Lily of the valley: Muguet (...

By CynthiaPaul2002

115K 22.5K 12.2K

بکهیون یه پزشک جامعه ستیز و منزویه که با توانایی ماوراطبیعیش میتونه تعداد روزهای باقی مونده از عمر آدمارو به... More

𝐂𝐡0
𝐂𝐡1
𝐂𝐡2
𝐂𝐡3
𝐂𝐡4
𝐂𝐡5
𝐂𝐡7
𝐂𝐡8
𝐂𝐡9
𝐂𝐡10
𝐂𝐡11
𝐂𝐡12
𝐂𝐡13
𝐂𝐡14
𝐂𝐡15(𝐞𝐧𝐝)

𝐂𝐡6

6K 1.3K 620
By CynthiaPaul2002

سالن پذیرایی عمارت بیون در باشکوه ترین حالت خوش بسر میبرد مخصوصا با تزئیات تولد و کیک چندطبقه‌ی گوشه‌ی سالن و میزهایی که مهمونای زیادی دور و اطرافش درحال صحبت و نوشیدن بودن. چانیول خوشحال بود که برای کار ساده‌ای مثل کشیدن بخیه‌هاش، اما بخاطر بکهیون هم که شده لباس خوبی به تن کرده بوده. حالا درحالی که کت و شال‌گردنیشو به خدمتکار داده بود، با پیرهن سفیدی که آستیناشو بالا زده بود کنار میز گردی ایستاده و یبار دیگه تمیز بودن کفشاش و خط اتوی شلوارشو چک کرد. زندگی با بکهیون‌ِ وسواسی اونو هم ریزبین و حساس کرده بود چون یه زمانی بکهیون تا بوی مواد شوینده روی لباسش، بوی عطر و شامپو روی موها و پوستش، خط اتو روی لباساش، خط شونه‌ روی موهاش، و تصویر خودشو توی برق کفشاش و دکمه‌های سرآستین و صفحه‌ی ساعت مچیش نمیدید باهاش هیچ‌جا نمیرفت.

و حالا داشت حوصله‌اش سر میرفت. با تمام فامیلای بکهیون و آشناهایی که چه به عنوان سرپرست واحد جنایی، چه پسر رئیس پارک سابق و چه به عنوان داماد خانواده‌ی بیون میشناختنش معاشرت کرده بود و درنهایت برگشت تا گوشه ای منتظر "همسرش" بمونه. بعداز دقایق طولانی بالاخره بکهیون به مهمونی اومد و درحالی که حموم کرده، موهای خامشو روی پیشونی ریخته و ژیله و شلوار کرمی خوش دوختی روی پیرهن سفیدش به تن داشت و اونو شبیه اشراف‌زاده‌ها کرده بود، با لبخندی که فقط چانیول میدونست چقدر اجباریه، شروع به احوال‌پرسی و گپ زدن با مهمونا کرد که بهش بابت تولد مادرش، برگشتنش به کره، جایگاه موفقش تو آمریکا، وراثت بیمارستان آسان و شهرت و محبوبیتی که توی این دوهفته به دست آورده تبریک میگفتن و اون باید فقط جملات تکراری به زبون‌میاورد و به چهرشون نگاه میکرد، نه عدد بالای سرشون. چانیول با لبخند کجی دستشو روی میز پایه کرده و بهش نگاه میکرد. حس قدیمی و آشنایی داشت. انگار همونقدر که بکهیون خودشو به اینجا متعلق نمیدونست، چانیول خودشو اهل این زندگی میدونست. عضوی از خانواده‌ی بزرگ بیون و صاحب این مرد زیبا، بیون بکهیون.

مدتی گذشت تا دکتر جوون تونست از شر معاشرت‌های اجباری خلاص شه و با پیدا کردن چانیول سمتش بیاد. متوجه نبود مرد پلیس چطور با اون لبخند و نگاه دلخسته‌اش بهش خیره شده بوده. وقتی بهش رسید دستی به موهای لختش کشید و پوفی بیرون داد:«واقعا نمیفهمم اینجا چرا انقدر شلوغه و مجبورم کسایی رو ببینم که سالها پیش تصمیم گرفتم دیگه نبینم» و دست توی جیب شلوارش کرد و کراواتی که از کشوی خودش آورده بود رو سمت مرد گرفت:«برات یدونه آوردم»

چانیول ازش گرفتش و حینی که دور گردن خودش میبستش با لحن خاصی پرسید:«پسر عمه‌ات هم شاملشون میشه دیگه؟»

بکهیون نگاش کرد و با خستگی سرشو به دوطرف تکون داد:«دوشیک هیونگ واقعا مرد خوبیه. رفتارای عمه هانمیوک باعث میشه اون آدم عجیبی بنظر برسه اما اون هرگز رفتار بدی نه با من نه حتی تو و بقیه نداشته و برام فرد قابل احترامیه. اینکه عمه میوک مدام مسخره و تحقیرش میکنه دلیل نمیشه دوشیک هیونگ مرد سبک و بی‌مرزی باشه. اون خودش یبار ازدواج کرده و اگر قصد و نیتی داشت سالها ساکت نمیموند»

چانیول با گردنی کشیده کراواتشو گره میزد و زیرلب خرخر کرد:«اگر استریته میتونست زنشو نگه داره، اگر گیه میتونه دوست‌پسر بگیره، اگر هم یه زمانی تورو میخواسته میتونسته چشماشو باز کنه و درست تر ببینه که پونزده‌ساله ازدواج کردی و از پنج‌سال قبل‌ترش هم با یکی جز اون بودی! بعد عمری با جوری که هنوز داره نگات میکنه شبیه احمقای کوره!»

بکهیون پوزخندی بهش زد و سرشو سمتش بالا گرفت:«میبنیم نظر جدیدی درمورد عاشقای منتظر داری»

چانیول با دستایی که روی کراواتش مونده بود متوقف شد. بکهیون فقط خواسته بود دستش بندازه اما مردبزرگتر سرشو پایین آورد و با اخم و چشمای زهرداری بهش تند شد:«تو واقعا داری جلوی من از احساسات اون مرد حرف میزنی و با موقعیت من مقایسه‌اش میکنی؟!»

بکهیون شونه‌ بالا انداخت و نگاهشو گرفت:«باشه فراموشش کن. اصلا ضرورتی نداره درموردش حرف بزنیم»

چانیول نگاه بدی بهش انداخت و برای آخرین‌بار کراواتشو کشید تا گرهشو محکم کنه. بکهیون حینی که به مهمونای اطراف و اعداد مختلف بالای سرشون نگاه میکرد گفت:«بهرحال این مهمونی از این جهت خوبه که اگر توی این مدت شایعه‌ای درمورد زندگی پسر بزرگ خانواده‌ی بیون شکل گرفته، خفه بشه» برگشت و از بطری واین روی میز، دوتا گیلاس برای خودشون پر کرد. سمت مرد کنارش برگشت و لیوان چانیول رو طرفش گرفت:«پس لطفا همین یه شب رو باهام همراهی کن یول»

چانیول با بدعنقی نگاهشو از صورتش و لیوان توی دستش گرفت و بدون اینکه لیوانو ازش بگیره، حینی که به روبه‌رو خیره میشد دستاشو با سر آستینای تا کرده‌اش تو جیب شلوارش گذاشت:«چی بهم میرسه؟»

بکهیون که جفت لیوان توی دستش مونده بود چشماشو دور سرش چرخوند و به نیمرخش نگاه کرد:«بیخیال، دارم ازت خواهش میکنم، معامله نیست»

اما چانیول فقط یه نگاه بد دیگه از گوشه چشماش بهش انداخت و جوابی نداد و همچنان لیوان رو هم نگرفت. بکهیون بهش خندید و خیره به نیمرخش لیوان مرد رو که سمتش گرفته بود پایین آورد:«میخوای چکار کنی؟» از واین خودش جرعه‌ای نوشید:«با قاشقت به لیوان بزنی و عمدا بگی چهارساله از همسرت جدا شدی؟ مطمئنی باهاش اوکی هستی؟»

لحن موذی و خونسردش چانیول رو عصبی میکرد. مردبزرگتر لباشو روهم فشرد و همونطور که به میز پشت‌سرشون تکیه داده بود سرشو سمت مردکنارش چرخوند و با حرص واضحی غرغر کرد:«میخوام وقتی مامانت کیک رو میبره و همه دست میزنن، جلوی همه محکم ببوسمت و توهم همکاری کنی!»

بکهیون با دهن بسته خندید و لیوان مرد رو روی میز گذاشت و دوباره از مال خودش نوشید اما چانیول بلافاصله لیوان خودشو برداشت و یک‌نفس سر کشید. دکتر جوون متقابلا یک دستشو توی جیب شلوار کرمیش گذاشت و خیره به جمعیت گفت:«نیازی نیست کاری بکنی. عادی باشی کافیه»

چانیول بی‌طاقت شد. دوست نداشت همه چی اونطور که بکهیون میخواد پیش بره. لیوان خالی رو روی میز کوبید و با گذاشتن یک دستش روی میز، سمت بکهیون خم شد و گفت:«ببین هیون...قبول کن اگر عدد تکامل 10 باشه، حتی اگر تو 9 هم باشی، بازم من یه 1 هستم که زندگیتو کامل میکنه! تو فقط اینو یادت رفته و نیاز داری به خودت فرصت بدی یادت بیاد چقدر همه‌چی توی زندگی مشترک بهتر پیش میره تا توی تنهایی!»

بکهیون چرخید و لیوان خودشو دوباره پر کرد:«میفهمم چی میگی یول اما من خودم به تنهایی هم 10 هستم عزیزم» و نیشخندی به مردبزرگتر زد.

چانیول ناباور از اینکه بکهیون قرار نیست جدیش بگیره با دهن باز و چشمای بیچاره‌ای بهش زل زد. همون‌موقع هیول که شدیدا با پسرعمه‌های دوقلوش مشغول بازی بود و کلی دوست جدید تو همین مهمونی پیدا کرده بود، سمتشون اومد و گفت:«ددی! میشه با دوستام برم اتاقم و اسکیت بردمو بهشون نشون بدم؟؟»

بکهیون حینی که لیوانو به لباش میچسبوند و از مشروبش میخورد ابروهاشو به حالت منفی بالا انداخت. هیول با اعتراض به انگلیسی نالید:«چرا؟؟ لطفا ددی!!»

چانیول خم شد و بوسه‌ای روی موهای دخترش گذاشت:«چرا که نه...با بچه‌ها برو اتاقت و کلی با چندتا حرکت خفن بهشون پز بده!-»

هرچند وقتی حواسش سمت مرد کنارش برگشت، یادش اومد رضایت بکهیون تو اولویته. صاف ایستاد و نگران بابت واکنش همسرش ساکت موند اما مردکوچکتر با همون چهره‌ی قبلی روبه دخترش به انگلیسی گفت:«نمیشه چون که اسکیتت رو زیر دست بقیه بچه‌ها مخصوصا جونگی و سونگی خراب میکنی و نه خرابی اسکیت محبوب و عزیزت بلکه گریه زاری تو امشب توی این مهمونی، آخرین چیزیه که میخوام اتفاق بیوفته. برو و یه امشب رو دست از اسکیتت بکش»

هیول دهن باز کرد تا شروع به ناله و زاری کنه و پاهاشو زمین بکوبه که بکهیون با حالت اخطارآمیزی انگشتشو سمتش گرفت و دختربچه میدونست به نفعشه پدرشو ناراحت نکنه. با حرص پاهاشو زمین کوبید و ازشون دور شد و چانیول ناراحت از بابت اینکه بکهیون طبق معمول با حساسیت‌های بی‌جاش به دخترشون اجازه‌ی آزادی و شلوغ‌کاری نمیده، با صورت اخم‌آلود و غمگینی به رفتن دخترشون خیره موند. بکهیون باید یکم دست از گیر دادن برداره. مثلا چی میشه اگر هیول با اسکیتش بین دوستاش بازی کنه و اصلا اون اسکیت خراب بشه و هیول دوقطره اشک هم بریزه؟ عوضش کلی تجربه از بازی بین هم‌سن‌وسالاش، غرور خودنمایی، خوشحالی تفریح کردن، حتی تجربه‌ی گوش دادن به حرف پدرش و وقت‌شناسی بابت خواسته‌هاش رو یاد میگیره. اینا چیزایی بودن که چانیول چهارسال تمام نگرانشون بود. اینکه شیوه‌ی تربیتی بکهیون برای هیول باعث بشه دخترشون نتونه خیلی چیزارو تجربه کنه و خب چانیول بابتش از بکهیون گله‌ای نداشت که اتفاقا خودشم اینطور بزرگ شده، فقط میخواست بگه اگر کنارهم باشن، قطعا میتونن خیلی بهتر دختر عزیزشون رو تربیت و بزرگ کنن.

بکهیون انگار اینارو از نیمرخ مرد کنار خونده بود که با حس بدی که بهش دست داد اخم کرد و روبه دخترشون صدا زد:«هیول!»

دختربچه با صورت اخمالو و قهر کرده‌ای ایستاد و به پدرش نگاه کرد. بکهیون هنوز مطمئن نبود اما وقتی هیول سمتشون برگشت و جلوش ایستاد خم شد و گفت:«یه بوس بهم بده» دختر با چتری‌های بلند و موهای بافته‌ شده‌اش با عصبانیت بهش نگاه میکرد و اصلا شبیه کسی که دلش بخواد کسی رو ببوسه بنظر نمیرسید. اما بازم سرشو جلو برد و بوسه سطحی به گونه‌ی پدرش زد. بکهیون راضی از جوری که هیول رو عاقل و صبور ترتیب کرده لبخند زد و خیره به صورت زیبای دخترش گفت:«خب...حالا میتونی با دوستات بری اتاقت با اسکیتت بازی کنی»

چشمای دختربچه ناگهان برق زدن و صورتش پر از خوشحالی شد. دستاشو دور گردن پدرش حلقه کرد و بوسه محکمی روی لباش گذاشت:«عاشقتم ددی!!» و با سرعت زیادی سمت دوستاش پرواز کرد.

چانیول تمام مدت با دستایی توی جیب شلوارش و لبخند کجی روی صورتش بهشون نگاه میکرد. بکهیون سرپا ایستاد و هیچی به روی خودش نیاورد. این دومین باری بود که بخاطر چانیول، داشت تو رفتارای خودش تغییر ایجاد میکرد. نمیدونست چرا. بحث جلب توجه و رضایت چانیول نبود. فقط...فقط حس میکرد ملاک‌ها و ارزش‌های این مرد هم لیاقت تمرکز و پرداخته شدن دارن. بهرحال این روشیه که چانیول باهاش تا اینجا زندگی کرده. شاید بد نباشه بکهیون هم راه‌های جدیدی رو امتحان کنه. اصلا دلیلش مهم نیست. هیول رو خوشحال کرد و همین مهمه. گرچه اگر میخواست واقع‌بین باشه، حتی اگر وجود بکهیون بجای آب از هفتاد درصد لیدوکائین تشکیل شده باشه هم بازم یه جایی تحت تاثیر رفتار بقیه قرار میگرفت. مثلا اگر همسرسابقش کنارش باشه و با یه نگاه بدی به روش تربیتی اون واسه دخترشون نگاه کنه مخصوصا وقتی بکهیون حساسه که توی این موضوع بی‌نقص عمل کنه. خب چانیول هم پدر هیوله دیگه؟

با پیوستن خانم بیون به مهمونی و بیشتر شدن تعریف‌ها و گپ و گفت ها بین همکارها، وقتی زمان شام رسید مهمونا گروه گروه دور میزهای گرد میشستن. بکهیون دستشو سمت صندلیش برد تا برای نشستن عقب بکشه اما دست بزرگ چانیول زودتر از اون صندلی رو براش عقب کشید و حتی وقتی نشستن، شروع کرد به ریختن نوشیدنی برای بکهیون، آوردن ظرف غذا جلوش و تکه کردن ماهی و استیک گوشت توی بشقابش. همه‌ی اینا باعث شد بکهیون دستشو با بدبختی روی صورتش بزاره و ناله کنه:«خدای من یول کافیه. فقط طبیعی رفتار کن. نه شبیه مطلقه‌ها، نه شبیه کاپلای نوجوون...خدایا...تو هیچ‌وقت تعادل نداری»

خانم بیون و دخترای دوقلو هم دور میز مینشستن و از غذاها توی بشقابشون میزاشتن اما چانیول هنوز با خونسردی توی بشقاب بکهیون سالاد میریخت بدون اینکه اجازه بده خیاری توشون وجود داشته باشه:«ما یه معامله داشتیم درسته؟ طبیعی رفتار کردن اینه که مثل یه عاشق واقعی رفتار کنم. میخوای بگی من تمام زندگیمون اینطوری نبودم؟»

بکهیون دستشو از روی چشماش به دهنش منتقل کرد تا کسی نفهمه چی میگه و آرنجشو روی میز پایه کرد:«و من تمام زندگیمون بهت التماس میکردم توی جمع اینطوری رفتار نکنی...بعدشم من هیچ معامله‌ای رو نپذیرفتم و تو قرار شد فقط خیلی عادی باشی چون اینجوری حتی بیشتر شک میکنن!»

چانیول آخرین تکه‌ی استیک رو هم جدا کرد و سر بشقاب خودش برگشت اما همچنان خیره و خم شده سمت بکهیون مثل خودش با صدای آرومی گفت:«من درحالت عادی هم همینقدر عاشقتم»

بکهیون حس میکرد به این کلمه آلرژی گرفته و دستش با کلافگی روی میز مشت شد:«بخاطر خدا میشه فقط همکاری کنی و بفهمی چی میگم؟ قرار نیست خانوادم رو شوکه کنی وقتی نیازی نیست جلوی اونا نقشی بازی کنیم!»

اونا تقریبا پچ‌پچ میکردن و چانیول خیلی طبیعی گویا زوجی هستن که موضوعاتی برای صحبت دارن، سمتش خم شد و زیر گوشش آهسته میگفت:«وقتی کسی عاشقه، ضریب هوشیش پایین میاد پس احتمال فهمیدن حرفات و قدرت همکاریم تو این لحظه پایینه!»

بکهیون خسته از کل‌کل با این مرد لجباز دستشو زیر چونه‌اش گذاشت و با سر کج شده‌ای پوف کشید:«قرار نیست عوض بشی نه؟» چانیول لبخندی بهش زد و مشغول تکه‌تکه کردن ماهی توی بشقاب خودش شد. معلومه که عوض نمیشه.

دوقلوها با لباسای گشاد رنگارنگ فسفری سبز و نارنجی که به این مهمونی نمیخورد مشغول گپ زدن با چانیول شده بودن. مهم نبود برادرشون با این مرد چه روابطی داره و داشته. اونا از لحظه‌ای که به دنیا اومدن توی بغل این پسرِ عاشقِ بچه بزرگ شدن تا حالا که همچنان عاشق این پلیس جذاب موندن. چانیول حتی مشغول صحبت با خواهرکوچکتر بکهیون که پزشک زنان بود و همسر دریانوردی داشت شد. خانواده‌ی خواهر بکهیون مجبور بودن توی بوسان زندگی کنن و پلیس جوون شدیدا از هم‌صحبتی با کاپیتان خوش‌مشرب لذت میبرد. بکهیون نمیتونست انکار کنه چانیول خیلی مناسب داماد این خانواده بودنه. حین جویدن غذا توجهش به کراوات طلایی خودش دور گردن چانیول جلب شد. از دست این مرد. هنوزم تحمل کراوات براش مثل عذابه و ناخودآگاه شلش میکنه. آهسته به بازوش زد تا صحبتشو قطع نکنه و فقط زمزمه کرد:«کراواتتو شل نکن» و چانیول هم متقابلا خودکار حین صحبت با مرد اونطرف میز، بنابه وسواس بکهیون دستاشو اول با دستمال تمیز و بعد کراواتشو سفت کرد. همه‌چی برای چنددقیقه انقدر طبیعی و هماهنگ شده بود که حتی بکهیون هم یادش رفت هیچ نسبتی با مرد کنارش نداره و مثل روزای قدیم به تعریفای همسرسابقش و شوهرخواهرش گوش سپرد انگار یه مهمونی ساده از سالهای دوره.

اونا مشغول خوردن بودن و سر هر میز سروصدای دلنشینی از گفتگو به گوش میرسید اما صدای برخورد قاشق و چنگال و چاقوها به ظروف انقدر روی اعصاب بکهیون بود که باعث شد وقتی مادرش و خواهرش داشتن درمورد کارای بیمارستان حرف میزدن، روبه مادرش کنه و بحثی شروع کنه:«قرار نیست اون رستورانی که همیشه دوست داشتی رو افتتاح کنی مامان؟» بلکه صدای خودش و مشغول حرف زدن شدن بتونه حواسشو پرت کنه.

بکهی با یادآوری رستوران رویایی که از بچگی آرزو داشت مدیریتش کنه قاشقشو پر کرد و با اطمینان گفت:«معلومه که میکنم. دلیل نمیشه چون شصت‌وسه سالم شده و دارم به همه اعلامش میکنم و بیمارستان رو میدم به پسرم، از این به بعد خونه نشین بشم! هنوز که دیر نشده. میتونم هرموقع بخوام بهترین رستوران کشورو بسازم»

بکهیون آهسته لقمه‌شو قورت داد و آرنجشو روی میز پایه کرد:«مثلا کِی؟»

پیرزن با آسودگی شونه بالا انداخت:«نمیدونم...شاید چندسال دیگه که مطمئن شم تو با بیمارستان اوکی شدی و البته کانگها و جونگها رو از کارای وقت تلف کنیشون و البته حمایت باباشون بیرون بیارم و بتونم یه موقعیت مناسب براشون پیدا کنم!» دخترای دوقلو به مامانشون چشم غره رفتن چون نمیخواستن مثل خواهر و برادر بزرگترشون هرچی پروفسور بکهی امر میکنه رو اجرا کنن.

بکهیون چیزی نگفت. هنوز به مادرش نگاه میکرد و عدد بالای سرش:«خب میتونی از همین حالاهم شروع کنی...» قاشقشو توی غذاش چرخوند و برای خودش زمزمه کرد:«اگر میدونستم منتظر من بودی زودتر برمیگشتم...»

بکهی شنید و به پسرش که از یه جایی به بعد میدونست هیچ حس فرزندانه و محبت‌آمیزی به این زن نداره پوزخند زد:«تو اگر میخواستی بخاطر من برگردی، از اولش بخاطر من نمیرفتی» بکهیون اخم کرد و چیزی نگفت. این زیادی بود که مادرش همچیو بدونه و بکوبه تو صورتش.

چانیول توجهش به صحبت بکهیون و خانم بیون جلب شد. پیرزن دوباره روبه پسرش گفت:«نگران نباش...حالا که برگشتی اگر قول بدی بیمارستان رو بگیری و به عنوان تنها وارث بیون‌ها حفظ آبرو کنی، میتونم با خیال راحت واسه چیزای دیگه وقت بزارم. اون وسط‌ها رستوران رویاییم رو هم شاید افتتاح کردم. خوبه؟»

بکهیون چیزی نگفت. خوب نبود. اینو چانیول هم فهمید. درواقع فقط یک نگاه به نیمرخ جدی مردکنارش که نشون میداد ذهن درگیری داره بهش همچیو فهموند. مخصوصا دلیل اصلی برگشتن بکهیون به کره رو. چانیول یادش بود وقتی نوجوون بودن و بکهیون درمورد قدرتش بهش گفت، تو عصبانیت و بیچارگی درمورد زمان مرگ مادرش هم گفته بود؛ و اینکه چقدر افتضاحه این چیزارو بدونی. حالا بکهیون برگشته بود چون مادرش قرار بود بزودی بمیره. درواقع بکهیون همیشه از مرگ فرار میکرد مخصوصا مرگ عزیزانش اما وقتی توی آمریکا نشسته و تنهایی با خودش فکر میکرد که مادرش کمتر از یکسال دیگه فرصت داره، نه بخاطر خودش بلکه نتونسته بود این حق رو از دخترش و مادرش بگیره. هیول حق داشت تا حد ممکن از مادربزرگش سیر بشه و مادرش حق داشت لحظات آخر عمرشو کنار پسر و نوه‌اش بگذرونه. احساسات خود بکهیون؟ زیاد مطمئن نبود چی میخواد.

شاید باورش نمیشد برگشته تا دقیقا با چیزی که ازش میترسه و بیزاره مواجه بشه اما مثل یه حقیقت ناگریز، آخرش اینجا بود. این روزا عدد بالای سر مادرش مدام حواسشو پرت میکرد سمت اینکه این لحظات دیگه تکرار نمیشن و البته مادرش بعداز کلی سخت گرفتن زندگی به خودش و بچه‌هاش، هنوز کلی آرزوی دست نیافته داره. بکهیون از این زن کلی کینه داشت بابت جوری که بزرگش کرده و هرجوری که الان هست و اگر دست خودش بود نمیخواست باشه. اما اول آخرش بیون بکهی، زن قوی و جسور زندگیش، مادرش بود و بکهیون نمیتونست بیشتر از این از مرگش و این حقیقت که سال دیگه بینشون نیست فرار کنه. سعی کرده بود مادرشو متقاعد کنه دست از کار بکشه و برای خودش وقت بزاره اما نمیدونست چطوری میتونه اینو برسونه وقتی تمام زندگیش به بقیه و هرکاری که میکنن بی‌اهمیت بوده. چانیول کاملا فهمید و با درک و همدردی با بکهیون سکوت کرد. باید بزارن بیون بکهی خودش سرنوشتشو پیش ببره؟

لحظاتی گذشت و وقتی آقای بیون هم بعداز جدا شدن از مهمونا به میز پیوست، روبه چانیول که همراه مرد دریانورد دوباره مشغول صحبت شده بود گفت:«خب خب...پس این خانواده دوباره رنگ خودشو بعداز سالها پس گرفت تا سرپرست پارک دیگه از این پیرمرد کینه به دل نداشته باشه!»

چانیول لبخند کجی زد:«همینکه خودتون قرار نیست فراموشش کنید راضی کنندست قربان»

هانبوم با شکم بزرگش به صندلی تکیه داد و نالید:«اوه مرد...تو میتونستی کل دادگستری اون‌سال رو با دستای خودت به جرم تخلف در روند قانونی دستگیر کنی اما چهارساله داری بهم عذاب‌وجدان پا گذاشتن روی یه جوجه‌ی زرد کوچولو رو میدی»

دوقلوها با تصور بخش آخر حرف بی‌رحمانه‌ی پدرشون بهش گله کردن اما خانم بیون کسی بود که روبه همسرش گفت:«چانیول حق داره حتی سر میز شام تولد من هم درمورد اون قضیه حرف بزنه هانبوم!» زنی که همیشه طرف دامادش بود.

پیرمرد شونه بالا انداخت و اینبار دوقلوها با حرص و لجبازی غرغر کردن:«اما کسی که باید شرمنده باشه و عذرخواهی کنه که بابا نیست!» اون یکی خطاب به چانیول اما خیره به بکهیون گفت:«کسی که باید شرمنده باشه دقیقا کنارت نشسته و اصلا به روی خودش نمیاره داریم درمورد جنایتی که مرتکب شده حرف میزنیم!» دیگری گفت:«شبا چطوری خوابت میبره وقتی یادت میاد چطوری یه پدر و دخترو از هم جدا کردی؟؟»

چانیول بهشون خندید اما بکهیون حینی که لیوان شراب سفیدشو برمیداشت نگاه سرد و خشکی به خواهرای دوقلوش انداخت و با خونسردی گفت:«وقتی پشیمون نباشی معذرت‌خواهی هم نمیکنی»

و این حرف باعث شد حس بدی تو قلب چانیول بپیچه اما لبخندشو منحل نکرد. قبل از اینکه کسی بتونه چیزی بگه، صدای عمه هانمیوک به جمع میزشون دخول کرد:«اوه، معذرت خواهی بابت چی؟»

دوشیک که مادر پیرشو همراهی میکرد انگار متوجه شد به یه بحث خانوادگی و خصوصی وارد شدن که با شرمندگی گفت:«متاسفم...بقیه‌ی میزها پر شده بودن» خانم بیون سریعا با مهربونی به صندلی‌های خالی میزشون اشاره کرد تا بحث طلاق پسرش رو هم سرپوش بزاره:«اوه! دوشیک این چه حرفیه. شماهم عضو خانواده‌‌ی ما هستید. زودباشید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! بشینید!»

همون‌موقع که پیرزن و مرد جوون صندلی هارو عقب میکشیدن تا بشینن، هیول همراه پسرخاله‌های دوقلوش با سروصدای زیادی سمت میز دویدن تا خودشونو رسوندن و دختربچه بی‌معطلی روبه چانیول گفت:«بابایی! میشه تو بغلت بشینم؟؟»

پسربچه‌های دوقلو کنار پدرومادرشون مینشستن و میز رو بهم میریختن و درست زمانی که دوشیک برای اولین‌بار میدید و میشنید که بکهیون چانیول یه دختر دارن و صورتش بهت کرده بود، بکهیون با جدیت روبه دختر شلوغ و هیجان‌زده‌اش گفت:«نه هیول! دستاتو شستی؟»

دخربچه به پدر حساسش اخم کرد و دستاشو پشتش مخفی کرد اما چانیول صندلیشو عقب برد و گفت:«معلومه که میشه! اصلا از اولش منتظرت بودم! ببین چقدر ماهی واست تمیز کردم! بدو بیا عسلم!»

هیول که میترسید بغل پدرشو از دست بده، پشت چانیول مخفی شده بود تا بکهیون بهش گیر نده و با بلند کردن دستاش واسه رفتن تو بغل مرد، روبه پدر دیگه‌اش با لجبازی و به انگلیسی گفت:«دستام کثیف نیست!!» و اجازه داد مردبزرگتر بلندش کنه.

میز شلوغ شده بود و بکهیون روبه چانیول و هیول با حفظ اعصاب و آرامش خودش اما با جدیت تذکر میداد:«نه یول! هیول بهت گفتم نمیشه! میشنوی؟» دستشو سمت دخترش به حالت منع گرفت تا روی پای مردبزرگتر نشینه اما چانیول حینی که دخترشو بغل میگرفت روبه مردکنارش با ملایمت گفت:«اشکال نداره هیون. خودم بهش غذا میدم و مراقبشم»

این میون عمه هانمیوک به قصد از چهره‌ی ماتم برده‌ی پسرش که به اونا خیره بود خندید و گفت:«اوه خدایا...قلب یه پدر شاهکار طبیعته!»

اما بکهیون هنوز با نگاه تهدیدآمیز و لحن شمرده‌ای روبه دخترش میگفت:«اول دستاتو میشوری، کفشاتو تمیز میکنی، لباساتو مرتب میکنی و موهاتو میدی پشت گوشات و بعد حق داری سر میز بشینی پارک هیول فهمیدی؟!»

چانیول میدید بکهیون عصبی شده اما کانگها و جونگها خسته از این وسواس‌های بیش‌از حد برادرشون بهش غر زدن:«میشه گیر دادن رو به این بچه تموم کنی اوپا؟؟» اما بکهیون با چشمای ترسناک و صدای خفه‌ای به دوقلوها توپید:«شما دوتا ساکت!» دخترای جوون تو این شرایط چاره‌ای جز فشردن لباشون و اخم کردن نداشتن.

چانیول هنوز سعی میکرد دخترشو روی پاهاش نگه داره و روبه بکهیون که همچنان به هیول به انگلیسی میگفت به نفعشه عصبانیش نکنه و به حرفش گوش بده گفت:«هیون آروم باش. هیچ اشکالی نداره، ما هردو اینجوری راحتیم، خودم بهش غذا میدم و بعداز شام میبرمش لباساشو مرتب-»

بکهیون با کلافگی روبه مردبزرگتر توضیح داد:«اشکالش اینه که اون دیگه بزرگ شده و نباید جلوی چشم بقیه تو بغل یکی دیگه بشینه تا بهش غذا بدن جوری که انگار صندلی کوفتی نداریم یا اون اصلا تربیت نشده که اینارو بفهمه!!»

خانم بیون نگران سروصدای میزشون بود و حینی که چانیول داشت از خودش میپرسید کی تبدیل به "یکی دیگه" شده و داشت تمام درگیریاشون با این وسواس لعنتی بکهیون رو یادآوری میکرد، خواهر کوچکتر بکهیون روبه برادرش با نرمی گفت:«انقدر سخت نگیر بکهیون...هیول هنوز بچه‌ست-»

اما هیول که سعی میکرد روی پاهای پدرش راحت بشینه و زانوهاشو از زیر میز به جلو بیاره، با برخورد زانوش به میز و تکونی که به ظرف‌های روش داد، همزمان با صدای برخورد پاش چندتا از لیوان های مشروب افتادن و میز رو کثیف کردن. سکوتی به لب همه چسبید و حتی پسربچه‌های دوقلو هم با تعجب به اونا زل زده بودن. عالی شده بود. بکهیون قسم میخورد درحال سکته کردنه. درواقع اینکه میز بهم ریخته مهم نبود چون هرکسی مخفیانه لیوانشو صاف میکرد و چند خدمتکار برای تمیز کردن میز اومدن اما همه حتی چانیول بابت واکنش بکهیون نگران بودن و تقریبا میترسیدن مخصوصا وقتی دختربچه‌ی خجالت‌زده و ترسیده توی بغل پدرش جمع شده و دستاشو جوری روی چشماش میفشرد تا شاید از زیر نگاه‌ها محو بشه. حالا همه حتی چانیول هم بابت اصرار روی این قضیه احساس بدی داشتن، فقط اگر آخرش به این جو ختم نمیشد.

بکهیون لرزش تکراری توی دستاش و نفساش حس میکرد. بازم اون حالت عصبی ناشی از بی‌نظمی و کثیفی محیط سراغش اومده بود و حس میکرد میخواد جیغ بزنه و به همه ناسزا بگه و فحش بده که نیازی نیست کل مهمونی به اونا خیره بشن. اما فقط جلسه‌های روانکاوی و البته قرصایی که نیکولاس بهش داده بود تونستن معجزه کنن تا بتونه خودشو کنترل کنه و حتی وقتی مادرش گفت که هیول رو میبره تا باهاش حرف بزنه، شخصا با بلند شدن از پشت‌میز، دخترشو از بغل چانیول جدا کرد و با گرفتن دستش قبل از دور شدن از میز روبه بقیه به خشکی گفت:«نیازی نیست...معذرت میخوام...شامتونو بخورید» و همراه دختربچه‌ای که با یک دست صورتشو گرفته و خودشو به پدرش میچسبوند سالن رو زیر نگاه بعضی‌ از مهمونا ترک کردن چون بکهیون حتی بیشتر از هیول به این تنهایی نیاز داشت.

دوشیک با نگرانی و عمه هانمیوک با تعجب به رفتنشون نگاه میکردن چون مطمئن نبودن روش تربیتی بکهیون چیه و قراره چه بلایی سر دختربچه بیاره. اما آقای بیون با یادآوری تمیز شدن میز، به بقیه از مشروب و غذا تعارف کرد تا اتمسفر رو برگردونه. هرچند وقتی دقایقی گذشت و همه مشغول خوردن شدن، چانیول با اخم غلیظ و دستایی مشت کرده کنار بشقابش به غذا زل زده بود و حرکتی نمیکرد. پشمیون بود. نباید یادش میرفت بکهیون با چه وسواسی دست‌وپنجه نرم میکنه و اوضاع رو جوری نمیکرد که خاطرات بد قدیمی زنده بشه. یادش بود بکهیون گاهی بخاطر یه قرینه‌ی کوچیک یا لکه‌ی محو دیوونه میشد و ساعت‌ها عصبی میموند. نباید پابه‌پای هیول غرق اون لحظه میشد و بجاش باید کمی بیشتر حواسشو جمع میکرد. اینجوری میخواد بکهیون رو راضی کنه بهش برگرده؟ نتونست بمونه و با بلند شدن از پشت میز و معذرت‌خواهی از بقیه راهی که بکهیون و هیول رفته بودن رو پیش گرفت.

***

بکهیون کت کرمیشو از خدمتکار گرفت و با ظرفی که برای هیول از آشپزخونه پر از غذا کرده بود، همراه دخترش به حیاط پشتی رفتن. بزرگترین چیزی که همیشه رعایتش میکرد این بود که وقتی کسی متوجه اشتباه خودش میشه دیگه روش تاکید نکنه. بخاطر همین از اونجایی که بارون نمیبارید و آسمون بعداز مدتها بالاخره صاف بود، به حیاط بزرگ عقبی عمارت رفتن که زمین گلف، بسکتبال و چندین استخر بزرگ و کوچیک توش بود. درختای کاج دور تا دور زمین وسیع رو پر کرده بودن و بکهیون با نشستن روی نیمکتی کنار سرو‌ زرد برگی، به دخترش نگاه میکرد که کنارش روی نیمکت نشسته و با صدای بانمکی از ظرف استیک روی پاش میخورد. مرد جوون یک پاشو روی نیمکت جمع کرده و یک دستشو پشت نیمکت گذاشته بود و باهاش موهای بافته شده‌ی دخترشو نوازش میکرد. هم خودش و هم هیول طبع گرمایی داشتن و بیرون از اون شلوغی، توی این هوای خنک شب خوشبختانه حال هردوشون بهتر شده بود.

هیول مثل یه خفاش کوچولو به جون استیک افتاده بود و بکهیون با تکیه دادن سرش به دستی که پشت نیمکت پایه کرده بود، با پلکای خسته‌اش به آسمون پر ستاره‌ی کوهستان نگاه میکرد. از نیکولاس ممنون بود که داروی مناسبی رو برای اختلالات وسواس بهش معرفی کرده بود وگرنه تولد مادرشو به افتضاح میکشید. با پوف بی‌جونی دستشو به چشماش گرفت و پلکاشو مالید. وضعیت مادرش و اینکه همه‌چی داره طبیعی میگذره و بکهیون تنها کسیه که داره غصه و حسرت میخوره داشت دیوونش میکرد. این برای تمام اعضای خانوادش صدق میکرد. فکر کردن به اینکه بکهیون بعداز فوت مادرش بیمارستان رو واگذار میکنه و برمیگرده آمریکا، پدرش پنج‌سال دیگه میمیره و خواهرای دوقلوش تنها میشن داشت تو سرش تشکیل سرطان میداد. آخه چرا باید همه‌ی اینارو نه از الان بلکه از سالها قبل‌تر هم بدونه؟ یجورایی تمام عمرش درحال افسوس و عزاداری برای بقیه بود.

صدای ظریف هیول حواسشو برگردوند:«ددی؟»

سرشو سمت دخترش چرخوند و منتظر بهش نگاه کرد. هیول ظرف غذاشو که هنوز ازش مونده بود اما خودش سیر شده بود، کنارش روی نیمکت گذاشت. قمقمه‌ی آبشو برداشت و خودشو سمت پدرش کشید و با نشستن روی پای جمع شده‌ی بکهیون و لم دادن بهش، با لبای آویزون و صدای لوسی گفت:«ببخشید»

بکهیون سرش که به دستش تکیه داده بود رو سمتش خم کرد و پلک آرومی زد:«خب؟»

هیول حینی که از نی قمقمه‌اش میخورد، با دست کوچولو و نرمش شروع به لمس و نوازش گونه و چونه‌‌ی پدرش که بعداز حموم نرم شده بود کرد و سرشو به سینه‌اش تکیه داد:«قول میدم دیگه هروقت گفتی کاری رو نکنم، انجامش ندم»

بکهیون اونقدری سرشو سمت دختر کوچولوی لم داده خم کرد که صورتش جلوی هیول قرار گرفت:«خب؟»

هیول لباشو غنچه کرد و لبای پدرشو بوسید و مثل ماهی لبای کوچولو و سرخشو روش لغزوند و همونجا با صدای ناواضحی گفت:«خب اینکه ددی باید هیول رو ببخشه!»

بکهیون لبخندی بهش زد و سرشو عقب کشید. هیول توی بغلش شل شده و با پاهاش ظرف غذارو روی نیمکت به عقب هل میداد و کفشاشو به پشتی نیمکت میکشید و از آبش میخورد:«ددی...تو راست میگفتی...نباید اسکیتمو به بچه ها نشون میدادم» بکهیون حدس میزد قراره چی بشنوه اما ساکت و از بالا به چتری‌های دخترش خیره موند تا هیول ادامه بده:«میخواستم بهت نگم...اما جونگی و سونگی به زور سوار اسکیتم شدن و چرخشو شکستن...من کلی بهشون گفتم دونفری سوار نشن اما اونا گوش نکردن...»

بکهیون با همون لبخند کمرنگش دستشو به صورت نرم و ظریف دخترش کشید و با صدای مهربون و عمیقی گفت:«اینکه اسکیتت خراب شده اصلا مهم نیست...وقتی همه‌چی اوکیه که بفهمیم واسه چنین چیزی ناراحت نشدی. اسکیتت رو میتونیم خیلی راحت درست کنیم مگه نه؟ اگر اینطوری بهش نگاه کنی یعنی دختر خیلی قوی هستی که از بقیه‌ی بچه‌ها باهوش تره و بخاطر اشتباه بقیه یا هرچیزی که میشه درستش کرد ناراحت نمیشه!» صورت هیول رو سمت خودش بالا گرفت:«خب بگو ببینم...ناراحت شده بودی؟»

هیول با اخمای محکمی قمقمه‌اش رو کنار گذاشت و سرشو تکون داد:«نه!»

بکهیون لبخند زد و خم شد و دخترشو تو آغوشش فشرد. هیول لم داده تو بغلش با لذت دستاشو به صورت پدرش کشید و از عطر خنک بکهیون که براش آشنا‌ترین و آرامش‌بخش ترین بوی جهان بود نفس گرفت. یه عادت قدیمی که از بچگیاش باقی مونده، واسه لمس پوست صورت و دستای بکهیون. هیول عاشق و شیفته و دیوونه‌ی بابا یوداش بود، اما اول آخرش وجودش وابسته‌ی ددی هیونش بود و بدون این مرد نمیتونست زندگی کنه.

مردبزرگتر دوباره سرشو عقب کشید و حینی که دستمال مرطوب از کیف کوچیکش بیرون میاورد و دستای دخترشو تمیز میکرد گفت:«واسه اتفاقی که سر میز شام افتاد هم اگر بفهمم از کاری که کردی پشیمونی و دیگه قرار نیست انجامش بدی کافیه. از این به بعد بیشتر به ددی گوش میدی درسته؟» هیول به دستای تمیزش نگاه میکرد و هومی گفت.

بکهیون کیفشو کنار گذاشت و دوباره چشماشو گرفت و نفس عمیقی کشید. هیول روی زانوهاش بلند شد و با گرفتن یقه‌ی کت پدرش ازش آویزون شد تا خودشو روی زانوهاش تاب بده:«هنوزم ناراحتی ددی؟ من که گفتم ببخشید!»

قبل از اینکه بکهیون به دخترش جوابی بده هیول سمت مردی که بهشون نزدیک میشد گفت:«بابایی توهم از دستم ناراحتی؟؟»

بکهیون نیم‌نگاهی به پشت‌سرش و چانیول که داشت سمتشون میومد انداخت اما دوباره نگاهشو به جلو داد. شام اون مرد بیچاره رو هم بهش زهر کرده بود. پلیس جوون بهشون رسید و از پشت روی نیمکت خم شد و اجازه داد هیول با حلقه کردن دستاش دور گردنش اونو ببوسه و متقابلا بوسه‌ای به بینیش زد:«البته که نه عزیزم. یکی دیگه بود که سر میز حرف گوش نمیداد و باید تنبیه بشه» با اشاره به خودش سرشو که تو حلقه‌ی دستای هیول فشرده میشد، از پشت به سر بکهیون نزدیک کرد و گفت:«مگه نه ددی هیون؟»

بکهیون جوابی نداد. دستشو از روی صورتش برداشت و با چشمای تنگ شده‌ای به حیاط چمن‌کاری خیره شد. قصد نداشت هیول یا چانیول رو مقصر بدونه وقتی میدونست مقصر اصلی خودشه. چانیول حینی که آنجاشو لبه‌ی پشتی نیمکت پایه کرده بود و هیول سعی میکرد از روی نیمکت بالا بره و روی کولش بشینه دوباره صداش زد:«هیون؟ از دستم-»

بکهیون خیره به جلو با صدای بی حوصله‌ای حرفشو برید:«درموردش حرف نزن یول. منم اشتباه کردم. بیا فقط ازش بگذریم. حرف زدن درموردش عصبیم میکنه»

چانیول تو همون حالت سعی میکرد مراقب هیول باشه که با نشستن روی شونه‌هاش بخاطر ورجه وورجه‌هاش نیوفته:«میدونم از دستم ناراحتی و چون گفته بودم بهم یه فرصت بدی داری با خودت فکر میکنی که-»

بکهیون سرشو فقط کمی سمت مرد پشت‌سرش چرخوند و با تاکید گفت:«نه نیستم. واقعا نیستم یول»

چانیول چیزی نگفت. هیول روی کمر پدرش تمرین تعادل میکرد و بکهیون بعداز لحظه‌ای سرشو دوباره سمت مرد خم‌شده‌ی پشتش چرخوند و گفت:«تو چرا انقدر زود از پای میز بلند شدی؟ یکم از غذای هیول بخور» به ظرف کنارش اشاره کرد. چانیول یک دستشو لبه‌ی نیمکت پایه کرده و با دست دیگه‌اش پای دخترشو کنار گردن خودش گرفته بود:«خودتم چیزی نخوردی» بکهیون چیزی نگفت و یه نفس دیگه از هوای سرد شب گرفت و دستاشو تو سینه جمع کرد.

هیول روی شونه‌های پهن چانیول خودشو تکون میداد:«قرار بود برام مهمونی بگیری بابا یودا!» پلیس خم شده گفت:«از کجا میدونی درحال آماده‌سازی نیستم؟» هیول با خوشحالی شروع به تعریف چیزایی که تو مدرسه یاد گرفته بود کرد:«بابایی میدونستی عروس دریایی مغز نداره اما کلی عمر میکنه؟» همون‌موقع دست چانیول روی لبه‌ی پشتی نیمکت لیز خورد و سقوط نصفه نیمه‌اش بکهیون رو هم از افتادن هیول ترسوند اما دختربچه فقط با هیجان خندید. بکهیون دوباره سرجاش آروم گرفت و در راستای حرفی که دخترش چندلحظه پیش زده بود گفت:«جرقه امید برای بابا یودا» چانیول از اینکه بی‌مغز خطاب شده غر زد:«هی!!»

هیول موهای پدرشو با چنگاش شبیه لونه کلاغ کرده و خودشو تکون میداد:«بابایی پاشو بازی کنیم تا گرممون بشه!» بکهیون روبه دخترش کرد:«بابایی نمیتونه باهات بازی کنه. شکمش زخمه و درد میگیره. بیا پایین و اذیتش نکن. برو پیش جونگی و سونگی که اگر غذاشون تموم شده باهاشون بازی کنی» هیول موهای بهم ریخته‌ی چانیول رو میکشید:«اما من میخوام با بابا یودا بازی کنم!»

چانیول که از توی اون حالت ایستادن خسته‌شده بود، صاف ایستاد و هیول رو از روی کولش به زمین منتقل کرد تا نفسی بگیره:«میخوای بسکتبال بازی کنیم؟» وقتی هیول با خوشحالی شروع به موافقت و بپربپر کرد، هردو سمت زمین بسکتبال راه افتادن. بکهیون با تعجب از روی نیمکت بلند شد و صداشون کرد:«بگو هنوز عقتلو داری یول! همین چندساعت پیش بخیه‌های زخم چاقوت رو کشیدیم!»

چانیول دستی به موهای شلخته‌اش میکشید و کتشو درمیاورد و روی چمن میانداخت:«چیزی نمیشه. همین الانشم دو هفته گذشته و دیگه اذیت نمیشم!» کراواتشو شل کرد و با نگاهی به چهره‌ی ناباور بکهیون خندید:«راست میگم! به خودم که درد نمیدم. واقعا مشکلی ندارم نگران نباش» بکهیون همچنان با حالت عاصی بهش نگاه میکرد. هیول توی رعایت کردن یسری چیزا دقیقا شبیه چانیول بود و بکهیون هرگز درکشون نمیکرد چطور میتونن نسبت به یسری موضوعات انقدر بی‌اهمیت باشن چون از یه جایی به بعد این بکهیون نیست که خیلی سختگیره بلکه اونا زیادی بیخیالن.

اون دو ازش دور میشدن و هیول برای پیدا کردن توپ بسکتبال میرفت که چانیول دوباره با صدای بلندی صداش زد:«بجنب هیون!» بکهیون با تعجب بهش نگاه کرد. چانیول برگشت و حینی که عقب ‌عقب میرفت با لبخند عریضی گفت:«نمیخوای یه ست بزنیم؟»

بکهیون از دستش چشماشو دور سرش چرخوند و یک دستشو به کمر زد:«یول تو نمیتونی بازی کنی» چانیول با همون نیشخند آستینای پیرهن سفیدشو بالا میزد و عقب میرفت:«میخوای بهت نشون بدم با یه بخیه‌ی ده سانتی هم میتونم بهت اسلم دانک بزنم؟»

بکهیون چیزی نگفت. برای یلحظه یاد تمام سالهایی که توی دبیرستان و حتی توی زمین همین خونه باهم بازی کرده بودن افتاد و گوش و ذهنش پر از صدا و تصویر شد. به چهره‌ی وسوسه‌انگیز چانیول که قرار نبود هیچ‌وقت موقع بازی عوض بشه نگاه میکرد. مردبزرگتر با صدای بلندی همچنان ساعت مچیشو باز میکرد و میگفت:«زودباش! نکنه دستات جز کاتر چیز دیگه‌ای نمیتونن بگیرن؟ شماره‌ی چهار دیگه برازندت نیست؟»

بکهیون هنوز سرجاش ایستاده بود و هیول که توپ بزرگ بسکتبال رو پیدا کرده بود کنار چانیول ایستاد:«بیا بازی کنیم دیگه ددی!!»

بکهیون بهشون نگاه میکرد. اونا زیر نور ماه شبیه وقتی بودن که سه نفری با هیول سه‌ساله میومدن توی همین زمین و زیر آفتاب گرم تابستون با تیشرت و شلوارک بازی میکردن و به دخترشون که دنبال توپ میدوید و با برد و باختشون خوشحال میشد میخندیدن. خانوادشون شبیه پازلی شده بود که بعداز چهارسال بعضی از قطعاتش دوباره کنارهم قرار میگرفتن. حس تلخی از یه رویای شیرین که ازش بیدار شدی و پذیرفتی که دیگه نمیتونی داشته باشیش.

باید رد میکرد اما ندونست چطوری راضی شد. فقط پوزخندی رو لبش نشست و حینی که کتشو درمیاورد و روی نیمکت میزاشت، سمتشون اومد و آستینای پیرهنشو بالا زد:«میفهمیم یه دکتر توی کار با دستاش و کاتر ماهر تره یا یه پلیس و کار با دستاش و اسلحه!»

آزمایش خوبی بود که چانیول مشتاق برای دیدن نتیجه‌اش نیشخند بزرگی به بزرگترین رقیبش با اون ژیله و شلوار کرمی زد:«حتی یه پلیس زخمی هم میتونه ازت ببره دکتر بیون!»

بکهیون با اومدن داخل زمین توپ رو از دستای دخترش گرفت و حینی که دریبل میزد و دور میشد گفت:«هیول! تو تیم بابایی باش!» به چانیول نیشخند زد:«میخوام بهش آسون بگیرم!» و قبل از اینکه فرصت کاری به چانیول بده، توپ رو بدون زحمت و حرکت زیادی از دور پرت کرد و توی تور کنارش انداخت و گفت:«اوه یادم نبود بگم...این سمت زمین شماست و من الان یه گل بهتون زدم!» و مقابل چشمای شوکه‌ی چانیول به طرف دیگه‌ی زمین رفت و توپ و ادامه‌ی بازی رو به اونا سپرد. چانیول باورش نمیشد بکهیون بعداز یک عمر زندگی با خودش یاد گرفته باشه دقل‌بازی کنه اونم دقیقا شبیه چانیول با همون جمله‌‌ی قدیمی چانیول! این زیادی شیرین...و البته برای بردن تحریکش میکرد!

تنش پر از ذوق و هیجان شد و با گرفتن توپی که هیول سمتش پرت کرده بود، زبونشو خیره به بکهیون روی لبش کشید جوری که انگار میخواد از جونش واسه کم کردن روی اون دکتر مایه بزاره:«تو و غرورت، زیادی مناسب خوی تصاحب‌گر من هستید!» و برای اولین حمله سمتش دوید.

بیست‌دقیقه‌ای از بازی میون دو مردی که سالهای دور باهم توی یه تیم بازی میکردن و بعدها توی حیاط خونه‌ی خودشون دونفری عصرهای پر جنب‌وجوشی رو رقم میزدن میگذشت. تا اینجای بازی بدنشون بی‌اهمیت به سرمای شب داغ شده ، نفساشون تند شده و زیر آسمون پر ستاره و میون سکوت حیاط، توپ نارنجی بارها توسط دستاشون توی تور همدیگه افتاده بود و صدای خنده‌هاشون هوا رفته بود. هیول پابه‌پای پدرهاش میپرید و میدوید و میخندید و با هر گل اگر به نفع خودشون بود جیغ ذوق‌زده‌ای میکشید و به کف دست چانیول میکوبید و اگر به ضررشون بود برای بکهیون کری میخوند.

چانیول و بکهیون انگار دوباره مهمونی رو فراموش کرده بودن. فقط روی بازی تمرکز کرده بودن و هرچی توی این سی‌وشیش سال از بسکتبال یاد گرفته بودن رو توی همین زمین سر همدیگه پیاده میکردن، از حلیه و حمله گرفته تا تقلب و شیطنت. خیلی جاها بکهیون کوتاه میومد تا چانیول به زخمش فشار نیاره و دست به حرکاتی مثل اسلم دانک نزنه اما درآخر بازم این بکهیون بود که به تنهایی دست بالا رو داشت و بیست‌دقیقه‌ی اول رو تا 24 امتیاز با اختلاف زیادی با رقیبش پیش برده بود چون بالاخره اون یه زخم چاقو تو شکمش نداشت که نزاره بپره.

گرچه چانیول حین بازی بقدری تسلیم‌نشدنی و حریف‌طلب میشد که ابدا قصد کوتاه اومدن نداشت و باوجود اینکه زمان تعیین شده برای این ستشون داشت تموم میشد و هیول جیغ میزد که باباییش هرطور شده باید ببره، سخت تلاش میکرد این اختلاف امتیاز شرم‌آور بین خودش و دکتر تخس رو از بین ببره، مخصوصا وقتی بعداز سالها میخواست خودی نشون بده! اون مرد لعنتی بطرز رواعصابی جذاب و قوی بازی میکرد و نیشخنداش و رقص انگشتاش روی توپ و چشمای مغرورش زیر چتریای سیاهش وقتی با هر گل یه چشمک کوفتی به رقیبش میزد، داشت همزمان زانوهای چانیول رو از دلخستگی سست و مشتاشو از حرص مشت میکرد.

بکهیون نفس‌نفس میزد و گفت که بیست‌دقیقه تموم شده اما چانیول بی‌توجه بهش دوباره به تورش گل زد. بکهیون خندید و دست به کمر شد و دوباره گفت که نیاز نیست به خودش فشار بیاره وقتی قرار نیست به این آسونی اختلافشون جبران بشه اما چانیول یه گل دیگه بهش زد و روبه دخترشون تندتند گفت که توپ رو برداره و بهش پاس بده. بکهیون با خنده صداش میزد تا تسلیم بشه اما چانیول حینی که عقب‌عقب میرفت به هیول میگفت بهش پاس بده. اما درست زمانی که هیول توپ سفت و بزرگ رو برداشت و سمت پدرش که کلمه‌ی پاس رو تکرار میکرد پرت کرد، چانیول انتظار اون شدت پرتاب رو نداشت و بخاطر زخمش نمیتونست خم بشه و توپ مستقیما با بین پاهاش برخورد کرد و همراه آخی که از ته گلوش آزاد شد، دستاشو روی پایین‌تنه‌اش گرفت و روی زانوهاش فرود اومد:«آخ...پدرسوخته!!!»

بکهیون جوری از خنده منفجر شده بود که صداش کل حیاط رو پر کرده بود. همراهش هیول هیجان‌زده از ضربه‌کاری که به پدرش زده بپربپر میکرد و جیغ میکشید؛ احتمالا چون نمیدونست دقیقا چه بلایی سر باباییش آورده اما بکهیون که میدونست هم نمیتونست قهقهه نزنه و درحالی که زمین افتاده و اشک از چشماش میومد، با دیدن چهره‌ی قرمز و بنفش چانیول و جوری که به پایین‌تنه‌اش چنگ میزد بیشتر میخندید. مردبزرگتر ناله میکرد اما حتی نفسش بالا نمیومد:«پدر سوخته‌ی پدر خراب پدر مرده!»

بکهیون روی زمین اشکاشو پاک میکرد:«خیلی پاس میخواستی!!»

چانیول با گذاشتن یک دستش روی زمین خیمه زده و با دست دیگه‌اش پایین‌تنه‌شو فشار میداد:«نخند!!»

بکهیون بیشتر خندید. هیول با جیغ و خنده سمت مرد روی زمین رفت و شونه‌شو هل داد تا صورتشو ببینه:«ببخشید بابایی. اگر فوتش کنی خوب میشه!» بکهیون بیشتر از قبل قهقهه زد و اینبار چانیول هم با دردی که نقطه به نقطه‌ی بدنشو فلج کرده بود با بدبختی سرشو پایین انداخت و خندید.

مرد بیچاره خودشو روی زمین سمت چمن کشید تا روش دراز بکشه:«نشونه گیریت عالیه عسلم...به شرط اینکه قول بدی بزرگ شدی پلیس نشی و اسلحه دستت نگیری...»

بکهیون که پیش نیمکت رفته و قمقمه‌ی آب هیول رو برمیداشت، سمتشون برگشت و کنار چانیولی که روی چمن دراز کشیده و پاهاشو بهم فشار میداد نشست. هیول با پاهای دبلیو شکل روی چمن نشسته و موهای مشکی و عرق‌کرده‌ی مردبزرگترو با انگشتاش شونه میکرد. بکهیون در قمقمه‌ رو باز کرد و سمت چانیول گرفت:«رنگت پریده...نکنه به زخمت فشار آوردی؟» چانیول چیزی نگفت. به آب نیاز داشت و با گرفتن قمقمه یک نفس ازش نوشید. حتی اگر به زخمش فشار هم آورده بود، به دقایق لذتبخشی که کنار خانوادش گذرونده بود میارزید.

بکهیون یک دستشو روی چمن پایه‌ی خودش کرده و با لبخند ملیحی به چانیول نگاه میکرد. صورت سفیدش زیر نور ماه از عرق میدرخشید و موهای سیاهش و ابروهاش و حتی بخیه‌ی روی شقیقه‌اش توسط دستای کوچولوی هیول نوازش میشدن. خوشحال بود دخترش داره اینکارو میکنه چون فقط برای یلحظه دلش خواسته بود خودش اونکارو بکنه اما خب نه تنها اجازشو به خودش نمیداد بلکه وسواسش جلوشو میگرفت. یبار دیگه با تصور جوری که چانیول با جون و دل برای بردن پاس میخواست و با همون پاس فلج شد خندید و سرشو تکون داد. هیول بین پدرهاش روی زمین چهارزانو نشست و با ذوق گفت:«بابایی بیا بازی سوالای بی‌جواب رو بکنیم تا دردت یادت بره!»

بکهیون این بازی رو میشناخت. وقتی جوون‌ بودن باهم بازی میکردن و حالا به دخترشون ارث رسیده بود. خودشو جلو کشید تا موهای بافته اما نامرتب دخترشو باز کنه و براش از نو ببنده. چانیول که هنوز درد زیادی رو تحمل میکرد، اما نفس عمیقی گرفت و روی آرنجش بلند شد و روبه دخترکوچولوش گفت:«خب شروع کن!»

هیول اولش فکر کرد:«آدمای کچل وقتی میرن حموم باید شامپو بزنن یا لیف بکشن؟»

چانیول واسه شروع قوی و باحالش توی بازی محبوب پدر-دختریشون شکمشو قلقلک داد:«واو! خب نوبت منه...اممم...اینکه همه‌ی گربه‌ها سیبیل دارن یعنی همشون مردن؟»

دختربچه با صدای شیرینی به این سوال خندید و بکهیون که همیشه پشت‌ تماس تصویری شاهد این بازی هیول و چانیول بود، یاد زمانی که خودش و چانیول این بازی رو میکردن افتاد. بکهیون همیشه توی این بازی ضعیف بود چون ذهنش به نکته‌های عجیب پی نمیبرد اما چانیول همیشه سوالای زیادی داشت مثل "اگر موقع بارداری سکس کنن اون بچه حامله میشه؟" یا "اگر سقط جنین یه نوع قتله، پس کاندوم هم گروگانگیریه؟" با تداعی اون‌زمان با خنده‌های آرومی موهای لخت دخترشو بالا برد تا بالای سرش ببنده. چانیول واقعا عوض نمیشد. دخترکوچولو دوباره ژست فکر کردن گرفت:«آب چه مزه‌ایه؟»

«هواپیما هم بوق داره؟»

«اگر داشت، ما صداشو میشنیدیم؟»

«انسان‌ها معتادهایی هستن که اکسیژن مصرف میکنن؟»

بکهیون کلافه بابت این سوالای عجیب خندید:«تمومش کنید!»

هیول کوتاه نیومد:«اگر آب از روی پل رد بشه همه یقه‌ی همو میگیرن؟» چانیول منظورشو نفهمید اما بکهیون خندید و بهش گفت:«یه اصطلاح انگلیسیه که داره برعکسش میکنه»

چانیول هم کوتاه نیومد:«خب...اگر یه پشه از خون من بخوره و بعد بچه‌دار بشه یعنی من باباشم؟»

بکهیون که کار موهای هیول رو تموم کرده بود، دوباره دستشو روی زمین پایه کرد و اینبار وارد بازی شد:«و اونجوری یعنی تو به من خیانت کردی؟» هیول همراه بکهیون خندید اما چانیول برای چندلحظه با لبخند متعجبی به مرد خیره موند. شوخی یا جدی بدجور به دلش نشسته بود. بکهیون بهش نگاه میکرد و هنوز آروم میخندید. چقدر دلش میخواست سمتش خیز برداره و اون خنده‌های زیباشو بخوره و یک دل سیر چشمای سیاهشو ببوسه. باخودش نمیگفت وقتی چانیول منتظر کوچکترین نشونه‌ها ازشه، نباید چنین شوخی‌ای باهاش بکنه؟ با پیرهن سفیدی که آستیناشو بالا زده و دستای پرستیدنیشو به نمایش میزاره، روی چمن‌ها نشسته و ژیله و شلوار تنگش اندام تراش‌خورده‌شو نشون میداد و لعنت بهش که دقیقا شبیه یه شاهزاده‌ی دست‌نیافتنی از سرزمین رویاها بود.

هیول با دلخوری لباشو آویزون و دستاشو توی سینه جمع کرد:«من باختم. دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه» چانیول با بلند شدن و نشستن ژست گرفت:«به این ترتیب بابا یودا صاحب مسخره‌ترین ذهن دنیا میشه!» و همراه دخترکوچولوش که خودشو تو بغلش انداخته بود خندیدن و چانیول با چنگ و دندون به جون جثه‌ی ریزش افتاد و قلقلکش داد.

بکهیون بهشون لبخند میزد. سرما داشت جذب بدنشون میشد. نباید از مهمونی غافل میشدن پس شروع به پایین کشیدن آستیناش کرد:«بهتره برگردیم» چانیول هم دخترشو جلوش نگه داشت:«بریم کیک بخوریم!!» هیول سرپا شد و با خوشحالی سمت ساختمون دوید و از چانیول خواست باهاش بدوئه. هرچند مردبزرگتر که به زخمش و پایین‌تنه‌اش فشار آورده بود، بسختی تونست با کمک دست دراز شده‌ی بکهیون روی پاهاش بلند بشه.

آه و ناله‌اش باعث شد بکهیون وقتی کت‌ خودشو میپوشید و مال چانیول رو همراه ساعت‌مچیش بهش میداد بازم بخنده. حینی که لباس و موهاشونو مرتب میکردن آروم راه میرفتن، مثل عادی ترین و صمیمی ترین آدما. حتی وقتی هیول سمتشون برگشت و بینشون قرار گرفت، دستاشون دستای کوچولوی دختربچه رو گرفت تا اونو میون راه توی هوا تاب بدن. بکهیون این خانواده رو دوست داشت و چانیول عاشقش بود. منتها ای‌کاش اولویت‌هاشونم باهم هم‌خونی داشت چون چیزی که چانیول رو اینجا نگه داشت و بکهیون رو از اینجا برد، اولویت‌هاشون بود.

***

آخرشب اونا شبیه یه خانواده‌ سوار ماشین شده و با خداحافظی از بقیه، عمارت جنگلی رو به سمت شهر ترک کردن. هیول توی بغل چانیول خواب بود و سکوت ماشین فقط با حرفای مختصر و معمولی شکسته شد. وقتی ماشین به پارکینگ برجی که اونا توش زندگی میکردن وارد شد، چانیول حدس زد قراره بعداز گذاشتن هیول توی خونه، بکهیون اونو برسونه خونه‌ی خودش. وقتی ماشین خاموش شد مردبزرگتر آهسته گفت:«اگر میخوای بیدار نشه خودم تا بالا میارمش» بکهیون سرشو به دوطرف تکون داد و کمربندشو باز کرد:«به زخمت فشار میاد. خودم میبرمش» و از ماشین پیاده و شد و سمت در شاگرد اومد.

چانیول در رو باز کرد و همراه دخترکوچولوی توی بغلش که همراه کاپشنش سنگین شده بود و دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود پیاده شد. بکهیون دستاشو زیر بغلش برد:«هیول بیا بغلم...بابایی نمیتونه بلندت کنه» دختربچه با خواب‌آلودی سروصدایی کرد و فقط دستاش دور گردن چانیول تنگ‌تر شد:«نه...بابایی هم بیاد...» بکهیون شروع به انگلیسی حرف زدن کرد:«بابایی نمیتونه بیاد خونمون. یه روز دیگه میاد. الان بیا بغل ددی بریم خونه خفاش کوچولوی من باشه؟» هیول هنوز خواب و بیدار زیر گوش مردبزرگتر غرغر میکرد:«نه...نمیخوام...میخوام پیش بابایی بخوابم...»

بکهیون پوفی کشید و دستاشو انداخت. میدونست قراره کلی گریه و زاری در پیش داشته باشن. چانیول هیول رو توی بغلش بالاتر انداخت و گفت:«اگر مشکلی نداری تا وسایلشو بدی امشب با خودم ببرمش خونه. فردا خودم میبرمش مدرسه و ظهر خودت-» بکهیون نموند حرفش تموم بشه. سمت درِ عقب رفت و کیف کوچیک دستی خودش و ساک و کوله‌ی هیول رو برداشت. چانیول که حس کرد ممکنه بابت این لجبازی های هیول عصبی شده باشه، سمتش چرخید و گفت:«هیون-» اما بکهیون نزدیکش برگشت و دستاشو زیربغل هیول برد:«بیا بغلم هیول. بابایی هم میاد خونمون اما نمیتونه بغلت کنه»

چانیول فهمید بکهیون سعی داره هیول رو با این حرف راضی کنه بره بغلش. تقریبا ناراحت شد چون دوست داشت بکهیون اجازه بده تا هیول رو با خودش ببره خونه‌ی خودش. اما چیزی نگفت و فقط با اخم کمرنگ بین ابروهاش کمک کرد هیول بره تو بغل مردکوچکتر. بکهیون وقتی بهونه‌گیری‌های دخترکوچولو رو دید، توی بغلش جابه‌جاش کرد و با تذکر گفت:«نگاه کن. بابایی هم باهامون اومده. اگر بخوای تو بغلم لجبازی کنی باید خودت راه بیایی چون بابایی نمیتونه بغلت کنه پس یا بغلم بمون یا خودت راه بیا» هیول وقتی چانیول رو از لای پلکای نیمه‌بازش دید خیالش راحت شد و سرشو میون پشم یقه‌ی کاپشنش روی شونه‌ی بکهیون گذاشت و چشماشو بست.

بکهیون با نفس عمیقی در ماشین رو قفل کرد و سمت آسانسور راه افتاد. چانیول با اخم غلیظی روی پیشونی، داشت با خودش فکر میکرد ترجیح میده از همینجا تاکسی بگیره و تنهایی برگرده خونه چون مخفیانه بابت مقاومت بکهیون نسبت به قضیه کنار هم بودنشون دلخور شده بود اونم بعداز کلی نزدیکی و صمیمیتی که امشب اجازشو به خودشون داده بودن. ایستاده کنار ماشین دهن باز کرد تا چیزی بگه اما هیول روی شونه‌ی بکهیون با دیدن پدرش که دنبالشون نمیاد چشماشو بسختی باز کرده و دستشو بین آستین پفی کاپشنش سمتش دراز کرد:«بابایی...»

صداش بغض‌دار و آماده‌ی گریه کردن بود و باعث شد بکهیون نیمه‌راه بایسته و سمت مردبزرگتر بچرخه و با دیدنش بگه:«چرا وایسادی؟ بیا دیگه»

چانیول تعجب کرد. بکهیون واقعا ازش میخواست باهاشون بره خونه؟ زیاد مطمئن نبود و البته حس خوبی هم نداشت. یک دستشو توی جیب شلوارش کرد و با اخم دوباره‌ای مردد گفت:«هیون...اگر بخاطر هیول میگی-»

بکهیون هیول رو توی بغلش بالاتر کشید و از سنگینی وسایل توی دستش هوفی کشید:«بیا یول» و سمت آسانسور راه افتاد. چانیول سرجاش موند و حس کرد زانوهاش سست شده. بکهیون همین الان بهش چراغ سبز برای بودن کنارش داد؟ مگر احمق میبود که نمیفهمید و البته مگر کودن میبود که از این فرصت به نحو احسنت استفاده نمیکرد. یک شب توی خونه‌ای کنار دخترش و مردی که عاشقشه و مثل سابق یول صداش میزنه و امشب هم کلی تونسته خنده‌ش و صداش و چشماشو از نزدیک ببینه و بشنوه و حتی عطرشو زیر بینیش حس کنه؟ انگار برنامه‌ی تصاحب مجدد دکتر بیون داره خوب پیش میره! دستی به کراوات بکهیون دور گردنش کشید و سمت خانوادش پا تند کرد، انگار تمام حس بد چندلحظه پیشش ناپدید شده باشه. عمرا اگر از دستش بده!

***

بکهیون در خونه رو باز کرد و بعداز روشن کردن چراغ‌ها سمت اتاق دخترش رفت تا هیول رو توی تختش بزاره. چانیول فرصت کرد آهسته داخل بیاد و نگاهی به خونه بندازه و اولین چیزی که باهاش روبه‌رو شد، استقبال طوطی سبز کوچیکی بود که داخل قفسش به مهمون غریبه سلام و خوش‌آمدگویی میکرد. جینجر حتی به هیول که بغل بکهیون غرق خواب بود هم سلام کرد و دوباره با کنجکاوی به مهمونشون خیره شد.

شاید هرکس دیگه‌ای بود به این آسونی و خیلی بداهه‌پردازانه تصمیم نمیگرفت شب رو جای دیگه‌ای بمونه اما چانیول خیلی هم از بابت اینجا بودن خوشحال بود و با کنجکاوی به اطراف سر میگردوند تا دکور و وسایل و وایب خونه رو دریابه. خونه‌ی بزرگ یا کوچیکی نبود. درست طبق سلیقه‌ی بکهیون، وسایل خونه بشدت کم بودن و همچی سطح صیقلی و صافی با رنگ‌های سرد مثل سفید و خاکستری داشت و حتی رنگ‌های سبز و آبی و زرد کار شده توی خونه هم بشدت رنگ‌پریده و کمرنگ بودن. بنظر میرسید این تمام توان بکهیون برای ایجاد محیط مناسب برای دخترشونه و قابل تحسینه چون بکهیون اگر تنها بود، توی یه اتاق بدون پنجره‌ و بدون لامپ با دیوارای سیاه زندگی میکرد. برای چانیول دیدن وایب زندگی تنهایی بکهیون دلنشین بود. کتشو روی مبل انداخت و به چرخیدن توی هال ادامه داد.

مدتی گذشت و توی این زمان بکهیون هیول رو با پوشوندن لباس‌خواب و پروژه‌ی مسواک و دهان‌شوی اجباری آماده‌ی خوابیدن کرده و خودشم لباساشو با یه پولیور و شلوار راحتی عوض کرده بود. وقتی به هال برگشت، جینجر دوباره به بکهیون سلام کرد و مرد جوون در قفسشو براش باز کرد تا طبق معمول زمانی که خودشون خونه هستن پرنده‌ی عزیزشون هم آزاد باشه. جینجر بسرعت سمت مبل‌ها رفت تا از نزدیک مهمونشون رو ببینه. چانیول کنار منطقه‌ی بازی هیول که شامل خونه‌ی کوچیک و عروسکا و وسایل ریز و درشت و وسایل مدرسه دخترکوچولو بود ایستاده بود. بکهیون سمت سرویس‌بهداشتی رفت تا دستاشو یبار دیگه هم بشوره. چانیول که صداشو شنید حین رد شدن از بین مدادرنگی‌ها و عروسک‌ها برای نوازش سر جینجر که روی دسته‌ی مبل نشسته بود گفت:«یلحظه از چهارچوب که رد شدم شکمم درد گرفت. فکر کنم زخمم ابراز آشنایی کرد»

بکهیون دستاشو خشک کرد و از سرویس‌بهداشتی بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت:«نه. چون امشب مثل کانگرو دویدی و درست شبیه دختر بچه‌ات بپربپر کردی» از توی کشو پمادی بیرون آورد و سمت چانیول اومد.

جلوی پاهای مرد روی زمین زانو زد و با بالا زدن پیرهن سفید پلیس جوون، از پماد روی رد بخیه‌اش زد. انگشت باریکش روی عضلات شکمش کشیده میشد و صداش خیره به کارش آروم شده بود:«این به جوش خوردن زخمای داخلیت کمک میکنه. با خودت ببرش و مرتب ازش استفاده کن» چانیول در سکوت از بالا بهش نگاه میکرد. کمرشو به میز عصرانه‌ی پشتش تکیه داده و مشتشو مخفیانه روی سطح میز میفشرد تا خودشو کنترل کنه چون نمیدونست همیشه انقدر خوی وحشی داشته یا دلتنگی و حسرت باعث شده دلش بخواد دستاشو تو اون موهای نرم و سیاه فرو کنه و به تصورات ذهنش بها بده. بهرحال جلوی بکهیونِ زانو زده مریض بنظر میرسید.

برخلاف تصورات ذهن مردبزرگتر، بکهیون که دوباره به خودش یادآوری میکرد چانیول چاقو خورده و بخاطر همینم الان یه بخیه‌ی ده سانتی رو بین عضلاتشه، با اخم جدی و لحن درمونده‌ اما صدای ضعیفی غر زد:«خواهش میکنم بیشتر اهمیت بده یول...خیلی سر به هوایی» و بلند شد و با جا گذاشتن پماد روی میز، به آشپزخونه برگشت تا کمی غذا برای جینجر توی ظرف بریزه. چانیول پماد رو به جیب کتش منتقل کرد و چشمش به عروسک روی مبل افتاد. برداشتش و به عروسکی که شیش سال پیش خودش برای هیول کوچولوی عزیزش خریده بود نگاه کرد. لبخندی از تداعی گذشته رو لبش نشست:«اینو یادمه»

جینجر روی کانتر از کاهوی محبوبش میخورد و بکهیون حین بیرون آوردن چیزی از کابینت نگاهی به مرد انداخت. عروسکی که هیول از بچگی عاشقش بود اما اونا توی نیویورک گمش کردن و وقتی داشتن به کره اسباب‌کشی میکردن بین وسایلشون پیداش کردن و کلی حس خوب برای دخترکوچولو زنده شده بود و حالا دوباره وابسته‌اش بود. آهانی گفت و شربت کوچیکی از کابینت بیرون آورد:«تا وقتی خونه‌ات رو تمیز نکنی نمیدونی چیا داری. هنوز حتی درست‌حسابی همه‌ی چمدون‌هارو باز نکردم» چانیول توجهش به چمدون‌ها و کارتون‌هایی که گوشه هال بود جلب شد و بکهیون خوشحال از اینکه حواسشو پرت کرده، شربت رو از کارتونش بیرون کشید و ادامه داد:«مامانم از قبل یسری چیزارو آورده بود اما وسیله‌های خودمون، به لطف هیول، هرکدومو خواسته درآورده و پخش کرده تو خونه. این رفتارش که باید واسه جمع‌وجور کردنش دنبالش بدوام دقیقا شبیه توئه یول. این‌روزاهم که دوباره به عشق قدیمیش برگشته و دست از سر اون عروسک لت‌وپاره برنمیداره»

لیوان آب پر میکرد که از شانس بدش چانیول برگشت و با اومدن سمت آشپزخونه و دیدن شربت روی کانتر گفت:«این چیه؟»

برداشتش و بهش نگاه کرد اما بکهیون خداروشکر میکرد مردبزرگتر داروهارو نمیشناسه و فقط شربت رو ازش گرفت و همراه لیوان آب و قاشق کوچیکی سمت اتاق دخترشون رفت و مختصر گفت:«چیزی نیست. تقویتیه»

چانیول چیزی نگفت. بکهیون برای دادن شربت به اصطلاح تقویتی به اتاق هیول رفت و چانیول هم رفت تا عروسک توی دستشو به دخترش بده تا باهاش بخوابه. وقتی وارد اتاق شد هیول داشت دوباره به خواب میرفت و بکهیون با گرفتن عروسک از دستش اونو کنار گذاشت و از اتاق بیرون کشیدش:«بیا بهت لباس بدم» چانیول لحظه آخر به دخترش روی تختش که فقط یه تیشرت سفید بلند به تن داشت و پتویی روش نبود نگاه کرد. یادش موند بعدا بیاد روش پتو بکشه چون اتاقش سرد بود.

بکهیون جلوتر وارد اتاق خودش شد و حینی که چانیول به دکور تیره و تخت‌بزرگ و وسایل کم اونجا نگاه میکرد، مردکوچکتر از کمد دیواری سراسری اتاقش دنبال پولیور و شلوار مناسب میگشت:«فکر کنم مامانم تشک و پتو گذاشته توی کمد داخل هال» چانیول برگشت اما انتظار دیدن منظره‌ی باسن بکهیون که بخاطر گشتن طبقات پایینی کمد خم شده بود رو نداشت. نگاهشو گرفت و ترجیح داد به سقف نگاه کنه. انگار امشب قرار نبود بهش آسون بگذره. این مرد لعنتی داشت باعث میشد چانیول حتی بخاطر ساده‌ترین چیزها مریض جنسی بنظر برسه درصورتی اون فقط مثل دیوونه‌ها دلتنگ بغل گرفتن بکهیونش بود. بغلش کنه و دستای بزرگشو روی تمام تنش بکشه و ببوسه و بو کنه. تف بهش.

بکهیون بلند شد و در کمد رو میبست:«البته میل خودته. روی زمین راحت‌تری یا مبل؟» برگشت و با حالت عاقل اندرسفیهی جواب خودشو داد:«چه سوالیه. معلومه که زمین» موقع رد شدن از کنارش چانیول دستشو جلوی شکمش گرفت تا نگهش داره و سمت صورتش خم شد و با صدای آرومی گفت:«تا اینجا آوردیم که رو زمین بخوابونیم وقتی رو تختت اندازه‌ی چهارنفر جا هست؟»

بکهیون به اون چشمای هوس‌ران و لحن شیطنت‌آمیز مردبزرگتر نیشخندی زد و نگاهشو با فریبندگی روی صورت و هیکل مرد گردوند و مثل خودش زمزمه کرد:«تو واسه هیول اینجایی نه من...اگر بخوای میتونی بری رو تخت هیول بخوابی بابا یودا» و لباسای چانیول رو به سینه‌اش زد تا مردبزرگتر بگیرتشون. چانیول میدونست بکهیون متوجه نیست همین چیزایی که برای اون شوخی و سرگرمین دارن خودشو بی‌طاقت تر میکنن.

لباسارو گرفت اما بیشتر روش خم شد:«کی میتونم برای تو اینجا باشم؟»

بکهیون از اینکه به کمد پرس شده خندید و کمی عقب هلش داد:«وقتی خورشید از غرب تو آسمون بدرخشه و نهنگ‌ها زیر نورش پرواز کنن!» و با کنار زدن مرد و زدن یه لبخند فریبنده‌ی دیگه سمت در اتاق رفت.

چانیول با حسرت و بیچارگی سمتش برگشت اما بکهیون ایستاد و دوباره گفت:«راستی. هر وسیله‌ای میخوای از سرویس‌بهداشتی بردار. لازم نیست بگم که حموم و آشپزخونه و همه‌چی در اختیارته. فقط بگم که من فردا قبل از ساعت هشت باید هیول رو برسونم مدرسه و برم بیمارستان پس برات روی میز صبحونه میزارم. هرچی هم خواستی و اینجا نبود، چمدون‌هارو بگرد...خلاصه که...» مکثی کرد و لبخند زد:«راحت باش...شب‌بخیر» و اتاق خودشو برای مدت تعویض لباسای چانیول ترک کرد تا بره و کارای قبل خواب خودشو بکنه.

چانیول توی اتاق تنها شد. مثل احمق‌ها با لباسای توی دستش سرجاش موند و از خودش میپرسید اینجا چه غلطی میکنه وقتی قرار نیست بکهیون رو کنار خودش داشته باشه؟ هیولی که خواستار اینجا بودنش بود، روح از خستگی تنشو ترک کرده بود و چانیول بابت اینکه مثل احمقا اینجا مونده و فقط روی زمین خوابیدن گیرش اومده و بکهیون خیلی راحت قراره بیاد تنهایی روی این تخت بخوابه دندوناشو از حرص روهم سابید. این یه چراغ سبز نبود، یه سوتفاهم فاکی واسه چانیولی بود که فکر میکرد بکهیون از این رفتارای شیطون و نیشخندای زیباش قصدی داره. عالیه. اول این راه حس کودن‌هارو داشت که فکر کرده به دست آوردن بکهیون میتونه یه شبه اتفاق بیوفته.

فکت این چپتر:

بکهیون گیه اما چانیول بایه. چانیول توی دوران مدرسه کلی دوست‌دختر داشته و دخترباز بوده اما وقتی عاشق بکهیون میشه دیگه‌ کوچکترین رابطه‌ای با کس دیگه‌ای نداشته چون بکهیون اولین تجربه‌ی رابطه‌اش با پسر بوده و جدا از اینکه میفهمه بایسکشواله، عشق واقعی رو تجربه میکنه.

Continue Reading

You'll Also Like

27.8K 4.9K 21
ترجمه فیک جذاب و کیوت Private message 💌 🖇https://my.w.tt/c05QcmeuaU 📎Genre : texting, humor ✒Author : @April_girl02 ✒Translator : cbzkyp کاپلشم...
5.3K 696 15
معاشقه‌ی ما فقط یک بُعدِ صادقانه داشت ، تنها دلیلی که تو رو با خودم تو زندگی‌ای که بهش تعلق نداشتم غرق کردم ..حال ما خوب میشه ، مگه نه کاوان؟ رمان گ...
19.3K 3.8K 36
|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه جئون جونگ کوک قاتل همسر و فرزندشه طی یه در...
25.6K 3.8K 33
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...