چند ماه قبل ، وقتی که هنوز توی کافه ها و جاهای مختلف مشغول به کار بود ،اگه بهش میگفتن که قراره سال دیگه برای ثبت نام دانشگاه توی رشته موردعلاقت اقدام کنی ، فقط لبخند غمگینی میزد چرا که رفتن به داشنگاه حتی توی آخرین خط لیست برنامه های آیندش هم جایی نداشت . جیمین چند ماه قبل فقط برای زنده موندن و سقفی که بتونه زیرش با هیونگش زندگی کنه ،تلاش میکرد و واقعا هدف دیگه ای نداشت ، اما الان بعد از شروع کاری که اولش خیلی میترسید و کلی نگرانش بود ، اینجا بود . توی اتاق رئیسش و پشت میز کارش نشسته بود و با لپتاپ روی میز مشغول بررسی دانشگاه موردنظرش بود . لبخند از روی لب هاش پاک نمیشد و با اینکه چشم هاش مشغول خوندن متون مختلفی بودن ، دلش میخواست با صدای بلندی فریاد بزنه . داشت آرزوی دیرینهای که بین باتلاقی از قرض و بدبختی گم شده بود رو بیرون میکشید . حساب بانکیش توی این مدت حسابی چاق و چله شده بود و پسر موزرد حتی میتونست به گرفتن یک اتاقک کوچک نزدیک دانشگاهش فکر بکنه . فکر نمیکرد که هرگز کسی بتونه درکش کنه . اون برای داشتن همین زندگی ساده و کوچک خیلی تلاش کرده بود . از خیلی چیزها زده بود و کلی کار و سختی رو تحمل کرده بود تا الان به اون نقطه برسه و واقعا براش باارزش بود . حس میکرد بالاخره میتونه با سربلندی به پدر و مادرش از خودش بگه .
لپتاب رو بست و به رئیسش که با لبخند روی مبل روبهروش نشسته بود نگاه کرد.
_ تموم شد . البته ثبت نام اصلی وسطای تابستونه اما اسم من قراره توی لیست رزرو باشه به هرحال .
+ تبریک میگم جناب پارک .
کنار رئیسش نشست . سرشو روی سینش گذاشت و بغلش کرد.
_ خیلی ممنونم جناب " کیم ته " . همش بخاطر شماست.
تهیونگ با اونطور خطاب شدنش ، با انزجار صورتشو برگردوند و کمی عقب رفت .
+ جیمین لطفا اونطوری صدام نکن . با تشکر از هیونگت حالم از کلمه " کیم ته " بهم میخوره .
نگاهی به ساعتش انداخت .
+ دیگه کم کم باید اماده بشم .
به بلند شدن رئیسش نگاه کرد و خندید . ظاهرا هیونگش توی بهم ریختن اعصاب رئیسش کمکاری نکرده بود و خیلی خوب اثرشو به جا گذاشته بود.
با دیدن رئیسش که به طرف اتاقک لباس ها رفت خنده از روی لب هاش پاک شد . دوباره یادش اومده بود که اون پسر داشت میرفت . بلند شد و دنبالش رفت .
_ حتما باید توهم بری؟
تهیونگ به طرف موزردش که سرشو پایین انداخته و با آستین لباسش بازی میکرد نگاهی انداخت. هردو دستشو دوطرف صورتش گذاشت و سرشو بلند کرد.
+ عزیزم گفتم که امضای آخرو من باید بزنم پس حتما باید اونجا باشم .
آخر جملشو با حرص گفت و بعد از بوسه کوتاهی روی موهاش دوباره برگشت تا چمدونشو دربیاره . دیگه کمکم باید اماده میشد. با یاد آوری دوباره پدرش اعصابش بهم رخته بود . خوب میدونست اون مرد چه حیله هایی توی سرش داشت و این سفر کاری یهویی و قرارداد کاری همش فقط یه سری بهونهی مزخرف برای رسیدن به خواسته ی اون مرد بود. این اواخر از هیچ چیزی برای کشیدنش به شرکت و سپردن کلی کار روی سرش دریغ نمیکرد و تهیونگ واقعا نمیخواست جزوی از مهره های شرکت پدرش بشه ولی ظاهرا چاره ای هم جز قبول کردنش نداشت . فعلا قدرت دست اون بود .
پسر کوچکتر در سکوت به رئیسش توی گذاشتن لباس مناسب داخل چمدونش کمک میکرد .
_ چند روز میمونی ؟
+ نمیدونم... سه یا چهار روز . شایدم بیشتر...
توی دلش ادامه داد : بستگی به این داره که پدر عوضیم کی ازم خسته بشه !
این سفر واقعا براش حکم شکنجه داشت. علاوه بر اینکه از کارای شرکت بدش میومد ، مشکل اصلی اونجا شروع میشد که تهیونگ قرار نبود توی این مدت بتونه جیمین رو ببینه و این واقعا روانشو به بازی گرفته بود . چطور قرار بود سه روز بدون موزردش دووم بیاره وقتی همین الان که کنارش بود هم دلتنگش بود.
+ لعنت بهش .
با عصبانیت گفت و لباس های توی دستشو با حرص گوشه ای پرت کرد . به سمت پسر کوچکتر برگشت و با یک حرکت جلو کشیدش و لب هاشو روی لب هاش گذاشت. با حرص و محکم لبهاشو میبوسید . باید عصبانیتش از دلتنگی این دوری کوتاه رو سر یکی خالی میکرد و اون یکی هم ظاهرا لب های بیچاره موزردش بود . بدون اینکه مجالی به نفس کشیدنش بده به بوسیدنش ادامه داد و پسر توی بغلشو محکم به خودش فشرد. بالاخره وقتی جیمین مشت های کم جونی روی سینش زد ، خودشو وادار کرد تا عقب بکشه . پسر توی بغلش نفسنفس میزد و لبهای درشت و براقش حالا کمی متورم شده بودن و زیباتر از همیشه دیده میشدن .
+ آخه من چطوری قراره دو سه روز این لب هارو نبوسم .
دوباره خم شد و اینبار بوسه ی کوتاهی روشون گذاشت . سرشو عقب کشید ودرحالی که دست هاشو پشت کمر موزردش توی هم حلقه کرده بود ، پیشونیشو روی شونش گذاشت .
+ فکر کنم از دلتنگی قراره بمیرم .
حالا دیگه جیمین هم تظاهرنمیکرد و اون هم غمگین به نظر میرسید. لبخند کوچکی زد .
_ همش دو سه روزه دیگه...
داشت دروغ میگفت . اونم از الان میدونست که قراره کلی دلتنگ رئیسش بشه . توی این چند ماه اونا هرگز بیشتر از یک روز از هم دور نمونده بودن و تقریبا همیشه کنار هم بودن یا از دور همدیگه رو میدیدن واین واقعا اولین بار بود که قرار بود د از هم جدا باشن .
پسر بزرگتر سرشو بلند کرد و اخم ساختگی کرد.
+ تو بگو یه ساعت ! من ساعتی دلم براتون تنگ میشه جناب پارک . اونوقت الان باید برم اونور دنیا !
گونشو با شستش نوازش کرد و جیمین هم به عادت همیشگیش سرشو به سمت دستش خم کرد . لبخندی با این کارش روی لب هاش نشست .
+ تو این چند روز میتونی بری پیش هیونگت . لازم نیست اینجا بمونی .
جیمین سرشو تکون داد . از بغلش بیرون اومد و به مرتب کردن لباس هاش ادامه داد. بعد از اتمام کارش به پسر بزرگتر که حالا آماده رفتن بود نگاه کرد. برای بار آخر بغلش کرد و با لحن آروم و ناراحتی پرسید :
_ میتونم ... بهت زنگ بزنم ؟
مردد پرسید . انگار که داشت برای کار خلافی درخواست میکرد . واقعا بیرون از درهای بسته حس ناامنی زیادی درباره رابطشون داشت .
+ معلومه که میتونی عزیز دلم . هروقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی . منم زود زود بهت زنگ میزنم...
محکم موزردشو بغلش کرد . واقعا نمیتونست و نمیخواست از اون بغل جدا بشه . چطور قرار بود روزاشو بدون اون پسر شیرین و دوست داشتنی بگذرونه ؟ نفس عمیقی روی موهاش کشید و بوی مورد علاقشو داخل ریه هاش کشید . کاش میتونست اونم با خودش ببره .
برای جیمین هم شرایط همون بود . کمی دیگه هم همونجوری موندن و بالاخره این جیمین بود که کمی عقب کشید .
_ داره دیرت میشه ....
بدون اینکه به صورتش نگاه کنه گفت .
+ نگاهم کن ...
سرپسر مقابلش بالا اومد و بالاخره به چشم هاش خیره شد . اونم ناراحت به نظر میرید و واقعا داشت تلاش میکرد خودشو امیدوار کنه که جیمین هم از این جدایی کوتاه ، ناراحت شده بود .
+ خیلی دوست دارم باشه ؟
پسر کوچکتر فقط سرشو تکون داد . خم شد و برای آخرین بار لب های موزردشو اینبار آروم و عمیق بوسید . بعد از چند دقیقه به سختی خودشو مجبور کرد که عقب بکشه .
+ دیگه واقعا دارم میرم .
با خنده ساختگی گفت . باورش نمیشد ولی دلش میخواست گریه کنه . چطور میتونستن اونو از جیمینش دور کنن ؟
جیمین اما دوباره سرشو پایین انداخته بود و لبشو به دندون گرفته بود .
قبل از اینکه رئیسش بتونه از اتاقک خارج بشه دستشو گرفت و آروم لب زد :
_ مواظب خودت باش ...
لبخند گرم و عمیقی روی لب های پسر بزرگتر نشست .
+ توهم مواظب خودت باش موزرد قشنگم . خداحافط .
خواست چمدونشو برداره که صدای پسر کوچکتر رو شنید .
_ من میارم…
سرشو تکون داد و بدون نگاه دیگه ای رفت و از اتاق خارج شد و جیمین هم در حالی که چمدون رو به دنبال خودش میکشید از اتاق خارج شد.
.
.
.
بعد از خوردن شام به اتاقش اومده بود و بیهدف روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه میکرد . حس انجام هیچ کاری رو نداشت . نوازش های کوتاه و از روی عادتی به کمر نرم گربش میکشید . حتی اون هم متوجه تغییر حالاتش شده بود و این درحالی بود که فقط چند ساعت از رفتن رئیسش گذشته بود . دلیلش رو نمیدونست ولی حالا توی اون عمارت بزرگ احساس تنهایی میکرد . حتی وقتی داشت به اتاقش میومد ، متوجه شده بود که راهروهای عمارت از همیشه ساکت تر و سرد تر به نظر میرسیدن . اینطور نبود که تهیونگ همیشه و بیست و چهار ساعته اونجا و کنارش باشه ، ولی حتی حضورش توی عمارت هم بهش حس آرامش میداد . جیمین کمکم داشت میترسید که نکنه قبل از این که خودش متوجه بشه ، بیش از اندازه به تهیونگ وابسته شده باشه ، چرا که این حجم از احساس تنهایی فقط با یه سفر کوتاه ، به نظرش زیادی اغراق آمیز میومد . اون پسر قرار بود برگرده و جیمین نمیفهمید که چرا باید از الان دلتنگش شده باشه . پوفی کشید و چرخی روی تختش زد . گربه بیچاره که متوجه شده بود هیچ جوره نمیتونه توجه همیشگیشو داشته باشه از روی تخت پایین پرید و به طرف تشک کوچکش دوید . پسر موزرد همینطور آروم پلک میزد که با صدای گوشیش سریع بلند شد و هیجان زده صفحه چتشو باز کرد . میدونست که رئیسش به این زودی قرار نبود به مقصدش برسه ولی هیجانش غیر ارادی بود . با دیدن وون که ازش میخواست به طبقه اول بره ، گوشی رو روی تخت پرت کرد و صدای بلند و کوتاهی سر داد.
به گربش که با تعجب نگاهش میکرد خیره شد و سرشو روی بالشتش گذاشت .
_ بومیا ... چرا اینجوری شدم آخه ؟
زیر لب زمزمه کرد . به سختی از تختش جدا شد و با قیافه ی ناراحتی به طرف در رفت . وقتی به ورودی نشیمن طبقه اول رسید ، به وون تعظیمی کرد اما قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه وون به طرفش اومد . قیافش کمی مظطرب به نظر میرسید .
× جیمین شی . آقای کیم اینجاست و میخواد ببیننت .
چشم های پسر موزرد سریع گرد شد و ضربان قلبش بالا رفت . دست هاش رو به هم گره زد و محکم فشارشون داد . باید آروم میشد . هیچکس چیزی نمیدونست ، یعنی امکان نداشت که فهمیده باشن .
_ چرا ...چرا این وقت شب اومدن ؟
با استرس پرسید و مرد روبهروش سرشو تکون داد.
× نمیدونم ، به منم چیزی نگفت .
کمی جلوتر اومد و بازوی پسر کوچکتر رو آروم فشرد و با لحن اطمینان بخش تری ادامه داد:
× نترس. من تو این مدت بهش گزارش میدادم که اتفاق خاصی نیوفتاده . احتمالا فقط میخواد ازت راجع به آقای جوان سوال بپرسه تا مطمئن بشه . برو پیشش و هرچی پرسید جوابشو بده.
آروم سرشو تکون داد و بعد از نگاه کوتاهی به وون ، با قدم های مرددی سمت در رفت . نفس عمیقی کشید . وارد اتاق شد و بلافاصله تعظیم کرد .
_ خوش اومدین قربان .
با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت و کمی سرشو بلند کرد تا مرد مقابلشو که با اعتماد به نفس همیشگیش روی مبل تک نفره نشسته بود رو ببینه .
× مدتی میشه که همو ندیدیم آقای پارک . بشین . ممکنه مکالممون کمی طول بکشه .
پسر جوان با تعلل کناره ی مبل روبهروی آقای کیم رو برای نشستن انتخاب کرد. منتظر موند تا حرف هاشو بزنه .
× خب ... کار پیش پسرم خوش میگذره ؟
درحالی که سیگاری روشن میکرد پرسید و به پسر جوان نگاه کرد که کمی سرشو بلند کرده بود . از حالت نشستش کاملا مشخص بود که چقدر معذب هست اما برای اون ذره ای اهمیت نداشت.
_ خوبه ، یعنی دارم با کارم کنار میام .
مرد میانسال سرشو تکون داد و پکی به سیگارش زد .
×خیلی هم خوب . ظاهرا تهیونگ هم از کارت حسابی راضیه که تو این مدت اعتراضی به موندنت نکرده . انتظار داشتم بعد یکی دوماه مجبورت کنه استعفا بدی .
انتهای جملش پوزخند کمرنگی زد و متوجه تغییر چهره پسر جوان نشد .
× وون همش بهم میگه همه چیز رو به راهه که البته با توجه آروم شدن پسرم توی این مدت میتونم فرض رو بر این بگیرم که واقعا دارین راست میگین .
سیگارشو روی جا سیگاری روی میز گذاشت و صداشو صاف کرد . حالا دیگه کاملا جدی و سرد به نظر میرسید.
× دفعه پیش بهت گفتم که تا وقتی که رسوایی به وجود نیاد برای من مهم نیست که پسرم کجاست و با کی میگرده اما الان دیگه قضیه فرق میکنه … تو مطمئنی که توی این مدت تهیونگ با کسی رابطه ای نداشته ؟
پسر کوچکتر نمیتونست چیزی رو از لحن مرد روبه روش برداشت کنه . حتی لحظه ای فکر به این که اون مرد ممکنه همه چیز رو بدونه ، برای لرزش کل تنش کافی بود . دست های عرق کردشو روی شلوارش گذاشت و لب هاشو روی هم فشرد . متاسف بود که باید دروغ میگفت ولی چاره ای هم داشت ؟ چطور میتونست بهش بگه که " منی که برای گزارش کارهای پسرت استخدام کردی باهاش تو رابطم " ؟ فکر کردن راجع به این مسئله حتی به خودشم حس بدی میداد.
_ نه قربان ... یعنی فک نکنم ... من که متوجه چیزی نشدم...
سعی کرده بود تمام شجاعتشو جمع کنه . خیلی کوتاه جوابشو داده بود چون نمیدونست که میتونه بیشتر از این لرزش صداشو کنترل کنه یا نه .
مرد مقابلش چند لحظه ای مکث کرد و از جاش بلند شد . دست هاشو از پشت به هم گره زد و مقابل پنجره بزرگ رو به حیاط تاریک ، ایستاد .
× آقای پارک تو استخدام نشدی که بر اساس حدس و گمان هات به من گزارش بدی .
به طرفش برگشت و مستقیم به چشم های ترسیده ی پسر جوان خیره شد.
× تهیونگ قراره به زودی ازدواج بکنه . توی این مدت باید خیلی بیشتر از قبل حواست به کاراش باشه تا گندی به بار نیاره . از این به بعد باید گزارش لحظه به لحظه ای از کاراش به وون بدی .
شروع به قدم زدن کرد و درحالی که دستشو آروم آروم تکون میداد ادامه داد:
× کجا میره. با کی میره . چیکار میکنه .چی میخره . چه ساعتی برمیگرده ... حتی کوچکترین جزئیات روهم باید بگی...
رو به روش که رسید ، پسر جوان به سختی بلند شد و ایستاد .
× هر مشکلی که پیش بیاد اول من باید بفهمم و اینم بگم ... اگه کوچکترین کمکاری از جانبت حس کنم ، بلافاصله اخراج میشی متوجه شدی؟
پسر جلوش فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت . مرد میانسال هم بدون گفتن چیز اضافه ای اتاق رو ترک کرد . وقتی جلوی در ورودی رسید ایستاد و رو به وون گفت :
× حواست به این پسره ی احمق باشه که کارشو درست انجام بده .
وون چشمی گفت و با تعظیمی مرد مقابلشو بدرقه کرد و به طرف سالن رفت .
جیمین اما تمام مدت بعد از رفتن آقای کیم از جاش تکون نخورده بود . حتی متوجه زمان هم نبود . درحالی که دست هاش همچنان به هم گره خورده بود ، به نقطه ای روی میز چوبی مقابلش خیره بود . گوش هاش بعد از شنیدن خبر ازدواج رئیسش دیگه چیزی رو نشنیده بودن . چشم هاش میسوخت اما اشکی ازشون خارج نمیشد . روی قلبش احساس سنگینی میکرد و حس میکرد راه تنفسیش بسته شده و نمیتونست خوب نفس بکشه. دوست داشت با صدای بلندی فریاد بزنه اما توان گفتن کلمه ای نداشت . همین الان خبر ازدواج دوست پسرش رو شنیده بود . خنده دار بود ولی واقعا جیمین توی همچین موقعیتی بود . ظاهرا همه عوامل زندگی دست به دست هم داده بودن تا نتونه بیش از یه مدت محدودی خوشحال بمونه . خوشحالی و شادی زندگیش محدودیت زمانی داشت و دوباره زمان ناراحتی رسیده بود ولی حتی ناراحت هم نبود . نمیدونست حسی که داشت چی بود ولی توی گوشش فقط صدای پدر رئیسش رو میشنسد که میگفت " تهیونگ قراره به زودی ازدواج بکنه" . فقط همین جمله توی گوشش پخش میشد و با هربار مرور این جمله احساسات کاملا مختفی به سراغش میومدن .
با حس سنگینی دستی روی شونش ، از جاش پرید . با گیجی سرشو بلند کرد و وون رو دید . حتی نمیدونست که الان چه قیافه ای به خودش گرفته بود و واقعا هم اهمیتی نداشت .
× جیمین شی خوبی ؟ چند بار صدات کردم ولی متوجه نشدی …
صداش کرده بود ؟ اصلا نشنیده بود . بعد از مکث بلندی بالاخره خودشو مجبور کرد تا جواب بده.
_ نشنیدم ... متاسفم
صداش به سختی شنیده میشد و گفتن همون دوکلمه کلی انرژی ازش گرفته بود . کاش وون تنهاش میذاشت . کاش فقط همه تنهاش میذاشتن .
× آقای کیم چیزی گفت ؟ رنگت پریده .
_ خوبم ... چیزی نگفت .
نفس عمیقی کشید و کمی خودشو تکون داد .
_ گفت که باید کارمو بهتر انجام بدم ، همین !
قبل از این که فرصتی به وون بده دوباره گفت :
_ وون شی ... قبل رفتن از آقای رئیس اجازه گرفتم که تا موقع برگشتنشون پیش هیونگم بمونم و ایشونم اجازه دادن . میتونم برم؟
وون به قیافه ی رنگ و رو رفته و بیحس پسر مقابلش نگاه کرد . نمیدونست چه مکالمه ای داشتن ولی جیمین واقعا خوب به نظر نمیرسید .
× البته ، میتونی ولی الان میخوای بری؟
پسر کوچکتر سرشو بالا پایین کرد .
× ساعت از یازده گذشته ، میتونی فردا بری .
_ تاکسی میگیرم ،مشکلی نیست . با اجازه.
بدون اینکه فرصت اعتراض دیگه ای به وون بده تعظیمی کرد و سالن خارج شد . باید هرچه زود تر از دیوار های خفه کننده ی این عمارت لعنتی بیرون میزد. وارد اتاقش شد و بعد از گذاشتن چند دست لباس داخل ساک کوچکی ، وسایل مورد نیاز گربش رو هم جمع کرد تا اون رو هم با خودش ببره . به هر حال معلوم نبود که تهیونگ کی برمیگرده . اصلا معلوم نبود که واقعا به سفر کاری رفته یا نه . شاید هم برای آشنایی با نامزدش رفته بود . ذهنش دوباره داشت براش سناریو های متفاوتی مینوشت تا بیشتر عذابش بده اما باید متوقفش میکرد. این افکار سم نابودش میکرد و نباید به خودش اجازه میداد همچین فکر هایی بکنه . اون پسر همین چند ساعت پیش بهش گفته بود که دوسش داره ، چطور میتونست همچین فکر هایی درموردش بکنه؟ عروسک کوچولوی گربش رو با حرص به دیوار روبهروش کوبید و روی زمین نشست . از خودش متنفر بود که کنترل هیچ چیزی توی زندگیش رو نداشت . اون مرد حتی بهش گفته بود که اگه از کارش راضی نباشه اخراجش میکنه . به همین راحتی میتونستن اون رو از زندگی رئیسش بیرون بکنن و جیمین هم مثل همیشه هیچکاری از دستش بر نمیومد . از شرایطی که توش قرار داشت متنفر بود . پس کی همه اینا قرار بود تموم بشه ؟
سرشو روی زانوش گذاشت و بالاخره اولین قطره اشک از چشمش پایین افتاد . اگه واقعا تهیونگ ازدواج میکرد چی ؟ این سوالی بودکه تمام این مدت مغز و قلبشو اذیت میکرد و واقعا نمیدونست که چه جوابی باید براش داشته باشه . کاش فقط رئیسش برمیگشت و بغلش میرد .توی بغل اون پسر حس میکرد که دست کسی بهش نمیرسه و کاملا امنه . بغلی که حتی توی تصوراتش هم نمیتونست با کسی شریک بشه ...
❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉
خواننده های عزیزم ، لطفا اگه فیک رو میخونید با ووت و کامنت هاتون ازش حمایت کنید 💜
هرچقدر نظرات خوب باشه منم قول میدم که چپتر های طولانی تری براتون بنویسم 🥰