OUR EPIC LOVE

By yektarita

71.3K 9.4K 2K

خب داستان عاشقانه ،اسمات و تاریخیه . اینکه توی اون قصر جانگکوک و تهیونگ از بچگی عاشق هم بودن و خب نگیم از کار... More

PT. 1
PT.2
Not a Part
Pt3
Pt 4
PT5
PT6
Pt 7
Pt 8
Pt 9
......
Not part
Pt 12.13
Part 14
Part 15
Part 16
Pt 17
Part 18
پارت نیسسسس

10,11

3.3K 501 55
By yektarita



|تهیونگ|

_گفتم که من به شکار اهمیتی نمیدم جیمین .حالا از اینجا برو بیرون .

_خواهش میکنم تهیونگ تو به من قول داده بودی!!

پسر بزرگ تر با بیاد آوردن قولی که به برادر کوچیکش داده بود کمی تکون خورد و گفت :

_یه موقع دیگه میریم ..



_اههه ولی آلان همه دارن می‌رن ..همه ی گارد سلطنتی میان به علاوه من از موقعی که جئون ها اومدن فقط یک با. باهاشون ملاقات کردم..میخوام جانگکوک هم ببینم..



_هان؟



با شنیدن اسم جانگکوک از جاش پرید و گفت :



_مگه اون هم میاد ؟



_خب اره میاد ! ولی چرا اینطور میکنی ؟



_لوپههعهههعه



خدمتکار بیچاره با دو به سمت تهیونگ اومد و به احترام شاهزاده ها خم و راستی شد .



_بله سرورم ..چیزی لازم داشتید؟؟

_لوپه ..خوب گوش بده ..بهترین لباس مخصوص شکار رو برام حاضر کن ...زود باش ..



_بله بله سرورم .

_خوبه زود باش ..



اونطرف جیمین با نگاهی پر از تعجب به تهیونگ نگاه کرد  !!



_الان تو میای؟



_خب ..اره میام دیگه مگه نمیبینی ؟



_چی شد که این تصمیم رو گرفتی؟؟

_خب ، من ..ام..من خب بهت قول داده بودم که میام بهت شکار یاد بدم .



نگاهی به برادر بزرگش که اصلا دروغ گوی ماهری نبود داد!



_باشع پس لباسای مخصوص رو که آماده کردن توی باغ میبینمت ...چون قراره با گارد سلطنتی بریم .





لبخندی روی لبای تهیونگ اومد .



با خودش گفت ...



بازم قراره ببینمش ....

|جانگکوک  |



صدای سم اسبا تنها چیزی بود که توی سکوت جنگل سمفونی بدی رو ایجاد میکرد .



نمیدونم چطور قبول کردم که به شکار بیام ...

تنها چیزی که یادمه اینه که به هوای تازه نیاز داشتم و این بهترین راه بود ...

تهیونگ رو از اونطرف میدیدم ..



با اون لباس مشکی و طلایی سلطنتی جزاب تر از هر مردی شده بود ...

نگاهم به موهاش خورد ..



اون موهای لخت و مشکی که تا پشت گردنش رو پوشونده بودن رو هرگز از یاد نمیبرم...



هیچ وقت یادم نمیره که چطور دستامو توی موهاش میکشیدم و احساس زنده بودن میکردم ...

اره

وقتی بچه بودیم ...



ولی حالا ...



خیلی چیزا عوض شده ...









نگاه به تهیونگ و برگه ی توی دستم کردم ...



برگه ایی که از طرف تهیونگ توی اتاقم بعد از تصمیم به رفتنم پیدا کرده بودم .



(باید ببینمت جانگوکا ...توی ضلع شرغی‌ِ نزدیک جنگل های بلوط منتظرتم )

باید برم ..

باید باهاش حرف بزنم ..



من اونو فقط دوشبه دیدم ...



بدون هیچ مکالمه ایی..



فقط از هم لب گرفتیم ...



و من...

خوشم اومد ...



دوسش داشتم ...به طوری که دوست داشتم دوباره و دوباره لباشو رو لبام حس کنم ...



به طراف نگاه کردم ..



باید منتظر یه فرصت باشم ..زمانی که همه برای شکار پخش میشن ...



خوبه که اون عوضی نیستش ...

اون برای کار به سنپترزبورگ رفته و تا یک هفته بر نمیگرده

میتونم از این یک هفته استفاده ی کامل رو ببرم چونکه وقتی برگشت ...

دنیام بازم جهنم میشه ....

.......

به پدرم که جلو تر از همه همراه با شاه کیم  روی اسب های پر زرق و برقشون بودن خیره شدم .





هیچ وقت بخاطر کاری که باهام کرد نمیبخشمش ...



اون در واقع همه ی زندگیمو خراب کرد .



ولی الان نباید به این فکر کنم نه ؟



باید به فکر آزادی که قراره داشته باشم توی کل این هفته فکر کنم .



مثلا الان که با دوستای بچگیم توی جنگل تنهاییم و یه گله سرباز پشتمون برای محافظت از ما جون میدن ؟



شاید اره ! شایدم نه !

اونطرف جین و نامجون مشغول خوشو بش با هم بودن و میخندیدن.



یونگی و تهیونگ با هم صحبت میکردن.



البته اگه واقعا تهیونگ به حرفای برادرم گوش بده .



حاضرم قسم بخورم که تمام مدت زیر چشمی به من نگاه میکنه..



اون داره با نگاهش منو میخوره ..





_جانگوک میای بریم اونطرف ؟



این صدای جیمین بود .



لبخندی به لحن مهربونش زدم .



_باشع بریم ..

توی همین مدت کم با جیمین خیلی جور شدم . هر چی نبود ما قبلنا دوستای صمیمی بودیم .



اون برام از این چند سال گفت ..



اینکه چقد آرزو داشت منو دوباره ببینه .

اون ...



اون خیلی خوشحاله ..



مشخصه که توی این چند سال خیلی بهش خوش گزشته .

آهی کشیدم و از اسب پایین رفتم تا یکم با جیمین قدم بزنم ..

|سوم شخص|





میدونست که نمیتونه چشم ازش ورداره پس سعی هم نمیکرد اینکارو کنه .



_میدونی! اینجا به علت داشتن آهو های زیاد معروفه من همیشه دوست داشتم به این جنگل بیام.



صدای نامجون بود که از جنگل ها و حیوونای  اینجا تعریف میکرد و هر چی که در بارش رو میدونست برای جمع ۶ نفره ایی که دور اتیش بودن بازگو میکرد.







جیمین: اره میدونی من و جین زیاد به اینجا میایم برای تمرین تیر اندازی عالیه .

جین: خب فقط تیر اندازی نه خیلی کار های دیگه هم هست.



یونگی : من شنیدم اینجا محل بازرگانیه راهزناست.



جین : خب اگع بخوای تخمین بزنی ...خب میدونی ما زیاد ندیدم که اینجا تردد داشته باشن ...فقط چند سری از مردن شنیدم که اونا رو دیدن.



نامجون :خب نمیشه ریسک کرد که هر کسی اینجا بیاد .

خطرناکه.



جیمین : من یبار شنیدم-



تهیونگ : لطفا این بحث رو تمومش کنید کی واسش مهمه کی مرده کی نمرده ؟مهم اینه که ما در امانیم.



جین : چطور میتونی این حرف رو بزنی؟ یعنی زندگی هیچ کس برات مهم نیست ؟





تهیونگ : نه.



جین : حرف الکی نزن تهیونگ . چرند نباش .



_هه . اصن میدونی چیه؟ من میخوام برم یکم قدم بزنم بحث های شما در مورد شکار حالم رو بهم میزنه .



با کمال بی ادبی بلند شد و نگاهی به جانگکوک که سرش رو پایین گرفته و با پاهاش روی زمین خط های فرضی میکشه انداخت .



وقتی چشم های جانگکوک بهش خورد حس میکرد چیزی ته دلش ریخت .



قسم میخورد که جانگکوک با اون چشمای مضلومش میتونست کل دنیا رو زیر سلطش بگیره .



بعد از چند ثانیه نگاه به جانگکوک و فهموندن بهش که باید دنبالش بره از اونجا دور شد ...





جین:خدای من اون از این حد گستاخی می‌خواد به کجا برسه ؟؟......(خخخخ)







|تهیونگ|



صدای قدم های آروم رو پشتم میشنیدم .



اون قدم ها حکم مرگ من بودن.



صورتم رو به سمتش برگردوندم .



سعی کردم با ادب باشم .



_جانگکوک !



_بله ؟



صداش......صدای نازک و لطیفش ...





_من میخواستم ... میخواستم بگم من..من معزرت میخوام که بدون اجازه...یعنی..ام ..بدون در نظر گرفتن چیزی بو..بوسیدمت...







نمیدونم چطور این جمله رو گفتم ولی اون جوری بهم نگاه کرد که انگار ازم خیلی تعجب کرده!





ادامه دادم :



_من بهت قول میدم که دیگه اذیتت نکنم و-



_همین؟



_چی؟



_همین رو میخواستی بگی ؟که دیگه کاری بهم نداری و از کارت پشیمونی؟



اون چرا  اینطور حرف میزنه؟ من فقط میخوام بهش ثابت کنم که من به شهوتی دنبال بدنش نیستم ..





_اره خب .



نیشخند زد و یک قدم جلو اومد .





_چی؟چطور جرئت میکنی این حرف رو بزنی بعد از اینکه خودت حتی اولین باری که من رو دیدی نزدیک بود همه بدن منو بخوری!یادت رفته ؟ها؟





خدای من من واقعا نمیدونم چی بگم .واسه ی اولین بار توی عمرم احساس شرم میکنم .





چرا وقتی میخوام  چیزی در برابرش بهش بگم کم میارم ؟



_خب من ..من معذرت میخوام .

به گفتن همین جمله اکتفا کردم.



سرم رو گرفتم پایین .. واقعا نمیدونم چی بگم .



اون که انگار با گفتن جمله ی آخرم خونش به جوش اومده بود صورتش قرمز شد و لبای خوردنشیشو به هم فشار داد

دادی کشید که سرم سوت کشید و تا به خودم اومدم یه مشت دردناک روی صورتم خالی کرد

به طوری که تعادلم بهم خورد و روی زمین افتادم .



_عوضی حالم ازت به میخوره





دستمو روی لب خونیم گرفتم و بهش نگاه کردم .

اون دست لطیفش فکمو خورد کرد!



روشو اونطرف گرفت و به سمت غربی جنگل دوید.

ناراحت شد ؟

مگه ما سکس داشتیم که انقد ناراحت شد؟



خدای من به چی فکر میکنی برو دنبالش .



این صدای وژدانم بود .



از روی زمین بلند شدم و دویدم که بهش برسم .







اون سرعت دویدناشو بیش‌تر کرد.



و منم پسرت سرش مثل طنابی بدو بدو دنبالش رفتم .



......................................................























نامجون :



_من بخاطر گستاخیه برادرم عذر میخوام اون یکم کله شق و بی ملاحضس.



یونگی : شکی درش نیست .





از حرفی که زد شکه شدم ولی از حرفی که باز زده شد شکه تر شدم .



جیمین : اینش به کسی ربطی نداره شاهزاده .بهتره که واسه ی  چیزایی که بهت مربوط نمیشه نظر ندی!



_جیمین؟





یونگی :



_اونوقت کی می‌خواد جلوم رو بگیره ؟؟



جیمین : الان بهت نشون میدم .



جیمین بلند شد و سمت یونگی رفت ...



خدای من چطور این کارا از دست برادرای من بر میاد ؟

_هی بس کنید .





جین بلند شد و جلوشون رو گرفت .





من هم بلند شدم .



نمیدونم باید به این دوتا چی بگم!



_جیمین بهتره همین الان از اینجا دور شی .





فقط به گفتن همین جمله اکتفا کردم چون حس میکنم کاری از دستم  بر نمیاد .





جیمین یک نگاه بع من و یک نگاه به جین و یونگی انداخت و روش

ثابت موند .



_ازت متنفرم یونگی .



اینو گفت  و ما رو هول داد و رفت .



یونگی هم بلند شد و به طرف مخالفش رفت .



باورم نمیشع ...





نگاهی به جین کردم . اون هم مثل من تو شوک بود .





تازه یادم اومد...



جیمین و یونگی از همون اولش از هم متنفر بودن .



یادمه همیشه منو جین با هم بودیم.



جانگکوک و تهیونگ .



و .....



خب یونگی و جیمین که همیشه با هم دعوا داشتن .





...........

یاد تهیونگ و جانگکوک افتادم که با هم رفتن . امیدوارم تصمیمی نگیرن که بعدن بخاطرش سرشون به باد بره و زخمی بشن .



_داری بع چی فکر میکنید شاهزاده ؟



از توی فکرام بیرون اومدم .



دیدم که جین به من زل زده .



_ام...هیچی!





_هه. میشخندی زد و از جفتم با تنه‌ی کوچیکی رد شد که باعث شد عطرشو حس کنم .



رو اونطرف کردم به شاه و سربازا که دارن برای شکار توی قسمت شرغی نیزه هارو با خنده تیز میکنن .



وقت شکاره .



......................................................



|تهیونگ|



همونطور که به سرعتی غیر قابل وصفی که نمیدونم از کجا بلد بود میدوید من هم پشت سرش مثل یک طناب کشیده میشودَم و میدویدم.



_جانگکوکا صبررررر کن ..وایسا.

مدام فریاد میزدم ولی انگار که هیچی نمیشنید .



هوا رو به تاریکی بود و ما قطعا تنها توی جنگل؟



قطعا گزینه ی خطرناکیه.



اون باید تا دیر نشده وایسه..



ولی انقدر دویده بود که نفهمید سنگ بزرگی زیر پاشه که هر لحظه ممکنه بیوفته.





و بنگ .



صدایی که از برخورد بدن فرشته گونه ش به زمین خورد خیلی زیاد بود به طوری که قلبم درد گرفت .





خیلی زود خودمو بهش رسوندم چون همونطور که روی زمین افتاده بود تکون نخورد .

خدای من .

از ترس نمیدونستم چیکار کنم؟

تکون نمیخورد .

جفتش زانو زدم و دستو روی شونش گزاشتم .



به سختی آب دهنمو قورت دادم .



و با کلی ترس و لرز گفتم :



_شاهزاده؟ جانگکوک !





چیزی نشنیدم .



خدای من اگه اتفاقی براش افتاده باشه تا عمر دارم خودمو نمیبخشم .



_عزیزم !جانگکوکم تروخدا یه چیزی بگو من-



با شنیدن صدای هق بلندی حرفی که میخواستم بزنم رو قطع کردم.



با نا باوری نگاش کردم که روش رو برگردوند و دستاشو به صورت ملیحش زد که اشکای بی گناهی که از صورتش میریزه رو نبینم .

گفتم:



_کوکی! حالت خوبه ؟ تروخدا یه چیزی بگو .



ولی جوابی نشنیدم .



دستامو با تردید بالا اوردم و دستای سفیدشو از روی صورتش کشیدم .

وای نه .



کل صورتش قرمز بود ...گریه کرده بود .

و خدای من .



_جانگکوکا از پیشونیت داره خون میاد .



چیزی نگفت و دوباره گریه کرد .



_گریه نکن عشقم .گریه نکن .

سرشو گرفتم و به سینم زدم .



_خواهش میکنم . من تحملشو ندارم .





سرش رو خیلی آروم از روی سینم بلند کرد.





و با اون دوتا تیله ی مشکی رنگی که دورش رو هاله ی قرمز گرفته بود بهم نگاه کرد .

_تهیونگ .





توی چشماش زل زدم و همونطور که دستم به شونه هاش بود جواب دادم .

_جان تهیونگ ؟



انگاری که داشت کلمه های توی دهنشو مزه مزه میکرد با تردید گفت :

(بچه ها اینجا منظور از اینکه تردید داشت این نیست که نمیدونست حرفی که می‌خواد بزنه رو باور داره یا نه منظور اینه که تردید داشت که حرفی که می‌خواد بزنه رو بگه یا نه....امیدوارم متوجه شده باشید )





سرشو پایین گرفت و و با خجالت گفت :



_تهیونگ من..من فک کنم....





فکر کنم عاشقت شدم



چی؟



_جانگکوک؟!



_تهیونگ من نمیدونم باید چیکار کنم ولی بدجور عاشقت شدم .





با ناباوری بهش نگاه کردم .



صورتشو توی دستام قاب گرفتم .



اخه من باید جواب این معصومیت رو چی بدم؟



خواستم جوابش رو بدم که با تیری که توی رون پای چپم خورد داد زدم .



_ایییییی



جانگکوک شکه بهم نگاه کرد..



_تهیونگ ، تهیونگ .چی شد ؟



با نگاه به دورو و و یک نگاه به پای من حساب همه چی دستش اومد .



_وای نه تهیونگ . پات ؟؟ خدای من .



با درد غیر قابل وصفی نصف تیری که توی پام رفته بود رو شکستم .



_تهیونگ باید از اینجا بریم بلند شو .



بلند شدم و گفتم :



_راهزنا اینجان .



_خدای من تهوینگا از پات داره خون میاد .



_باید سریع اینجا رو ترک کنیم  تو بدو جانگکوک . من پشت سرت میام .



_چی؟ محاله تنهات بزارم .



_تو نمیفهمی کوکی باید بری نمیدونی اونا خیلی خطرناکن .

بهم چیزی نگفت و دستمو دور شونش گزاشت و حرکت کرد.



_میفهمی چی میگم جانگکوک .باید برییییی؟



این داد رو بلند تر از چیزی که فک میکردم زدم .







_خفه شو تهیونگ خفه شو . انتظار نداری که مثل بزدلا ولت کنم و فرار کنم؟؟







_به به ببین اینجا چیا داریم ؟بچه بییاین اینجا چیز خوبی شکار کردین .



به دورو ورنون نگاه کردیم ۵ تا راهزنه بی دستو پا با شمشیرهای طلایی که معلوم بود دزدیده بدنشون جلومون سبز شدن .





با خودشون حرف میزدن .



_اینا رو نگاه کنید .شاهزادن ؟



_اره احمق لباساشون رو نمیبینی چرمه خالصه .



سعی کردم با حرف زدن قانعشون کنم .



_لشکر نظامی نزدیک با ما هستن اگه دستتون به ما بخوره همتون رو اعدام میکنن .



_هه من که کسی رو نمیبینم شاهزاده کوچولو .



_من کوچولوئم ؟ هم!





با تمام دردی که داشتم ولی شمشیرمو در آوردم و سمتش گرفتم .



_میخوای یه امتحانی بکنیم ؟





_تو فکر کن شاهزادهیِ زخمی می‌خواد با پنج نفر بجنگه!





اینو گفت و همشون زدن زیر خنده .





جانگکوک بهم نگاه کرد .





_تهیونگ باهاشون در نیوفت .نمیتونی باهاشون بجنگی!





_تنها راهمونه .



_شاهزاده ها ! همین الان شمشیراتون رو بزارید زمین و دنبال ما بیاین . واسه ی شما دوتا پول خوبی به ما میدن .





بقیه داد زدن و با شمشیراشون به طرف ما گرفتن .





_زود باشین .





باید یه کاری کنم وگرنه ما رو میکشن .





یع قدم نزدیکشون رفتم .



باید تمام تلاشم رو بکنم فقط من نیستم که اینجام زندگیه جانگکوکی که همین الان بهم اعتراف کرده بود توی دستا ی منه .





_میتونیم امتحان کنیم نظرتون چیه؟





اینو گفتم و بدون تلف کردن وقتی شمشیرو توی سینه ی یکیشون فرو کردم .



چهار نفر .



اونا با دیدن این صحنه که باورشون نمیشد نزدیک اومدن.



_مثل اینکه فعلا کار داریم نه؟

به سمت جانگکوک نگاه کردم و گفتم عقب بمون .



اون هم بدون گفتن چیزی عقب رفت .





به سمتشون نگاه کردم و سمتشون دویدم و اولین ضربه رو زدم .

سه نفر .





















|قسمت بعد |



_تو همه ی اینا رو از کجا یاد گرفتی ؟



_الان دیگه جونم رو بهت مدیونم .



_خیلی دلتنگت شدم عشقم .



_میدونی که هر چیزی یه قیمتی داره .



_میدونی که حالم ازت بهم میخوره اشرا



_ترکم نکن ، هیچ وقت.

———————————————————

۲۵۰۰ کلمه ....
بچه ها واقعا ازتون انتظار دارم این پارت رو بترکونید....

و اینکه دیگه واقعا واقعا دارم میگم هیچ دلسوزی هم در کار نیست چون خیلی از دستتون ناراحتم ...

اگه ووت این پارت به ووت ۷۰ نرسید دیگه شرمنده تون میشم و اپ رو میزارم کنار .....

واقعا باید مثل نویسنده هایی باشم که صد سال یبار به میان واسه ۲۰۰ کلمه اپ و اصن واسشون مهم نیست که چند صد نفر سرگردونن.

دیگه خودتون میدونید.....

۷۰ ووت تا هفته ی دیگه وگرنه اپ فیکشن متوقف

Continue Reading

You'll Also Like

21.9K 733 17
Follow the adventures of the legendary king Baldwin IV and lady (Y/N) from the Byzantine Empire. *The story can be also found on my Tumblr account...
Reborn As The Wretch By Grazy

Historical Fiction

34.3K 1.2K 49
Camille is a student at Venezia Academy who loves to read books, particularly novels. She is, nevertheless, a target of the school bullies. She fell...
232K 14.7K 133
The Divine woman Draupadi was born as the eternal consort of Panadavas. But we always fail to treasure things which we get easily. Same happened with...
5.7M 373K 74
Losing this war means captured by the enemy empire and considered as their prostitutes and servants. Dreaming that situation made my heart race even...