Saving You In My Arms

By HellishGirl_6104

3.6K 960 1.2K

❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این د... More

❃Part 1❃
❃Part 2❃
❃Part 3❃
❃Part 4❃
❃Part 5❃
❃Part 7❃
❃Part 8[End]❃

❃Part 6❃

435 118 274
By HellishGirl_6104

-دو‌ماه بعد-

همه‌چیز سریع‌تر و آسون‌تر از اون چه که بکهیون تصورش رو می‌کرد پیش رفته بود. البته که وجود خانم بائه و جلسات مشاوره‌اش هم به شدت کمک‌کننده بودن. بکهیونی که فکر می‌کرد چندماه آینده به‌خاطر شرایط خاص هارا و بی‌تجربگی خودش به بدترین شکل ممکن می‌گذره، حالا روزهاش رو با صدای قشنگ دخترش که داشت تلاش می‌کرد بیدارش کنه آغاز می‌کرد. دخترکشون بیشتر از قبل باهاشون هم‌صحبت می‌شد و صدای خنده‌هاش گاها تمام خونه رو پر می‌کرد و همین برای اینکه امگای نقاش تمام افکار وحشتناکش رو دور بریزه کافی بود.

طی این مدت مسئول‌های پرورشگاه چندباری به شکل حضوری و تلفنی شرایط رو بررسی کرده بودن و به‌نظر میومد فعلا نتونستن ایرادی از شرایط بگیرن، اما هنوز هم تاییدیه نهایی رو بهشون نداده بودن و همین باعث می‌شد امگای نقاش گاهی به احتمال ازدست‌دادن هارا فکر کنه.

*بابایی؟

دخترک قشنگش با صدای دوست‌داشتنیش پشت در منتظر بود و می‌خواست به اتاقشون بیاد. با وجود اینکه دوهفته‌ای از اولین باری که هارا تصمیم گرفته بود بابا صداش بزنه می‌گذشت، اما شنیدن اون لفظ هربار قلبش رو پر از شادی و یه حس وصف‌ناپذیر می‌کرد.

دوهفته‌ی پیش، درست زمانی که همراه چانیول مشغول آماده‌کردن شام بودن، هارا خیلی بی‌سروصدا وارد آشپزخونه شده و بعد از اینکه خودش رو به بابای کوچولوش رسونده بود، ازش پرسیده بود می‌تونه از این به بعد بابا صداشون کنه؟

چانیول بعد از شنیدن این سوال اون‌قدر هول شده بود که نزدیک بود انگشتش رو ببره و کار دست خودش بده. در واقع هیچ‌کدوم فکرش رو نمی‌کردن دخترشون انقد سریع پیششون احساس امنیت کنه. حتی خانم بائه هم تاکید کرده بود که نباید برای این موضوع دخترشون رو تحت فشار بذارن و حالا که دخترشون خودش این رو می‌خواست چطور می‌تونستن بهش اجازه ندن؟

+بیا تو عزیز دلم.

بکهیون با لحن مهربونی جواب داد و روی تخت نشست. دخترکش درحالی‌که دفتر نقاشیش توی دستش بود، وارد اتاق شد و با دو خودش رو به باباش رسوند. با کمک بکهیون از روی تخت بالا اومد و دفترش رو باز کرد. صفحات رو ورق زد و با رسیدن به نقاشی مورد نظرش، دفتر رو به دست بکهیون داد.

*این رو الان کشیدم. قشنگ شده؟

بکهیون به سرعت سر تکون داد و لبخندی به دخترش هدیه داد. هارا این‌بار دریا کشیده بود با ماژیک‌های رنگیش، به نقاشیش جون داده بود.

+مثل همیشه قشنگ کشیدی عزیز دلم.

*می‌گم... حالت خوب نیست؟

+هوم؟

*آخه امروز صبحونه نخوردی... نقاشی هم نکشیدی... مریض شدی؟
هارا با نگرانی پرسید و دست بابای کوچولوش رو بین دست‌هاش گرفت.

+چیزی نشده عزیز دلم... فقط یه‌کم خسته‌ام.
خودش می‌دونست که فقط یه‌کم خستگی نیست. چیزی به هیتش نمونده بود و از اونجایی که ماه‌ قبل با وجود مخالفت‌های آلفاش، هیتش رو با شات‌های کنترل‌کننده سرکوب کرده بود، این ماه ممکن بود هیت دردناک‌تری رو تجربه کنه.

*پس من برم که استراحت کنی حالت خوب شه؟

+نه عزیز دلم... من خوبم. دوست داری باهم کارتون ببینیم؟
هارا در جوابش سرتکون داد و از روی تخت پایین اومد.

*باربی ببینیم؟

+آره عزیز دلم.
بکهیون باز هم با مهربونی گفت و از روی تخت بلند شد. بدنش ضعف داشت و گرمایی که فعلا قابل تحمل به‌نظر میومد رو روی پوستش احساس می‌کرد. شاید بهتر بود باز هم از آلفاش بخواد شات کنترل‌کننده بگیره.
گوشیش رو از کنار بالشتش برداشت و از اتاق بیرون اومد. مونگریونگ همراه هارا به اتاقش رفته بود و به‌نظر میومد هارا داره راجع‌به نقاشی‌ای که کشیده به مونگی توضیح می‌ده.

به سمت دستشویی رفت و آبی به صورتش زد تا شاید کمی سر حال بشه. این رخوت و سستی رو دوست نداشت و نمی‌خواست دختر کوچولوش رو هم نگران کنه. هم‌زمان با خروجش از دستشویی، هارا همراه مونگی درحالی‌که دوتا از عروسک‌هاش رو بغل کرده بود از اتاق بیرون اومد و بعد از فرستادن یه بوس هوایی برای باباییش به سمت پذیرایی دویید.

+مراقب باش کوچولو!
بکهیون با نگرانی گفت و بعد از بستن در، دنبالشون راه افتاد.

هارا در تلاش بود عروسک‌هاش رو روی مبل بنشونه و مونگی هم که از دیدن جنب‌وجوش هارا هیجانی شده بود، دمش رو به شدت تکون می‌داد و تلاش می‌کرد با پارس‌کردن توجه هارا رو جلب کنه.
و امگای نقاش درحالی‌که با لبخند تمام این لحظات تماشا می‌کرد، از خودش می‌پرسید قبل از حضور هارا چطور تو سکوت کرکننده‌ی خونه‌شون زندگی می‌کرده؟

با قدم‌هایی که به‌خاطر ضعف بدنیش آروم‌تر از همیشه بودن به سمت تلویزیون رفت و فلشی که کارتون‌های مورد علاقه‌ی هارا داخلش بود رو وصل کرد. کنترل رو برداشت و بعد از تغییردادن تنظیمات، کارتون رو برای دخترش پلی کرد.

*ممنونم بابایی!

+خواهش می‌کنم عزیز دلم.

قبل از اینکه بخواد به جمع مونگی و هارا ملحق بشه، به سمت آشپزخونه رفت تا برای دخترکش یه‌کم چیپس و اسنک که دور از چشم چانیول خریده بود رو بیاره و البته یه قرص مسکن بخوره. دردش هر لحظه کلافه‌کننده‌تر می‌شد و تا پایان ساعت کاری چانیول چهارساعتی باقی مونده بود. با این شرایط حتی توان درست‌کردن ناهار رو نداشت و احتمالا باید دست به دامن رستوران‌های بیرون می‌شد. اولین گزینه‌ای که به ذهنش رسید پیتزا بود اما با یادآوری اینکه هفته‌ی گذشته پیتزا خورده بودن این گزینه خط خورد. شاید بهتر بود مرغ سوخاری سفارش بده؟ بیشتر از این معطل نکرد و اینترنتی مرغ سوخاری همراه سیب‌زمینی و سایر مخلفاتش سفارش داد.

همراه بسته‌ی چیپس و اسنک وارد پذیرایی شد و کنار دخترکش جا گرفت. هارا اون‌قدر محو کارتون موردعلاقه‌اش شده بود که متوجه خوراکی‌های تو دستش نشد. با وجود اینکه این کارتون رو بیشتر از ده‌بار همراه خودش و چانیول تماشا کرده بود باز هم براش جذابیت داشت و این در نظر بکهیون به شدت بامزه بود.

بسته‌ی چیپس رو باز کرد و روی میز روبه‌روشون قرار داد.
با صدای بازشدن بسته‌بندی، هارا نگاهش رو از تلویزیون گرفت و با دیدن خوراکی‌های ممنوعه‌ای که جدیدا عاشقشون شده بود، لبخند زد. به نشونه‌ی قدردانی، از جاش بلند شد و روی مبل ایستاد و بعد از بغل‌کردن عروسک‌هاش که حکم بچه‌هاش رو داشتن، در آغوش بابای امگاش جا گرفت. بکهیون که از این کارش به شدت ذوق‌زده شده بود، دست‌هاش رو دور بدن نحیف دخترش حلقه کرد و موهای خوش‌بوش رو چندبار بوسید. دیدن این محبت‌های کودکانه‌ی هارا قلبش رو گرم و چشم‌هاش رو نمناک می‌کرد. می‌دونست به‌خاطر نزدیک‌بودن به هیتش حساس شده و قبل از اینکه هارا متوجه بشه، قطره‌ی اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود رو سریع پاک کرد و یه نفس عمیق کشید.

+از اونجایی که امروز یه بابای تنبل بودم غذا از بیرون سفارش دادم. پس زیاد نخور که برای ناهار سیر نشی. خب؟
هارا در جواب باباییش سر تکون داد و اسنکی که از داخل بسته بیرون آورده بود رو بین لباش‌هاش گذاشت. وقت‌هایی که سرگرم کارتون‌دیدن می‌شد انگار روحش از این دنیا جدا می‌شد و بکهیون حتی این وجهه‌ی خوردنی دخترش رو هم دوست داشت. قبلا، وقتی که هنوز هارا رو ندیده بودن، گاهی به این فکر می‌کرد اگر فرزندی که به سرپرستی می‌گیرن باهاشون خیلی متفاوت باشه باید چی‌کار کنه اما هارا حتی این نگرانیش رو برطرف کرده بود. یه‌سری از اخلاقیاتش دقیقا شبیه خودش بود و چانیول هم از حضور یه ورژن مینی و کوچولو از همسرش به هیچ وجه ناراضی نبود.

گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و وارد صفحه‌ی چتش با آلفاش شد. برای پیام‌دادن مردد بود اما می‌دونست اگه شات تزریق نکنه حالش از این هم بدتر می‌شه.

"وقتی کارت تموم شد و داشتی برمی‌گشتی خونه برام شات می‌گیری؟"

علی‌رغم میل باطنیش تایپ کرد و گزینه‌ی ارسال رو زد. هنوز حتی پنج دقیقه از زمانی که پیامش رو ارسال کرده بود نگذشته بود که زنگ گوشیش به صدا در اومد و حدس اینکه تماس‌گیرنده چه کسیه سخت نبود.

+الو؟

-سلام عزیزم... حالت خوبه؟

+خوبم.

-داری هیت می‌شی؟

+نمی‌دونم...

-اگه حالت خوب نیست می‌تونم برگردم خونه بکهیون. مطمئنی که خوبی؟

+قابل تحمله...
با تردید گفت و کف دست عرق‌کرده‌اش رو به لباسش کشید. خوب نبود. این رو مطمئن بود اما شرایطشون طوری نبود که بتونه از آلفاش بخواد پیشش باشه.

-می‌دونی این دومین ماه می‌شه که این شات‌ها رو تزریق می‌کنی و استفاده‌ی بیش‌ازحدشون عوارض دارن؟

+می...می‌دونم.

-خب؟

+قبلا راجع‌به این مسئله حرف زده بودیم یول!

-حرف گوش نمی‌دی! ولی باشه... امروز حجم کارم زیاده و ممکنه دیر بیام. به‌محض اینکه کارم تموم شه میام پیشت.

+پس یادت نمی‌ره؟

-نه عزیزم. یادم می‌مونه. هارا پیشته؟

+هوم... داریم باهم کارتون می‌بینیم. غذا هم سفارش دادم.

-خوبه... جای من هم لپای قشنگش رو ببوس و مراقب خودت باش. و لطفا اگه حس کردی حالت داره بدتر می‌شه بهم زنگ بزن باشه؟
بکهیون زیر لب باشه‌ای گفت و بعد از دوباره شنیدن نصیحت‌های بابابزرگونه‌ی چانیول، تماس رو قطع کرد.

چطور حتی با شنیدن صدای بم آلفاش این‌قدر احساس دلتنگی می‌کرد؟ کاش می‌تونست مثل امگاهای دراماکویینی که برای یه زخم کوچیک کلی گریه و زاری راه مینداختن تا توجه آلفاشون رو داشته باشن رفتار کنه ولی نمی‌تونست انقد خودخواه باشه. چانیول طی این دو‌ماه روزهای زیادی رو مرخصی گرفته بود و بکهیون همه‌اش نگران این بود که کارش رو از دست بده. همسرش برای به‌دست‌آوردن این جایگاه شغلی خیلی تلاش کرده بود و اگر به‌خاطر خودخواهیش از دستش می‌داد نمی‌تونست خودش رو ببخشه.

☆~☆~☆~☆

بعد از اینکه سفارششون به دستشون رسیده بود، با کمک دخترش میز ناهار رو چیده بود و مرغ‌های سوخاری رو براش تکه‌تکه کرده بود و کنار هم ناهار خورده بودن. دردش به مرور اون‌قدر شدت گرفته بود که دیگه توانی برای جمع‌کردن میز ناهار براش نمونده بود و به بعدا موکولش کرد.

بعد از خوردن ناهار همراه دخترش، روی مبل پذیرایی دراز کشید و سعی کرد با حرف‌زدن با دخترکش حواس خودش رو از درد و گرمایی که بهش هجوم آورده بود پرت کنه. هارا چند دقیقه‌ای به اتاقش رفت تا دفتر رنگ‌آمیزیش رو همراه مدادرنگی‌هاش بیاره و امگای نقاش بعد از اون دیگه چیزی نفهمیده بود. چشم‌هاش از فرط خستگی یا شاید هم دردی که داشت روی هم رفته بودن و وقتی هوشیار شده بود که هوا داشت تاریک می‌شد. دونه‌های ریز عرق پیشونیش رو خیس کرده بودن و گرمایی که حس می‌کرد داشت پوستش رو می‌سوزوند. با یادآوری اینکه توی خونه تنها نیست نیم‌خیز شد و با دیدن هارا که روی زمین نشسته و دور تا دورش رو عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هاش پر کرده بودن نفسی از سر آسودگی کشید.

*بیدار شدی بابایی؟

+آره عزیزم. چرا بیدارم نکردی؟ گرسنه‌ت نیست؟

*آخه... خیلی خسته بودی. اسنک و چیپس خوردم و تنهایی بازی کردم تا خوابت تموم شه.
هارا با لحن کیوتی گفت و درحالی‌که یکی از عروسک‌هاش رو بغل کرده بود به سمت بابای امگاش رفت و بغلش کرد.

بکهیون با وجود اینکه درد و گرما کلافه‌اش کرده بود لبخند زد و دست‌هاش رو دور بدن نحیف دخترش حلقه کرد. مطمئن بود خونه با فرومون‌های هیتش پر شده و جای شکر داشت که دخترکشون برای حس‌کردن این فرومون‌ها زیادی کوچیکه. مونگریونگ اما کاملا متوجه وضعیت صاحبش شده بود و با حالت آماده‌باش روبه‌روی مبل قرار داشت و نگاهش رو ازش نمی‌گرفت. انگار روح چانیول تو جسمش رفته بود و مراقبت از امگا رو وظیفه‌ی اول خودش می‌دونست.

*بابایی... خیلی داغی... خوبی؟
هارا بعد از اینکه از بغل بابای امگاش بیرون اومد با نگرانی پرسید و دست کوچولوش رو روی پیشونی تب‌دار بکهیون کشید.

+خوبم عزیزم... چیزی نیست.

*بابا یولی گفته بود مراقب خودت نیستی... واقعا مریض شدی! باید به بابایی زنگ بزنیم!
هارا این بار با صدایی که بغض داشت گفت و سرش رو تو گردن بکهیون فرو برد.

+من واقعا خوبم عزیز دلم. گفتم که فقط خسته‌ام.
بکهیون درحالی‌که داشت تلاش می‌کرد سر هارا رو از توی بغلش بیرون بیاره گفت و شونه‌اش رو آروم بوسید.

*تب کردی! خودم دیدم دلت رو گرفته بودی و درد می‌کرد اما هیچی نگفتم... تو داری دروغ می‌گی بهم!
هارا این‌بار بلندتر از حالت عادی گفت و زیر گریه زد.

+عزیز دلم گریه نکن... من حالم خوبه. اصلا هرموقع چانیول اومد باهاش می‌رم دکتر که مطمئن شیم حالم خوبه... خب؟

*نه. اگه تا اون موقع بمیری چی؟ من نمی‌خوام بمیری!
دخترک بین گریه‌هاش به شدت سر تکون می‌داد و دیدن حالت‌هاش قلب بابای امگاش رو به درد می‌آورد.

+باشه عزیزم... الان زنگ می‌زنم به چانیول خوبه؟ گریه نکن قشنگم...
هارا که به‌نظر میومد قانع شده باشه سر تکون داد و منتظر به باباییش که داشت با چانیول تماس می‌گرفت خیره شد.

-الو؟

+سلام یول... بدموقع زنگ نزدم؟

-نه عزیزم بگو. چیزی شده؟

+نه... فقط هارا خیلی سراغت رو می‌گیره... نمی‌تونی زودتر بیای خونه؟

*منم می‌خوام با بابایی حرف بزنم!
هارا جوری گفت که مطمئن بشه صداش به گوش بابای آلفاش هم می‌رسه.

-گوشی رو بده بهش ببینم چی می‌خواد دختر خوشگلم.
بکهیون با وجود اینکه راضی نبود، گوشی رو روی بلندگو گذاشت و به دست هارا داد.

-سلام عزیز دلم. خوبی بابایی؟

*بابایی... حال بکهیونی خیلی بده!
هارا قبل از اینکه حتی سلام کنه با بغض گفت و گونه‌های خیسش رو با آستینش پاک کرد.

-چی؟ چی شده؟ گریه کردی؟

*بابایی... بکهیونی از بعد ناهار تا الان خواب بوده ولی هنوزم مریضه و تب کرده! من خیلی می‌ترسم...

هارا الان رسما پیش بابای آلفاش چغولیش رو کرده بود و بکهیون علاقه‌ی زیادی به کندن تک‌تک تارهای موهای خودش رو داشت. در واقع هرچی تلاش کرده بود حال بدش رو از چانیول پنهان کنه، با گزارش دخترکش نابود شده بود و مطمئن بود چانیول پشت گوشی یه سکته ناقص زده.

+من خوبم عزیزم... چی-

-همین الان راه میفتم میام.
چانیول کلافه حرفش رو برید و بعد از آروم‌کردن دخترک ترسیده‌اش، تلفن رو قطع کرد. عالی شده بود! حتی اگر این دوره‌ی هیتش رو به خوبی پشت سر می‌گذاشت، آلفاش قرار بود مدت طولانی‌ای بابت پنهان‌کاریش و اینکه مراقب خودش نبوده سرزنشش کنه.

گوشیش رو روی میز گذاشت و هارایی که هنوز هم بغض داشت رو بغل کرد و روی مبل دراز کشید.

+دیگه ناراحت نباش باشه؟ بابایی زود میاد.

*کار بدی کردم؟

+نه عزیز دلم... فقط نمی‌خوام غصه بخوری و گریه کنی.

*من خیلی دوستت دارم... هم تو رو هم بابایی رو... می‌دونم که بابایی هم خیلی دوستت داره. خودت گفتی که باهم ازدواج کردین و هم رو دوست دارین... نمی‌خوام مریض بشی و ترکمون کنی... اگه ترکمون کنی خیلی غصه می‌خورم.
هارا با لحن لرزونی گفت و بیشتر از قبل توی آغوش باباییش فرو رفت.

+منم دوستت دارم دختر قشنگم... من همیشه پیشتونم. نیازی نیست به این چیزها فکر کنی...
هارا مثل خودش زیادی فکر می‌کرد و این اصلا خوب نبود. می‌دونست ترسی که برای ازدست‌دادن عزیزانش داره به‌خاطر تجربه‌ی تلخ ازدست‌دادن پدر و مادرشه اما اینکه توی این سن به مرگ عزیزانش فکر کنه و انقدر ترس داشته باشه غم‌انگیز بود.

دستش رو نوازش‌وار روی کمرش بالاوپایین کرد و بابت بی‌فکریش به خودش لعنتی فرستاد. دخترش به‌خاطر بی‌فکری اون ترسیده و لحظات بدی رو تجربه کرده بود. قبل از اینکه سیل جملات سرزنشگرش رو به خودش نسبت بده، صدای زنگ گوشیش افکارش رو متوقف کرد. بدون اینکه تغییری توی وضعیت خوابیدنش ایجاد کنه دست دراز کرد و گوشیش رو از روی میز برداشت و بدون اینکه به صفحه‌اش نگاه کنه جواب داد.

+بله؟

-سلام بکهیون... حالت چطوره پسر؟

+سلام نونا... ممنونم شما خوبین؟ هیون‌وو هیونگ چطوره؟

-ما هم خوبیم. هیون‌وو هم مثل همیشه داره خودش رو با کارش خفه می‌کنه. این برادر بی‌ادبم هم که بهم سر نمی‌زنه و دلم برای همه‌تون تنگ شده... هارا چطوره؟

+اونم خوبه... وظیفه‌ی من بود که احوالتونو بپرسم.

-این حرفو نزن عزیز دلم... تو هم مثل چانیول می‌مونی برام.

+نونا... می‌تونی یه کمکی بهم کنی؟

-آره عزیزم. چیزی شده؟ اگه اون داداش درازم کاری کرده کافیه لب تر کنی تا همراه بابام به حسابش برسم.

+نه نه... فقط من یه‌کم مریض شدم و هارا یه کوچولو ترسیده... به چانیول هم زنگ زدم اما نمی‌دونم تا کی بتونه خودش رو برسونه...

-اصلا نگران نباش عزیز دلم. خیلی زود خودم رو می‌رسونم. چیزی لازم نداری برات بیارم؟ اصلا می‌خوای خودم بیام ببرمت دکتر؟

+نه نونا نمی‌خوام بهت زحمت بدم. فقط یه‌کم دست‌وپام رو گم کردم...

-باشه پس. می‌بینمت.
به‌محض قطع‌کردن تماسش، ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت و نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست از خجالت آب بشه. برای گفتن درخواستش به یورا تمام رویی که داشت رو جمع کرده بود و الان فقط دلش می‌خواست از روی زمین محو شه. خواهر همسرش به‌محض ورود به خونه متوجه فرومون‌هاش می‌شد و حتی تصور‌کردن اون موقعیت خجالت‌زده‌اش می‌کرد اما راه بهتری به ذهنش نرسیده بود. یورا زن مهربون و دوست‌داشتنی‌ای بود و با وجود اینکه در آستانه‌ی 40 سالگی بود، فرزندی نداشت و بکهیون به راحتی نگاه‌های پرحسرتش به هارا رو دیده بود. از اونجایی که نونای خوش‌قلب و مهربونش اکثر اوقات رو تنها بود، شاید می‌تونست این لطف رو به خودش و چانیول بکنه برای یه شب هارا رو پیش خودش نگه داره.

☆~☆~☆~☆

یورا همون‌طور که پشت گوشی قول داده بود، خودش رو خیلی سریع به خونه‌ی برادرش رسوند و با دیدن صورت سرخ و تب‌دار بکهیون بی‌اغراق ترسید. فرومون‌های بکهیون حتی برای یورا که امگا بود هم زیادی و اذیت‌کننده بودن.

×فرومون‌هات خیلی شدیده بکهیون. مطمئنی که خوبی؟
درحالی‌که لیوان آبمیوه‌ای که توی راه برای بکهیون خریده بود رو دستش می‌داد پرسید و با نگاه نگرانی بهش خیره شد.

*حال بابایی خیلی بده؟
هارا با بغض از عمه‌اش پرسید و بیشتر از قبل تو بغل باباییش فرو رفت.

+خوبم... ممنونم که اومدی نونا.

×اگر برای هر هیت انقد اذیت می‌شی باید بری پیش متخصص. این حالت‌هات عادی نیست عزیز دلم. در عجبم چانیول چطور تا الان متوجه وضعیتت نشده.

بکهیون در جواب یورا لب گزید و ترجیح داد حرفی راجع‌به زیاده‌رویش تو مصرف شات نزنه. مطمئن بود به‌محض اینکه حقیقت رو به خواهر همسرش بگه، باید منتظر جملات پر از سرزنشش باشه.

+تقصیر یول نیست... خودم مراقب نبودم...

×حتی تو این وضعیتت هم نمی‌خوای اون آدم بده بشه و داری ازش دفاع می‌کنی؟ حسودیم شد پسر!
یورا این‌بار با خنده گفت و حرفش باعث خنده‌ی بکهیون هم شد. آلفاش این‌دفعه واقعا تقصیری نداشت و این واقعا نامردی بود اگه ازش دفاع نمی‌کرد.

×می‌گم... هارا خانم دوست داره امشب پیش عمه‌ی تنهاش باشه تا باباییش بره دکتر و زود خوب شه؟
هارا که متوجه شده بود مخاطب صحبت‌های عمه‌اشه سرش رو از بغل باباش بیرون آورد و به یورا خیره شد.

×می‌تونیم مونگی رو هم ببریم و باهم خوش بگذرونیم. دوست داری باهام بیای؟

*بابایی قول می‌دی بری دکتر و زود خوب بشی؟
هارا با کمی تاخیر و البته مردد پرسید.

+قول می‌دم عزیزم. دوست داری بری پیش عمه؟
هارا با حالت بامزه‌ای سر تکون داد و تو بغل باباییش تکون خورد.

بکهیون لبخند قدردانی به یورا زد و موهای دخترش رو بوسید. نمی‌دونست چطور باید از یورا بخواد که مسئولیت نگهداری دخترش رو برای یه شب قبول کنه و حالا که نوناش خودخواسته پیشنهادش رو داده بود نمی‌دونست چطور ازش تشکر کنه.

سکوت چندثانیه‌ای که بینشون به وجود اومده بود با سروصداهای مونگی و بعد هم ورود آلفاش به خونه شکسته شد. سر و وضع چانیول آشفته بود و به‌نظر میومد مسافتی رو دویده.

*بابایی!

هارا با ذوق فریاد زد و به سمت بابای آلفاش دوید. چانیول با دیدن دخترکش، انگار که تمام ترس‌هاش رو از یاد برده باشه، لبخند زد و دخترکش رو بغل کرد.

*مرسی که اومدی...

هارا در گوش بابای قدبلندش زمزمه کرد و محکم‌تر از قبل بغلش کرد.

×از وقتی بابا شدی دیگه بقیه رو تحویل نمی‌گیریا!

-سلام... تو اینجا چی‌کار می‌کنی نونا؟

چانیول همون‌طور که هارا رو تو بغلش بالا می‌کشید پرسید و به سمت امگاش قدم برداشت. فرومون‌های بکهیون اون‌قدر شدید بودن که زانوهاش رو سست کرده بود و بهتر بود قبل از اینکه پخش زمین بشه یه جایی بشینه.

×اومدم به خانواده‌ی برادرم سر بزنم. باید دلیل خاصی داشته باشه؟

-نه... فقط خیلی وقته ازت بی‌خبرم...

×در رابطه با اون بعدا به حسابت می‌رسم. الان وضعیت بکهیون مهم‌تره.
یورا با جدیت گفت و از جاش بلند شد تا هارا رو از بغل بابای آلفاش بگیره.

×باورم نمی‌شه انقد در رابطه با بکهیون بی‌ملاحظه بودی که به این وضع افتاده! هارا و مونگی امشب پیش من می‌مونن. تو هم بکهیون رو حتما ببر پیش یه متخصص چون این شرایط برای یه امگای توی هیت اصلا عادی نیست.

آلفای قدبلند زیر لب باشه‌ای گفت و به سمت امگای کنارش برگشت. بکهیون نگاهش نمی‌کرد و از این فاصله دونه‌های عرق روی صورتش رو به وضوح دیده می‌شد.

×بریم وسایل خودت و مونگی رو برداریم هوم؟

یورا رو به دختر تو بغلش گفت و به سمت اتاق هارا قدم برداشت.

-چرا بهم زنگ نزدی؟ باید حتما به این وضعیت برسی تا خبرم کنی؟

+چیز مهمی نبود...
بکهیون باصدایی که آروم‌تر از حالت عادی بود گفت و سرش رو پایین انداخت. تنها چیزی که الان بهش نیاز داشت آغوش آلفاش و نوازش‌هاش بود، نه سرزنش.

-می‌خوام دعوات کنم ولی فکر نکنم اصلا فایده‌ای داشته باشه. مثل تمام این سه‌سال‌وخرده‌ای که فایده نداشته.

لحن چانیول بیشتر از این که دلخور باشه‌، ناامید بود و همین باعث شد امگای کنارش بغض کنه. اون فقط داشت تلاش می‌کرد که بابای خوبی باشه و نمی‌فهمید درک این موضوع چرا انقد سخته!

×خب ما همه‌چیزو برداشتیم. آماده‌ای خوشگلم؟

یورا با لحن سرزنده‌ای رو به هارا گفت و قلاده‌ی مونگریونگ رو دور گردنش بست. هارا سر تکون داد و قبل از اینکه همراه عمه‌ی مهربونش خونه رو ترک کنه به سمت باباهاش که کنار هم نشسته بودن رفت و هردوشون رو بغل کرد.

*زود خوب شو بابایی باشه؟ دوستتون دارم!

هردوشون در جواب دخترک شیرین‌زبونشون لبخند زدن و چانیول برای بدرقه‌کردن خواهرش از جا بلند شد.

×باهاش دعوا نکن آلفای خنگ. اون تو شرایط روحی خوبی هم نیست. اینا رو هم من باید بهت بگم؟
یورا حین اینکه برادرش رو بغل کرده بود تو گوشش زمزمه کرد نیشگونی از بازوش گرفت.

چانیول زیر لب آخی گفت و لبخند مصنوعی‌ای روی لب‌هاش نشوند. گاهی وقت‌ها فکر می‌کرد یورا بکهیون رو بیشتر از خودش دوست داره و این رفتارها بیشتر حدسیاتش رو تایید می‌کردن. البته خواهرش درست می‌گفت. امگاش توی دوره‌ی هیتش به‌شدت حساس و دل‌نازک می‌شد و چانیول نمی‌خواست دلیل ناراحتیش باشه.

بکهیون بلافاصله بعد از رفتن یورا و دخترش، روی مبل سه‌نفره‌ی پذیرایی دراز کشید و تلاش کرد افکار توی سرش رو محو کنه.

" آلفات رو ناامید کردی!"

هزار نفر توی مغزش نشسته بودن و تلاش می‌کردن این جمله رو توی سرش فریاد بزنن. اما بکهیون باهاشون موافق نبود. اون اشتباهی نکرده بود. فقط می‌خواست از بقیه محافظت کنه و مثل همیشه فراموش کرده بود که این وسط باید مراقب خودش باشه و آسیب نبینه.

-بغلت کنم؟

اون‌قدر توی افکار خودش غرق شده بود که متوجه حضور چانیول کنارش نشده بود. ناخود‌آگاه سر تکون داد و بعد گرمای آغوش آلفاش رو احساس کرد. امگای درونش حالا بیشتر از هر زمانی تلاش می‌کرد ابراز وجود کنه و بی‌اراده سرش رو به سمت گردن آلفاش برد تا فرومون‌‌هاش رو بهتر حس کنه و کمی خودش رو آروم کنه.

چانیول محتاط‌تر از همیشه بغلش کرد و با یه‌کم جابه‌جایی، امگاش رو روی پاهاش نشوند. فرومون‌های بکهیون هوش از سرش برده بودن و آلفای درونش برای تصاحب‌کردن جفتش به تقلا افتاده بود اما خودش بهتر از هرکسی می‌دونست که الان وقت این کارها نیست. بدن همسرش واقعا داغ بود و حالت‌هاش واقعا نگران‌کننده بودن و بهتر بود به‌جای پروبال‌دادن به تمایلات درونیش، امگاش رو نجات بده.

-کمکت کنم لباس بپوشی عزیزم؟

+لباس؟ برای چی؟
بکهیون بدون اینکه از آغوش آلفاش بیرون بیاد با صدای گرفته‌ای گفت و سرش رو جابه‌جا کرد تا تو حالت راحت‌تری قرار بگیره.

-باید ببرمت بیمارستان... خیلی داغی.
بکهیون با شنیدن این جمله به سرعت از بغل آلفاش بیرون اومد و با چهره‌ای که نارضایتیش رو فریاد می‌زد بهش خیره شد.

چانیول با لبخندی که ناخودآگاه روی لب‌هاش نشسته بود بهش خیره شد و گونه‌اش رو نوازش کرد. قیافه‌اش شبیه گربه‌های افسرده‌ی اینستاگرامی شده بود و فقط دوتا گوش افتاده و یه دم کم داشت.

+شوخی کردی مگه نه؟
بکهیون با همون حالت بامزه‌اش پرسید و با دست‌هاش صورت آلفاش رو قاب گرفت.

-چرا باید شوخی کنم؟ می‌دونی که این دمای بدنت عادی نیست و داره بهت آسیب می‌زنه؟

+می‌دونی اگه الان ببریم بیمارستان چی می‌شه؟

-چی؟

+اگه الان باهم بریم بیمارستان در درجه‌ی اول برای کنترل فرومون‌هام بهم شات می‌زنن و بعد قراره کلی آزمایش برام بنویسن تا بفهمن چه مشکلی دارم. این چیزیه که تو می‌خوای؟

-متوجه نمی‌شم چی می‌گی بکهیون!

+خیلی هم متوجه می‌شی! اصلا نمی‌خوام بیام بیمارستان!
بکهیون این‌بار رسما سر همسرش داد زد و برای بیرون‌اومدن از آغوش چانیول به تقلا افتاد.

-باشه باشه. آروم باش. هرچی تو بگی.
چانیول درحالی‌که دست‌هاش رو محکم‌تر از قبل دور امگاش حلقه کرده بود تا از دستش فرار نکنه به ناچار گفت.

-هرکاری تو بگی انجام می‌دیم. فقط قهر نکن.

+الان واقعا منتظری بگم چی‌کار کنیم؟
بکهیون عصبی پرسید و ناخواسته اخم کرد. وضعیتش کلافه‌اش کرده بود و به‌نظر میومد چانیول داره سر به سرش می‌ذاره.

-خب بگو چی‌کار کنم. هرکاری بگی همونو انجام می‌دم.

+داری اذیتم می‌کنی چانیول آره؟

-چرا باید اذیتت کنم عزیز دلم؟

+پس باهام بخواب!

☆~☆~☆~☆

سلام به همگی، وقتتون بخیر. اینم چپتر جدید خدمت شما^^
این چپتر هم مثل پارت قبل طولانی بود[حدود ۴۱۰۰ کلمه] و جدا اگه سکوت پیشه کنید و نظر ندید غمگین می‌شم>:

به‌نظرتون بالاخره بکهیون موفق می‌شه آلفاش رو قانع کنه؟ 😔

آلفاها هم آلفاهای قدیم. یه اشاره می‌کردی کارو تموم کرده بودن🥲

منتظر نظرای قشنگتون هستم♡
و شرط ۹۵ ستاره برای تمام چپترهاست.

این آیدی دیلی من توی تلگرامه. اگه دوست داشتید می‌تونین جوین بشید♡
@HellishGirl_Land

Continue Reading

You'll Also Like

35.8K 6K 19
فصل دوم " محدود به افتخار " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ ا...
2.4K 800 25
💫"خلاصه:کیونگسو پسری که کل زندگیش توی خانوادش صرف شده و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه.حالا چی میشه اگه جونگین پسری که چندین سال ازش بزرگتره ازش خوشش...
57.8K 8.4K 26
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
26.2K 6.6K 84
یک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بی...