Dark Flare | Vmin

Bởi bangtan_fantan

98.9K 13.4K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... Xem Thêm

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 15
✏ pt . 16
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 22
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 32
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 37
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 28

2K 320 63
Bởi bangtan_fantan


با حس نشستن چیزی روی تختش کمی هوشیار شد . تکون کوچکی خورد و سرشو به سمت دیگه ای برگردوند ؛ بین خواب و بیداری بود که اینبار نوازش هایی رو روی موهاش حس کرد . به سختی پلک هاشو از هم فاصله داد . بخاطر نور اتاق اخم کوچکی بین ابروهاش شکل گرفت . هنوز کامل به خودش نیومده بود که صدای خنده ی کوتاهی شنید . نگاهشو با خستگی بالا آورد . پسر بزرگتر با لبخند علاق مندی بهش خیره شده بود .

هنوز کامل موقعیت رو درک نکرده بود ،با حس دست هایی که همچنان به نوازش موهاش ادامه میداد ، چند باری به طور احمقانه ای پلک زد و بعد طوری که تازه متوجه شده باشه ، سریع مثل سیخ سر جاش نشست . رئیسش توی اتاقش و کنارش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد؟

تهیونگ تک خنده ی دیگه ای کرد و خودش هم به حالت نشسته در اومد. پسر کوچکتر نگاهش نمیکرد و ظاهرا همچنان توی شوک بود .

+ صبح بخیر

بدون اینکه چیزی بگه نگاه کوتاهی به پسر بزرگتر انداخت و سرشو تکون داد.

با به یاد آوردن وضعیت آشفته هر صبح خودش ، با حرکت کاملا آروم و نامحسوسی سرشو سمت دیگه ای برگردوند و سعی در مرتب کردن موهای فر و بهم ریختش کرد . البته که اولین باری نبود که رئیسش اونو اینشکلی میدید و جیمین میتونست قسم بخوره که حالت های بدتر از اون رو هم دیده ، اما خب الان از اینکه شلخته دیده بشه بدش میومد . به طور احمقانه ای بعد از اعتراف پسر بزرگتر به چیز هاییی که قبلا براش مهم نبودن ، بیشتر اهمیت میداد و یکی از اون چیز ها هم ظاهرش بود.

تهیونگ با دیدن معذب شدن جیمین ، لبخند ساختگی زد . از روی تخت بلند شد و روبه روی پسر موزردی که نگاهش پایین بود و همچنان نگاهش نمیکرد ایستاد.

با هردو دستش موهای بهم ریختشو مرتب کرد و در نهایت دستهاشو دو طرف صورتش گذاشت و سرشو بالا گرفت .

+ میرم پایین توهم اماده شو بیا باشه ؟

جیمین با چشم های گشاد شدش سرشو تکون داد و پسر بزرگتر بالاخره دستهاشو از صورتش جدا کرد . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .

به محض خروج پسر بزرگتر از اتاق ، جیمین نفس حبس شدشو آزاد کرد . دستشو روی قلبش که محکم به قفسه ی سینش میکوبید گذاشت و با شوک به در بسته خیره شد .

بعد از قرار زوری که جیمین با رئیسش داشت ، تهیونگ بیشتر بهش نزدیک میشد ؛ بیشتر موهاشو نوازش میکرد ، از هر فرصتی برای گرفتن دست هاش و یا بغل کردنش استفاده میکرد و خب واقعیتش جیمین از هیچکدوم از اینها بدش نمیومد . بدش نمیومد ولی نمیدونس چرا نمیتونست بهشون عادت کنه . نمیدونست چرا هر با در این حد واکنش نشون میده. این‌روز ها قلبش بدون اجازه از خودش و فقط با کوچکترین تماس از سوی پسر ، شروع به سر و صدا میکرد .

از روی تختش بلند شد . غذای مخصوص بومی که آجوما به تازگی براش خریده بود رو برداشت و داخل ظرف ریخت .

به طرف سبد گوشه ی اتاق رفت اما با دیدن خالی بودنش متعجب نگاهی به اطراف اتاق انداخت . ظرف رو جلوی سبد گذاشت و به طرف تختش رفت . خم شد و نگاهیی به زیر تختش انداخت اما اونجا هم نبود .

با شنیدن صدای آرومی از دستشویی اتاقش ، به طرفش رفت . سرشو خم کرد و کمی مکث کرد . آروم و با احتیاط دستگیره رو فشار داد که باز شدن در برابر بود با خروج گربه بیچارش و دویدنش به سمت ظرف غذاش .

با لبخند متعجبی به سمتش رفت . کنارش نشست و شروع به نوازشش کرد.

_اونجا چیکار میکردی تو ؟

مطمئن بود که شب قبل در اونجا رو بسته بود .

با یاد آوری اینکه رئیسش چند دقیقه قبل اینجا بوده ، نگاه متعجبشو دوباره به گربه بیچارش داد .

_ اون تو دستشویی زندانیت کرده بود ؟

با خرخری که گربش کرد ، خندید و سرشو تکون داد.

_ آه دیگه نمیزارم نزدیکت بشه...

بیشتر خم شد و بوسه ای روی سر گربش گذاشت.

_ببخشید بومیا...

گربه اما بدون توجه بهش به خوردنش ادامه داد.

بعد از شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد .به طرف منبع چیزی که چند دقیقه ای بود ذهنشو درگیر کرده بود نگاه کرد . سرشو چند باری تکون داد و به طرف کمد لباس هاش رفت . بعد از تعویض لباسش پوفی کرد و بالاخره به سمت تختش رفت . آروم کشو اول پاتختیش رو باز کرد. دوربینی که رئیسش براش خریده بود عملا بهش چشمک میزد و خب باید اعتراف میکرد که تا همین الان هم واقعا خود داری کرده بود . باور نمیکرد که بعد از گرفتنش ، حتی یه بار هم فکر استفاده از سرش نگذشته بود . ولی خب دیگه مشکلی نداشت نه ؟ از نظرش واقعا حیف بود که همچین دوربین زیبایی بدون استفاده باقی بمونه . به هر حال تهیونگ که قرار نبود اون رو پس بگیره و یا ازش استفاده کنه و خب خودش گفته بود که برای اون خریده .

نامطمئن برش داشته و لب هاشو روی هم فشار داد . یک چشمشو بسته و چشم دیگشو مقابل چشمی دوربین گذاشت .

چند ثانیه ای مکث کرد و بعد دوربین رو پایین آورد .

هنوزم نامطمئن بود و با خودش جدال داشت اما در آخر طوری که انگار بخواد خودشو قانع کنه سرشو تکون داد.

_ به هر حال اون که پسش نمیگیره پس حیفه اگه استفاده نشه ازش .

بعد از سر زدن به آشپززخانه و فهمیدن اینکه باز هم مثل روز های قبل ، همه چیز رو بدون اون آماده کردن ، وارد سالن غذاخوری شد .

خب اصلا حس خوبی بهش دست نمیداد وقتی بقیه ، کارهایی که وظیفه ی خودش محسوب میشد رو انجام میدادن . باید هر چه زودتر راجع به این موضوع هم با پسر بزرگتر حرف میزد .

چند دقیه بعد تهیونگ با قیافه ی جدی ای که به محض دیدن جیمین تغییر کرد وارد سالن شد .

+ اومدی؟

روی صندلیش ،کنار جیمین نشست و با لبخند گفت :

+ امروز آجوما از شیرینی های مورد علاقت پخته .

جیمین نگاه کوتاهی بهش انداخت و با لبخند معذبی سرشو تکون داد.

چند دقیقه بعد هر دو در سکوت در حال خوردن بودن که البته میشه گفت که فقط جیمین درحال خوردن بود . تهیونگ مثل همیشه ، با فنجان قهوه توی دستش مشغول تماشای موزردش بود . کاری که شاید هرگز از انجام دادنش خسته نمیشد .

پسر کوچکتر به سختی شیرینی داخل دهانشو قورت داد . گلوشو صاف کرد و سرشو بلند کرد . چند ثانیه ای با پسر مقابلش چشم تو چشم شد و بعد بلافاصله سرشو پایین انداخت .

واقعا باور نمیکرد که حالا حتی نمیتونست چند ثانیه بیشتر به رئیسش نگاه کنه .

چشم هاشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید . اصلا چرا باید اونطوری بهش زل میزد . خب واقعا احساس راحتی نمیکرد و معذب میشد.

سرشو کی بلند کرد و بدون اینکه به رئیسش نگاه کنه گفت :

_ ام ... میشه از این به بعد به بقیه نگی که کارای منو انجام بدن ؟

نگاه کوتاهی به رئیسش انداخت و ادامه داد :

_ منظورم اینه که ، خدمتکار جدید که نمیاد ، پس من خودم وظایفمو انجام میدم . دوست ندارم بقیه کارهای منو انجام بدن در حالی که من کاری نمیکنم !

پسر بزرگتر چند لحظه ای سکوت کرد .

+ جیمین ... باور کن اگه تو جملاتت از اسمم استفاده کنی اتفاقی برات نمیوفته !

قیافه جدی ای به خودش گرفت و ادامه داد :

+ راجع به چیزی که گفتی هم ، نه !!

پسر کوچکتر بالاخره نگاهش کرد .

_ چرا ؟

+ چون دوست ندارم خسته بشی !

پسر کوچکتر چشم هاشو دور داد و گفت :

_ من با همچین کارهایی خسته نمیشم . خودم وظایفمو انجام میدم . به هر حال هنوزم اینجا کار میکنم و بابتش حقوق میگیرم .

تهیونگ با قیافه ی متعجی اخم کرد . دلیل این پافشاری جیمین رو درک نمیکرد .

+ ولی تو دیگه الان دوست پسر منی !!

جیمین با چشم های گشاد شده سریع انگشت اشارشو به نشانه ی سکوت جلوی دماغش گرفت .اطراف رو نگاه کرد و وقتی از بسته بودن در مطمئن شد ، نفس عمیقی کشید.

کمی جلوی میز خم شد و با صدای زمزمه مانندی گفت :

_ حتی اگه اونطورم باشه ، ترجیح میدم کارکو انجام بدم.

پسر بزرگتر به صندلیش تکیه داد و اخم ریزی کرد .

+ حالا چرا داری آروم حرف میزنی ؟ کار خلافی انجام نمیدیم که !

_ درسته...

جیمین لبخند ساختگی زد و چند جرعه از قهوش خورد .

بالاخره بلند شدن . تهیونگ درحالی که به سمت در میرفت گفت :

+ بریم فیلم ببینم ؟

به طرف جیمین برگشت و ادامه داد :

_ یا اگه کار خاصی هست که دوست داری انجام بدی بگو .

پسر کوچکتر لبخند عجیب غریبی زد .

_ ام...

وقتی نگاه خیره پسر مقابلشو دید ، گفت :

_ ولی امروز یکشنبس ...

تهیونگ سرشو کج کرد و نگاه گنگی به جیمین انداخت .

+ هوم چه اشکالی داره ؟

جیمین لب هاشو روی هم فشار داد و با صدای آرومی لب زد :

_ خب امروز روز مرخصیمه...

+ آها درسته درسته...

پسر کوچکتر سرشو خاروند و نگاهشو از پسر مقابلش گرفت .

_ و باید به دیدن هیونگم برم .

تهیومگ طوری که متوجه شده باشه سرشو تکون داد . برگشت و در حالی که به مسیرش ادامه میداد گفت :

+ خب اشکالی نداره ، اول میریم به هیونگت سر میزنیم بعد هم میریم بیرون .اینجوری منم میتونم با هیونگت آشنا بشم.

جیمین شوکه از چیزی که شنید ، قدم هاشو تند کرد . آروم از گوشه لباس آستین پسر بزرگتر گرفت و متوقفش کرد .

_ خب...خب ... نمیشه . منظورم اینه که خب هنوز زوده...

+ نمیفهمم ، آشنایی من با هیونگت چه ربطی به دیر و زود داره ؟

سرشو پایین انداخت و طبق معمول سکوت کرد . اصلا نمیخواست و کنجکاو نبود که چهره پسره مقابلشو ببینه . بالاخره بعد از سکوت نسبتا کوتاهی که بینشون شکل گرفت ، تهیونگ به حرف اومد .

+ متوجه شدم . اگه خواستی میتونی شب رو هم پیشش بمونی .

بدون اینکه نگاهی به جیمین بندازه برگشت و از سالن خارج شد .

************************

اون پارت وییمممییینننیییی که گفتم نیست ! چند بار نوشتم پاک کردم و هنوزم راضی نیستم !😒

این پارتم کم بود چون جدا سرم شلوغ بود و نتونستم بیشتر بنویسم.🤦🏻‍♀️

پارت بعدی جبران میکنم🚶🏻‍♀️

و لطفا مواظب خودتون باشید لابلیا .
ووت و کامنت یادتون نره💜

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

81.7K 4.3K 27
با ژانر های مختلف... بیشترشون تریسامه.. یه سون سام و کاپل دونفره. انشاالله بعدی هارو کاپل دونفره مینویسم همه کف کنید
28.4K 4.7K 56
دا ×ستان راجب یه گروه چهار نفرس به اسم (Devils)که متشکل از چهار تا پسر که تازه به مدرسه شبانه روزی چودامدونگ اومدن و یه عضو جدید بهشون اضافه میشه...
15.5K 2.2K 28
خلاصه موجوداتی که خیلی ها فکر میکنن افسانه اند ، اما اگر این موجودات تونسته باشن از دید ادم ها مخفی بشن و بین ما شاید نزدیک ترین کسانمون باشن، پسری...
43.9K 5K 28
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...