Dark Flare | Vmin

Par bangtan_fantan

98.4K 13.3K 3.5K

▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی ی... Plus

✏ pt .0
✏ pt . 1
✏ pt . 2
✏ pt . 3
✏ pt . 4
✏ pt . 5
✏ pt . 6
✏ pt . 7
✏ pt . 8
✏ pt . 9
✏ pt . 10
✏ pt . 11
✏ pt . 12
✏ pt . 13
✏ pt . 14
✏ pt . 15
✏ pt . 16
✏ pt . 17
✏ pt . 18.1
✏ pt . 18.2
✏ pt . 19
✏ pt . 20
✏ pt . 21
✏ pt . 22
✏ pt . 23
✏ pt . 24
✏ pt . 25
✏ pt . 26
✏ pt . 27
✏ pt . 28
✏ pt . 29
✏ pt . 30
📝 سوال از کاراکتر ها 📝
✏ pt . 31
👩🏻‍💻 مصاحبه با کارکتر ها 📹
✏ pt . 32
✏ pt . 33
✏ pt . 34
✏ pt . 35
✏ pt . 36
✏ pt . 38
✏ pt . 39
✏ pt . 40
✏ pt . 41
✏ pt . 42

✏ pt . 37

336 53 44
Par bangtan_fantan

چند ماه قبل ، وقتی که هنوز توی کافه ها و جاهای مختلف مشغول به کار بود ،اگه بهش میگفتن که قراره سال دیگه برای ثبت نام دانشگاه توی رشته موردعلاقت اقدام کنی ، فقط لبخند غمگینی میزد چرا که رفتن به داشنگاه حتی توی آخرین خط لیست برنامه های آیندش هم جایی نداشت . جیمین چند ماه قبل فقط برای زنده موندن و سقفی که بتونه زیرش با هیونگش زندگی کنه ،تلاش میکرد و واقعا هدف دیگه ای نداشت ، اما الان بعد از شروع کاری که اولش خیلی میترسید و کلی نگرانش بود ، اینجا بود . توی اتاق رئیسش و پشت میز کارش نشسته بود و با لپتاپ روی میز مشغول بررسی دانشگاه موردنظرش بود . لبخند از روی لب هاش پاک نمیشد و با اینکه چشم هاش مشغول خوندن متون مختلفی بودن ، دلش میخواست با صدای بلندی فریاد بزنه . داشت  آرزوی دیرینه‌ای که بین باتلاقی از قرض و بدبختی گم شده بود رو بیرون میکشید . حساب بانکیش توی این مدت حسابی چاق و چله شده بود و پسر موزرد حتی میتونست به گرفتن یک اتاقک کوچک نزدیک دانشگاهش فکر بکنه . فکر نمیکرد که هرگز کسی بتونه درکش کنه . اون برای داشتن همین زندگی ساده و کوچک خیلی تلاش کرده بود . از خیلی چیزها زده بود و کلی کار و سختی رو تحمل کرده بود تا الان به اون نقطه برسه و واقعا براش باارزش بود . حس میکرد بالاخره میتونه با سربلندی به پدر و مادرش از خودش بگه .
لپتاب رو بست و به رئیسش که با لبخند روی مبل روبه‌روش نشسته بود نگاه کرد.
_ تموم شد . البته ثبت نام اصلی وسطای تابستونه اما اسم من قراره توی لیست رزرو باشه به هرحال .

+ تبریک میگم جناب پارک .

کنار رئیسش نشست . سرشو روی سینش گذاشت و بغلش کرد.
_ خیلی ممنونم جناب " کیم ته " . همش بخاطر شماست.

تهیونگ با اونطور خطاب شدنش ، با انزجار صورتشو برگردوند و کمی عقب رفت .
+ جیمین لطفا اونطوری صدام نکن . با تشکر از هیونگت حالم از کلمه " کیم ته " بهم میخوره .

نگاهی به ساعتش انداخت .
+ دیگه کم کم باید اماده بشم .

به بلند شدن رئیسش نگاه کرد و خندید . ظاهرا هیونگش توی بهم ریختن اعصاب رئیسش کم‌کاری نکرده بود و خیلی خوب اثرشو به جا گذاشته بود.
با دیدن رئیسش که به طرف اتاقک لباس ها رفت خنده از روی لب هاش پاک شد . دوباره یادش اومده بود که اون پسر داشت میرفت . بلند شد و دنبالش رفت .
_ حتما باید توهم بری؟

تهیونگ به طرف موزردش که سرشو پایین انداخته و با آستین لباسش بازی میکرد نگاهی انداخت. هردو دستشو دوطرف صورتش گذاشت و سرشو بلند کرد.
+ عزیزم گفتم که امضای آخرو من باید بزنم پس حتما باید اونجا باشم .

آخر جملشو با حرص گفت و بعد از بوسه کوتاهی روی موهاش دوباره برگشت تا چمدونشو دربیاره . دیگه کم‌کم باید اماده میشد. با یاد آوری دوباره پدرش اعصابش بهم رخته بود . خوب میدونست  اون مرد چه حیله هایی توی سرش داشت و این سفر کاری یهویی و قرارداد کاری همش فقط یه سری بهونه‌ی مزخرف برای رسیدن به خواسته ی اون مرد بود. این اواخر از هیچ چیزی برای کشیدنش به شرکت و سپردن کلی کار روی سرش دریغ نمیکرد‌ و تهیونگ واقعا نمیخواست جزوی از مهره های شرکت پدرش بشه ولی ظاهرا چا‌ره ‌ای هم جز قبول کردنش نداشت . فعلا قدرت دست اون بود .
پسر کوچکتر در سکوت به رئیسش توی گذاشتن لباس مناسب داخل چمدونش کمک میکرد .
_ چند روز میمونی ؟

+ نمیدونم... سه یا چهار روز . شایدم بیشتر...

توی دلش ادامه داد : بستگی به این داره که پدر عوضیم کی ازم خسته بشه !
این سفر واقعا براش حکم شکنجه داشت. علاوه بر اینکه از کارای شرکت بدش میومد ، مشکل اصلی اونجا شروع میشد که تهیونگ قرار نبود توی این مدت بتونه جیمین رو ببینه و این واقعا روانشو به بازی گرفته بود . چطور قرار بود سه روز بدون موزردش دووم بیاره وقتی همین الان که کنارش بود هم دلتنگش بود.
+ لعنت بهش .

با عصبانیت گفت و لباس های توی دستشو  با حرص گوشه ای پرت کرد . به سمت پسر کوچکتر برگشت و با یک حرکت جلو کشیدش و لب هاشو روی لب هاش گذاشت. با حرص و محکم لبهاشو میبوسید . باید عصبانیتش از دلتنگی این دوری کوتاه رو سر یکی خالی میکرد و اون یکی هم ظاهرا لب های بیچاره موزردش بود . بدون اینکه مجالی به نفس کشیدنش بده به بوسیدنش ادامه داد و پسر توی بغلشو محکم به خودش فشرد. بالاخره وقتی جیمین مشت های کم جونی روی سینش زد ، خودشو وادار کرد تا عقب بکشه . پسر توی بغلش نفس‌نفس میزد و لب‌های درشت و براقش حالا کمی متورم شده بودن و زیباتر از همیشه دیده میشدن .
+ آخه من چطوری قراره دو سه روز این لب هارو نبوسم .

دوباره خم شد و اینبار بوسه ی کوتاهی روشون گذاشت . سرشو عقب کشید ودرحالی که دست هاشو پشت کمر موزردش توی هم حلقه کرده بود ، پیشونیشو روی شونش گذاشت .
+ فکر کنم از دلتنگی قراره بمیرم .

حالا دیگه جیمین هم تظاهرنمیکرد و اون هم غمگین به نظر میرسید. لبخند کوچکی زد .
_ همش دو سه روزه دیگه...

داشت دروغ میگفت . اونم از الان میدونست که قراره کلی دلتنگ رئیسش بشه . توی این چند ماه اونا هرگز بیشتر از یک روز از هم دور نمونده بودن و تقریبا همیشه کنار هم بودن یا از دور همدیگه رو میدیدن واین واقعا اولین بار بود که قرار بود  د از هم جدا باشن .
پسر بزرگتر سرشو بلند کرد و اخم ساختگی کرد.
+  تو بگو یه ساعت ! من ساعتی دلم براتون تنگ میشه جناب پارک . اونوقت الان باید برم اونور دنیا !

گونشو با شستش نوازش کرد و جیمین هم به عادت همیشگیش سرشو به سمت دستش خم کرد . لبخندی با این کارش روی لب هاش نشست .
+ تو این چند روز میتونی بری پیش هیونگت . لازم نیست اینجا بمونی .

جیمین سرشو تکون داد . از بغلش بیرون اومد و به مرتب کردن لباس هاش ادامه داد. بعد از اتمام کارش به پسر بزرگتر که حالا آماده رفتن بود نگاه کرد. برای بار آخر بغلش کرد و با لحن آروم و ناراحتی پرسید :
_ میتونم ... بهت زنگ بزنم ؟

مردد پرسید . انگار که داشت برای کار خلافی درخواست میکرد . واقعا بیرون از درهای بسته حس ناامنی زیادی درباره رابطشون داشت .
+ معلومه که میتونی عزیز دلم . هروقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی . منم زود زود بهت زنگ میزنم...

محکم موزردشو بغلش کرد . واقعا نمیتونست و نمیخواست از اون بغل جدا بشه . چطور قرار بود روزاشو بدون اون پسر شیرین و دوست داشتنی بگذرونه ؟ نفس عمیقی روی موهاش کشید و بوی مورد علاقشو داخل ریه هاش کشید . کاش میتونست اونم با خودش ببره .
برای جیمین هم شرایط همون بود . کمی دیگه هم همونجوری موندن و بالاخره این جیمین بود که کمی عقب کشید .
_ داره دیرت میشه ....

بدون اینکه به صورتش نگاه کنه گفت .
+ نگاهم کن ...

سرپسر مقابلش بالا اومد و بالاخره به چشم هاش خیره شد . اونم ناراحت به نظر میرید و واقعا داشت تلاش میکرد خودشو امیدوار کنه که جیمین هم از این جدایی کوتاه ، ناراحت شده بود .
+ خیلی دوست دارم باشه ؟

پسر کوچکتر فقط سرشو تکون داد . خم شد و برای آخرین بار لب های موزردشو اینبار آروم و عمیق بوسید . ‌بعد از چند دقیقه به سختی خودشو مجبور کرد که عقب بکشه .
+ دیگه واقعا دارم میرم .

با خنده ساختگی گفت . باورش نمیشد ولی دلش میخواست گریه کنه . چطور میتونستن اونو از جیمینش دور کنن ؟
جیمین اما دوباره سرشو پایین انداخته بود و لبشو به دندون گرفته بود .
قبل از اینکه رئیسش بتونه از اتاقک خارج بشه دستشو گرفت و آروم لب زد :
_ مواظب خودت باش ...

لبخند گرم و عمیقی روی لب های پسر بزرگتر نشست .
+ توهم مواظب خودت باش موزرد قشنگم . خداحافط .

خواست چمدونشو برداره که صدای پسر کوچکتر رو شنید .
_ من میارم…

سرشو تکون داد و بدون نگاه دیگه ای رفت و از اتاق خارج شد و جیمین هم در حالی که چمدون رو به دنبال خودش میکشید از اتاق خارج شد.
.
.
.

بعد از خوردن شام به اتاقش اومده بود و بی‌هدف روی تخت دراز کشیده و به سقف نگاه میکرد . حس انجام هیچ کاری رو نداشت  . نوازش های کوتاه و از روی عادتی به کمر نرم گربش میکشید . حتی اون هم متوجه تغییر حالاتش شده بود و این درحالی بود که فقط چند ساعت از رفتن رئیسش گذشته بود . دلیلش رو نمیدونست ولی حالا توی اون عمارت بزرگ احساس تنهایی میکرد . حتی وقتی داشت به اتاقش میومد ، متوجه شده بود که راهروهای عمارت از همیشه ساکت تر و سرد تر به نظر میرسیدن . اینطور نبود که تهیونگ همیشه و بیست و چهار ساعته اونجا و کنارش باشه ، ولی حتی حضورش  توی عمارت هم بهش حس آرامش میداد . جیمین کم‌کم داشت میترسید که نکنه قبل از این که خودش متوجه بشه ، بیش از اندازه به تهیونگ وابسته شده باشه ، چرا که این حجم از احساس تنهایی فقط با یه سفر کوتاه ، به نظرش زیادی اغراق آمیز میومد . اون پسر قرار بود برگرده و جیمین نمیفهمید که چرا باید از الان دلتنگش شده باشه . پوفی کشید و چرخی روی تختش زد . گربه بیچاره که متوجه شده بود هیچ جوره نمیتونه توجه همیشگیشو داشته باشه از روی تخت پایین پرید و به طرف تشک کوچکش دوید . پسر موزرد همینطور آروم پلک میزد که با صدای گوشیش سریع بلند شد و هیجان زده صفحه چتشو باز کرد . میدونست که رئیسش به این زودی قرار نبود به مقصدش برسه ولی هیجانش غیر ارادی بود . با دیدن وون که ازش میخواست به طبقه اول بره ، گوشی رو روی تخت پرت کرد و صدای بلند و کوتاهی سر داد.
به گربش که با تعجب نگاهش میکرد خیره شد و سرشو روی بالشتش گذاشت .
_ بومیا ... چرا اینجوری شدم آخه ؟

زیر لب زمزمه کرد . به سختی از تختش جدا شد و با قیافه ی ناراحتی به طرف در رفت . وقتی به ورودی نشیمن طبقه اول رسید ، به وون تعظیمی کرد اما قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه وون به طرفش اومد . قیافش کمی مظطرب به نظر میرسید .
× جیمین شی . آقای کیم اینجاست و میخواد ببیننت .

چشم های پسر موزرد سریع گرد شد و ضربان قلبش بالا رفت . دست هاش رو به هم گره زد و محکم فشارشون داد . باید آروم میشد . هیچکس چیزی نمیدونست ، یعنی امکان نداشت که فهمیده باشن .
_  چرا ...چرا این وقت شب اومدن ؟

با استرس پرسید و مرد روبه‌روش سرشو تکون داد.
×  نمیدونم ، به منم چیزی نگفت .

کمی جلوتر اومد و بازوی پسر کوچکتر رو آروم فشرد و با لحن اطمینان بخش تری ادامه داد:
× نترس. من تو این مدت بهش گزارش میدادم که اتفاق خاصی نیوفتاده . احتمالا فقط میخواد ازت راجع به آقای جوان سوال بپرسه تا مطمئن بشه . برو پیشش و هرچی پرسید جوابشو بده.

آروم سرشو تکون داد و بعد از نگاه کوتاهی به وون ، با قدم های مرددی سمت در رفت . نفس عمیقی کشید . وارد اتاق شد و بلافاصله تعظیم کرد .
_ خوش اومدین قربان .

با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت و کمی سرشو بلند کرد تا مرد مقابلشو که با اعتماد به نفس همیشگیش روی مبل تک نفره نشسته بود رو ببینه .
×  مدتی میشه که همو ندیدیم آقای پارک . بشین . ممکنه مکالممون کمی طول بکشه .

پسر جوان با تعلل کناره ی مبل روبه‌روی آقای کیم رو برای نشستن انتخاب کرد. منتظر موند تا حرف هاشو بزنه .
× خب ... کار پیش پسرم خوش میگذره ؟

درحالی که سیگاری روشن میکرد پرسید و به پسر جوان نگاه کرد که کمی سرشو بلند کرده بود . از حالت نشستش کاملا مشخص بود که چقدر معذب هست اما برای اون ذره ای اهمیت نداشت.
_ خوبه ، یعنی دارم با کارم کنار میام .

مرد میانسال سرشو تکون داد و پکی به سیگارش زد .
×خیلی هم خوب . ظاهرا تهیونگ هم از کارت حسابی راضیه که تو این مدت اعتراضی به موندنت نکرده . انتظار داشتم بعد یکی دوماه مجبورت کنه استعفا بدی .

انتهای جملش پوزخند کمرنگی زد و متوجه تغییر چهره پسر جوان نشد .
× وون همش بهم میگه همه چیز رو به راهه که البته با توجه آروم شدن پسرم توی این مدت میتونم فرض رو بر این بگیرم که واقعا دارین راست میگین .

سیگارشو روی جا سیگاری روی میز گذاشت و صداشو صاف کرد . حالا دیگه کاملا جدی و سرد به نظر میرسید.
× دفعه پیش بهت گفتم که تا وقتی که رسوایی به وجود نیاد برای من مهم نیست که پسرم کجاست و با کی میگرده اما الان دیگه قضیه فرق میکنه … تو مطمئنی که توی این مدت تهیونگ با کسی رابطه ای نداشته ؟

پسر کوچکتر نمیتونست چیزی رو از لحن مرد رو‌به روش برداشت کنه . حتی لحظه ای فکر به این که اون مرد ممکنه همه چیز رو بدونه ، برای لرزش کل تنش کافی بود . دست های عرق کردشو روی شلوارش گذاشت و لب هاشو روی هم فشرد . متاسف بود که باید دروغ میگفت ولی چاره ای هم داشت ؟ چطور میتونست بهش بگه که " منی که برای گزارش کارهای پسرت استخدام کردی باهاش تو رابطم " ؟ فکر کردن راجع به این مسئله حتی به خودشم حس بدی میداد.
_ نه قربان ... یعنی فک نکنم ... من که متوجه چیزی نشدم...

سعی کرده بود تمام شجاعتشو جمع کنه . خیلی کوتاه جوابشو داده بود چون نمیدونست که میتونه بیشتر از این لرزش صداشو کنترل کنه یا نه .
مرد مقابلش چند لحظه ای مکث کرد و از جاش بلند شد . دست هاشو از پشت به هم گره زد و مقابل پنجره بزرگ رو به حیاط تاریک ، ایستاد .
× آقای پارک تو استخدام نشدی که بر اساس حدس و گمان هات به من گزارش بدی .

به طرفش برگشت و مستقیم به چشم های ترسیده ی پسر جوان خیره شد.
× تهیونگ قراره به زودی ازدواج بکنه . توی این مدت باید خیلی بیشتر از قبل حواست به کاراش باشه تا گندی به بار نیاره .  از این به بعد باید گزارش لحظه به لحظه ای از کاراش به وون بدی .

شروع به قدم زدن کرد و درحالی که دستشو آروم آروم تکون میداد ادامه داد:
× کجا میره. با کی میره . چیکار میکنه .چی میخره . چه ساعتی برمیگرده ... حتی کوچکترین جزئیات روهم باید بگی...

رو به روش که رسید ، پسر جوان به سختی بلند شد و ایستاد .
× هر مشکلی که پیش بیاد اول من باید بفهمم و اینم بگم‌ ... اگه کوچکترین کم‌کاری از جانبت حس کنم ، بلافاصله اخراج میشی متوجه شدی؟

پسر جلوش فقط سرشو تکون داد و چیزی نگفت .  مرد میانسال هم بدون گفتن چیز اضافه ای اتاق رو ترک کرد . وقتی جلوی در ورودی رسید ایستاد و رو به وون گفت :
× حواست به این پسره ی احمق باشه که کارشو درست انجام بده .

وون چشمی گفت و با تعظیمی مرد مقابلشو بدرقه کرد و به طرف سالن رفت .

جیمین اما تمام مدت بعد از رفتن آقای کیم از جاش تکون نخورده بود . حتی متوجه زمان هم نبود . درحالی که دست هاش همچنان به هم گره خورده بود ، به نقطه ای روی میز چوبی مقابلش خیره بود . گوش هاش بعد از شنیدن خبر ازدواج رئیسش دیگه چیزی رو نشنیده بودن . چشم هاش میسوخت اما اشکی ازشون خارج نمیشد . روی قلبش احساس سنگینی میکرد و حس میکرد راه تنفسیش بسته شده و نمیتونست خوب نفس بکشه. دوست داشت با صدای بلندی فریاد بزنه اما توان گفتن کلمه ای نداشت . همین الان خبر ازدواج دوست پسرش رو شنیده بود . خنده دار بود ولی واقعا جیمین توی همچین موقعیتی بود . ظاهرا همه عوامل زندگی دست به دست هم داده بودن تا نتونه بیش از یه مدت محدودی خوشحال بمونه . خوشحالی و شادی زندگیش محدودیت زمانی داشت و دوباره زمان ناراحتی رسیده بود ولی حتی ناراحت هم نبود . نمیدونست حسی که داشت چی بود ولی توی گوشش فقط صدای پدر رئیسش رو میشنسد که میگفت " تهیونگ قراره به زودی ازدواج بکنه" . فقط همین جمله توی گوشش پخش میشد و با هربار مرور این جمله احساسات کاملا مختفی به سراغش میومدن .
  با حس سنگینی دستی روی شونش ، از جاش پرید . با گیجی سرشو بلند کرد و وون رو دید . حتی نمیدونست که الان چه قیافه ای به خودش گرفته بود و واقعا هم اهمیتی نداشت .
× جیمین شی خوبی ؟ چند بار صدات کردم ولی متوجه نشدی …

صداش کرده بود ؟ اصلا نشنیده بود . بعد از مکث بلندی بالاخره خودشو مجبور کرد تا جواب بده.
_ نشنیدم ... متاسفم

صداش به سختی شنیده میشد و گفتن همون دوکلمه کلی انرژی ازش گرفته بود . کاش وون تنهاش میذاشت . کاش فقط همه تنهاش میذاشتن .
× آقای کیم چیزی گفت ؟ رنگت پریده .

_ خوبم ... چیزی نگفت .

نفس عمیقی کشید و کمی خودشو تکون داد .
_ گفت که باید کارمو بهتر انجام بدم ، همین !

قبل از این که فرصتی به وون بده دوباره گفت :
_ وون شی ...  قبل رفتن از آقای رئیس اجازه گرفتم که تا موقع برگشتنشون پیش هیونگم بمونم و ایشونم اجازه دادن . میتونم برم؟

وون به قیافه ی رنگ و رو رفته و بی‌حس پسر مقابلش نگاه کرد . نمیدونست چه مکالمه ای داشتن ولی جیمین واقعا خوب به نظر نمیرسید .
× البته ، میتونی ولی الان میخوای بری؟

پسر کوچکتر سرشو بالا پایین کرد .
×  ساعت از یازده گذشته ، میتونی فردا بری .

_  تاکسی میگیرم ،مشکلی نیست . با اجازه.

بدون اینکه فرصت اعتراض دیگه ای به وون بده تعظیمی کرد و سالن خارج شد . باید هرچه زود تر از دیوار های خفه کننده ی این عمارت لعنتی بیرون میزد. وارد اتاقش شد و بعد از گذاشتن چند دست لباس داخل ساک کوچکی ، وسایل مورد نیاز گربش رو هم جمع کرد تا اون رو هم با خودش ببره . به هر حال معلوم نبود که تهیونگ کی برمیگرده . اصلا معلوم نبود که واقعا به سفر کاری رفته یا نه . شاید هم برای آشنایی با نامزدش رفته بود . ذهنش دوباره داشت براش سناریو های متفاوتی مینوشت تا بیشتر عذابش بده اما باید متوقفش میکرد. این افکار سم نابودش میکرد و نباید به خودش اجازه میداد همچین فکر هایی بکنه . اون پسر همین چند ساعت پیش بهش گفته بود که دوسش داره ، چطور میتونست همچین فکر هایی درموردش بکنه؟ عروسک کوچولوی گربش رو با حرص به دیوار روبه‌روش کوبید و روی زمین نشست . از خودش متنفر بود که کنترل هیچ چیزی توی زندگیش رو نداشت . اون مرد حتی بهش گفته بود که اگه از کارش راضی نباشه اخراجش میکنه . به همین راحتی میتونستن اون رو از زندگی رئیسش بیرون بکنن و جیمین هم مثل همیشه هیچکاری از دستش بر نمیومد . از شرایطی که توش قرار داشت متنفر بود . پس کی همه اینا قرار بود تموم بشه ؟
سرشو روی زانوش گذاشت و بالاخره اولین قطره اشک از چشمش پایین افتاد . اگه واقعا تهیونگ ازدواج میکرد چی ؟ این سوالی بودکه تمام این مدت مغز و قلبشو اذیت میکرد و واقعا نمیدونست که چه جوابی باید براش داشته باشه . کاش فقط رئیسش برمیگشت و بغلش میرد .توی بغل اون پسر حس میکرد که دست کسی بهش نمیرسه و کاملا امنه . بغلی که حتی توی تصوراتش هم نمیتونست با کسی شریک بشه ...

❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉

خواننده های عزیزم ، لطفا اگه فیک رو میخونید با ووت و کامنت هاتون ازش حمایت کنید 💜
هرچقدر نظرات خوب باشه منم قول میدم که چپتر های طولانی تری براتون بنویسم 🥰

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

10.2K 1.8K 21
"عشق چیز عجیبیه ، عشق مثل آتش می مونه. یا میتونی از گرماش لذت ببری یا تو آتش عشقتون بسوزید. پس کسایی که ادعای عاشق بودن میکنن باید عواقب عشقشون رو...
20K 3.4K 35
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...
56.9K 7.6K 29
عشق تو برای من یه سوال بود. یهو یه روز از یه جا پیدات شد و من رو عشق خودت صدا کردی. راه میرفتی و جار میزدی که من عشق توام با اینکه قبلا اصلا همدیگر ر...
Mad boys/vminkook Par mahdis_ARMY

Roman pour Adolescents

28K 4.6K 56
دا ×ستان راجب یه گروه چهار نفرس به اسم (Devils)که متشکل از چهار تا پسر که تازه به مدرسه شبانه روزی چودامدونگ اومدن و یه عضو جدید بهشون اضافه میشه...