little princess

Por parnian_tkp

406 132 237

مینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فک... Más

e1
e2
e3
e4
e5
e6
e7
e8
e9
e11

e10

22 8 21
Por parnian_tkp

-حالا تو فکر میکنی نظر من درباره بچه ی اون شخص چیه؟

کریس خواست حرفی بزنه که جلوش رو گرفت
-اما باشه... برات میگم! خوب از کجا شروع کنم؟ اها اره... برادرم کلاس سوم بود که با همسرش یا همون تاعو اشنا شد! از هم جدا نمیشدن ...از همون بچگیش هم...

سری تکون داد
-ولش کن... نمیخوام درباره ش حرف بزنم... خلاصه... برادرم یه دانشگاه عالی قبول شد و رفت تا پزشک بشه... و البته که اون پسره ی بازنده هم همینجا موند و شروع به کار کرد... البته که عرضه ی یه دانشگاه خوب رفتن هم نداشت...

کریس دستش رو مشت کرد...
اما به زور جلوی خودش رو گرفت و اون مشت رو توی دهن این زن نکوبید...

تاعو میخواست درس بخونه...

میخواست دانشگاه بره اما نمیتونست... مجبور بود بمونه و کار کنه...

کریس پیش خودش قرار گذاشته بود...

بعد از اینکه با هم ازدواج کردند اونو توی دانشگاه رویاهاش ثبت نام کنه و هزینه دانشگاهشو بده!

اما هیچ وقت این اتفاق نیفتاد...

یانگچن ادامه داد
- و بعد دقیقا وقتی داداشم برگشت تا دوره کارآموزی رو بگذرونه... سر و کله ش پیدا شد... داداش من متخصص علوم فرزند اوری بود! کلی براش زحمت کشیده بود فقط مونده بود کارآموزی رو بگذرونه و بعد...

به خاطر اون پسره و درخواستش برای گواهی جعلی سقط همه چیز خراب شد... داداشم از شغلش بیرون اومد و باهاش ازدواج کرد و تا اخر عمرش کارگری کرد و بعد هم اینطوری فقط چون داشت همسرش و بچه ای که مال خودش نبود رو میبرد تا بگردن تصادف کرد و مرد!

کریس چیزی نگفت...
ذهنش درگیر تر از اونی بود که جوابی بده...

الان جواب یکی از سوال هاش رو گرفته بود ...
اینکه تاعو اون گواهی که به مادرش نشون داده بود رو از کجا اورده بود...

یانگچن که سکوت کریس رو دید اهی کشید و گفت
-ولی...

کریس نگاهش کرد
یانگچن با لحن آروم تری ادامه داد

- ولی اگه میخوای بدونی که برادرم نسبت به اون بچه چه حسی داشت... اونو دختر خودش میدونست...

یانگچن آروم به انگشت هاش خیره شد و ادامه داد
- برادر من... یه بتا بود پس... هیچ کس از اینکه با یه امگا ازدواج کنه موافق نبود... مخصوصا امگایی که بچه یکی دیگه رو باردار باشه...

برادرمم خیلی خوب این مساله رو میدونست پس... به هیچ کس هیچ حرفی نزد... وقتی مادرم فهمید... تقریبا یک سالی بود که ازدواج کرده بودند... پس... رفتیم که این عروسمون رو ببینیم...

البته اون موقع... هنوز نمیدونستیم این پسر امگایی که با برادرم ازدواج کرده... تاعو عه...

فلش بک

یانگچن شوکه رو به مادرش گفت
-منظورت چیه که میگی اونجا کار نمیکنه؟! اگه توی مرکز بهداشت نیست پس کجاست دقیقا؟!

مادرش کلافه گفت
-دقیقا! منم میخواستم بدونم که این زی یانگ کدوم گوریه ولی اصلا باورت نمیشه!

یانگچن منتظر به مادرش زل زد و اونم ادامه داد
-برادر احمقت عاشق یه امگا شده!

یانگچن وحشت زده داد زد
-چی؟! چطور ممکنه؟!

مادرش پوزخندی زد
- نمیدونم چطور ممکنه! اما این اتفاقیه که افتاده... برادرت یه گواهی سقط برای معشوقه ش صادر کرده و به خاطر همین هم از کارش اخراج شده و الان با اون امگا داره توی یه اپارتمان فکسنی توی مرکز شهر زندگی میکنه! و داره بچه یه الفا ی احمقی که حتی حاضر نشده بچه ش رو بزرگ کنه رو بزرگ میکنه!

یانگچن اخمی کرد
-یعنی چی؟! زی یانگ چطور میتونه ایندشو اینطور خراب کنه؟! مامان باید بریم دیدن این دوست پسرش...

مادرش خندید
-دوست پسر؟! برادر احمقت باهاش ازدواج کرده!

#

یانگچن به اطرافش نگاه کرد
-مامان... تو مطمئنی که اینجا خونه ی ...

مامانش نذاشت حرف یانگچن تموم بشه با تمام زوری که داشت شروع به در زدن کرد

خیلی زود صدای آشنایی از پشت در گفت
-اومدم... چند لحظه صبر کنید... لطفا زنگ نزنید!

بعد از چند ثانیه زی یانگ در رو باز کرد و قبل از اینکه در کاملا باز بشه گفت
-این چه وضع در زدنه بچه مو بیدار کرد...

با دیدن مادر و خواهرش پشت در خشکش زد...
-آه... ام... سلام...من..

مادرش نذاشت زی یانگ حرفش رو تموم کنه اونو کنار زد و وارد خونه شد
زی یانگ وحشت زده دنبالش رفت
-مامان! وایسا...

اما دیگه دیر شده بود و مادرش حالا وسط خونه شون ایستاده بود
جایی که تاعو نوزاد کوچیکش رو که خواب و بیدار بود رو توی بغلش تکون میداد تا بخوابوندش...

مادر زی یانگ بالاخره کسی که پسرش رو از راه به در کرده بود رو پیدا کرده بود پس خیلی سریع به طرف تاعو حمله کرد تا اونو از خونه بیرون بندازه که زی یانگ خیلی سریع خودش رو وسط انداخت
زی یانگ وحشت زده گفت
-مامان! داری چی کار میکنی؟!

مادرش به تاعو نگاه کرد و با پوزخندی داد زد
-کاری که تو باید بکنی! دقیقا چه فکری با خودت کردی که این پسره رو توی خونت راه دادی؟!

لی هوا حالا کاملا بیدار شده بود پس با صدای بلند زد زیر گریه...

تاعو لی هوا رو طرز متفاوتی توی بغلش گرفت تا جلوی گریه ش رو بگیره و گفت
-ببخشید ولی اینجا ...

زی یانگ مادرش رو کمی عقب تر برد و گفت
-مامان... میدونم ما باید زودتر بهت میگفتیم... خوب...

مادرش چشم غره ای بهش رفت
-خوبه که میدونی! این مسخره بازی باید همین امروز تموم شه... واقعا با خودت چی فکر کردی که همچین شغل خوبی رو خراب کردی تا با یه ...یه‌... صبر کن... من تو رو میشناسم! تو...تو... قبلا با زی یانگ هم مدرسه ای بودی؟

تاعو اهی کشید و گفت
-سلام...من تاعو ام... ما یه زمانی همسایه بودیم... و بله هم‌مدرسه ای هم بودیم...

مادر زی یانگ چشم غره ای به تاعو رفت و گفت
-از همون موقع هم میدونستم قرار نیست جز بدبخت کردن پسرم کار دیگه ای کنی! چیه حالا که نتونستی دوست پسرتو مجبور کنی که توله ای که پس انداخته رو ...

زی یانگ جلوی مادرش وایساد و شونه های مادرش رو گرفت و داد زد
-تمومش کنید! دقیقا به همین دلیله که چیزی بهتون نگفتم! اگه نمیتونید با همسرم درست صحبت کنید از خونه من برید بیرون!

مادرش به طرف یانگچن برگشت و گفت
-میبینی؟! پسری که بزرگش کردم چطور با من حرف میزنه!

و رو به زی یانگ گفت
-بگو ببینم‌این همسر عزیزت که حتی نمیتونه یه بچه برات دنیا بیاره واقعا ارزش اینو داره که توی روی مادرت وایسی؟!

زی یانگ بدون اینکه تغییری توی چهره اش ایجاد کنه گفت
-من یه بچه دارم! همینجاست ! و به لطف شما چرتی که با بدبختی خوابونده بودیمش پاره شد و حالا دیگه قرار نیست به این راحتیا بخوابه! خیلی ممنون ! حالا تنهامون بذارید!

مادرش خشکش زد و بعد داد زد
-یعنی واقعا میخوای مادرت رو به خاطر بچه ی یه غریبه بیرون کنی؟!

زی یانگ دیگه قصد نداشت خودش رو کنترل کنه... همین حالاش هم بیشتر از چیزی که باید کوتاه اومده بود!

پس اون هم متقابلا داد زد
-چند بار باید بگم؟! لی هوا دختر منه! من کسیم که تمام مدتی که لی هوا توی شکم تاعو بود باهاش حرف میزد و منتظر دنیا اومدنش بود!

من کسیم که وقتی دنیا اومد بند نافش رو بریدم! من کسیم که هروقت نا اروم بوده تو بغلش آروم شده... من کسی ام که وقتی وارد خونه میشه لی هوا براش ذوق میکنه و با بیشترین سرعتی که میتونه چهار دست و پا خودش رو بهش میرسونه!

اگه به نظر شما این چیز ها باعث نمیشه لی هوا دختر من باشه پس من دیگه مادر و خواهری ندارم!
و به در اشاره کرد
-بفرمایید بیرون!

پایان فلش بک

Seguir leyendo

También te gustarán

392K 6.6K 40
❝ 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐭𝐨𝐮𝐜𝐡 𝐬𝐞𝐧𝐝𝐬 𝐦𝐞 𝐨𝐯𝐞𝐫 𝐭𝐡𝐞 𝐦𝐨𝐨𝐧 ❞ 𝗞𝘆𝗹𝗶𝗲 𝗝𝗲𝗻𝗻𝗲𝗿 𝗜𝗺𝗮𝗴𝗶𝗻𝗲𝘀 : 𝙖 𝙥𝙡𝙖𝙘𝙚 𝙬𝙝𝙚𝙧𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙘𝙤𝙪𝙡�...
356 72 2
اینجا قراره ایمین های کیوتی از ییژان و وانگشیان قرار بگیره و اگه خیلی استقبال بشه وانشات ش نوشته شه
92.9K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
140K 10K 11
CHANBAEK FAN FICTION [UNICODE + ZAWGYI]