I hate loving you

By vanillllllaa

5.7K 563 240

دوست داشتنم انقدر سخت هست که ماه آسمونت هم برام خاموش کنی هیون،نیاز به تظاهر کردن نیست.... ژانر:طنز،مافیایی،... More

Introduction✨
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 20
part 21
part 22

part 19

201 25 9
By vanillllllaa

hyunjin pov:

بودن کنار فلیکس انقدر قشنگ بود که یادم رفته بود تقریبا باید برم پیش بقیه بچه ها.هر چی نباشه بالاخره بزرگترین سر نخ ها رو گرفته بودیم

به لوکیشنی که مطمئنم بودم بی سر و صدا بودنش بالاخره یه جا به درد میخوره رفتم.زمینشو خریده بودم چون میدونستم یه روزی تو کره قراره اتفاقات جالبی بیوفته ولی هیچوقت فکر نمیکردم اون اتفاق جالب گرفتن استاکر کراشم و مسخره ترین دشمنم که داداش دوقلو دوست صمیمی کراشمه در بیاد
دنیا جای عجیبیه

به محض رسیدن و دیدن لیا و ربیتی که بسته شده بودن و تیانا و کندلایی که کتکشون میزدن لبخندی رو لبام نشست که حتی کنترلش دست من نبود.درسته که از بچگی تو این صنعت نبودم ولی تو مدت کم انگار ذات واقعیم باهاش خو گرفته بود. انگار از اولش هم یه هیونجین نهانی تو وجودم بود که منتظر بود به موقعش ازاد بشه

#به به. رئیس عاشقمو....
+تیانا حرف بزن تا کنار اون دوتا بکشمت

با نیشخند و چشم غره نگاهش رو میگیره و دستاش رو میبره پشتش و قفل میکنه به هم. طوری به سمت لیا و ربیت کت واک میره انگار رو استیج مدلینگه . چند بار دورشون میچرخه و چونه جفتشون رو محکم میگیره

#برای بدترین کابوستون حاضرید؟
لیا:گمشو
#فعلا تو قراره از صفحه روزگار گم شی
ربیت:زنیکه جند....

قبل از اینکه جملش رو کامل کنه با ضربه ای که درست وسط پاهاش میشونم خفه میشه

+حواست باشه راجب بچه های من چی میگی. یه کلمه چرت و پرت دیگه از دهن کثیفت در بیاد همونجایی که ضربه زدم رو میبرم میزارم کف دستت

با اینکه روم رو بر نگردونده بودم میتونستم چشمای قلبی شده تیانا رو ببینم. حرفام از ته دل بود. هیچکس حق نداشت کوچیک ترین بی احترامی ای به کسایی که متعلق به منن بکنن.

+کندلا.کارتو شروع کن

کندلا با آرامشی که معلوم بود به خاطر آزار دیدن ربیته به سمتش رفت و منتظر اجازه موند. با تایید سر من لنز های محافظش رو برداشت و کلاه کپش رو گوشه ای انداخت.با لذت تمام از نوک پاهاشون شروع به سوزوندنشون، کرد

صدای ناله های زجر آورشون توی فضا طنیین انداز میشد تقریبا تمام حضار جز خودشون دوتا داشتن لذت میبردن.

+کافیه

کندلا به آرومی چشم هاش رو بست و کلاهش رو سرجاش گذاشت اما لنز هاش رو برنگردوند چون میدونست ممکنه دوباره بهش نیاز باشه

+خب.قراره حرف بزنید مگه نه؟
لیا:چی از جونون میخوای عوضی

صدای گریه هاش و نفس زدناش باعث میشد نتونم دقیق بفهمم چی میگه ولی خب عادت داشتم به شنیدن این التماس های گریون

+همه چیز.میخوام همه چیزو بدونم
ربیت:از چی میترسونیمون. میخوای بکشیمون؟ خب بکش.

آروم بهش نزدیک میشم

+بکشمتون؟ هه. قراره مرگ آرزوتون بشه.من قرار نیست حالا حالا ها از، بین ببرمتون. قراره ذره ذره نابودی رو بچشید. حرف میزنید یا عملیش رو نشونتون بدم؟

لیا:باشه...باشه من همه چی رو میگم....فقط ولم کنید
ربیت:لیا خفه شو
لیا:به تو...هیچ ربطی نداره عوضیی...نمیخوام...اینطوری بکشنم...
+تصمیم خوبیه. مگه نه هونگ جی؟

هونگ جی تو تمام زمان هایی که بقیه رو شکنجه میدیم یا میکشیم فقط نظاره گره.خودش میگه دوست نداره دستش به خون اون عوضی ها الوده بشه و اونا رو زیادی نحس میدونه. پس فقط با نگاه کردن زجر کشیدنشون آروم میگیره.

هونگ جی با چشمای پر از نفرت سر تکون میده و با دیدن اون قیافه پر حرص لبخندی میزنم و دوباره سمت لیا برمیگردم

+میشنوم
لیا:دوسال پیش...همون روزی که اولین بار پام به این مسخره بازیا کشیده شده بود...خواهرت...اولین کسی که میخواست کمکم کنه خواهرت بود... برادرم نزاشت گفت اون ازت سو استفاده میکنه...ولی یجی همیشه هوامو داشت. تو هر شرایطی یواشکی پشتم بود. یه روز خیلی رندوم بهم پیام داد دنبال یه پسرست.گفت میخواد کاری کنه تاوان همه کارایی که کرده رو پس بده.گفتم کمکش میکنم....از اون روز استاکر فلیکس شدم.یه پیج زدم تا مطمئن بشم متوجه بودنم میشه.اطلاعات روزانه فلیکس رو با این روش در میاوردم و طبق دستورات یجی یه وقتایی هم عذابش میدادم ولی خیلی سطحی اذیتش میکردم. بابت هر روزش بهم پول میداد ولی کارایی که در حقم کرده بود بیشتر از اینا برام ارزش داشت...
تا رسید به ماه پیش که برای چندمین بار تلاش کرد بگیرتش ولی موفق نشده بود.ازه یه طرف بادیگاردش از طرف دیگه فن هاش مانعش میشدن.گفت تو رو میکشونه کره تا غیر مستقیم کمکش کنی. باهم نقشه بی نقصی کشیده بودیم که تو....تو لعنتی از اون احمق خوشت....

ضربه های محکم چوب بیسبالی که به پشتش زدم تنها چیزی بود که بعد اون همه چرت و پرتی که میگفت حالم رو خوب میکرد

+بهت گفته بودم رو چیزایی که مال منن حساسم. فکر کنم انقدر باهوش باشی که بدونی فلیکس با ارزش ترین داراییمه. قبل حرف زدن از مغزت استفاده کن اگر دوست نداری عذاب بیشتری بکشی

بعد چند ضربه دیگه که حس کردم آروم شدم بلندش کردم و چونش رو محکم فشار دادم

+ادامه بده
لیا:یجی....اون تسلیم نشده بود...گفت حالا که قرار نیست کمکش کنی خودش میکشتش. خودش یه راه جدید پیدا میکنه
که...ربیت رو دید. اسم اصلیش هان جویانگه. داداش دوقلو جیسونگه
ربیت:لیا ادامه نده

با اشاره چشم به کندلا فهموندم که به ادامه کارش با ربیت...بهتره بگم جویانگ برسه تا لیا حرفاش تموم بشه

+خب؟
ربیت:تو یه عوضی..
+من جات بودم چیزی نمیگفتم. میگن سوختگی نوع یک شدید دردناک عذابه. میدونی چی بدتره؟ بعدش بندازنت تو تشت آب جوش

بالاخره خفه شد. دیگه تحملش داشت سخت میشد و قول نمیدادم زنده بزارمش

لیا:جویانگ به یجی گفت بهترین راه استفاده از همون گذشته ای که خود یجی ازش خبر داشت
+راجب جونگین که حرف نمیزنی؟

با نفس نفس زدن و اشاره حرفمو تایید کرد
از شدت عصبانیت نمیدونستم دارم چیکار میکنم. هرچیزی دم دستم بود رو سمت دیوار پشت لیا و ربیت پرتاب کردم . بگم امیدوارم بودم بهشون بخوره دروغ نگفتم ولی هنوز به اطلاعاتشون نیاز داشتم

+چرا.چرا خواهر من انقدر به خون فلیکس تشنست. چه بدی ای در حقش کرده....
لیا:یجی....خب...باید یادت باشه موقع هایی رو که نصف شبا از خونه یواشکی میرفت بیرون
مربی رقص جونگین بود.جونگین خانوادشو خیلی بچه بوده از دست میده. تصادفی که خانواده فلیکس رو ازش میگیره خانواده جونگین رو هم میگیره. اون دوتا ماشین باهم تصادف کردن.تاحالا اصلا از فلیکس چیزی راجب گذشتش پرسیدی؟ اون هیچیزی قبل از اون تصادف رو یادش نمیاد
تفاوت جونگین و فلیکس دقیقا همینجاست. فلیکس تو اون تصادف بوده ولی جونگین نبوده. جونگین همه چیز. رو ریز به ریز یادشه. چیزایی که میگم رو پشت در شنیدم. مطمئنم درستن ولی..

+ولی چی

لیا:فقط حساب ۱۰۰ درصد رو حرفای من نکن. اینکه الان بدون کم و کاستی دارم ذره ذره چیزایی که میدونم رو بهت میگم فقط صرفا ترس از جونم نیست. یه حسی به خودمم میگفت این راه...این خطی که داریم میریم غلطه فقط همین
+به من چه

لیا:گفتم فقط بدونی. به هر حال موضوع دقیقا اون تصادفه.فلیکس یه پسر بچه ۱۳ ساله بوده. میدونم احتمالا تو اطلاعاتش باید دیده باشی که تصادف ۶ سالگیش اتفاق افتاده ولی خانواده لی که به سر پرستی گرفتش اطلاعات رو عوض کرد تا یجی نتونه پیداش کنه.
هیچکس نمیدونه چه اتفاقی تو اون ماشین افتاده بوده ولی دوربین ها نشون میدادن که فلیکس با خانوادش دعواش میشه و در ماشین رو باز میکنه تا ظاهرا تهدیدشون کنه اگر یه گوشه ترمز نکنن خودشو پرت میکنه پایین. بابای فلیکسم محکم رو ترمز میزنه که پسرس اسیب نبینه و خانواده جونگین از پشت بهشون میزنن. شدت ضربه انقدر زیاد بوده که جفت ماشین ها باهم تو دره پرت میشن.
جونگین بعد از اون اتفاق افسردگی شدید میگیره و قرص مصرف میکنه و در نهایت خودکشی میکنه

+داری میگی جونگین خودکشی کرده بوده؟؟؟؟ تمام این مدت اون خودشو کشته بوده و بقیه فکر میکردن فلیکس کشتش؟؟؟؟ حرف بزن عوضییی

لیا با داد بلندی که نشونه غم تو قلبش بود بلند میگه:

لیا:فقط گوش کن هیونجیننن. فقط گوش کنن.دو دقیقه صبر کن بزار حرفام تموم بشه

نفس عمیقی میکشم و ولش میکنم

لیا:کسی که اون موقع فلیکس رو مقصر نشون میده ایزابل بوده. ایزابل زیادی عاشق جونگین بوده. تو خودتو بزار جا ایزابل. فکر کن همین بلا سر فلیکس میومد. اینکارو نمیکردی؟

با یادآوری اینکه قلیکس هم افسردگی داره و احتمال این اتفاق اونقدرم بعید نیست یه لحظه بدنم یخ زد.نمیتونستم خودم رو تو اون شرایط تصور کنم و اگر لیا با حرفاش از اون برزخ نجاتمم نمیداد نمیدونستم چه اتفاقی میوفتاد

لیا:ولی ایزابل بیخیال شده بود.میدونست جنگیدن با فلیکس غیرممکنه. فلیکس مردم. و رسانه ها رو داشت.اون زمان حتی کمپانی رو هم داشت. مردم میگن کمپانی از اولم با فلیکس لج بوده اما اگر کمپانی رشوه نمیداد فلیکس هیچوقت آزاد نمیشد.
یجی جونگین مثل یه مادر دوست داشت نه حتی خواهر. اون عملا مادرش شده بود. مادری که تشنه انتقام بچش بود
من حتی یادم نمیاد مادرم انقدر بهم محبت کرده باشه البته نداشتنش هم بی تاثیر نبوده.م
به هر حال با هزار دردسر کمپانی رو میخره.از اون موقع فلیکس رو تا میتونست اذیت کرد. گفت نمیخوام بدون عذاب بمیره همونطور که جونگین با عذاب وجدان و بدون خانواده مونده بود.

نمیتونستم یا شاید نمیخواستم حرفاشو باور کنم. ریکشنم نسبت به حرف هاش زیادی خنثی بود انگار همش رو میدونستم و فقط برام مرور میشد با اینکه هیچ کدوم رو نمیدونستم

کندلا:ر...ريیس....خوبی..
+آره...آره.با ربیت خودتون بهتر میدونید چیکار کنید.لیا رو خودم میبرم
تیانا:حالت خوب نیست. به حرفم گوش کن.من رانندگی میکنم
+خوبم
#میگم نیستی فقط گوش بده. قرار نیست بزارم خودتو نابود کنی

حوصله نداشتم برای همین مقاومت خاصی نکردم گذاشتم تا خونه ببرتمون. قرار بود لیا رو پیش خودم نگه دارم.
هم اطلاعات مفیدی داشت هم رابطه خوب با خواهرم
جز اون حرفاش راجب سردرگمیش واقعی بودن. میخواد سایدشو عوض کنه

سوار ماشین میشیم و از پشت شیشه نظاره گر صحنه زیبایی میشم که کندلا داشت برام میساخت
واقعا سوزوندن آدما به اون روش حال خوب کن بود و اون قیافه پر حرص هونگ جی بهترشم میکرد

+خبری از چان نشد؟
#همونطور که انتظار داشتی هوانگ یجی ای در کار نبوده. کسی که میدیدی مقلد بوده.به هر حال به زودی یجی واقعی رو خواهی دید
+باید حواسمون رو بیشتر جمع کنیم. چیزای زیادی هست که هنوز باید بهمون بگی لیا.اون نامه ها... اون تهیدیدا... اون روز تو خونه فلیکس...
دونه دونه به همش میرسیم. فعلا تا خونه نمیتونم هیچ اطلاعات جدیدیو قبول کنم. باید همینا رو یه جوری پردازش کنم

︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽︽

سلام قشنگای منننن
الان که بیشتر چیزا معلوم شد بگید ببینم حدساتون راجب یجی چی بود😂کسی فکر میکرد رابطش با جونگین در حد مادر و فرزند باشه ؟ 😂
امیدوارم خوشتون بیاد دیگه.
فداتون شممم🤍🤍
ووت و کامنت هم که میدونید تا چه حد خوشحالم میکنه و باعث میشه ذوق کنم دیگه؟؟؟
شبتون بخیر جوجه پاستا هااا🤍🤍

Continue Reading

You'll Also Like

210K 15.5K 35
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
409 83 7
𓏲ּ ⋆ ┈ ⋆ ┈ ⋆ ┈ ⋆ ┈ ⋆ یکی از تنهایی و انتظار رنج میبرد ؛ یکی از عذاب وجدان . . . یکی غصه هاش رو تبدیل به کلمات میکرد تا از اونها رها بشه ؛ و ی...
1.5K 251 17
⿻!↶ اون لحظه ای که بهت‌ نوشیدنی تعارف کردن،فقط لبخند بزن و بگو تشنه نیستم.چون بعدا تشنه میشی! نه به نوشیدنی..به خون. ⁦✿🍷 -ENHYPEN FANFIC- "نوشیدنی م...
122K 13.6K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...