تابستان دو هزار و شانزده ( با صدا اومد برای شماعم یا فقط من کاصه ام مغز شده به قول بنده خداعی؟ )
حوله رو دورم می پیچم و با حرص و خنده به لویی زل میزنم که بدون لباس توی اتاق می چرخه و زیر لب آواز میخونه : عی عی عا عا عی. عی عی عا عا عیییی.
به بطری مشروب روی پاتختی نگاه می کنم و چشم غره ای به لویی میرم : باز خوردی؟
سر تکون میده و دستاشو باز می کنه : امشب کارناواله. بریم بازم؟
سر به دو طرف تکون میدم و به تمام سه ماه قبل فکر می کنم که یا مست بودیم یا می رقصیدیم و توی تخت خواب بودیم. دستامو می گیره بالا و مجبورم می کنه تکون بخورم : عی عی عا عا عییییی. عییی عیییی عاااا. عوووو عی عااااا.
می خندم و می برمش سمت تخت. می بوسمش و می شونمش اونجا : من و امیلی چند بار باید به شما دو تا بگیم بس کنین؟
دستشو توی هوا تکون میده : چی میگی کم؟ بریم خوش باشیـــم.
نیشخندی میزنم و میرم سمت کمد لباسامون. همشون لباسای منه که لوییم می پوشتشون. حوله رو از دورم باز می کنم که صداش میاد : کم؟ کِی وقت کردی انقد برای خودت هیکل بسازی؟
باکسرمو می کشم بالا و یه شلوارک که برداشتم در کمدو می بندم. رو می کنم سمتش و می پوشمش : لویی؟ فکر کنم باید به اسم جدیدم عادت کنم. من هریم لو. کمرون فاکی بیرونه و یا داره سیگار می کشه یا داره جیب می زنه.
می خنده و دستاشو باز می کنه و میذاره پشتش تا بهشون تکیه بده : میــدونم هری. کور نیستم.
میرم سمت در و بلند میگم : کور نیستی ولی دوست داری اذیتم کنی؟
می خنده و بطریو بغل می کنه. می دوئه سمتم و بغلم می کنه : یه ذره از اینا بخور تا بفهمی چقد باهاش اذیت کردن حال میده.
می زنم پشتش : کی رانندگی کنه بیب؟
جدا میشه و با دست به خودش اشاره می کنه. دستشو می کشم و می برمش پیش آرونی که نشسته و داره با ماژیک روی دستش نقاشی می کنه. لویی بلند میخنده : تو احمقی آرون.
امیلی عصبی به نظر میرسه : احمق نیست. یه مسته مثل خودت.
به صورتش می خندم و میرم پیشش. دست می کشم به شونهش که عصبی موهاشو می کشه : روانیم کردن. اون یکی که از فاز مشروبات در اومده مستقیم رفته توی فاز مواد مخدر. این دوتائم که هر شب خدا مستن.
لویی با خنده ماژیکو از دست آرون می گیره : من نقاشی می کنم. من نقاشیم خیلی خیلی خیلی خوبه. لخت شو و به پشت بخواب.
آرون دست می بره سمت شلوارش که امیلی دادی میزنه و باعث میشه جفتشون بخندن. امیلی درمونده نگاهم می کنه : هری من واقعا نمیخوام دوباره یه تماس فاکی از اداره پلیس داشته باشم که " هی خانوم. شما برزیلی بلد نیستین؟ چهار نفر از پسراتون بریده شدن ! بیاین و پولشو بدین تا ببرینشون. " هری. این برزیلیای فاکی حتی بلد نبودن تلفظ درست caught و cut رو. من فکر کردم شما رو بریدن و باید بیام و جنازه هاتونو تحویل بگیرم.
می خندم بلند و بغلش می کنم : آروم باش امیلی. خودتم دوس داری اینجا رو. نداری؟
موهامو یواش می کشه و از توی بغلم میاد بیرون : نه هری. دیگه نه. من عاشق آمریکائم. من دیگه از سیاها حالم به هم می خوره. همشون رنگ تنه ی درختن.
می خندم و لویی بلند میگه : نژاد پرست. نژاد پرست. نژاد پرست.
امیلی انگشت وسطشو می بره بالا : کاری نکن هوموفوب بشم لو.
می خندم و میرم پیش لویی تا ماژیکو از دستش بگیرم. روی دستش نوشته : My baby boy wants me to be drunk.
با خنده نگاهش می کنم که لباشو غنچه می کنه. می بوسمش و بلندش میکنم : بیا شیر بخور لویی. آرون؟ توئم پاشو.
آرون دست میزنه و یهو می ایسته : قهوه بهتره.
لویی با پا میزنه به آرون و محکم دستشو می پیچه دور کمرم : هری دوست نداره من بمیرم. قهوه ها سیانور دارن. من حتی میگم استیوم با سیانور مرده. نامادری منم با سیانور مرده.
امیلی صندلیای پشت اپنو می کشه عقب و آرونو میشونه روش : تو باید بری کلیسا لو. اون توی انگلیسه و هیچ اتفاقی برات نمیفته. لااقل اگه از پاسگاه بهم زنگ بزنن میفهمم که زندانیتون کردن نه این که تیکه تیکهتون کرده باشن.
لویی می خنده و صندلیمو می کشه عقب. میشینم روی صندلی و به امیلی که توی یخچال دنبال یه چیزی می گرده نگاه می کنم. لویی دستشو میندازه دور گردنم و میشینه روی پاهام : تو خیلی خوبی هری. من واقعا خوش شانسم که تو غر زدن بلد نیستی. یا اگه بلدی صدات نازک نیست. این واقعا رو مغزمه.
با دست به امیلی اشاره می کنه. امیلی لیوان شیرو می کوبه روی اپن و هلش میده سمت لویی. بعد قهوه جوشو روشن می کنه : برزیل هر چیش بد باشه قهوهش خوبه.
لویی هومی می گه و گردنمو می بوسه. دستشو روی بالا تنهم حرکت میده و فقط وقتی بس میکنه که لیوان شیرو می برم جلوی دهنش. بدون این که از دستم بگیرتش میخوره و با لبای شیری می بوستم. صورتمو از چندش جمع می کنم و هلش میدم عقب.
امیلی با دو تا فنجون قهوه میاد و یکیشو میذاره جلوی آرون. اون یکی رو برای خودش میذاره و لویی دستاشو میذاره پشت کمرم : سرده هری.
نگاهش می کنم و بعد به آرون و امیلی نگاه می کنم که دارن قهوه میخورن. آرون می خنده : دیشب رفت توی دریا با لباس و بعد رفتیم بار کنار ساحل.
صداش می کنم که می خنده و دست می بره توی موهام : گرم بود و دریا واقعا قشنگ بود.
سرشو میاره عقب و دست می کشه به چونهم : بیا با هم بریم امشب.
سری تکون میدم و دست میذارم روی پیشونیش. یه ذره از مستی داغه هنوز. می خنده و سرشو میماله به کف دستم. موهای تنم سیخ میشه و آرون میخنده. سرشو میذاره روی شونهم : بشینیم فیلم ببینیم تا شب و بعد بریم بیرون؟
اوهومی میگم تا سریع تر بلند شه که یهو لباش به سمت پایین کش میاد : نمیخوام. دیگه دوست ندارم.
دوباره سرشو میذاره روی شونهم. چشمامو می بندم و هوفی میگم. دستاشو میگیرم : بلند شو یه چیز گرم بپوشیم بیایم.
امیلی ابرو بالا میندازه و آرون میگه : شما دو تا پریشب بود که یه چیز گرم پوشیدین. دوباره الانم بپوشین کمرتون اذیت میشه.
لویی می خنده و بلند میشه. منم پشتش می ایستم و چپ چپ به آرون و امیلی نگاه می کنم. لویی برمیگرده سمتم تا یه چیزی بگه که یهو عطسهش می گیره و امیلی ادای گریه درمیاره : وای خدا. این دوباره مریض شد.
****
خب خب. چگانه اید؟ من حرفی ندارم بزنم. بیاید چیزی بگویید.
عال د لاو