Daltonien || GxG

By xXfakeziamxX

662 93 34

"هی ما همدیگه رو توی مهمونی دیدیم... من جرجیام یادته؟" آدری به قیافه‌ای که مطمئنا نمیشناختش خیره شد و سعی کرد... More

معرفی
00:01
00:02

00:00

186 24 12
By xXfakeziamxX

نفس عمیقی کشید و سعی کرد شونه های پایین افتاده‌ش رو صاف کنه. کف دستش رو روی در چوبی اتاق گذاشت و با نگاه نامطمئنی به دستگیره گردش خیره شد. دلش میخواست مثل تمام کتاب هایی که خونده و فیلم هایی که دیده بود، زیر لب زمزمه کنه، از پسش برمیای دختر، اما میدونست که همچین چیزایی فقط به دنیای خیالات تعلق داشتن.

به هر حال، چرخش انگشت هاش دور دستگیره و شنیده شدن صدای 'تیک' آروم، باز شدن در رو به همراه داشتن.

مانع چوبی بزرگ از جلوی دیدش کنار رفت و فضای اتاقی که بیش از حد معمولی بود، نمایان شد. تخت های ساده دو طرف اتاق گذاشته شده بودن، یکیشون پر از جعبه ها و پارچه های عجیب غریب بود و اون یکی خالی از هرچیزی.

پسری وسط اتاق ایستاده و با چشم های براق بهش خیره شده بود، "هی! تو...؟"

زبونش رو روی لب هاش کشید. یه پسر؟ مگه قرار نبود اینگرید سایمون هم اتاقیش توی اتاق ۷۴۳ طبقه سوم خوابگاه C باشه؟

اینگرید اسم یه دختر بود، درسته؟

پسر دوباره صدایی از خودش در آورد، به نظر نمیومد که لبخندش از روی صورت بامزه‌ش محو بشه، "آم... فکر کنم تو..."

"من... همونی ام که باید توی این اتاق بخوابه. منظورم اینه که... بمونه؟" وزنش رو روی پاهاش جا به جا کرد و آب دهنش رو به سختی قورت داد، "میدونی دیگه؟"

پسر یکی از ابروهاش رو بالا برد، "میدونم؟" قدمی به سمتش برداشت و دوباره دندون های مرواریدیش رو نمایان کرد. موهاش بلوندترین چیزی بودن که توی عمرش دیده بود. نگاهی به راهرو انداخت و با صدای نسبتا بلندی داد زد، "هی گرید! فکر کنم هم اتاقیت اینجاست!" تن صداش رو پایین آورد، "گفتی اسمت چیه؟"

پلک زد، "آدری..." میخواست حرفش رو ادامه بده و فامیلش رو هم به زبون بیاره اما دختری که همسن خودش به نظر میرسید و چند سانتی ازش بلندتر بود از پشت بهش نزدیک شد، دست هاش رو روی شونه هاش گذاشت و به جلو خم شد تا چونه‌ش رو به هم اتاقی جدیدش تکیه بده، "مرسی که اومدی. اگه از چرت و پرتای فنگ‌شویی خوشت میاد میتونی تختی که من انتخاب کردم رو هم برداری. فقط وسایلمو بذار روی اون یکی."

آدری آب دهنش رو قورت داد و کمی چرخید تا سعی کنه و صورت 'گرید' رو ببینه. به نظر میومد که اون متوجه حرکتش شده باشه چون خیلی راحت عقب کشید و به در تکیه داد.

صدای پسر دوباره شنیده شد و نذاشت آدری چهره هم اتاقیش رو آنالیز کنه، "ما داریم میریم به جشن سال اولیا... دوست داری باهامون بیای آدری؟"

"من... خب نه. بهتره که وسایلمو بچینم و از این کارا." دستش رو توی جیب گشاد هودیش برد و خودش رو از بین اون دو نفر بیرون کشید. جلوی پنجره متوقف شد و وقتی چرخید، در رو دید که به آرومی بسته میشد.

اینگرید و پسره رفته بودن.

نفس عمیقی کشید و کوله‌ش رو روی تخت خالی انداخت. فنگ‌شویی آخرین چیزی بود که توی اون لحظه - یا هر لحظه دیگه‌ای - بهش اهمیت میداد. سرش رو به دیوار سرد تکیه داد و پلک هاش رو بهم چسبوند.

خیلی طول نکشید که صدای آشنایی از پشت در بسته به گوش رسید.

برخلاف میلش لبخند زد و از جاش بلند شد تا در رو برای تنها آدمایی از زندگیش که راجع به خجالت آور ترین رفتارهاش هم جزئیات رو میدونستن، باز کنه.

پدرش با همون لبخند همیشگی توی چارچوب در ایستاده بود. نگاهش رو توی فضای کوچیک اتاق چرخوند و بعد روی دخترش متمرکز شد، "تو که ازش بدت نمیاد؟ جای خوبیه."

آدری سرش رو برای تایید تکون داد و لب هاش رو روی هم فشرد. دوباره روی تخت نشست و با انگشت هاش روی رونش ضرب گرفت. هنوز هم نمیتونست باور کنه که خواهرش - خواهر دوقلوش! - نخواسته بود که توی دانشگاه هم اتاقی هم باشن.

مایا با لبخند عجیبی به صفحه گوشیش خیره شده بود. از وقتی که توی هتل ازشون جدا شد تا زودتر از موعود، به خوابگاهش بره، خیلی فرق کرده بود. البته مدل موها و رنگ لاک ناخن هاش هنوز هم همون همیشگیا بودن، هنوز هم موهای بلند رو توی صورتش ریخته بود تا یکی از چشم ها و نصف بینیش رو بپوشونن و لاک مشکی رنگ موقع صحبت کردنش توی هوا حرکت میکرد اما خب... حرف زدنش و حتی نگاه های عجیب و غریبش..؟ چه توضیحی برای اونا وجود داشت؟

پدرش چمدون بزرگی رو روی تخت خالی کنار کوله‌ش گذاشت، "خب... ایستگاه بعدی سالن دانشگاه و بعد از اون... پیتزا بافِت؟"

مایا انگشت های کشیده‌ش رو توی جیب جینش فرو برد، "روی من حساب نکنین، قراره با بث بریم مهمونیِ سال اولیا." نگاهی به خواهر دوقلوش انداخت که روی تخت نشسته و با نخ های پایین لباسش بازی میکرد، "توهم باید بیای آد. چند تا آدم جدید ببینی."

"کل سال وقت دارم که آدمای جدید ببینم... برای امشب، پیتزا رو انتخاب میکنم." بیشترین کلماتی بود که در طول شب ازشون استفاده کرده بود. دیگه داشت صدای خودش رو از یاد میبرد.

نگاه مردد پدرش بینشون چرخید و در آخر شونه هاش رو بالا انداخت، "من و آدری توی پیتزا بافت شام میخوریم و بعد... میتونم بیام دنبالت؟ هوم؟"

***

خب، پیتزا فروشی های نزدیک خونه‌شون توی نوادا اصلا اون شکلی نبودن. اونا پر از بچه های کم سن و سال و مادر و پدرهای خنده‌رویی بودن که چند بار پشت سر هم سس اضافه و لیموناد سفارش میدادن و در آخر هم چیزی جز آشفتگی به جا نمیگذاشتن.

پیتزا بافت نزدیک خوابگاه؟ خب اون پر بود از آدم هایی که همسن آدری به نظر میومدن. پسر و دختر. چند تاییشون مثل اون همراه با پدر و یا مادرشون اومده بودن اما بیشترشون توی گروه های چند نفره دور میزها نشسته بودن و با صدای بلند میخندیدن. لیوان های آبجو و سودا مدام توی هوا بالا میرفتن و فریادهای "به سلامی" پشت سرشون شنیده میشدن.

آدری احساس میکرد گم شده.

پدرش تکه پیتزای پپرونی رو گاز زد و اونقدر پنیرش رو کش داد تا دستش به دماغ آدری برخورد کرد، "اوه متاسفم."

هردوشون میدونستن که متاسف نبود.

اون فقط سعی داشت اوضاع رو بهتر کنه. اما چه کاری از دستش برمیومد؟ آدری و مایا هجده سال از زندگیشون - کلش رو - باهم و توی یه اتاق چند متری گذرونده بودن. آدری به خواهرش در مورد ترسش از آدم های جدید کالج و اون هایی که بوی 'سس سالاد ایتالیایی'‌ میدادن گفته بود و بدون اینکه فکر کنه، اسم اون رو به عنوان هم اتاقیش اعلام کرده بود اما وقتی یک شب قبل از خواب، مایا ازش خواست که به آدم های جدید فرصت بده و بذاره هردوشون 'مستقل' بودن رو یاد بگیرن، چیزی به جز "باشه" زمزمه نکرده بود.

چون فکر نمیکرد شوخی نکرده باشه!

اما مایا و بث - هم اتاقیش - از یک ماه قبل توی نوادا همدیگه رو دیدن و مشغول خرید وسایل ست و بامزه برای اتاق مشترکشون شدن.

و آدری؟ خب اون اینگرید رو دیده بود. برای چند لحظه؟

صدای پدرش از افکار دیوونه کننده‌ش خارجش کرد، "اینجا اونقدرام بد نیست. پیتزاشم خوبه." زبونش رو روی لب هاش کشید و منتظر جواب دخترش موند.

آدری به زحمت لبخندی زد و اولین لقمه از غذاش رو به لطف مقدار زیادی از نوشابه‌ش قورت داد.

چهار سال. فقط همینقدر لازم بود تا دوباره به نوادا برگرده و یه جایی نزدیک پدرش کار ساده ای پیدا کنه... مگه نه؟

**
خب سلام^-^
برای نوشتن این چپتر از کتاب فنگرل رینبو راول الهام گرفتم راستش اما بقیه‌ی داستان به هیچ وجه، اصلا اصلا به اون داستان ربطی نداره و خط خودشو دنبال میکنه کاملا=)
امیدوارم خوشتون بیاد

Continue Reading

You'll Also Like

103 25 1
Relationships: sehun/chanyeol/kai (سچانکای) genre: Angst, omega verse, slow burn تو سن هفده سالگی، کای بیشتر از همیشه مشغوله و متاسفانه هیچوقت ادم خ...
27.4K 4.6K 56
دا ×ستان راجب یه گروه چهار نفرس به اسم (Devils)که متشکل از چهار تا پسر که تازه به مدرسه شبانه روزی چودامدونگ اومدن و یه عضو جدید بهشون اضافه میشه...
2.2K 628 31
از سیگار خوشت میاد، برای همینه که اونطور بین لب‌هات سوزوندیم؟
1.7K 425 7
تا حالا شده بخوای از خط قرمز ممنوعه هات بگذری؟! خط قرمزی که اگه ازش بگذری؛ میدونی هیچ سرنوشت خوبی درانتظارت نیست!!! _________________________________...