+چی شده یول؟ هارا چش شده؟
-چیزی نیست... فکر کنم به بادومزمینی حساسیت داشته، حالتهاش که شبیه حساسیته.
آلفای قدبلند بین نفسزدنهاش گفت و جثهی ظریف دخترش رو به بغل همسرش منتقل کرد.
-تا میرم ماشین رو بیارم، باهم بیاین سمت ورودی خب؟ باید زودتر برسونیمش بیمارستان.
و قبل از اینکه جوابی از سمت امگاش بشنوه به سمت پارکینگ دوید. بکهیون اونقدر ترسیده و مضطرب بود که حتی نمیدونست باید به کدوم سمت حرکت کنه. با وجود اینکه با چشمهای خودش رفتن آلفاش رو دیده بود. صدای دخترکش که به سختی تلاش میکرد به ریههاش هوا برسونه رو میشنید اما پاهاش قفل کرده بود. اگه برای دخترش اتفاقی میفتاد باید چه غلطی میکرد؟ اگه از دستش میداد چطور میتونست با غم نداشتنش زندگی کنه؟
افکار ترسناکش به سرعت تمام ذهنش رو پر کردن و همون افکار باعث شد تا از شوکی که توش بود بیرون بیاد و به پاهاش حرکت بده. بدن هارا رو توی بغلش جابهجا کرد و همراه با مونگریونگ به سمت وروردی به راه افتاد. یکی از دستهاش رو به آرومی روی کمر دخترش گذاشت و نوازشش کرد.
+نترسی عزیزم... چیزی نیست الان میریم پیش دکتر و زود خوب میشی.
زیر گوش دخترش زمزمه کرد و محکمتر از قبل در آغوشش گرفت. اون حرفها بیشتر از اینکه مخاطبشون هارا باشه، جهت آرومکردن خودش بود. بغض داشت خفهاش میکرد اما نمیخواست یه پدر ضعیف بهنظر برسه.
قبل از اینکه سد مقاومتش بشکنه و به گریه بیفته، چانیول مثل یه فرشتهی نجات سر رسید و کمکشون کرد سوار ماشین بشن. بدون اینکه لحظهای هارا رو از خودش جدا کنه، روی صندلیهای عقب جا گرفت و چانیول به سرعت ماشین رو به حرکت درآورد.
جای هارا رو توی بغلش راحتتر کرد و بالاخره تونست صورت بیحالش رو ببینه. جایجای پوستش سرخ شده بود و معلوم بود نفسکشیدن براش سخته.
سکوت چانیول و اینکه تلاشی برای آرومکردنش نمیکرد بدتر میترسوندش. مطمئن بود آلفاش فرومونهای ترس و وحشتش رو به راحتی حس کرده و میکنه اما اینکه حرفی نمیزد باعث میشد بکهیون برداشتهای متفاوت و حتی ترسناکی رو داشته باشه. مثلا اینکه حال دخترشون خیلی وخیم بود و حتی ممکن بود بمیره؟
+تندتر برو یول! حالش خوب نیست!
بیطاقت گفت و صورت بیحال دخترش رو نوازش کرد.
-یهکم دیگه میرسیم...
چانیول زیر لب گفت و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد. بیاغراق ترسیده بود. از هارایی که در عرض چندثانیه نفسکشیدن براش سخت شده بود و نمیتونست مثل بقیهی همسنوسالهاش بازی کنه و به گریه افتاده بود. از صورتش که هر لحظه قرمزتر میشد و بکهیونی که همین حالا هم ترسیده و نگران بود. برای فهمیدن ترسش حتی نیازی نبود به صورتش نگاه کنه. فرمونهاش همهچیز رو لو میدادن و میدونست حال امگاش بدتر از خودشه. یه گوشهای از ذهنش داشت خودش رو قانع میکرد این اتفاقا برای بچهها عادیه و نباید انقد ناشیانه رفتار کنه اما قلب بیجنبهاش اجازه نمیداد قانع بشه.
با هرسختیای که بود، خودشون رو به نزدیکترین بیمارستان رسوندن. چانیول ماشین رو در اولین جای خالیای که دید پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
با دو به سمت در عقب رفت و هارا رو از بغل بکهیون گرفت و قبل از اینکه امگاش تلاشی برای بیروناومدن بکنه جلوش رو گرفت.
-من میبرمش بخش اورژانس. تو بمون همینجا.
+چرا؟
-مونگی رو نمیتونیم ببریم تو. درست هم نیست تو ماشین تنها بمونه. هرچی شد بهت زنگ میزنم خب؟
+تا زنگ بزنی من از ترس سکته میکنم یول!
-به حرفم گوش بده خب؟ یه چیزی از بوفهی بیمارستان بگیر بخور. رنگت پریده.
چانیول با مهربونی گفت و سوییچ ماشین رو توی دستش گذاشت و قبل از اینکه بکهیون دوباره شروع به مخالفت کنه به سمت اورژانس بیمارستان دوید.
لرزش دستش شدیدتر از قبل شده بود و حالا که هارا و چانیول کنارش نبودن، میتونست بیپروا گریه کنه و همین کار رو هم کرد. به اشکها و بغضی که تا همین لحظه نگهشون داشته بود اجازه خروج داد و صدای هقهقش تو فضای کوچیک ماشین پیچید. کاش نگاهش به اون دکهی جهنمی نیفتاده بود. کاش حداقل اون کیک لعنتی رو به هارا نداده بود و الان جای بیمارستان، دخترکش داشت با شادی بقیهی وسایل شهربازی رو امتحان میکرد.
درحال سرزنشکردن خودش بود که صدای زنگ گوشیش باعث شد چندثانیهای مکث کنه. با یادآوردن حرف همسرش، به سرعت به جیبش چنگ زد و گوشیش رو بیرون کشید و بدون اینکه به اسم تماسگیرنده نگاه کنه، تماس رو وصل کرد.
+الو؟ یول؟ چی شد؟
*سلام پسرم. بدموقع زنگ زدم؟
+اوه مامان... سلام...
*چی شده؟ صدات چرا گرفته؟
+ه...هیچی... چیزی نیست...
*با چانیول دعوا کردی؟ اتفاقی افتاده براتون؟
+نه... فقط... فقط...
*فقط چی؟ میخوای سکتهام بدی؟
صدای مادرش کلافه و نگران بهنظر میومد همین باعث میشد با فکر به بلایی که سرشون اومده بغض کنه.
+هارا حالش بده... آوردیمش بیمارستان و من بیرونم چون مونگی پیشمه... از نگرانی دارم میمیرم مامان.
*آه خدای من... ترسوندیم بکهیون! آدرس رو برام بفرست. الان میام پیشتون.
مادرش مثل همیشه بلد بود چطور نگرانیهاش رو محو و حالش رو بهتر کنه. همین جملهی کوتاه باعث شده بود نیمی از ترسهاش از بین برن و دلگرمش کرده بود.
همونطور که مادرش ازش خواسته بود، بعد از قطعکردن تماس آدرس رو تایپ و براش ارسال کرد.
مامانش به زودی میومد پیشش و اونوقت میتونست هارا رو ببینه. تنها چیزی که حالا براش اهمیت داشت همین بود.
☆~☆~☆~☆
بخش اورژانس نسبتا شلوغ بود و پرستارها هرکدوم مشغول کاری که بهشون محول شده بود بودن. چانیول اما اونقدری ترسیده و آشفته بود که توجهی به این وضعیت نکرد و بهمحض اینکه یکی از پرستارها از کنارش رد شد، راهش رو سد کرد تا شرایط هارا رو براش توضیح بده. دخترکش سخت نفس میکشید و تلاشهاش برای نفسکشیدن قلب آلفا رو به درد میآورد. خوشبختانه پرستار بخش به سرعت به سمت یکی از تختهای خالی اورژانس هدایتش کرد و خودش برای پیجکردن دکتر به سمت پذیرش رفت.
به آرومی بدن لاغر دخترش رو روی تخت درازکش کرد و موهای لختش رو نوازش کرد.
-الان آقای دکتر میاد معاینهت میکنه و زود خوب میشی. منم همینجا پیشتم.
حین اینکه دست کوچولوش رو بین دستهاش گرفته بود با مهربونی گفت و دستش رو بوسید.
*ب...بکهیونی ن..نمیاد؟
-چرا عزیزم... زود میاد پیشمون.
صحبتشون با ورود نفر سوم که از روپوش و گوشی پزشکی دور گردنش مشخص بود پزشکه قطع شد. دکتر با دقت دخترش رو معاینه و وضعیتش رو بررسی کرد. حدسش درست بود و هارا به بادومزمینی حساسیت داشت و دلیل حال بدش هم همین بود.
با وجود مخالفت چانیول، دکتر برای دخترش آمپول ضدحساسیت تجویز کرده بود و تاکید کرده بود هرچه سریعتر بهش تزریق بشه. آلفای قدبلند اصلا دلش نمیخواست شاهد گریه و اشکهای دخترش باشه اما بهنظر میومد چارهای جز تزریق آمپول ندارن.
پرستاری که برای تزریق اومده بود به شدت مهربون و ملاحظهگر بود و همین باعث میشد نگرانیش کمتر بشه و بعد از تزریق آمپول، به هارا آبنبات داده و بهش لبخند زده بود. برخلاف تصورش هارا حتی بعد از تزریق آمپول اشک نریخته بود و فقط انگشتهای بابای آلفاش رو محکم نگه داشته بود.
-کوچولو که بودم خیلی از آمپول میترسیدم. هربار که مریض میشدم و با بابام میرفتم دکتر، به دکتر التماس میکردم که بهم آمپول نده، یه وقتایی موفق میشدم، یه وقتایی هم نه... و اون وقتایی که موفق نمیشدم و آمپول میزدم کلی گریه میکردم و تا چندروز با بابام قهر میکردم...
هارا که توجهش جلب شده بود، با کنجکاوی به چانیول نگاه میکرد و منتظر ادامهی حرفش بود.
-اما تو اصلا گریه نکردی... و بهنظرم خیلی شجاعی خانم کوچولو. من و بکهیون خیلی بهت افتخار میکنیم.
با لبخند جملهاش رو کامل کرد و پیشونی دخترش رو بوسید.
*خانم ایم... میگفت آمپول باعث میشه زودتر حالم خوب شه و بتونم با دوستهام بازی کنم... قبلا منم گریه میکردم.
-اگه بازم مریض شدی و نخواستی آمپول بزنی باید به من یا بکهیونی بگی، باشه خانم کوچولو؟
هارا در جوابش سر تکون داد و با آبنبات توی دستش مشغول شد. بهنظر میومد راحتتر نفس میکشه و همین برای اینکه آلفا نفسی از سر آسودگی بکشه کافی بود. خانم ایم لعنتی... اون مسئولهای پرورشگاه حتی اندازهی سر سوزن صلاحیت نگهداری از این بچههای بیپناه رو نداشتن. هارا چیزی نگفته بود ولی حدس اینکه بابت گریهکردن تنبیه شده براش سخت نبود. باید یهکم صبوری میکرد... بهمحض اینکه صلاحیتشون برای نگهداری هارا به طور کامل تایید میشد خانم ایم و تمام همکارای لعنتیش رو از کار بیکار میکرد.
صدای زنگ گوشیش رشتهی افکار انتقامجویانهش رو پاره کرد. با دیدن اسم همسرش رو صفحهی گوشیش لعنتی به حواسپرتی خودش فرستاد و سریع جواب داد:
-عزیزم؟ ببخشید اونقدر درگیر بودم فراموش کردم بهت زنگ بزنم.
+من اومدم تو بیمارستان یول، باید کجا بیام؟
-چی؟ اما مونگی...
+مامانم اومد پیشش. حالا بگو بیام کدوم سمت.
-الان میام پیشت.
تماس رو قطع کرد و از روی صندلیای کنار تخت هارا قرار داشت بلند شد.
-من میرم دنبال بکهیونی و زود برمیگردم. باشه عزیزم؟
هارا مشتاقانه سر تکون داد و صافتر از قبل روی تخت جا گرفت. بکهیون خیلی سریع تونسته بود تو قلب کوچولوشون جای خودش رو پیدا کنه.
چند قدم کافی بود تا خودش رو به پذیرش برسونه و امگای قشنگش که با سردرگمی چشمهاش رو بین چهرهی افراد میگردوند پیدا کنه. چشمهای قشنگش قرمز بودن و چانیول مطمئن بود در نبودش گریه کرده. لرزش دستهای ظریفش با وجود کیسهای که بین دستهاش نگه داشته بود به راحتی دیده میشد. بیشتر از این وقت رو تلف نکرد و خودش رو به همسرش رسوند.
نگاه سردرگم بکهیون با دیدن چهرهی آلفاش کمی آروم شد و ناخواسته برای فرورفتن تو آغوشش جلو اومد.
+هارا چطوره؟ دکتر چی گفت؟
بعد از اینکه از آغوشش بیرون اومد با نگرانی پرسید.
-به بادومزمینی حساسیت داشته، الان هم حالش بهتره همهاش سراغ بکهیونیش رو میگیره.
+همهاش تقصیر منه... نباید...
-هیس... هیچی تقصیر تو نیست... مهم اینه که الان حالش خوبه.
+اما...
-زود باش راه بیفت. فکر کنم دلش برای بابای فسقلیش تنگ شده.
و دست لرزون امگاش رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
+براش پاستیل خریدم. بهنظرت منو میبخشه؟
چانیول با شنیدن سوالش از حرکت ایستاد و با چشمهایی که درشت شده بود به حرف اومد:
-میگم سراغت رو ازم گرفته. وقتی هم داشتم میومدم دنبالت و بهش گفتم، چشماش رسما داشت برق میزد. حالا با تمام اینا بازم میخوای اون سوالو تکرار کنی؟
بکهیون در جواب آلفاش نهای گفت و لبهاش رو بهم فشرد. دخترک کوچولوش بهخاطر بیحواسی اون درد کشیده بود و حتی اگر هارا از دستش غمگین نبود، قرار بود تا مدتها خودش رو بابت این اتفاق سرزنش کنه.
بدون اینکه حرفی بزنه دنبال آلفاش راه افتاد تا به بخش موردنظرشون برسن. چانیول جلوتر رفت و با لحنی که زیادی سرخوش بود با دخترش حرف زد:
-این شما و این بکهیونی که دنبالش میگشتی!
امگای قدکوتاه با تاخیر پرده رو کنار زد و نگاه نگرانش رو به صورت خوشحال دخترکش رسوند. بغض داشت خفهاش میکرد اما بیتوجه به غمی که درونش حس میکرد با لبخند جلو رفت و جثهی لاغر دخترش رو در آغوش گرفت. دیگه خبری از صدای خسخس نفسهاش و صورت سرخش نبود و همین کافی بود تا لبخندش رو واقعی کنه.
+حال خانم کوچولومون خوبه؟
هارا با ذوق سر تکون داد و نگاهش به کیسهای که تو دست بکهیون بود افتاد.
+اینا مال توئه. گفته بودی پاستیل دوست داری.
چشمهای دخترکش برقی زد و با ذوق به داخل کیسه نگاه کرد. بابای کوچولوش سعی کرده بود از تمام طعمهایی که تو مغازه وجود داشت براش بخره تا امتحانشون کنه.
*ممنونم!
بکهیون در جواب لبخند زد و موهاش رو نوازش کرد.
-هارا تو از بکهیون ناراحتی؟
چانیول که با دیدن حال زار امگاش و فرومونهایی که غم رو منعکس میکردن کلافه شده بود پرسید و فاصلهاش رو با تخت هارا کمتر کرد.
*چرا ناراحت باشم؟
هارا با ابروهایی که بالارفته بود پرسید و به سمت بابای کوچولوش برگشت. بکهیون از اینکه این بحث به میون کشیده شده ناراضی بود اما به ناچار لبخند زد.
+هیچی عزیزم... چانیولی شوخی-
-بکهیونی فکر میکنه مقصر حال بد توئه و تو ازش ناراحتی. قبل اینکه بیاد پیشت کلی گریه کرده و همین الانم حالش خوب نیست.
-یول!
*من بکهیونی رو خیلی دوست دارم. اون خیلی مهربونه. ازش ناراحت نیستم.
جملهی آخرش رو با تاکید بیشتری گفت و با لبایی که آویزون شده بودن به بکهیون چشم دوخت.
*بکهیونی مریض شدی؟ بگیم آقای دکتر بیاد آمپول بزنه زود خوب شی؟
+من خوبم عزیزم... چیزیم نیست.
-الکی میگه هارا، حرفهاش رو باور نکن.
آلفا اینبار کاملا حرصی گفت و نگاه آتشینش رو به همسرش دوخت.
-منو دوست نداره و به حرفمم گوش نمیده. میشه تو ازش بخوای بره پیش آقای دکتر و زود خوب شه؟
هارا که رسما گیج شده بود باز به سمت بکهیون برگشت و دستهاش رو گرفت.
*بهتره به حرف یولی گوش بدی. منم به حرفاش گوش دادم و زود خوب شدم.
بکهیون بعد از اینکه با چشمهاش برای همسرش خط و نشون کشید به چهرهی نگران دخترش نگاه کرد و دستهاش رو باز بوسید.
+باشه. هرچی هارا بگه.
-میرم دکتر رو بیارم هم وضعیت هارا رو چک کنه هم فشار تو رو بگیره. میترسم هرلحظه بیهوش شی.
☆~☆~☆~☆
همونطور که چانیول حدس زده بود، حال بکهیون خوب نبود و فشارش اونقدر پایین بود که براش سرم تجویز کرده بودن. خوشبختانه بعد از بررسی شرایط هارا، دکتر بهشون اطمینان داده بود که خطری دخترشونو تهدید نمیکنه، اما بهتره بابت حساسیتش به یه متخصص مراجعه کنن.
خانم بیون بعد از طولانیشدن بیخبریش، با گوشی چانیول تماس گرفت و آلفای قدبلند ترجیح داد چیزی راجعبه حال بکهیون نگه. همونطوریش هم زن بیچاره رو زیادی نگران کرده بودن.
بعد از انجام کارهای تسویه و تمومشدن سرم بکهیون، درحالیکه هارا رو بغل کرده بود، همراه امگاش که مدتی بود حتی نگاهش هم نمیکرد از بیمارستان بیرون زدن. خانم بیون که همراه با مونگریونگ تو فضای سبز روبهروی بیمارستان روی نیمکت نشسته بود، با دیدنشون از جا بلند شد و به سمتشون قدم تند کرد.
+حال دختر کوچولوی ما چطوره؟
خانم بیون با مهربونی پرسید و موهای دخترک رو نوازش کرد.
*الان خوبم!
-ببخشید بهخاطر ما کلی اینجا معطل شدین.
آلفای قدبلند با شرمندگی گفت و دخترک رو توی بغلش جابهجا کرد.
+اوه این حرفا رو نزن چانیولا. مونگی پسر خوبیه یهکم اینجا گشتیم تا شما برگردین.
چانیول و خانم بیون حین اینکه به سمت ماشینی که پارک شده بود میرفتن گرم صحبت بودن و بکهیون حتی تلاشی برای شرکت توی بحثشون نمیکرد. فشاری که توی این چندساعت بهش وارد شده بود خستهاش کرده بود و از طرفی نمیخواست با اون غول دراز بیملاحظه حرف بزنه.
سکوتش حتی زمانی که سوار ماشین شده بودن هم ادامه داشت. خودش به ناچار جلو نشسته بود و هارا تو بغل مادرش به خواب رفته بود. خانم بیون هم متوجه جو عجیب و غریب بینشون شده بود اما ترجیح داد دخالت نکنه. بههرحال اون دونفر برای حلکردن مشکلاتشون به اندازهی کافی بالغ شده بودن.
خانم بیون پیشنهاد داده بود تا به خونهاش برن و اونجا بتونه بهتر مراقب هارا باشه اما هردوشون مخالفت کرده بودن و بعد از رسوندن خانم بیون و خداحافظی باهاش، به سمت خونه راه افتادن.
چانیول به راحتی متوجه اعلام قهر بکهیون شده بود اما اینجا موقعیت مناسبی برای به دست آوردن دوبارهی دل امگای لوسش نبود. جدای از فرومونهاش که دلخوریش رو فریاد میزدن، حتی طرز نشستنش و طوری که سرش رو به سمت شیشه برگردونده بود تا با چانیول چشمتوچشم نشه هم نشون میداد با آلفاش قهره.
ساعت نزدیک 11 بود که بالاخره به خونه رسیدن. چانیول هارایی که بین دنیای خواب و بیداری بود بغل کرد و همراه بکهیونی که سگ خستهاش رو در آغوش گرفته بود سوار آسانسور شدن. قهر بکهیون حتی زمانی که وارد خونه شدن و هارا رو از بغلش گرفت تا به اتاقش ببره هم ادامه داشت.
قبر خودت رو کندی پارک چانیول!
تو دلش گفت و بعد از بازکردن قلادهی مونگریونگ به سمت اتاق دخترکش رفت. همسرش هنوز پیش هارا بود و بهنظر میومد داره تلاش میکنه بدون اینکه خوابش رو بهم بزنه لباسهای راحتیش رو تنش کنه.
در همون حین، گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و اینترنتی غذای موردعلاقهی همسرش، پیتزا سفارش داد. مطمئن بود بکهیون هم مثل خودش گرسنهست اما روحیهی لجبازش اجازه نمیداد بروز بده و ممکن بود با همون شکم خالی تصمیم بگیره بخوابه. بعد از سفارش غذا، به اتاق مشترکشون رفت تا لباسهاش رو عوض کنه و یهکم دراز بکشه.
امگاش با چند دقیقه تاخیر وارد اتاقشون شد و درحالیکه تلاش میکرد حضور آلفاش رو نادیده بگیره، لباسهای راحتیش رو به تن کرد. مثل هر شب، کرم مخصوص صورتش رو زد و با فاصله و پشت به آلفا دراز کشید.
چانیول چند دقیقهای تو همون حالت موند. داشت به این فکر میکرد که چطوری باید همسر لوسش که حالا باهاش قهر هم کرده بود رو به حرف بیاره و درنهایت تصمیمش رو گرفت. همیشه که نباید با حرف دل امگاش رو به دست میآورد!
روی تخت تکون خورد و فاصلهی بینشون رو پر کرد. دستهاش رو دور بدن ظریف امگاش حلقه کرد و چونهش رو روی شونهی همسرش قرار داد. بکهیون که انگار انتظارش رو نداشت شوکه تکونی خورد و دستش رو روی چشمهاش قرار داد و چانیول با دقت بیشتر به صورتش، فهمید که گونههای نرم و قشنگش خیسن.
-داری گریه میکنی؟
شوکه پرسید و روی تخت نشست و خم شد تا بهتر بتونه صورت امگاش رو ببینه. فرومونهای غم و ناراحتی امگاش رو حس کرده بود اما فکرش رو نمیکرد بکهیون اونقدر ازش دلخور باشه.
-من... من واقعا نمیدونستم انقد ناراحتت کردم...
چانیول با لحن سرخوردهای گفت و سر امگاش رو بغل کرد. انگار همین کارش ضربهی آخر برای بکهیون بود و باعث شد شدیدتر از قبل گریه کنه. بدن ظریفش تو بغل آلفاش میلرزید و صدای هقهق ضعیفش قلب همسرش رو به درد میآورد.
-یه چیزی بگو عزیزم... چیکار کنم گریه نکنی؟
آلفای قدبلند مستاصل پرسید و به همسرش کمک کرد تو بغلش بشینه.
-دارم از خودم متنفر میشم که اشکت رو در آوردم.
درحالیکه صورت گریون همسرش رو قاب گرفته بود گفت و بوسههای پراکندهای روی گونههای خیس از اشکش گذاشت.
+امروز خیلی بهم فشار اومد... خانم بائه... گفته بود اشکال نداره بخوام با گریهکردن حال خودم رو بهتر کنم.
چانیول در جواب سر تکون داد و بدن لرزون امگاش رو بغل کرد. با وجود اینکه دوست نداشت گریهی امگاش رو ببینه تا زمانی که آروم بشه تو آغوشش نگهش داشت و نوازشش کرد. بکهیون درست میگفت... همسرش برای تحمل این حجم فشار و نگرانی زیادی آسیبپذیر بود و همین که تصمیم گرفته بود احساسات بدش رو با گریهکردن تخلیه کنه جای شکر داشت.
چندبار مارک روی گردنش رو بوسیده بود و تلاش کرده بود با آزادکردن فرومونهای خاصش، همسرش رو آروم کنه و بهنظر میرسید تا حدی موفق شده. بدن امگاش دیگه نمیلرزید و فقط هر چندثانیه صدای فینفینش رو میشنید. با گرفت شونهش بین بدن خودش و امگاش فاصله انداخت تا بتونه صورت قرمز عشقش رو ببینه. باحوصله رد اشک روی گونههاش رو پاک کرد و لبهاش رو سطحی بوسید.
-حالت بهتره؟
+هوم... سرم یهکم درد میکنه... بخوابم بهتر میشم.
-نمیشه بخوابی که!
+چرا؟
-هیچی نخوردی... تا چند دقیقهی دیگه پیتزاهامون از راه میرسه.
+کی... کی غذا سفارش دادی؟
-همون موقعی که داشتی لباسای هارا رو عوض میکردی.
بکهیون در جواب هومی کرد و سرش رو به شونهی آلفاش تکیه داد. احتمالا دخترکش هم با گرسنگی به خواب رفته بود و همین باعث میشد بخواد دوباره خودش رو سرزنش کنه.
+برای چی باهام رفته بودی تو قیافه جناب نقاش؟
چانیول حین نوازشکردن کمرش پرسید و با اخمی ساختگی به همسرش خیره شد.
+ها؟
-فکر میکنی نفهمیدم از وقتی زورت کردم دکتر معاینهت کنه برام قیافه گرفتی و نگاهم نکردی؟
+آره برات قیافه گرفتم. حتی الانم اگه برام پیتزا نخریده بودی میتونستم به قهرم ادامه بدم!
بکهیون کاملا حقبهجانب گفت و متقابلا اخم کرد.
-اوه... اونوقت میتونم دلیلش رو بدونم جناب بیون؟
+نمیخوام هیچوقت هارا از مشکلات ما باخبر بشه و براشون غصه بخوره... همین الانم به اندازهی کافی دنیاش خاکستریه... و شما با نگرانکردنش تمام تلاشهام رو نابود کردی!
امگا با آرامش حرف میزد اما چانیول اونقدری بلدش بود که بدونه ازش واقعا دلخوره.
-بهت گفته بودم خیلی بابای خوبی هستی؟
بکهیون با گیجی نگاهش رو به آلفاش داد. نمیتونست متوجه ارتباط سوال چانیول با حرف خودش بشه.
-هیچوقت از این نظر بهش نگاه نکرده بودم... تو خیلی به فکر دخترمونی... مطمئنم تو بهترین بابایی هستی که میتونست داشته باشه.
بکهیون که توقع این تعریف یهویی رو نداشت خجالتزده نگاهش رو پایین انداخت و بیشتر از قبل تو آغوش آلفاش گم شد.
-این آلفای خطاکار رو بابت بیملاحظگیش میبخشی؟
+دیگه بهخاطر پیتزا چارهای برام نذاشتی!
بکهیون با لحن بامزهای گفت و دستهاش رو دور گردن آلفاش حلقه کرد.
-میخوام به یاد قدیمها باهم مستند حیات وحش ببینیم. دوست داری؟
امگا با شوق و چشمهایی که برق رو میشد درشون دید سر تکون داد و گونهی آلفاش رو بوسید. به شدت خسته بود و سردرد کلافهش کرده بود اما پیشنهاد همسرش اونقدر وسوسهانگیز بود که بیخیال خواب و استراحت شه.
☆~☆~☆~☆
+یول... نکن قلقلکم میاد.
امگای نقاش درحالیکه تلاش میکرد لباسش رو توی تنش مرتب کنه زمزمه کرد و گازی به اسلایس پیتزای توی دستش زد.
بعد از اینکه سفارششون رسیده بود، میز بزرگی که جلوی مبل سهنفرهشون قرار داشت رو با کمک همدیگه جابهجا کرده بودن و روبهروی تلویزیون و روی زمین جا گرفته بودن. بکهیون کاملا توی بغل آلفاش لم داده بود و با خوشحالی پیتزاش رو میخورد و از دیدن مستند جدیدی که پیدا کرده بود لذت میبرد، چانیول اما نیتهای شوم دیگهای رو تو سرش پرورش میداد.
محض رضای خدا کدوم آلفای سالمی میتونست زمانی که همسرش رو کاملا بیدفاع و مطیع تو بغلش داشت، خوددار و آروم بمونه؟ همین که تلاش کرده بود درسته قورتش نده جای تقدیر داشت.
-مطمئنی فقط قلقلکت میاد؟
+هیس... ببین چقد خرسه خوشگل و خوشرنگه یول!
-ترجیح میدم به خوشگلی و خوشرنگی امگای خودم توجه کنم...
آلفای قدبلند زمزمهوار زیر گوش همسرش گفت و دستهاش اینبار بیپرواتر زیر بلیز گشاد بکهیون رفتن تا دنیای دستنخوردهی اونجا رو کشف کنن.
+هیچی پیتزا نخوردی و همهاش دستت تو لباسای منه!
بکهیون رسما بهش تشر زد و دست همسرش رو از لباسش بیرون کشید.
-میخوام امگام رو بخورم. نمیتونم؟
همون حرف کافی بود تا بکهیون با نگاه ناباورانهای به سمتش برگرده و بهش زل بزنه.
-آخ اونطوری نگاهم نکن واقعا میخورمت ها!
و به طرز اغراقآمیزی دستش رو روی قلبش گذاشت. در واقع قصدی برای انجام هیچ کار مثبت هیجدهای نداشت و این پیشنهاد رو صرفا به این خاطر داده بود که بتونه حواس امگاش رو هرچند کوتاه از اتفاقات امروز پرت کنه اما نمیتونست دست از حرصدادن اون کوچولوی خوردنی برداره.
+الان وقت این کارا نیست یول...
-اما همهی مامان باباها همین موقع انجامش میدن!
+هیس! بسه دیگه!
-خیلی بیرحمی... وقتی انقد خوشگل و خوردنیای چجوری باید جلوی خودمو بگیرم؟ دلم واسه خودم میسوزه...
چهرهی امگاش وقتی که حرفاش رو میشنید و ترکیبی از بهت و خجالت میشد واقعا بامزه بود و چانیول نمیدونست چطور داره تحمل میکنه. قلبش سرشار از عشق به مرد توی بغلش بود و به سختی خودش رو نگه داشته بود تا جلو نره صورت مبهوتش رو بوسهبارون نکنه.
+از این به بعد شلوار سندبادی و لباس یقه اسکی میپوشم، خوبه؟
-چی؟؟؟ میخوای همین یه ذره زیبایی رو هم ازم بگیری؟ چجوری میتونی انقد سنگدل باشی؟؟
+چرا یهجوری حرف میزنی هر کس ندونه فکر میکنه هر روز با کمربند کتکت میزنم؟!
-آه کاش کتکم میزدی! این زیبایی نفسگیرت وقتی نمیتونم داشته باشمت از صدتا کتک هم بدتره!
+میدونی که الان نمیتونیم کاری کنیم... بذار شرایط بهتر بشه به مامانم میگم بیاد پیش هارا و ما-
از دست این همسر سادهلوحش واقعا باید چیکار میکرد؟ درحالیکه داشت با دستهای قشنگش بازی میکرد تلاش میکرد یه راه حل ارائه بده و دل آلفاش رو به دست بیاره. بیشتر از این نتونست طاقت بیاره و دستش رو پشت گردن امگای خوردنیش برد و لبهاشون رو بهم وصل کرد. دست دیگهاش رو هم دور بدن ظریف همسرش برد و بدنهاشون رو بهم نزدیک کرد. بکهیون با تاخیر توی بوسه همراهیش کرد و به لباس آلفاش چنگ زد و خودش رو کمی بالا کشید.
لبهای امگاش بهخاطر پیتزایی که خورده بود خوشمزهتر از حالت عادی شده بود و اگر تقلاهای بکهیون نبود، انقدر سریع بوسهشون رو قطع نمیکردن.
-هربار باهات شوخی میکنم خیلی زود جدیش میگیری و اونقدر بامزه میشی که دیگه دلم نمیخواد بهت بگم شوخیه!
+خیلی بدجنسی!
بکهیون بین نفسزدنهاش گفت و به نشونهی اعتراض نیشگونی از بازوی همسرش گرفت. چانیول در برابر ریاکشنش آروم خندید و زیر گلوش رو بوسید.
تا وقتی این عشق و توجه امگاش رو داشت میتونست ادامه بده. انگار همین توجه و نگاهش برای ادامهدادن کافی بود.
☆~☆~☆~☆
سلام به همگی، شبتون بخیر باشه. این چپتر هم با تقلب چندتاتون برای رسوندن به شرط ووت آپ شد.
نمیخوام غرغرو بهنظر بیام و داستان رو زهرمارتون کنم ولی واقعا تعداد کامنتها و ووتها در برابر سینها خیلی کمه. من دقیقا نمیدونم مشکل از کجاست و اینکه هیچ بازخوردی ازتون نبینم واقعا دلسرد و غمگینم میکنه. در بیشترین حالت فقط سه پارت از داستان مونده و من واقعا نمیخوام با خاطرهی بد ازش، به پایان برسونمش. پس لطفا نظراتتون رو دریغ نکنین و اگر داستان رو دوست دارید بهش ووت بدید>:
چپتر پیش ازتون راجعبه تایپ شخصیتی چانبک پرسیده بودم.
چانیول isfj و بکهیون infp ئه (((=
و اینکه فکر نکنید داستان افتاده تو سرازیری و دیگه از چپتر بعدی قرار نیست دلتونو آب کنم ها<:
چپتر بعدی چیزای هیجانانگیز زیادی در انتظارتونه✨️
خوشحال میشم حدسهاتونو بدونم^-^
شرط ووت ۹۰ ستاره برای تمام چپترهاست♡