شرط ووت برای چپتر بعدی ۱۰۰تاست^^
—
هیچ چیز تغییر نکرده بود. هنوز همون فضای چوبی و آروم وجود داشت که حتی سکوتش روی روح جونگین خط مینداخت. به فنجون چایی که جلوش گذاشته شد نگاه کرد. نگاهشو سر داد و بالا اوورد و به مرد رو به روش دوخت.
پدر؟ اون مرد معذب بود و حتی نمیتونست سر جاش درست بشینه. مدام سر جاش وول میخورد. آقای کیم لبخند مصنوعی زد:«فکر نمیکردم هیچ وقت بخوای دوباره منو ببینی.»
جونگین نفسشو بیرون داد:«هنوز هم نمیخوام ببینمت ولی اینجام!»
آقای کیم خواست چیزی بگه که جونگین سریع گفت:«دوست پسرم تقریبا ولم کرده و زندگیم فاجعه هست، افسرده هستم و حتی نمیتونم درست فکر کنم... دلیل اینجا بودنم همین آشفتگی روانیه نه چیز دیگهای!»
آقای کیم لباشو به هم فشرد:«میدونی که میتونم صحبت کنم برگردی دانشگاه؟»
جونگین خندید، هنوز از نظر خانوادش راه جمع کردن زندگیش دانشگاه رفتن بود:«دانشگاه؟ شوخی میکنی؟»
خندهش محو شد و سکوت مرگباری جاشو گرفت. صورت پدرش ناامید بود و جونگین حتی اهمیت نمیداد. مکث کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:«من دوباره دارم باله کار میکنم... پیش آقای مین...»
-«اگه میخوای به عنوان حرفهت ادامهش بدی...»
صدای جونگین بالا رفت:«دارم حرف میزنم.»
صداش پایین اومد و ناله مانند گفت:«چرا هیچ وقت نمیذاری حرفم رو بزنم؟»
آقای کیم با لحن آرومی گفت:«متاسفم، ادامه بده...»
جونگین دستی لای موهاش فرو برد:«من باله رو به عنوان یه حرفه نمیخوام فکر کنم... فکر میکنم دیگه دوستش ندارم اونقدری که رویام باشه و دیگه نمیتونم انجامش بدم... رویاها همیشه به ثمر نمیشینن پدر، خیلی وقتا نابود میشن؛ اگه به رویاهامون توجه نکنیم اونها رو له کردیم!... و هر باری که باله میرقصم به خاطر نابود کردنش، به خاطر له کردنش اینقدر ناراحت میشم که فقط میخوام گریه کنم؛ وقتی یه رویا نابود میشه روح آدم هم همراهش داغون میشه و فکر کنم برای همینه که اینقدر درد داره.»
صدای جونگین شکسته بود:«و اینقدر بابتش ناراحت و سوگوارم... اینقدر ناراحتم که نمیتونی درکش کنی چون انگار یکی مرده که حتی غریبه هم نیست، یکی مرده که خودمه و اگه یه قسمت از من بمیره دیگه هیچی ازم نمیمونه... دلم برای خودم میسوزه و برای خودم میتونم سوگواری کنم چون احساس میکنم روح رویاپردازم مرده، روح عاشقم مرده و هیچی ازم نمونده... خیلی رقت انگیز اومدم اینجا که فقط بهت فحش بدم چون ناامیدانه نیاز دارم انگشت اتهام رو به سوی یکی بگیرم و پدر، من واقعا ازت متنفرم!»
جونگین به گریه افتاده بود:«خیلی خیلی ازت متنفرم... به خاطر کودکیم که خرابش کردی... میدونی همهی دوستام میومدن و میگفتن که کلمهی "پدر" چقدر مقدسه و چقدر رابطهی خوبی با باباهاشون دارن و درک میشن... من این معنی رو حس نمیکردم و فکر میکردم مشکل از منه و سراسر حس عذاب وجدان بودم و از خودم بدم میومد، احساس میکردم آدم بدیم که بابامو دوست ندارم... تو فقط یه پدر نقاد و تحلیلگر بودی و من میترسیدم که جلوت حرف بزنم یا کاری کنم؛ حتی میترسیدم جلوی روت باشم چون قرار بود با اون لحن آروم و منطقیت ازم بخوای بهتر باشم؛ من فقط بچه بودم و باید بهم میگفتی اشکال نداره که اشتباه میکنم، اشکال نداره اگه مثل همسنام وارد یه دعوای فیزیکی میشم یا اگه نمرهی پایینی توی امتحان ریاضی میارم چون ریاضی رو دوست ندارم... من کنارت احساس امنیت نداشتم و مدام میترسیدم چون کنارت هیچوقت کافی نبودم... تو هیچ وقت سرم داد نزدی یا از خشونت فیزیکی استفاده نکردی -کاری که بابای بقیهی دوستام ممکن بود مرتکب بشن- ولی من مدام احساس میکردم ممکنه انجامش بدی چون اینقدر عذاب وجدان داشتم که خودمو لایقش میدونستم... بابت کودکیم ازت متنفرم!»
احساس خفگی میکرد ولی باید حرفاشو تموم میکرد:«و دعواهات با مامان... هیچ میدونی چه بلایی سر مامان اووردی؟... اون زن شرطی شده، تو به من حس ناکافی بودن دادی و من ازت متنفر شدم و رهات کردم ولی اون زن چون دوستت داره هیچ وقت واقعا ازت متنفر نمیشه و فقط میخواد برات مدام بهتر و بهتر بشه... این مثل رسیدن به چیزیه که حتی وجود نداره... برای همین وقتی دانشگاه رو ول کردم منو از خونه پرت کرد بیرون، میخواست با من بهت فخر بفروشه و بگه که بدون تو هم کافیه، اینکه بهت نیاز نداره... من دلم برای مامان تنگ شده و درحالی که ازش متنفرم، دلمم براش میسوزه.»
جونگین نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. احساس میکرد فقط با حرف زدن بدنش کوفته شده و همهی انرژیشو از دست داده. صدای آروم و منطقی پدرش شوکهش کرد. انتظار نداشت که بخواد جوابشو بده.
-«دلت برای من نمیسوزه؟»
جونگین چشماشو باز کرد. به صورت پدرش نگاه کرد. قبل از همهی اینها درش ناراحتی و ناامیدی موج میزد ولی الان فقط هیچی!
لب زد:«نه! دلم برات نمیسوزه، تو یه عوضی هستی!»
آقای کیم گفت:«به نظرم باید دست از دل سوختن برای مادری که ۴ساله رهات کرده برداری! احتمالا خودتم میدونی این دل سوختن اشتباهه!»
جونگین چیزی نگفت. متنفر بود از اینکه همیشه حق با پدرشه. آقای کیم مکثی کرد و گفت:«و دربارهی خودت... مادرت یک بار اومد پیشم و بهم گفت تو این احساسات رو داری... اون موقع ۱۳-۱۴سالت بود... اومد پیشم و بهم گفت که دفترچه خاطراتت رو خونده و تو توش نوشتی که دلت برای خودت میسوزه چون ما والدینت هستیم...»
جونگین خواست چیزی بگه که آقای کیم گفت:«بله... اون زن همهی این کارها رو میکرد...»
جونگین ساکت شد. آقای کیم ادامه داد:«متاسفم که باید از این قسمتی که نمیخواستی من ببینم استفاده میکنم ولی باید با هم رو راست باشیم جونگین... تو احتمالا از ۱۳-۱۴ سالگیت این احساس رو داشتی که دلت برای خودت میسوخته، نه؟»
جونگین هنوز ساکت بود. پدرش منتظر موند جونگین چیزی بگه اما جونگین همینجور ساکت بود پس خودش ادامه داد:«جونگین فکر کنم ده سالی میشه که با این حس داری میگذرونی... بسه هر چی برای خودت دل سوزوندی و ادای قربانیها رو در اووردی... فکر کنم وقتشه خودتو جمع کنی!»
جونگین محکم گفت:«من ادا در نمیارم.»
آقای کیم یک تای ابروشو بالا انداخت:«باشه، ادا درنمیاری و یه قربانی هستی ولی سوال من اینه، میخوای قربانی بمونی؟»
جونگین دوباره ساکت موند. آقای کیم ادامه داد:«دربارهی دوست پسرت، گفتی تقریبا ولت کرده و زندگیت فاجعه هست... امیدوارم فاجعه بودن زندگیت رو از سر دوست پسرت نبینی... عادیه که ناراحت باشی ولی استقلال شخصیت داشتن حداقل چیزیه که باید داشته باشی.»
جونگین زمزمه کرد:«من فقط خیلی دوستش دارم.»
آقای کیم گفت:«دوست داشتن به این معنی نیست که یکی رو اول قرار بدیم و خودمونو نادیده بگیریم، احتمالا اون جملهی کلیشهای رو شنیدی که میگن باید اول خودمونو دوست داشته باشیم تا بتونیم بقیه رو دوست داشته باشیم... خب این خیلی معنیها میتونه داشته باشه ولی در مورد تو احتمالا اینجوریه که تو میای عشقی که به خودت ندادی رو به یکی دیگه میدی و شخصیتت رو به اون فرد وابسته میکنی... تو میتونی نهایت عشق رو بهش نشون بدی ولی در انتها اون عشق مسمومه چون باعث آسیب تو میشه، چون شخصیت مستقلتو ازت میگیره.»
جونگین چند ثانیه در سکوت به پدرش خیره شد. لبخند محوی زد و باعث شد پدرش لبخند پررنگی بزنه. آقای کیم گفت:«میدونی که هر وقت بخوای میتونی بیای اینجا و صحبت کنیم؟»
جونگین سرشو تکون داد:«بله میدونم و برای همین اومدم.»
-«خوبه... فکر کنم ساعتهای خالی و روزهای کاریمو بدونی چون هنوز تغییر نکرده ولی برات میفرستمش... شمارت همون قبلیه؟»
جونگین بلهی آرومی زیر لب گفت. از جاش بلند شد و به سمت در رفت. آقای کیم تا دم در اونو همراهی کرد و در آخر گفت:«شماره کارتت رو هم بهم بده.»
جونگین تک خندی زد:«من واقعا پول نمیخوام.»
آقای کیم غر زد:«اون زن بهم گفت با دوست پسرت زندگی میکنی و توی کافهی اون کار میکنی و اگه از اون جدا شدی احتمالا منبع درآمدی نداری.»
ابروهای جونگین بالا رفت. آقای کیم گفت:«تو خودتو از زندگیم کشیدی بیرون و من بهت احترام گذاشتم و دیگه سراغت نیومدم... فقط گاهی به مامانت زنگ میزدم و سراغتو میگرفتم و احتمالا برای همین بود که اون زن اینقدر اهمیت میداد که تو موفق بشی... ولی حالا که خودت اومدی پیشم من واقعا نمیتونم همینجوری یه گوشه بایستم و نگاهت کنم در نتیجه شماره کارتتو بهم بده.»
جونگین مکثی کرد و آروم گفت:«اینکه یهو مهربون باشی، درکم کنی یا هر چی باعث نمیشه دوباره پدری باشی که من دوستش دارم... کلهی "پدر" هیچوقت قرار نیست برای من معنی بده... من هنوز ازت متنفرم!»
و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونهی پدریش بیرون رفت. درد داشت ولی احساس آزادی میکرد. مثل کسی که یه عمل جراحی سخت رو انجام داده که یه تومور سرطانی رو دربیاره. حس خیلی بهتری داشت و فکر میکرد شجاعتر شده. صحبتش با پدرش به هیچ وجه آسون نبود و حالا حس میکرد قویترین آدم دنیاست. شروع به قدم زدن کرد. حتی نمیدونست کجا داره میره، فقط داشت یه جایی میرفت و بابت همین خوشحال بود، شاید قرار نیست به جایی برسه ولی حرکت کرده.
هوای بهاری عالی بود و نسیم باعث میشد احساس کنه توی یکی از فیلمهای رمانتیک و آرومه، از اون فیلمای کلیشهای که هممون وقتی حالمون خوبه دوست داریم تماشاش کنیم. لبخند داشت روی لبش نقش میبست که موبایلش زنگ خورد. لوهان بود. چشماش گرد شد. فحشی زیر لب داد و سریع جواب داد:«الو؟»
-«من الان اومدم اینجا و نیستی و اگه تا ده دقیقهی دیگه نباشی آدرستو پیدا میکنم و میکشمت، بای.»
جونگین به صفحهی موبایلش نگاه کرد. پاک یادش رفته بود که قراره لوهان رو ببینه. در واقع خیلی منطقی به نظر میرسید اگه قضیه رو کلا بتخمش بگیره و بره خونهی چانیول لش کنه تا از قضیه بحث با باباش ریکاوری بشه ولی بنا به دلایل نامعلومی به سمت خیابون رفت و دستشو برای تاکسی دراز کرد.
—
-«تو آدم احساساتی یا رویاپردازی به نظر نمیرسی.»
لوهان به جونگین نگاه کرد:«نه واقعا، چون نیستم.»
جونگین هنوز به رو به روش خیره بود:«و بازم برای مکان ملاقات یه گل فروشی رو پیشنهاد دادی؟»
لوهان شونه بالا انداخت:«تو که خوشت میاد.»
جونگین لبخند زد:«فکر کنم آره.»
اونها با هم وارد گل فروشی شدن. فضای داخل اون بوی خیلی خوبی میداد و مرطوب بود. جونگین از همین حالا دوستش داشت. لوهان قطعا توی انتخاب مکانها خلاق بود. لوهان همینجور که بین گیاهان میگشت گفت:«من اگه بخوام اینجا ساکن بشم و خونمو مرتب کنم باید یه گیاه توی خونم داشته باشم...»
جونگین به ماسکی که لوهان به صورتش زده بود نگاه کرد. پرسید:«میخوای کره بمونی؟»
لوهان جلوی یه گل بنفش متوقف شد. به سمتش رفت و ماسکشو پایین کشید. اونو بویید:«فکر کنم میخوام بالاخره خونهی خودم بر اساس سلیقهی خودم رو توی کره داشته باشم... من به یه گلدون نیاز دارم که حواسم بهش باشه، زیاد نه، فقط یه گلدون... فکر میکنم باید یه مدت طولانی اینجا باشم و بعد از همهی اینها، من واقعا این خونه رو میخوام.»
لوهان دوباره اون گل رو بویید و گفت:«وای جونگین این بوش واقعا خوبه... میخوامش!»
ابروهای جونگین بالا رفت:«بهت نمیومد گل و گیاه بشناسی یا هر چی...»
لوهان بیخیال گفت:«نمیشناسم واقعا... ولی این کوچولو خوشگله و قراره بشناسمش و بپرسم که چطور باید ازش نگهداری کرد.»
و خندید. جونگین متوجه پیرسینگش شد. کنجکاو شد و به لوهان نزدیک شد:«تو اسمایلی پیرسینگ داری؟»
لوهان سرشو تکون داد:«آره!»
و لب بالاییشو با انگشتاش کشید بالا تا کامل نشون جونگین بده. جونگین مورمورش شد. پرسید:«درد داشت؟»
لوهان دوباره نگاهشو به گل بنفش داد و همینجور که با ذوق بهش نگاه میکرد گفت:«هم آره هم نه...»
جونگین سرفه کرد و گفت:«من همیشه یکی میخواستم ولی براش میترسیدم.»
لوهان کاملا محو زیبایی اون گل شد. گلدونشو برداشت و همینجور که به سمت پیشخوان گل فروش میرفت با حواس پرتی گفت:«پس باید یکیشو داشته باشی... من یه جای خفن میشناسم که گوشمو اونجا پیرس کردم... میبرمت... وای جونگین این گل رو بو کن؟»
و گلدون رو به سمت جونگین گرفت. جونگین سرشو جلو برد تا گل رو بو کنه. نفسشو کامل داخل داد اما یهو سرفه کرد. لوهان خندید:«فکر کنم حساسیت داری... خیلیا اینجورین...»
و با ذوق به گلش نگاه کرد و اونو روی پیشخوان گذاشت تا حساب کنه. اما جونگین احساس کرد چشماش اشکی شده و مدام سرفه میکرد. گلوش میخارید و تنگ شده بود. تنفس همینجور سخت تر و سخت تر میشد. لوهان برگشت و بهش نگاه کرد:«خوبی؟ خیلی داری سرفه میکنی...»
با شدیدتر شدن سرفهی جونگین، لوهان زیر لب فحشی داد و سریع رو به فروشنده کرد:«نزدیکترین بیمارستان کجاست؟»
جونگین مدام سرفه میکرد و احساس میکرد داره از حال میره.
—
فضای سفید و بوی الکل توی بیمارستان حال جونگین رو به هم میزد و بدتر از اون سهونی بود که چند متر اون طرفتر داشت با دکتر صحبت میکرد. جونگین روی تخت بیمارستان کمی به سمت لوهان خم شد. با اخم بهش نگاه کرد:«چرا زنگ زدی بهش؟»
لوهان گفت:«شمارش تنها شماره اضطراری توی موبایلت بود، تازه جلوش قلب داشت.»
جونگین آهی از سر بدبختی کشید. لوهان چشماشو چرخوند:«من حتی نمیدونم چرا اینقدر غر میزنی... به نظر میرسه که یارو خیلی بهت اهمیت میده و تو هم جلوی اسمش قلب گذاشتی.»
جونگین به سمت لوهان خم شد:«من و سهون تقریبا به هم زدیم...»
جملهش با نزدیکتر شدن سهون نصفه موند. دکتر با لبخند گفت:«این فقط یه حساسیت ساده بود...»
لوهان دست به سینه غر زد:«یه حساسیت ساده که رسما داشت میکشتش؟»
دکتر نگاهشو به لوهان که ماسک زده بود دوخت:«آقای محترم اگه نزدیک اون گیاه نشه هیچ مشکلی وجود نداره... درضمن نگران نباشید، محیط بیمارستان مریضتون نمیکنه و مجبور نیستید ماسک بزنید.»
جونگین تک خندی زد و چشم غرهی لوهان رو به جون خرید. دکتر توضیح داد:«من همهی باید و نبایدها رو برای دوستتون توضیح دادم و چندتا قرص برای اجتناب شرایط این چنینی نوشتم که میتونید تهیه کنید، مرخصید.»
و اونها رو ترک کرد. جونگین با حالت معذبی به سهون نگاه کرد:«متاسفم، به زحمت افتادی.»
سهون با نگرانی به سمت جونگین رفت. یک دستشو روی شونهش گذاشت و کمی به سمتش خم شد:«الان خوبی؟»
جونگین ناخودآگاه بغض کرد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد. سهون به لوهان نگاه کرد و صاف ایستاد، دستش هنوز روی شونهی جونگین بود. زمزمه کرد:«ازتون ممنونم که دوستمپسرمو نجات دادید.»
ابروهای لوهان بالا رفت و صورتش حالت مسخرگی گرفت اما چون ماسک پوشیده بود اونقدرا قابل تشخیص نبود. سهون به جونگین نگاه کرد:«بسه دیگه، میریم خونه.»
جونگین دست سهون رو پس زد:«من با لوهان برنامه دارم.»
و نگاه ملتمسشو به لوهان داد. لوهان ساکت بود. سهون آروم گفت:«فکر میکردم همهی دوستاتو میشناسم.»
جونگین سریع گفت:«ولی نمیشناسی.»
و از تخت بیمارستان پایین اومد و کنار لوهان ایستاد:«ما باید بریم به کارمون برسیم.»
لوهان سرشو به نشونهی مثبت تکون داد و نیشخند شیطانیای زد که از چشم بقیه پنهان موند:«آره، قراره بریم یه جای خفن و یه سری جاها رو پیرسینگ کنیم که به عنوان دوست پسر جونگین به زودی میبینیش ولی من نمیتونم سورپرایز رو خراب کنم!»
جونگین با چشماش گرد شده به لوهان خیره شد. این چه کوفتی بود؟ لوهان به جونگین نگاه کرد و با حالت مصنوعیای گفت:«اوه! حواسم نبود که جدا شدید...»
نگاهشو به سهون دوخت با ناراحتی مصنوعی ادامه داد:«متاسفم که قرار نیست ببینیش.»
و دست جونگین رو دنبال خودش به سمت خروجی بیمارستان کشید:«بریم بیبی.»
جونگین هنوز باورش نمیشد که لوهان همچین رفتاری نشون داده و قیافهی شوکهی سهون از ذهنش بیرون نمیرفت. وقتی به بیرون بیمارستان رسیدن لوهان خندید و حرکت رقص مون واک رو انجام داد:«بعدا ازم تشکر کن.»
و در جلوی ماشینشو برای جونگین باز کرد. جونگین سوار شد و به لوهانی که ماشینشو روشن میکرد نگاه کرد:«تو یه عوضی هستی و شبیه ۱۰سالههایی.»
لوهان حرکت کرد:«میدونم.»
جونگین آروم گفت:«ببخشید که گند زدم توی قرار ملاقاتمون.»
-«مهم نیست.»
جونگین همینجور که با گوشهی پوست کنار ناخنش بازی میکرد گفت:«منو کنار نزدیکترین ایستگاه اتوبوس پیاده کن... خودم بقیهی مسیر رو میرم.»
لوهان ماشین رو کنار جاده متوقف کرد. نفسشو بیرون داد:«احساس میکنم باید یه سری چیزا رو برام توضیح بدی... شما واقعا به هم زده بودین؟»
جونگین مکثی کرد:«نه دقیقا.»
لوهان آه کشید:«معذب نباش خنگول، تو واقعا نمیشناسی... چند سال پیش تو آمریکا کام اوت کردم... در نتیجه راحت باش.»
جونگین سرشو روی داشبورد گذاشت:«ما نزدیک ۴سال با هم زندگی کردیم، میدونی وقتی باهاش قرار گذاشتم کل زندگیم رو ول کردم و اومدم پیشش... و الان تقریبا جدا شدیم و متوجه شدم که بدون اون هیچی ندارم و حالم از خودم و زندگیم به هم میخوره.»
ابروهای لوهان بالا رفت:«اوه اون یه عوضیه بابت اینکه توی این شرایط ولت کرده ولی وقتی احساسات تغییر میکنن تو نمیتونی به زور نگهشون داری، اون مسئول تو نیست... تو یه بچه نیستی و اون بابات نیست.»
جونگین سرشو تکون داد:«میدونم، همهی اینها رو میدونم و شاید برای همینه که اینقدر از خودم متنفرم ولی نکته اینه که اون گفت رهام میکنه چون دوستم داره... چون دارم کل زندگیم رو توی اون خلاصه و محدود میکنم و دیگه خودمو نمیبینم.»
-«پس شما الان واقعا جدا نشدید و مثل ریچل و راس توی یه وقفه هستید؟»
جونگین خندید و سرشو به نشونهی مثبت تکون داد. لوهان تیکه انداخت:«چه عجیب که فرندز رو دیدی و اینا رو میشناسی.»
جونگین باز هم خندید و چیزی نگفت. لوهان لباشو به هم فشار داد:«فکر کنم پول هم نداری.»
جونگین ناله کرد:«بابام امروز گفت شماره کارتمو براش بفرستم و من با اون غرور تخمیم گفتم پولشو نمیخوام و ازش متنفرم!»
لوهان شوکه شد:«تو واقعا یه تختت کمه، همین الان پیام بده و بگو پول میخوای... بعدشم میریم و یه گوشهی بدنتو پیرس میکنیم... از اون ور میریم بار مست میکنیم و بعدشم برنامه فساده.»
جونگین سرشو به نشونهی منفی تکون داد:«روم نمیشه.»
لوهان نگاه تحقیر آمیزش رو به جونگین دوخت:«گه نخور و برو پول بگیر وگرنه من مجبور میشم خرج جفتمون رو بدم و فکر کنم این برات این حتی خجالت آورتره.»
جونگین از لحن صدای لوهان فهمید چقدر جدیه. موبایلشو برداشت و بدون هیچ حرفی شماره کارتشو برای پدرش ارسال کرد. به دقیقه نکشیده بود که پیام بانک مبنی بر وجهی که براش ارسال شده روی گوشیش اومد. لوهان خندید:«چرا ازش پول نمیگیری... خیلی آماده برای کمک به نظر میرسه که.»
جونگین حرفی نزد. لوهان دوباره ماشینشو روشن کرد:«راستی اون عکسی که گذاشته بودی پس زمینه موبایلت خیلی زیبا بود.»
جونگین لبخند محوی زد و زمزمه کرد:«خودم گرفتمش.»
لوهان با حواسپرتی گفت:«آها... تو عکاسی عالی هستی...»
و پاشو روی گاز فشار داد و داد زد:«بزن بریم فساد!»
—
تقریبا ۳۱۰۰ کلمه، من واقعا چپترامو طولانی مینویسم...
امیدوارم از خوندن این چپتر لذت برده باشین ^^
نظر و ووت یادتون نره 💕