ماکائو👆
آپ شد عکسش؟😐
د.ا.د هری:
مدیر مهمونخونه برای شام ما یه سالن جدا آماده کرده بود. اون قدری که خودش ادّعا میکرد عالی نبود ولی برای روستای به این کوچیکی بدک هم نبود. خانم دلاکروز طبق معمول خدمتکارها رو مرخص کرد و خودش اول از همه برای دخترش سوپ کشید. اون دوست نداره وقتی غذا میخوره چند نفر دست به سینه تماشاش کنن. بعد دستش رو به سمت من دراز کرد: «بشقابت رو بده هرولد.»
-«نه ممنون. خودم میریزم.»
پدر هم به ما ملحق شد. همین که از در وارد شد نگاهش روی سسیلیا قفل کرد: «سلام! سسیلیا عزیزم! چرا کورست نبستی؟»
خدایی؟ نه! خدایی؟؟؟ یعنی الان باید این رو بپرسی از دختر ناتنیات؟ سسلیا هم از خجالت رنگ رُزهای توی گلدون سر میز شد: «چی؟؟؟ چیز! امممم... م... من... عذر میخوام... از این به بعد میبندم...»
پدر در حالی که پشت میز مینشست با مهربونی بهش گفت: «دیگه بزرگ شدی دختر گلم. اندامت زنونه شده. باید مثل مادرت لباس بپوشی. خیلی هم شبیه هم شدید. من رو یاد جوونیهای مادرت میندازی.»
خانم دلاکروز در حالی که با محبت سر سسیلیا رو نوازش میکرد، پدر رو تأیید کرد: «پدرت راست میگه دخترم.»
سسیلیا با خجالت دست روی سینههاش گذاشت و گفت: «اون سینههام رو درد میآره. نمیتونم باهاش نفس بکشم.»
-«خوب... اولش شل میبندیمش تا عادت کنی.»
سسیلیا مصرّانه تلاش میکرد نگاهش به نگاه من نیوفته. با من رودرواسی داره. پدرم، همسرش و دختر همسرش همون طور که سوپشون رو قاشق قاشق مزه میکردن، گپ دوستانه و گرمی رو راجع به "زیبایی خیرهکنندهی سسیلیا بعد از دوران بلوغش!!!" راه انداختن که مشارکت سسیلیا توش به رنگ به رنگ شدن محدود میشد! نظر پدرم این بود که تا چند سال دیگه پسرهای فرماندارها، بخشدارها و ملّاکهای دیگه براش سر و دست میشکونن و خانم دلاکروز عقیده داشت عشق خیلی مهمه و باید بذارن دخترشون خودش از بین خواستگارها کسی رو انتخاب کنه.
من با یه پوزخند روی لبم برای خودم کباب برّه کشیدم و نظرم رو پیش خودم نگه داشتم. حالا صبر کنید یه نفر بیاد بعد خیالبافی کنید! اصلاً شاید تا اون موقع آبله بگیره و از ریخت بیوفته. هر چیزی ممکنه! نه؟
-«هرولد. پسرم...»
عجب! یاد من هم افتاد!
-«این جا مثل شمال نیست. ینگهی دنیاست. نه شهری هست، نه امکانات شهری. به محض این که ساخت خونه و مرزبندی املاکم رو تموم کنم، تو رو با خودم میبرم و راه و روش ادارهی املاک رو یادت میدم.»
غذام توی گلوم پرید! بله؟؟؟ چی چی؟؟؟ پدرم چند بار پشتم زد و خانم دلاکروز برام توی جام بلوری آب ریخت و دستم داد. آب رو یه نفس سر کشیدم و با عجله از پدرم پرسیدم: «من؟ من که فقط هجده سالمه! هیچ کس ازم حساب نمیبره ها!»
-«تو پسر منی. باید ازت حساب ببرن. هر کس به حرفت گوش نداد بیا به خودم بگو. حسابش رو میرسم.»
زیر لب "هومی" گفتم و به بشقابم خیره شدم. همهی اشتهام رو از دست داده بودم.
-«امممم... چیزه... من خستهام. میتونم برم... بخوابم؟»
-«آره البته پسرم. برو بخواب. شب خوش.»
لبم رو با دستمال پاک کردم و بشقابم رو با خودم بردم.
-«هرولد جان. خدمتکارها جمعش میکنن.»
به بشقاب تقریباً پُرم نگاه کردم و تصنعی خندیدم: «اِ... چیزه... یادم نبود... حالا... میبرم میذارمش توی آشپزخونه.»
سریع از سالن بیرون پریدم و به بشقاب توی دستم خیره شدم. خوب حالا چه جوری این رو از بین این همه آدم رد کنم ببرم بیرون که کسی نفهمه؟ واقعاً به طرز عجیبی خنگم! با دست روی پیشونیام زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. آشپز و پادوهاش مشغول بشور و بساب بودن. یکیشون با دیدن من دستهای خیسش رو با پیشبندش پاک کرد و به طرف اومد: «کمکی از من برمیآد ارباب جوان؟»
-«چیز... نه... من... فقط اومدم که... آها! اومدم بابت شام فوقالعاده خوشمزهتون تشکر کنم.»
همه یکصدا تحت تأثیر قرار گرفتن: «اووووه!!!»
پادوها همهشون دختربچههای کم سن و سال بودن. فقط آشپز یه زن چاق میانسال بود. بهم گفت: «خیلی خوشحالم که از دستپخت من راضی بودید آقا. اون بشقاب چیه؟»
-«چیزه... این... میدونید من نصف شبها گشنهام میشه. میخواستم خواهش کنم یه تیکه نون بهم بدید که این رو لاش بذارم. شب میخورمش.»
-«اوه حتماً!»
یکی از دخترها سریع برام یه برش نون بزرگ برید، بشقاب رو ازم گرفت، محتویاتش رو لای نون جاسازی کرد و بهم پس داد.
-«خیلی متشکرم خانم.»
دخترها ریز ریز خندیدن: «واااای... بهش گفت خانوووووم!!!»
نون رو توی جیبم چپوندم و به طرف اصطبل رفتم. در رو با احتیاط باز کردم. اسب سیاهم "دیابلو" با دیدن من مشتاقانه سم به زمین کوبید. دستی روی سرش کشیدم و زمزمه کردم: «الان سراغ تو هم میآم.»
توی نور کم اصطبل چشم چرخوندم. یه نردبون اون جا بود که به طبقهی علوفه ختم میشد. ازش بالا رفتم و بالاخره دیدمش. روی کاهها خوابیده و طوری رواندازش رو روی سرش کشیده بود که فقط دستش ازش بیرون بود. یه طناب نازک دور مچش بسته شده و سر دیگهاش به ستون چوبی گره خورده بود. نون رو از جیبم درآوردم و نزدیک دستش گذاشتم. بعد از نردبون پایین اومدم و با احتیاط دیابلو رو زین کردم تا بیدارش نکنم. اسبم رو از اصطبل بیرون آوردم و سوارش شدم. به تاخت به سمت بیرون روستا حرکت کردیم.
دیابلو از هوای تازه به وجد اومده و دیوانهوار میدوید. من ولش کردم تا هر کجا دلش میخواد بره. فقط دلم میخواست از هوای خنک، سکوت و زیباییهای شب لذّت ببرم. ستارههای آسمون این جا پرنورتر از شماله. جلوتر یه رودخونه یه چشمم خورد. دیابلو داشت اون سمتی میرفت. شاید تشنهست. کنار ساحلش ایستادیم. من پیاده شدم و اون به سمت رود رفت. دنبالش رفتم و کنار آب زانو زدم. دستم رو توی آب فرو بردم. مثل یخ سرد بود. یه مشت ازش به صورتم زدم. بعد چرخیدم و اطراف رو نگاه کردم...
لازم نبود خیلی به دقّت نگاه کنم! در واقع به محض این که سرم رو چرخوندم پشت بوتهها دیدمشون. دهنم باز موند. یه دختر و پسر بغل هم نشسته بودن. توی همون نگاه اول دختره سرخپوست به نظر میرسید. از شکلهای عجیبی که روی تنش کشیده و چیزهایی که لای موهاش داشت فهمیدم. ولی تشخیص پسره توی تاریکی سختتر بود. اون فقط یه شلوار پاش بود. امّا چشمهای آبیاش توی نور مهتاب برق میزد. سرخپوست که چشمآبی نمیشه. میشه؟
پسره به من اخم کرد. آب دهنم رو قورت دادم. نکنه بلایی سرم بیارن؟ رو به دختره گفت: «از اهالی روستا نیست. پسر ملّاک جدیده.»
دختره از جاش بلند شد و پا به زمین کوبید: «از ترس نصف جون شدم.»
به عصبانیت به سمت کپّهی لباسهاش رفت و مشغول پوشیدن شد. من تا به حال هیچ زنی رو این قدر... لخت ندیده بودم! البته لخت لخت که نبود. یه قسمتهایی رو پوشونده بود ولی دست و پاها و دور شکمش برهنه بودن. نور ماه به خیسی تنش میخورد و انعکاسش طوری به نطر میاومد که انگار دختره داره مثل بلور میدرخشه.
-«هوی! به چی زل زدی؟»
پسره با عصبانیت ازم پرسید. سرم رو پایین انداختم: «هیچی.»
دختره پوشیدن لباسهاش رو تموم کرد. دلخور بود. من عیششون رو منقّص کردم. به طرف پسره رفت و به زبون بیگانهای چیزی بهش گفت. احتمالاً یکی از زبونهای سرخپوستی. پسره هم با ناراحتی جوابش رو داد. پیشونی دختره رو بوسید و دختره رفت. بله بله... من خرمگس معرکهشون شدم!
خود پسره هم پیرهن و چکمههاش رو دستش گرفت، راهش رو کشید و رفت. دیابلو به سمت من اومد. پوزهاش رو نوازش کردم: «تو هم فهمیدی بد موقع مزاحم شدیم؟»
سوارش شدم و دوباره به مسافرخونه برگشتم. دیابلو رو بستم و پتوش رو روش انداختم. دوباره از نردبون بالا رفتم و سرک کشیدم. دست، هنوز همون طور از روانداز بیرون افتاده، ولی تیکه نون نبود. لبخند زدم و رفتم.
دم در اتاقم به یکی از دخترهای پادوی آشپز برخوردم. با خجالت خندید و چند تار موهاش رو پشت گوشش گذاشت: «اوه... هه هه... سلام آقا.»
لبخند زدم: «سلام خانم.»
باز از شنیدن واژهی "خانم" خندهاش گرفت: «من... امممم... چیز... سواری خوش گذشت؟»
-«بله بله... خیلی. اتفاق جالبی افتاد.»
-«چه اتفاقی؟»
-«یه زوج جوون کنار رودخونه با هم بودن که فکر کنم من خلوتشون رو بهم زدم.»
-«زوج؟ چه شکلی بودن؟»
-«خوب... دختره سرخپوست بود.»
دستش رو جلوی دهنش گرفت: «خدای من! یه سرخپوست واقعی دیدین؟ یعنی اصیل؟ یا دورگه؟»
-«آممم... نمیدونم.»
-«یعنی مثل ما بود یا شبیه اونها؟ منظورم لباسها و موها و این چیزهاشه...»
-«خوب دختره که صد در صد مثل اونها بود. ولی پسره سرخپوست نبود. آخه چشمهای آبی داشت.»
-«هاااا؟؟؟؟ چشم آبی؟ موی بلوطی و قد کوتاه و ریزنقش؟»
خندیدم: «آره دقیقاً. تو از کجا میدونی؟»
دختره از ذوق جیغ کشید: «واااای! باید به دوستم بگم.»
با کلّه از از پلّهها پایین دوید. سر راه توی شکم خانم دلاکروز رفت که داشت از پلّهها بالا میاومد. جیغ زد: «خیلی معذرت میخوام خانم! واقعاً من رو ببخشید!»
و چارنعل از اون جا دور شد! خانم دلاکروز با تعجب از من پرسید: «چرا این قدر هیجانزده بود؟»
شونه بالا انداختم: «نمیدونم! همچین موضوع جذّابی هم نبود.»
-«چه موضوعی؟»
-«امشب که برای سواری رفتم یه دختر سرخپوست و یه پسر سفید رو کنار رودخونه دیدم.»
-«با هم بودن؟ مشخصاتشون رو به این دختره دادی؟»
-«آره. چه طور؟»
خانم دلاکروز با تأسف سر تکون داد. پرسیدم: «مگه چی شده؟»
-«هرولد! تو جفتشون رو توی بد دردسری انداختی!»
.
پ.ن: قضیهی بابامو حل کردم😄
قرار شد روزی یکی دو ساعت بده دستم.
اون قضیه سه شنبه جمعه رو هم فراموش کنید. فعلاً یه روز درمیون آپ میکنم تا وقتی که دیگه نتونم.
ووت+کامنت پلیز ❤