Kiss Me Like You Miss Me (Red...

By xXfakeziamxX

41.8K 4.1K 311

مین یونگی رئیس بزرگترین گنگ سئول توی پارتی کلاب همسرش یه دانشجوی 20 ساله رو به ‌فاک میده و نمیتونه فکر کردن ب... More

1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8. {Smut}
9. {Smut}
11. {Smut}
12.
13. {Smut}
14.
15. {SMUT}
16.
17. {SMUT}

10.

2.6K 231 32
By xXfakeziamxX


جیمین سرش رو به سینه مرد تکیه داد و سعی کرد تنفسش رو آروم کنه.

یونگی یکی از دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با اون یکی سیگاری که با فندک مخصوص اون اتاق، روشنش کرده بود رو نگه داشت. ورقه لوله شده رو به لب هاش چسبوند و دودش رو بیرون داد، "حالت خوبه؟"

جیمین کمی جا به جا شد. صدای آرومش بعد از دوباره ثابت شدنش، شنیده شد، "آره."

یونگی "هومـ"ـی گفت و انگشت هاش رو روی پهلوی پسر کشید.

سیگارش رو تموم کرد و توی زیرسیگاری روی میز کنار تخت، انداخت.

انگشت هاش رو بین موهای خیس از عرق پسر برد، "میخوای شب بمونم؟"

اولین رابطشون بعد از امضای قرارداد بود و یونگی احساس میکرد که باید حداقل به این خواسته‌ش احترام بذاره.

پسر میخواست ردش کنه. بهش بگه که نیازی نیست و میتونه برگرده خونه اما خودش هم میدونست که به محض رفتنش، گریه‌ش میگیره و افکاری مربوط به هرزه بودن، به مغزش هجوم میارن. پس فقط سرش رو برای تایید تکون داد و زیر لب "آره،" آرومی گفت.

یونگی لبخند زد و بدن برهنه پسر رو بین بازوهاش چرخوند. چونه‌ش رو بین انگشت هاش گرفت و سرش رو بالا برد تا نگاه هاشون هم‌تراز هم بشن، "چطور بود؟"

جیمین لبخندش رو تقلید کرد و ادای فکر کردن درآورد. بعد از چند لحظه یکی از ابروهاش رو بالا برد، "فکر کنم خیلی خوب بود. اولین بار بود که یخ رو اون پایین احساس کردم." نگاهش رو از مرد گرفت و ادامه داد، "خیلی عجیب بود. و خودت..." دست هاش رو بالا برد و انگشت های بسته‌ش رو از هم فاصله داد، با دهنش هم صدایی شبیه به یه انفجار کوچیک ایجاد کرد.

یونگی آروم خندید و دوباره سر پسر رو روی سینه خودش گذاشت، "توهم عالی بودی بیبی. ناله هات، بدنت... همه چیز."

جیمین سرش رو به سینه گرم و برهنه مرد فشرد و لبخند زد. در واقع سعی داشت داغی – و احتمالا سرخیِ – گونه هاش رو مخفی کنه.

یونگی دوباره مشغول نوازش موهاش شد تا اینکه صدای زنگ گوشیش شنیده شد. دستش رو دراز کرد و موبایلش رو از روی میز برداشت. بعد از دیدن اسم تماس‌گیرنده، دکمه سبز رو لمس کرد، "جونگین،"

جیمین بی اختیار با فهمیدن اینکه درینا زنگ نزده بود، نفس راحتی کشید. هنوز نمیدونست باید چه واکنشی نسبت به اون زن نشون بده.

"امشب نه." یونگی با لحنی که جایی برای اعتراض باقی نمیگذاشت، گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی، تماس رو قطع کرد.

دوباره دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و بدن هاشون رو بیشتر بهم چسبوند، "فردا نمیام اینجا. کلاس تناسب اندامت ساعت نُه شروع میشه. شماره کانگ رو برات میفرستم. پسر خوبی باش."

جیمین سرش رو از سینه مرد جدا کرد و به چشم هاش خیره شد، "کانگ چه شکلیه؟"

یونگی یکی از ابروهاش رو بالا برد، "چه اهمیتی داره؟"

"اوه!" جیمین لبخند زد و چشم های هلالی شکلش رو به مرد نشون داد، "نمیخوام باهاش وارد رابطه بشم... یا هرچیزی که هست. فقط میخوام مطمئن بشم که اونی که داره باهام ورزش میکنه، کانگ واقعیه."

یونگی خندید و موهای پسر رو از روی پیشونیش کنار زد، "عکسشو واست میفرستم." خم شد و لب های پسر رو با بوسه آرومی به دام انداخت. عقب رفت و دوباره موهاش رو کنار زد. به چشم های زیباش خیره شد.

جیمین دستش رو با اخم و لب های جلو اومده، بین موهاش برد تا از شرشون خلاص بشه، "باید کوتاهشون کنم!" اما یونگی دستش رو گرفت و با لبخند محوی بهش خیره شد، "لازم نیست. اینطوری بامزه‌تری. فقط دلم میخواد بهم بریزمشون." انگشت هاش رو بین موهای نرمش برد، "فکر کنم رنگ صورتی بهت بیاد."

و جیمین توی همون لحظه، رنگ موی بعدیش رو انتخاب کرد.

****

"کانگ سوجون." مرد دستش رو دراز کرد و لبخند زد.

جیمین دست مرد رو گرفت و آروم تکونش داد، "پارک جیمین."

سوجون به سمت در سالن ورزشی اختصاصیشون رفت و کلیدهاش رو از کیفش درآورد، "باید اعتراف کنم..." در رو باز کرد و کنار رفت تا پسر وارد بشه، "رئیس سلیقه خوبی داره."

جیمین با خجالت به مرد عضلانی که در رو پشت سرشون میبست، نگاه کرد و سرش رو تکون داد.

سوجون به طرف پنجره های بزرگ سالن رفت و پرده های همشون رو کشید، "نور بیشتر!" کوله ای که همراهش بود رو گوشه ای از سالن گذاشت و به طرف اسپیکر رفت تا آهنگ مناسبی رو پخش کنه. سرش رو به سمت پسر که هنوز دم در ایستاده بود و با انگشت هاش بازی میکرد، برگردوند، "میتونی توی اون اتاق آماده بشی."

جیمین سرش رو تکون داد و به سمت اتاق رفت. در رو پشت سرش بست و کوله‌ش رو روی نیمکتی که گوشه اتاق بود، گذاشت. جین بلندش رو در آورد و شلوارک سفید رنگی پوشید که رون های عضلانیش رو بیشتر نمایان میکرد.

اون اتاق آینه ای نداشت. به همین خاطر فقط دستش رو بین موهاش برد و تلاش کرد مرتبشون کنه. هودی گشادش رو تا کرد و توی کوله گذاشت.

تیشرت سفید رنگ گشادی که یقه بازش ترقوه‌هاش رو نمایان میکرد، رو پوشید و دستش رو روی پارچه کشید تا صاف و مرتبش کنه.

"کیو میخوای تحت تاثیر قرار بدی جیمین؟" به تلاشش برای قابل قبول به نظر رسیدن، خندید، "اگه یونگی بفهمه تنبیهت میکنه!"

بالاخره خودش رو قانع کرد که در اتاق رو باز کنه و وارد سالنی بشه که حالا ریتم آروم موسیقی پرش کرده بود.

در واقع تنها چیزی که باعث شده بود به ظاهرش توی اون جلسه ورزشی اهمیت بده، این بود که نذاره مربی جدیدش به طبقه اجتماعی پایینی که بیست سال از عمرش رو توش گذرونده بود و احتمالا بعد از خسته شدن یونگی، دوباره بهش برمیگشت، پی ببره!

به سوجون که کوکتل خودساخته‌ش رو مینوشید و واضحا بدنش رو دید میزد، لبخند زد و به سمتش رفت که پشت کانتر آشپزخونه کوچیک واحد، ایستاده بود.

"مربی، باید چیکار کنم؟" گفت و طرف مقابل کانتر، رو به روی مرد ایستاد.

سوجون زیتون بی هسته ای که سر جامش زده بود رو جوید و از آشپزخونه خارج شد، "بدنت مشکلی نداره جیمین. فقط باید همین شکلی نگهش داری و خب... اگه بخوای میتونیم روی باسن و پاهات کار کنیم."

پسر سرخی گونه هاش رو احساس کرد اما به هر حال سعی کرد خجالتش رو کنار بذاره و برای نگه داشتن موقعیتی که یونگی بهش داده بود، تلاش کنه، "سراپا گوشم مربی."

آقای کانگ چرخی دور بدنش زد و بعد با برخورد زبونش به سقف دهنش، صدایی تولید کرد، "پس باسن و رون ها. رژیم غذاییت رو برای رئیس میفرستم. طبق درخواست خودش. اگه دوست داشتی میتونم یه نسخشو برای خودت هم بفرستم. البته شمارت رو ندارم." خندید و چال یکی از گونه هاش نمایان شد.

"البته. میتونم بعد از تموم شدن جلسه بهتون بدمش مربی."

کانگ "هومـ"ـی گفت و به طرف وسط سالن رفت تا صدای ضبط رو بیشتر و تمرینات رو آغاز کنه اما قبل از اون، به سمت پسر برگشت، "میتونی سوجون صدام کنی." چشمک زد و به سمت آینه بزرگی که کل دیوار رو به روشون رو پوشونده بود، برگشت.

جیمین خندید و به انعکاس خودش خیره شد، "بله، سوجون‌شی."

****

درینا دسته ای از موهای مجعدش رو پشت گوشش زد و لبخندی زد که دندون های سفید و براقش رو نمایان میکرد. کیف کوچیک فانتزیش رو محکم‌تر بین انگشت هاش گرفت و به خانواده جدیدی که وارد فضای زیبای مهمونی شده بودن، لبخند زد.

"اوه درینای عزیزم واقعا زیبا شدی. خیلی خوشحالم که امسال هم توی جشنتون شرکت میکنم!" زن مسن که کت و دامن رسمی بادمجونی پوشیده بود و جواهرات از جنس مرواریدش برق میزدن، شونه های لاغر و برهنه درینا رو در آغوش گرفت.

"خوش اومدین." درینا گفت و به محوطه ‌ای که چمن سبز تیره و چراغ ها و میز و صندلی های سفید، تزیینش کرده بودن، اشاره کرد، "بفرمایید."

لبخند مصنوعیش رو حفظ کرد و به دو زوج بعدی هم خوشامد گفت اما کم کم از نبود همسرش توی یکی از مهم‌ترین جشن هاشون، غمگین شد. به طرف مادرش رفت که مشغول صحبت کردن با چند نفر از مقام های بالای گنگ بود، "مامان؟"

مادرش به سمتش برگشت و بدون اینکه نیازی به توضیح دادن اوضاع از طرف درینا باشه، گفت، "نگران نباش. میاد،" و به بحثش ادامه داد.

درینا با نگرانی به سمت ورودی جشن چرخید و وقتی قامت یونگی رو از دور دید، تقریبا از خوشحالی جیغ زد؛ البته نمیتونست وجهه‌ش رو جلوی اون همه مهمون از دست بده.

دامن لباس بلندش رو توی دستش گرفت و با قدم های موقرانه به سمت همسرش رفت. دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و بوسه کوتاهی روی لب هاش گذاشت، "یونگی."

یونگی دستش رو پایین کمر همسرش گذاشت، "ترافیک،" و بعد خودش رو عقب کشید. با صدایی که فقط برای شنیدن خودشون کافی بود، گفت، "این کدومشونه؟"

اخم ظریفی روی پیشونی درینا نشست، "سالگرد ازدواجمونه یونگی."

زوج جدیدی وارد محوطه شدن، "بیا. باید بهشون خوشامد بگیم." انگشت هاشون رو بین همدیگه قفل کرد و سعی کرد دوباره لبخند مصنوعیش رو – هرچند ضعیف‌تر – سرجاش برگردونه.

****

"نمیتونم احمق! نمیتونم تحملش کنم." دود سیگارش رو بیرون داد و بیشتر توی تاریکی دور از جشن فرو رفت، "از تظاهر خسته شدم. همشون ماسک های احمقانه‌شون رو زدن و مثل مترسک هایی که لبخندشون روی صورتشون حک شده، ظاهر لعنتیشون رو حفظ میکنن!"

نامجون نفس عمیقی کشید و صدای کشیده شدن پوست کف دستش روی پیشونیش، از پشت تلفن شنیده شد، "هیونگ، به خودت بیا. وارد ششمین سالی شدی که داری با اون خانواده میگذرونی. باید باهاش کنار بیای! باشه، میتونی برای خودت سرگرمی های فرعی داشته باشی. محض رضای فاک میتونی هرکی که خواستی رو به فاک بدی! ولی تو رئیس اون گنگ لعنتی هستی. خودتو جمع و جور کن!"

یونگی سیگارش رو دور انداخت و خواست بعدی رو روشن کنه اما متوجه شد که فندک درینا – و خودش – همراهش نیستن و توی اون جشن کذایی موندن. لعنتی به همه زندگیش فرستاد و به کاپوت ماشینش تکیه داد، "میخوام برم خونه."

"ساعت دوازده شبه. احتمالا به زودی تموم میشه و با زنت برمیگردی-"

حرفش رو قطع کرد، "منظورم از خونه، اون گوه‌دونی نیست! میخوام برگردم پیش اون پسره. حداقل خوشحالی یا ناراحتیش تظاهر کردن نیست!"

نامجون نفس عمیقی کشید، "مرد، مراقب احساساتت باش."

یونگی بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، تماس رو قطع کرد و لعنتی به دوستش فرستاد.

چرا هیچ کس درکش نمیکرد؟

***

"واقعا میگم هیونگ... من هنوز توی اتاق هتلم. این دیوونه هرروز به مامی‌ش میگه یه روانی به اسم هرولد پیششه و میاد اینجا تا بهم زل بزنه و بگه چقدر عاشقمه. اصلا نمیفهمم چش شده. تو نظری نداری؟"

جیمین روی تخت جا به جا شد و یک مشت دیگه از پاپ‌کرنی که برای خودش درست کرده بود رو قورت داد، "اگه جات خوبه... پس چرا میخوای فرار کنی؟"

جونگوک کلافه جواب داد، "چون این خیلی سخته که یکی هرروز واسه‌ت گل بخره و پول خورد و خوراکتو بده و هرلحظه بهت یاداوری کنه که چقدر عاشقته! سخته چون، یجورایی نمیشه جلوی احساسات رو گرفت. با هر کلمه ای که تهیونگ میگه، قلبم تندتر میزنه. مگه میشه کسی منو بخواد؟! حتی خودمم جئون جونگوکو دور انداختم! میترسم هیونگ... میترسم بهش حس پیدا کنم و اون وقت، اون بیخیالم بشه."

جیمین به لحن غمگین پسر گوش داد و توی ذهنش جواب هایی که میتونست بهش بده رو ردیف کرد. زیاد مطمئن نبود اما به هر حال یکیشون رو انتخاب کرد، "چرا فقط بهش یه شانس نمیدی گوک؟"

جونگوک نفس عمیقی کشید، "اگه از دستش در نرم، در واقع بهش یه شانس کوفتی دادم!"

"نه جونگوک. اینکه فقط اونجا بمونی با اینکه درای قلبتو به روش باز کنی، خیلی متفاوتن."

پسر کوچیکتر هوفی کشید، "باید برم. مراقب باش هیونگ." و تماس رو قطع کرد.

جیمین دوباره روی تخت غلت خورد و آباژوری که روی عسلی بود رو خاموش کرد. توی تاریکی به سقف اتاق زل زد و به این فکر کرد که زندگیش یک‌دفعه توی گودالی از عجایب سقوط کرده بود!

به جای اینکه بخوابه، از روی تخت بلند شد، گوشیش رو برداشت و به طرف تراس رفت.

از پشت در شیشه ای کشویی، به منظره رو به روش خیره شد.

احساس عجیبی داشت. نمیدونست کجای زندگیشه. اونجا نقطه اوجش بود یا دقیقا لبه پرتگاه قرار داشت؟

نفس عمیق و نامطمئنی کشید و بیخیال بیرون رفتن شد. احتمالا هوا اون وقت شب خیلی سرد بود. نمیخواست سرما بخوره و دیدن یونگی رو به تعویق بندازه. در واقع، زندگیش توی اون خونه بدون اون مرد، تاحدودی کسل کننده و ساکن پیش میرفت.

از پله ها پایین رفت و پاهاش رو روی پارکت کف آشپزخونه گذاشت. در یخچال رو باز کرد و به موادی که توش بودن خیره شد.

دلش میخواست آشپزی کنه اما از سکوت و تنهایی خونه بدش میومد.

نفس صداداری کشید و انگشت اشاره‌ش رو توی گونه نرمش فرو برد، "منو داری جیمین. باهم یه کیک خوشمزه میپزیم."

مواد مورد نیازش رو روی میز آشپزخونه چید. توی تمام کابینت ها دنبال همزن برقی گشت و بالاخره در حالی که صندلی چوبی رو زیر پاهاش گذاشته بود، توی یکی از کابینت های طبقه دوم پیداش کرد.

همزن رو کنار مواد روی میز گذاشت و دستور پخت کیک رو از توی اینترنت پیدا کرد.

بندهای پیشبند مشکی ساده که توی یکی از کشوها پیداش کرده بود رو به کمرش بست و تخم مرغ هارو توی قالب کیکش شکست.

مشغول همزدنشون با همزن برقی بود که صدایی شنید. همزن رو خاموش کرد و با دقت به سکوت گوش داد. هیچ.

دوباره روشنش کرد و مشغول شد. اونقدر درگیر اضافه کردن مواد بود که متوجهِ صدای بالا رفتن کسی از پله ها و دوباره پایین اومدنش نشد!

یونگی بی صدا وارد آشپزخونه شد و با دیدن پسر که مشغول کارش بود و گونه و موهاش رو آردی کرده بود، لبخند زد. از پشت بهش نزدیک شد و بی حرکت ایستاد.

جیمین بالاخره همزن رو خاموش کرد و چرخید تا دست های آردیش رو بشوره که با دیدن کسی که پشت سرش ایستاده بود و سرتاپا مشکی پوشیده بود، داد بلندی کشید.

یونگی به قیافه ترسانش خندید و سعی کرد آرومش کنه، "هی چیزی نیست. منم."

جیمین بی توجه به اینکه دست هاش هنوز هم کثیف بودن، مشتس رو آروم به سینه مرد کوبید، "ترسوندیم مین یونگی!"

یونگی مچ دستش رو گرفت و آروم از سینه خودش جداش کرد. به رد آرد روی تیشرت مشکیش خیره شد و یکی از ابروهاش رو برای پسر بالا برد.

جیمین غرغر کرد و مرد رو دور زد تا دست هاش رو بشوره، "تقصیر خودت بود!" با دست های خیسش به سمت یونگی برگشت و آرد رو از روی لباسش پاک کرد، "تمیز تمیز شد." لبخند زد و چشم هاش دوباره شبیه به هلال های ماه شدن. دستکش های پارچه ای فر رو دست کرد و قالب کیک که با مایع غلیظ قهوه ای رنگ پر شده بود رو برداشت.

یونگی در فر رو براش باز نگه داشت و جیمین هم با لبخندش تشکر کرد.

وقتی کار کیک تموم شد، پسر دستش رو بین موهای تازه رنگ شده و صورتیش برد و سعی کرد مرتبشون کنه.

یونگی یکی از صندلی های پشت میز رو عقب کشید و روش نشست. انگشت هاش رو بین همدیگه برد و چونه‌ش رو به مجموعشون تکیه داد، "نمیخوای بپرسی چرا الان اومدم؟"

جیمین روی صندلی مقابلش نشست، "نمیدونستم اجازه دارم دلیلش رو بدونم یا نه. ولی گفتی امروز نمیای. البته الان دیگه وارد روز بعدی شدیم و کاملا طبیعیه که اینجا باشی. به علاوه، این آپارتمان مال توئه نه من."

یونگی آرنج هاش رو از روی میز برداشت و به پشتی صندلی تکیه داد، "پارک جیمین فقط ازم بپرس چرا اومدم و منم بهت جواب میدم. لازم نیست اینقدر پیچیده‌ش کنی."

"خب... چرا اومدی اینجا؟ البته اگه دلیلی به جز برای بفاک دادن من داری، خوشحال میشم جوابت رو بشنوم."

مرد آروم خندید و دوباره روی میز خم شد، "امروز سالگرد ازدواجم با دریناست. یه جشن احمقانه گرفته بود. تا خرخره مست کرد و وقتی دیدم اونطوری خوابیده، تصمیم گرفتم شب رو اینجا بگذرونم."

جیمین انگشت هاش رو روی میز گذاشت و درحالی که بهشون زل زده بود و باهاشون بازی میکرد، گفت، "چرا دوستش نداری؟" فقط امیدوار بود حرف بدی نزده باشه.

یونگی آه کشید، "نمیخوای برامون چای درست کنی جیمین؟ من خوابم نمیاد و توهم باید منتظر کیکت باشی."

جیمین از جاش بلند شد و به کابینت بدون در کنار چای ساز زل زد، "هممم... چای بلوبری؟"‌ و به سمت مرد برگشت.

یونگی فقط سرش رو برای تایید تکون داد و حلقه ازدواجش که محض رضایت درینا و خانواده‌ش دستش کرده بود رو روی کانتر گذاشت، "جای دستبندا درد میکنه؟"

جیمین از سوال ناگهانیش جا خورد و با چند لحظه مکث جوابش رو داد، "آم... سوجون‌شی دیدشون و بهم گفت از کدوم کرم استفاده کنم. الان خیلی بهترن."

"میتونستی از خودم بپرسی." بلند شد و پشت سر پسر که تقریبا کار چای رو تموم کرده بود، ایستاد.

جیمین چای ساز رو روشن کرد و سر جاش چرخید. به چشم های نافذ مرد خیره شد، "فکر نمیکردم اجازه‌ش رو-"

"مسخره‌ست." یونگی دست هاش رو دو طرف کمر پسر گذاشت و به جلو خم شد، "باید از من میپرسیدی." لحنش عجیب و محکم بود.

جیمین با نگاه نامطمئنی به فاصله کم بینشون اشاره کرد، "نمیخوای منو ببوسی؟"

یونگی لبخند محوی زد که با اخم روی پیشونیش در تضاد بود، "چرا تو این کارو نمیکنی؟"

پسر دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و کمی روی نوک پاهاش بلند شد. بوسه کوتاهی روی لب هاش گذاشت و عقب رفت.

"فقط همین؟"

جیمین سرش رو برای تایید تکون داد و لبخند زد.

یونگی به چشم های بامزه، لب های سرخ، گونه های برجسته و خط فک تیزش نگاه کرد و سرش رو کج کرد، "چون درینا توی دریایی از تظاهر غرق شده. فکر میکنه عاشقمه اما اگه کسی رو دوست داشته باشیم، احتمالا هرکاری میکنیم که خوشحالش کنه! اون فقط عاشق لذتیه که بهش میدم. از اومدن اسمش کنار اسمم، خوشحال میشه چون من رئیس گنگم و اون دختر رِئیس یکی دیگه‌شون."

جیمین هم سرش رو به یک طرف خم کرد، "نمیتونی از درون قلبش اینقدر با اطمینان حرف بزنی." جرئت پیدا کرده بود و این باعث میشد یونگی نتونه جواب های سرسری تحویلش بده.

"من دوستش ندارم جیمین چون من... مسخره‌ست،" آروم خندید و ادامه داد، "من بیشتر از همه تظاهر میکنم. دوستش ندارم چون من همجنسگرام و هیچ کدوم از اون احمقا اینو نمیدونن! چون پدر خرفتم میخواست به اینجا برسم و من حاضر شدم برای رسیدن بهش، تظاهر کنم. توی منجلاب تظاهر فرو رفتم و هر روز هم موقع بوسیدنش، موقع لمس کردن و بفاک دادن اون زن، بیشتر و بیشتر مجبور به تظاهر کردن میشم!"

صدای تایمر فر شنیده شد و یونگی بعد از گاز گرفتن لب پایینی پسر، عقب رفت و گذاشت به کارش برسه.

جیمین کیک داغ رو روی میز گذاشت و توی سینی چوبی برگردوندش.

یونگی از پشت بهش نزدیک شد، دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردنش گذاشت تا بهتر کارش رو ببینه، "چه طعمی؟" صدای خشدارش توی گوش جیمین پیچید.

"شکلاتی." پسر چرخید و تکه کوچکی از کیک رو جلوی دهن یونگی گرفت تا گاز بزنه، "میدونی... اگه بخوای میتونیم بریم توی اتاق من. همونی که هنوزم بوی سنبل میده. اونجا میتونی شلوار و باکسرت رو بکشی پایین و بذاری اولین فتالیومون رو تجربه کنیم." پوشش شیشه ای رو روی کیک برش خورده‌ش گذاشت تا مانع از خشک شدنش بشه. تکه مثلثی شکلی که برای خودش برداشته بود رو خورد و توی آغوش مرد چرخید، "یا میتونم همینجا بهترین بلوجاب عمرت رو بهت تحویل بدم."

یونگی خندید و جلو رفت تا لب های پسر رو بمکه. سرش رو کج کرد تا بوسه رو عمیق تر کنه و در نهایت زبونش رو وارد دهن گرم و خیسش کرد.

دهنش هنوز هم مزه شکلات میداد و اون شب یونگی واقعا، بهترین بلوجاب عمرش رو تجربه کرد!

Continue Reading

You'll Also Like

30.5K 4.4K 14
[پایان یافته] یوهان دستش رو پشت گردن گائون برد و سرش رو به جلو هول داد. لب‌هاش رو روی لب‌های گائون کوبید و باعث شد حرفش نیمه‌تموم بمونه. تماسی که می...
14.5K 2.5K 17
كابوى كيم، مرد عياش و قماربازى كه يكشنبه‌ شب‌هاى آخر هر ماهش توى كازينو و روی تخت‌ گرمش سپرى می‌شد، این بار طعمه‌ی جدید و بازنده‌ی میز و تختش رو پیدا...
7K 1.7K 10
➳ Nicolay درحال آپ... ✍🏻 اون پسر بی‌چاره فقط برای تعطیلات به اوکراین سفر کرده بود؛ اما چه می‌دونست که همون موقع روس‌ها تصمیم می‌گیرن به اون کشور حمل...
16.8K 3K 33
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...