Dark Flare | Vmin

By bangtan_fantan

98.8K 13.4K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... More

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 15
✏ pt . 16
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 28
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 32
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 37
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 22

2.2K 383 87
By bangtan_fantan

در تاریکی مطلق اتاق ممنوعش ، گوشه ای ایستاده و با نور کمی که از لای در باز واردش میشد ، به تابلو ی وسط اتاق که روش با پارچه ی سیاه رنگی پوشونده شده بود خیره بود .

تابلو ای که روزها قبل ، یکباره به کشیدنش تصمیم گرفته بود . تابلو ای که مهمان همیشگی چشم هاش ، به هنگام رفتن به اون اتاق بود . تابلو ای که حالا از رونماییش هراسان بود .

این روز ها وقتی وارد اون اتاق میشد ، هیچ چیز به جز همون یک تابلو ذهنشو درگیر نمیکرد ، دیگه حتی درد ها و تنهایی هاش رو هم یاد آورش نمیشد ، تمام فکرش همون پسر مو زردی میشد که چشم های زیباش حتی از داخل بوم پارچه ای هم قلب یخشو ذوب کرده و به آتش میکشوند.

الان دیگه تهیونگ داخل اون اتاق ، اون پسر سرد و غمگین نبود ، تغییراتش حتی داشت تیرگی اتاق رو هم به روشنایی تبدیل میکرد .

شاید هم بعد از ورود روشنایی زندگی خودش این اتاق تاریک و غمگین هم داشت تغییر میکرد .

روشنایی زندگیش ، نور کوچکی بود که از ناکجا آباد وارد زندگی تاریکش شده بود ، اما همون نور کوچک الان داشت تمام تاریکی هاش رو غرق در خودش میکرد .

اون پسر قد کوتاه موزردی که هیچکس ، حتی خودش هم فکرش رو نمیکرد ، الان امروز ، به تمام وجودش تبدیل شده بود ، لبخنش با لبخنش عمیق تر میشد و قلبش با کوچکترین حرف همون پسر میتونست به هزاران تکه تبدیل بشه .

هنوز هم باور نمیکرد که چطور تونسته بود خودشو ببازه ، چطور به این حد از خواستن و وابسته شدن رسیده بود که حتی با فکر نبودن موزردش ، روحشو سرمایی سوزان در بر میگرفت .

از تصمیمی که گرفته بود مطمئن نبود ، اگه اون پسر ترکش میکرد چی ، اگه میرفت چی ؟ اگه بدون فکر کردن به قلب بیچارش فقط میرفت چی ؟

قلبش میمرد ، تمام احساسات تازه زنده شده توی وجودش میمرد اما مهم تر از همه این ها خودش بود که گم میشد ، چنان گم میشد که دیگه هیچکس نمیتونست جوری که جیمین پیداش کرده بود ، پیداش کنه . گم میشد و با قلبی که فقط برای موزردش زنده بود به فراموشی سپرده میشد .

اما اون که تصمیم نداشت اجازه ی رفتن رو بهش بده ، اون دیگه الان حتی نمیتونست یه زندگیه بدون خدمتکار کوچولوش رو تصور هم بکنه...

برق چشمهای قهوه ای رنگش ، در حال مبارزه با غمی سنگین بودن . نفس عمیق آه مانندی کشید و با شنیدن صدای در لبخند تلخی زد . به هر حال دیگه توانشو نداشت ، اولین احساساتش حداقل حق اینو داشتن که به زبون آورده بشن !

بدون بستن در ، از اتاق تیره رنگش خارج شد . پسر کوچکتر با لبخند کمرنگ همیشه روی لبش درست وسط اتاقش ایستاده بود که با دیدنش ، تعظیم کوتاهی کرد .

_ با من کار داشتین ؟

نفس عمیقی کشید و بدون گفتن چیزی به طرفش رفت و در فاصله ی نزدیکی ازش ایستاد .

جیمین اما معذب از اینهمه نزدیکی ، لبخند ساختگی زد و نامحسوس قدمی به عقب برداشت که البته از چشم های تیز بین رئیش دور نموند . رئیسی که حالت قیافه ی عجیبی داشت و هیچ چیزی از چهرش قابل خوندن نبود .

پسر بزرگتر لبخند کمرنگ و تلخی زد .

+ جیمین ، تو .... از من بدت میاد ؟

پسر کوچتر متعحب از سوال یهویی و نامربوط رئیسش سریع اخم نامحسوسی کرد و در حاله که دست هاشو تکون میداد تند تند و با عجله گفت :

_ کی همچین چیزی گفته ؟ معلومه که نه ، من چرا باید از شما بدم بیاد ؟

تهیونگ اما خیره در دو تیله ی قهوه ای رنگ مقابلش ، فقط سکوت کرد و چیزی نگفت و وقتی متوجه جو ساکت و البته نگاه متعجب خدمتکار عزیزش شد ، سرشو با تک خنده ای پایین انداخت .

+ میشه یکم برات حرف بزنم ؟

قبل از اینکه متوجه سر تکون دادن جیمین بشه برگشت و به طرف درب تیره رنگ باز رفت .

+ دنبالم بیا ...

تو چشمهای خیره رئیسش ، امروز غم عجیب و دیده نشده ای رو میدید و لحن و رفتارش هم تمام غم درونشو لو میدادن و الان جیمین بود که با نگرانی رفتن رئیسش به سمت در همیشه بسته گوشه ی اتاق رو تماشا میکرد . نمیدونست که چی باعث بهم ریختن پسر مقابلش شده بود ، اما هرچی که بود جیمین ازش خوشس نمیومد ، این روز ها حس های بهتری نسبت به پسر بزرگتر داشت و البته که دوست نداشت اون پسر سرد و مغرور رو اینهمه شکسته و غمگین ببینه .

وقتی ورود رئیسش به اتاق رو دید به خودش اومد ، اون ازش خواسته بود که دنبالش کنه ولی اون اتاق ، همون اتاقی بود که رئیسش با تاکید بهش گفته بود که " تحت هیچ شرایطی حق نداری وارد اون اتاق بشی " . اون اتاق تمام مدتی که جیمین اونجا کار میکرد بسته بود ، حتی وون و بقیه هم داخل اون اتاق رو ندیده بودن و جیمین الان اجازه ی ورود بهش داشت ؟

متعلل جلوی در اتاق ایستاد ، جز نوری که از بیرون واردش میشد ، چیزی از اتاق معلوم نبود ، طوریکه انگار تاریکی تمام اتاق رو درخودش بلعیده بود .

با ظاهر شدن قامت رئیسش جلوی در ورودی ، نگاه نامطمئنی بهش انداخت که بعدش تهیونگ گفت :

+ بیا تو ...

با قدم های آرومی وارد اتاق شد که چند ثانیه بعد ، تهیونگ کلید برق رو فشار داده و اتاق تاریک ، در روشنایی ، خودشو به نمایش گذاشت .

پسر کوچکتر اما با روشن شدن اطرافش ، با ابرو های بالا پریده و بهت ، چند باری فقط پلک زد . چیزی که میدید فرای تصوراتش از این اتاق پر رمز و راز بود ، درواقع هر چیزی رو تصور میکرد ، جز یک اتاق با وسایل نقاشی و تابلو های فراوان ؛ اما اون اتاق به طرز عجیی غمگین و ‌تنها به نظر میومد !

تهیونگ لبخندی به قیافه ی متعجب پسر موزرد مقابلش زد و سرشو پایین انداخت . جیمین باز هم براش یه اولین دیگه رو به وجود آورده بود ، اولین کسی که با خودش به اون اتاق میبرد .

جیمین غرق در تابلو های زیبایی که روی دیوار و حتی روی زمین کنار هم گذاشته شده بودن ، بدون توجه به موقعیت و حتی دلیل بودنش در اون اتاق در حال قدم زدن و نگاه کردن به تابلو ها بود . تمامشون با ظرافت و دقت خاصی کشیده شده بودن ، گویی که درحال انتقال یه بخش خاصی از یک فیلم یا داستان تراژدی و غمگین بودن و بعضی از تابلو ها هم هیچ معنی خاصی نداشتن ، تنها چیزی که ازشون حس میشد آشفتگی و پریشونی بود! فقط تابلو های یکی از دیوار ها متفاوت بود . در تمام تابلو های اون دیوار زن زیبایی با لبخند مهربانی کشیده شده بودن . زنی که از شباهت بینهایتش به پسر پشت سریش ، هویتش قابل تشخیص بود . با فکر اینکه پسر بزرگتر چقدر به مادرش وابسته بوده و یاد آوریش ممکنه باعث ناراحتیش بشه ، با لبخند معذبی برگشت و در چند قدمی رئیسش ایستاد.

_ شما همه ی اینا رو کشیدین ؟

تهیونگ به آرامی سرشو تکون داد که پسر کوچکتر با نگاهی دوباره به اتاق ادامه داد :

_ واقعا خیلی قشنگن .

+ من که قشنگی ای نمیبینم !

دوباره به طرف تهیونگ برگشت و باز هم اون نگاه خیره و چشم های غمگین .

پسر بزرگتر سرشو پایین انداخت و بی مقدمه شروع کرد ...

+ هر کدوم از این نقاشی ها برای من یه خاطره ی بد هستن ، یه درد ، یه رنج ، یه تنهایی ، یه غم...

این اتاق حکم یه زندان تاریک رو داره ، زندانی که توش من و تمام احساساتم حبس شده ، منی که ازش متنفر بودم ، منی که یه ضعیف ترسو بود و تنها کاری که بلد بود فرار بود ، فرار از واقعیت هاش ، فرار از تاریکی هاش ، منی که تمام غم های زندگیشو توی این اتاق دفن میکرد و طوری ازش خارج میشد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده ...

مکثی کرد و خیره در چشمهای ناراحت پسر مقابلش ادامه داد :

+ این اتاق بود که تمام وجودمو سرد کرد و تمام شادی ها و لبخند هام رو کشت ...این اتاق تنها چیزیه که احساسات من رو مخفی کرده بود ...و من تورو به مخفی ترین پناهگاهم آوردم جیمین...

نگاهی به اطرافش انداخت و بعد دوباره در چشم های متعجب و محزون جیمین غرق شد .

+ چون این اتاق دیگه قادر به مخفی کرد احساسات من نیست جیمین ...احساساتم توی تاریکی این اتاق دارن عذاب میکشن ...و من میخوام همه اینارو به تو بگم ...

تهیونگ با قدم های آرامی به طرف بوم تابلویی که با پارچه ی سیاه رنگی پوشیده شده بود رفت .

+ روشنایی که یهویی وارد زندگی تاریک من شد و قلب مرده من رو به تپش انداخت ...

به طرف پسر موزرد مبهوت برگشت و در حالی پارچه رو از روی بوم برمیداشت، با لبخند غمگینی گفت :

+ روشنایی من تو هستی جیمین و من به روشناییم نیاز دارم !

جیمین ، با چیزی که دید و شنید شوکه شد ، ناخواسته اخمی بین ابروهاش شکل گرفت . تابلوی وسط اتاق نقاشی ای از خودش بود .

منظور پسر مقابلشو متوجه نمیشد ، وقتی رئیسش صداش زد و حتی وقتی وارد این اتاق شد حتی تصور هم نمیکرد که این چیز هارو بشنوه . تمام این حرف ها براش غیرمنظره و یهویی بودن .

_ شما ... منظورتون_...

+ من دوست دارم جیمین !

چشم های پسر کوچکتر به بزرگترین حد خودشون رسید . باور نمیکرد .حتما رئیسش داشت باهاش شوخی میکرد ، یعنی چی که دوسش داشت ! حتما باز مثل دفعه ی قبل مست کرده بود ! نه این امکان نداشت ، چطور ممکن بود که رئیسش اونو دوست داشته باشه ! اصلا منظورش چیه که دوسش داشت؟  چرا داشت باهاش این کار رو میکرد ، جیمین که هیچ بدی بهش نکرده بود ... چرا اذیتش میکرد ، چرا دوباره ذهنشو مشغول میکرد . چشم هاشو روی هم فشار داد و چند ثانیه بعد با ناراحتی نگاهشو به پسر مقابلش دوخت .

_ تمومش کنید لطفا ! چرا دارید این کار ها رو با من میکنید ؟

پسر بزرگتر با سنگینی بیش از حد روی قلبش به پسر مقابلش نزدیک شد . درد زیادی رو داخل قلبش حس میکرد و دلیلش همون نگاه بی احساس چشمان مقابلش بود .

با ناراحتی که از تمام وجودش ساطع میشد گفت :

+ جیمین من واقعا دوست دارم... تو اولین کسی هستی که من_...

جملش با حرف جیمین نصفه موند .

_ اما من همچین احساسی به شما ندارم ! شما چرا_

تلخند غمگینی زد و سرشو پایین انداخت .

+ میدونم...

دوباره به چشم های اخم آلود موزردش نگاه کرد و ادامه داد :

+ میدونم تو همچین احساسی نداری ، من ازت نمیخوام که دوسم داشته باشی... فقط اجازه بده من دوست داشته باشم...

حالا بهتر میفهمید ، تمام تغییرات اخیر رئیسش ، تمام کارها ، حرف ها و توجه هاش ، حالا بهتر متوجه همشون میشد ... چشم های محزون پسر مقابلش دروغ نمیگفت ، جیمین این رو حس میکرد ، الان فقط به دلایل نامعلومی برای ناراحتی رئیسش غمگین بود . چطور میتونست اجازه دوست داشتنشو بهش بده وقتی خودش هیچ حسی بهش نداشت . برای احساسات پسر مقابلش متاسف بود و کاری هم از دستش بر نمیومد .

_ اما من...

+ تو فقط بذار من دوست داشته باشم... چیز دیگه ای ازت نمیخوام !

سکوت و اخم جیمین امید کوچکی رو توی دلش به وجود آورد ، یعنی اون قرار نبود بره....

دست های پسر مقابلو بین دست هاش گرفت و ادامه داد :

+ فقط پیشم بمون و بذار دوست داشته باشم !

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

ته ته ی احساساتی🥺💔🙈
نظرتون چی بود راجع به این پارت؟🤔

و اینکه ممنون از مهربونیا و کامنت های حمایتگرتون برای وقتی که مریض بودم ، ببشید نتونستم جواب بدم ، خیلی دوستون دارم😍🥰😭💜

و و و و ووووو 👈 ووت بدید انصافا😐💔
نوتیفیکیشن پارت جدید براتون‌اومده بود ؟؟😐

Continue Reading

You'll Also Like

123K 20.1K 54
جیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی ی...
candy By Ana

Fanfiction

3.2K 347 7
تهیونگ...... من میخوام شیرین ترین ،خوشمزه ترین و خوشگل ترین کندی های دنیا رو برای اولین بار توی جهان درست کنم . کندی های‌که هر کس با خوردنشون بفهمه ک...
80.9K 4.3K 27
با ژانر های مختلف... بیشترشون تریسامه.. یه سون سام و کاپل دونفره. انشاالله بعدی هارو کاپل دونفره مینویسم همه کف کنید
15.4K 2.2K 28
خلاصه موجوداتی که خیلی ها فکر میکنن افسانه اند ، اما اگر این موجودات تونسته باشن از دید ادم ها مخفی بشن و بین ما شاید نزدیک ترین کسانمون باشن، پسری...