مثل ناقوس مرگ بود، صدایی که هر روز صبح راهی به گوشهاشون پیدا میکرد تا بیدارشون کنه. اصلا خودش تونسته بود بخوابه؟
نگاهی به چهرهی عبوس سوکجین انداخت، فاصلهی ابروهاش کمتر از یه انگشت شده و مژههاش زیر چینوچروکهای پلکش گم شده بود؛ احتمالا باز هم از وسط یه خواب شهوانی با معشوقهی خیالیش پریده بود.
- تن لشتو بردار سرباز!!
صدای سرگروهبان هشدار آمیز بود اما نه هشداری برای بلندشدن، هشداری برای شروع شمارش. یک، دو، سه..
سریع از تخت فلزی پایین پرید و به خاطر صدای ناهنجاری که هربار ازش بیرون میومد اخمهاش رو توی هم برد. رطوبت دریا بیرحمانه به لایههای فلز فرسوده تجاوز میکرد و رد قرمزی زنگآهن رو مثل لاومارکهای بزرگ روی بدنش میکاشت. عالی شد حالا خودش هم مثل سوکجین فکر میکرد!!
- صورتت قرمز شده سهون... خوشگل شدی.
با اخمهایی که حالا حتی غلیظتر شده بود سمت جونگوویِ همیشه سرحال برگشت و با چهرهی سوالی بهش خیره شد اما درنهایت وقتی بیاعتنایی جونگوو رو دید مشغول بستن بندهای پوتین نظامیش شد. حالا حتی سرش هم کمی درد میکرد و گرمش شده بود. چهار، پنج، شش، هفت...
***
هوای مهآلود سرصبح دیدشون رو تار میکرد و نوری که هربار توسط گرداننده توی فضا پخش میشد، چیزی جز یه غبار صبحگاهی بیکران روی آبهای آروم رو نشون نمیداد. هوا هنوز سرد و تاریک بود و ریزش قطرههای ریز بارون روی صورت داغش حس خوشایندی داشت.
سربازها روی خطوط ذهنیای که دیگه بعد ماهها زندگی روی ناو، حفظ شده بودن ایستادن و با احترامی که سالها داخل اردوگاهها بهشون آموزش داده شده بود، سلام نظامی دادن و منتظر آزادباش فرمانده موندن.
- آزاد...باش
فریاد بلند مرد بالاخره توی فضا پیچید و بخاری که از دهنش بیرون اومد، برای چندلحظه چهرهش رو از دید سربازهاش مخفی کرد.
میتونست دوباره همهمههای دیشب رو راجعبه اخراج فرمانده توی ذهنش یادآور بشه و حالا با دیدن چهرههای پایینافتاده و ترسیدهشون بهشون بخنده. بزدلهای احمق!
دوباره توی دلش شروع به شمارش کرد و اهمیتی به تکونخوردن لبهای فرمانده و تولید اصوات احتمالا معنادارش نداد. احتمالا باز هم همون حرفهای تکراری. اگه قرار بود اخراج بشه باید حداقل یه مشت مضخرف جدید بیان میکرد تا آخرین تصاویر یه قهرمان رو از خودش بسازه. همیشه تصمیمهای بد میگرفت.
با آزادباش بعدی هرکسی به سمت جایی که باید، رفت ؛ از جمله فرماندهی که دیگه اون بالا نبود.
***
کاغذهای روی میزش دوباره درحال نگارش بودن و این از صدای تقتق دکمههای ماشین تحریر گوشهی اتاقش کاملا مشخص بود.نیمی از میز چوبی زیباش سوخته بود و حالا فضای کمتری برای خودش داشت.
- قربان نامههایی که براتون فکس شده رو بیارم؟
- چیز جدیدی دارن؟
سرباز جوون با ناامیدی سری تکون داد و جلو رفت.
- بله قربان.
حتی نیازی به شنیدن حرفی نداشت، جلوتر رفت و کاغذها رو روی میز گذاشت و حواسش بود اونها رو روی تکههای سوختهی چوب که حالا تبدیل به زغال شده بودن نذاره.
بین خوندهشدن نامه و متورمشدن رگهای شقیقه فرمانده فقط چند ثانیه زمان برد چیزی که سرباز و منشی کای حاضر بود بابتش قسم بخوره.
- نامهای که بهت گفتم رو فرستادی؟
- بله قربان.
- و نتیجه؟
با بیصبری پرسید و درحالی که ادامهی نامهی جلوش رو میخوند، منتظر جواب سرباز جوون شد.
- گفتن هنوز نتیجهای نگرفتن و باید صبر کرد.
همه میگفتن جنگ بیرحمه اما این انسانها بودن که داخل جنگ بیرحمی میکردن. جنک یعنی قدرت، قدرتی که به یه سرباز این شجاعت رو رو میده توی شعلهی آتش بپره، قدرتی که یه سرباز رو روزها بدون غذا و خواب سرپا نگه میداره و قدرتی که اجازه میده یه فرمانده بدون دستور، خودش رو فدای سربازهاش کنه و مقابل سیاست اشتباه بایسته تا جون کسی گرفته نشه.
- قربان؟
مکث کرد اما جوابی نگرفت
- قربان؟..
اینبار حتی بلندتر
- قربان؟
بالاخره فرمانده از فکری که شدیدا درگیرش بود بیرون اومد و نگاه سوالیش رو به سربازش داد.
- یکی از فرماندهها همین الان به روی ناو رسیدن!
***
اندام لاغرش، لاغرتر شده بود و نگاه تیزبینش از وقتی رسیده بود، بین جمعیت میچرخید.
- چیزی توجهتون رو جلب کرده؟
سوال آروم کای توجه مرد میانسال رو جلب کرد اما نه به اندازهای که سمتش برگرده. فقط سرش رو به نشونهی منفی به دو طرف تکون داد و با جلوآوردن جامش تقاضای نوشیدنی بیشتری کرد.
لبخند آرومی زد و با جلوکشیدن بدنش، جام مرد رو با احترام و آرامش پر کرد.
- توقع حضورتون رو نداشتم اگه میدونس...
بالا اومدن دست مرد میانسال حرفش رو نصفه گذاشت.
- بیخیال تو اصلا از اینجابودن من راضی نیستی.
درحالی که مخاطب حرفهاش کای بود، از روی صندلیش بلند شد و یه قدم به سن کوچیک نزدیک شد تا بانوان جوان و زیبایی که ارتش برای سربازهاش استخدام کرده بود رو بهتر ببینه.
لبخند کای دوباره به ملایمت قبل شکل گرفت و با برداشتن بطری شراب، کنار مرد ایستاد و متقابلا نگاهش رو به زنان رقصندهای داد که با اون آرایش و لباسهای رنگی، بیشتر از هرچیز دیگهای بین جمعیت سربازهای مست به چشم میومدن.
- اینطور نیست دوست قدیمی.
دوباره جام نیمهپر مرد رو سرریز از شراب کرد و قبل از اینکه اونجا رو ترک کنه زیر گوش مرد زمزمه کرد: اونی که لباس سبز به تن داره از همه محبوبتره
نیشخند و برق چشمهای مرد میانسال رو دید و توی دلش به حالش تاسف خورد. برای یه فرمانده همچین چیزی نقطهضعف راحتی محسوب میشد.
بهتر بود هرچه سریعتر فقط اینجا رو ترک کنه تا ذهن شلوغش، شلوغتر از قبل نشه.
***
- مطمئنم امشب میتونه به جای سربازهای احمق اون فرماندهی تازهوارد رو به اتاق بکشونه.
- متاسفم اما به نظرم برد امشب با هیوناست. توی اون لباس سبز خیلی دیدنی شده.
جونگوو با خنده گفت و واقعا امیدوار بود برد امشب با هیونا باشه تا خودش شرط رو ببره اما سهون با غروری که نسبت به انتخاب خودش داشت نیشخندی زد و لیوان آبجوش رو تقریبا خالی کرد.
- هیونا امشب خستهس با هیچکس جایی نمیره.
- چهطور اینقدر مطمئنی؟
جونگوو با ناامیدی پرسید و چهرهی سرخ سهون رو بیشتر از قبل به لبخند وا داشت.
- جواب سوالی که میدونی رو نپرس جونگوو. شاید دخترها برای پول خودشون رو توی اتاق فرماندهها برهنه کنن اما درنهایت برای لذت سراغ من میان. من سرباز موردعلاقهشون هستم.
- و تو برای لذت خودت پیش کی میری سرباز؟
اول صدا و بعد سایهی قامت بلندش به گوشهی سالن رسید و جونگوو رو وادار به بلندشدن و احترام نظامی جلوی فرمانده کرد.
اما در اون لحظه تنها کسی که برای کای مهم بود. سربازی بود که با اخمهای توهم سرجاش خشکش زده بود و تصمیمی بابت جوابدادن نداشت.
هفتاد، هفتادویک، هفتاد و دو..
***
نظرتون تا اینجای کار راجعبه داستان چیه؟ اگه حمایت بشه هرشب پارت جدید داریم