تان شروع به لیس زدن صورتش کرد و بکهیون با شنیدن زوزه‌هاش و حس بدی که توی قلبش میپیچید گفت:
- نکنه جاییت درد میکنه؟ چیکار کنم؟ باید برم تان
یونا نزدیک اومد و با لبخند محوی گفت:
+ قربان...حس میکنم مضطرب شده...نیازی نیست نگران باشین
بکهیون اینبار به پارس‌های هیستیریک و بلندش اهمیتی نداد و درحالیکه تان رو به یونا میداد گفت:
- زود به دکترش زنگ‌ بزن
منتظر جواب نموند و درحالیکه صدای پارس‌های تان بلندتر میشدن از اتاقش خارج شد.
سوییچ و گوشیش رو برداشت و با خروجش از خونه نگاهش به در رو به رویی افتاد،ناخودآگاه دستاش مشت شدن و زیر لب زمزمه کرد:
- بزودی و قبل از دسامبر نوبت تو میرسه
فکش عصبی فشرده شد و ادامه داد:
- پارک چانیول به آغوشم برمیگرده و هیچکس قدرت اینو نداره تا جلوی نابودیتو بگیره...کیم نارا
موسیقی کلاسیکِ درحال پخش آسانسور نمیتونست هیجان قلبش رو آروم کنه و با رسیدن به پارکینگ سمت ماشینش رفت.
+ آقای پارک؟
با شنیدن صدای ناآشنا از پشت سرش به آرومی برگشت و با دیدن دو مرد که کت و شلوارهای مشکی و یک شکل پوشیده بودن اخم کرد،چیزی توی ذهنش فریاد میزد تمام حس‌های بدش درست بودن با اینحال به آرومی پرسید:
- چیزی شده؟
مردی که جلوتر ایستاده بود به ون مشکی که کمی دورتر پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
+ دستور داریم همراهیتون کنیم
گوشیش رو توی دستش فشرد و نگاهی به پارکینگ خلوت انداخت.

"لعنت...میدونستم چیزی درست نیست...همه چیز نمیتونست اینطور آسون باشه!"
...
فلش‌ بک

مضطرب تلفنش رو توی دستش گرفته بود و به اسم‌ مخاطب نگاه میکرد،سهون‌ تمام دو روز گذشته خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود و اهمیتی به نتیجه‌ی این کار نمیداد،باید سکوت میکرد؟
تماشا میکرد که پارک بکهیون چطور از عشق رئیسش سواستفاده میکنه؟
از اولین روزی که دستورات سهون رو اجرا میکرد و گزارشات غلط به رئیس اوه میداد میدونست روزی مجبور به انتخاب میشه و به نظر میرسید وقتش رسیده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و تماس رو لمس کرد.
- آقای پارک
+ میشنوم وونهو
با پیچیدن صدای بکهیون توی گوشش،نفس عمیقی کشید و به سادگی گفت:
- محموله سه روز دیگه ساعت هشت شب به بندر اولسان میرسه و رئیس شخصا برای تحویلش میره
منتظر جواب نموند و تماس رو قطع کرد،گزارش تماسش ‌رو پاک کرد و درحالیکه به در اتاق سهون نگاه میکرد تلفنش رو توی دستش فشرد،باید بکهیون رو از سهون دور میکرد و اجازه نمیداد کسی متوجه خیانت سهون به پدرش بشه.
- متاسفم قربان...نمیتونم اجازه بدم خودتون رو نابود کنین
به سرعت از پله‌ها پایین رفت و با رسیدنش به در اتاق کار رئیس اوه نفس عمیقی کشید،در زد و با شنیدن صدای آقای اوه که اجازه‌ی ورود میداد به آرومی داخل شد،چهره‌ی پیرمرد مثل همیشه توی دود سیگارش محو شده بود و درحالیکه با دستمال مخمل سرخ رنگی اسلحه‌ی مورد علاقه‌ش رو تمیز میکرد به وونهو خیره شد.
- چیزی شده؟
بی‌حوصله پرسید و وونهو با جدیت جلو رفت.
+ قربان...چیزی متوجه شدم که نیازه بدونین
آقای اوه اینبار اخم کرد و سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت.
- گوش میدم
+ پسرتون...نسبت به پارک بکهیون احساس خاصی داره
اوه پوزخندی زد و درحالیکه همچنان مشغول تمیز کردن اسلحه بود گفت:
- اگه عاشقش نمیشد عجیب بود...پسر پارک چانیول توجه هرکسی رو جلب میکنه
+ مشکل همینجاست قربان
اوه اینبار اسلحه رو روی میز گذاشت و درحالیکه به صندلی سلطنتیش تکیه میداد منتظر به وونهو خیره شد.
+ اون یه پارک نیست
اخم شکل گرفته روی صورت اوه هر لحظه بیشتر میشد و وونهو به سختی سعی میکرد کلمات رو کنار هم بچینه.
+ اسم واقعی اون پسر...بیون بکهیونه و مادرش ایونجی مجرمیه که توی زندان خودکشی کرده
برای چند ثانیه اتاق توی سکوت رفت و اوه پوزخند هیستیریکی زد.
- چی؟
+ پارک چانیول پسر موکلش رو به سرپرستی گرفته و به نظر میرسه پارک بکهیون به عمد پسرتون رو عاشق خودش کرده
خیلی طول نکشید پوزخند اوه به قهقه‌های بلندی تبدیل بشه و وونهو به سختی ادامه داد:
+ فکر میکردم باید بدونین وارثتون به چه کسی احساس داره
اوه درحالیکه هنوز میخندید بلند شد و خیلی طول نکشید عصبی مشتش رو به میزش بکوبه.
- بیون بکهیون؟
دوباره به خنده افتاد و درحالیکه لیوان ویسیکیش رو پر میکرد ادامه داد:
- میدونستم برای همراهی پسرم لایقی وونهو
کمی از لیوانش رو سر کشید و وونهو درحالیکه تعظیم میکرد گفت:
+ امیدوارم باعث اختلافی بین شما و خانواده‌ی پارک نشده باشم
اوه پوزخندی زد و دوباره پشت میزش نشست.
- میتونی بری

پایان فلش بک
....
- همراهی؟ اما کسی با من صحبت نکرده
مرد لبخندی مصنوعی زد و درحالیکه کمی خم میشد جواب داد:
+ خیلی طول نمیکشه قربان
سخت نبود متوجه بشه چه چیزی در انتظارشه و پوزخندی به لحن مرد زد،درحالیکه به سختی چهره‌ش رو عادی نگه داشته بود سمت ون مشکی رنگ‌ حرکت کرد،دو مرد پشت سرش راه میومدن و بکهیون با لبخند تلخی به آسانسور خیره شد،حالا میفهمید چرا تان اجازه نمیداد از خونه بیرون بیاد،پس اون موجود کوچیک میدونست ممکنه پدرش هرگز به خونه برنگرده؟
درحالیکه به سختی سعی میکرد چهره‌ی قدرتمندش رو حفظ کنه برای چند ثانیه چشماش رو بست و خیلی طول نکشید صدای ددیش رو به خاطر بیاره... ازش خواسته بود تا مردم پارک بکهیون رو یه زیبای قدرتمند به یاد بیارن و حالا با درد وحشتناکی که توی قلبش حس میکرد،سعی میکرد همونطور که ددیش میخواست آخرین قدماش رو محکم برداره.
با رسیدن به ون کمی مکث کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

"انگار این سرنوشت زیادی باهام بیرحمه ددی...یعنی داستان کوتاه کوچولوی زندانی اینطور تموم میشه؟"

تمام مدتی که ماشین از برج فاصله میگرفت به پنجره‌ی خونه‌ش خیره شد،روزهایی که توی آغوش ددیش به بیرون خیره میشدن حالا چقدر دور به نظر میرسیدن!
تمام مدت نگاه خیره‌ی مردی که جلوش نشسته بود روی خودش حس میکرد و با دیدن مسیر میدونست به عمارت اوه نمیرن.
ساعتش رو چک کرد و با دیدن عقربه‌ها که ساعت شیش و نیم رو نشون میدادن پوزخندی زد،خودش طوری برنامه ریزی کرده بود که ددیش توی این ساعت پیش پدربزرگش باشه و سهون با فکر اینکه بکهیون کنار کریسه توی اتاقش مست میکرد،توی تمام این لحظات هیچکس دنبالش نمیگشت و اوه مثل همیشه بی نقص عمل کرده بود!
با ایستادن ماشین برخلاف تصورش با احترام به سمت ویلا راهنمایی شد،حفظ ظاهر آروم و قدرتمندش چیزی بود که توش مهارت داشت!
با ورودش به سالن اوه رو پشت میز بزرگ و پر از غذا درحالیکه از شامش لذت میبرد دید،خوب میدونست چرا اینجاست و این ویلای خارج از شهر در حالیکه فقط دو محافظ داشت اصلا شبیه به مکانی برای یک مکالمه‌ی دوستانه نبود!
- آقای اوه...این دیدار ناگهانی رو مدیون چی هستم؟
اوه با آرامش به صندلی کنارش اشاره کرد و درحالیکه مقداری از استیکِ توی بشقابش میبرید گفت:
+ بیا بکهیون‌...این شام رو برای تو تدارک دیدم
بکهیون به لحن آرومش پوزخندی زد و با آرامش پشت میز جا گرفت.
اوه بطری شراب رو برداشت و درحالیکه جام بکهیون رو پر میکرد ادامه داد:
+ میخواستم برای رابطه‌ی خوبی که با پسرم داری ازت تشکر کنم
به چشمای بکهیون خیره شد و گفت:
+ این عالیه که مثل پدراتون...باهم صمیمی هستین
دستش زیر میز مشت شد با اینحال لبخند آرومی زد.
- انگار این سرنوشتمون بوده.‌‌..من و سهون خیلی شبیه شما و پدرم هستیم
با آرامش جام رو سر کشید و به پوزخند اوه خیره شد.
+ درسته.‌‌..تو خیلی شبیه پدرتی و جالبه‌‌‌...شرابی که برات ریختم به راحتی میخوری
بکهیون اینبار پوزخندی زد و درحالیکه دوباره جامش رو پر میکرد گفت:
- درسته...من خیلی شبیه پدرمم‌...اما مثل اون احمق نیستم...تو کسی که به سختی پیدا کردی مثل یه ترسو مسموم نمیکنی اوه
چهره‌ی آروم اوه به سرعت جاش رو به پوزخندی عصبی داد و بکهیون با تمسخر ادامه داد:
- بازیگر خوبی نیستی مرد...میدونم چرا منو اینجا آوردی
+ تو...پارک بکهیون...
با شنیدن اسمش مانع ادامه‌ی جمله‌ی اوه شد و با قاطعیت گفت:
- بیون...اسمم...بیون بکهیونه
اوه اینبار با لحن تهدید آمیزی گفت:
+ فکر میکردم از زندگی مادرت درس گرفتی بیون
لبخند تلخی به جمله‌ی اوه زد،حتی اگه بازنده‌ی این بازی و این آخرین لحظات نفس کشیدنش بود،هرگز اجازه نمیداد این مرد ضعفش رو ببینه!
اینبار اجازه داد چشماش نفرتش رو داد بزنن و خیره به اخم پیرمرد گفت:
- سرگرم کننده نیست؟ بیون بکهیون تمام این مدت از نزدیک تماشات میکرد...حتی متوجهش نشدی‌ و وقتی مثل یه احمق بهم لبخند میزدی من پسرتو ازت گرفتم...انقدرهاهم شکست ناپذیر نبودی
با دیدن فک اوه که عصبی فشرده میشد به خنده افتاد و درحالیکه کمی دیگه از شرابش میخورد ادامه داد:
- نمیتونی انکارش کنی...تو بدون‌ پدرم یه دزد ساده میموندی اوه
اوه اینبار لبخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
+ پدرت انقدر احمق بود که بهم اعتماد کنه بکهیون... این تقصیر من نیست...کشتن یه آشغالِ همیشه مست اصلا برام سخت نبود اما مادرت...
سرش رو با تاسف تکون داد و با ترحم ادامه داد:
+ ایونجی خیلی مقاومت کرد...خودکشی اصلا پایان مناسبی برای اون زن زیبا نبود
پوزخندی به چهره‌ی بکهیون زد و پرسید:
+ توی اون زندان اینو یاد گرفتی؟ فکر میکردی میتونی انتقام پدرتو بگیری؟
بکهیون پوزخندی زد و با انزجار جواب داد:
- انتقام پدرم؟ البته که برای انتقام اون احمق اینجا نیستم
دستاش رو مشت کرد و با نفرت توی صورت اوه خم شد.
- اینجام‌ تا انتقام بیون بکهیون و مادرمو بگیرم
اوه بی توجه به چشمایی که با نفرت نگاهش ‌میکردن با آرامش بلند شد و درحالیکه اسلحش رو از کمرش بیرون میکشید گفت:
+ اعتراف میکنم که نزدیک بودی بیون بکهیون‌‌
بکهیون پوزخند تلخی زد و درحالیکه به انعکاس تصویرش توی جام شرابش خیره شده بود گفت:
- انقدر ترسویی که منو تا اینجا کشوندی؟ چرا فقط مثل همسرت توی سالن عمارتت منو نکشتی؟
با دیدن نگاه عصبی اوه بلند شد و با آرامش ایستاد:
- من چیزی‌ رو از دست ندادم اما تو...پسرتو از دست دادی اوه...پارک بکهیون پسرتو ازت گرفت
به اسلحه‌ای که حالا سمتش گرفته شده بود لبخند تلخی زد و اجازه داد پیرمرد جلوتر بیاد و کلت طلایی رنگش رو سمت پیشونیش نشونه بگیره.
+ اگه انقدر باهوش بودی میفهمیدی که بیون بکهیون...پسر پارک چانیول یا هر بچه‌ای که سر راهم قرار بگیره از بین میره
نفس عمیقی کشید و درحالیکه دستای یخ زده‌ش رو مشت میکرد چشماش رو بست و چهره‌ی ددیش وقتی برای اولین بار جلوی زندان دستش رو گرفت به خاطر آورد.

"پارک چانیول...وکیل قدبلند مادرم...عشق اول معصومانه‌ی بیون بکهیون...منو چطور به خاطر میاری؟ برام اشک میریزی؟ فراموش شدن خیلی دردناکه و این عادلانه نیست ددی...عادلانه نبود که سهم من از این زندگی فقط فراموشی و مرگ‌ باشه"

המשך קריאה

You'll Also Like

700K 91.7K 50
( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای...
300K 47.6K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
97K 13.2K 46
▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی یهویی بهش پیشنهاد میشه که خدمتکار شخصیه پ...
74.4K 8.9K 28
تهیونگ، یکی از مافیا های خطرناک کره‌، که برای انتقام مرگ همسرش از نخست وزیر کشور تصمیم بر دزدیدن پسرش میگیره... ولی فقط داستان مرگ همسرشه...؟! جونگکو...