Put Me Back Together [Malec]

By sizartaDowneyJr

102K 13.5K 7.1K

مقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس... More

1."start"
2.sex?! no!
3."last moment before disaster"
4.agression⚠
5.wellcome to hell
6.kill your self
7.no one care
8.just END the pain
9.hospital
10.hospital (2)
11.finally magnus is here!
12."I'm here"
13."let me help you"
14.freinds
15."It's too late"
16. I LOVE A CHALLENGE
17. "first session (1) "
18.first session (2)
19.you can't stay here!
20."food?! ugh!"
21."clace"
22."It's your fault"
23." second session "
24."being gay is NOT a disease!"
25."self harm⚠"
26.Ragnor fell
27."all he need to forget the pain"
28."stupid dream"
29."I'm Sorry"
30."letter"
32."WTF?!"
33."Bar"
34."First session with devil"
35."What happened to you?"
36."I like you"
37."Camille"
38."What's the Truth?!"
39."Date"
40."Date2"
41."I Wanna Be Free"
"نویسنده"
42."Home"
43."Get Out!"
44."we LOVE you"
45."Put Him Back Together"
46."Bad Idea"
47."now or never"
48."I'm Here"
49." We're Done"
50."truth or dare"
51."Pancakes"
52." The Demon"
53."what happened?!
54." THE TRUTH"
55."mOnStEr"
56."COURT"

31."The Tutor"

1.3K 239 164
By sizartaDowneyJr

- خب الک، آماده ای که جلسه رو ادامه بدیم؟

مگنس رو مبل کنار الک نشست.

- مگه کارمون تموم نشده؟ دیرشده...

الک دوباره سرجاش نشست و بهش نگاه کرد.

- آره اما هنوز یه چیزایی مونده که باید دربارش حرف بزنیم. باهام صحبت می کنی؟

اون باید مطمئن میشد.نشستن اونجا و منتظر معجزه بودن فایده ای نداشت. و خب..البته اونجا بودن با الک بهتر از برگشتن به اون خونه ی خالی بود. الک سرشو تکون داد.

اون نمیدونست مگنس می خواد درباره ی چی صحبت کنه .فقط امیدواربود که درباره ی سباستین نباشه چون واضح بود که اون آماده نبود تا درباره ی اون و هرچی که سرش آورده حرف بزنه .

- وقتی من رفتم ملاقات خونتون ، مادرت یه چیزی درباره ی از دست دادن یه بچه گفت.الک تو خواهرو برادر بیشتری داشتی؟

اون با احتیاط پرسید.نمی خواست الکو ناراحت کنه اما واقعا واسش مهم بود که بدونه.هرچند ، اون پسر به نظر نمیرسید از سوال خوشش اومده باشه.

اون رنگش بیشتر پرید و داشت با نامه ی توی دستش یکی می شد.

مگنس فنجون سرد شده ی قهوه رو به دست الک داد.

- ممنون.

اون زمزمه کرد وفنجون رو ازش گرفت.قهوه دیگه گرم نبود اما مزه ی تلخش بهش کمک میکرد.

اون از صحبت کردن درباره ی مکس خوشش نمیومد و نمی دونست چرا مگنس می خواد درباره ی اون بدونه. این همیشه درد داشت وقتی اون درباره ی اون پسر کوچولو فکر میکرد که زندگی کوتاهش فقط زجرآوربود.

ولی نامه یه چیزی رو براش واضح کرد. اونا دوسش داشتن و پشیمون بودن و منتظرش بودن.

الک هنوز نمی دونست موندن تو این دنیا ایده خوبیه اما میتونست بهش یه شانس بده و واسه اینکار اون باید به حرف مگنس گوش می داد.

- من یه برادر داشتم. مکس. من هفت سالم بود که اون به دنیا اومد.

اون به مگنس نگاه نمی کرد اما حداقل شروع به حرف زدن کرد.

- اون شیش ماه زندگی کرد. قلبش یه مشکلی داشت. چیز زیادی راجبش واسه حرف زدن نیست.

اون شونه هاشو بالا انداخت.نمی دونست دیگه مگنس چی می خواد بدونه.

- تو به خاطر میاریش؟

قلبش مچاله شد. مگنس بچه ها رو دوست داشت. اگه نداشت باهاشون کار نمی کرد. اون نمی خواست خودش یدونه داشته باشه چون اون بی مسئولیت ترین آدم تو دنیا بود اما هنوز ، نمی تونست تحمل کنه وقتی این موجودات کوچولو زجر می کشیدن.

- آره.

اون نفس عمیقی کشید و دستاشو دور فنجون محکم کرد.

- من وقت بیشتری و تو بیمارستان گذرونم تا خونه امون. من تقریبا مردنشو با چشمام دیدم. به خاطر همین از همه ی اینا متنفرم. بیمارستان، دارو، دکترها...من نمی گم همشون بدن چون تو نیستی.فقط...اونا هیچ کاری واسه نجات جون مکس نکردن.اون خیلی کوچولو بود.... اون هیچ گناهی نداشت .

الک چشماشو بست اما گریه نکرد . به اندازه ی کافی اون روز گریه کرده بود.

- من متاسفم الک.

این همه یچیزی بود که مگنس تونست بگه.اون از این متنفر بود که دکترا بعد از یاد گرفتن اون همه چیزای سخت هنوز نمی تونستن همه رو نجات بدن. این اینقد ناراحت کننده بود که اون تصمیم گرفت روان پزشک بشه اما فک نمی کرد این قدر سخت باشه.

بد ترین هاش مورد هایی مثل الک بودن. اون مریض نبود،زندگی مجبورش کرده بود که اون جا باشه.

- این واسه یه بچه هفت ساله خیلی زیاده چه جوری تونستی قبولش کنی؟

- خیلی راحت .قبول نکردم.

اون شونه هاشو بالا انداخت و یه قلوپ از نوشیدنی سردش خورد. مگنس میدونست مرگ مکس یکی از دلایل اینه که الک خیلی حساس و مهربونه . دیدن مرگ یه بچه...

اون باید واقعا اونو دوست داشته باشه که بعد این همه سال هنوز فراموشش نکرده بود.احساساتش هنوز وجودداشتن، میتونست این رو تو چشمای الک ببینه.نارحتی و درد.

مگنس هیچ خواهر و برادری نداشت اما میتونست درک کنه اون چقدر دلتنگشه. و اون الان بیشتر تحت تاثیرالک قرار گرفته بود. اون پسر واسه این دنیا زیادی خوب بود.

- هنوز دوسش داری؟

- آره.

- پس باید بدونی مکسم دوست داره.نه؟

مگنس لبخند زد وقتی دید الک بعد از شنیدن حرفش آروم شد.

- فکر کنم.

- من مطمئنم. و واسه همین تو نباید تسلیم شی. مکس دلش می خواد تو رو خوشحال ببینه.میدونم این آسون نیست.اما ما روش کار می کنیم. به خاطر تو. به خاطر مکس. میزاری کمکت کنم؟

مگنس به اون چشم های زیبا نگاه کرد و همون لحظه جوابش رو گرفت.خوندن اون ها خیلی آسون بود.

- لطفا.

اون سرشو تکون داد و مگنس دلش خواست دوباره بغلش کنه. اما به جاش بلند شد و دستشو براش دراز کرد.

- پس بیا.

الک دست مگنسو گرفت. هنوز مطمئن نبود این ارزش تلاش کردن داره اما نمی تونست به مگنس نه بگه.

تو اون مرد یه چیز خاصی بود که مثل آهنربا کار می کرد.اون فقط زیبا ، باهوش، شوخ نبود بلکه قلب پاک و روح زیبایی داشت.

الک تو کل زندگیش کسی شبیه اونو ندیده بود. و واقعا حسرت می خورد. شاید.. فقط شاید اگه الک به جای سب مگنس رو دیده بود، الان میتونست خوشحال باشه.

الک میدونست این احمقانه است اما مطمئن بود مگنس هیچ وقت بهش آسیبی نمیزنه.که اون حمایت کننده و مهربون و دوست داشتنیه. الک شکی توش نداشت.چرا؟ چون اون همین الانم همینجوری بود.

و الک فقط مریضش بود. اون واقعا به شریک زندگی مگنس حسودیش می شد.اون میدونست الان کسی مگنس کنار مگنس نیست و وقتی شب تو تختش دراز کشید به این فکر میکرد اون جای اون آدم بودن چه جوری میتونه باشه.

الک می خواست یه نفر با احساس واقعی بهش نگاه کنه. که اونو همونجوری که مگنس اون روز بغلش کرده بود بغل کنه.

اما این غیرممکن بود.مگنس یه دکتر محترم و بزرگ تر ازش بود.و میتونست هر دختر یا پسری که بخواد کنارش داشته باشه. و الک؟

الک شکسته بود. هیچ کس دیگه اونو نمی خواست. اون اینو میدونست. اون می دونست حتی اگه مگنس اونو بخواد کاری نمی کنه. اولا اون زیر سن قانونی بود.

دوما اون نمی دونست مگنس گی هست یا نه

سوما اون هیچ چی واسه دادن به مگنس نداشت.

چهارما اون آسیب دیده بود. و مطمئن نبود دیگه هیچ وقت به سکس علاقه پیدا کنه.الان فقط حالشو بهم میزد. اون نمی فهمید مردم چرا همچین کاری می کنن. و برای فهمیدن این باید خیلی صبر می کرد.

(اخ دقیقا فکرای منو نوشته اینجا |:)

- چیکار کنم؟

اون با خودش زمزمه کرد و به نامه نگاهی انداخت. اون باید تصمیمشو می رفت اما این میتونست تا فردا صبر کنه.

.

تصمیم گرفتن الک پنج روز زمان برد. و این داشت دیوانه اش می کرد. تعداد دفعاتی که نامه رو خونده بود از دستش خارج شده بود.

روزایی که با مگنس جلسه داشت اوضاع فرق می کرد. اون مشتاقانه منتظرشون بود. مگنس صبورانه به حرفاش گوش می کرد و بعد هر جلسه اونا یکم بیشتر باهم می موندن تا قهوه بخورن یا فقط حرف بزنن.

مگنس از اینکه الک به داستاناش درمورد چیرمن گوش می داد لذت می برد.و همینجوری که الک و بیشتر می شناخت از تک تک دقیقه هایی که از اون زودتر بدنیا اومده بود و نمیزاشت اون بدون عذاب وجدان یا حس پدوفیل بودن اون پسرو اغوا کنه پشیمون می شد.

- نه هیچ چیز جدیدی نقاشی نکردم. این دیگه کسل کننده است.

الک شونه بالا انداخت ئ یه تیکه لیمو تو چاییش گذاشت.

- متاسفم که حوصله ات سر رفته.چیزی نمی خونی؟

- این کارم قبلا کردم

- و از چه سبک کتابایی خوشت میاد؟

- فانتزی. جنایی

- فکر کنم چندتا خوبشو دارم. اگه می خوای می تونم فردا برات بیارم؟

- می خوام! مگنس؟

- بله؟

- میتونی چیرمنم با خودت بیاری؟ دلم می خواد ببینمش.

- آوردن حیوون خونگی به بیمارستان ممنوعه.

- اوه...میفهمم

- پس کسی نباید درباره اش بفهمه باشه؟

- واقعا؟

مگنس هم نمی تونست به الک نه بگه. آره اونا هنوز به تیکه ی سباستین نرسیده بودن ولی داشتن بهش نزدیک می شدن.

الک درباره ی خانواده اش حرف زده بود و اون الان میدونست ایزابل با آدمای زیادی قرار میزاشت و الک از این متنفر بود. که اون از دوست دختر جیس خوشش نمیاد و وقتی جوون تر بود رو برادرخونده اش کراش داشت.

اینا مهم بود اما مهم ترین اطلاعاتی که داد درباره ی رابرت بود.الک حس میکرد پدرش دوسش نداره و همیشه از زیاد انتظار داره.

- اون الان باید ازم متنفر باشه.

الک گفت و اون توپ سفید پشمالو رو بغل کرد. مگنس قول داده بود چیرمن میاره و آورد.

الک همون لحظه که اون موجود خوشگل رو دید عاشقش شد.و مگنس انقدر غرق دیدن اون دوتا باهم شد که اصلا نشنید الک چی گفت.

- ها؟

اون پلک زد و فهمید زیادی محوشون شده بود.

- گفتم پدرم حالا که فهمیده من گی ام باید
ازم متنفر شده باشه.

اون تکرار کرد و سر گربه رو بوسید. و مگنس می دونست همینکارو تکرار می کنه فقط واسه این که جایی که لب های الک روش قرار گرفت رو لمس کنه.

- پدر تو یه عوضیه. بهت برنخوره ولی واقعیته.

- برنخورد.

- اگه واقعا انقدر اذیتش میکنه این دیگه مشکل خودشه.تو خواهر و برادر و مادرت رو داری که کاملا این قضیه رو قبول کردن. و تو باید خودت باشی الکساندر. هیچ وقت تغییر نکن.

- چه گونه ایه؟

الک پرسید. نمی خواست دیگه راجبه پدرش صحبت کنه.

- مانچکین.

- کی یه مانچکین پشمالوئه؟ آره تویی!

الک با چیرمن بازی کرد.

مگنس هم دلیل خودشو برای آوردن گربه اش به بیمارستان داشت. برای خوشال کردن الک،آره.

اما مگنس هیچ وقت با کسی که گربه اش تایید نمی کرد قرار نمیزاشت .اون تو انتخاب کمیل یه استثنا قائل شد و می دونست دیگ همچی کاری نمی کنه.اما از شانسش ،چیرمن هم از فرشته ی چشم آبیش خوشش اومد.

یکم بعد الک مجبور شد با چیرمن خداحافظی کنه.این ناراحتش کرد از اونجایی که واقعا ازش خوشش اومده بود ولی خب...اون یه جورایی مثل پسر مگنس بود پس باید میزاشت بره.

وقتی برگشت اتاقش ، الک تصمیم گرفت بالاخره جواب نامه رو بده.الان به لطف چیر من حالش بهتر شد بود.پس نمی خواست بیشتر از این خانوادش رو منتظز بزاره.هر چنداین اصلا کار آسونی نبود و اون مجبور شد ده تا برگه کاغذ دور بندازه تا بالاخره راضی شه.

"سلام

متاسفم که انقدر طول کشید. من فقط می خواستم به همه چی فکرکنم.و نمی خوام ببینمتون. هنوز نه. من هنوز آماده نیستم.
اما از اینکه برام نامه نوشتین خوشحالم.اون خیلی خوب بود پس ممنونم.

اینجا هیچ اتفاق خاصی نمی افته.و من نمی نویسم چه خبره چون میدونم مگنس همه چی رو بهتون می گه.

من زنده ام و فکر می کنم دارم تلاشمو می کنم.هر چند هنوز انقدر خوب نشدم که بزارن بیام خونه . فقط فکر کنم حوصله ام سررفته.

من همه ی برنامه کودک های دیزنی رو حفظ شدم و مطمئنم اگه یه بار دیگه let it go رو بشنوم دیوانه میشم.

شما میتونین از خودتون و کاراتون برام بنویسین. من دوس دارم بدونم.این میتونه بهم کمک کنه تصمیم بگیرم کی همدیگه رو ببینیم.مواظب خودتون باشین.

الک"

این خیلی نامه ی احساساتی نبود ولی چی باید می گفت؟ که رفتارشونو درک کرده و مشکلی باهاشون نداره؟

نه! اون هنوز احساس بدی داشت. بخشیدن به معنای فراموش کردن نبود. اون هنوز باید قبل دیدنشون یه چیزایی رو با خودش حل می کرد.

- من امروز به دستشون میرسونم.

مگنس قول داد و نامه رو از الک گرفت. اون واقعا از اینکه الک تصمیم گرفته بود جواب نامه ی خانوادشو بده خوش حال بود.

یه قدم دیگه واسه خوب شدنش. هنوز کلی راه مونده بود ولی اونا پیشرفت کرده بودن.

- حالت امروز چطوره؟

- دلم برای چیرمن تنگ شده

شونه های الک آویزون شد.

- بهم برخورد. تو دلت برای من تنگ نمیشه اما برای گربه ام میشه؟

- اون از تو خوشکل تره!

- دیگه بی ادب شدی ، الکساندر! من دلم برات تنگ شده بود.

اون سر به سرش گذاشت ولی خب...دروغم نگفت .

- الان دلم برات سوخت.

الک هم می خواست سر به سرش بزاره اما فقط بلد نبود چه جوری و سریع قرمز شده بود.

مگنس تو دلش اعتراف کرد الک بامزه ترین آدم توی دنیاست.

- می بینم که حالت بهتر شده. این واقعا منو خوشحال می کنه الکساندر.ولی میدونی که ما هنوز باید راجبه خیلی چیزا حرف بزنیم نه؟

- آره. اما امروز نه. امروز هیچی بهت نمی گم

- هرجور تو بخوای. نمی تونم مجبورت کنم.

- می خوام بدونم چرا تو آرایش می کنی؟

الک یهو پرسید و مگنس شوکه شد. انتظار همچین سوالی رو نداشت.

- خب...فقط می خوام بی نقص به نظر برسم.و آرایش خیلی تاثیرگذاره.

- وقتی من می خوام درمورد همون چیزی که میدونی بهت بگم...دوست دارم اونارو از صورتت پاک کنی.

الک خجالت زده گفت اما به نگاه کردن بهش ادامه داد.

- چی؟چرا؟ از آرایشم خوشت نمیاد؟

مگنس ابروشو بالا بردو الک درک نمی کرد.و احتمالا ناراحت به نظر رسید چون الک خیلی سریع توضیح داد‌.

- نه . نه ...خوشم میاد. این واقعا بهت میاد اما فکر می کنم تو بهش نیازی نداری.و اینکه نمی خوام حواسم پرت شه...این خیلی برام سخته که...میدونی..

جمله های آخرو الک آروم زمزمه کردو مگنس لبخند زد. اوه پس اون ازش خوشش میومد.

- گرفتم چی شد.

مگنس با خوشحالی جواب داد. الک بالاخره می خواست بهش بگه.اون میتونست یه چیزایی حدس بزنه اما از اون جایی که مطمئن نبود چیزی نمی گفت.

- مرسی.

- خواهش می کنم الکساندر.

~●~●~●~

مگنس نامه رو به دست لایتوودها رسوند. اونا یکم از اینکه الک چیز زیادی ننوشت ناامید شدن اما خوشحال بودن که جوابشون رو داد.

جیس بلند نامه رو خوند. مریس و ایزابل خندیدن و بعد لبخند زدن. الک گفته بود داره سعی می کنه خوب شه و اونا نمی تونستن بیشتر از این خوشحال باشن.

- خیلی ممنون مگنس.اگه تو بهمون کمک مکی کردی پسر کوچولوم فکر می کرد ما هنوز ازش متنفریم. نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم.

مریس گفت و اشکاشو با دستمال پاک کرد.

- نه...تشکر لازم نیست.

مگنس معذب شد. اون ازشون چیزی نمی خواست. اون فقط می خواست کمک کنه و دیدن تغییر و خوب شدن الک ارزششو داشت.

- حال الک بهتره و این تنها چیزیه که اهمیت داره.

- تو فقط سکسی نیستی بلکه میتونی معجزه هم کنی.

ایزی گفت و مگنس لبخند زد.

- ممنون.باعث افتخارمه عزیز دلم.

- نه.

جدا...
جیس پرید وسط:

- ما بهت مدیونیم مرد.اما میتونی نامه ی بعدی ما رو هم بهش برسونی؟

- آره.مشکلی نیست. الک خوشحال میشه.

- چرا الک خوشحال میشه؟

رابرت که تازه وارد شده بود پرسید.

- حال الک بهتره. اون به نامه امون جواب داد.

مریس خیلی خوشحال بود پس با ذوق نامه رو به شوهرش نشون داد و اون خوندش.

- عالیه . حالا میتونه برگرده سرکارش .

- چی؟

اونا یک صدا پرسیدن.

- داری شوخی می کنی دیگه؟

جیس اعتراض کرد.

- دقیقا برعکس. اگه حالش بهتره پس دیگه نیاز نیست تو بیمارستان آدم های دیوونه بستری باشه.

- اونا دیوونه نیستن.

مگنس برای دفاع ازشون بلند شد.

- اونا مریضن. مثل پسرت. اون هنوز به کمک احتیاج داره و نمی خواد هیچ کدومتون رو ببینه. اون به زمان بیشتری نیاز داره.

- یادم نمیاد نظر تو رو پرسیده باشم. از خونه ام گمشو بیرون مرتیکه.

رابرت اخم کرد و خون مگنس خشک شد. نمی تونست چیزی که شنید باور کنه. واقعا دلش می خواست رابرت رو سر جاش بنشونه.

- رابرت!

مریس داد زد.

- چطور جرئت می کنی باهاش اینجوری صحبت کنی؟ اون جون پسرت نجات داد!

- عیبی نداره.

مگنس قبل از اینکه اونا بحث کنن گفت.

- به هر حال من می خواستم برم. شبتون بخیر.

مگنس نامه رو از ایزی که به خاطر رفتار پدرش ازش معذرت خواست گرفت و رفت.

~●~●~●~

مگنس فردا نامه رو به الک داد و میتونست ببینه اون چقدر برای خوندنش عجله داره.اما وقتی یهو پدر الک تو بیمارستان ظاهر شد همه چی بهم ریخت.

وقتی الک رابرت دید رنگش پرید و شروع به لرزیدن کرد. اون نامه رو روی زمین انداخت و چند قدم عقب رفت.

اون واقعا برای دیدن هیچ کدوم از اعضای خانوادش مخصوصا پدرش آماده نبود.رابرت وقتی عکس العمل الک دید اخم کرد. و پسر بیچاره کسی رو برای صدا کردن یا جایی واسه فرار کردن نداشت.

- شبیه کصخل ها رفتار نکن الک.چرا پیژامه تنته؟

رابرت بهش نزدیک تر شد و الک احساس کوچیک بودن بهش دست داد.

- چ...چون اینجا بیمارستانه؟

اون با سوال جواب داد و واقعا نمی دونست چی باید بگه.از اونجایی که هر دو ساعت چرت میزد به خودش زحمت عوض کردن لباس خواب نمیداد.

- انقدر احمق بازی در نیار. تو بهشون اجازه دادی یه ماه اینجا زندانیت کنن. میدونی چقدر آبرومو بردی؟

اون غرید و الک آب دهنشو قورت داد. اون واقعا نمی خواست اوجا باشه.

- م..من متاسفم پدر..من..

الک به تته پته افتاد و با چشماش دنبال راه فرار می گشت.

- نه. خفه شو . فقط بازنده هان که خودکشی
می کنن. تو یه کرم ضعیفی.

به نظر می رسید اون می خواد الک بزنه پس الک چشماشو بست و منتظر موند.

- داری چی کار می کنی؟

الک صدای آشنایی شنیدو چشماشو باز کرد و کت رو دید.

- این به تو ربطی نداره. برو دسشوییتو تمیز کن. خیلی کثیفه.

رابرت حتی به دخترنگاه نکرد.

- اولا داری اشتباه می کنی. دوما من پرستارم نه مستخدم.

- هر دوش یه چیزه.

اون غرید و الک می تونست عصبانیت پرستارو ببینه.

- ببخشید؟ بسته! اون پسرو تنها بزار.من الان دکترو خبر می کنم.

و دوید تا کمک بیاره.

- پست فطرت. تو میزاری یه زن ازت دفاع کنه؟پس اینکه کونی ای حقیقت داره؟

اون این کلمه ها رو گفت و خاطره های الک برگشت.

" کونی کثیف تو باید بمیری"

" داری به چی نگاه می کنی، کونی؟"

" منو نگاه نکن ، نمی خوام مریضیتو بگیرم"

الک خودشو بغل کرد و خواست از خودش دربراب اون صداها محافظت کنه. اما رابرت نگران نشد و ادامه داد.

- تو یه لکه ی ننگی. اما من برات یه بیماستان دیگه پیدا کردم.اونا درمانت می کنن. و تو دوباره درساتو شروع می کنی به جای اینکه اینجا بشینی و کارتون تماشا کنی.

اون برنامه اشو گفت و الک حس کرد داره غش می کنه.

- نه.لطفا...

الک زمزمه کرد.اون نمی خواست به بیماستان دیگه ای بره. اون ترسیده بود.

اون الان این جا و این آدما رو میشناخت. دکترا و پرستاراش صبور و مودب بودن. اونا نمی خواستن گی بودنش رو درمان کنن. اونا بهش گفته بودن این طبیعیه و اون نمی خواست بره جایی که باهاش مثل یه دیوونه رفتار میشه و بهش دارو میدن.

اون نمی خواست کاترینا ، جیم ، تسا و مگنس و ترک کنه. نه ! رابرت نمی تونست اینکاو باهاش بکنه.

- خفه شو . اونا بالاخره درستت می کنن.

- کافیه!

مگنس تقریبا به سمت الک دوید و اون می خواست خودشو پشت مگنس قایم کنه.اما نتونست تکون بخوره. کاترینا و جیم کنار ایستادن.

- تو الک و هیچ جا نمیبری.اون هنوز تحت درمانه. و باهاش اینجوری حرف نزن.

- تو نمی خواد بهم یاد بدی چطوری با پسرم صحبت کنم.

رابرت الان عصبانی بود.

- میتونی نگام کنی! تو توی بیمارستانی. داد نزن یا من نگهبان ها رو صدا می کنم.

مگنس اخم کرد.

- باشه.

اون آروم تر حرف زد و با الک نگاه کرد.

- تو با من میای.

- نه.

الک سرشو تکون داد و کاترینا بغلش کرد تا جلوی حمله ی عصبیشو بگیره.

- خانوم لایتوود برگه ها رو پر کرد. الک اینجا میمونه. و من به عنوان دکترش اجازه نمی دم هیچ جایی بره.

جیم پرید وسط و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

- اون خیلی اینجا نمیمونه. بهتون اطمینان میدم. اما فعلا ، اون معلم خصوصی داره. پسر من یه کونی احمق نمیشه.

رابرت مجبور شد فعلا تسلیم شه اما همیشه باید حرف آخرو خودش میزد.

- معلم خصوصی؟

مگنس ابروشو بلند کردو یه لحظه بعد قلبش وایساد وقتی معلمو دید.

دختر قد بلند زیبایی که اون هیچ وقت نمی تونست فراموشش کنه. به هر حال اون زندگیشو جهنم کرده بود.

- سلام مگی! وای چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم.

اون به سمت مگنس رفت و گونه اشو بوسید. مگنس نتونست تکون بخوره اما حالش بد شد.

- شما همو میشناسین؟

الک پرسید.کاملا از اینکه این شیطان مگنسو میشناخت شوکه شده بود.حتی به نظر
می رسید اونا بهم نزدیک باشن.

- همدیگه رو میشناسیم؟

کمیل شونه هاشو بالا انداخت.

- مگنس نامزدمه!

الک حس کرد سرش گیج میره وکت بازوشو گرفت. مگنس وحشت کرد.

نه نه فاک نه!

- بودم.

مگنس حرف کمیل تصحیح کرد.

- ما همیشه میتونیم اینو تغییر بدیم عزیزم!

اون چشمک زد.

~●~●~●~

" اون نامزدمه"

این جمله تو ذهن الک اکو شد و حالشو بد کرد.

مگنس واقعا رید!

__________________________

خب خب خب از اینجا به بعد داستان خیلی هیجانی تر میشه چون جیندا خانوم وارد داستان شد😐

عاقا من کمیل و رابرت و سب شیپ میکنم تریسام بزنن😐😂

اگه فکر کردین داستان به این زودیا تموم میشه کور خوندین تازه وارد فاز دوم شدیم😃😆

Continue Reading

You'll Also Like

9.3M 648K 82
[ BOOK 1 OF AZITERA: YTHER'S QUEEN ] Consumed by avarice, the four human kingdoms-the Infernal Empire, the Kingdom of Caelum, the Kingdom of Treterra...
1.2M 54.3K 100
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
121K 2.6K 18
Hello there! Glad you clicked on my book! 💕✨ As the title says, this is a Twice x Fem! Reader Oneshot book meaning this is a book full of twice x re...
1M 35.4K 62
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...