با حس نشستن چیزی روی تختش کمی هوشیار شد . تکون کوچکی خورد و سرشو به سمت دیگه ای برگردوند ؛ بین خواب و بیداری بود که اینبار نوازش هایی رو روی موهاش حس کرد . به سختی پلک هاشو از هم فاصله داد . بخاطر نور اتاق اخم کوچکی بین ابروهاش شکل گرفت . هنوز کامل به خودش نیومده بود که صدای خنده ی کوتاهی شنید . نگاهشو با خستگی بالا آورد . پسر بزرگتر با لبخند علاق مندی بهش خیره شده بود .
هنوز کامل موقعیت رو درک نکرده بود ،با حس دست هایی که همچنان به نوازش موهاش ادامه میداد ، چند باری به طور احمقانه ای پلک زد و بعد طوری که تازه متوجه شده باشه ، سریع مثل سیخ سر جاش نشست . رئیسش توی اتاقش و کنارش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد؟
تهیونگ تک خنده ی دیگه ای کرد و خودش هم به حالت نشسته در اومد. پسر کوچکتر نگاهش نمیکرد و ظاهرا همچنان توی شوک بود .
+ صبح بخیر
بدون اینکه چیزی بگه نگاه کوتاهی به پسر بزرگتر انداخت و سرشو تکون داد.
با به یاد آوردن وضعیت آشفته هر صبح خودش ، با حرکت کاملا آروم و نامحسوسی سرشو سمت دیگه ای برگردوند و سعی در مرتب کردن موهای فر و بهم ریختش کرد . البته که اولین باری نبود که رئیسش اونو اینشکلی میدید و جیمین میتونست قسم بخوره که حالت های بدتر از اون رو هم دیده ، اما خب الان از اینکه شلخته دیده بشه بدش میومد . به طور احمقانه ای بعد از اعتراف پسر بزرگتر به چیز هاییی که قبلا براش مهم نبودن ، بیشتر اهمیت میداد و یکی از اون چیز ها هم ظاهرش بود.
تهیونگ با دیدن معذب شدن جیمین ، لبخند ساختگی زد . از روی تخت بلند شد و روبه روی پسر موزردی که نگاهش پایین بود و همچنان نگاهش نمیکرد ایستاد.
با هردو دستش موهای بهم ریختشو مرتب کرد و در نهایت دستهاشو دو طرف صورتش گذاشت و سرشو بالا گرفت .
+ میرم پایین توهم اماده شو بیا باشه ؟
جیمین با چشم های گشاد شدش سرشو تکون داد و پسر بزرگتر بالاخره دستهاشو از صورتش جدا کرد . لبخندی زد و از اتاق خارج شد .
به محض خروج پسر بزرگتر از اتاق ، جیمین نفس حبس شدشو آزاد کرد . دستشو روی قلبش که محکم به قفسه ی سینش میکوبید گذاشت و با شوک به در بسته خیره شد .
بعد از قرار زوری که جیمین با رئیسش داشت ، تهیونگ بیشتر بهش نزدیک میشد ؛ بیشتر موهاشو نوازش میکرد ، از هر فرصتی برای گرفتن دست هاش و یا بغل کردنش استفاده میکرد و خب واقعیتش جیمین از هیچکدوم از اینها بدش نمیومد . بدش نمیومد ولی نمیدونس چرا نمیتونست بهشون عادت کنه . نمیدونست چرا هر با در این حد واکنش نشون میده. اینروز ها قلبش بدون اجازه از خودش و فقط با کوچکترین تماس از سوی پسر ، شروع به سر و صدا میکرد .
از روی تختش بلند شد . غذای مخصوص بومی که آجوما به تازگی براش خریده بود رو برداشت و داخل ظرف ریخت .
به طرف سبد گوشه ی اتاق رفت اما با دیدن خالی بودنش متعجب نگاهی به اطراف اتاق انداخت . ظرف رو جلوی سبد گذاشت و به طرف تختش رفت . خم شد و نگاهیی به زیر تختش انداخت اما اونجا هم نبود .
با شنیدن صدای آرومی از دستشویی اتاقش ، به طرفش رفت . سرشو خم کرد و کمی مکث کرد . آروم و با احتیاط دستگیره رو فشار داد که باز شدن در برابر بود با خروج گربه بیچارش و دویدنش به سمت ظرف غذاش .
با لبخند متعجبی به سمتش رفت . کنارش نشست و شروع به نوازشش کرد.
_اونجا چیکار میکردی تو ؟
مطمئن بود که شب قبل در اونجا رو بسته بود .
با یاد آوری اینکه رئیسش چند دقیقه قبل اینجا بوده ، نگاه متعجبشو دوباره به گربه بیچارش داد .
_ اون تو دستشویی زندانیت کرده بود ؟
با خرخری که گربش کرد ، خندید و سرشو تکون داد.
_ آه دیگه نمیزارم نزدیکت بشه...
بیشتر خم شد و بوسه ای روی سر گربش گذاشت.
_ببخشید بومیا...
گربه اما بدون توجه بهش به خوردنش ادامه داد.
بعد از شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد .به طرف منبع چیزی که چند دقیقه ای بود ذهنشو درگیر کرده بود نگاه کرد . سرشو چند باری تکون داد و به طرف کمد لباس هاش رفت . بعد از تعویض لباسش پوفی کرد و بالاخره به سمت تختش رفت . آروم کشو اول پاتختیش رو باز کرد. دوربینی که رئیسش براش خریده بود عملا بهش چشمک میزد و خب باید اعتراف میکرد که تا همین الان هم واقعا خود داری کرده بود . باور نمیکرد که بعد از گرفتنش ، حتی یه بار هم فکر استفاده از سرش نگذشته بود . ولی خب دیگه مشکلی نداشت نه ؟ از نظرش واقعا حیف بود که همچین دوربین زیبایی بدون استفاده باقی بمونه . به هر حال تهیونگ که قرار نبود اون رو پس بگیره و یا ازش استفاده کنه و خب خودش گفته بود که برای اون خریده .
نامطمئن برش داشته و لب هاشو روی هم فشار داد . یک چشمشو بسته و چشم دیگشو مقابل چشمی دوربین گذاشت .
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد دوربین رو پایین آورد .
هنوزم نامطمئن بود و با خودش جدال داشت اما در آخر طوری که انگار بخواد خودشو قانع کنه سرشو تکون داد.
_ به هر حال اون که پسش نمیگیره پس حیفه اگه استفاده نشه ازش .
بعد از سر زدن به آشپززخانه و فهمیدن اینکه باز هم مثل روز های قبل ، همه چیز رو بدون اون آماده کردن ، وارد سالن غذاخوری شد .
خب اصلا حس خوبی بهش دست نمیداد وقتی بقیه ، کارهایی که وظیفه ی خودش محسوب میشد رو انجام میدادن . باید هر چه زودتر راجع به این موضوع هم با پسر بزرگتر حرف میزد .
چند دقیه بعد تهیونگ با قیافه ی جدی ای که به محض دیدن جیمین تغییر کرد وارد سالن شد .
+ اومدی؟
روی صندلیش ،کنار جیمین نشست و با لبخند گفت :
+ امروز آجوما از شیرینی های مورد علاقت پخته .
جیمین نگاه کوتاهی بهش انداخت و با لبخند معذبی سرشو تکون داد.
چند دقیقه بعد هر دو در سکوت در حال خوردن بودن که البته میشه گفت که فقط جیمین درحال خوردن بود . تهیونگ مثل همیشه ، با فنجان قهوه توی دستش مشغول تماشای موزردش بود . کاری که شاید هرگز از انجام دادنش خسته نمیشد .
پسر کوچکتر به سختی شیرینی داخل دهانشو قورت داد . گلوشو صاف کرد و سرشو بلند کرد . چند ثانیه ای با پسر مقابلش چشم تو چشم شد و بعد بلافاصله سرشو پایین انداخت .
واقعا باور نمیکرد که حالا حتی نمیتونست چند ثانیه بیشتر به رئیسش نگاه کنه .
چشم هاشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید . اصلا چرا باید اونطوری بهش زل میزد . خب واقعا احساس راحتی نمیکرد و معذب میشد.
سرشو کی بلند کرد و بدون اینکه به رئیسش نگاه کنه گفت :
_ ام ... میشه از این به بعد به بقیه نگی که کارای منو انجام بدن ؟
نگاه کوتاهی به رئیسش انداخت و ادامه داد :
_ منظورم اینه که ، خدمتکار جدید که نمیاد ، پس من خودم وظایفمو انجام میدم . دوست ندارم بقیه کارهای منو انجام بدن در حالی که من کاری نمیکنم !
پسر بزرگتر چند لحظه ای سکوت کرد .
+ جیمین ... باور کن اگه تو جملاتت از اسمم استفاده کنی اتفاقی برات نمیوفته !
قیافه جدی ای به خودش گرفت و ادامه داد :
+ راجع به چیزی که گفتی هم ، نه !!
پسر کوچکتر بالاخره نگاهش کرد .
_ چرا ؟
+ چون دوست ندارم خسته بشی !
پسر کوچکتر چشم هاشو دور داد و گفت :
_ من با همچین کارهایی خسته نمیشم . خودم وظایفمو انجام میدم . به هر حال هنوزم اینجا کار میکنم و بابتش حقوق میگیرم .
تهیونگ با قیافه ی متعجی اخم کرد . دلیل این پافشاری جیمین رو درک نمیکرد .
+ ولی تو دیگه الان دوست پسر منی !!
جیمین با چشم های گشاد شده سریع انگشت اشارشو به نشانه ی سکوت جلوی دماغش گرفت .اطراف رو نگاه کرد و وقتی از بسته بودن در مطمئن شد ، نفس عمیقی کشید.
کمی جلوی میز خم شد و با صدای زمزمه مانندی گفت :
_ حتی اگه اونطورم باشه ، ترجیح میدم کارکو انجام بدم.
پسر بزرگتر به صندلیش تکیه داد و اخم ریزی کرد .
+ حالا چرا داری آروم حرف میزنی ؟ کار خلافی انجام نمیدیم که !
_ درسته...
جیمین لبخند ساختگی زد و چند جرعه از قهوش خورد .
بالاخره بلند شدن . تهیونگ درحالی که به سمت در میرفت گفت :
+ بریم فیلم ببینم ؟
به طرف جیمین برگشت و ادامه داد :
_ یا اگه کار خاصی هست که دوست داری انجام بدی بگو .
پسر کوچکتر لبخند عجیب غریبی زد .
_ ام...
وقتی نگاه خیره پسر مقابلشو دید ، گفت :
_ ولی امروز یکشنبس ...
تهیونگ سرشو کج کرد و نگاه گنگی به جیمین انداخت .
+ هوم چه اشکالی داره ؟
جیمین لب هاشو روی هم فشار داد و با صدای آرومی لب زد :
_ خب امروز روز مرخصیمه...
+ آها درسته درسته...
پسر کوچکتر سرشو خاروند و نگاهشو از پسر مقابلش گرفت .
_ و باید به دیدن هیونگم برم .
تهیومگ طوری که متوجه شده باشه سرشو تکون داد . برگشت و در حالی که به مسیرش ادامه میداد گفت :
+ خب اشکالی نداره ، اول میریم به هیونگت سر میزنیم بعد هم میریم بیرون .اینجوری منم میتونم با هیونگت آشنا بشم.
جیمین شوکه از چیزی که شنید ، قدم هاشو تند کرد . آروم از گوشه لباس آستین پسر بزرگتر گرفت و متوقفش کرد .
_ خب...خب ... نمیشه . منظورم اینه که خب هنوز زوده...
+ نمیفهمم ، آشنایی من با هیونگت چه ربطی به دیر و زود داره ؟
سرشو پایین انداخت و طبق معمول سکوت کرد . اصلا نمیخواست و کنجکاو نبود که چهره پسره مقابلشو ببینه . بالاخره بعد از سکوت نسبتا کوتاهی که بینشون شکل گرفت ، تهیونگ به حرف اومد .
+ متوجه شدم . اگه خواستی میتونی شب رو هم پیشش بمونی .
بدون اینکه نگاهی به جیمین بندازه برگشت و از سالن خارج شد .
************************
اون پارت وییمممییینننیییی که گفتم نیست ! چند بار نوشتم پاک کردم و هنوزم راضی نیستم !😒
این پارتم کم بود چون جدا سرم شلوغ بود و نتونستم بیشتر بنویسم.🤦🏻♀️
پارت بعدی جبران میکنم🚶🏻♀️
و لطفا مواظب خودتون باشید لابلیا .
ووت و کامنت یادتون نره💜