چانیول بقدری عصبانی بود که بیتوجه به بیمارای اونجا دستشو روی پیشخوان کنارش کوبید و روبه مرد میانسال با لباس محافظ روبهروش غرید:«یعنی چی که حکم رسمی میخوایید؟؟» کارت شناساییشو یبار دیگه جلوی چشمای محافظ که جلوی در اتاق حراست ایستاده بود گرفت:«بهتون گفتم من رئیس واحد جنایی از داره مرکزی سئول هستم!! کار سختی نیست که فقط برای چند دقیقه بزارید دوربینهای بیمارستان رو چک کنیم!!»
مرد مو گندمی که سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه دوباره گفت:«بهتون که گفتم! سیستم امنیتی بیمارستان به سیستم دانشگاه متصله و یه سیستم خصوصی محسوب میشه. برای من به عنوان یه نگهبان ساده مسئولیت داره که سرخود اطلاعت رو دراختیارتون بزارم!»
تهیونگ برای کارهای پرونده برگشته بود اداره و ههسونگ اینجا کمی عقبتر ایستاده بود و با دستایی توی جیب شلوار و حالت بیحوصلهاش خطاب به چانیول میگفت:«قربان...شاید دکتر بیون فقط یه گوشهای از بیمارستان یا ساختمان دانشگاه باشن و نیازی به این همه نگرانی نبا-»
هرچند چانیول بیاهمیت بهش همچنان روبه مرد حراستی میغرید:«من وقت ندارم برم دنبال مجوز کتبی!! جون یه دکتر که عضو پزشکها و اساتید همین بیمارستانه تو خطره!! اینو میفهمید!؟ مسئولیتش هرچی باشه به عهدهی تیم منه!»
همونموقع افسر جوونی از نیروهای پلیس با عجله خودشو بهشون رسوند و نفسنفس زنان گفت:«قربان...هیچ قسمتی از چه ساختمان دانگشاه و چه بیمارستان نشونهای از دکتر بیون نبود...تمام سرویسها، همهی بخشها، اتاقای استراحت و گوشهگوشهی حیاط و حتی راهپلههای اضطراری و پشتبام و کلاسای درس رو هم گشتیم...»
ههسونگ دوباره با همون چهره سرد و تیکه داده به دیوار راهرو با خونسردی حرف میزد:«شاید فقط به تنهایی از محوطه خارج شده و مامورین ما متوجهش نشدن»
چانیول پشت بهش سرشو پایین انداخته بود و مشتاشو کنار بدنش میفشرد. ناگهان برگشت و با چنگ زدن به یقهی پلیس جوون، اونو به دیوار کوبید و تو صورتش با پوستی قرمز از خشم و رگهای برجسته خرخر کرد:«اونوقت من افراد خودمو بابت داشتن چشمای کوری که نتونستن درست ببیننش بیچاره میکنم چون حتی اگر چیزی که میگی درست باشه، بازم الان کلی وقته که تلفنشو جواب نمیده و برنگشته پس حتما یه اتفاقی براش افتاده و اونجوری بیچاره ترت میکنم که افرادت تو چنین اوضاعی کنارش نبودن!»
همه در سکوت بهشون نگاه میکردن و ههسونگ به عنوان پسر رئیس کیم که تابحال چنین رفتاری ندیده بود، با چشمای درشتی به سرپرست پارک زل زده بود. چانیول چشمایی با رگهای قرمز و مشتی لرزان دور یقهی پسر جوون داشت:«با خودت فکر کردی وظیفهای که بهت سپردم مسخرست ها؟...نه...خیلی بیشتر از اونی برام مهم بود که بخوام براحتی قبول کنم بدمش دست یه تازهکار مثل تو...اگر فقط پدرت اصرار نمیکرد یجوری برات تو این واحد پست جور کنم و نزارم تو چشم بقیه یه بیکار بیخاصیت بنظر برسی!» ههسونگ حتی نفسشم حبس کرده بود و چانیول برای بار آخر زمزمه کرد:«دعا کن بلایی سر امانتیم نیومده باشه!»
و محکم ولش کرد و با قدمای شل و بیحوصلهای که میگفت هرلحظه ممکنه دستشو زیر کاپشنش ببره و اسلحهای از هولستر زیربغلش در بیاره، دوباره سمت نگهبان برگشت و پلک آرومی برای کنترل خودش زد:«ببین...یبار بیشتر نمیگم...وقتی که برم و با حکم رسمی برگردم اینجا، از اینکه همین الان بهم فیلم دوربینارو ندادی پشیمون میشی...تو و هیئت مدیرهتون...بحث فقط زمانه!...میدونی که میتونم بعدا به جرم عدم همکاری با پلیس در موقعیت اضطراری دستگیرت کنم نه؟» صداشو بالا برد و فریاد زد:«پس همین الان بزار برم داخل و اون فیلمای کوفتی رو ببینم!!-» صداش با صدای بلند اما محترم مرد دیگهای قطع شد:«چانیول شی!!»
پلیس جوون سر گردوند و با دیدن دوشیک، پسرعمهی بکهیون تو کتوشلوار سیاه و بیسیم توی گوشش همزمان حس خوب و بدی دریافت کرد. سمتش چرخید و دوشیک با رسوندن خودش بهشون، اخم جدی روی صورتش داشت و گفت:«از افرادتون شنیدم چخبر شده! دنبالم بیایید. من عضو تیم امنیتی این بیمارستانم. پدر دوستم هم عضو هیئت مدیرهست. خیالتون راحت باشه، با مسئولیت من میتونید فیلمای دوربینهارو چک کنید!»
چانیول چیزی نگفت. اخم غلیظی کرد و فقط با استفاده از فرصت دنبال مردبزرگتر راه افتاد و وارد اتاق سیستمها شد. فکرشم نمیکرد دوشیک یه روزی اونم تو چنین قضیهای به دادش برسه. برای فعلا فقط بیمعطلی کنار میز و مانیتورهای روش خم شد و شروع به دادن اطلاعات زمانی به مرد پشت کامپیوتر کرد تا فیلمای مد نظرشو براش بیاره. دوشیک هم کنارش خم شده و هردو به صفحه چشم دوخته بودن که فیلمهای متعدد و متشابهی از صبح تا الان رو تو قسمت ورودی بیمارستان از زاویههای مختلفی نشون میداد. چانیول به افرادش دستور داده بود یبار دیگه کل بیمارستان و دانشگاه چسبیده بهش رو بگردن و بیتوجه به صحبتای دوشیک با مرد پشت کامپیوتر، فقط به صفحه مانیتور زل زده بود تا اینکه توی فیلمی از ساعت هشت صبح توی قسمت ورودی حیاط بیمارستان، تونست ماشین بکهیون رو پیدا کنه و با بسرعت دستشو سمتش بگیره:«همینه!!» دوشیک بلافاصله به مرد پشت سیستم دستور داد:«دنبالش کن!»
چانیول نتونست جلوی خودشو بگیره و نیمنگاه بدی هوالهی مردبزرگتر کرد که دقیقا به اندازهی خودش نگران و جدی بنظر میرسیدو البته تا حد خیلی زیادی داشت مفید واقع میشد. ماشین مشکی بکهیون رو توی حیاط دنبال کردن تا وارد پارکینگ بیمارستان شد اما توی اون یکی مانیتور حتی تا این لحظه هم تصویری از خروج ماشین بکهیون از پارکینگ دیده نمیشد پس چانیول سریع گفت:«داخل پارکنیگ!!»
تصویر داخل پارکینگ و دنبال کردن ماشین بکهیون حتی تا بعداز ایستادن توی جایگاه همیشگیش و پیاده شدن از ماشین طبیعی بود، اما زمانی ضربان قلب چانیول بالا رفت که روی تصویر محوِ بکهیون حین قفل کردن در ماشینش تمرکز کرده بود که ناگهان بکهیون از کادر خارج شد و هرچندتا زاویه دوربین هم که عوض کردن نتونستن تصویری ازش پیدا کنن. به وضوح مشخص بود عاملی بکهیون رو توی نقطهی کور دوربینها کشیده! چانیول میخواست با بدختی از اینکه بکهیون توی هیچ دوربینی نیست اعتراض کنه اما ناگهان شخصی که قطعا بکهیون بود، از پشت ماشین خودش بیرون جهید و روی زمین افتاد، گویا داشت فرار میکرد! چانیول تو دلش دست به دامن تمام کائنات شده بود و دوشیک مدام میگفت که بهترین زاویه دوربینرو پیدا کنن اما تنها زاویهای که وجود داشت این بود که بکهیون با افتادن روی زمین سعی میکرد بخزه و خودشو آزاد کنه اما دونفر با صورتای پوشیده گرفته بودنش و میکشیدنش. چانیول مشتشو روی میز کوبید و نعره زد:«دوربینو عوض کن لعنتی!! یه تصور واضح ازش پیدا کن!!»
مرد بیچاره تمام دوربینهارو میگشت اما بکهیون توسط دو مرد ناشناش دوباره به نقطه کوری کشیده شده بود، گویا از اولش نباید وارد تصویر میشده و مقاومت و فرار خودش باعث شده کار اون دو مجرم برای دزدیدنش سخت بشه! چانیول دیگه طاقت نداشت. بعداز اون هیچ تصویری از بکهیون وجود نداشت اما با گشتن بین دوربینها براحتی قابل پذیرش بود که اون سطل زبالهی بزرگ که دو مرد داشتن حملش میکردن و دقیقا از نقطهی قبلی داشتن سمت ماشین نظافت میرفتن و بهش منتقل میکردن، دکتر بیون رو احتمالا دست و دهن بسته یا حتی بیهوش توی خودش داره! پلیس جوون وقتی فکر میکرد بکهیون الان کجاست و چه وضعی داره، حس میکرد میخواد از حال بره اما با صدای محکمی گفت:«اون ماشین نظافت رو دنبال کن!»
دوشیک که مثل تمام مردم کشور بابت این پروندهی ترسناک آشفته بود و حالا این قضیه داشت برای پسردایی خودش رخ میداد، با نگرانی برای بکهیون و البته پلیس کنارش اخم غلیظی کرده و به مرد پشت سیستم دستوراتی برای پیگیری دوربینها تا خیابون اصلی میداد اما چانیول به محض اینکه خروج ماشین به اصطلاح نظافت از حیاط و رفتش تو خیابون اصلی رو دید، دیگه صبر نکرد و با جثهی درشتش بقیه رو کنار زد و قدمای بلند و محکمی به بیرون برداشت.
حینی که توی راهرو سمت در خروجی میرفت بیتوجه به افرادش که دنبالش میومدن بیسیمشو از کمرش درآورد و با جدیت و خشکی نادری که صداشو گرفته بود با عنوان سرپرست ارشد تیم جنایی دستور داد:«به تمام واحدها...مورد جدید پروندهی سفید کشف شد...یک ساعت پیش، ماشین نظافت تقلبی با پلاک 694523a87 از بیمارستان ملی سئول سمت میدان دونگسومون حرکت کرده. تیم گلدن تایم از اداره مرکزی مسیرشو دنبال کنن و به نیروهای گشت و واحد تجسس گزارش بدن. تمام خودروهای گشت منطقه در صورت رعیت و عبور ماشین ذکر شده گزارش بدن. واحد اعزام با تمام نیروها توی لوکیشن حاضر بشن. تمام»
بیسیم رو به کمرش برگردوند و با همون قدمای محکم از بیمارستان بیرون رفت. چیزی که از اولش شوخی و ساده گرفته شده بود یعنی طعمه شدن بکهیون توی این قضیه به راستی رخ داده بود اونم به واقعی ترین و جهنمی ترین شکل ممکن چون چانیول هرگز قصد نداشت محافظت از بکهیون به منزلهی طعمه شدنش صورت بگیره بلکه فقط و فقط میخواست اون لعنتی در امنیت باشه. اما حالا شکی توش نبود که کسی که بکهیون رو دزدیده یا خود قاتله یا ربطی بهش داره پس حالا که اوضاع به اینجا رسید، چانیول هم محال بود کوتاه بیاد، چه توی گیر انداختن اون قاتل بالفطره و پستفطرت و چه توی نجات دادن مرد خودش. وگرنه دیگه نه میتونست خودشو یه پلیس صدا بزنه نه آدمی از زندگی هیونش. همهچی امروز تموم میشد، حالا خوب یا بد.
***
بکهیون وقتی چشماشو باز کرد حس میکرد یه وزنهی صد کیلویی روی پلکاشه و البته که سرش شبیه ماهی که به سنگینی دور زمین میچرخه، داشت گیج میرفت. حس عجیبی از منگی داشت که معمولا فقط علائمشو مطالعه کرده و شاید توی بیماراش دیده بود. انگار اطرافشو میدید اما نمیدید. انگار یه جا نشسته بود اما معلق بود. صداهایی میشنید اما ساکت بود. طول کشید تا توی همون حالت گنگ و مبهم یادش بیاد چخبره. توی پارکینگ بیمارستان ملی دزدیده شده بود. اون لحظه خوشحال شده بود که سالها پیش از همسرسابقش فنون رزمی یاد گرفته بوده تا بتونه از دست اون دو نفر که جلوی دهنشو گرفته و میخواستن با محلول بیهوشش کنن فرار کنه؛ هرچند محلول کار خودشو کرده بود و تعادلشو موقع فرار بهم زد اما از اونجایی که قرار نبود به این زودی بیهوش بشه و همچنان مقاوت کرده بود، اون عوضیا سرنگی به گردنش تزریق کرده بودن. چیزی که حال فعلی بکهیون ثابت میکرد احتمالا موادمخدر بوده.
هنوز نمیتونست بدرستی ببینه و بشنوه و فقط میدونست درکنار کرختی و سنگینی بدنش که انگار اونو به زمین چسبونده، احتمالا روی زمین سفتی نشسته و دستاش از عقب به چیزی بسته شدن. گردنش پایین افتاده و از درد تکتک استخوانای بدنش که انگار با چکش کوبیده شده بودن نالهای کرد. حرکت کوچیک و ضعیفش باعث شد صدایی آشنا و غریبه از دور و نزدیک به گوشاش برسه:«هی بیدار شدی؟»
صدارو شنید اما نمیتونست مطمئن بگه شناختش یا نه. کنجکاوی باعث شد با همون چشمای نیمهباز و صورت منگ سرشو بالا بیاره و بالاخره اتاق رو ببینه. درواقع یه انبار. شایدم زندان. حدسی نداشت کجاست. دیوارای سیمانی تیره و کثیف و بدون پنجره بدون هیچ وسیلهای بجز چندتا بشکه و وسایل ساختمانسازی و خاک و رنگ و روغنی که همهجا ریخته و سرهم تاریک بنظر میرسید. شبیه محل بازجویی و شکنجهی گنگسترهای داخل فیلما بود منتها بکهیون درواقعیت به چنین جایی دزدیده شده و طبیعتا باید میترسید اما بیشتر از اون فعلا زور میزد تا فرد روبهروش رو به یاد بیاره. مرد میانسالی با موهای کوتاه، لباساش خیلی وقته غیرقابل استفاده شدن، کفشاش پرز دادن و اندامش درشت و قد متوسطی داره. این مرد رو میشناسه حتی اگر حالش شبیه معتادای شیشه باشه. این مرد و عدد بالای سرش که نشون میده سالها قراره زندگی کنه و شایدم ساعتها بکهیون رو شکنجه.
مرد میانسال با صورت گرد و چشمای ریز که انگار تازه به اتاق اومده بود، با لبخند لذتبخشی در رو میبست و حرف میزد:«دیگه داشت خیلی طولانی میشد. حتما سبک زندگی سالمی داری که با چنین دز کمی این همه بیهوش بودی. غذای خوب و تفریح و ورزش ها؟» تکخندی زد و صندلی کهنه چوبی از گوشه اتاق برداشت و برعکس گذاشت و روبه بکهیون روش نشست:«از همونا که زندگی خودشون مهمترین چیزه و فقط به خودشون اهمیت میدن نه زندگی بقیه هوم؟» نگاهش شبیه حیوونی بود که ساعتها انتظار کشیده شکار کوچیکش بیدار شه تا اذیتش کنه.
بکهیون هنوز درست نمیدیدش. عرق کرده بود و موهای سیاهش رشته رشته به صورتش چسبیده بود، شاید به صورتش آب پاشیده بودن. حالش از کثافت خودش و محیطی که توش بود بهم میخورد و عصبی شده بود اما حتی نمیتونست بروز بده چون انقدر بیجون بود که بزور نفس میکشید و شبیه بیچارهها سعی میکرد سرشو برای دیدن مرد جلوش بالا بگیره. مردبزرگتر انگار کاملا حالشو میفهمید که خندید و گفت:«چیزی نیست. عادت میکنی. دو سه بار دیگه تزریق کنی تازه کیف و حال هم میکنی. بالاخره اینم میتونه یه نمونه تحقیقاتی برات باشه...مگه نه دکتر؟»
بکهیون از لحنش متنفر بود درست به اندازهی نفرتش از شرایطی که توش قرار داشت. جوری حرف میزد انگار برای هر کلمه از سیارههای دیگه انرژی جور میکنه:«تو...منو...کجا آوردی...چه بلایی...سرم...آوردی...تو..همون... مرد اون روزی....هستی...که با دخترش...»
حرف زدن باعث شد از هوای اتاق نفس بگیره و بوی کثیفی و البته عدم تطابق موادمخدر با بدنش باعث حال تهوعش شد و کنار پاش روی زمین عوق زد و تمام صبحونهای که خورده بود رو بالا آورد. میخواست از فضاحت اوضاع فریاد بزنه اما حالش خیلی خرابتر از این حرفا بود و معدش انگار میخواست موادمخدر توی خونشو بیرون بریزه که اونطور جمع میشد و عوق میزد. داشت تصور میکرد چرا اون مردی که برای نجات جون دختربچهاش التماسش میکرد باید اونو اینجوری بدزده، و از صمیم قلب میترسید به احتمالات موجود فکر کنه.
مرد درشت هیکل کت لی نازکی به تن داشت که هرلحظه ممکن بود پاره بشه و چهرش نشسته روی صندلی و خیره به حال دکتر جوون دیگه لبخند قبلی رو نداشت و چنان خشکی در برگرفته بودش که انگار شخصیت جدیدی متولد شده:«میدونی دکتر...» از روی صندلی بلند شد و سمت ساک مشکی که کنار در روی بشکه قرار داشت رفت:«کشتن آدما با یه گلوله تو سرشون اصلا باحال نیست...»
بکهیون هنوز عوقهای خالی میزد اما کلمات گلوله و کشتن تونستن مهر تایید توی فرضیههاش برای دلیل دزدیده شدنش بزنن. مرد گروگانگیر که بهتر بود از این لحظه قاتل اصلی پروندهی سفید صدا زده بشه، با چهرهی خونسردی از ساک مشکی یه کلت کوچیک درمیاورد. ساکی که پر بود از انبر و چاقو و ساطور و شلاق و حتی پتک. با برگشتن سمت دکتر جوون که روی زمین به ستون وسط اتاق بسته شده بود دوباره لبخند عریض و عجیبی زد:«نه تا وقتی کلی حرف داری که بزنی!»
بکهیون با لبهای نیمه بازی که ازشون بزاق و اسید معده میچکید به جلو خم شده و با گردنی که بالا میکشید سعی میکرد بهش نگاه کنه بلکه یکم بتونه بهتر ببینه و بشنوه و بفهمه دقیقا تو چه مصیبتی گیر کرده. سرش مثل طبل توخالی از درد نبض میزد، مچ پاهاش با طناب بهمدیگه بسته شده و دستاش هم از پشت به ستون گره خورده بود و رد بندای زبر و ضخیم داشت پوستشو خراش میداد؛ اما هیچکدوم، ابدا هیچکدوم به اندازهی بوی خونی که اتاق رو در برگرفته بود نمیتونست تا این حد عصبیش کنه. اون یه دکتر بود و به بوی خون عادت داشت اما این خون مونده و فاسد شده بود و احتمالا متعلق به بیستودو تا دکتر مختلف بود که توی شیشماه گذشته توی این اتاق شکنجه و نهایتا کشته شدن. اونم توسط این قاتل لعنتی که گویا تنها کار میکنه و فقط از نبوغ خاصی واسه دزدیدن قربانیهاش و تا این لحظه لو نرفتن بهرمنده.
بکهیون به عنوان یه دکتر جدید توی این اتاق حس غذای سر میز شام رو داشت که منتظر تکهتکه شدنه. حس جایگزاری شدن توی یه فرمول ثابت. انگار تا این لحظه باورش نمیشد خودشم خیلی راحت میتونه تو پروندهی سفید دخیل بشه اما الان همهچی بقدری واقعی بود که نمیتونست به جزئیات فکرکنه و کلیات هم این بود که داره قاتل رو با چشمای خودش میبنیه و اتفاقا قبلا هم باهاش ملاقات داشته و هرگز قرار نیست با بکهیون رفتار متفاوتی از بقیهی اون دکترا داشته باشه!
مرد قاتل که هنوز باورش سخت بود همون پدر نگران و عصبی دو هفته پیش باشه و فقط وجه دوقطبی بودنش هنوز تاحدی پیدا بود، سمت صندلی برگشته و دوباره برعکس روش نشسته و کلت رو توی دستش جوری ساده گرفته بود که بکهیون رو یاد همسرسابقش میانداخت که چطور وقتی از سرکار برمیگشت اسلحههاشو بسادگی دست به دست میکرد و بکهیون انقدر از اون اسلحههای واقعی میترسید که بهش نزدیک نمیشد. حالا یکیشون دقیقا جلوش بود! یدونه پر و سنگین تو دستای قاتل پستفطرتی که بعداز اون شب توی جاده و بعدهم توی بیمارستان، این سومین ملاقاتش با بکهیونه! مرد میانسال پوزخندی روی لب داشت و چشمای خمار و حالتی سرخوش:«مثل همهی قبلیها توهم قراره حرفامو بشنوی و بعدش بمیری پس ببخشید اگر پذیرایی خوبی نمیکنم یا یکم بیحوصلهام چون بعداز شیشماه و 22 تا آدم شبیه به هم...» خمیازهای کشید:«یه روتین از حرفای تکراری آدمو خسته میکنه دکتر!»
بکهیون از ترس و البته ضعف میلرزید و پلکاش مدام روهم میوفتادن اما بازم سعی کرد هوشیار بمونه و حرف بزنه:«مشکل تو چیه...چرا...چرا دکترارو میدزدی و...میکشی...تو...هیچ بچهای نداری...مگه نه؟...دروغ میگفتی...اما چرا...چرا...» نمیدونست عاقبتش توی این اتاق چیه اما میدونست نمیخواد منفعل باشه و بجاش میخواد یجوری سر از اوضاع در بیاره.
مرد قاتل بعداز مکث طولانی خیره به صورت بیرمق دکتر تکخندی زد:«پزشکها»
انگار با سوال بکهیون غرق فکر شده بود و بعد دستاشو روی قسمت پشتی صندلی راحت گذاشت انگار میخواد شروع به تعریف کنه و اسلحهی توی دستشم اصلا چیز خطرناکی نیست:«اتفاقا بعداز اون همه دکتر تو قراره یه مکالمهی جدید داشته باشی...آخه تو با همشون فرق میکنی! منم برای حرف زدن باهات انگیزه بیشتری دارم»
بکهیون با نفسای سنگین اما چشمای بازتری خم شده به جلو بهش زل زده بود تا اینکه مردبزرگتر که جوری چهرشو نپوشونده و ریلکس بود که انگار شخص مقابلش قرار نیست از اینجا زنده بیرون بره که براش مشکلی درست کنه، نیشخند عریضی زد و نگاه خبیثش روی سر و تن دکتر جلوش چرخید:«بچه؟...نه اشتباه میکنی...اون دختر کوچولوی منه...تمام زندگیمه و وقتی میگم تمام زندگیم یعنی تمام زندگیم!...شیش ماه تمام هر دکتری دخترمو دید بدون استثنا با دیدن عکسای مغزش و آزمایشاش میگفت مرگش حتمیه و جراحی تومورش بخاطر سن پایین و ضعف جسمانیش فقط مرگشو جلوتر میندازه!»
از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدنهای آهسته توی اتاق کرد و همزمان سیگاری از جیب شلوارش بیرون کشید و روشن کرد:«همشون گفتن ببرمش شهربازی و هرغذایی دوست داره بهش بدم....گفتن هر آرزویی که یه پدر برای بچهاش داره رو توی همین چندماه برای جفتمون برآورده کنم...»
با پک اولی که گرفت تکخندی زد و با دستایی که پشت کمرش قفل کرده بود و دور بکهیون میچرخید بهش نگاه کرد:«تو بگو دکتر...بنظرت میشه؟»
حین راه رفتن خم شد تا از نزدیک به دکتر روی زمین نگاه کنه:«بهم بگو...میتونی تن دختر خودت لباس عروسی و فارقالتحصیلی کنی و بچه بدی بغلش و با خیال اینکه آروزهات براش برآورده شده منتظر مرگش بشینی و درد کشیدنشو ببینی؟» جلوی بکهیون روی پاهاش نشست و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و پک دیگهای گرفت. نگاهش پر از سم بود که به چشم شخص مقابلش میریخت و از درون میسوزوندش:«که چطوری نه میتونه حرف بزنه نه تورو میشناسه و بغلت میاد و فقط گریه میکنه؟»
دود رو توی صورت دکتر خالی کرد و با جلو کشیدن خودش، از نزدیک به صورت جمع شدهی بکهیون نگاه کرد. صدای پچپچ و مورمور کنندش باعث میشد بکهیون ناخواسته از شنیدن اون تصورات وحشتناک مو به تنش سیخ شه. اون یه پدر بود. نمیتونست حرفای این قاتل عوضی رو تحمل کنه. مرد میانسال دستی که سیگار بین دو انگشتش بود رو جلو آورد و رشته موهای بکهیون رو از روی پیشونیش کنار زد و آهسته گفت:«بگو دکتر»
بکهیون بیشتر از این نمیتونست خودشو به ستون پشتش فشار بده چون داشت از بوی نفس دودی مرد حالت تهوع میگرفت و البته که اسلحهی کوفتی هنوز تو اون یکی دستش بود اما حتی جرئت اعتراض هم نداشت و فقط مخفیانه میلرزید چون این یه فیلم کوفتی نبود و محض رضای خدا یه اسلحه پر لعنتی تو دستای یه قاتل روانی اونم تو ده سانتیش قرار داشت! دست مرد موهاشو کنار زده و مقابل چشمای ترسان و صورت لرزان دکتر که ناخواسته سرشو دور میکرد، با لذت ته سیگارشو کنار شقیقهاش نگه داشته و میزاشت گرماش پوست سرد از عرق بکهیون رو لمس کنه:«حسش میکنی؟...ترس و اضطراب رو؟»
بکهیون حسش میکرد. گرمای اون ته سیگار کوچولوی کوفتی اندازهی یه آتیش گنده به پوست و گوشتش ترس میداد. مهم نیست چقدر کوچیکه، توی ذهن بکهیون گنده شده و فشار روانیش داشت دیوونش میکرد. انگار مردبزرگتر هم اینو از جوری که بکهیون چشماشو روهم فشرد و سرشو عقب کشید تا فاصلشو باهاش بیشتر کنه فهمید که پوزخندی بهش زد و با همون صدای آروم زمزمه کرد:«نه...نمیتونی...چون تو مثل اونا حرف نزدی...»
بکهیون تو حالتی که سرشو سمت دیگه گرفته بود با یادآوری حال بد اونروزش و رفتاری که با این مرد داشت، چشماشو باز کرد و از شانس بد خودش لباشو روهم فشرد. اما مردبزرگتر با چشمای تنگ و خونسرد چونهی دکتر رو گرفت تا نگهش داره و از سیگار پک عمیقی گرفت تا آتیشش گرم شه و تهشو روی شقیقهی بکهیون چسبوند و از بین دندوناش خرخر کرد:«اما حرفای تو حرومزاده حتی از اون کثافتا هم بدتر بود!»
درد سوختن پوست و کز خوردن گوشت ظریف شقیقهاش زیر همون نقطهی داغ کوچولو باعث شد بکهیون دندوناشو روهم بسابه و ناله خفهای از درد بکنه تا فقط فریادش بلند نشه اما فشار روانی قبل از اون درد باعث میشد واکنشش بیشتر باشه و دستاش پشت ستون از درد میلرزیدن. لعنت بهش که دقیقا مثل یه جلاد با سابقه، با چنین چیز کوچیکی انقدر وحشت به تنش انداخته. مرد هنوز جلوش نشسته و با گرفتن چونهاش سرشو نگه میداشت و سیگارو روی زخمی که خون کمی ازش میچکید فشار میداد تا با همون خون خاموشش کنه:«دردش دقیقا شبیه همین بود...انگار اون روز تو با یه سیگار مثل این...حرفاتو روی تنم نوشتی...رفتارت رو...نگاهت رو...اینجوری روی صورت یه پدر حک کردی...»
سیگارو انقدر روی زخم فشار داد تا شکست و خاکسترش قاطی خون شقیقهی بکهیون شد اما دکتر جوون هنوز فقط فکشو تا جایی که درد بگیره روهم فشار میداد. نفرت و خشم به ترسش آغشته شده و تنش از سرمای چند دقیقه پیش حالا خیس از عرق داغی شده بود. حس میکرد همین دردها و زخمها و رفتارای کوچیک میتونه باعث شه کنترلشو از دست بده.
مرد سیگارو کنار انداخت و با حالت سرخوشی به خون و خاکستری که از شقیقهی بکهیون تا چونه اش پایین میومد خیره شد:«چطوریه؟ چه حسیه ینفر جلوی دخترت اینکارو باهات بکنه؟ حرفا و رفتارای کثیفشو با چنین حقارتی روت بنویسه!...اسمش چی بود؟ اوه...مثلا هیول کوچولو قرار باشه بمیره و تو به بقیه التماس کنی نجاتش بدن...اما اونا بهت بگن نمیخوان حتی یبار دیگههم ببیننت! هوم؟...چطوره دکتر؟»
بکهیون که از درد و خشم و واکنش هیستریک بدنش میلرزید، با نگاه زهرآگین و صدای کلفتی خرخر کرد:«کثافت حرومی-» اما حرفش تموم نشد چون مرد بلافاصله سرپا شد و چنان لگدی تو صورت دکتر کوبید که یکآن لبای بکهیون همراه آخی که با جملش نصفه مونده بود پاره شده و مویرگهای بینیش شروع به خونریزی کردن چون ضربهی مرد بالای سرش انقدر محکم و دقیق بود که گویا به این حرکت عادت داره و دقیقا منتطر خونی کردن صورت دکتر جلوی پاشه.
بینی و لبهاش از درد بیحس و داغ شدن و خون گرمی روی لباش راه گرفت. مرد میانسال انگار کاملا از اون لگد لذت برده و نفسشو با تکخند بیرون داد:«میبینی...ما پدرا همینطوری هستیم...حاضریم بمیریم ولی کسی اسم بچهمون رو حتی بد تلفظ نکنه!»
بکهیون چشماشو از درد روهم فشار میداد و سرشو پایین انداخته بود. بمیره؟ آره. امروز خیلی راحت میتونه آخرین روز زندگیش باشه. مرد قاتل مثل دفعهی قبل عدد بزرگی بالای سرش داشت که باعث میشد بکهیون دلش بخواد بتونه یجوری از عدد بالای سر خودشم سر دربیاره. اگر امروز روز آخر خودش بود پس نیازی به امیدواری و انتظار واسه رسیدن معجزه نداشت. بطرز بیرحمانهای میتونست مرگشو تو همین اتاق بپذیره چون ترجیح میداد فقط بمیره تا اینکه درد بکشه. بکهیون از درد کشیدن متنفره! اون همیشه اساسا از درد جسمی و روحی فراری بوده. چه تحمل درد زخم باشه، چه درد غم.
حالا هم اگر قراره امروز روز آخرش باشه پس لطفا فقط بمیره! اگر هم نه که تا یجوری دست به کاری بزنه تا شاید نتیجه بده. اما نه. تاسفباره. حتی تو چنین موقعیتی هم وابستهی اعداد و نفرین لعنتیشه حتی برای خودش! اصلا انقدر راحت مرگ رو میپذیره وقتی اون بیرون یه خانوادهی بزرگ و یه دخترکوچولو و یه مرد عاشق و چندتا دوست منتظر و احتمالا حتی نگرانشن؟ از حس افتضاحی که بهش دست داد میخواست سرشو به دیوار بکوبه. خیلی مسخره و ساده به اینکه همیشه بدونه چی ارزش تلاش کردن داره و چی نداره عادت کرده بود و برای شخصیت خودش دیگه هیچی ارزش مستقلی نداشت و مطلقا وابستهی سرنوشت شده بود!
مرد قاتل پشت دستی که اسلحه توش بود رو به پیشونیش کشید تا عرقشو پاک کنه و ایستاده روبهروش گفت:«بیستودو تا حرومزاده قبل از تو توی صورتم گفتن که دخترم قراره بمیره ولی هیچکدوم....هیچکدوم دردی که بیاهمیتی تو بهم داد رو نداشتن!...اون نگاهت که حتی دوثانیه هم روی صورت دخترم یا عکس و آزامایشهاش به عنوان کسی که انقدر حالش بده که قراره بمیره نچرخید...اون قیافه ازخودراضی حال بهم زنت که میگفت ابدا حوصلهی یه پدرو بچهی بدبخت رو نداره...» با خشمی که از تداعی اون روز تو تنش شعله گرفت یبار دیگه لگدی تو صورت بکهیون و دومی رو توی شکمش کوبید که نالهی دردمندی از گلوی دکتر بیرون کشید. به نفسنفس افتاد و بکهیون روی زمین سرد و سفت جلوی چشماش از درد توی خودش میپیچید و پیرهن سفید و شلوارش از صبح خاکی و کثیف شده بودن.
مردبزرگتر خیره به گروگانش با تیک عصبی تفنگ توی دستشو کنار پاش تکون میداد و اینبار موقع حرف زدن صداش گرفته بود:«دکترای قبل از تو یبار جون همسرمو گرفتن، یبار هم جون پسرمو...»
این حرف باعث شد بکهیون که بسختی تلاش میکرد نفسشو به ریه برگردونه و نالههای آروم میکرد حواسش کمی جمع شه. سرش از ضربه گیج میرفت و حس میکرد شکمش با اون لگد سوراخ شده اما مرد بالای سرش هنوز با حرص توی صداش حرف میزد:«اولیش یه کثافت ناشی بیخاصیت بود که مدرکشو خریده بود و خیلی ساده زن حاملهی منو با تجویز داروی غلط واسه یه سرماخوردگی مسخره با بچهی توی شکمش به کشتن داد!!» چشمای بکهیون با سری پایین افتاده خیره به زمین سیمانی گشاد شده بودن، شاید از درد، شاید از ترس، شایدم از بهت بابت شنیدن دلایل مردی که تصمیم گرفته دست به قتل دهها پزشک بزنه.
قاتل جوری که انگار گفتن این حرفها حتی برای بیستوسومین بار هم قراره صداشو بغضی و خون توی رگاش داغ کنه به بلندی میغرید:«پسرم رو کل نهاد پزشکی تخمیتون کشت!! اونم وقتی رفته بودم دنبال کار بیمه و التماس و به شرکتای حقوق سلامت و خیریهها تا پول عمل قلبشو جور کنم چون توی اون بیمارستان جهنمی تا وقتی تسویه نمیکردم عملش نمیکردن!! وقتی بینتیجه و آمادهی افتادن به پاهاشون برگشتم فهمیدم یه جراح راضی شده رایگاه عملش کنه، یه الدنگ کثافت که با مدرک مسخرش فقط خواسته بود پسرمو تجربهی کاری خودش کنه و اسم آدم نیکوکار کوفتی که هوای فقرارو داره رو بگیره اونم وقتی همه میدونستن ناشیه و بهش مریض نمیدادن اما همون حرومزاده خیلی راحت پسر بیچارهی منو زیر تیغ جراحیش به کشتن داد!!»
عصبانی و غمگین سر دکتر جوون نعره میزد:«میتونی باور کنی چنین چیزایی واقعا توی بیمارستانهای این شهر داره اتفاق میوفته مگه نه؟؟ میتونی باور کنی قشر پزشکایی که شماها باشید مثل هر قشر دیگهای چه لجنزاری از تبعیض و فساد و کثافتکاری و بازی با جون و زندگی آدما درست کردید مگه نه؟؟ میتونی باور کنی چون توهم یکی از همونایی که به زندگی کسایی که میان پیشت اهمیت نمیدی دکتر!!»
یه لگد دیگه تو شکم بکهیون کوبید و پشتبندش یکی دیگه:«نیکوکار و خیر؟؟؟ بره به جهنم آشغال حرومزاده!!!»
تا جایی کوبید که بکهیون حس کرد رودههاش پاره شدن اما درد حتی صداشو بریده بود و فقط ناله میکرد. باور کنه؟ معلومه که باور میکنه. بکهیون خوب میدونه هر قشری چطوری میتونه یه روی تاریک و ترسناک داشته باشه حتی اگر اونا قرار باشه این سیاهی رو با روپوشای سفیدشون مخفی کنن. بکهیون باور میکنه اما درمورد خودش و اهمیتش به مرگ و زندگی بیماراش...واقعا براشون اهمیتی قائل نبود؟ یا حداقل این چیزیه که تا امروز نشون داده؟
بکهیون سرفه میکرد و نمیدونست از حالت عصبیشه یا ریفلاکس معدهش بابت ضربههایی که خورده. بزاقش بیرون میچکید و ضربات تمام صورت و شکمشو همزمان بیحس و دردناک کرده بود. مرد میانسال با نفسای داغی از خشم و صورتی که قرمز و پر حرارت شده بود دندوناشو روهم میکشید:«اما تو...» با قدمای محکمی جلو اومد و به موهای سیاه بکهیون چنگ زد و سرشو سمت خودش بالا گرفت و تو صورتش خرخر کرد:«تو یه عوضی جدیدی!!»
بکهیون سرفه میکرد و مرد موهاشو بیشتر میکشید و با کشیدن ضامن اسلحه، اونو رو زیر گلوش فشار میداد انگار میخواست با همون سوراخش کنه:«کسی که اینجاست نه بخاطر اینکه نتونست دخترمو نجات بده و حقشه بمیره!!...نه بخاطر اینکه از هیچکدوم از شما دکترا خوشم نمیاد و میخوام مثل حیوون بکشمتون!! تو اینجایی فقط و فقط بخاطر اینکه حتی راضی نشدی دو دقیقه واسه بچهی مریض من وقت بزاری!! کسی که هزار جور قسم پزشکی تخمی و افتخارات لعنتی و ادعای شرف و انسان دوستی و پدر و خانوادهدار بودنش میشه اما براحتی از کنار مرگ یه بچهی بیگناه و بیزبون میگذره!!!»
فشار سر تفنگ زیر گلوش باعث میشد نفسش تنگ شه و بیشتر سرفه کنه اما مرد بالای سرش با چشمای خونآلود و صدای کلفتی کوتاه نمیومد و بیشتر فشارش میداد و موهاشو تکونهای محکمی میداد:«واسه نجاتش پول میخواستی؟؟ ببین کثافت، من یه کلیهام رو به بازار سیاه فروخته بودم و پولم برای تو آشغال آماده بود اگر فقط نجاتش میدادی!! اصلا برای هر کسی که بتونه دخترمو نجات بده!! قیافه و سر و وضعم خوب نبود؟ دخترم چی؟ یه بچهی بیگناه برای مورد محبت قرار گرفتن به لباس و پول نیازی نداره!! همینکه تورو یاد دختر خودت بندازه کافی نبود تا کمی دلرحمتر باشی و مثل پستفطرت ها بهش نگاه نکنی؟!! اگر جون دخترتو میزاشتم جلوت و معامله میکردیم درست میشد؟؟ اگر اندازهی سر انگشت انسانیت داشتی نباید فقط واسه باز کردن مسئولیتی که وظیفته از سر خودت، با وعدههای پوچ و دروغ بهشون انگیزه میدادی و بفرستیشون سراغ دویدن جای دیگهای و با خودت بگی مهم نیست اگر دوتا فقیراحمق از این دنیا کم بشن!! تو خدا نیستی عوضی!! تو حقی نداری که زندگی بقیه رو قضاوت کنی بیشرف!!!» و با آخرین فریادش موهای بکهیون رو رها کرد و سیلی محکمی تو صورتش زد که سرشو کج کرد.
ازش دور شد و سمت در اتاق رفت و پشت بهش ایستاد، گویا میخواست خودشو آروم کنه. شاید پیش هیچکدوم از گروگانهای قبلی این حالی نشده بود. بکهیون هنوز سرفه میکرد. صدای نفساش گوشای خودشو پر کرده بود اما به وضوح تونسته بود فریادهای مرد رو بشنوه. حرفایی آشنا که بلند و شلوغ توی سرش زنگ میزدن. اون خدا نیست. اون حق نداره مرگ و زندگی آدمارو قضاوت کنه. اون نباید نسبت به آدما و امید به زندگیشون بیاهمیت باشه. اون باید مثل بقیه زندگی کنه. مثل دیگران به زندگی و فرا رسیدن مرگ نگاه کنه و تا آخرین لحظه تلاش کنه و مثل بقیهی دکترا با مرگ به عنوان یه نتیجه روبهرو بشه نه یه هشدار. اما مگه میتونه؟ اگر آسون بود خب انجامش میداد. اگر فقط هر آدمی که جلوش میایسته یه توضیح کوتاه چندرقمی از سرنوشتش به بکهیون نمیداد.
با همهی اینا، حتی باوجود سرفهها و دردی که نفسشو تنگ و صداشو خفه کرده بودن، با بدنی که به جلو خم شده بود سعی کرد سرشو بالا بیاره و بسختی گفت:«من...من دروغ نگفتم...من...»
دوباره سرفه کرد و همزمان عوق زد و بازم بزاقشو تف کرد اما با بدختی دوباره دهن باز کرد:«بچهی تو نمیمیره...من نخواستم بهت...امید پوچ بدم...»
بازم سرفه کرد و حس کرد میخواد معدشو بیرون تف کنه. حالش افتضاح بود مخصوصا وقتی حالا میفهمید این مرد چرا تصمیم گرفته این همه دکتر رو به قتل برسونه. حال افتضاحشم بخاطر این بود که خودشو بیگناه و معصوم نمیدونست بلکه میدونست به نوبه خودش توی این ماجرا نقش و تقصیر داره. حس بدختی داشت. با درموندگی و صورتی که بخاطر درد و شفقت توهم رفته بود نالید:«ببین...من...من متاسفم...تقصیر من بود...من میتونم دخترتو نجات بدم...من دروغ نگفته بودم که دخترت قرار نیست بخاطر تومورش بمیره...من میتونم نجاتش بدم فقط اگر منو آزاد کنی و بزاری-»
درست زمانی که بکهیون فکر میکرد ممکنه بتونه اولین دکتری باشه که از این ماجرا جون سالم به در ببره و اون قاتل که تا الان دست به اسلحه نبرده رو بتونه آروم و رام کنه، مردمیانسال با شنیدن اون حرفای تکراریِ سراسر دروغ و بیاساس سمتش چرخید و با خشمی که منفجر شده بود با اسلحهی توی دستش سمت دکتر روی زمین شلیک کرد و نعره زد:«واسه نجات زندگی کثیف خودت زندگی بچهی منو بازیچهی دروغات نکن عوضی!!!» گلوله با صدای بلندی شلیک شده و خراش عمیقی کنار بازوی بکهیون انداخت و توی ستون فرو رفت.
فریاد دکتر جوون از درد بلند شد و خون از پیرهن سفیدش بیرون ریخت اما قاتل که از خطا رفتن شلیکش عصبانی بود همچنان میغرید:«همه قبل از تو میگفتن بچهام شانسی نداره و تو آخرین لحظاتشون زیر اسلحهام هم التماس میکردن باور کنم که دخترم شانسی برای زنده موندن نداره و اینو بپذیرم و دست از اینکارا بردارم اما تو انقدر پستفطرت تر از اونایی که حتی حالا هم به دروغ میگی میتونی جون دخترمو نجات بدی تا فقط خود کثافتتو نجات بدی!!»
بکهیون وول میخورد و فریادهای خفه میکشید. باورش نمیشد تیر خورده باشه. همهچی زیادی واقعی و دردناکتر از این بود که بشه تصور کرد چون وحشتی که صدای شلیک به تنش انداخته بود رو تا قبل از این حتی نمیشد تصور کرد. فریاد های گاه بلند و گاه خفهاش از درد بازوش باعث میشد پاهاشو روی زمین بکشه و شونههاشو به ستون بکوبه. واقعا قرار بود مثل همهی دکترای قبلی بمیره چون قاتل روبهروش علنا نشونههای دوقطبی و اسکیزوفرنی و پارانوئید داره؟ و مرگش قراره انقدر درد به همراه داشته باشه؟ خون، بازوش رو گرم و خیس میکرد. همهچی فرای تحملش بود.
درست لحظهای که بکهیون نمیدونست دقیقا باید چکار کنه و به چه طنابی چنگ بزنه تا بتونه از شر این قاتل روانی خلاص بشه، مرد میانسال با فک لرزون و مشتی که اسلحه رو گرفته بود سمتش نشونه گرفت و از بین دندوناش گفت:«توهم میمیری! نمیزارم بهم امید بدی و بعدش ناامیدم کنی و بهم بخندی و فکر کنی باهوش بودی که تونستی قسر در بری!! نمیزارم مرگ و زندگی دخترمو مسخره کنی!! نمیزارم دخترمو ببری زیر دستات و مثل بقیهی اون عوضیا بکشیش!! نمیزارم بهش دست بزنی!! نمیزارم زنده بمونی!!»
بکهیون خسته از این همه درد جسمی و فشار روحی با صدای کلفتی غرید:«من بچهتو نجات میدم احمق!! نمیزارم بمیره!! باور کن میتونم! تو داری این شانس رو با حماقتت از خودت و دخترت میگیری ابله! فقط منو آزاد کن و بزار نشونت بدم میتونم کمکش کنم!!»
مردبزرگتر با دستی که اسلحه توش میلرزید بهش پوزخندی زد که دندونای روهم سابیده شدشو نشون داد:«اگر واقعا میتونستی کاری بکنی باید همون موقع که در قالب یه بیمار جلوت بودم و تو یه دکتر اینکارو میکردی، یعنی وظیفهات! نه وقتی اینجا تو یه گروگان بدبخت هستی و من قاتل معروف و روانی که شدیدا به خون دکترای بیخاصیت و فاسدی مثل تو تشنهام!!!» ضامن اسلحه رو بار دیگه کشید و لباشو چین داد:«حالا هم فقط بمیر کثافت!»
اما قبل از اینکه مقابل چشمای وحشتزدهی بکهیون ماشه رو بکشه، صدای محوی از دوردست به دیوارای اتاق رسید:«پلیس صحبت میکنه!!» گوش و چشم هردوشون به اطراف تیز شد و صدایی از بلندگو تو فاصلهی دوری ناواضح بهشون میرسید گویا اونا توی زیرزمین باشن:«تکرار میکنم پلیس صحبت میکنه!! تمام خونه تحت محاصرست! اسلحههاتون رو کنار بزارید و بیرون بیایید وگرنه نیروهای ما وارد ساختمان میشن. تکرار میکنم! منطقه تحت محاصرست! تصمیم خودسرانهای نگیرید و خودتونو تسلیم کنید!»
بکهیون ناگهان نبض گرمی توی قلبش حس کرد. حالا تحمل درد براش راحتتر شده بود چون دیگه شک نداشت چانیول به همین سرعت تونسته متوجه دزدیده شدنش بشه و البته پیداش کنه پس میتونه بقیهی کار رو بهش بسپره و فقط منتظر بمونه چون مردی که عاشقشه هرگز نمیزاره بلایی سرش بیاد. حس میکرد فرشتهی مرگ سراغش اومده بوده اما بعد فهمیده اشتباهی اومده و حالا داشت دوباره احساس زنده بودن میکرد. قسم میخورد مرگ رو یلحظه به چشم دید چون تا دو ثانیه پیش تقریبا دیگه هیچ امیدی نداشت اما حالا استرس گرفته و چشمبهراه شده بود. میخواست داد بزنه تا شاید کسی صداشو بشنوه اما جرئتشو نداشت. میتونست منتظر بمونه. چانیول اینجاست. قطعا اینجاست و بکهیون با دست و پای لرزان اما امیدوار منتظرش میمونه تا پلیس جوون یبار دیگه نجاتش بده.
همونلحظه در اتاق باز شد و مرد جدیدی وارد شد که بکهیون حدس زد همونی باشه که همراه قاتل امروز صبح توی پارکینگ بهش حمله کردن و الان داشت روبه مرد میانسال با نگرانی و عجله میگفت:«هیونگ!! پلیسا اینجان! همه جا پخش شدن و تمام درها رو گرفتن!! اگر نریم بیرون خیلی زود همشون میان داخل! فقط میتونیم بریم پشتبوم!»
بکهیون همزمان ترسید و خوشحال شد. نباید فراموش میکرد هنوز تو دست قاتل بزرگیه که کل کشورو ترسونده و درگیر کرده اونم به تنهایی و بخاطر روح و روان مریض و البته هوش انتقامی قوی که داره تونسته تا اینجا پیش بیاد؛ اما مثل اینکه درآخر اون تقلای بکهیون و نشونهای که از خودش توی دوربینای پارکینگ بیمارستان به جا گذاشته، تونسته برای بار دوم بعداز فرار دکتر جانگ، یبار دیگه به روال بینقص این قاتل گند بزنه. فقط اگر بشه که پایان کار بکهیون هم مثل دکتر جانگ نشه!
هرچند حالا مشخص بود آدمای زیادی تو این ساختمون نیستن که نزدیک شدن پلیسها رو زودتر به گوششون برسونن و براحتی اسیر دهها نیروی مسلح شدن پس میشد امیدوار بود درسته؟ با همهی اینا بکهیون نمیتونست نترسه و طبق واکنش غیرارادی، وقتی صدای راه رفتن و ورود نیروهای پلیس به ساختمون رو از سقف بالای سرش شنید شروع به فریاد زدن کرد:«کمک!! من اینجام!!! این پایین!!! کمک!!!»
دو مردبزرگتر شوکه سمتش چرخیدن و مرد تازهوارد بلافاصله اسلحهای از کمرش بیرون کشید و سمت بکهیون نشونه گرفت تا توی این اوضاع ترجیحا از شر این مزاحم خلاص بشن:«همش تقصیر تو آشغاله که تو اون پارکینگ گند زدی به برنامههامون و باعث شدی بتونن پیدامون کنن!» ضامن رو کشید و بکهیون با دیدنش یادش اومد اونا اول آخرش مرگشو میخوان و بسرعت لال شد اما مرد قاتل قبل از اینکه گلولهای رها بشه به دست مرد کنارش کوبید و غرید:«نکشش احمق!!!» و سمت بکهیون اومد و شروع کرد به باز کردن پاهاش و دستاش از دور ستون. بکهیون نمیدونست خوشحال باشه که قرار نیست بمیره یا نه. فهمیدنش سخت نبود. بسادگی قرار بود گروگان شه و اصلا یادش نبود که این موضوع میتونه چقدر برای پلیس های اون بیرون بد باشه!
درد بازوش داشت از بین میرفت و این نشونه بدی بود چون حس میکرد که هنوز خونریزی داره پس مثل اینکه عصبای دستش آسیب دیدن که دردی حس نمیکنه. هنوز بهت کرده بود و نمیدونست باید چکار کنه اونم درحالی که مرد دیگری اسلحه رو برای کوچکترین حرکتی سمتش گرفته و مرد قاتل با بستن دستاش بار دیگه از پشت و گذاشتن اسلحه زیر گلوش، سمت در هلش داد. این اصلا خوب نبود مخصوصا وقتی پلیسی که اون بیرونه یه پلیس عادی نیست بلکه مردیه که تا حد مرگ عاشق و نگران بکهیونه. اصلا خوب نیست. درحدی که شاید بهتر بود میمرد.
***
چانیول آخرین اسلحه رو هم توی جلیقهی زیر کاپشنش گذاشت و توی سکوت منطقه به ساختمان سه طبقهی کهنه و کوچیک روبهروشون با گاراژ کوچیکش نگاه کرد که قطعا ماشین شرکت نظافتی رو توی خودش داره. افسری از کنارش با بیسیم ماشین به مرکز گزارش میداد. اونا خارج از شهر بودن و اینجا احتمالا یه ساختمان قدیمی سوپرمارکت و تعمیرگاه سرراهی توی بیابون بوده که حالا متروکه شده. باوجود اینکه سرظهر بود اما ابرهای تیره توی این نقطه شروع به ساختن دونههای سفید و ریز برف کرده بودن و باعث میشد هرکسی که توی محاصرهی ساختمون همکاری میکنه لباس گرم روی جلیقهاش بپوشه و بازدمش به شکل بخار توی هوا پخش شه.
تهیونگ برای تایید موقعیت افرادشون که از چهارطرف ساختمون رو تحت نظر داشتن سمتش اومد و چانیول که از صبح برای کوچکترین گزارشها از تیم گلدنتایم و گشتهای محلی و شبکهی راهها جون داده بود تا به این نقطه برسه، دیگه بیشتر از این منتظر جمع شدن برف روی موهای سیاهش نموند و همراه تعدادی از افرادش سمت در اصلی ساختمون راه افتاد و فرماندهی موقعیت رو به تهیونگ سپرد.
افرادی که از جلوتر میرفتن، امنیت مسیر رو تایید میکردن و راهروهای زیاد و درهای متعدد رو که نشون میداد احتمالا در گذشته مسافرخونه بوده رو چک میکردن و چانیول میتونست با اسلحهی تو دستاش سریعتر حرکت کنه و چشماشو زیر اخماش به اطراف بچرخونه. شامهاش براحتی بوی موادمخدر و خون رو حس میکرد و این اصلا خبر خوبی نبود چون شبیهشو توی بیستودو مورد آشنا دیده بود. اونا قطعا درحال دستگیری قاتل پروندهی سفید بودن و کوچکترین خطایی میتونست فاجعه آفرین باشه، مخصوصا وقتی چانیول داره دیوونه میشه تا نشونهای از سالم بودن بکهیون پیدا کنه و هر اتاقی که میگشتن و خالی بود، به تنش لرز میانداخت. نتونست جلوی خودشو بگیره و بعداز گشتن کل طبقهی اول با صدای بلندی صدا زد:«هیون!!!» کسی متوجه حرف تک سیلابیش نشد اما اگر بکهیون اینجا بود قطعا صداشو میشناخت.
اما درست زمانی که به پاگرد برگشت و میخواست به طبقهی دوم بره، بکهیون رو همراه مردی که از پشت گردنشو گرفته و اسلحه روی گلوش گذاشته بود دید که از پلههای زیرزمین بالا اومده و جلوش قرار گرفتن. چانیول با دیدن سر و وضع بکهیون تو دستای مرد درشت هیکل با سر بزرگ و چشمای تختش بسرعت گارد گرفت و دو افسری که پشتسرش بودن هم به مراتب سمت گروگانگیری که ناگهانی جلوشون حاضر شده بود نشونه گرفتن اما مرد میانسال با نیشخند عصبی روی صورتش و دستایی که دور گلوی بکهیون میلرزید نشون میداد سلامت روانی کامل نداره و باعث شد چانیول روبه افراد پستسرش دستور بده:«حرکتی نکنید. اون گروگان داره!»
نگاهش سرخورده و نگران روی بکهیون میچرخید که لباساش خاکی و خونی بودن و درکنار قرمزی و ورم صورتش، لبها و بینیش خونآلود بودن و بنظر میرسید حتی انرژی کافی برای سرپا بودن نداره. تف بهش. شاید باید همینکه قبل از بدتر شدن اوضاع تونستن خودشونو برسونن خوشحال باشه. نه. اینبار فرق میکرد. چانیول اینبار حاضر شده بود کل ادارههای پلیس رو مجبور کنه تا فقط به موقع و به درستی اون ماشین نظافت رو که متوجه شده بودن از یه شرکت نظافتی دزدیده شده، تا اینجا به کمک دوربینها تعقیب کنن و چهرهی دونفری که طی این دوهفته همراه اون ماشین با کارت شناساییهای تقلبی به بیمارستان آسان و بیمارستان ملی رفتوآمد داشتن رو به کمک دوربینهای ورودی بیمارستان و توضیحات نگهبان شناسایی کنن و به مشخصات و هویت قاتل اصلی پرونده واقف بشن.
جو تهکیونگ، 49 ساله، بیکار و به عبارتی عضو یکی از گروهکهای مرتبط با بازار سیاه اعضای بدن و همچنین دیده شده بین باندهای محلی اسلحه و موادمخدر شرق سئول. اون تنها کار میکنه و تمام خانوادش بجز دخترکوچیکش مردن و خودشم سالها قبل پیش یه روانپزشک پرونده درمانی برای مشکل دوقطبی داره. نحوهی انتخاب مقتولهاش کاملا تصادفی و طریقهی گیر انداختنشون با کلی تعقیب و گریز و استتار و زیر نظر گرفتنشون واسه بهترین فرصت صورت میگرفته. اون یه نفره اما شیشماه تمام پلیس رو دوونده. یه قاتل روانی که با مطالعهی سابقهاش تونستن دلیل این کشتار پزشکهارو کشف کنن و پروندهاش توی دادسرا رو تکمیل کنن. و حالا بالاخره یکی از همین دکترای قربانی تونسته با به جا گذاشتن یه نشونهی کوچیک از دزدیده شدن خودش توی دوربینهای بیمارستان، به تلاش و استتار قاتل و همکارش گند بزنه و باوجود تمام حال داغونی که بکهیون داشت، پلیس رو به شکارش برسونه. اما چانیول نمیتونست ممنون باشه؛ مخصوصا وقتی بکهیون تو پنجمتریش حتی بزور چشماشو باز نگه میداشت و گهگاهی سرفههای بدی میکرد. اون نباید طعمه میشد. پلیس نباید انقدر حقیر و بیخاصیت واقع میشد. نباید میزاشت بکهیونش به این حال بیوفته.
همونطور که اخمای چانیول از خشم و ناراحتی میلرزیدن، مرد میانسال تکخندی زد و حلقه دستش دور گردن بکهیون رو تنگتر کرد و روبه مرد پلیسی که برخلاف بقیه که لباس فرم داشتن، کاپشن به تن داشت گفت:«پس تو بودی...همون پلیسی که نزاشت جنازهی برادرم رو تحویل بگیرم!...همون حرومزادهای که مزاحم سوکیونگ شد و تو کارش دخالت کرد و آخرشم به کشتن دادش!»
چانیول چیزی نگفت. پس اون چاقوکش برادر قاتل بوده و برای تحقیق محل زندگی بکهیون اومده بوده که حین فرار تصادف کرده و مرده. درسته که چانیول اجازهی تحویل جنازه به هرکسی که ادعای سرپرستی کرده بود رو نداد و عمدا تحت نظارت و مسئولیت پلیس جنازه رو خاک کرده بودن تا حتی اگر یکدرصد بین چاقوکش و قاتل ارتباطی باشه، با این کار یجوری مضنون اصلی رو تحریک و بیرون بکشن. ازطرفی بنظر میرسید شاید این قاتل تنها کار کنه اما دوست و برداری داره که برای هدف این مرد ارزش قائل و خودشونو براحتی تو این ماجراها دخیل میکنن. تقریبا میشه گفت عدهای که هیچکدوم هیچ سلامت روانیای ندارن!
با صدای خشکی روبه مردی که مقابل اسلحهاش بود گفت:«تمام ساختمان تحت محاصرست جو تهکیونگ! ما میدونیم افراد زیادی اینجا نیستن و دیگه راه فراری هم نمونده پس بهتره با پلیس همکاری کنید و گروگان رو تحویل بدید قبل از اینکه برای کسی اتفاقی بیوفته!»
بکهیون روی پاهاش سکندری میخورد و سرفههاش داشت مرد پشتسرشو عصبی میکرد و باعث میشد اسلحهی زیر گلوش بیشتر تو پوستش فرو بره چون جو تهکیونگ هم خودش میدونست با اوضاعی که پیش اومده هیچ راه فرای نمونده جز اینکه از همین گروگان بین دستاش استفاده کنه پس مقابل چشمای دقیق پلیس جلوش، با دندوناش ضامن اسلحه رو کشید و تکخند دیگهای زد:«تو هم بهتره قبل از اینکه یه گلوله تو سر گروگانم بزارم نیروهاتو از اینجا دور کنی!!»
انگشتای چانیول دور کلت بین دستاش منقبض شدن و زیرلب ناسزایی روونه کرد. این روانی نباید میفهمید بکهیون برای چانیول جور دیگهای مهمه و از این مورد سواستفاده میکرد. پس بعداز مکثی با حفظ ظاهر و لحن خشکی گفت:«شما حالتون خوبه دکتر بیون؟»
بکهیون به دشواری از بین و دهن خونیش نفسای عمیق و پرسروصدا میکشید و آسمش داشت تا حد مرگ بهش سختی میداد و همین چانیول رو تا مغز استخوان نگران و دلآشوب میکرد و باعث میشد دلش بخواد جلو بره و فقط اونو از بین دستای اون حرومزاده بیرون بکشه و اسپریشو تو دهنش بزاره چون خوشبختانه یا بدبختانه رابطشون شبیه یه پلیس و گروگان ساده نبود که صبر و خودداری بیشتری به خرج بده. چانیول همین امروز صبح این مرد رو بوسیده بود و حالا زخمی و کوفته تو دستای یه جانی میدیدش.
دکتر جوون فقط سرشو به حالت تایید تکون داد اما مردمیانسال از پشتسرش با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و با صدای بلند و گوشخراشی غرید:«عالیه!! فکر کردی من کیم؟؟ من کسیم که تو و افرادت رو ماهها تا لب مرز برد و باخت بردم و دوباره برگردوندم تا دور خودتون بچرخید!! فکر کردی وقتی دو هفتهی تمام تو لباس نظافتچی و پستچی و پیک و بیمار و هر کوفت دیگهای این احمق رو زیر نظر داشتم، نفهمیدم که با تو کودن چه سر و سری داره که الان با یه کلک ساده فریبم بدی؟!!»
دوباره با صدای بلند و کلفتی خندید و ناگهان کلافه و خشمگین نعره زد:«نه!! حال دکترت خوب نیست!! نه اگر همین الان به افرادت نگی محوطه رو تخلیه کنن و فقط یه ماشین بزارن عوضی!!» چانیول مضطرب شده بود. حالا این لعنتی میدونه که چانیول واسه نجات بکهیون حاضره هرکاری بکنه.
افسرای پلیس از عقب تر بدون حرکتی تو حالت گارد مونده بودن و مرد قاتل که صبر زیادی نداشت از پشت لگدی به پای بکهیون کوبید که آخشو بلند کرد و بار دیگه غرید:«نشنیدی چی گفتم احمق؟؟ اگر نمیخوای جلوی چشمای خودت مثل دکترای قبلی توی دست و پاهاش گلوله بکارم همین الان خودت و افرادت اسلحههاتون رو کنار بزارید و بگو منطقه رو تخلیه کنن! همشون برن!! فقط خودت میمونی!!»
چانیول نمیتونست جلوی احساساتشو بگیره. منطقش خاموش شده بود اما حتی اگر بکهیون باارزش ترین آدم زندگیش هم نبود بازم نباید نسبت به آسیب دیدن گروگان بیاهمیت باشه پس بسرعت خم شد و اسلحهشو روی زمین گذاشت:«باشه!! خیلی خب!!» دستاشو بالا گرفت و صاف ایستاد و خطاب به افراد پشتسرش که از بابت این حرکت مطمئن نبودن دستور داد ساختمان رو ترک کنن.
بکهیون وحشت کرده بود. اگر واقعا پلیسها از اینجا دور بشن این مرد قاتل میتونه هم اون و هم چانیول رو به کشتن بده و فرار کنه. نباید اینطور میشد. نباید چانیول کوتاه میومد اما نمیتونست ازش بخواد بیخیال نجات خودش بشه چون بقدری ترسیده و نگران بود که بسختی جلوی خودشو میگرفت تا سمت پلیس روبهروش پرواز نکنه. درد داشت و نمیتونست سرپا بمونه. میترسید و حس میکرد میخواد بیهوش بشه. زیرلب زمزمه میکرد و به مرد جلوش التماس میکرد یجوری یه فکری بکنه و نجاتش بده. درست مثل زمانهایی که از اداره برمیگشت و برای همسرش داستان عملیاتهای خطرناکشو تعریف میکرد. لطفا چانیول. اون یجوری باید هم بکهیون رو نجات بده و هم نزاره این قاتل از اینجا بیرون بره. اما چیزی که جلوی چشماش داشت اتفاق میوفتاد تخلیهی ساختمون از نیروهای پلیس اونم به دستور سرپرست تیم بود که روبهروشون با دستای بالا گرفته ایستاده بود چون نمیدونست حتی اندازهی یک تار مو روی امنیت بکهیون ریسک کنه.
مرد میانسال بکهیون رو به خودش چسبونده و همراه اسلحهای که زیر گلوی دکتر داشت با اعصاب پلیس بازی میکرد قدمهاشو به جلو برداشت و چانیول مجبور شد همون قدمهارو عقب بره تا جایی که جو تهکیونگ با اون چهرهی عصبانی و بیطاقتش بتونه از پاگرد راهپله بیرون بیاد، لگدی به اسلحهی پلیس روی زمین بزنه و توی سالن اصلی طبقه همکف بایسته. بکهیون با لبای لرزون و صدای ضعیفی به چانیول التماس میکرد یکاری بکنه و فقط تسلیم نمونه اما مرد پشتسرش با فشار اسلحه وادارش میکرد خفه شه. ساختمان خالی شده و چانیول که حتی اجازهی جواب دادن بیسیم کمریش و پاسخ دادن به صدای تهیونگ رو نداشت، با اخم غلیظی فقط به قاتل روبهروش خیره شده بود. تهکیونگ وسط ساختمون ایستاد و به صدای بیسیم کمری پلیس جوون گوش داد که از رئیسشون میپرسیدن آیا واقعا باید منطقه رو ترک کنن؟ مرد با سر به بیسیمش اشاره کرد:«بهشون بگو برن»
چانیول حرکتی نکرد. بکهیون ضربان قلبشو تو دهنش حس میکرد چون با شناختی که از این مرد داشتن میدونستن شلیک کردن براش آسون تر از آب خوردنه و کوچکترین حرکت خطایی میتونه باعث شه مرد میانسال با تفنگش بکهیون یا چانیول رو فلج یا حتی بکشه!
هیچ کاری نکردن چانیول حتی قاتل رو حرصی تر هم کرد:«با تو ام!! بهشون بگو اینجارو ترک کنن تا !!» و تو یک ثانیه به جلوی پای پلیس شلیک کرد که صدای بلند اسلحه باعث شد بکهیون چشماشو روهم فشار بده و پاهاش برای نگه داشتن وزنش همکاری نکنن اما مردبزرگتر دوباره سرپا نگهش داشته و نوک سرد کلت رو به گلوش فشار میداد:«عجله کن!!!»
بکهیون نمیفهمید چانیول چرا هیچ حرکتی نمیکنه. به صورتش نگاه کرد که از اون شلیک حتی جا هم نخورده بود و فقط به صورت مرد پشتسرش خیره بود. نه. یه جای کار میلنگه. میتونست ببینه که انگشتاش توی هوا میلرزن و پلکش تیک عصبی گرفته. نکنه اون به قاتل نگاه نمیکنه؟ نکنه...اون بهشون زل زده اما درواقع داره جای دیگه رو نگاه میکنه؟
صدای تهیونگ هنوز از بیسیم پخش میشد که میگفت تا دستور مشخصی نگیرن منطقه رو ترک نمیکنن و بکهیون تو دستای مرد قاتل میلرزید و چانیول بهشون خیره بود اما تنها چیزی که بهش فکر میکرد، کیم ههسونگ، پسر جوون و پلیس تازهکاری بود که فقط خدا میدونست کی تا طبقهی دوم رفته بوده و حالا کنار نردههای طبقهی بالا ایستاده و با اسلحهی تو دستش سمت قاتل نشونه گرفته! چانیول احساس میکرد میخواد فریاد بزنه. ههسونگ توی تیراندازی ماهر نیست. نمیتونه قاتل رو بزنه! اون هنوز بچهست و چانیول صلاحیت اون بالا بودن رو ابدا براش نمیبنیه! اون احمقه! یه احمق مغرور که فقط به اصرار پدر عوضیش اومده تو واحد جنایی و وقتی چانیول بهش گفت حق نداره تو این عملیات شرکت کنه، انگار از سر لجبازی بابت حرفایی که چانیول توی بیمارستان بهش زده بود سرخود اومده و میخواست مثلا با نجات دادن سرپرست پارک و گروگان، خودشو ثابت کنه.
نه! چانیول میخواست فریاد بزنه اینکارو نکنه و فقط فرار کنه اما اگر قاتل میفهمید ههسونگ اینجاست ممکن بود براحتی اون پسر جوون و ابله رو گیر بندازن و اوضاع خرابتر شه. داشت دیوونه میشد. نمیدونست باید چکار کنه و فضاحت اوضاع زمانی بیشتر شد که چانیول سایهی مرد دیگهای رو از توی پنجرهی طبقه بالا دید که با اسلحهی تو دستش آهسته به ههسونگ نزدیک میشد. اون همدست قاتل بود! چانیول جوری آب دهنشو قورت داد که حتی بکهیون هم فهمید مشکلی وجود داره.
سرپرست بیچاره میخواست داد بزنه که ههسونگ حواسشو به پشتسرش بده اما اون بچه قطعا اندازهی اون مرد جانی سریع نیست و اونطوری مرد طبقهی بالا درجا به پسر جوون شلیک میکنه و اون وقت اون دو جنایتکار براحتی بکهیون و چانیول رو کنترل میکنن. اگر هم برای نجات ههسونگ کاری نکنه، اون پسر احمق ممکنه قبل از اینکه خودش کشته بشه با نشونهگیری افتضاحش نه تنها قاتل رو نزنه بلکه بلایی سر بکهیون بیاره! چانیول حس مرگ داشت. یه دوراهی بزرگ از اینکه بکهیون رو به عنوان مهم ترین فرد زندگیش نجات بده و روی جون زیردستش ههسونگ ریسک کنه، یا کیم ههسونگ پسر رئیس واحد رو که پیشش امانتیه نجات بده و روی جون خودش و گروگانش ریسک کنه.
قلبش تو نهایت سرعت میتپید و تنش جوری از استرس داغ کرده بود که میتونست ذوب بشه اما تصمیمشو زمانی گرفت که نه تنها مرد طبقهی بالا رو از توی آیینه دید که داره به ههسونگ نزدیک و نزدیک تر میشه، بلکه کیم ههسونگ لعنتی ضامن اسلحه رو کشیده و آمدهی شلیک بود پس تو همون حالت بلافاصله با صدای بلند و ترسناکی فریاد کشید:«پشتسرت افسر کیم!!!»
فریادش همزمان که رعشه به تن بکهیون انداخت باعث شد ههسونگ به پشت بچرخه اما برای تازه کاری مثل اون دیر بود چون مرد بیدرنگ گلولهای تو سینهاش خالی کرد. صدای شلیک و افتادن ههسونگ روی زمین باعث شد جو تهکیونگ شوکه به عقب بچرخه و این به چانیول فرصت داد تا در یک آن اسلحهای از زیر کاپشنش بیرون بکشه و به دست مرد روبهروش شلیک کنه تا اسلحه از دستش بیوفته. جو تهکیونگ از درد فریاد کشید و بکهیون رو رها کرد اما مرد طبقهی بالا سریعا سمت چانیول شلیک کرد اما گلوله فقط به جلیقه محافظ زیر کاپشنش برخورد کرد و این گلولهی چانیول بود که توی شونهی مرد طبقهی بالا نشست و به زمین کوبوندش.
بکهیون شوکه از این همه صدای شلیک که فرای تحمل گوشاش بود و باعث شوک فیزیکی بدنش شده بود به سرش چنگ زده و چشماشو بسته بود. نمیتونست حرکت کنه تا اینکه چنگ محکم چانیول به بازوش که خبر نداشت زخمیه باعث شد فریادی از درد بکشه و چشماشو باز کنه اما مردبزرگتر با صدای کلفتی سرش میغرید:«از اینجا برو بیرون احمق!!! برو!!! برو!!!»
و جوری سمت در هلش داد که بکهیون زمین افتاد و بلافاصله خودش همراه افسرای زیادی که داخل اومدن، سمت قاتل روی زمین رفت که سعی میکرد اسلحهشو با دست دیگه برداره اما با لگدی به اسلحه و نشستن پشت مرد میانسال، شروع به دستبند زدن بهش کرد. داخل ساختمان به سرعت با نیروهای پلیس پر شد و چانیول که تو یه لحظه از شدت استرس تا پای مرگ رفته و برگشته بود و نفسش بدرستی بالا نمیومد، با اطمینان از اینکه بکهیون پیش بقیهست، تمام نیروشو توی پاهاش جمع کرد و سمت راهپله هجوم برد. کیم ههسونگ، پسرهی لجباز احمق!!
فکت این چپتر:
مفهوم دیدن روزهای باقی مونده از عمر آدما به شکل یه عدد بالای سرشون، توی این داستان نماد افسردگی و پوچیه! به عبارتی قدرت بکهیون به شکلی که ظاهر شده، داره دقیقا باعث میشه که صاحبش مدام به فکر مرگ خودش و بقیه باشه و هیچ امید به زندگی براش وجود نداشته باشه و از هیچی لذت نبره. درحقیقت به این اشاره داره که اگر انسان میتونست عاقبت خودش و این دنیارو بدونه، دیگه هیچ انگیزهای برای زندگی کردن پیدا نمیکرد چون ته همهچی به فنا میرسه. اشاره به همون تئوری که میگه انسان به نفعشه به آینده سفر نکنه چون ما زمانی ارزش و هدف و انگیزه داریم که آخرشو ندونیم!