Dark Flare | Vmin

By bangtan_fantan

104K 13.9K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... More

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 15
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 22
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 28
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 32
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 37
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 16

2.4K 391 85
By bangtan_fantan


❗❗❗❗

قبل از شروع یکبار به طور کلی و برای کل فیک یه چیزی رو براتون روشن کنم که شاید در جریان نباشید.
بیبی ها من توی قسمت ژانر داستان اسمات نزدم ، چون دوست ندارم برای ژانر داستانم بنویسم اسمات !! ولی محدوده ی سنی رو بالای هجده سال تعیین کردم که یعنی اسمات هم خواهیم داشت و من توی هر پارت اخطار نمیزارم که اینجا اسماته در جریان باشید ! کسانی که دوست ندارن ، لطفا با آگاهی بخونن.
بعدا گله نکنید که نمیدونستیم و از این حرفا !!!

❗❗❗❗

*چهار سال قبل

از نصفه شب گذشته و ساختمان و تمام اهالیش به خواب عمیقی فرو رفته بودن .
جیمین اما غرق در زیبایی آسمان شب شده و ساعت از دستش در رفته بود .
محتاطانه و کاملا پشیمون از کارش وارد ساختمون شد اما قبل از اینکه بتونه مخفیانه به اتاقش برگرده ، مچش توسط مدیر پرورشگاهی که به طرز عجیبی در اون ساعت اونجا ، و جلوی راهروی منتهی به اتاقش بود ، گرفته شده بود .
با قدم های کشیده ای ، توی راهرو های نیمه تاریک ساختمان به دنبال آقای کانگ ، به طرف اتاق مدیریتی که در طرف دیگه ی ساختمون بود حرکت میکرد .
آقای کانگ که مرد نیمه چاق ( •_• ) و میانسالی بود ، در اتاقش رو باز کرد و رو به پسر ریز جثه ای که سرش رو پایین انداخته و با انگشت های دستش بازی میکرد گفت :
+ برو تو ...

جیمین سرشو بلند کرد و نگاه پشیمون و مظلومی به مدیر انداخت و آروم وارد اتاق شد و در دورترین نقطه نسبت به میز مدیر ایستاد. هیچواقت از این اتاق و البته صاحب بداخلاقش خوشش نیومده بود ولی الان نگرانی و استرس عجیبی داشت ، نه بخاطر قانونی که شکسته بود ، بلکه بخاطر پوزخند عجیب مرد همراهش...
آقای کانگ هم بدنبال پسرک وارد اتاق شد ، کلید لامپ رو زد و در رو پشت سرش بست .
به پسر نزدیک شد . در چند قدمیش ایستاد و دستهاشو از پشت به هم قفل زد .
+ خب جیمین ... مطمئنم میدونی که تو نباید توی این ساعت بیرون از اتاقت باشی ، درسته ؟

پسرک دستهاشو محکم بهم فشار داد و آروم سرشو تکون داد .
+ و مطمئنم میدونی که برای این کارت قراره تنبیه بشی درسته ؟

جیمین که حالا کمی هم ترسیده بود ، دوباره سرشو تکون داد .

آقای کانگ پوزخند دیگه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ، کمی به پسرک نزدیک شد . دو انگشتشو زیر چانه ی پسر مقابلش گذاشت و سرشو بالا گرفت .
+ نظرت چیه که امشب یه تنبیه متفاوت برات در نظر بگیریم کوچولو ، هوم ؟

پسرک اما شدیدا میترسید ، از نگاه خبیث و تنها بودن با این مرد میترسید . از همون روزی که به اینجا فرستاده شده بود ، احساس خوبی نسبت بهش نداشت و نگاه های گاه و بیگاه و خیرش هم هیچ کمکی بهش نمیکردن.
آقای کانگ غرق در زیبایی موجود بی دفاع مقابلش ، کمی هم نزدیک تر شد و دستشو نوازشوار روی صورت پسر کشید .
+ تو خیلی خوشگلی جیمین ... تا حالا کسی مثل تورو ندیده بودم... تو...تو...

انگشت شصتشو روی لب های برجسته ی پسرک کشید و ادامه داد :
+ لب هات... زیادی وسوسه انگیز نیستن به نظرت ؟

جیمین لرزی کرد و سریع دست مرد مقابلشو از صورتش جدا کرد و با اخم مخلوط از ترسی گفت :
_ من میخوام برم...

آقای کانگ تک خنده ی شروری کرد .
+ کجا ؟ تو که هنوز تنبیه نشدی کوچولو...

پسر اخمی کرد و گفت :
_ من کوچولو نیستم انقد اینو به من نگین ... میخوام برم !

خواست به طرف در بره که مچ دستش اسیر دست های قویه مرد رو به روش شد و محکم به دیوار پشتش کوبیده شد.
+ اما ما که کارمون تموم نشده ...

استرس و ترس زیادی پسر رو گرفت . برای خلاص شدن از چنگ مدیر پلیدش دست پا میزد ، اما تقلاهای پسرک مابین دست های قوی مرد مقابلش خفه میشد .
_ و.. ولم کنید ...

کانگ خم شد و کنار گوش پسر آروم زمزمه کرد :
+ میبینی جیمین ، تو کوچولو و ضعیفی... همین !

بعد خم شد و سرش رو توی گردن پسرک فرو برد.
جیمین با حس بوسه ها و خیسی چندش آور روی گردنش ، بیشتر تقلا کرد ، بدنشو با خشونت حرکت داد وسعی میکرد مرد نفرت انگیز مقابل رو از خودش دور کنه.
_ آ..آقای ... ولم کننین !!

مرد قد بلند سرش رو از گردنش جدا کرد ، اما قبل از اینکه فرصتی به پسرک بده ، لب هاشو محکم روی لب های پسر مقابلش کوبید و با خشونت شروع به بوسیدنش کرد .
جیمین از این که نمیتونست خودشو نجات بده متنفر بود ، از ضعف و ناتوانی خودش متنفر بود . اشک های ترسیده و ناامیدی که گوشه چشمش جمع شده بودن ، با شدت زیادی شروع به سرازیر شدن کردن ؛ جیمین اما همچنان برای نجات خودش تلاش میکرد .
با حس کردن زانوی مرد بزرگتر مابین پاش ، و فشاری که به عضوش وارد شد ، شوک عظیمی وارد بدنش شد . با تمام توانش زبون مرد بزرگتر رو که سعی داشت وارد دهانش بکنه رو گاز گرفت و محکم هلش داد .
+ ولم کن عوضی !

با سرعت زیادی به طرف در دویید اما قبل از اینکه حتی بتونه دستگیره رو لمس کنه ، دوبار کشیده شد و اینبار روی مبل وسط اتاق پرت شد .
+ کجا ؟ ما که هنوز شروع نکردیم کوچولو ...

روی پاهای پسر کوچکتر نشسته و مانع حرکتش شد . کتشو با سرعت در اورده و گوشه ای پرت کرد و چند دکمه ی اول پیراهنشو باز کرد .
جیمین که از تقلا و ترسی که به جونش افتاده بود نفس ننفس میزد . اختیار اشک های دیوانه وارشو از دست داده بود و مدام ما بین گریه هاش ، فریاد کمک میکرد .
مرد بزرگتر یکی از دست های مشت شده ی پسر لرزان زیرشو گرفت و دست دیگشو زیر تی‌شرت پسر برد و تن نرم و لطیفشو لمس کرد . هیسی کرد و دوباره لب های پسرک رو اسیر گرفت و فریادش رو خفه کرد .
جیمین اما تنها چیزی که حس میکرد ترس بود و ترس ... فقط میترسید و میترسید و میترسید .
بدنش به شدت میلرزید اما دست از تقلا برنمیداشت . هنوز هم نمیتونست اتفاقات این چند دقیقه رو درک کنه و الان فقط یک چیز میخواست ، مغز و قلب و روح و تنش فقط یه چیز میخواست .... فرار !
با دهانی که اسیر لب های مرد مقابلش شده بود ، صداهای نامفهومی تولید میکرد و برای نجات دعا میکرد.
با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی نفسش حبس شد . بالاخره دست آقای کانگ زیر لباسش بی حرکت ماند و سرش به گوشه ای مایل شد . با دیدن جین هیونگش که ترسیده به آقای کانگ نگاه میکرد ، نور امیدش برگشت . سد اشک های بی پایانش محکم تر شکسته شد و اینبار با صدای بلند شروع به گریه کرد .
پسر بزرگتر سریع به طرفش رفت ، تن مرد رو از روی تن لرزون پسر کوچکتر جدا کرد و بدون هیچ ترحمی ، از روی مبل پایین انداختش .
جیمین با چشم های اشکی و ناباورش به ناجیش چشم دوخت .
_ه..ه..هیونگ...

پسر بزرگتر که خودش هم ترسیده و دست کمی از دیگری نداشت ، دست های لرزون دونسنگشو گرفته و به طرف در اتاق کشوند .
× ب..باید بریم جیمین ....

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

*زمان حال

صدای له شدن برف های سفت شده از بارش دیروز ، تنها صدایی بود که سکوت خیابان های نیمه روشن سئول رو بهم میزد ؛ پسرک اما غرق در افکارش از زمان و مکان ناآگاه بود . اغتشاش ذهن درماندش ، قوی تر از اونی بود که پسرک رو متوجه اطرافش بکنه . بعد از اتفاقی که دیشب افتاده بود ، دریغ از دقیقه ای خواب ، فقط با دیدن روشنایی ناچیز آسمون گرفته ی زمستونی ، لباس هاش رو پوشیده و سردرگم در خیابان های خلوت به سوی تنها پناهگاهش میچرخید . لحظه ای نبود که شب گذشته رو به یاد نیاورده و غمگین نشده باشه . از نظرش مستی رئیسش اصلا دلیل کافیی برای کارش نبود چرا که جیمین دیگه از همه ی این اتفاقایی که فقط سر خودش میومد خسته شده بود .
چرا باهاش اینطوری برخورد میکردن ... چرا فقط بخاطر اینکه کسی رو نداشت که ازش دفاع کنه اذیتش میکردن ...شاید هم پسرک برای دنیای ظالم اطرافش زیادی مهربون و خوب بود ...
چرا که هنوز هم نمیتونست افکار و دلیل انسان ها برای بدی کردن رو درک کنه.
حرف های دختری که چند مدت قبل ملاقاتش کرده بود ، هر چند دقیقه یکبار توی گوشش اکو میشد و عصبانیت فروکش کردشو دوباره شعله ور میکرد .
یعنی رئیسش از تمام مهربونی هاش برداشت دیگه ای کرده بود ؟ یعنی اونم جیمینو مثل اون دختر به چشم یه آدمی میدید که قصد اغوا کردنشو داره ؟
حتی با فکر کردن به همچین چیزی هم خونش به جوش میومد ...
یعنی واقعا اونم درموردش اینطور فکر میکرد که به خودش اجازه ی بوشیدنشو داده بود ؟ اصلا به چه حقی اونو بوسیده بود ؟ چطور به خودش همچین اجازه ای رو داده بود ...
از رئیسش و هرچی که مربوط به اون میشد متنفر بود و از اینکه هنوزم مجبور بود که اونجا کار کنه هم متنفر بود .
نفس عمیق و پر حرصی کشید . به هر حال قرار نبود این اجازه رو به اون پسر گستاخ و پر رو بده ... باید یه گفت و گوی درست و حسابی باهاش داشته باشه و مرز های مشخصی رو براش روشن میکرد. اون هر چقدر هم پولدار و عوضی باشه ، حق نداره که این کار رو بکنه ، حق نداره که جیمینو ببوسه...

با تابش پرتو نور نه چندان گرمی روی صورتش ، لحظه ای ایستاد و آسمون چشم دوخت . افکار سمج ، مزاحم و نه چندان خوشایندشو ، گوشه ای از ذهنش برای دیداری دوباره زندانی کرد . به هر حال امروز آزاد بود ، امروز آرامش داشت و قرار بود کنار هیونگ مهربونش باشه ، نمیتونست تنها روز فرار از عمارت جهنمیشو با فکر های آزار دهندش خراب کنه . همین که تا حالا داشت فکر میکرد هم براش کافی بود . یک روز بی دغدغه هم در بین زندگی پر دغدغش براش کافی بود .
دستش رو روی شالگردن کلفتش گذاشت و آروم پایین کشید . هوای سرد صبحگاه رو آروم تنفس کرد و لبخند کمرنگ و خسته ای زد . حالا که افکارشو آزاد کرده بود ، نتیجه ی بیخوابی و البته بی فکریشو بهتر درک میکرد ؛ چرا که مثل احمق ها ، صبح چنین روز سردی ، یه ساعت تمام پیاده راه رفته بود و به درد و سوز استخون های بیچارش کاملا حق میداد . شالگردنشو دوباره بالا کشید و به طرف خیابانی که کم کم رنگ شلوغی به خودش میگرفت رفت . گوشه ی خیابان به امید تاکسی ایستاد و به حماقت خودش ناسزا میگفت . واقعا چه فکری کرده بود که میخواست تمام این مسیر رو پیاده بره . به هر حال امروز بهانه ی مناسبی برای تمام کارهاش داشت و رئیس دیوونه و عصبیشو مسبب تمامشون میدونست . اصلا چرا باید با کارهاش اون رو توی این وضعیت قرار میداد . " آره ، اصلا همش تقصیره اونه ! "
دماغشو بالا کشید و اخم ریزی کرد .
به اولین تاکسی که از اونجا میگذشت دست بلند کرد . سوار شد ، آدرس مورد نظرشو داد و سرشو به شیشه سرد ماشین چسبوند . هنوزمدت زیادی از طلوع خورشید نگذشته بود و شهر این چنان شلوغ شده بود . به مردمی که علارغم هوای سرد ، از این سو به اون سو میرفتن نگاه و سعی میکرد به قیافه ی هر کدوم توجه بیشتری داشته باشه ، چرا که همه ی اون چهره ها داستان متفاوتی برای گفتن داشتن و هر کدوم نقش اصلی داستان خودشون بودن .
خیره به هیاهوی شهر ، متوجه رسیدنشون نشده بود . با ایستادن ماشین ، کرایه رو پرداخت و از ماشین پیاده شده بود.
شدیدا خوابش میومد و حتی هوای سردی که به صورتش میخورد هم کمکی درحالش نمیکرد .
با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود وارد آپارتمان قدیمی شد . لبخند ضعیفی زد . قطعا دلش برای زندگی قبل از آشنایی با رئیس عوضیش ، تنگ شده بود . جلوی درب ورودی ایستاد . از خواب بودن هیونگ عزیزش مطمئن بود اما با این حال ، حوصله ی در آوردن کلید هاشو نداشت ، بنابراین دستشو روی زنگ گذاشته و پشت سر هم فشار داد .
با شنیدن صدای خواب آلود و غرغروی هیونگش که ناسزا میگفت لبخند عمیقی روی صورتش نشست .
+ محض رضای خدا ، آخه کدوم بیشعوری صبح به این زودی اینطوری در میزنه !!!

در باز شد ولی پسر کوچکتر قبل از این فرصت حرف دیگه ای رو به هیونگش بده ، خودشو بغلش پرت کرد و کاملا ولو شد .
_ هیوونگ ... خوابم میاد !!

با لحن کشیره ای گفت و جین شوکه از جسمی که یکباره به بغلش پرت شده بود ، با تشخیص دونسنگ عزیز ولی الان رو مخش با عصبانیت غرید :

+ یا‌ ! پارک جیمین ، تو احمقی ؟ برای چی این وقت صبح اینطوری در میزنی ؟ نمیگی هیونگم خوابیده ؟ نمیگی تنها روز تعطیلشو اینطوری کوفتش نکنم؟ اصلا تو مگه کلید_...

وقتی دید پسر کوچکتر بدون توجه به حرف هاش ، درحالی که هر کدوم از لباش هاشو گوشه ای پرت میکرد به طرف اتاقش رفت ، کفری تر از قبل شد و درحالی که لباس های پسر کوچکتر رو به دنبالش جمع میکرد غرید:
+ یا ، میخوای بمیری پارک جیمین ؟ اول صبحی اومدی خواب شیرینمو بهم زدی ، الانم لباساتو اطراف پخش میکنی ؟

درحالی که لباس هارو گوشه ای از اتاق مینداخت ، بالای سر پسر کوچتری که روی تختش خوابیده بود ایستاد و ادامه داد :
+ واه ، واقعا که ... حالا دیگه هیونگتو نادیده میگیری؟؟ آه جدا که دیگه_...

پسر کوچکتر که میدونست هیونگش میتونه تا خود شب غرغر بکنه ، در میان حرفش دستشو گرفته و اون رو هم روی تخت کشید و مثل کوالا ، دست و پاهاشو بهش قفل کرد . درحالی که چشم هاش بسته و لبخند به لب داشت آروم زمزمه کرد :
_ هیونگ ، تو که تازه بیدار شدی ...چطور میتونی اینهمه غر بزنی... بیا فقط یکم بخوابیم ، هوم؟

جین که آروم تر بود با نگرانی به دماغ و گوش های قرمز شده پسر نگاهی انداخت .
+ یا تو حالت خوبه ؟ چیزی شده ؟

پسر کوچکتر همونطور آروم سرشو به طرفین تکون داد زمزمه کرد :
_ فقط خوابم میاد.

پسر بزرگتر وقتی دید که نفس های دونسگنش بلافاصله منظم شدن ، چیز دیگه ای نگفت و خودش هم سعی کرد که دوباره بخوابه .
.
.
.
با چشم های پف کرده ، موهای بهم ریخته و قیافه ی اخموش ، روی صندلی روبه روی هیونگش نشست .
جین با دیدن وضعیتش ، چشم هاشو چرخوند .
+ یا این چه وضعیه ؟ دیشب نخوابیدی ؟

جیمین آروم سرشو به طرفین تکون داد و سرشو طوری که یه طرف صورتش روی میز چسبیده باشه ، روی میز گذاشت .
پسر بزرگتر سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد .
+ پاشو ، پاشو غذاتو بخور بعد دوباره میخوابی ...

پسر کوچکتر درحالی آروم سرشو بلند میکرد ، با دیدن سوپ مورد علاقش ، با چشم های بستش لبخند بی جونی زد . قاشق رو به دستش گرفت .
_ آه هیونگ نمیتونم بخوابم ... یه ساعت دیگه باید نامجون هیونگو ببینم ...

قاشق رو با محتویات سوپ وارد دهانش کرد و چشم های به زور باز شدش ، دوباره از روی لذت بسته شد.
_ همممم ، قطعا سوپ های هیونگ بهترینن !!

جین اما بدون توجه به تعریف پسر کوچکتر با کنجکاوی پرسید :
+ قراره همون افسر پلیسو ببینی؟ یا مگه قرار نبود به منم بگی ها ؟

پسر کوچکتر محکم پلک زد و با لب های غنچه شدش که درحال خوردن بود گفت :
_ خب بخاطر همون قراره اینجا همدیگه رو ببینیم !
+ چی ؟؟؟؟

جین شوکه از جاش بلند شد و دو دستشو روی میز تکیه داد .
+ قراره بیاد اینجا؟

پسر کوچکتر درحالی که قاشقشو به لبش چسبونده و با تعجب هیونگشو نگاه میکرد سرشو تکون داد .
+ یا ....

با فریاد هیونگش ، چشم هاشو روی هم فشار داد که جین ادامه داد :
+ و تو اینو الان به من میگی ؟

درحالی که به طرف اتاقش میرفت فریاد زد :
+ خدای من ، ببین خونه تو چه وضعیه !!

جیمین نخودی خندید و به تبعیت از هیونگش بلند گفت :
_ هیونگ ، بیا نهارتو بخور ، هنوز کلی وقت هست !

پسر بزگتر سرشو از اتاقش بیرون آورد و با حرص گفت :
+ همین حالا غذاتو تموم کن و اونجاهارو تمیز پارک جیمین !!

بعد از یک ساعتی که با داد و بیداد گاه بیگاه جین هیونگش گذشته بود ، بالاخره هردو آروم و آماده روی مبل نشسته بودن .
با صدای زنگ در ، جین دست پاچه به طرف در رفت و بازش کرد .
افسرپلیس جوان رو به داخل دعوت کرد . بعد از احوالپرسی جیمین و نامجون ، که برای جین مثل ساعت ها طول کشید ، بالاخره با لبخند تصنعی و چشم غره کنان به جیمین از جاش بلد شد .
+ خب من برم براتون قهوه بیارم شماهم باهم حرف بزنید !

پسر کوچکتر دستشو جلوی دهنش گرفت و کوتاه خندید .
بعد از رفتن جین ، نامجون رو به پسر کوچکتر گفت :
× دوستت خیلی عجیبه !

جیمین لبنخد مهربونی زد .
_ هیونگ بهترین آدمیه که تو تمام عمرم دیدم !

مکثی کرد و با قیافه ی جدی ادامه داد :
_ به هر حال هیونگ ، چرا میخواستی منو ببینی ؟

پسر بزرگتر تکونی به عینکش داد و قیافه ی جدی به خودش گرفت .
× جیمین ، میدونی که من تازه از بوسان برگشتم ... راستش نمیخوام از الان امیدوارت بکنم ، ولی ممکنه یه سرنخ هایی راجع به پرونده پدر مادرت پیدا کنیم !

پسر کوچکتر با هیجان کمی به افسر پلیس نزدیک شد .
_ هیونگ یعنی دوباره پرونده رو باز کردن ؟ یعنی میخوان دوباره بررسیش کنن؟

نامجون سرشو تکون داد .
× نه جیمین ، پرونده از همون موقعی که من رفتم بسته اعلام شده ... میدونی که یکی از دلایلی که من منتقل شدم هم همین پرونده بود ... این پرونده و بسته شدنش... خیلی مشکوکه ، مطمئنم پای یه فرد مهم این وسطه ...
بخاطر همین من دارم مخفیانه روش کار میکنم و به کمکت نیاز دارم .
_ نامجون هیونگ ، من هر کاری از دستم برمیاد انجام میدم...

سرشو پایین اندخت و با ناراحتی ادامه داد :
_ ممنون که این کارو انجام میدی ...

افسر پلیس لبخندی زد و موهای پسر کوچکتر رو بهم ریخت .
× من حرفاتو باور میکنم جیمین و به همین خاطره که تمام تلاشمو میکنم تا واقعیتِتو به همه نشون بدم ! ایم آدم ها باید بفهمن که نمیتونن تا ابد پشت پول هاشون قایم بشن.
.
.
.
بعد از رفتن افسر پلیس ، جین دست به سینه و لب هایی جمع شده به پسر کوچکتری که مثل احمق ها لبخند میزد خیره شده بود .
+ باورم نمیشه که به من مجال حرف زدن ندادی جیمین .... باورم نمیشه ! از وقتی اومده بود یک ضرب فقط باهم حرف زدین !!! قطعا تو بدترین دونسنگی هستی که این دنیا به چشم دیده !

با حرص رفت و روی مبل کنار پسر کوچکتر نشست .
جیمین که بعد از شنیدن حرف های نامجون ، درچه ی امیدی براش باز شده بود ، با دیدن حالت غرغروی هیونگش قهقه ای زد .
_ هیونگ الان حسودی کردی؟

با خنده دستشو دور بازوی هیونگش حلقه کرد و ادامه داد :
_ هیونگی ... ببخشید . تو که میدونی این موضوع چقدر برام مهمه ! انقدر درگیرش بودم که کلا تورو یادم رفت !

پسر بزرگتر با حرص به طرفش برگشت و گفت :
+ خوبه خودتم قبول میکنی که منو یادت رفته بود !
_ هیونگی... ببخشید ...

جین پسر مو زرد رو کمی از خودش جدا کرد و با اخم ساختگی گفت :
+ آه باشه باشه ، انقدر خودتو به من نچسبون !

جیمین اما دوباره خودشو بهش چسبوند.
_ هیونگ من که میدونم تو تحمل دوریِ دونسنگ عزیزتو نداری !

پسر بزرگتر با ناباوری به طرفش چرخید .
+ یا ... اینا اصطلاحای من هستن !!!

جیمین دوباره قهقه ای زد و سرشو روی شونه ی هیونگش گذاشت ‌.
دوباره خوشحال بود ، فکر میکرد که امروز سرنوشتس داشت یکم باهاش بهتر برخورد میکرد و همین برخورد مهربونانه ی کوچولو برای ذوق پسرک کافی بود‌.

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

با سردرد شدید حاصل از مستی شب گذشته ، چشم هاشو باز کرد . روی تختش نشست و با دستش محکم سرشو فشار داد . کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد . با دیدن خرده شیشه های شکسته ، دست باند پیچی شدشو بلند کرد . با یاد آوری شب گذشته لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت . شاید برای اولین بار توی عمرش پس زده میشد اما اشکالی نداشت. حس ناب لمس لب های اون پسر ، شیرین تر از تلخیِ پس زده شدنش بود . البته کاملا به پسر حق میداد ، برای اولین بار توی عمرش به اشتباه بودن کارش اعتراف میکرد اما پشیمون نبود ، چرا که همون کار اشتباهش اونو به شیرین ترین رویای تمام عمرش برده بود .شاید همون کارش بود که الان بهش اجازه میداد تا با احساساتش دوستانه تر برخورد کنه. اما کاش جیمین احساساتش رو درک میکرد ، کاش میفهمید که برای تهیونگ اولینه ، کاش میفهمید که توی این زمان کم به دارایی با ارزشی براش تبدیل شده بود . کاش میفهمید و ازش فرار نمیکرد . به هر حال مهم نبود ، چرا که تهیونگ بعد از دیشب با تمام وجود تصمیمشو گرفته بود . حالا که خودش قلبشو باخته بود ، باید هرطور شده قلب اون پسر رو به دست میاورد . قلب در مقابل قلب...
با قیافه شاداب کمتر دیده شده ای ازش ، دست و صورتشو شسته و به سالن غذا خوری طبقه پایین رفت . به قدری بشاش بود که گویی همون ادم مست و عصبی شب گذشته نبود .
سامدونگ و چویانگ که مشغول آماده کردن میز بودن با دیدن رئیسشون هردو تعظیم نود درجه ای کردن .
×صبحتون بخیر قربان .

تهیونگ اما با دیدن اون دوتا و البته ندیدن دلیل لبخند امروزش ، اخم ریزی کرد .
+ جیمین کجاست ؟

سامدونگ کمی جلوتر اومد و سرشو پایین انداخت .
× قربان امروز روز مرخصیشه و رفته بیرون .

پورخند تلخ و غمگینی زد و روی صندلیش نشست. البته که فرار کرده بود اما هنوز هم یکم ، فقط یکم امیدوار بود که ببینتش .
+ میتونین برین .
× اما قربان_...

نگاه تیزی به خدمتکار بیچاره انداخت . با مشت روی میز کوبید و وسط حرفش پرید .
+ گفتم برید بیرون !

تحمل دیدن هیچ کس دیگه ای رو نداشت .
فنجان قهوه ی تلخ همیشگیش رو برداشت و جرعه ی بی میلی نوشید . پارک جیمین امروز هم تونسته بود افکارشو پریشون و قلبشو نگران کنه . نگران از نخواستن ، نگران از نرسیدن و نگران از رهایی...
.
.
.
با تقه ای که به در اتاق کارش خورد سرشو بلند کرد . قبل از اینک چیزی بگه در باز شد و جثه کوچک پسر مورد علاقش ، که با تشکر از شالگردنش ، چیزی جز چشم هاش معلوم نبود ، توی چهار چوب در ظاهر شد .
بخاطر هیجان یکدفعه ای وارد شده به قلب بی جنبش ، سریع از جاش بلند شد ؛ ولی فوری به خودش اومد . گلوشو صاف کرد و با جدیت دوباره نشست .
جیمین شالگردنشو پایین کشید و با اخم کوچک میان ابروهاش که قیافشو جدی کرده بود ، تعظیم کوتاهی کرد.
_ قربان باید باهاتون حرف بزنم .

پسر بزرگتر صندلیشو کمی چرخوند و بدون نگاه کردن به پسر مقابل با دست به مبل روبه روی میزش اشاره زد .
+ بشین .

بنا به دلایل نامعلومی نمیتونست نگاهش کنه ، میترسید از همین فاصله بهش خیره بشه و توی زیبایی بی انتهای چشم هاش غرق بشه .با خودش فکر میکرد که اصلا چطور تاحالا تونسته بود کنارش دووم بیاره . این پسر چه بلایی داشت سرش میاورد . حجوم یکباره ی این احساسات ناآشنا برای قلب تازه ضعیف شدش ، زیادی ظالمانه به نظر میرسید .
از طرفی پسر کوچکتر میخواست هر چه زودتر حرف هاش رو گفته و از اونجا خارج بشه . بعد از اتفاق دیشب ، شدیدا احساس معذب بودن میکرد و از طرفی هم میترسید .
بدون توجه به حرف رئیسش سرشو پایین انداخت . شروع به بازی کردن با انگشتهاش کرد .
_ من ...من به این کار نیاز دارم قربان ... نمیتونم از اینحا برم .

پسر بزرگتر با چیزی که شنید ناباور به طرفش برگشت و به قیافه ی جدی پسر مقابلش چشم دوخت .
_ نمیدونم چطور باید بگم ، ولی خب ... لطفا ...

مشت دستشو فشرد ، چشم هاشو محکم روی هم فشار داد و ادامه داد :
_ لطفا دیگه اینکارو نکنید ... حتی اگه مست هم باشید این کارتون درست نیست !

چند لحظه ای توی اتاق سکوت برقرار شد . جیمین با استرس منتظر واکنش رئیسش بود . پوزخند ، تمسخر ، عصبانیت و شاید هم فریاد اما با چیزی که شنید متعجب شد .
+ میدونم...

زمزمش طوری آروم بود که جیمین به چیزی که شنیده بود شک کرد .
_ چ..چی؟
+ گفتم میدونم...

پسر بزرگتر از جاش بلند شد و روبه روی پسر کوچکتر ایستاد . با قیافه ای که چیزی ازش خونده نمیشد به چشم های زیبای مقابلش خیره شد . ته دلش سنگینی و غم عجیبی رو حس میکرد . غمی که قلب بیچارش تاحالا شاهدش نشده بود اما از طرفی ناراحتی فرد مقابلش براش غیر قابل تحمل شده بود . کارش اشتباه بود درسته ، اما چرا طوری بهش نگاه میکرد که انگار ازش متنفر شده بود ... همین نگاه برای بازی گرفتن قلب آشفته پسر بزرگتر کافی بود . سرشو پایین انداخت و یه اولینِ دیگه برای جیمین امضا کرد .
+ متاسفم ...

بعد از گفتن همون یک جمله ای که شاید برای اولین بار استفادش کرده بود ، از اتاق خارج شد و پسرک مبهوت رو اونجا تنها گذاشته بود .
درسته که جیمین میخواست اشتباه رئیسشو روشن کنه و بهش بفهمونه که با جیمین همچین رفتاری نداشته باشه ، اما قطعا انتطار معذرت خواهی هم نداشت . همونجا ایستاد و به فکر فرو رفت...
واقعا انتظار همچین چیزی رو نداشت ، قطعا رئیسش یه چیزیش شده بود ...

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

باز هم نویسنده پر حرفتون ...😅
ممنون که توی پارت قبلی نظراتتونو بهم گفتید ؛ راستش جواباتون خیلی برام مهم بود چون که یه پایان جدید به ذهنم رسیده بود ولی خب هیچکدوم باهاش موافق نبودین !😶
پس دیگه نگران نباشید راجع به پایانش ، من چیزی که خوشتون نیاد نخواهم نوشت (؛
و اینکه واقعا شرمنده که نتونستم هفته پیش آپ کنم ): راستش پارت آماده بود ، ولی کلی تغییر نیاز داشت و منم واقعا واقعا سرم شلوغ بود .
لطفا ووت و کامنت یادتون نره که پارت قبل با کامنتاتون کلی ذوق کردم😭 شما که اینهمه فیکو دوست دارید تو هر پارت به این نویسنده بیچارتون انرژی بدین دیه☹💔
به هر حال ممنونم از همراهیتون💜
کلی پرپل یو💜💜💜

Continue Reading

You'll Also Like

52.4K 3.7K 24
چی میشد تهیونگ به کلاب بره و چشمش به یه پسر بیوفته و عاشقش بشه؟؟؟ چی میشد بخواد او پسرو بدزده و ماله خودش کنه؟؟؟ قسمتی از رمان: کمره باریکشو میکشه می...
40.7K 7K 33
²⁰²⁴ - آدما فرق دارن! شاید من به قدری برات ارزش نداشتم که اون‌موقع بمونی به پای حرفی که بیست و چهارساعت هم ازش نگذشته بود... اما من، فکر کردم مال منی...
15.8K 1.6K 18
+ احتمالاً تمام سهم من از زندگی کنار آلفای خون خالصم ، قراره تختی باشه که وظیفه‌ام گـ🔞ـرم کردن و پیچ‌وتاب‌ خوردن روی تشکش از دردِ .. اوه الهی ماه ،...
4.5K 822 21
Today I love you more than yesterday امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم And tomorrow I will love you more than today و فردا بیشتر از امروز And , it's no...