VAMP | Omega

By tara97jk

30.6K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... More

0
"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"34"

"33"

351 92 41
By tara97jk

دست بلند کرد و با غمی که مویرگی در درون قلبش ریشه می دواند، موهای نم دار پسرک سکسی مقابلش رو نوازش کرد.

جونگ کوک با لبخند دلبری سرش رو روی دست های جمع شده اش در لبه وان گذاشت و به تهیونگ خیره شد.

جونگ کوک خوناشام با تیله های قرمز به وضوح تیز بود و از حالات تهیونگ به سادگی متوجه غم درون دلش شد.

نوچی کرد و از مرد غمگین فاصله گرفت و دوباره به پشتی وان تکیه داد. دست هاش رو دو طرف وان گذاشت و اجازه داد تمام تنش دوباره نمایان بشه  تا شاید نگاه تهیونگ رو به سمت خودش بکشه.

اما مرد نگران تر و غمگین تر از این حرف ها بود که اهمیتی به قول و قرار های سکسیشون بده...

جونگ کوک سر کج کرد و با لحن غد اما صدایی دلنشین حرف زد: من اینجام مستر... این تنو در اختیارت گذاشتم درست مثل  اون امگا اما تو بجای ساختن یه تایم لذتبخش برام، داری با غم نگام میکنی؟

آلفا سکوت کرد و خوناشام تلخ خندید.

این ساید جدید خودش رو جدا از بخش های دیگر می دانست و همین زنگ خطر رو در ذهن تهیونگ به صدا در می آورد.

جونگ کوک بلند شد و بی توجه به تن خیس و برهنه اش، با چهره ای اخم کرده از وان بیرون اومد.

به سمت جایگاه حوله ها پا تند کرد که دستش بین مچ قدرتمند تهیونگ اسیر شد.

ایستاد اما سر برنگردوند.
تهیونگ تمام  اندام و نیم رخ پسرش رو بررسی کرد و در آخر حرف زد: کجا میخوای بری؟

جونگ کوک حرصی دم گرفت و از بین دندان های چفت شده اش جواب داد: به تو مربوط نیست

دستش رو از دست تهیونگ با شتاب بیرون کشید و در حین رسیدن به قفسه های رختکن، ردای سرخ کوتاه خیس شده رو از تنش کند و با عصبانیت به سمت سطل گوشه رختکن انداخت.

حوله سفید رنگ رو برداشت و بعد از پوشیدنش، گره محکمی به آن زد.

چشم بست تا خودش رو آرام کنه اما هنوز رد گرم دست تهیونگ رو دور مچش احساس می کرد و از اینکه مرد هیچ اقدامی برای آرام کردنش نمی کرد عصبی تر می شد.

تیله های قرمز رنگش با غم درخشیدند و جونگ کوک برای پنهان کردنشون، کلاه حوله رو تا نیمی از صورتش پایین کشید.

قبل از خروجش از حمام بین چهارچوب در ایستاد و با حس قفل شدن نگاه تهیونگ به روی خودش، حرف زد: من ناخواسته به وجود اومدم و ناخواسته تبدیل به یه بخش مجزا شدم! خودم میدونم برای هردوتون نفرت انگیزم اما تمام مدت پنهان بودنم تلاش کردم با ساید های دیگه یکی بشم بلکه جون خودم به خطر نیفته! من به عنوان روح دوم جونگ کوک متولد شدم . بخشی از وجودشم که خودش پس میزنه و حالا تو هم با اون غم چرت بی دلیلت پسش میزنی!... بجای غمگین بودن میتونستی خیلی کارا انجام بدی. هر چیزی غیر از سکس و یا غم... میتونستی سوال بپرسی. بپرسی چیشد که من بالا اومدم اونم بعد از این همه مدت در سایه بودن!  اونم بعد از ابراز احساسات نصفه نیمتون... ولی هیچ کاری انجام ندادی و حتی حرفم نمیزنی... انتظار فرصت نداشته باش چون من خیلی عجولم...همین چند دقیقه  هم  زیادی منتظرت موندم

بی توجه به چهره گرفته تهیونگ از حمام خارج شد و در رو پشت سرش به هم کوبید.

ورژن خوناشام جونگ کوک تفاوت خیلی زیادی با اون پسرک مظلوم داشت و به وضوح سرکش تر بود.

آلفا نگاهش رو به نقطه‌ای که پسرش ایستاده بود، دوخته بود. نفسی از عطر پخش شده تن جونگ کوک که در اطرافش بود، گرفت و چشم بست.

خودش رو رها کرد تا به درون وان بیفته  و اجازه داد برای مدتی بالا تنه اش زیر آب بمونه و از آنجا به سقف بالای سرش خیره بشه.

از خفگی خبری نبود تنها سنگینی آب کمی از سنگینی افکار  و نگرانی درون  سرش، کم می کرد.

............

یونگ به پسری که با بی رحمی تمام به کیسه بوکس مقابلش ضربه می زد،از گوشه سالن نگاه می کرد. با اخم از هیو پرسید: چند روزه تو این وضعیته؟

هیو نفس یخ زده اش رو بیرون داد و با افسوس جواب داد: یک هفته و با امروز هشتمین روزه که جز ضربه زدن به کیسه کاری انجام نداده!

اخم بین ابرو های یونگ غلیظ تر شد: تهیونگ کجاست؟
هیو دوباره با افسوس جواب داد: خودشو سرگرم نیرو ها و نقشه جدید کرده... الانم کنار ناراس...چند روزی میشه بهوش اومده و تهیونگ شخصا بهش آموزش میده!

نگاه یونگ به هیو دوخته شد و با تعجب پرسید: میخوای بگی این چند روز نیومده دیدنش؟

هیو سرتکان داد: معلومه که اومده... هرشب میاد و از کنج سالن بهش خیره میشه

یونگ دست به سینه شد: فقط خیره میشه؟

هیو خسته خندید و بعد از بین لب های چفت شده اش حرف زد: کار دیگه ای نمیتونه انجام بده... عملا حتی نگاهشم نمیکنه و فقط با حس حضورش ضربه هاش وحشیانه محکم میشن

به سمت دیگه ی سالن اشاره کرد: نمیبینی پدر چندتا کیسه رو در آورده ؟ همشون بخاطر حضور تهیونگ به این روز افتادن...

یونگ با جدیت تمام حرکات پسر رو بررسی کرد. جوری که با خشم به کیسه مشت می زد و نگاهش که بدون هیچ لرزشی زوم کیسه بود.

تنش پر از دانه های عرقی بود که در حالت عادی برای یک خون‌آشام به وجود نمی آمد و رگ های برآمده روی تن نیمه برهنه اش داشتن به وضعیت ترسناکی می رسیدن!

یونگ خیره به جونگ کوک اما غرق در تصاویری که از پسرش به یاد می آورد لب زد: میخواد خودشو خسته کنه...

هیو اینبار اخم کرد و به سمت مرد باتجربه برگشت: منظورت چیه؟ چرا باید این کارو انجام بده؟

آلفا دستی به موهاش کشید و از سالن خارج شد: احتمالا با این کار می خواد سایدش رو عوض کنه

حرصی به سمت سالن اصلی قدم برداشت: تهیونگ چه غلطی کرده دقیقا ؟

هیو سکوت کرد چون اون هم چیزی نمی دونست.

وضعیت تهیونگ هم بهتر از حونگ کوک نبود.

او هم خودش رو غرق کار کرده بود تا جای ممکن با هیچ کس حرف نمی زد.

به همراه یونگ وارد بخش زیرین عمارت شد و مرد عصبی رو دنبال کرد.

تهیونگ با جدیت به دختری که خواهرش بود اما حالا به جای یک بادیگارد آموزش می دید، تیراندازی یاد می داد!

روند رشد ذهن و بدن نارا فوق‌العاده سریعتر از باقی موجودات بود و این باعث شد تا در کمتر از یک هفته به خیلی چیزها مسلط بشه.

خواندن و نوشتن و همینطور حرف زدن رو کاملا به یاد داشت اما ذهن بازسازی شده اش توان یادآوری خاطراتش رو نداشت.

دختر لباس مشکی رنگی به تن داشت و با جدیت طبق گفته تهیونگ به سیبل هدف شلیک می کرد.

یونگ نگاهش رو از پیشرفت نارا گرفت و به سمت تهیونگ حرکت کرد اما هیو مات برده ایستاد.

در این چند روز تنها از دور تنها زن درون زندگیش رو دید می زد و حالا محو جدیت و استایل جدید نارا شده بود.

جوری که بدون اخم و لرزش تیر هارو شلیک می کرد باعث می شد هیو اون رو با دختر ظریف و حساسی که قبلا بود، مقایسه کنه.

پختگی از نیم رخ دختر می بارید و نگاهش مصمم تر از همیشه بود.

با شلیک آخرین تیر، نارا عقب کشید و دست دراز شده اش رو پایین آورد.

گوشی زرد رنگ رو از روی گوش هاش برداشت و به سمت تهیونگ برگشت و با جدیت یک بادیگار آماده ، احترام گذاشت و چیزی نگفت.

تهیونگ قبل از اینکه  یونگ چیزی بگه به نارا اشاره کرد و با لحن یک رییس حرف زد: برای امروز کافیه... مرخصی

نارا بله محکمی گفت و بعد از تعظیم مجدد از جلوی هیو ساکت گذشت و از آنجا خارج شد.

یونگ از گوشه چشم رفتن نارا رو تماشا کرد و با لحن بی میلی حرف زد: پیشرفت چشمگیری داشته... برعکس پسرفت رابطه تو!

تهیونگ چشم از سیبل هدف نارا نگرفت و نگاه خسته اش رو به همان نقطه دوخت. دست هاش رو درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو کرد: چی میخوای بگی...

+ چیکار کردی؟

یونگ با عصبانیت یک دفعه ای به تهیونگ پرید و باعث اخم کردن مرد شد: منظورت چیه؟

حالا نگاه تهیونگ سرشار از خشم شده بود و مستقیما به یونگ نگاه می کرد: رابطه من به خودم مربوطه... چرا خودتو قاطیش میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟

چهره یونگ در حالت عادی کاملا پوکر و بدون بروز هیچ حسی به نمایش گذاشته می شد  اما حالا برق خشم جوری در تیله هاش می درخشید که باعث تعجب هیو شد.

پوزخندی رفته رفته روی لبش شکل گرفت و  با لحنی به سردی یخ حرف زد: که اینطور... پس باید بشینیم و مرگ جونگ کوک رو ببینیم و چیزیم نگیم درسته؟

تهیونگ دوباره چشم بست: بس کن

یونگ پوزخند عمیق تری روی لب هاش نشاند و با تمسخر خندید: چیه؟ بهت بر میخوره حقیقتو به روت میارم؟ یا برات مهم نیس چه بلایی سرش میاد؟

هجوم یک دفعه ای تهیونگ به سمت یونگ باعث سکوتی شد که توسط فریاد تهیونگ شکسته شد: گفتم بس کن... چرا فقط خفه نمیشی؟

یقه لباس مردونه یونگ در دست هاش فشرده می شد و مثل یک ببر گرسنه آماده حمله بود.

بزور خودش رو کنترل کرد و یونگ ساکت اما خشمگین رو به عقب هل داد.

با خستگی عقب گرد کرد و به دیوار تکیه داد. در سکوت سعی می کرد دم های بی خاصیتی بگیره اما موفق نبود.

دستی به موهاش کشید و با لحن بی چاره ای حرف زد: لازم نیست بدبختی پیش روم رو بهم یادآور شی...

سعی کرد صاف بایسته اما باز هم شانه هاش خمیده بود.

با لحنی به وضوح غمگین و آرام تر از قبل ادامه داد: شوکه بودم... به فاصله کمتر از یه ساعت تغییر کرده بود و من دلیلش رو نمی دونستم... ترسیده بودم... قبلش بهم هشدار داده بودی و وقتی پامو تو اتاق گذاشتم با ورژن جدیدی ازش روبه رو شدم... هیچکاری نکردم و این خودش باعث شد اذیت بشه... باعث شد بد برداشت کنه... پسرک من... پشت اون نگاه قرمز رنگش پر از غم بود

سر پایین انداخت و یونگ نفس حبس شده اش رو رها کرد. این حالت مرد رو به وضوح درک می کرد...

اون و حتی دال هم دچار این حالت شده بودند...

در گذشته...

هیو که تحمل دیدن تهیونگ شکسته رو نداشت، اون دو رو تنها گذاشت.

یونگ هم چشم بسته بود تا به خودش مسلط بشه.

نگاه آرام شده اش رو به شانه های خمیده تهیونگ دوخت و با همدردی حرف زد: میدونم چقدر برات سخته... موقعیت پیچیده ایه اما باید خودت رو جمع کنی... میدونم خسته ای ولی اگر الان کاری نکنی وضعیت از اینم بدتر میشه

صداش در گلو شکست و ضعیف شد: یا ممکنه... برای تو هم دیر بشه

سرش رو بالا گرفت و تا خیسی ای که با به یاد آوردن پسرش، مهمان چشم هاش شده بود رو، از بین ببره .

نفس عمیقی گرفت و پشت به تهیونگ کرد: اول خودتو جمع کن و بعد برو سراغش تا بیشتر از این به خودش و کیسه بوکس هامون آسیب نزده!

نگاه تهیونگ به جای خالی یونگ دوخته شد و برای مدتی تکیه داده به دیوار نشست...





بخاطر تاخیر خیلی خیلی خیلی عذر میخوام....
تو یه بازه هایی درگیری ذهن یهو زیاد میشه و وقت کم!
اینجور وقت ها برای یه رایتر میشه بدقولی در برابر ریدرش...
من متاسفم بخاطر تاخیر پیش اومده ولی ذهنم هیچ جوره یاریم نمی کرد که کامل این داستان رو کامل کنم.
حس میکنم خیلی داریم کند پیش میریم به همین دلیل ممکنه تو پارت های آینده اتفاقاتی بیفته که مارو یضرب پرتاب کنه به زمان حال و از فلش بک در بیایم! البته ممکنه!
بتونم امروز یه پارت دیگه هم آپ میکنم به جبران این دو هفته
ممنونم از صبری که خرج این داستان می کنید و مرسی از حمایت هاتون🤍
غلب صیاح!🖤

Continue Reading

You'll Also Like

1.7K 287 6
" ماهِ‌ دِرَخشانِ مَن " فصل دوم آبی و صورتی" حالا 22 سال از ازدواج کیم نامجون و کیم سوکجین گذشته! تهیونگ و جونگ‌کوک بزرگ شدن و هر کدوم یه مسیرو برای...
172K 28.1K 46
پلومریا یا فرانگی پانی نام درختچه یا درخت کوچک گلدار همیشه سبز است، زمان شکوفایی این گل طولانی بوده و پر عطر است، از اسانس آن برای تولید عطر و موادی...
10.8K 1K 5
_خوبه..بدون من نتون..دوسم داشته باش.. _معلومه که بدون تو نمیتونم..تو همه چیز منی عزیزم.. . . _دیگه باید چیکار کنم منو ببخشی.. . . _گوگ من خیلی عاشقتم...
1.8M 114K 200
**Story is gonna be slow paced. Read only if you have patience. 🔥** Isha Sharma married a driver whom she had just met. She was taking a huge risk...