"وقتی میگم برو یعنی برو. نمیفهمی؟"
جام رو بالا آورد و به لباش نزدیک کرد. تا خواست جرعهای بنوشه با صدای آقای هونگ منشیش متوقف شد:" حالا میخوای چی کار کنی؟" سوال خوبی بود. تا اینجا اومده بود پس مسلما نمیتونست پا پس بکشه، به هیچ عنوان!
"فکر میکنی چی کار میکنم هونگ؟ ادامه میدم برای امشب هم یکی دیگه رو پیدا کن!" هونگ کلافه نگاهی به ارباب جوونش کرد. دلش براش کباب بود. از بچگی هیچ اختیاری روی زندگیش نداشت و این موضوع سبب عقدهای بیش از اندازه بزرگ شده بود و حالا اون داشت به خودش آسیب میزد.
خوابیدنهای همیشگی و هر شبه، با هرزههایی که تو خیابونا پر بودن. بیتوجهی به اینکه نکنه اونا بیماری داشته باشن. درس نخوندن و تصمیم به تغییر رشتهی پزشکیش به هنرهای آزاد. که صد البته توش هیچ استعداد و یا حتی رغبتی نداشت. گشتن با دوستایی که فقط و فقط به خاطر پول پیشش بودن، مثل مگس دور شیرینی. همهی اینا باعث شده بود که هونگ خیلی نگران ارباب جوان تخس، اما پاکش باشه.
با اینکه میدونست فایدهای نداره و جین به هر حال به حرفاش گوش نمیده و اونا رو بدون فکر کردن رد میکنه بازم شروع کرد:" لطفا این کارو نکن جینا... تو فقط با این کارات داری به خودت صدمه میزنی. واقعا فکر میکنی پدرت براش مهمه؟ نه صد البته که نیست! تنها چیزی که اون نیاز داره یه وارثه که هر لحظه ممکنه توی شکم اون زن به وجود بیاد. به جای اینکارا بیا و کاری کن پدرت راضی شه تموم مال و املاکش رو به نام تو بزنه و تو رو وارث اصلیش بدونه. پسر زن اولش رو!"
میدونست که هونگ درست میگه. تک تک حرفاش درست بود. اما اون دیگه واقعا خسته شده بود. چیزایی که هونگ درباره اش میدونست درست بود اما کامل نبود. جین دیگه انگیزهای نداشت. اون تموم زندگیش رو صرف به دست آوردن تصدیق و دل پدرش کرده بود. به خاطر اون نفس کشیده و زندگی کرده بود. به خاطر اون کیم سوک جین بود!
اما حالا دیگه هیچ علاقهای به زندگی نداشت. حالا که، کسی که، به خاطر اون کیم سوک جین شده بود، اون رو نمیخواست، باید زندگی میکرد؟ زندگی بعد اون معنایی داشت؟ نه مطمئنا دیگه نداشت...
با یادآوری این حقایق غمناک بغضش گرفت. البته این بغض رو از اون روز کذایی داشت ولی هنوز اون رو نشکونده بود، و فقط مدام به اندوختهاش، اضافه میکرد. بغضش رو همراه با شراب، یک نفس قورت داد.
هونگ کلافه بود. این رو به وضوح میتونست از روی تک تک حرکات غیرارادیش بفهمه. اما اون الان اصلا حوصلهی جنگ و دعوا رو نداشت. پس با گفتنِ:" من دیگه میرم هر موقع اومد بهم خبر بده." جام رو روی میز کوبید و از سرسرای بزرگ عمارت پدرش خارج شد.
ناراحت نبود. نگران هم نبود. عصبانی هم نبود. حالش جوری بود که خودش هم خودش رو درک نمیکرد. چشماش مثل قبل نبودن و توشون هیچ زندگیای جریان نداشت. خودش رو نمیشناخت. اطرفیان بهش میگفتن که چقد عوض شده ولی اون جوابی نداشت که بهشون بده. چی میگفت وقتی که خودشم با خودش غریبه شده بود؟
بی هدف توی خیابونای سئول با ماشینش پرسه میزد. به آدما نگاه میکرد و چشماش ناخودآگاه روی خانوادهها ثابت میموند. روی پدرایی که دست پسراشون رو میگرفتن و بهشون با علاقه لبخند میزدند.
نمیفهمید... واقعا درک نمی.کرد که چرا اون باید اینطوری زندگی میکرد. اون پولدار بود. البته فعلا. تا زمانی که پدرش هنوز همه چیز رو به نام کس دیگهای نکرده بود. خوشتیپ و جذاب بود جوری که دل همهی دخترا و پسرای دانشگاه رو برده بود. باهوش بود، به گونهای که نفر اول تو دانشگاه بود و استادا عاشقش بودن. دوست بسیار خوب و وفاداری بود و همین باعث شده بود که همه برای دوست شدن باهاش سر و کله بشکنن.
با وجود همهی اینها یه جای کار میلنگید. یه جایی که جین خبری ازش نداشت. چرا؟ مگه چی کار کرده یا نکرده بود که پدرش هیچ وقت اون رو قبول نمیکرد؟ مگه نه اینکه از اول زندگیش به خاطر اون زندگی کرده بود؟ مگه نه اینکه تک تک تصمیماتش رو بر این اساس اینکه اون رو خوشحال کنه، گرفته بود؟ مگه نه اینکه کلی کار بود که میخواست انجام بده، اما به خاطر اون، اونا رو به باد فراموشی سپرده بود؟ پس چرا؟ چرا باید اینجوری میشد؟
محکم روی فرمون کوبید با داد گفت:" آخه چرا؟ چرا چرا چرا چرااااااا؟" بغضش اما نترکید. قطره اشکی لجوجانه خواست به پایین بچکه که اون رو با انگشتش پاک کرد. نه... الان وقت گریه و زاری نبود. الان وقت عمل بود. می خواست به باباش نشون بده که اگه بخواد میتونه پسری تخس و لجباز باشه. یه پسره هَوَل و هیز و دخترباز عوضی. میخواست این رو بهش نشون بده چون فک میکرد که شاید پدرش منصرف بشه. که شاید بفهمه جین، واقعا تا حالا به خاطر اون زندگی میکرده. میدونست فکر احمقانهایه ولی چارهی دیگهای نداشت. حالا که پسر خوب بودن جواب نمیداد، شاید باید پسر بده بودن رو انتخاب میکرد.
گوشیش زنگ خورد. اون که متوجه شده بود هندزفری نداره؟ کلافه ماشین رو به کناری از خیابون رونده و پارکش کرد. تلفن رو برداشت و بعد از نگاه کردن به شماره جواب داد:" آمادهاس؟" با دریافت جواب باشهی بیصدایی گفت و تلفن رو قطع کرد. ماشین رو دوباره روشن و سمت آپارتمان خودش حرکت کرد.
ده دقیقهی بعد، اون رو به روی آپارتمان خودش بود. ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرده، از آسانسور بالا اومده و حالا جلوی در بود. نفس عمیقی کشید. میدونست که هیچ علاقهای به این کار نداره. میدونست حتی عقدهی انجام این کار رو هم نداره. اون اصلا دلش نمیخواست که با هیچ دختری باشه. نمی دونست چرا ولی از اون اول هم به دخترا علاقهی چندانی نشون نمیداد. ولی الان مجبور بود. برای اینکه به پدرش ثابت کنه که میتونه پسر بدی باشه، مجبور به انجام این کار بود.
پس دستش رو توی جیبش، و بعد با کلید، در رو باز کرد. خونه ساکت نبود. صدای موزیک ملایمی که پخش میشد نشوندهندهی این بود که دختر آماده و حاضره تا توسط جین به فاک بره.
اروم سمت هال رفت. ولی وقتی کسی رو اونجا ندید راهش رو کج کرده و سمت اتاق خواب رفت. دختری لاغراندام با موهای بلند بلوند که واضح بود رنگ شدن، با یک لباس تماماً حریر قرمز، که دار و ندارش رو به نمایش گذاشته، اونجا بود. روی تخت نشسته و جوری پا روی پا انداخته بود که تمام وجودش به وضوح دیده میشد.
فوتی کرد. تحریک که نشده بود هیچ، حالش هم داشت بهم میخورد. این حال بهم خوردگی هم باعث قرمز شدنش شده بود. دختر که فکر میکرد جین به خاطر تحریک شدن، قرمز شده، لبخندی که کم شباهت به پوزخند نداشت، زد. بلند شد و با لوَندیگریِ تمام سمتش اومد.
دستاش رو دور صورت زیبای جین قاب کرد و آروم صورتش رو جلو برد. لبهاش رو، مماس لبهاش قرار داد و آهسته، شروع به نفس کشیدن کرد. دختر به خیال خودش فک میکرد باعث تحریک شدن بیشتر و تمامی صبرش میشه. اما اشتباه میکرد...
جین، نمیفهمید چرا، اما رابطهی اون شب، بیشتر از بقیه ی شبها اذیتش میکرد. بازدمهای دختر که روی صورتش فرود میاومدن، وضعیت معده و رودهاش رو متحول میکردن. جوری که حس میکرد هر لحظه، سرویس نیاز میشه...
دختر همونطور آروم، شروع به بوسیدن لبهای پفی و بزرگ جین کرد. آهسته میبوسید و لیس میزد. بعد خیلی یواشتر، دست راستش رو از روی گردن، تا روی عضوش کشید و وقتی به بهش رسید شروع به مالیدنش کرد. حال دختر خوب نبود. تحریک شده بود و واقعا دلش میخواست با این پسر جذاب رو به روش یه رابطه.ی عاشقانه و طولانی داشته باشه.
جین از طرفی دلش می.خواست این رابطه رو شروع نشده، تمومش کنه. اما نمیتونست... عصبانی، دست راستش رو، دور کمر دختر انداخت و با اون یکی دستش سرش رو بیشتر به خودش چسبوند و وحشیانه شروع به مکیدن لبهاش کرد.
دست دختر هم از طرفی روی عضوش کشیده میشد. بعد از چند لحظه در این حالت موندن، با دستش سعی کرد که زیپ شلوار پسر رو پایین کشیده و به عضو برهنهاش، دسترسی پیدا کنه.
بر خلاف دختر که توی ابرها سِیر میکرد، جین تنها، سعی بر زودتر تموم کردن ماجرا داشت. پس خیلی وحشیانه، اون رو به عقب و روی تخت هول داد. با افتادنش روی تخت، جسم فلزی، صدای بدی داد و اون هم اخماش تو هم رفت. بیتوجه به دختر که داشت درد میکشید دستش رو سمت پیرهنش برد. اون رو توی یه حرکت درآورده و گوشه.ای پرت کرد. و بعد خیلی سریع سراغ شلوارش رفت.
دختر، با دیدن بدن سفید و چهارشونهی جین، حالش عوض شد و درد یادش رفت. اون هم سریع بلند شد و خواست که حریر رو در بیاره تا کاملا لخت باشه، که با صدای اون متوقف شد:" نیازی نیس درش بیاری. بودن یا نبودنش همچین فرقی هم نداره."
دختر متعجب شد. صدای پسر اصلا دورگه نشده بود و حالا هم که لخت مادرزاد جلوش وایساده بود میتونست بفهمه که اون حتی یه کوچولو هم تحریک نشده. عضوش توی حالت افتاده بود و حتی یه کوچولو هم بالا نیومده و یا کلفت نشده بود. انگار نه انگار که توی همچون حالتی قرار دارن... هر کسِ دیگهای به غیر اون، الان به اوج خودش رسیده بود، اما این پسر... شاید همین موجب میشد که دختر هر ثانیه دلش بیشتر جین رو بخواد.
با اینکه به دختر، گفته که بود و نبوده حریر، فرقی نداره، اما صمیمانه از بابت درنیاوردنش، قدردان خدا بود. وگرنه حالا اونجا نبود و توی دسشویی به سر میبرد...
با یه حرکت ناگهانی، سمتش یورش برد و اون رو که نیم خیز بود، روی تخت کوبید. لبهاش رو به مال اون رسوند. با دست راستش موهاش رو میکشید و با دست چپش، سعی در بالا زدن لباس دختر داشت. بالاخره با بالا رفتن لباسش، جین عضوش رو به سر واژن دختر رسوند و یک ضرب اون رو داخل کرد.
جیغی زد، اما صدای جیغش به خاطر لبهای مزاحم جین، در نیومد. سخت نشده بود؟ درست... اما به دلیل ورود ناگهانی و بدون آمادگیش، دختر درد بدی رو احساس میکرد. به حرکاتش سرعت میخشید تمام فکر و ذهنش این بود که این رابطهی لعنتی زودتر تموم کنه...
صدای نالههای دختر، فضای اتاق رو پر کرده بود. از نظر خودش، صدای نالههاش همراه با صدای شالاپ شالاپ برخورد بیضههای جین، به باسنش، هارمونی زیبایی داشت و این هارمونی، با صدای نالههای مردونهی اون پسر، کامل میشد. ولی خب... جین به هیچ عنوان قصد ناله کردن نداشت!
از طرف دیگه، پسر همچین احساسی نداشت. دختر به شدت خیس بود و این از صدای شالاپ شالاپ برخورد بدنهاشون بهم، کاملا مشخص بود. فهمید که اون به نقطهی اوجش و ارگاسم نزدیکه، پس ضرباتش رو سریعتر و محکمتر کرد.
چند ثانیه بعد دختر جیغی کشید و بدنش به لرزش افتاد. حرکاتش رو آهسته و آهستهتر کرد و بعد وقتی که بدن دختر از لرز افتاد، اونم از حرکت ایستاد.
دختر، توی حال خودش نبود. اونقدری که حتی نفهمید که جین، نه تنها که ارضا نشده، بلکه حتی تحریکم نشده بود. تو اون لحظه فقط به این فکر میکرد که دوست داره اون، بغلش کنه و ببوستش.
اما جین، بیتوجه از روی تخت بلند شده و سمت کمد رفت. یک دست لباس دخترونهی نو درآورد و روی تخت کنارش انداخت:" بلند شو برو. پولتم که بهت واریز میشه." فرد دیگه، متحیر شد. توقع این همه بیتوجهی رو، اون هم بعد یه رابطه نداشت:" یعنی حتی یه دوشم نگیرم؟"
جین که دیگه طاقتش طاق شده بود، تقریبا سر دختر داد زد:" وقتی میگم برو یعنی برو! نمی فهمی؟ همین جوریش هم به زور تحملت کردم. تا حالم بیشتر از این خراب نشده گورت رو گم کن و برو همون خراب شدهای که ازش اومدی."
به دنبال این حرف، دختر با چشمهای اشکی، از رو تخت بلند شد. لباس رو برداشته و از اتاق بیرون رفت. خیلی عصبانی شده بود و این رو میشد از محکم بستن در اتاق فهمید. جین هم، با کلافهترین حالتی که داشت، سمت سرویس اتاق رفت؛ تا بعد از یک دوش آب گرم، بدن خسته و روح خستهترش رو، به آغوش گرم خواب بسپاره.