Choose Love ||H.S||

By Mahboobeh_H

99.4K 11.3K 8.1K

"میدونی حداقل هفتاد هشتاد درصد زیبایی دنیا به خاطر توئه؟" هری خندید و چال های هلالی شکلشو نشون داد. "الان شد... More

||Choose love||
Chapter 1 ||prolgue||
Chapter 2 ||Curious||
Chapter 3 ||Pitiful eyes||
Chapter 4 ||Different||
Chapter 5 ||Fucking people||
Chapter 6 ||Through the dark||
Chapter 7 ||Story of his life||
Chapter 8/1 ||Tattoo||
Chapter 8/2 ||All through the night||
Chapter 9 ||Club||
Chapter 10 ||You're pretty||
Chapter 11 ||Sign of the times||
Chapter 12 ||Innocent||
Chapter 13 ||Do you love him?||
Chapter 14 ||This is love||
Chapter 15 ||Enchanted||
Chapter 16 ||You're in love||
Chapter 17 ||Thinking out load||
Chapter 18 ||They don't know about us||
Chapter 19 ||Sparks fly||
Chapter 20 ||Ours||
Chapter 21 ||Starlight||
Chapter 22 ||Rose||
Chapter 23 ||Everyday is Christmas🔞||
Chapter 24 ||I know places||
Chapter 25 ||Walking in the wind<1>||
Chapter 26 ||Forever||
Chapter 27 ||Give me all of you🔞||
Chapter 28 ||Light down low||
Chapter 29 ||Moments||
Chapter 30 ||Accident||
Chapter 31 ||Where is Harry?||
Chapter 32 ||Lonely again||
Chapter 33 ||Can't help falling in love with you||
Chapter 34 ||Sweet creature||
Chapter 35 ||He's dead||
Chapter 36 ||Love again||
Chapter 37 ||Welcome to home Harry||
Chapter 38 ||Pink, First lie||
Chapter 39 ||Elizabeth Lawrence||
Chapter 40 ||Romeo & Juliet or two strangers?||
Chapter 41 ||Changes||
Chapter 42 ||I have questions🔞||
Chapter 43 ||Trust||
Chapter 44 ||Once in a lifetime||
Chapter 45 ||We don't talk anymore||
Chapter 46 ||For the rest of my life||
Chapter 47 ||Stop your crying||
Chapter 48 ||She is an angel||
Chapter 50 ||Love is a monster||
Chapter 51 ||Loveyou goodbye||
Chapter 52 ||Can you hold me?||
Chapter 53 ||Him||
Chapter 54 ||Half a heart||
Chapter 55 ||Pink_blue walls||
Chapter 56 ||Common||
Chapter 57 ||DNA||
Chapter 58 ||The city holds my heart||
Chapter 59 ||Where do broken hearts go?||
Chapter 60 ||Walking in the wind<2>||
Chapter 61 ||Never grow up||
Chapter 62 ||Over again🔞||
Chapter 63 ||Everything has changed||
Chapter 64 ||HEVA family||
Chapter 65 ||Jamaica & its scroching sun||
||Cast||
||What is the blow job?🔞||
||Sweetheart speaking||
||Season 2 of Choose Love||
||Choose Love2 is updating...||
||New book||

Chapter 49 ||Same eyes blue||

1K 150 178
By Mahboobeh_H

Dong:Hunted
By: Taylor Swift

Come on come on
Don't leave me like
This i thought i had you figure out
Can't breathe whenever your gone
Can't go back
I'm hunted...

سینی قهوه رو روی میز گذاشت و روی کاناپه کنار جما نشست.

"چمدونتو بالا تو اتاق مهمان گذاشتم."

"این بچه چقدر ضعیف شده الیزا؟"

جما گفت و به ویولت که توی بغلش نشسته بود اشاره کرد.

الیزا سرشو پایین انداخت و با حلقه ی توی دستش بازی کرد.

"این به اندازه ی کافی افتضاح بودنم رو برای مراقبت ازش توجیه میکنه؟"

اون زن سرزنش وار نگاهش کرد و گفت:

"الیزا، منظورم این نبود...من فقط میخوام بگم این کشمکش ها و درگیری ها روی این بچه هم تاثیر میزاره.باید یه راهی پیدا کنیم که همه ی اینا تموم بشه.هم تو هم هری، هردوتون دارین سخت میگیرین."

"من هیچکاری نمیتونم بکنم.تمام تلاشمو کردم اما بی فایده بود.حالا همه چیز به هری بستگی داره.یا قبول میکنه که حافظه اش برگرده، یا یه تصمیمی برای زندگیمون میگیره.این روزا خیلی غیرقابل کنترل شده.

میدونی این برام سخته که بخوام باهاش مقابله کنم..چون من از اولش هم زندگی مشترکمو با کسی شروع کردم که همیشه لبخند به لب داشت و هیچوقت حتی بهم اخم هم نکرد.من نمیفهمم از دست دادن حافظه انقدر روی اخلاق و رفتار باید تاثیر بزاره؟"

جما آهی کشید و موهای فر ویولت رو با دستاش شونه کرد:

"همه ی اینا به خاطر بیماریشه.با خنثی شدنش تبدیل به کسی شد که از اولش باید میشد.این...چیزی بود که دکتر واتسون قبلا بهم گفته بود."

الیزا باکلافگی دستی به موهاش کشید و باصدای اروم و شرمنده ای گفت:

"اون مرد بیچاره هم تمام کار و زندگیش شده هری.من همه ی آدمای دور و برم رو باخودم تو باتلاق بدبختی هام کشیدم.نمیدونم دیگه با چه رویی تو چشمای  جاش و سوفی نگاه کنم.من به اونا گفتم برنامه ی سفر رو بریزن و با ما بیان.من از دکترواتسون خواستم کار و مطبشو ول کنه همراهمون بیاد.من نقشه ی همه ی اینارو کشیدم و حالا...همه چیز بدتر از قبل شده."

اون زن شونه ی الیزا رو نوازش کرد و بادلسوزی بهش زل زد..نفس عمیقی کشید و به خاطر حرفی که میخواست بزنه تردید داشت.

"آمم...الیزا...یه چیزی میخواستم بهت بگم...نمیدونم قبول میکنی یا نه اما...فکر میکنم خوب باشه.میدونی به این فکر کردم که، ویولت رو همراه خودم ببرم یه چند روزی پیش من باشه.تو این مدت هم، تو و هری میتونین مشکلاتتون رو حل کنید و این بچه هم اذیت نمیشه."

با امیدواری به اون دختر نگاه کرد اما نمیتونست چیزی از چهره اش بفهمه.الیزا کمی نگاهش کرد و دراخر سرش رو به طرفین تکون داد.

"نه جما..من نمیتونم ویولت رو از خودم دور کنم.میدونم مادر خوبی نیستم و نمیتونم ازش به خوبی مراقبت کنم اما، اگه ویولت هم کنارم نباشه من از تنهایی دیوونه میشم.اون همیشه منو یاد هری میندازه.از تو مطمئنم و میدونم که میتونی به خوبی ازش مراقبت کنی اما...بهتره که پیش خودم بمونه.لیسا و سوفی هستن هرموقع که مشکل داشته باشم کمکم میکنن.نگران نباش"

اون زن با تردید سرشو تکون داد و به ویولت که غرق تماشای باب اسفنجی شده بود نگاه کرد.

الیزا اونقدر تو افکارش گم شده بود که متوجه نشد جما کی تی وی رو برای ویولت روشن کرده بود.

به تلویزیون نگاه کرد و اولین چیزی که با دیدن باب اسفنجی به یاد اورد هری بود...

اون هرجا که بود خودش رو به یه تلویزیون میرسوند تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه.تو ماشین، وسط فروشگاه، تو استخر یا حتی خونه ی سارا..

به ویولت نگاه کرد و زیرلب گفت:

"اونا حتی کارتون مورد علاقه شون هم مثل همه."

جما لبخند غمگینی زد و گفت:

"خوابیده؟"

"اره..وقتی سرمش رو در اوردم خواب بود.تو هم بهتره بری استراحت کنی.ساعت تقریبا یازدهه..قهوه ات رو هم نخوردی."

اون زن کمی از قهوه اش رو که حالا سرد شده بود خورد و از جاش بلند شد.

"تو نمیخوابی؟تو باید از من خسته تر باشی."

الیزا ویولت رو از جما گرفت و لبخند ارومی زد.

"ویولت رو میخوابونم میام."

"بهتر نیست یکم دورتون رو شلوغ کنین؟"

سوال ناگهانی جما باعث شد باتعجب بهش نگاه کنه..

"منظورم اینه حالا که منم اینجام، اوممم...بهتره فردا برای ناهار بقیه رو دعوت کنی..یکم دورتون شلوغ باشه تا کمی روحیتون عوض شه.تنهایی و گوشه گیری هیچ دردی رو دوا نمیکنه..مخصوصا الان که...رابطه ی تو و هری چندان تعریفی نداره...

محض رضا خدا، این خونه هم مثل شما بی روح شده..قبلا که اینجا میومدم، همیشه حس خوبی بهم دست میداد و تمام خستگی کار و زندگی از تنم در میرفت.اما الان حس میکنم خسته تر از قبل هستم...هری نه تنها روح خودشو از بین برده روح همه ی مارو هم اسیر خودش کرده"

جمله ی اخرش رو اروم گفت اما نه در حدی که الیزا نشنوه.اون راست میگفت.خونه خیلی وقته که حس خونه بودن رو نداره.

از وقتی که دیگه صدای خنده ی هری داخلش نمیپیچید...

ازوقتی که لیزا لیزا گفتن های اون پسر خونه رو پر نمیکرد.

از وقتی که گرمای وجودش، تک تک نفس هاش و حرارت عشقش به دیوارهای خونه منتقل نمیشد...

الیزا در جواب حرف اون زن، به تکون دادن سرش اکتفا کرد و شب بخیری زیرلب گفت.

شاید فکر بدی هم نبود.اونها هیچوقت نمیتونستن به تنهایی تصمیم بگیرن چون درگذشته همیشه آدمایی پشتشون بودن که درهرحالی کمکشون میکردن.

•••••••

"جونم براتون بگه که...آره، اولین باری که من تو دانشکده سوفی رو دیدم باخودم گفتم خدا این بچه چقدر خجالتیه..آخه همون دفعه ی اول وقتی داشت از کنارم رد میشد با گونه های سرخش کله پا شد و اونجا بود که فهمیدم این خانوم خانوما رو من کراش داره."

جاش به سوفی که سعی داشت با خوردن لیوان دوغش لبخندشو پنهون کنه چشمک زد.

"چقدر کیوت"

چشمای لیسا شبیه قلب شده بود و با شیفتگی به جاش و سوفی نگاه میکر‌د.

"حالا هنوز جاهای کیوت ترش مونده بلوندی...خلاصه اولین برخوردمون اصلا مثل این رمان ها و فیلما کلیشه ای نبود که دخترو پسر به هم بخورن و دفتر کتابشون پخش زمین شه و از این بولشتا...اولین برخوردمون هم خاص بود."

سوفی چشماشو گرد کرد و از زیر میز محکم به پای جاش زد.

"دهنتو میبندی جاش..جرعت نکن بخوای بگی."

جاش نیشخندی زد و بدون اینکه به زن کناریش نگاهی بندازه ادامه داد:

"اون منو درحالی دید که توی کلاس داشتم روی صندلی استاد تاریخمون میشاشیدم."

"اییی چندش بی خاصیت، داریم ناهار میخوریما"

لیسا قیافه شو جمع کرد و به جاش چشم غره رفت.رومن از اول که جاش این بازی "چگونه با همسر خود اشنا شدیم" رو برای جو سنگینی که بینشون بود شروع کرد، فقط میخندید و باعث میشد از کیوتی خنده هاش هری که کنارش نشسته بود هم گه گاهی بخنده.

جما هم که کنار هری نشسته بود گاهی میخندید و گاهی حواسش به هری و الیزا بود که از اول صبح باهم سرد رفتار میکردن.

خانم و اقای کینگ هم نخودی میخندیدن و از غذاشون میخوردن.تنها کسی که تو اون جمع حواسش به هیچی جز غذا دادن به ویولت نبود الیزا بود.

اون فقط از جاش ممنون بود که مثل همیشه جمعشون رو گرم نگه میداشت.

"درسته یکم چندش اور بود ولی حداقل همون دفعه ی اول سوفی سایزمو دید و فهمید با چه دسته بیلی طرفه."

"سرطان زبون بگیری جاش من راحت شم.از خانم و اقای کینگ خجالت بکش"

"نه بابا اینا دیگه عادت کردن به این حرفام...ببین چه کیوت میخندن."

همه برگشتن و به اون پیرمرد پیرزن نگاه کردن که با بی نقصی کنار هم نشسته بودن و میخندیدن.

الیزا هرموقع اون هارو میدید فکر میکرد آینده اش با هری مثل اون ها میشه..پیرمرد پیرزنی که با تمام سختی ها بچه هاشون رو سرو سامون دادن و حالا دوتایی تو خونه ی عشقشون به زیبایی و خوشبختی زندگی میکنن و تا ابد عاشق هم میمونن.

اما حالا اون فقط آرزو میکرد که هری اونو ترک نکنه.دیگه هیچ تصور و امیدی از آینده نداشت..

"اون لحظه که سوفی با جیغ از کلاس بیرون رفت من تازه از شوک دراومدم، شلوارمو بالا کشیدم و زدم به چاک"

"حالا چرا اینکارو کردی؟"

جما باخنده گفت و اون لحظه بود که الیزا از فکر و خیال هاش بیرون اومد و به جاش خیره شد.

اون پسر شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:

"باعث شد تاریخ رو بیوفتم و بخوام دوباره بخونم..این کمترین کاری بود که میتونستم درحقش انجام بدم.خب داشتم میگفتم..."

"صبر کن صبر کن صبر کن...تو که صدات مثل الاغ سرماخورده اس چرا رفتی دانشگاه هنر رشته ی موسیقی؟تو حتی بلد نبودی پیانوی هری رو بزنی"

جاش به لیسا چشم غره رفت و باحرص از غذاش خورد.

"اول اینکه دوست داشتم..دوم اینکه میخواستم ثابت کنم فقط اونایی که صداشون خوبه رشته موسیقی نمیرن.اونایی که صداشون شبیه الاغ سرماخورده اس هم میتونن قبول شن.

من فقط فکر میکردم میتونم از پسش بربیام اما بعدش فهمیدم من تو هیچ چیزی جز حرص دادن بقیه استعداد ندارم..البته تاترم خیلی خوب بود..انقدر خوب مردم رو میخندوندم که تا پامو رو استیج میزاشتم کل سالن منفجر میشد.اصلا همین دلیلی بود که سوفی عاشقم شد دیگه..از اون دخترای خجالتی بود که رو پسرای شیطون و فان کراش میزد."

سوفی سعی کرد لبخندشو قورت بده و با چشم غره گفت:

"خب حالا تو هم هی تکرار کن.یادت رفته تو هم ازم خوشت میومد."

"اره اره...یه ترم بود که کلاس های من و سوفی یکی بود..منم بهترین فرصت برام پیش اومد که حسابی دل ببرم..تو کلاس از هر سوژه ای استفاده میکردم که باعث شم کل کلاس به خصوص سوفی از خنده ریسه برن..وقتی هم که خنده اش رو میدیدم با افتخار روی صندلیم مینشستم..البته یه بار دوست بی شعورم صندلیمو کشید من با کون مبارکم پخش زمین شدم و نمیدونم کدوم مادر مرده ای داد زد گفت شهید در راه عشق"

همه خندیدن و اینبار رومن حرف زد:

"حالا اولین بوسه تون چجوری بود؟"

"اولین بوسه مون معمولی بود..با دوستام جرعت حقیقت بازی کردیم و یکی از شاسکول های اکیپ گفت برو سوفی رو ببوس..منم با اعتماد به نفس رفتم تو سلف و سوفی رو درحین سیب زمینی خوردن گیر اوردم و بوسیدمش..

میدونین، سیب زمینی سرخ کرده های دانشگاه افتضاح بودن ولی از حق نگذریم تو دهن سوفی خیلی خوش مزه بود."

اینبار همه به خاطر گونه های سرخ و قیافه ی کج و کوله ی سوفی که با خشم به جاش نگاه میکرد خندیدن.

"از اون دوست شاسکولم واقعا ممنونم چون این اتفاق باعث شد همونجا جلوی بچه های دانشگاه از سوفی بخوام که باهام سرقرار بیاد.قیافه اش واقعا دیدنی بود..نمیدونست به خاطر بوسه شوکه باشه یا پیشنهاد قرار..با این حال دیگه همه چیز جفت و جور شد و این دو کفتر نو شکفته به هم رسیدن."

خانم و اقای کینگ اولین کسایی بودن که به شوخی براشون دست زدن.

"خب مارتین...نوبت توئه...زود بگو چطوری با این خانم زیبا آشنا شدی"

آقای کینگ خنده ی کوتاهی کرد و با دستمال گوشه های لبشو پاک کرد.وقتی دید بقیه با چشمای منتظر بهش نگاه میکنن، سرشو تکون داد و دست همسرش رو گرفت و گفت:

"چیز خیلی جالب و خنده دار مثل طرز آشنایی تو و سوفی برای گفتن ندارم.من یه سرباز تو جنگ جهانی دوم بودم و سارا پرستار ارتش بود..وقتی تیرخورده بودم، اون از من مراقبت کرد.."

"خدای من...چقدر دوست داشتنی"

جاش به لیسا چشم غره رفت و گفت:

"بپا چشمات سکته نکنن..قشنگ میتونم استیکر قلبو توشون ببینم."

اون دختر از پشت صندلی سوفی بهش فاک نشون داد و دوباره با شیفتگی به مارتین نگاه کرد.

"صددرصد جاهای جذاب و جالب هم داره...مثلا اولین بوسه تون...اولین قرارتون...اولین بارتون"

جاش با شیطنت گفت و باعث شد اون زن و مرد گونه هاشون قرمز شه و بخندن.

"بی حیا نباش جاش..شاید نخوان بگن بی تربیت.همه مثل تو پررو و بی سروپا نیستن که.خجالت بکش تو جای نوه شونی."

جاش چشماشو ریز کرد و به لیسا گفت:
"تو که همسن بچه منی بگو اولین بوست با رومن چجوری بود؟اهان نه بزار خودم بگم..تو حمام بود"

همون لحظه رومن نوشابه ای که داشت میخورد و توف کرد تو لیوان و به لیسا که با چشمای به خون نشسته بهش زل زده بود، نگاه کرد.

"به مسیح قسم به زور مستم کرد و از زیر زبونم کشید."

"نگران نباش بلوندی..چیز بدی نگفت..فقط...اومم...مو به مو اتفاق هایی که اونجا افتاد رو برام تعریف کرد، منم با تصورتون یه دست سفارشی زدم."

رومن به لیسا که از سرش دود بلند میشد گفت:

"دروغ میگه لیسا حرفاشو باور نکن."

جاش با همون نیشخند رو اعصابش گفت:

"تو که مست بودی رومن..یادت نمیاد چیا گفتی.تازه صدات رو هم ظبط کردم.گذاشتم واسه تولد لیسا واسش بفرستم."

الیزا به لیسا نگاه کرد که چطور به جاش نگاه میکرد و نقشه ی قتلشو میکشید..باصدای جدی برای اولین بار سرمیز ناهار صحبت کرد:

"جاش سه ثانیه وقت داری فرار کنی وگرنه تضمین نمیکنم بتونی تولد بچه تو ببینی"

و با ابرو به لیسا اشاره کرد..تقریبا همه تعجب کرده بودن که اون صدای گرفته، صدای الیزا بود و کسی فکر نمیکرد بخواد تو این شوخی سهمی داشته باشه..اما اون خواهرشو خیلی خوب میشناخت.میدونست که الان قابلیت اینو داره که گردن جاش رو بشکنه..

اون پسر که دید قضیه جدیه به ارومی از روی صندلی بلند شد و با لبخند مضطربی رو به الیزا گفت:

"اممم..غذای خوشمزه ای بود الیزا..ممنونم...با اجازه من دیگه رفع زحمت میکنم..مسیح پشت و پنــ..."

وقتی دید لیسا بلافاصله بلند شد حرفشو نیمه تموم گذاشت و به سرعت به سمت در خروجی رفت و لیسا هم اون رو دنبال کرد.

یکبار دیگه پزیرایی از صدای خنده ی بقیه پر شد و همه تک تک از الیزا برای ناهار تشکر میکردن و رومن و جما تو جمع کردن میز بهش کمک کردن.

بعد از اون بقیه به اتاق نشیمن رفتن و الیزا مشغول مرتب کردن اشپزخونه بود.وقتی از اشپزخونه خارج شد هری رو دید که اونجا منتظرش ایستاده بود.

الیزا وقتی هری بهش نزدیک شد، ابروهاشو بالاانداخت و منتظر شد تا اون پسر حرفشو بزنه:

"چرا اینارو اینجا دعوت کردی؟"

اون دختر کمی نگاهش کرد و باگیجی گفت:

"منظورت چیه؟"

هری برای چند لحظه چشماشو رو بست و بعد از اینکه باز کرد با کلافگی نفس عمیقی کشید:

"قرار بود منو تو حال خودم بزارین تا یکم ارامش داشته باشم.اونوقت تو دقیقا فرداش میای همه رو ناهار اینجا دعوت میکنی؟"

"اینا به خاطر تو اینجا اومدن.میخواستن مطمئن بشن حالت خوبه..این چیزی بود که قبلا هم اتفاق می افتاد.ما همیشه دور هم جمع میشیم.ما یه خانواده..."

"من به کسایی که هیچ شناختی ازشون ندارم نمیگم خانواده.خانواده یعنی پدر و مادر، چیزی که نه من دارم نه تو."

"پس جما چی؟اون خواهر تو نیست؟"

"خواهری که ماهی یه بار هم به دیدن برادرش نمیاد هیچ ارزشی نداره."

اون دختر دیگه طاقت نیوورد..تا فاصله ی چند اینچی بهش ایستاد و باخشم نگاهش کرد:

"راجب خواهرت درست حرف بزن.تو لعنتی یادت نمیاد اما من میدونم این زن درگذشته چقدر بهت کمک کرد.نزاشت آب تو دلت تکون بخوره.من نمیزارم راجبش اینطوری حرف بزنی."

"چیشده بچه ها؟"

صداشون که هرلحظه بالاتر میرفت، باعث شد توجه بقیه رو به خودشون جلب کنن.
هردو روشونو برگردوندن و با چند جفت چشم نگران یامتعجب که به اونا خیره شده بودن مواجه شدن.

لیسا و جاش هم همون لحظه با خنده و دست هایی که دور گردن هم گذاشته بودن وارد خونه شدن و بلافاصله جو سنگینی که تو خونه بوجود اومده بود رو احساس کردن.

لیسا نگاهی به الیزا انداخت و بعد به بقیه نگاه کرد.

"چه خبر شده؟"

هری نفس عمیقی کشید و بدون اینکه نیم نگاهی به دختر رو به روش بندازه به سمت بقیه رفت و مقابلشون ایستاد.باعث شد خانم و اقای کینگ و بقیه که روی مبل نشسته بودن بلند شن و بهش نگاه کنن.

"بهتره...از اینجا برین"

الیزا یه قدم بهشون نزدیک شد و با نگرانی به هری نگاه کرد."اون پسر معلوم هست داره چیکار میکنه؟"

"به خاطر من اومدین، من حالم خوبه، و به کسی برای دلسوزی و پرکردن خانواده ی نداشتم نیاز ندارم."

"این چه حرفیه میزنی هری؟دلسوزی چیه؟ما همیشه کنار هم بودیم و هوای همو داشتیم."

لیسا از جاش فاصله گرفت و به هری نزدیکتر شد.

"متاسفم اما من هیچ کدوم از اینارو به خاطر ندارم..و وجود شما بیشتر این حقیقتو به صورتم می کوبه.."

"هری"

الیزا معترض صداش زد اما اون پسر هیچ توجهی بهش نکرد.

"اینجا خونه ی منه و من میگم کی به اینجا بیاد و کی نیاد.الان هم میگم از خونه ی من برین بیرون.من لعنتی به ارامش نیاز دارم.نمیخوام هربار شما رو ببینم که راجب گذشته حرف میزنین..نمیخوام جاش بیاد اینجا و با خوشحالی از عشق زندگیش بگه درصورتی که من اصلا نمیدونم این زن و بچه چجوری وارد زندگی من شدن."

اینبار جما به حرف اومد:

"هری این رفتارت اصلا شایسته نیست.اینکه تو گذشته ات رو بیاد نمیاری دلیل نمیشه به بزرگتر از خودت بی احترامی کنی و همه رو بخوای از خودت برونی.باید از خدات باشه که باتمام رفتارهایی که با بقیه داشتی بازم اونا تنهات نزاشتن و کنارت بودن.خودخواهی دیگه بسه."

"تو که خواهرمی یه بار شده بخوای بهم کمک کنی؟راجب گذشته بگی؟راجب پدرو مادرمون بگی؟یه بار شده بخوای به حرف های دل من گوش بدی؟ببینی درد برادرت چیه؟تو چجور خواهری هستی که ماه به ماه خبری ازم نمیگیری؟شما خودخواهین نه من..

همتون میخواین من حافظم برگرده چون نمیتونین چیزی که الان هستم رو قبول کنین.نمیتونین تحملم کنین.اما کور خوندین..من نمیزارم برای زندگیم تصمیم بگیرین.نمیزارم تو خونه و زندگیم فضولی کنین و سر از کارم دربیارین.از خونه ی من برین بیرون..به اندازه ی کافی دارم این زن و بچه رو تو این خونه تحمل میکنم.دیگه شما..."

صدای فریاد اون پسر با سیلی محکمی که به صورتش خورد قطع شد.

نفس های همه تو سینه حبس شده بود و تنهاصدایی که شنیده میشد، صدای گریه ی ویولت بود که از صدای فریاد پدرش ترسیده بود و تو بغل سوفی اشک میریخت.

الیزا دستش که به شدت توی هوا میلرزید رو پایین اورد و کنار پاش مشت کرد.

قلبش به شدت به سینه اش میکوبید و چشماش از خشم و اشک قرمز شده بود.

باصدایی که سعی میکرد لرزششو کم کنه و محکم باشه به پسر رو به روش که با عصبانیت و ناباوری و گونه ای که رد انگشتای اون دختر روش موند، بهش زل زده بود، گفت:

"اینجا خونه ی من و بچم هم هست و درحال حاضر اونی که باید از این خونه بره تویی...من نمیزارم با عزیزترین افراد زندگیم اینطوری رفتار کنی."

لیسا با چشمای گرد به الیزا نگاه کرد و خانم کینگ دستشو جلوی دهنش گذاشته بود و با چشمای خیسش زیرلب از مسیح میخواست که به کسایی که مثل بچه هاش براش عزیز بودن کمک کنه.

جما و بقیه هم باور نمیکردن که الیزا بعد از این همه مدت صبر و تحمل، بالاخره جلوی هری ایستاد و اینطور باهاش رفتار کرد.

حتی خود هری هم فکرشو نمیکرد زنی که تو این مدت هر روز با کارها و حرفاش بهش یاداوری میکرد که عاشقشه حالا زده زیرگوشش و داره اونو از خونش بیرون میکنه..کسی که التماسش میکرد خونه رو ترک نکنه.

اما اون یه مرد بود و غرورش بهش اجازه نداد بیشتر از این اونجا بمونه.بدون اینکه به بقیه نگاه کنه با قدم های سریع و محکم به طرف در رفت و از خونه خارج شد...و اونجا بود که الیزا حس کرد چقدر هوای خونه سرد شده.

"میخوای برم دنبالش؟"

جاش با نگرانی گفت و به در بسته ی خونه نگاه کرد.

"نه...اون باید بفهمه نباید مثل بچه ها رفتار کنه."

نگاهی به ویولت انداخت که هنوز داشت گریه میکرد.اونو از بغل سوفی گرفت و زیرگوشش نجوا میکرد تا ارومش کنه..

وقتی تونست گریه اش رو بند بیاره، نگاهی به بقیه انداخت و گفت:

"بابت این اتفاق واقعا متاسفم.نمیدونم باید چی بگم."

"ما درکت میکنیم الیزا..خودتو اذیت نکن.این قضیه تا ابد ادامه پیدا نمیکنه.یادت رفته هری قبلا چی گفت؟داستان عشق شما رو روی بالهای فرشته، با قلمی از چوب درخت های بهشتی و جوهر مهربونی نوشتن.پس هیچوقت ناامید نشو"

رومن گفت و بامحبت به الیزا نگاه کرد.لیسا بازوی همسرش رو گرفت و به تایید حرفش سرشو تکون داد.

"اره خواهر خوشگلم.تو همون الیزابت قوی ای هستی که من همیشه میشناختم.هیچ کس و هیچ چیزی نمیتونه تو رو از پا بندازه."

"وایستین ببینم.این هری کله پوک این حرف های قشنگ قشنگ رو کی زد که من نبودم؟الان من هیچی ندارم بگم."

الیزا خنده ی ارومی کرد به جاش گفت:

"همین وجودت و حمایتت از من خودش یه دنیا می ارزه.از همتون ممنونم."

جاش ارنجش رو به پهلوی لیسا زد و با نیشخند گفت:

"شنیدی چی گفت؟گفت من به یه دنیا می ارزم ولی به تو نگفت."

"گو فاک یور سلف اسهول."

اینبار خانم و اقای کینگ به طرف الیزا رفتن.خانم کینگ اون دختر رو کوتاه بغل کرد و گفت:

"ما هیچ گله و شکایتی از تو و هری نداریم.ما شما رو هنوز هم مثل بچه های خودمون دوست داریم.نگران نباش عزیزم.همه چیز درست میشه."

الیزا لبخند گرمی زد و بوسه ای روی گونه ی اون زن گذاشت.

مارتین بالبخند بهش نگاه کرد و باصدای همیشه ارومش گفت:

"قوی باش الیزا"

"دیگه از قوی بودن خسته شدم اقای کینگ."

"این خستگی ها گذراست.تو باید این تلخی هارو بچشی تا قدر خوشی های زندگی رو بدونی..زندگی زیادی هم شیرین باشه دل آدمو میزنه."

"به شرطی که تلخیش اونقدر زیاد نباشه که طعم شیرینی رو از یاد ببریم."

هردو خندیدن و همدیگر رو بغل کردن.

"بهتره ما دیگه بریم.تو باید استراحت کنی.البته همه باید استراحت کنیم.از بس که این جاش عمه مرده امروز مغز مارو خورد."

جاش چشم غره ای به سوفی رفت و با حالت اعتراض گفت:

"دفعه ی اخرت باشه به عمه کریه ی من توهین میکنی.با عمه ی خودت شوخی کن نکبت."

"جاش تو اصلا عمه نداری"

"چرا داشتم..لحظه ی اخر که میخواست بدنیا بیاد تغییر جنسیت داد عمو دار شدم.وگرنه تا اخرین روز بارداری ننم،  دکترا مطمئن بودن بچه اش دختره."

"پسر عجب شانسی اوردی..من چهارتا عمه دارم یکی از یکی عجوزه تر."

جاش با غرور به رومن نگاه انداخت و نیشخندی زد.

"اره دیگه.عاقبت کسی که اولین بوسه اش با دوست دخترش تو حموم باشه همین میشه دیگه."

و دوباره این لیسا و جاش بودن که موش و گربه بازی رو شروع کردن و از خونه بیرون رفتن.

و بعد از چند ثانیه خونه دوباره غرق سکوت شد، لبخند اجباری اون دختر از بین رفت، روی زمین نشست و ویولت رو روی پاهاش نشوند.

حضور فردی رو کنار خودش حس کرد و وقتی سرشو بلند کرد جما رو دید که کنارش روی زمین نشست.

باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:

"من زدمش...من هری رو زدم و از خونه بیرونش کردم.من پسری که بیشتر از جونم دوسش دارم رو زدم."

"من به تو حق میدم الیزا.با اینکه اون برادر من، از گوشت و خون منه و تنها یادگار مادرم، که وظیفه داشتم ازش مراقبت کنم که نکردم، اما میگم، باید زودتر از این ها میزدیش.اون نمیدونه داره چیکار میکنه."

اشک های اون دختر بالاخره سرازیر شدن.دوست های همیشگیش...

"اگه...یه روزی حافظه اش برگرده من چی جوابشو بدم..حتما...ازم متنفر میشه که زدمش...خدا من چیکار کردم؟"

"تو بهترین کارو کردی الیزا..باید یه جایی مقابلش می ایستادی..اون باید چشماش رو باز کنه و بدونه داره کجا و با چه کسایی زندگی میکنه."

جما نفس عمیقی کشید و دستش رو دور شونه های اون دختر حلقه کرد.

"نمیخواستم اینو بگم اما...اون شبیه پدرش شده."

الیزا سرشو بلند کرد و به اون زن خیره شد.

"امروز چشماش درست مثل پدرمون شده بود..وقتی با خشم بهم خیره شده بود و اون حرف هارو بهم زد، من یه لحظه احساس کردم دارم چشمای پدرم رو میبینم..و ترسیدم...واقعا ترسیدم.میدونی چرا گفتم ویولت رو چند روزی همراه خودم ببرم منچستر؟چون نمیخوام بلایی که پدرمون سر ما اورده، هری سر تو و این بچه بیاره.

این هری ای که میبینی، چیزیه که از همون اول باید میشد، اما بیماریش، یه نقاب محکم براش شد تا این شخصیتشو پشتش پنهان کنه.اما تو باید جلوش رو بگیری.نباید بزاری گذشته ی ما دوباره تکرار بشه."

"مطمئن باش هیچوقت نمیزارم این اتفاق بیوفته جما.میدونی فرق زندگی من با زندگی مادر تو چیه؟اینه که شما از بودن پدرتون زجر میکشیدین و وقتی اون رفت شما احساس خوشبختی کردین.اما اگه هری از زندگی من بره، اونوقت من ته ته جهنمم...

گذشته قرار نیست هیچوقت تکرار بشه.من نمیزارم هری با بودن یا رفتنش از زندگیم منو بچمو نابود کنه..شده دوباره زندگیمو از اول باهاش میسازم اما نمیزارم مثل پدرش، خوشبختی رو از زن و بچه اش بگیره."

جما از اطمینانی که تو حرف های الیزا دید خوشحال شد و لبخند دندون نمایی زد.

"خوشحالم که هری تو رو داره.میدونی، هیچوقت یادم نمیره اون روزی رو که هری به خاطر تو جلوی من ایستاد و محکم گفت'من الیزا رو دوست دارم و تو حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی' و وقتی حالش بد شد خواستم ببینمش مثل بچه ها قهر کرد و به تو گفت'بهش بگو بره..اون ناراحتت کرد.به عشقمون توهین کرد.بگو بره' یادته؟"

هردو با یاداوری اون روز لبخند زدن.

"فکر میکنم تو هم باید برگردی خونه.از اینجا به بعدشو خودم باید درست کنم.نمیخوام تو و بقیه رو وارد این ماجرا و درگیری کنم.دارم بهت جدی میگم جما.

برگرد سر خونه زندگیت و تا وقتی همه چیز درست نشد برنگرد.حداقل تاوقتی که خودم ازت نخواستم.اگه به من اعتماد داری، برو و نگران هیچی نباش.هر اتفاقی افتاد تو رو بی خبر نمیزارم.دکتر واتسون هم که همه چی رو بهت میگه.باشه؟"

"اگه تو اینطوری راحت تری، باشه اما همیشه روی کمک من حساب کن.من تو رو به اندازه ی هری دوست دارم.مثل خواهر نداشتم."

و بعد از چند ساعت اون دختر دوباره تنها شد.گریه نکرد، غصه نخورد، حرفی نزد، با دخترش درد و دل نکرد...

اون فقط و فقط به در بسته ی خونه خیره شد و در یک لحظه از اینکه پسرش رو از خونه بیرون کرد پشیمون شد.شاید لازم نبود انقدر خشونت به خرج بده..

اگه میدونست عاقبت کارش، فاصله ای که بین خودش و هری به وجود اومده بود رو بیشتر میکرد، هیچوقت گونه ی پسرش رو با سیلی سرخ نمیکرد.گونه هایی که همیشه به خاطر خجالت گل مینداختن،و حالا باید سنگینی اون سیلی رو به دوش میکشیدن.

You and i walk a fragile line
من و تو داریم روی یک طناب باریک راه میریم.

I have known it all this time
من تمام مدت اینو میدونستم.

But I Never thought I'd  live to see it break, Never thought I'd see it
اما هیچوقت فکر نمیکردم که تاوقتی که زنده ام، خراب شدنشو ببینم.

••••••••

برخلاف هروقت دیگه ای که میومد کلاب، میچسبید به بار و تند و پشت سرهم الکل سفارش میداد و شات هاشو پرمیکرد، اینبار فقط روی صندلی کنار پیشخوان نشست و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.

هزاران فکر توی سرش بودن و هزاران علامت سوال که هیچ جوابی براش نداشت.

نمیدونست واقعا کیه؟داره با زندگیش چیکار میکنه؟کار درستی کرد که تو این مدت اطرافیانش رو با رفتارش عذاب داد؟

کار خوبی کرد که اونطوری سر بقیه فریاد کشید؟اونطور با خواهرش رفتار کرد؟
و حالا عاقبت کارها و رفتاراش چیشد؟

غرورش جلوی بقیه شکست و زنش اونو از خونش بیرون کرد.این...بدترین حالت برای یه مرده اما اون، هیچ تصوری از مرد بودن نداشت.

حتی خودش هم نمیدونست داره چیکار میکنه.شاید، از اولش هم نباید انقدر سرسختانه برخورد میکرد.

اون چشماش رو به روی همه بسته بود و فقط خودش رو میدید.شاید جما راست میگفت و اون خودخواه شده بود.

از وقتی که چشماش رو بازکرد همه مثل پروانه دورش میچرخیدن و با رفتاراش میسوختن اما اعتراضی نمیکردن، اما اون چیکار کرد؟

سرش رو بین دستاش گذاشت و چشماشو محکم بست.تمام اتفاق ها تو این مدت جلوی چشماش ظاهر شدن.

اولین باری که الیزا رو دید، وقتی بهش گفت تو کی هستی، خیلی راحت تونست صدای شکستن قلبشو بشنوه.

وقتی میخواست بغلش کنه ازش اجازه گرفت.تمام تلاششو میکرد که به حافظه اش کمک کنه..

همیشه با بهترین لباس و آرایش کنارش بود و بهش عشق میداد اما اون هیچکدوم از این هارو نمیدید.و حالا باکارهاش، از یه دختر بی نقص یه مرده ی متحرک ساخته بود.

دختر بچه ای که بااولین نگاه فهمید چقدر بهش شباهت داره، ولی امروز حتی صدای گریه هاش رو هم نمیشنید.

این دوگانگی ها، این تضاد ها داشت دیوانه اش میکرد.میدونست که حتی الکل هم نمیتونه بهش کمک کنه.

اون فقط دنبال یه راه و چاره بود.اون به هیچ وجه نمیتونست با این حافظه ی ضعیفش یه تصمیم بزرگ و نجات دهنده بگیره.

سرشو بلند کرد و دسته ای از موهاش که روی صورتش ریخته بود رو بالا زد.

خیلی وقت بود که به اونجا اومده بود.نمیدونست ساعت چنده اما با شلوغ شدن کلاب فهمید که شب شده.

حس عحیبی داشت.چند دقیقه ای میشد که سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکرد.

با اینکه شب های قبل سنگینی نگاه دخترهارو روش حس میکرد یا کسایی که میخواستن یه شب رو باهاش بگذرونن...اما این نگاه با بقیه فرق میکرد..

نمیدونست دقیقا کیه که تمام توجهش رو جلب کرده اما حس میکرد اون فرد میشناستش..

حتی مست هم نبود که بخواد این حس های عجیب رو پای مستیش بزاره.کمی به اطراف نگاه کرد.

کلاب اون قدرها هم شلوغ نشده بود پس پیدا کردن یه جفت چشمی که بهش خیره شدن چندان کاری سختی نبود.

وقتی کسی رو اطرافش ندید که بهش زل زده باشه سرشو بلند کرد و نگاهی به طبقه ی بالا انداخت...

و اولین چیزی که تو چشمای سبزش منعکس شد، یه جفت چشم آبی حریص بود که با نگاهش تا عمق وجود هری رو سوراخ میکرد..

💗💗💗💗

خب خب خب...

مهمان داریم چه مهمانی...
رو مخ، اعصاب خورد کن، مورد علاقه ی نویسنده و مایه ی عذاب خواننده😂

خب، دلم میخواد حدس هاتون رو بدونم..فکر میکنید کیه؟بزارین یه راهنمایی کنم.

قبلا تو داستان بود ولی شوتش کردم بیرون، با کلی خواهش و تمنا که تو رو خدا منو برگردون تو داستان، دلم براش سوخت گفتم بیا یه بار دیگه زندگی هلیزا رو قهوه ای کن برو..

حتما با دیدن اسم چپتر و چشمای ابی اخر پارت فکر کردین لوییه ولی این چیزی نیست جز کرم نویسنده😊

کامنتا پایین اومده گایز...ترامپ ایرانو تحریم کرد نه داستان منو..ویوها روز به روز بالا میره ولی خبری از ووت و کامنت نیست..

از قدیم گفتن ز گهواره تا گور ووت بده...

بگذریم، فکر میکنید بچه ی جاش و سوفی چی میتونه باشه؟

همین دیگه اگه پارت بعدو میخواین ووت و کامنت بدید...مدیونن فکر کنین تهدید کردم😊

باعشق💕Sweetheart

04:46 PM
Sun, June 30

Continue Reading

You'll Also Like

4.1K 387 14
بالاخره از بين صد تا رز قرمز، يه دونه مشكيش پيدا ميشه كه تو عاشقش بشي... :) داستان حدود یک ماه از زندگی دختر دزدی (وایولت) که یه پسر خلافکار (زین) زن...
14.6K 2.2K 45
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
12.8K 2.6K 10
جایی که هری برای لویی جوک میگه تا کاری کنه عاشقش بشه. Original Story By: @tjeffsandsniffles
112K 11.6K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...