پیش از شروع داستان ازتون میخوام به داستان فرصت ثابتکردن خودش رو بدید. ممکنه اولش کمی راجعبهش گنگ بشید اما قول میدم از خوندنش پشیمون نمیشید.
موضوع بعدی اینکه پارت اول صرفا آشنایی با دو شخصیت اصلی یعنی سهون و کایه.
***
چهلوچهار... چهلوپنج... چهلوشش... چهلوهفت...چهلوهش..
- هی سرباز اونجا چه کار میکنی؟
باید میذاشتن حداقل تا پنجاه برسه، لعنتیهای حرومزاده!!
- الان میام
خلاصه جواب داد و بیخیال روش بهدردنخور جونگوو برای آرومشدن، شد. باید حداقل یه روش کم دردسرتر بهش میگفت مثل خردکردن گردن اون سرباز تازهوارد که حتی نمیتونست درست زغالسنگها رو پودر کنه.
- بهت یاد ندادن چهطور این کار رو بکنی؟
پسربچه بود، شاید ۱۸-۱۹ ساله، درست مثل زمانی که خودش وارد ارتش شده بود. چه اشتباهی!!
زیر بازوی پسرک رو گرفت و با فشار نسبتا زیادی بلندش کرد و جاش نشست.
- اگه درست پودرش نکنی دستگاه خراب میشه و اونوقت میدونی چی میشه؟
سرش رو بالا آورد و بالاخره به چهرهی سیاهشدهی پسرک زیر غبار زغال خیره شد. حتی نمیتونست جواب یه سرباز ردهپایین مثل اون رو بده. چه بیچاره!!
سری به نشونهی تاسف تکون داد و رد نگاهش رو از صورت پسر به جلوی دستهای خودش داد و با کجکردن چشمهاش سعی کرد بهش تشر بزنه.
- دستهای کوچیک و ضعیفی داری. هربار مقدار کمی سنگ زغال بریز داخلش و چندبار اهرم رو فشار بده فهمیدی؟
چهلونه، پنجاه، پنجاهویک...انگار کسی توی سرش هنوز به شمارش ادامه میداد تا بلکه طبق حرف جونگوو کمی آروم شه.
- فهمیدی؟
اینبار بلندتر پرسید و پسرک توی جاش تکون خورد.
- بله قربان
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و دوباره جاشون رو عوض کرد و تصمیم داشت تا اونجا رو ترک کنه که بار دیگه صدای پسرک توی فضای تاریک و غبارگرفتهی پایین ناو پیچید.
- ببخشید... اسم شما چیه؟
- سهون، اوه سهون
***
- تو با چه حقی به اون کشتی شلیک کردی؟
فریاد میزد، اونقدر قوی که هربار بزاق دهنش با بیپروایی بیرون میپرید.
اگه کمتر غذا میخورد بزاقش کمتر میشد؟ توی ذهنش به این موضوع فکر کرد و سوال مرد عصبی جلوش رو بیجواب گذاشت.
- میشنوی فرمانده؟ تو با این قانونشکنیت کار خودت رو تموم کردی. چند روز دیگه تمام فرماندهان برای رسیدگی به کارت به روی ناو میان.
لبخند آرومی به لب نشوند و با آرامش سیگارت جدیدی برای خودش و مرد روشن کرد.
- به آشپزها خبر میدم برای پذیرایی ازشون خوب تدارک ببینن.
شعلهی فندک به جای سیگارت سیاهرنگ به ریشههای اعصاب مرد برخورد کرد و خون توی رگهاش رو به جوش آورد.
- جواب تمام گستاخیهات رو میبینی.
فریاد آخرش با لگدی که به میز وسط اتاق فرماندهی زد یکی شد و شراب قرمزرنگ و شمعدانی برنز رو از تعادلی که داشتن خارج کرد.
همه چیز قرمز شده بود مثل برگههایی که با ولع قطرههای نوشیدنی رو به وجودشون تزریق میکردن و یا مثل چشمهای مرد گوشهی اتاق که از ابتدا در سکوت به مکالمهی نامتعادل اون دو مرد گوش میکرد.
- برگههای روی میزت درحال سوختن هستن.
- شراب گرونقیمتی بود. بهش اجازه رخنمایی بده بذار نشون بده تا چهحد میتونه آتیش رو بزرگ کنه.
- کجا میری کای؟
- میرم تا به آشپزها بگم هفتهی آینده برای پذیرایی از فرماندهان به خوبی تدارک ببینن.
***