Dark Flare | Vmin

By bangtan_fantan

98.9K 13.4K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... More

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 16
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 22
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 28
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 32
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 37
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 15

2.5K 390 157
By bangtan_fantan


از ماشین پیاده شد و رو به راننده ای که چتری رو بالای سرش گرفته بود ، اشاره کرد که بره . راننده تعظیمی کرد و سوار ماشین شد .
نفس عمیقی کشید و بدون توجه به برف شدیدی که از صبح زود شروع شده بود به راهش ادامه داد. از تمام طول سال فقط از امروز متنفر بود ؛ روزی که زندگیش عوض شد ،روزی که مرد سنگدل امروز رو ساخت ، روزی که عشقشو برای همیشه از دست داد و روزی که برای همیشه ازش متنفر شد...
پیرمرد قدم دیگه ای هم برداشت و درست در مقابل سنگ قبر "اون زن " ایستاد . پوزخند تلخ و غمگینی زد و برای جلوگیری از ریزش اشک های جمع شده توی حلقه ی چشم هاش ، چند باری پلک زد ...
فقط امروز بود و فقط این مکان ! تنها همین ها بودن که شاهد غمِ بزرگ اون پیرمرد سنگدل میشدن ... فقط همونا بودن که میدونستن که بعد از مرگ همسری که به قول خودش ازش متنفر بود ، چقدر توی همین مکان اشک ریخته بود... بدون صدا ، آروم و پنهانی...
سیگاری رو روشن کرد و به گذشته های همیشگیش فکر کرد ...از اون زنی که اینهمه عاشقش شده بود متنفر بود ... متنفر بود ولی کاش میبود ... کاش میبود و ازش متنفر میشد .... کاش نمیرفت ... درسته که هنوز هم ازش متنفر بود ولی آخه مرگ ؟ از نظر خودش همسر زیبا و خیانتکارش زیادی بی رحم بود ...
کاش فقط زنده بود...
با صدای قدم هایی که شنید ، دوباره چهره سرد و بیتفاوتی به خودش گرفت . با قرار گرفتن چتری بالای سرش برگشت . وون رو با لباس های رسمی سرتاسر مشکی و دسته گل حاوی ارکیده های مورد علاقه ی "اون زن " رو دید . وون تعظیم کوتاهی کرد .
× صبحتون بخیر قربان .

به طرف قبر قدمی برداشت تا دسته گل های مورد علاقه خانم کیمِ زیبا و مهربون رو روش بزاره که با صدای رئیسش متوقف شد .
_ نمیخواد بزاریش اونجا ، بندازشون دور !

مرد قد بلند با ناراحتی سرشو تکون داد و با تعلیل به دنبال رئیسش راه افتاد .
_ قربان جلسه تا نیم ساعته دیگه تشکیل میشه .

پیرمرد سری تکون داد و قبل از اینکه سوار ماشین بشه روبه مرد قد بلند با سرد ترین لحن ممکن گفت :
_ امروز حواست بهش باشه .

وون تعظیم کوتاهی کرد ، بعد از مطمین شدن از رفتن ماشین رئیسش وارد قبرستون شد . دسته کل رو جلوی سنگ قبر قرار داد و تعظیم نود درجه ای کرد .هربار که به اینجا سر میزد ، فقط به یک چیز فکر میکرد ، به این که که اگه خانم کیم هنوز زنده بودن ، چقدر اوضاع فرق میکرد ، چقدر تهیونگ فرق میکرد... چقدر زندگیشون فرق میکرد ... چقدر همه چیز بهتر میشد . خانم کیم با رفتنش تمام رنگ ها و شادی های زندگی تهیونگ رو هم با خودش برده بود ...و چقدر با رفتنش تک پسر عزیزشو تنها کرده بود .

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

گوشیشو برای چندمین بار توی اون روز باز کرد و با لبخند گرمی به عکس های پسر دندون خرگوشی که قایمکی ازش گرفته بود نگاه کرد . لبشو به دندون گرفته و عکس ها رو جلو و عقب میکرد . دست خودش نبود ،اون پسر از همون دیدار اول و با رفتار های دوستانه و شیرینش جای قشنگی رو توی قلب پسر کوچک تر فتح کرده بود  ‌. جونگ کوک همیشه باهاش مهربون و به فکرش بود و بر خلاف سایر ادم های پولداری که تو زندگیش دیده ، مغرور و از خودراضی نبود و البته فقط اون بود که در مقابل رئیسش ازش محافظت میکرد .
البته بعد از اون روز و رفتار های ضد و نقیض رئیسش خیلی کم دیده بودتش ، امروز هم که کلا خونه نبود و جیمین هم به همون خاطر تا ظهر خوابیده و حتی برای صبحانه هم پایین نرفته بود .
غلتی روی تختش زد و گوشیشو به طرفی پرت کرد . با خوشحالی منتظر فرا رسیدن فردا و دیدن هیونگش بود . هفته پیش رئیسش بهش گفته بود که آخر هفته ها میتونه بره بیرون و امروز بخاطر همین مرخصی و صد البته احساسات کوچولو و تازه شکل گرفتش ، بیش از حد خوشحال بود .
از روی تختش بلند شد و روبه روی پنجره اتاقش ایستاد ؛ برف شدیدی که از صبح در حال بارش بود هنوز بند نیومده بود . باغ بزرگ عمارتی که چیزی از انتهاش معلوم نبود ، کاملا سفید شده و زیبایی چشم گیری داشت .
با هشدار های جدی‌ای که شکم گرسنش بهش میداد ، دستهاشو زیر آستین های بلند پلیورش پنهان کرد و به طرف در اتاقش رفت .
.
.
.
با لبخند عمیقی وارد آشپز خانه شد و با صدای پر انرژیی ای سلام داد . وقتی چیزی جز لبخند های زورکی آجوما و سامدونگ نصیبش نشد ، روی صندلی پایه بلند کنار میز نشست . آشپزخانه توی سکوت بی سابقه ای فرو رفته بود و اجوما و سامدونگ ، هردو سخت روی کارشون تمرکز کرده بودن . بعد از چند دقیقه سکوت وقتی آقای لی و چویانگ هم با همان قیافه ی گرفته وارد آشپزخانه شدن ، پسر کوچکتر متوجه لباس های تمام سیاه همشون شد . برخلاف همیشه که آقای لی لباس های مخصوص باغبانی و بقیه هم لباس های سیاه و سفید به تن میپوشیدن ، امروز تماما لباس های سیاه و رسمی به تن داشتن . پسر مو زرد که از جو سنگین و البته بخاطر لباس رنگی و متفاوتش معذب شده بود و از طرفی هم جرعت حرف زدن و سوال پرسیدن رو نداشت ، بیخیال گرسنگیش شده و با لبخند کمرنگ و کاملا بی صدایی از جاش بلند شد . میخواست به طرف در بره که صدای سویانگ متوقفش کرد .
× جیمین ،نهارتو بخور بعد برو .

پسر موزرد بدون گفتن چیزی فقط سرشو تکون داد ، به طرف میز بزرگ وسط آشپزخانه رفت تا به سامدونگ کمک کنه .
بعد از نهاری که توی سکوت عجیبی صرف شد ، همه از آشپزخانه خارج شدن . پسر کوچکتر که حالا کمی هم که شده راحت شده بود ، روبه روی سویانگ نشست و دستمالی به دست گرفت . بشقابی رو برداشت و شروع به پاک کردنش کرد.
× جیمین من انجامشون میدم ، تو میتونی بری استراحت کنی عزیزم.

پسر کوچکتر لبخند تصنعی ، رو به قیافه ی مهربون سویانگ زد .
_ اشکالی نداره آجوما ، من که از صبح کاری نکردم.

سویانگ لبخند دیگه ای زد و دوباره به کارش مشغول شد . چند دقیقه ی دیگه هم به سکوت گذشت . پسر کوچکتر اما نتونست جلوی کنجکاوی خودشو بگیره و با لحن آروم و خجالت زده ای گفت :
_ آ..آجوما... میتونم یه چیزی بپرسم ؟

سویانگ لیوان دستشو روی میز گذاشت و با مهربانی سرشو تکون داد .
پسر کوچکتر آب دهنشو قورت داد و با چشم ها کنجکاوش به سویانگ چشم دوخت .
_ اومم ... امروز روز خاصیه؟ منظورم اینه که همتون مشکی پوشدین و هیچکس مثل همیشه نیست ...
سویانگ لبخند محزونی زد و گفت :
× امروز سالگرد فوت مادر آقای جوانه ...

قیافه ی پسر کوچکتر با شنیدن حرف سویانگ تغییر کرد و رنگ ناراحتی به خودش گرفت .
× من ، همسرم و آقای وون هر سال امروز رو به احترام ایشون لباس مشکی میپوشیم . سامدونگ و چویانگ هم از وقتی که اومدن طبق عادت ما اینطوری لباس میپوشن...

جیمین سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ متاسفم ...من نمیدونستم...
× اشکالی نداره .

پسر کوچتر نگاهی به سویانگ انداخت و دوباره پرسید :
_ خیلی وقته که فوت کردن ؟

سویانگ خیره به پنجره قدی آشپزخانه دست از کارش کشید .
× وقتی که آقای جوان ۱۴ سالش بود ...
_ خدای من ...

پسر کوچکتر حال رئیسش رو درک میکرد . خودش هم خیلی وقت پیش خانوادشو از دست داده بود ، پس قطعا وضعیت پسر رو بهتر از هر کسی میفهمید .
_ چطور...؟
× خودکشی...

چهره ی جیمین رنگ متعجب و ناراحتی به خودش گرفت .
سویانگ لبخند غمگینی زد
× خانم کیم ، مهربون ترین آدمی بودن که توی تمام عمرم دیده بودم . اون عاشق همسر و پسرش بود . آقای جوان هم خیلی به مادرشون وابسته بودن ... فک نکنم عکسشونو دیده باشی ولی آقای جوان خیلی شبیه مادرشون هستن... هنوز هم نمیتونم باور کنم ...

مکثی کرد ... نمیدونست ادامه بده یا نه ، نفس عمیقی کشید تا واقعیت هایی که رئیسشون هیچوقت قبول نکرد رو به تنها شنونده بدون قضاوت داخل آشپزخانه بگه.
×  همه چیز خیلی یهیویی اتفاق افتاد ... زمانی که آقای رئیس عکس های خانم رو با یکی دیگه دیدن ، زمانی که بدون دادن هیچ شانسی قضاوتشون کردنو از خونه بیرونشون کردن و حتی اجازه نمیدادن خانم پسرشونو ببینن ... چند روز بعد فهمیدیم خانم خودکشی کردن ...

قطره اشکی از چشمش پایین اومد ، با دستش اشکشو پاک کرد و ادامه داد :
× آقای جوان خیلی به مادرشون وابسته بودن ، بعد مادرشون زمان خیلی سختی براشون بود ...

جیمین که با شوک و ناراحتی به حرف های سویانگ گوش میداد وسط حرفش پرید
_ پس پدرش چی؟

سویانگ لبخند تلخی زد و گفت :
× آقای رئیس بعد مرگ خانم دیگه به اون عمارت برنگشتن ، چند ماه یه بار اونم فقط از روی اجبار به آقای جوان سر میزدن ... زمان سختی بود...

جیمین سرشو پایین انداخت و لب هاشو با ناراحتی آویزون کرد ، تصور اینکه چقدر رئیسش تنها بوده و چقدر غمگین واقعا براش ناراحت کننده بود .
× این تهیونگ عصبی و تاریک رو همون زمان های سخت به وجود آورده... همون تنهایی ها... بعد از اون زمان علاوه بر پدرشون حتی از مادرشون هم متنفر شدن...
_ زندگی سختی داشته...

سویانگ لبخندی به قیافه ی ناراحت جیمین زد و موهای پسرک رو نوازش کرد .
× ولی همه ی اون زمان ها گذشته جیمین ... من هنوز هم به آینده امیدوارم ...چون میتونم تغییراتو ببینم...

پسرک بدون اینکه متوجه منظور سویانگ بشه سرشو با ناراحتی تکون داد و کارشو ادامه داد .

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉
بعضی روز ها ، دوست داری گم بشی ... انقدر گم بشی تا هیچکس نتونه اثری ازت پیدا بکنه ، انقدر گم بشی که حتی خودتم نتونی خودتو پیدا کنی ، فقط بری و دیگه چیزی نباشه ... نه هیچ دردی ، نه هیچ عذابی و نه دغدغه ای ، فقط بری.... امروز هم برای تهیونگ جزو همین روز ها بود ... روزی مملو از خاطرات بد و اندوهگین ، روزی که مهم ترین فرد زندگیش یعنی مادرش تنهاش گذاشته بود . از دستش ناراحت بود ، عصبانی هم بود ، دلش براش تنگ شده و از طرفی هم دیگه نمیخواست ببینتش ... توی چشم پسر بزرگتر ، مادرش فقط یه زن خودخواه بود که به راحتی ترکش کرده بود ... دیگه حتی لبخند های مهربون و نوازش های گرمش رو هم به یاد نمیاورد ، حقیقتا دیگه براش مهم هم نبود ، فقط بعضی وقت ها مثل امروز به یادش میوفتاد و نمیتونست از فکرش بیرونش کنه و برای فرار از افکارش انقدر مینوشید تا مثل الان ، به سختی میتونست سر پا بایسته .
زمان و مکان از دستش رفته ، اصلا به یاد نداشت که کی مست کرده ، کی سوار ماشین شده و کی به باغ بزرگ عمارت رسیدن... تنها چیزی که حس میکرد درد بد و تنهایی . خیره به آسمان تاریک شب که از باریدن خسته نشده بود ، توقف ماشین رو حس کرد . راننده در رو براش باز کرد و دستش رو برای کمک به طرفش دراز کرد . با پوزخند دستش رو به طرفی پرت کرد و به سختی از ماشین پیاده شد . پله هارو تلو تلو خوران و یکی دوتا طی کرد . وقتی در بزرگ عمارت باز شد ، خنده بلندی سر داد و بدون اینکه متوجه بشه که داره با کی حرف میزنه ، با لحن کش دار و عصبی فریاد زد :
+ از تو هم متنفرم ، از همتون متنفرم !!

چویانگ با استرس قدمی به طرفش برداشت تا کمکش کنه ولی پس زده شد . پسر بزرگتر با همون قدم های آروم و کشان کشانش به طرف پله ها رفت و به هر سختی که شده ، خودشو به اتاقش رسوند . بطری شیشه ای مشروبی رو به دست گرفت و خودشو روی مبل گوشه اتاق پرت کرد. بی توجه به سوزش معده ای که از صبح چیزی جز الکل واردش نشده بود ، شیشه مشروب رو به سر کشید ؛ از تلخی بیش از حدش هیسی کرد و بغضی که از صبح توی گلوش برای رها شدن دست و پا میزد رو به همراه همون مایع تلخ قورت داد .
در ذهنش آشوب سنگینی به پا بود ولی قلبش چیزی رو حس نمیکرد ، خیلی وقت بود که دیگه چیزی رو حس نمیکرد ، فکر میکرد که قلبش مرده بود تا این که با اون پسر پردردسر آشنا شده بود ، بعد از اون بود که برای اولین بار حس زنده بودن قلبش رو فهمید ، همون پسر بود که باعث شده بود دوباره قلبش شروع به تپش بکنه ... الان که فکر میکرد چقدر شبیه اون بود ، شبیه مادرش ، چقدر مثل اون مهربون بود . مثل اون رفتار میکرد ، حتی مثل اون ازش مراقبت کرده بود ، لبخند هاشو مثل لبخند های مادرش دوست داشت و مثل مادرش زیبا و ستودنی بود . با فکر اینکه چقدر پسر موردعلاقه ی دوست داشتنیش شبیه مادر عزیزش بود ، لبخند نامحسوس روی لبهاش ، جاشو به عصبانیت شدیدی داد . با فکر اینکه اونم مثل مادرش یه خیانتکاره ، اونم یه روز با خودخواهی قراره ترکش کنه ، اونم قراره بهش خیانت کنه ، باز دوباره تنها میمونه و تنها ... افکار مستش منطقش رو زندانی کرده بود و تسلط کاملی روی ذهن پسر عصبی داشت . با فکر اینکه اون پسر هم مثل اون زنه خیانتکاره ، با فریاد بلند و عصبیی ، بطری شیشه ای مشروب رو با تمام توانش روی میز شیشه ای کوبید . شیشه میز با صدای بدی شکست و به تکه های ریز و درشتی روی زمین تبدیل شد . خرده شیشه های باقی مانده از بطری مشروب رو ، محکم توی مشتش فشار داد و با عصبانیت غرید :
+ از هر دوتون متنفرم...
.
.
.
پسرک توی تاریکی اتاقش ، ملافه ی سقید رنگشو تا زیر چانه کشیده و مشغول با گوشیش بود . با صدای شکستن چیزی و فریاد بلند رئیسش روی تختش نیم خیز شد ، با فکر اینکه دوباره کسی بدون اجازه به اتاقش رفته ، بلند شد ، کت بافتنیشو از روی پیژامه های سرمه ای رنگش پوشید و از اتاقش خارج شد . با احتیاط جلوی اتاق رئیسش ایستاد و گوششو به در اتاق چسبوند و ابروهاشو بالا داد . تمام دقتشو روی صدای های داخل اتاق گذاشته بود ولی چیزی به گوشش نمیرسید ، بهتر از هرکسی میدونست که نباید الان فضولی کنه ، چون طبق چیز هایی که از سویانگ شنیده بود ، فکر نمیکرد که رئیسش الان توی حال مناسبی باشه . دودل بود که بره تو یا نه ، از طرفی میترسید که عصبانیش کنه و از طرف دیگه هم نگرانش بود . بیخیال ترسش شد و بعد از تقه ای که به در زد وارد اتاق شد .
وقتی شیشه خورده های روی زمین رو دید سریع به طرف پسر بزرگتر که با اخم بهش خیره شده بود رفت .
_ خدای من ، قربان حالتون خوبه ؟ چیزیتون نشده ؟

تهیونگ اما با پوزخند به حرکات پسر کوچکتر نگاه میکرد ، طوری که نگرانش به نظر میرسید ، همش شبیه اون زن بود . جیمین با دیدن قطرات خونی که از دست رئیسش میچکید ، با عجله و نگرانی به طرفش خیز برداشت و ، ابرو هاشو بالا داد و لب های آویزون گفت :
_ قربان ، از دستتون خون میاد ، باید تمیزش کنیم !

پسر بزرگتر با عصبانیت دست جیمین رو پس زد و عصبانیت فریاد زد :
+ بسه دیگه ، نمیخواد برای من ادای آدمای مهربونو در بیاری.

به طرفش خم شد و با پوزخند ادامه داد :
+ توهم مثل همونی ، همونقدر خودخواه ... از تو هم متنفرم ...

پسر کوچکتر که از فریاد رئیسش یکه خورده بود ، با شنیدن حرف هاش و البته استشمام بوی الکل ، با اخم به رئیسش نگاه کرد و بدون هیچ حرفی به طرف سرویس بهداشتی داخل اتاق رفت . تهیونگ کلافه از حظور پسر کوچکتر توی اتاقش پوفی کششید . وقتی جیمین رو با جعبه کمک های اولیه توی دستش دید اخمش غلیظ تر شد .
+ چیکار داری میکنی ؟

پسر کوچکتر با همون اخم روی صورتش بدون توجه به عصبانیت رئیسش ، از مچ دست دیگش کشید و روی مبل نشوندش و خودش هم کنارش نشست .
_ زخمتونو باید ببندیم داره خون میاد .

تهیونگ با حرص از جاش بلند شد .
+ برو بیرون...

پسر کوچکتر اما بی‌توجه به حرفش دوباره از مچ دستش کشید و روی مبل کشیدش و درحالی که مشغول درآوردن وسایل مورد نیازش از جعبه بود گفت :
_ زخمتونو میبندم و میرم .

تهیونگ متعجب و با اخم به پسرک نگاه میکرد . پسرک با اخم روی صورت و لب های آویزونش ، سخت روی زخم دستش تمرکز کرده بود و با احتیاط تمام ، دست هاشو روی دست رئیسش حرکت میداد و تهیونگ اولین بار با چشم های مستش تفاوت بارز سایز دستهاشون  رو میدید .  زیر لب چیز های نامفهموی رو زمزمه میکرد که تهیونگ متوجهش نمیشد . خیره به لب های آویزونی که هر از گاهی تکون نامفهمومی میخوردن آب دهنشو قورت داد .
قبل از این که حتی خودش متوجه بشه ، تمام عصبانیتش فروکش کرده بود و الان فقط غرق در چهره ی زیبای پسر لجباز روبه روش بود و از لمس شدن دست هاش توسط اون دست های کوچولو لذت میبرد . میتونست زمان رو همونجا متوقف کنه و تا صبح بهش خیره بشه . قطعا پسر روبه روش تاثیر زیادی رو روش داشت که این چنین قلبشو به بازی میگرفت و احساساتشو در یک لحظه با رفتار و حرکاتش تغییر میداد .
جیمین اما میخواست هرچه زودتر زخم رئیسشو ببنده و از اونجا خارج بشه . بودن در کنار رئیسش براش استرس آور بود ، مخصوصا حالا که رئیسش مست و عصبی هم بود .
آخرین دور بانداژ رو با چسب روی دستش ثابت کرد .
_ تموم شد .

بدون اینکه نگاهی به رئیسش بکنه مشغول جمع کردن وسایل به داخل جعبه شد . از جاش بلند شد و میخواست به طرف در بره که مچ دستش توی دست رئیسش قفل شد و روی مبل کشیده شد و قبل از این که بفهمه چی شده ، یک جفت لب رو روی لب های خودش حس کرد . پسر بزرگتر با حس کردن نرمی لب های پسرک رو به روش ، به خلسه ی رویایی فرو رفت . قطعا لب های اون پسر شیرین ترین بودن و چقدر تهیونگ این لحظه ، این حس و این لمس کوچک رو دوست داشت . لب هاشو آروم روی لب های گرم پسر یخ زده رو به روش به حرکت در آورد و غرق در لذتِ رقص لبهاشون شد . میتونست تا آخر عمرش این لب ها رو ببوسه . قطعا همین بوسه کوچک و یک طرفه بهترین بوسه ی تمام عمرش محسوب میشد و تو دلش به خودش و مستیش لعنتی میفرستاد چون حس میکرد نمیتونه کامل اون لبهای گرم رو بیشتر حس کنه.
جیمین اما با چشم های گردی به رئیسش که با چشم های بسته مشغول بوسیدنش بود نگاه میکرد . قدرت حرکت نداشت و تمام بدنش توی شوک فرو رفته بود . این حس و این لمس رو دوست نداشت ولی نمیتونست کاری انجام بده ، بدنش خشک شده بود . با حس حرکت لب های پسر بزرگتر و طعم الکلی که توی دهنش پخش شد ، استرس تمام وجودشو گرفت . با یک حرکت پسر مست رو به روش رو به عقب هل داد و سرشو برگردوند . با سرعت از جاش بلند شده و به طرف در دویید . آستین کت بافتش رو محکم روی لب هاش کشید و با لب های لرزونش به اتاقش پناه برد...

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉
لاولیزز😍💕 ممنونم بابت یک کااااا😍🙈💜
لطفا با ووت هاتون به حمایت از داستان ادامه بدید💜
بیبی ها یه سوال داشتم که جواباتون خیلی برام مهمه...
نظرتون راجع به سد اِند چیه؟😅

Continue Reading

You'll Also Like

78K 1.4K 45
فیک هایی که عاشقشون میشی!
34.7K 3.1K 35
عشق مثل لیسیدن عسل از لبه‌ی تیغ میمونه. مخصوصا اگه در دنیای مافیا متولد شده باشی... 🔞SEXUAL CONTENT تالیا بیانچی پرنسس مافیای ایتالیایی، وقتی برای...
124K 20.1K 54
جیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی ی...
Red Ruby By Najra

Historical Fiction

16.3K 4.2K 41
(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی...