The Most Beautiful Gisang Of...

By theNARIYAstoryteller

2.5K 492 448

توی چوسان هیچ تاجری به اندازه‌ی پارک چانیول و هیونگش موفق نیست! و حالا توی جریانِ یکی دیگه از نقشه‌های شیطنت‌... More

زیباترین گیسانگ چوسان

2.5K 492 448
By theNARIYAstoryteller

The Most Beautiful Gisang Of Joseon

زیبا ترین گیسانگِ چوسان

Romance , AU , +18

" دوستان،  این وانشات برای اولین بار توی مجله ی کریسمس 2019 اکسوپرفیک منتشر شد  "

- یااا ... بیون بکهیون . کوتاه بیا . فقط یه شبه ! اون مینگیِ احمق فردا شب بر می گرده . ما با هم کلی حرف زده بودیم . خیاط عقیم و بی اعصابِ مهمون خونه منتظرمونه . لطفاااا .

جوان قد بلند روی زمین به پای دوست و همکار خوش سیماش افتاده بود .

- نه . اصلا ... امکان نداره . چرا خودت پیراهن زنونه نمی پوشی و برای اون مردک هیز دلبری نمی کنی ؟ پارکِ لعنتی ! من چطور میتونم غرور و مردونگی خودم رو اینطوری زیر سوال ببرم . چرا خودت امتحانش نمیکنی ؟

چانیول ناله ای از سر درماندگی کرد . سعی کرد با لحنی دلجویانه و قانع کننده ، شریک ناراحتش رو راضی کنه .

- بکهیونا باور کن اگر میتونستم هیچ وقت تو رو توی این موقعیت نمیزاشتم . تنها نقطه ضعف اون زی تاعوی لعنتی زن ها هستند . من نمیتونم به اون گیسانگ های خبرچینِ توی مهمون خونه اعتماد کنم و مدرکی از خودمون دست بقیه بدم ! یریم هم دایی زاده ی محبوب شاهزاده اوه سهونِ ! به اندازه ی کافی از اینکه یریم اونجا کار می کنه عصبانی هست . کافیه بفهمه که من و تو ازش سو استفاده کردیم . پس نتیجه ی این همه سال زحمت و تلاشمون چی میشه ؟

و بعد برای تاثیرگذاری بیشتر دست های گرم دوستش رو توی دستش های بزرگش گرفت و با مظلومیت ساختگی ای توی چشم های با نفوذش خیره شد .

- شک نکن اگر دست های زیبا و روشن تو رو داشتم و اگر اندام و قد مناسب تو رو داشتم ، امکان نداشت اجازه بدم همچین اتفاقی بیفته . اما یک نگاه به من بنداز . با این دست های گنده ، گوش های بزرگ و این قد ! حتی از هم آغوشی هم نمیتونستم خرجی خودمو در بیارم . مطمئن باش اگر دختر به دنیا میومدم روی دست خانواده ام میموندم . خدا بهشون رحم کرد .

بکهیون از لحن شیرین و مسخره ی پسر قد بلند به خنده افتاد و نگاه کجی بهش انداخت .

- باشه پارکِ وراج . نمیخواد الکی برای من زبون بریزی . خوبه خودم همه ی این چیزا رو یادت دادم .

و بعد محکم لپ های نرم چانیول رو با دست هاش فشار داد .

- آخرین بارتم باشه از ظرافت بدنم حرف میزنی . کاری نکن مردونگیم رو نشونت بدم فهمیدی ؟

- آخ ... آ .... باشه باشه .... یاااااا ... غلط کردم .

***

بیون بکهیون و پارک چانیول از معروف ترین و ثروتمندترین تاجران هانیانگ بودند . امکان نداشت که خودشون رو قاطی ماجرایی بکنند و بعد توش شکست بخورند .

یک گروه دو نفره ی بی نظیر که کل رونق اقتصادی چوسان توی اون دوره ی زمانی ، مدیونشون بود . قوانین خاص خودشون رو داشتند و هر کسی رو قربانی نقشه های کلاهبردارانه ی خودشون نمی کردند .

طعمه های این مردان جوان رو تاجران خارجی حریص و هم وطن های طمع کار تشکیل می دادند . هیچ وقت به کشورشون خیانت نمی کردند و حتی به فکر مقام و منصب هم نبودند . ظاهرا زندگی مرفهی داشتند اما تجملاتی نبود .

سود معاملاتشون رو ، بدون اینکه کسی از هویتشون با خبر بشه ، به نیازمندان هدیه می کردند . همه ی این کار ها رو دو تایی انجام می دادند و حتی صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست هاشون هم از جزییات کار هاشون به اندازه ی خودشون و خدا خبر نداشت .

و حالا امروز ، روز مهمی بود . یکی از شیطنت آمیز ترین نقشه های عمرشون در جریان بود . یک تاجر مینگی ساده لوح به تورشون خورده بود . تاجر لوس و ننری که فقط بخاطر ثروت پدرش به همچین شهرتی رسیده بود و به تنهایی هیچ عددی نبود .

فقط کافی بود امشب توی مهمان خانه ی معروف هانیانگ ، بکهیون بعنوان گیسانگ وارد عمل بشه و حواسش رو پرت کنه تا چانیول مهر و امضا و امتیاز رو از تاجر تائو ی مست بگیره .

فردای اون روز مسلما اون تاجر احمق چیزی بخاطر نمی آورد و از ترس پدرش نمیتونست زیرش بزنه ! درسته که سرنوشت همیشه بر وفق مراد این دو جوون پیش می رفت ولی دلیلی نداشت خودش هم نخواد چند خطی به داستان زندگی این دو جوون اضافه کنه ! چند خطی که شاید تا آخر عمرشون فراموش نمی کردند . (بهم بگید که سرنوشت فایرلایته ؟ لطفا ^-^)

چند ساعتی می شد که جونمیون و چهار تا از دختر های زیبا و ماهر مهمان خانه توی اتاق مشغول بودند تا بکهیون رو از مردی جوان به بانویی زیبا تبدیل کنند . چانیول پشت در اتاق به دستور بیون بکهیون و کیم جونمیونِ بی اعصاب ، محکوم به صبر تا پایان کار بود .

نمی فهمید وقتی خود بکهیون و جونمیون مرد هستند و چهارتا بانوی جوان ، اون هم گیسانگ ، توی اون اتاق لعنتی حضور دارند ؛ چه ایرادی داره که اون هم باشه ؟

البته وقتی خواست اعتراضش رو به زبون بیاره یاد جونمیونِ خیاط افتاد . مسلما با گفتن کلمه ی " مرد " میتونست خشمگینش بکنه .

مرور شدن خاطرات " بدهکاری های جونمیونِ خیاط ، فروخته شدنش به مافیای خواجه های قصر و بریده شدنِ پسر کوچولوی توی شلوارش "
توسط چانیول ، میتونست همه شونو بدبخت کنه . کم ترین کاری که جونمیون خیاط از پسش بر می اومد ، میتونست سوزاندنِ لباس هایی باشه که بخاطر امشب براشون دوخته بود ، اونم وقتی تنشون کرده !

پس فکر اعتراض رو از سرش بیرون کرد . و ترجیح داد خودش رو با افکاری مثل " بند انداختن ته ریش های کم جون و زدن پشمای بکهیون که دیدن نداره " توجیه بکنه .

هوا سرد شده بود . طوری که وقتی نفس می کشید ، از دهانش بخار بیرون میومد . دل شوره داشت ولی اصلا نمی فهمید برای چی ؟ توی افکار خودش غرق بود که صدای باز شدن در اتاق اومد .

جونمیون خیاط با غرور ، در حالی که بادی به غبغبش داده بود ؛ آروم آروم از دو سه تا پله ی جلوی اتاق پایین اومد .

با نگاه عجیبی به چانیول خیره نگاه می کرد . چانیول که چیزی از حرکات خیاط نفهمیده بود به حرف اومد :

- چی ... چیه ؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی خیاط باشی ؟

جونمیون انگار با سوال چانیول از توی فکر در اومده بود و در حالیکه تند تند پلک میزد و دو سه تا سرفه برای اینکه صداش رو صاف بکنه کرد .

- همه ی این سال ها بخاطر اینکه عضوم رو ناقص کرده بودند ، هرگز حسرت نخورده بودم . ولی فکر کنم امروز برای اولین بار ناراحت شدم چرا نمی تونم یکی رو بکنم !!

و بعد لبخند کج و شیطانی ای روی لبای جونمیونِ خیاط نقش گرفت . اون حالت بدجنسانه حتی توی نگاهش هم که رو به چانیول بود ، دیده می شد .

- البته خوشحالم این دوستت پسره . اگه دختر بود که حتما از ناراحتی دق می کردم .

چانیول که تازه فهمیده بود منظور خیاط چیه ، اخم کرد . اصلا خوشش نمیومد کسی راجع به بکهیون اینطوری حرف بزنه .

آخرین باری که کسی به خودش اجازه داده بود راجع به بکهیون اینطوری حرف بزنه ، به خوبی یادش میومد . چنان ادبش کرده بود که هنوزم که هنوزه ، وقتی اون شخص چانیول و بکهیون رو می دید ، بهشون تعظیم می کرد .

اما خب چانیول باید الان خودداری می کرد . می دونست که بکهیون تا همین الانشم زحمت زیادی کشیده و اون نباید همه چی رو خراب کنه .

جونمیونِ خیاط متوجه اوقات تلخیِ پسر قد بلند رو به روش شد و بخاطر همین لبخند دندونی عجیبی زد . دستش رو روی شونه ی چانیول گذاشت و مجبورش کرد تا کمی خم بشه که تقریبا هم قد بشن .

- نمیدونم شما دوتا جوجه روباه ها چه نقشه ای تو سرتونه . ولی اگه واقعا دوستت برات ارزش داره ، مواظبش باش . فقط توی قصه ها گرگ ها می تونن با بره ها کاری نداشته باشن . فقط !

و بعد صدای حرف زدن های بانوان گیسانگی که از اتاق بیرون میومدند باعث شد تا چانیول توی درگیری این که آخر اون و بکهیون بره هستند یا روباه بمونه و مکالمه ی بینشون به پایان برسه .

بانوان جوانی که توی اتاق بودند ، یکی یکی با غرور بیرون میومدند . همیشه همینطوری بود . گیسانگ های مهمان خانه ی بزرگ هانیانگ در مقابل مردم شهر با غرور راه می رفتند . و در مقابل مشتری هاشون سر خم می کردند و عشوه می ریختند .

سولگی از بین دختر ها شروع به حرف زدن کرد .

- از ته دلم خیلی خوشحالم که بیون بکهیون دختر به دنیا نیومده .

و بعد صدای خنده هاشون بلند شد . سویانگ که یکی از زیبا ترین دختران مهمان خانه بود ، با حالت ناراضی و ناراحتی گفت :

- اوه ... بکهیون نیم واقعا بدن خیلی خوبی داره . خیلی مردونه ست . من نمی فهمم چرا همیشه وقتی به مهمون خونه دعوتش می کنیم ، می پیچونتمون . خودش که می دونه همه چی برای اون رایگانه ! نکنه پای دختری در میونه ؟

و صدای تایید همشون شدت گرفت . چانیول نگاه بی حسی به اون دختر ها می کرد . اعصابش از شنیدن چرندیات اون دختر ها خورد شده بود . رسما همگی میخواستند با بکهیون بخوابند !

همیشه میدونست دختران جوان و زیبا نسبت به بکهیون توجه خاصی دارند اما اینطوری مستقیم دیدنشون اصلا بهش حس خوبی نمی داد .

سونگ وان خوش مشرب ترین دختر جمعشون خطاب به چانیول گفت :

- سرتاجر پارک ! شما راضیش کنید . امشب بعد برنامه مهمون ما باشید.

و بعد چشمک جذابی زد و دوباره دختر ها به خنده افتادند . شاید اگر هر مردی به جای چانیول اون لحظه و در اون مکان بود ، احساس می کرد وسط بهشت ایستاده . اما چانیول اصلا لذت نمی برد .

دوستش رو مال خودش می دونست و حتی تا تصور روزی که بیون ازدواج بکنه و همه ی حواسش به زن و بچه اش بره ، پیش رفت و احساس کرد حالت تهوع گریبان گیرش شده . یجورایی توی دلش از خودش می پرسید
" فقط منم که معذبم ؟ "

صدای در اتاق یک بار دیگه بلند شد و چانیولی که نگاهش به زمین بود اول فقط یه دامن دید . و همین طور که سرش رو بلند می کرد ، دست های زیبایی رو دید که بادبزنی رو مقابل چهره اش گرفته و فقط چشم هاش پیداست .

بکهیون بود . اون چشم ها هر چند که آرایش پر رنگی رو به خودشون گرفته بودند . اما چیزی از حسی که ازشون ساطع می شد کم نمی کرد . هیچ کس به اندازه ی چانیول ، بکهیون رو تشخیص نمیداد .

با صدایی نازک شده و با عشوه ، اونم وقتی با بادبزن جلوی صورتش رو پوشونده بود ، نزدیک چانیول شد .

- پارک چانیول جوان ، امشب با ما به مهمون خونه نمیاین ؟

چشمکی زد و به بدنش تکون زیبایی مثل یک رقص داد . و باز هم شلیک صدای خنده ی اون جمع به آسمون رسید . البته منهای چانیول !

شاید اگر هر کس دیگه ای به جای بکهیون بود و اینطوری ادای دختر ها رو در می آورد ، ناراحت می شدند . اما از بکهیون حتی اگر می خواستند هم نمی تونستند به دل بگیرند . حتی صدای خنده ی جونمیون خیاط هم همراه بقیه شنیده می شد .

چانیول لبخند سردی زد . الان که بکهیون بادبزن رو کنار زده بود و با دختر ها خوش و بش می کرد ، بیشتر قابل بررسی بود .

بکهیون زیبا بود ! اصلا احتیاجی به آرایش کردن برای زیبا تر شدن نداشت . اما خب برای دختر شدن چرا ! چانیول اصلا خوشش نمی اومد که بکهیون اینطوری باشه ! مثل دختر ها ! یعنی تا قبل از این لحظه نمی دونست . ولی امروز مطمئن شد که دوست نداره . دوست نداره بکهیون دختر باشه . به بکهیون بیشتر تکیه گاه بودن و مرد بودن میومد . و لعنت ! الان که همش به شرایط بعد از ازدواج کردن بکهیون فکر می کرد ، احساس می کرد قراره از حسادت مریض بشه و بمیره .

داشت برای خودش آروم و بی صدا غصه می خورد که یهو دستی روی شونه اش محکم زد .

- حرفام یادت نره .

جونمیون خیاط رو به بکهیون و دختر ها با صدای بلند تری ادامه داد :

- خب بسه . دیگه خیلی سر و صدا کردید . برید پی کارتون ، می خوام استراحت کنم .

بعد هم با قدم های محکمی به اتاقش رفت . بکهیون به سمت ساکت ترین دختر جمع ، جوهیون رفت .

- جوهیونا ، امشب پشت در اتاق ، گوش به زنگ باش . یریم جزییات رو برات تعریف می کنـ ...

یک دفعه بکهیون احساس کرد که دستش داره کشیده می شه . و خب درست احساس کرد . چانیول داشت دستش رو می کشید .

- شب میبینمتون دخترا .

***

توی کوچه ها و محله های خلوت حرکت می کردند تا کسی اون ها رو نبینه . البته اگر کسی بکهیون رو می دید هم نمی شناخت . فقط چانیول اگر با یک زن ، توی خیابون دیده می شد باید به صد نفر جواب پس می داد .

- میگم بکهیون ...

با تردید پرسید . بکهیون با لبخند کم رنگی قدم زنان ، سرش رو به سمت چانیول برگردوند .

- هووم ؟

برای چانیول پرسیدن سوالش ، خیلی سخت بود . پس سعی کرد یه کوچولو مقدمه چینی بکنه .

- میخوام باهات یکمی حرفای مردونه بزنم .

بکهیون از حرف چانیول نیشخند با نمکی زد .

- اوه پارک چانیول . همچین میگی حرف های مردونه ، انگار من میتونم باهات زنونه حرف بزنم ! نکنه این چنتا لباس باعث شده فکر کنی من دیگه مرد نیستم احمق دراز ؟

چانیول سرش رو پایین تر انداخت و با صدای ضعیفی گفت :

- نه اینطور نیست .

- خب حالا حرفتو بزن .

چانیول کمی من و من کرد و ادامه داد :

- با یه نفر خوابیدن چطوریه ؟ ینی ... من .... منظورم اینه که ... تا حالا با کسی خوابیدی ؟

بکهیون از شنیدن سوال چانیول کمی تعجب کرد . اما از اونجایی که استاد مزه پروندن توی هر لحظه ای بود از تک و تا نیفتاد .

- ها ها ها ها ها ... جالب شد ... سر تاجر پارک ! راستشو بگو منو اینطوری دیدی دلت زن خواسته . آره ؟ متاسفم لنگه ی من توی کل چوسان پیدا نمی شه . تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که اجازه بدم عضومو توی حلقت فرو کنی و از طعم بی نظیرش لذت ببری ! مخصوصا الان که همه ی پشمامو زدم و خوب شستمش . کاملا پاکیزه است ...

چانیول که از شرم سرخ شده بود ، دستشو روی دهان بکهیون گذاشت تا بیشتر از این ادامه نده .

- پناه بر خدا . چطور میتونی همیشه انقدر راحت از هر چیزی حرف بزنی . راستی ببینم تو که همیشه منو بخاطر تمیز کردن پوستم از مو های زائدم مسخره می کردی و می گفتی که مرد ها لازم نیست زیاد توی این چیز ها دست ببرند . حالا خودت انجامش میدی ؟

بخاطر اینکه دست های چانیول جلوی دهان بکهیون رو گرفته بود ، فقط چشم های خط شده اش دیده می شد . چانیول قشنگ میتونست برجستگی گونه ها و کش اومدن لب های بکهیون که خبر از خندیدنش میداد ، رو حس بکنه .

و بی شک نفس های گرمی که کف دستش رو قلقلک میداد . نفهمید برای اینکه جواب بکهیون رو بشنوه دستشو برداشت یا برای اینکه نفس های بکهیون خیلی گرم بود . و توی اون سرما حس عجیبی بهش میداد .

- هههه . خب من دیدم دخترا مو های سینه و دست و زیر بغل و کلا همه جامو تقریبا زده بودن ، دیگه کوتاه اومدم اونجـ ...

چانیول با چشم های تقریبا گشاد و صدای بلند داد زد :

- یاا ینی جلوی اونا کلا بی لباس موندی ؟ گذاشتی به اونجاتم دسـ ...

این دفعه بکهیون روی پنجه ی پاهاش بلند شد و دستشو روی دهان چانیول گذاشت و بعد از مطمئن شدن از اینکه کسی اون دور وبر نیست ، آروم جواب داد :

- احمق ، لازم نیست برای زدن مو های روی عضوم ، درش بیارم که . فقط یکم شلوارمو کشیدم پایین تر .

بعدشم دستش رو از روی دهان چان برداشت . و گذاشت زیر چونه اش و با حالتی متفکر که انگار به افق خیره بود ؛ زیر لب گفت :

- البته دو سه بار احساس کردم اون جونمیون خیاط از عمد پسر کوچولومو فشار داد .

چان با حالت کلافه ای دستش رو روی پیشونیش گذاشت :

- جلوی همه ی اون دختر ها لخت شدی . دستاشونو روی بدنت کشیدن . موهای بدنت رو کوتاه کردن . اوه تعجبی نداره همه ی افراد اون اتاق وقتی بیرون اومدن میخواستن باهات بخوابن . اون ... اون جونمیون بی شرف ..

و بعد به سمتی رفت انگار میخواست بره خون جونمیون رو بریزه . بکهیون با خنده با گرفتن بازوی چانیول جلوشو گرفت :

- اُ مُ پسر . آروم باش . چیزی نشده که . تو خودتم بچه که بودی کم از این کارا نمی کردیا . فقط هشت سالم بود که چانی یک ساله رو هر وقت میبردم تا بشورمش فقط کافی بود یه لحظه حواسم پرت بشه و مشغول شستن خودم باشم . یا باسن بدبختمو گاز میگرفتی . یا با دستت کوچولوی لای پامو می کشیدی و فشار می دادی !

چان از شنیدن این خاطرات سرخ شده بود . بکهیون که انگار با یاد آوری اون خاطرات قرار نبود خنده ی رو از صورتش پاک کنه دماغ چان رو به آرومی با انگشتاش فشار داد :

- دیگه از ترست با شلوار میومدم حموم . آیگو ... حالا اون جونمیون بدبخت پسر کوچولوی توی شلوارشو از دست داده . چی میشه حالا دو سه بارم به مال من دست بزنه ببینه چطوریه .

و بعد به حرف خودش خندید . چانیول با اخم و تعجب به خنده های بی مزه ی بکهیون عکس العمل نشون می داد .

- ها ؟ چیه ؟ چته ؟ یه جوری میگی انگار خودم خواستم اینطوری لباس بپوشم . همش داره دستورات و اوامر جناب عالی اجرا میشه ها . قربان !

چانیول که عذاب وجدان گرفته بود سرش رو چایین انداخت .

- ببخشید . همش تقصیر منه . دیگه هرگز ... هرگز توی همچین موقعیتی نمیزارمت .

بکهیون که بخاطر رفتارای عجیب و غریب چان توی دلش احساسات عجیبی رو تجربه می کرد ، خنده ای کرد :

- خُبِ حالا . زیادم بد نشد . احساس می کنم پوستم داره هوا میخوره .

و بعد در حالی که لپ هاش رو به طرز با نمکی فشار می داد به مسیرش ادامه داد .

- خب حالا نمی خوای جواب سوالتو بگیری ؟

بکهیون کمی جدی تر سوالش رو پرسید . چانیول بخاطر اینکه چند قدم ازش عقب افتاده بود چهره اش رو نمیتونست ببینه . اما از صداش مشخص بود .

- چ ... چرا میخوام .

خودش رو به بکهیون رسوند . بکهیون به رو به رو نگاه می کرد .

- نه ... تا حالا با کسی نخوابیدم . چه زن . چه مرد .

- مگه میشه ... میشه با مردا خوابید ؟

بکهیون به چانیول نگاه کرد . این پسر خیلی معصوم بود . و این کار رو برای بکهیون سخت می کرد . توضیح دادن این که چطور یک مرد با یک مرد دیگه میتونه بخوابه ، چیز آسونی نبود .

خودش هم چند وقت پیش به طور اتفاقی فهمیده بود . و اصلا توی موقعیت جالبی نبود . مردم کلبه ای رو که دو پسر جوان و خوشنام توش زندگی می کردند ، آتش زده بودند . و وقتی بکهیون پیگیر ماجرا شده بود چیز های وحشتناکی رو متوجه شده بود . دختری که به خاطر حسادت و عشق یه طرفه اش ، رابطه ی اون ها رو جار زده بود با نفرت به آتش کلبه و فریاد های اون دو جوون گوش می داد . و باعث می شد بکهیون از جنس اون ها بترسه .

اون ها وقتی به خواسته هاشون نمی رسیدند خطرناک میشدند . البته بکهیون میدونست نباید جمع ببنده ، اما دست خودش نبود . همیشه می دونست که بعضی مردان پنهانی و در خفا با هم می خوابند . و به بهونه ی ماجرای این کلبه از یکی از دوستانش راجع به این موضوع پرسیده بود .

- بکهیون هیونگ ؟

مثل اینکه زیادی توی فکر فرو رفته بود .

- ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد .

بعد نگاه کجی به چانیول انداخت .

- هر وقت میخوای خودت رو لوس کنی تا به خواسته ات برسی یادت می افته هیونگتم ؟

- هیونگ ! خودت همیشه ازم میخواستی بهت هیونگ نگم و گرنه من که مشکلی ندارم ...

بکهیون خنده ی آرومی کرد .

- میدونم بچه .

چانیول مثل کودکی هاش صورتش رو نزدیک بکهیون کرد تا با اشتیاق سوالش رو بپرسه . و بکهیون این حرکاتش رو خیلی دوست داشت . و همشون رو از قبل پیش بینی می کرد حتی الان هم می دونست که چان قراره چی بپرسه .

- نگفتی بکهیون . مرد ها چطور میتونند با هم بخوابند ؟ اون ها که از اون دریچه های بهشتی ندارند ؟

بکهیون نگاه شگفت زده ای به چانیول کرد .

- اوه خدای من . چشمم روشن . آفرین پارک چانیول . دریچه ی بهشتی ! میتونم کاملا تصور کنم که کیم جونگین همه ی این چرندیاتو بهت یاد داده . هاه .

و بعد سرشو تکون داد .

- بهت میگم ولی این چیزی نیست که راجع بهش جلوی بقیه صحبت بکنی . مردم ، مردانی رو که با هم رابطه داشته باشند زنده زنده می سوزونند . خدا هم این کار رو حرام می دونه . کسی که همچین کاری بکنه ، هرگز رنگ بهشت رو نمی بینه .

چانیول حس می کرد وقتی بکهیون این جملات رو می گفت ، خیلی نا امید به نظر می رسید . خودش هم نمی دونست چقدر شبیه توله سگ هایی شده که برای گرفتن استخوان از دست صاحبشون بهش مظلومانه نگاه می کنند . ولی بکهیون کاملا در جریان بود .

- قول میدم فقط با تو راجع به این موضوع حرف بزنم . قول مردونه !

بکهیون با شیطنت ازش پرسید :

- ای کلک پس میخوای باز هم راجع به این موضوع با هیونگت صحبت کنی ؟

- هیوووونگ ! بگو دیگه خواهش می کنم .

بکهیون به قیافه ی شکست خورده ی دونسنگ کوچولوش با لذت نگاه کرد .

- باشه باشه . غر نزن ! خب پسر خوب قاعدتا پسر کوچولوی توی شلوار آقایون دوست داره وارد یه فضای تنگ و شاید یه خورده لیز بشه و تکون تکون بخوره . درسته ؟

چانیول آب دهنش رو قورت داد و پر استرس برای هیونگش سر تایید تکون داد .

بکهیون می خواست حرفش رو ادامه بده که چانیول با صدای بلند وسط حرفش پرید :

- آ آ آ هیونگ ..... ینی .... واقعا میکنن توی دهن هم دیگه ؟

بکهیون تلنگری به پیشونی پسر عجول رو به روش زد .

- احمق مگه تنها سوراخ بدنت اونجاست ؟

چانیول با خنگی سرش رو خاروند .

- توی گوش که جا نمیشه . هیونگ ! من سوراخ دیگه ای ندارم . مگه شما دارید ؟؟؟

بکهیون با تاسف توی سر خودش زد.

- ابله ! پس وقتی که پدرت می خواست تنبیهت کنه چطوری از ترس توی شلوارت می ریدی ؟

چانیول با اعتراض گفت :

- هیونگ این چه طرز حرف زَ... ین ... نههههه!

تازه دو هزاریش افتاده بود .

- باور نمی کنم اون کیم جونگین لعنتی تا الان برات توضیح نداده باشه چطوری اینکارو با دختر ها می کنند ! همون چیزی که اون بهت گفته ، پسر ها با هم انجام میدن .

چانیول که دهانش از تعجب باز مونده بود ، بست .

- ول...ولی جونگین می گفت که این کار رو اگر با دختری که دوستش دارم انجامش بدم ، اون برای همیشه ولم میکنه . گفت براشون خیلی درد ناکه و فقط باید همچین چیزی رو با گیسانگ ها امتحان کنم ... یعنی پسر ها دوست دارند به هم درد بدن ؟ این چطور عشقیه !

چانیول در کنار معصومیت خیلی مهربان بود . و بکهیون توی اون لحظه به همین موضوع فکر می کرد .

- اوه . کیم جونگین از این چیزا هم حالیش میشه !! آره چانیولا درد داره . هووف ... من که نمیدونم چطوره ... ولی میگن درد لذت بخشیه . وخب روش هایی هست که دردشون کم میشه .

و بعد سکوت نسبتا زیادی بینشون افتاد . بکهیون خیلی دوست داشت بفهمه چانیول به چی داره فکر می کنه . و چانیول داشت به این فکر می کرد که بکهیون هیونگش ، اگه یه روز با یه نفر بخوابه چه شکلی میشه و لعنت !

از هر زاویه ای نگاه می کرد بنظرش خیلی جذاب می اومد . چانیول با بک زیاد حموم رفته بود و می دونست هیونگش بدن خیلی خوب و فوق العاده ای داره . و لعنت تر ! وقتی تصور می کرد یک زن زیر بدن هیونگش از لذت ناله کنه حالش بد می شد .

و مطمئن بود خدایان هم اگر می اومدند و از نجابت و پاکی اون زن دفاع می کردند باز هم چانیول اون رو هرزه می دونست . و لعنت ترین ! فکرش داشت حتی به سمت اینکه خودش و بکهیون رو با هم تصور بکنه ، می رفت !

به خودش فحش می داد و با توجیه اینکه حرفهایی که با هیونگش زده تحریک کننده بوده ، خودش رو آروم می کرد . ولی یه واقعیت مهمی انگار مثل پتک توی سرش خورده بود . اگر بکهیون ازدواج می کرد چانیول باید چیکار می کرد ؟
نمی خواست هیونگش رو از دست بده . چرا تا حالا به این موضوع دقت نکرده بود ؟ چرا فکر می کرد بکهیون همیشه برای خودشه ؟

- بکهیون ... چرا تا حالا ازدواج نکردی ؟ منظورم اینه که خوب ... تو حتی سن ازدواجت گذشته اما چرا ... چرا حداقل با کسی نخوابیدی ؟

بکهیون نفس عمیقی کشید . چانیول واقعا فضول بود .

- چون تا حالا دریچه بهشتی کسی برام جذاب نبوده . جوابتو گرفتی ؟

چانیول که متوجه شد بکهیون داره سر به سرش می زاره ناله ی اعتراض آمیزی کرد . بکهیون که با دمغ شدن چانیول سرگرم شده بود ادامه داد :

- چانیولا . خب راستش رو بخوای من عاشق یکی شدم . تازه پدر عشقم هم در جریان عشقم بود . ولی خودش خیلی خنگه ! پدرشم ازم خواست بیخیالش بشم که آخر وعاقبت نداره . ههههه . ولی فکر کنم باید کم کم خودم رو جمع و جور کنم و شخصی برای خودم دست و پا کنم . ببینم امشب میتونم یکی رو تورکنم یا نه ؟ البته فکر کنم تا الان چهار نفری توی تورم باشند !

و بعد با صدای بلند خندید . چانیول به خوبی فهمیده بود بکهیون متوجه نقطه ضعفش شده و داره اذیتش می کنه . پس سعی کرد با نفس های عمیقش خودش رو آروم کنه .

- تو از همون اولتم تورات پهن بود . اگه میخواستی تا الان کرده بودی ! فقط متعجبم به عنوان یک مرد چطوری خودت رو آروم کردی ! اون هم با این سن . بیست و هفت سال سن کمی نیست !

بکهیون که از حاضر جوابی چانیول لذت برده بود با صدای بلندی خندید:

- حق با توعه چانی . به اندازه ی کافی پسر کوچولوی توی شلوارم رو با دست هام لوس کردم . دیگه باید زیر نظر یک همسر تربیت بشه ! مگه نه ؟ ها ها ها . واجب شد امشب یکی رو بکنم ! زیادی حرفای صحنه دار زدیم .

و سرخوشانه خندید . اما برای چان اصلا خنده دار نبود . داشت حس هایی رو تجربه می کرد که مطمئن بود عمیق بودند . و حتی مطمئن تر بود که مال امروز یا روز گذشته نیستند . فقط انگار جلوی چشم هاش بودند و اون ، همه ی این سال ها بهشون توجه نکرده بود .

***

پشت در اتاق مهمان خانه بودند . اگر وارد اتاق می شدند نمایش شروع می شد . هر دو اضطراب داشتند . چانیول منتظر بود تا بکهیون لب تر بکنه ، اونوقت از همون جا بر می گشتند . گور بابای نقشه !

دوست داشت بکهیون مثل یک مرد ، مثل یک تکیه گاه مقابل تائو پیشش بایسته و این سر و شکل قیافه ی بکهیون براش جذابیتی نداشت و شاید اعصابش رو خورد می کرد . نمی دونست برای بار چندم توی اون روز میشد که از خدایان بخاطر مذکر بودن بکهیون تشکر می کرد .

تا زمانی که به پشت در این اتاق برسند ، مرد های هیز زیادی رو شاهد بود که برای بکهیون دندون تیز کرده بودند .

متوجه نفس عمیق کشیدن بکهیون شد .

- بریم تو .

چان قبل از ورود بک به اتاق بازوش رو گرفت .

- بکهیون ؟ مطمئنی ؟

بکهیون با آرامش پلکی زد . و بعد روی پنجه ی پاهاش ایستاد و حین کنار زدن آویز کلاه چانیول ، کنار گوشش زمزمه کرد :

- بریم خوش بگذرونیم چانیولا !

چان از صدای آروم و مردونه ی بک دم گوشش احساس سستی می کرد . وقتی به خودش اومد متوجه شد که بکهیون وارد اتاق شده .

صدای تاجر تائوی عوضی می اومد . وارد اتاق شد . اون زی تائوی هوسباز یه جوری به بکهیون نگاه می کرد ، انگار همون لحظه میخواست بهش تجاوز کنه . چانیول سعی کرد با نفس عمیق به عصبانیتش غلبه کنه .

- اوه ببینید کی اینجاست . سرتاجر پارک معروف دوستتون آقای بیون نیومدند ؟

چانیول پوزخندی زد و نگاه کوتاهی به بکهیون انداخت . بکهیون کاملا توی نقشش فرو رفته بود و مثل یک گیسانگ وظیفه شناس کنار یریم وسایل های پذیرایی رو آماده می کرد .

- سرشون شلوغ بود . من رو تنها فرستادند و خیلی ناراحت شدند که نشد به خدمتتون برسند .

تائو کاملا حواسش به یریم و بکهیون ( که البته خودش نمیدونست بکهیونه !) بود . سرسری جواب داد :

- درسته ، پدرم سه سال از عمرشون رو شاگرد پدر ایشون بودند و می گفتند که پدر ایشون خیلی سخت گیر بودند و جلوی سود اضافی درباریان و تاجران رو می گرفتند برای همین کمی با هم اختلاف نظر پیدا کردند . اما همیشه خودشون رو مدیون استاد بیون می دونند .

چانیول به بکهیون که خودش رو با پذیرایی سرگرم کرده بود نگاه کرد . بکهیون توی اون لحظه داشت با جابجا کردن ظرف ها سر به سر یریم میزاشت و اون رو می خندوند .

همون لحظه احساس کرد حسادت عجیبی توی وجودش داره پخش میشه . چقدر همسر بودن به بکهیون می اومد . شاید اون تاجر عوضی نمیدونست که بکهیون پسره . اما یریم که میدونست . و از چهره اش پیدا بود که داره بکهیون رو تحسین می کنه . بکهیون هر جا که بود ، پر از روشنایی ، مهربانی و حمایت بود .

- شما چطور با هم دوست شدید ؟ فقط چون پدر شما هم شاگرد پدرشون بوده ؟

تائو در حالیکه ردای بلندش رو کنار می زد تا راحت تر بنشینه پرسید . چان در مقابل تائو با آرامش نشست . سنگینی نگاه بکهیون رو روی خودش احساس می کرد . به چشمهای تاجر تائو با لبخند معنا داری زل زد :

- یک سال قبل اینکه من به دنیا بیام ، بکهیون هیونگ پدر و مادرش رو از دست داده بود . و پیش والدین من زندگی می کرد . پدرم همیشه می گفتن بخاطر خوش قدمی بکهیون صاحب فرزند شدند . متاسفانه مادرم مثل خیلی از زن های دیگه زیر زایمان طاقت نمیارن و از دنیا میرن .

کمی مکث کرد و با آرامش و احساسات عجیبی که از ته دلش بودند ادامه داد :

- بکهیون از من مراقبت کرد . اون برای من هم مادره هم پدر . پدرم همیشه سرگرم کار خودش بود . اما بکهیون خودش با دست های کوچولوش آشپزی یاد گرفت و توی دهان من غذا گذاشت . من رو ترو خشک میکرد . بهم یاد می داد و همیشه برای من مثل یک تکیه گاه بود و هست ! من همه چیزم رو از اون دارم . اون تمام زندگیش رو تا الان صرف من کرده و من این لطفش رو هرگز فراموش نمی کنم . الان که میبینم دوست دارم ازش بخوام که در آینده هم همینطوری پیشم باشه .

بکهیون همه ی تلاش خودش رو می کرد تا اشک نریزه . اون با حرف هاش داشت با قلب بکهیون چکار می کرد ؟

چانیول با زدن این حرف ها احساس سبکی عجیبی می کرد .

- اوه ... شنیدم سال گذشته پدرتون رو از دست دادید ؟ واقعا متاسفم !

- بله . سال ها درگیر بیماری سختی بودند . اگر مراقبت های بک هیونگ نبود ممکن بود زودتر از این ها از دستشون بدم .

تائو با تعجب به چان نگاه کرد :

- اوه چقدر بد که نشد همچین آدمی رو از نزدیک ببینم .

بکهیون واقعا شگفت زده شده بود . هرگز فکرش رو نمی کرد چانیول کوچولوش به این چیز ها هم فکر بکنه . پسر کوچولوش واقعا دیگه کوچولو نبود !

اون خیلی بزرگ شده بود و بکهیون متوجه می شد که چانیول داره یجورایی ازش تشکر می کنه . بکهیون همه ی اون کار هارو بی هیچ چشم داشتی و فقط بخاطر علاقه ی قلبی خودش کرده بود .

انتظار تشکر کردن چانیول از خودش رو نداشت . همش بخاطر عشق بود . عشق و محبتی که از اولین بار که در آغوشش گرفته بود ، توی دلش احساس می کرد . پسر کوچولو و ناز و خوردنی که با گوش های فیلی بزرگ و بامزه اش و چشم های درشتش توی بغلش دلبری می کرد .

و بعد ها که بزرگتر شده بود متوجه ریشه دار بودن احساساتش شده بود . اون کاملا متوجه بود که بر عکس دوستاش هیچ علاقه ای به توی بازار ول گشتن و دید زدن دخترای رنگارنگ توی شهر نداره ! اون دوست داشت همه ی ساعت و وقتش رو صرف پسر کوچولویی بکنه که عین یه توله سگ دوست داشتنی دنبالش راه می افتاد .

پسر کوچولویی که با دست های خودش غذا توی دهنش گذاشته بود . از ترس تشنج کردنش بخاطر تب ، شب های زیادی رو تا صبح چشم روی هم نگذاشته بود . دلش برای اون وقت ها که راه می رفت و چانیول کوچولو پای چپش رو بغل می کرد تنگ شده بود . چانیول کوچولویی که هر وقت توی بغلش می گرفت و می گفت " هیونگتو بوس کن ببینم " ، لب های هیونگش رو هدف قرار میداد و چون بوسیدن بلد نبود مک میزد !

چانیولی که مقابل خودش خوندن و نوشتن یاد گرفته بود و هرجا هم دردسر درست می کرد با چشمای درشت و اشکی و نازش پشت هیونگش قایم می شد .

عشقی که به چانیول داشت از چشم های پدر پسر کوچولو مخفی نمونده بود . نصیحت های پدر چانیول هنوزم که هنوزه از یادش نرفته بود . همون موقع بود که راز عشق استاد به شاگرد محبوبش رو فهمیده بود . پدرش و پدر چان . اما سر انجام ازدواج هر دو و جدایی بینشون بود .

بکهیون نمی خواست از چانیول دور باشه پس ترجیح می داد عشقش رو برای همیشه توی قلبش دفن کنه اما چانیول رو هر روز ببینه . حتی با این که روزی برای چانیول باید جشن عروسی می گرفت هم کنار اومده بود . بکهیون عاشق فداکاری بود .

زی تائو که دوباره حواسش به سمت بکهیون و یریم رفته بود گفت :

- الحق که زیبا ترین دختران سرزمین های شرقی توی چوسان هستند !

و بعد دست های بکهیون رو توی دست هاش گرفت و با لب هاش بوسید .

- توی تمام این سال ها بانویی به زیبایی شما و دستانتون ندیدم .

چانیول که به سختی خودش رو کنترل کرده بود لبخندی مصنوعی زد .

- زیبا ترین ها هم حتی نقطه ضعف هایی دارند . بانوی جوانی که دستشون در دستان شماست از نعمت تکلم بی بهره اند .

تائو نیشخند کثیفی زد .

- عیبی نداره . انقدر این بانو زیبا هستند که قدرت تکلم نداشتنشون عیبی محسوب نمیشه . برای من صدای ناله هاشون هم یک روشی از مکالمه محسوب میشه .

و بعد دست هاش رو به چونه ی بکهیون کشید و نوازش کرد .

- بزارید با یکی از اصیل ترین نوشیدنی های چوسان ازتون پذیرایی کنه . برای آغاز یک شب پر حرارت لازم میشه .

***

زی تائوی هوس ران مست کرده بود و رسما با دست هاش باسن بکهیون رو محکم فشار میداد . چان علاقه ی شدید به خورد کردن استخوان های دست های کثیفش داشت . امضا رو گرفته بودند . فقط مونده بود تا مرحله ی آخر یعنی خارج کردن زی تائو از اتاق رو شروع کنند . چان به یریم و بک اشاره ای کرد .

یریم با لحن اغواگرایانه ای نزدیک تائو ، که دراز کشیده بود و بکهیون رو روی خودش کشیده بود ، گفت :

- قربان دوست من اجازه میخواد تا چشمای شما رو ببنده و شما رو با چیز هایی که بلده سرگرم کنه . میدونین آخه یکمی خجالتیه .

زی تائو قهقه ی مستانه ای سر داد و با نوازش کردن گونه ی بکهیون و فشردن باسنش گفت :

- هوم . عیبی نداره . امشب شب توست هرزه ی من !

در حالیکه چانیول گوشه ی اتاق تلاش میکرد تا محتویات معده اش رو بالا نیاره ، بکهیون با زیرکی تمام و عشوه ی بینظیرش چشمان تاجر رو بست و دستشو گرفت تا بلند کنه . یریم ، به جوهیون که پشت اتاق منتظر اونها بود اشاره ای زد .

و حالا وقتش بود تا توی ثانیه ای که بک ، مرد چشم بسته رو ول میکنه ، جوهیون جاش رو بگیره و اون رو به اتاق کناری منتقل کنه . و همین اتفاق هم افتاد و حالا توی اتاق فقط بکهیون و چانیول مونده بودند .

انگار یریم هم متوجه عجیب غریب شدن جو اون اتاق شده بود و از اونها خواسته بود تا صبح همونجا بمونند و تضمین کرده بود کسی مزاحمشون نمیشه .

بکهیون و چانیول رو به روی هم پشت میز نشسته بودند .

بکهیون سکوت بینشون رو شکست .

- قاعدتا نباید الان با هم جشن بگیریم چانیولا ؟

چانیول که هنوزم بخاطر زی تائو عصبانی بود هووف کلافه ای کرد و بند کلاهش رو که زیر چونه اش محکم شده بود کشید و پرتش کرد گوشه ی اتاق :

- هیونگ لطفا برام یکم نوشیدنی بریز تا آروم شم .

- نوشیدنیش قویه ها . من یکم ازش خوردم الان سرم گیج میره .

چان آرنجش رو روی میز گذاشت و در حالیکه دست هاش رو تکیه گاه پیشونیش کرده بود جواب داد :

- به درک بکهیون . احساس میکنم اگه یکم سست نشم پا میشم میرم دخل این پسره ی اشغالو در میارم !

بکهیون خنده ی بانمکی کرد .

- اُ مو ! ما اینجا یه چانیول غیرتی داریم .

و بهش فنجان نوشیدنی رو داد . چانیول رسما تو یه پیک همش رو سر کشید و پیک دوم رو خودش برای خودش ریخت .

حالا احساس بهتری داشت . از جاش بلند شد و تشت آب کنار در رو برداشت و کنار بکهیون نشست .

- بکهیون بیا پاکش کن این چیزا رو از صورتت .

بکهیون که داشت شیرینی های روی میز رو به غارت می برد با دهن پر جواب داد :

- حالا بعدا پاک میکنم الان حوصله اش رو ندارم .

چان بمحض شنیدن جواب بکهیون ، اون رو بسمت خودش برگردوند .

- من انجامش میدم .

بکهیون که با تعجب بهش نگاه می کرد پرسید :

- چه عجله ای داری ؟

چانیول دستمال سفید رو داخل آب کرد .

- دلم برای هیونگ خودم تنگ شده .

چند دقیقه ی بعد چهره ی بکهیون بی هیچ آرایشی مقابل صورتش بود . بکهیون ساکت بود و روی حس لمس کردن های انگشت های چان تمرکز کرده بود . چان گیره های توی موهای بلند پسر رو به روش رو باز کرد و دوباره براش مردانه بست .

به صورت بکهیون نگاه کرد . چشم های هیونگش بسته بود . با دست هاش صورت بکهیون رو قاب گرفت و بوسه ی عمیقی روی پیشونی هیونگش کاشت . بکهیون با تعجب چشم هاش رو باز کرد و به صورت دونسنگش خیره شد .

- چانا . چیشده ؟

و بعد بلافاصله چشم های درشت چانیول پر از اشک شدند . بکهیون مضطرب از رفتار های چانیول ، با انگشت های بلند و سفیدش اشک های روی گونه های چانیول رو پاک کرد .

- چانیولا چی شده ؟ به هیونگت نمی گی چی شده ؟ دارم نگران میشم!

هق هق های چانیول شدت گرفت و با صدای بلند گریه کرد و خودش رو درون آغوش بکهیون انداخت .

- بکهیونا . من رو ببخش . من دونسنگ خیلی بدی ام که تو رو مجبور کردم اینطوری لباس بپوشی و سختی بکشی . هیونگ ، تو همیشه برای من یک مرد قدرتمندی .

بکهیون که اوایل با دقت و خوب به حرف های چانیول گوش می داد با شنیدن آخرین جمله اش خنده ی زیبایی کرد و با محبت پس سر چانیول رو نوازش کرد .

- دیوانه ! من که از دستت ناراحت نشدم . تازه با دو تا لباس مردونگیمم از دست ندادم . الکی فکر های بیهوده نکن .

چانیول به سختی در حالیکه اصلا دلش نمیخواست از بغل هیونگش جدا شد و همزمان با باز کردن روبان لباس زنانه ای که تن بکهیون بود گفت :

- بهر حال اصلا این لباس ها بهت نمیاد هیونگ . دیگه هرگز از این چیزا نپوش ... به تو فقط چیز های مردونه میاد !

بکهیون از رفتار های چانیول تعجب کرده بود . مطمئن بود اون لباس های لعنتی و چندش بیشتر از هر چیز دیگه ای بهش میومدند و جذاب شده بود پس مطمئن شد منظور چانیول چیز دیگه ایه !

وقتی چانیول لباس ها رو از تن بکهیون در آورد ، نگاهش به بدن برهنه ی بکهیون افتاد . ماهیچه های مردانه و خوش فرمش که بدون هیچ مویی جلوی چشم هاش بودند . خیلی زیبا بود . بزاقش رو قورت داد و به چشم های هیونگش خیره شد .

بکهیون در حالیکه یکی از ابروهاش رو بالا برده برده بود و به چشم های چان نگاه می کرد ، بند دامنش رو هم کشید و باز کرد و بعد دامن رو به گوشه ای از اتاق انداخت . الان فقط با یک شلوار سفید مقابل چانیولی که هر از گاهی بخاطر گریه ی چند دقیقه ی قبلش سکسکه می کرد نشسته بود .

- چانیولا . من تو رو بزرگت کردم . فکر کردی میتونی با این حرف ها گولم بزنی ؟ چی شده ؟

و حالا سایه های کم رنگی از اخم توی چهره ی بکهیون دیده می شد . چانیول پیراهن مردانه ای که یریم برای بکهیون گذاشته بود برداشت و بدون اون که جلوی لباس رو ببنده تنِ هیونگش کرد .

- نگفتی ؟

بکهیون نگاه مضطرب چانیول و همچنین حرکت سیبک گلوش وقتی آب دهانش رو قورت میداد ، دید .

- بکهیون ... من ... من دوستت دارم .

بکهیون که اصلا منظور چان رو متوجه نشده بود ، پشت سر هم پلک زد .

- من ... من ... دوست ندارم که تو بری و با یه دختر ازدواج کنی و با اون بخوابی و صاحب فرزند بشی . من دوست دارم تو برای همیشه پیش من باشی و با هم زندگی کنیم . من ...

بکهیون وسط حرفش پرید .

- چانیولا چی داری میگـ ...

- هیونگ ! می دونم همین امروز برام توضیح دادی مرد ها چطور میتونن با هم باشن ولی حق نداری فکر کنی علاقه ی من به تو فقط برای امروزه ! من از وقتی که یادم میاد تو رو دوست داشتم ... من از اول هم همینو میخواستم ... من ... من میدونم لذت های جنسی برای یک آدم سالم لازمه ! هیونگ من بدنم رو در اختیارت میزارم ... تو ... تو میتونی لذت های زندگیت رو پیش من تامین کنی .. من ...

به گریه افتاد :

- از پیش من نرو ... قول می دم که هیچ وقت اذیتت نکنم . من امروز ... من امروز ... عین یه ... احمق تازه ... تازه الان ترسیدم ... که تو هم یه روز ممکنه بری ... من مثل یه احمق پیش خودم فکر می کردم که تو همیشه باید پیش من بمونی ... با خودم فکر نمی کردم که باید ازت بخوام ... من احمق بودم ... من نمی خوام که بری ... پیشم بمون .

و بعد دوباره بدن لرزانش رو توی آغوش بکهیون انداخت . برای چانیول آغوش بکهیون امن ترین جایی بود که میتونست وجود داشته باشه . گرمای بدن بکهیون و شنیدن صدای تپش قلب هاش مثل بهشت میموند .

بکهیون نمیدونست چی باید بگه . شوکه شده بود . مطمئن بود چانیول اونقدری مست نیست که نفهمه داره چی میگه و فقط در حدی نوشیده که شاید کمی بی پروا ترش کنه .

باید چی می گفت وقتی پسر جوان توی آغوشش می لرزید و ثانیه هایی قبل به معصوم ترین شکل ممکن علاقه ی خودش رو ابراز کرده بود و حتی به بانمک ترین روشی که میتونست توی کل جهان وجود داشته باشه بدنش رو تقدیم عشقش کرده بود !

پسری که بکهیون مطمئن بود که تعداد خود ارضایی هاش حتی با انگشت های دست هم قابل شمارش هستند .

درسته شنیدن این حرف ها و اعترافات برای بکهیونی که سال های توی عشق همین پسرِ توی آغوشش سوخته بود ، لذت بخش بود . اما دیدن حال خراب پسر توی آغوشش باعث می شد همه ی اینا براش به تلخی بزند .

آروم روی موهای چانیول بوسه ای کاشت و گفت :

- هیسس ... آروم چانیولا ... لازم نیست از ترس اینکه هیونگ بره این حرفا رو بزنی . همه ی حرفایی که بهت زدم شوخی بود . من نمیخوام ازدواج کنم . تازه اگه تو یه روزی ازدواج کردی باید یکی از اتاق های خونه ات رو بدی به من . اونوقت من همیشه ور دل خودتم !

چقدر سخت بود این حرف ها رو زدن و سخت تر از همه ی این ها ، تحمل کردنشون .

چانیول در حالی که چشمه ی اشک توی چشماش هنوزم فعال بود گفت :

- هیونگ . من اینو نمیخوام ! فکر کردی نمیفهمم ؟ یعنی انقدر زشت و حال بهم زنم که حاضر نیستی با من باشی ؟ خب اگر این طوریه رک بهم بگو . این داستانا چیه سر هم می کنی؟

بک آروم دست هاشو جلوی دهن چان گذاشت .

- نه احمق . تو اصلا هم زشت و حال بهم زن نیستی ! هیونگتم حالش از تو بهم نمی خوره .

سپس با مهربونی مو های چانیول رو نوازش کرد :

- خوابیدن با یک مرد چیز درست و آسونی نیست که تو به همین راحتی ازش حرف می زنی ! خیلی خطر داره . و بد تر گناهه . چانیولا گناه خیلی بزرگیه . و اینکه تو هرگز نمیتونی صاحب فرزند بشی . همه ی این ها هست . هیونگ صلاح تو رو میخواد . پس انقدر احمق نشو و حرف های مسخره نزن .

چانیول سرش رو بلند کرد و دست های بکهیون که روی موهاش بود ، توی دست هاش گرفت :

- می دونم ! قرار نیست ما توی شهر و بازار جار بزنیم که با همیم . گرچه ، اگر به من بود دوست داشتم همه جا با صدای بلند بگم که " بکهیون هیونگ با منه " که " مال منه " . اما اگر این قراره به قیمت به خطر افتادن جونت باشه ، خوب مخفی نگهش میدارم .
راجع به خدا هم ... هیونگ ! من احساس میکنم خدا مهربون تر از اینها باشه که من و تو رو طرد کنه ؟ هوم ؟ خدا خودش تو رو آفرید و توی مسیر زندگی من قرار داد و لذت پیش تو بودن رو به من هدیه کرد . بعد چرا نباید مارو ببخشه ؟
من از روی هوس یا شهوت تورو نمیخوام هیونگ ! من واقعا از ته قلبم تو رو میخوام و عاشقتم . من دلم میخواد با تو غذا بخورم . با تو سرکارم برم . شب ها کنار تو بخوابم و با تو از خواب بیدار بشم . دوست دارم با تو به مسافرت برم و با تو ...

چان گونه هاش از خجالت سرخ شده بود :

- با تو لذت بردن رو تجربه کنم . بکهیون من ... از بین تمام آدم های دنیا دوست دارم باقی عمرم رو پیش تو بگذرونم . تو بچه دوست داری ؟ بخاطر همین منو رد می کنی ؟

نا امیدی صدای چان قلب بکهیون رو می شکست . هرگز فکرش رو نمی کرد چان هم مثل خودش عاشقش بشه . بعد از بیست سال ، احساس امنیت می کرد .

احساس می کرد به جایی تعلق داره . احساس می کرد دلیلی برای ادامه دادن داره . احساس می کرد خانواده ای داره . درسته که همیشه پیش چانیول بود و این براش خوشایند بود . اما چانیول هیچ وقت انقدر احساساتش رو بروز نداده بود .

اون همیشه بهش می چسبید ، باهاش میخوابید ، ازش کمک میخواست و گهگاهی هم می گفت " هیونگ ممنونم " یا " هیونگ دوستت دارم " اما همه ی این ها در نظر بکهیون مثل احساسات بچه ای بودن که به والدینش ابراز می کنه .

بکهیون زودتر از سنش بزرگ شده بود و رفتار کرده بود و میفهمید . همیشه انتظار روزی رو می کشید که چان مثل هر بچه ای که آغوش والدینش رو رها می کنه تا بچه ی خودش رو بغل کنه ، رهاش بکنه . اما این اتفاق نیفتاده بود و چانیول ازش می خواست تا همیشه برای هم باشن و کنار هم !

- نه چانی ، من تو رو بزرگ کردم ! بچه چیکار میخوام . تومطمئنی همچین چیزی رو از من میخوای ؟ مطمئنی بیون بکهیون رو میخوای ؟

چانیول مصمم جواب داد :

- توی زندگیم تا حالا انقدر مطمئن نبودم !!!

اشک های سمجی که از زندون چشم های بکهیون خسته شده بودند بالاخره تونستند فرار بکنند و روی گونه هاش سر بخورند .

بکهیون دست های لرزانش رو بلند کرد و مو های چانیول و سپس لاله ی گوش و گونه هاش رو نوازش کرد و با صدای مرتعش گفت :

- بیا با هم انجامش بدیم . هیونگ قبول می کنه . قبول می کنم ...

چانیول با شنیدن حرف های بکهیون واقعا احساساتی شده بود . با دست هاش خیلی نرم شونه های بکهیون رو گرفت و مجبورش کرد دراز بکشه .

و بعد روش خیمه زد . در حالی که یکی از دست هاش رو کنار سر هیونگش تکیه گاه کرده بود با دست دیگه اش اشک های هیونگش رو پارک می کرد .

-درسته هیونگ . ما باید با هم انجامش بدیم !

و بعد صورتش رو نزدیکتر کرد ، طوری که نفس هاش به لب های بکهیون برخورد می کرد .

- دوست دارم توی خلوتامون ... بیون چانیول تو باشم ، هیونگ !

و بعد لب های ناشی وپاکش رو روی لب های بکهیون گذاشت و معصوم ترین بوسه ی اون مهمان خانه اینطوری اتفاق افتاد !

بوسه ای که همزمان با تولدش اولین دونه های برفِ اون سال هانیانگ شروع به باریدن کردند .

و اینطوری اون هیونگ و دونسنگ اشتباه پدرانشون رو تکرار نکردند ! عشق چیزی نبود که بخاطرش خجالت بکشند !

The End

NaRiYa 30 Dec 2018

دوستش داشتین عایا؟ *-*

Continue Reading

You'll Also Like

67.6K 18.3K 43
[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین...
4.9K 1.2K 22
من بیون بکهیونم، امگایی که با نحسی متولد شد! -روز تولدم پدرم فهمید جفت حقیقی عزیزش بهش خیانت کرده از کجا فهمید؟ خب خیلیم سخت نبود چون رایحه من با همه...
108K 15.9K 15
─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــه‌ای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـه‌آلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــی‌ک...
46.1K 12.6K 95
🥀🕸️خلاصه: پارک چانیول آخرین بازمانده قبیله آتش یک دورگه نیمه انسان و نیمه خون آشام هست که در سن 170 سالگی متوجه توطئه کثیف و بزرگی که عموش در حق...