PITTEL •L.S•

Von thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... Mehr

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 23

Part 22

51 18 26
Von thestoryofoned





سالن نمایش؟ اینجا رو بیشتر شبیه یه کلاب کرده بودن چه برسه یه جشن ساده به اسم افترپارتی!

بخش پشتی سالن تاریک تر بود و جلو نزدیک سن نورپردازی زیادی کرده بودن.. دی‌جی برای سرگرم کردن بچه ها خفن‌ترین آهنگ هارو انتخاب کرده بود ولی با این حال همه جلوی سن جمع شده بودن و منتظر اجرای اصلی زیام بودن...

لویی هم از سایمون یاد گرفته بود که زیام صداشون کنه.. انقد سایمون این اسم رو تکرار کرد که برای همشون عادی شده بود...

دور تا دور پر از میز بود که روشون انواع مشروب و ویسکی و وودکا دیده میشد... وسط رو مخصوص رقصیدن آماده کرده بودن و برای اولین بار لویی بچه های مدرسه رو انقد راحت و صمیمی میدید... جوری که همه توی حال و هوای خاصی بودن و موقع رقصیدن خیلی راحت خودشونو به هم می مالیدن..

لویی و سایمون دومین شات رو با یه دست بالا گرفتن و باهم سر کشیدن... طعم تلخ ویسکی اصلا برای لویی مهم نبود و فقط دلش میخواست امشب از هر صدای اضافه‌ی تو مغزش خلاص بشه...

فضا خیلی گرم بود و گرم‌تر می‌شد وقتی که نیک خودشو هی به لویی نزدیک میکرد.. هرچند لویی اجازه نمی‌داد بیشتر از حد کاری بکنه و خود نیک هم اینو فهمیده بود اما پسره پررو مگه ازش جدا میشد؟ از وقتی رسیده بودن بهش چسبیده بود.. حتی سایمون هم از دستش روانی شده بود انقد که حرف میزد...

+میدونی که درواقع به سن قانونی برای مشروب خوردن نرسیدی؟ ولی با این حال تا الان هم خیلی خوب تحمل کردی و مست نشدی..

/نیک میشه فقط یه ثانیه حرف نزنی؟ دارم خل میشم از دستت..

+باشه باشه ساکت میشم.. ولی به شرطی که بیای بریم وسط برقصیم..

/من یه بار باهات رقصیدم.. بار دوم این اشتباهو نمیکنم..

به خاطر نور پردازی زیاد سالن سر لویی تیر میکشید و واقعا تعادل خوبی توی ایستادن نداشت.. خودش نمیدونست به خاطر زیاده‌روی توی مشروب خوردنه یا کلا حالش بده...

+خیلی خب نرقص! حداقل بیا بریم جلوی سن الان دوستات اجرا دارن نمیخوای از نزدیک ببینی؟

دلش خیلی میخواست که جلو بره.. ازاونجایی که هنوز هری رو ندیده بود شاید اون جلو ميتونست پیداش کنه.. واسه همین روبه نیک که منتظر جوابش بود گفت

/اگه بهم سیگارتو بدی میام! اگه نه که همینجا راحتم..

+واقعا پسر بدی هستی تاملینسون ولی کی گفته من عاشق این رفتارت نیستم؟ بیا بریم..

لویی چشم غره ای بهش رفت و دستای نیک رو که به سمتش دراز شده بود گرفت.. وقتی پشت سرش از بین همه رد میشدن هم نیک دستاشو ول نکرد‌‌‌...

رد شدن بین شلوغی کار آسونی نبود... در نهایت وقتی به جلوترین حد ممکن رسیدن از هجوم زیاد بچه ها گیر افتادن...

نیک اول اومد چیزی بگه که فهمید صداش خیلی ضعیفتر از صدای آهنگه برای همین سرشو جلو اورد و دم گوش لویی با صدای بلندی گفت

+بیشتر از این نمیتونیم بریم... همینجا خوبه؟

لویی به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بیشتر از این باهاش صحبت نکرد.. از اونجایی که دی‌جی کارشو تموم کرده بود خیلیا میدونستن قراره اجرای زیام شروع بشه و همین باعث شد بیشتر از قبل فشار وارد بشه و بین همدیگه له بشن...

لویی توی اون هوای خفه که بوی عرق و مشروب باهاش قاطی شده بود حالش بدتر می‌شد و به سختی ميتونست حتی نفس بکشه..

نیک احتمالا متوجه حالش شده بود چون با نگرانی گفت
+لویی خوبی؟ اگه حالت خوب نیست برگردیم؟

/نه خوبم مهم نیست..

+الان شروع کنن بهتر میشه چون احتمالا برمیگردن وسط که دوباره برقصن..

نیک خیلی یهویی از دست یه نفر لیوان برداشت و به لویی داد

+بیا اینو بخور توش یخ داره خنکه... حالتو جا میاره..

اینکه اینجوری مراقبش بود درواقع باید حال لویی رو بهتر میکرد اما لویی عصبی بود از اینکه فکر می‌کرد الان یه نفر دیگه باید جای اون پسر بهش اهمیت میداد..

سودای خنک رو سر کشید و به خاطر شیرین بودنش یکمی حالش بهتر شد..‌. دودقیقه هم نگذشته بود که تمام برق های سمتشون خاموش شد و پشت صحنه تعدادی لامپ های نئونی با رنگ های قرمز و زرد روشن شد

همزمان با صدای جیغ و تشویق همه بندشون کم کم شروع کردن.. صدای بیس باند به قدری بالا بود که زیر پاهاشون میلرزید.. به محض اومدن زین و لیام رو استیج لویی لبخند عمیقی زد... دستاشو بالا برد و براشون جیغ کشید...

دست هردوتاشون گیتار الکتریک بود و زین با ژاکت چرمی که تنش کرده بود توی اون صحنه خیلی هات به نظر می‌رسید..

همه با آهنگ بپر بپر میکردن و یه سری همونجا شروع میکردن به رقصیدن.. جوری که لویی دائم همراه با جمعیت تکون میخورد..
نیک کلا ناپدید شده بود و لویی رو اون وسط تنها گذاشت... لویی اوایل سختش بود و دلش میخواست برگرده اما بعد فقط بیخیال شد و تصمیم گرفت با بقیه همراهی کنه... هماهنگ با ریتم آهنگ بدنشو تکون میداد و هرچی می‌گذشت از اینکار بیشتر لذت میبرد..

توی تاریکی بدون هیچ نوری هیچی معلوم نمیشد و اصلا معلوم نبود کی به کیه.. کم کم اون حس گنگ بودن و گیجیش بیشتر می‌شد جوری که احساس میکرد داره توهم میزنه و هری کنارشه..‌. سرشو سریع برگردوند و با اینکه ذره ای نمیتونست تکون بخوره اما با ندیدن چهره آشنا مطمئن شد که خیالاتی شده... بابت این افکارش پوزخندی زد و بعد بلند بلند خندید... خوشش میومد وقتی صدای خنده‌ اش توی صدای آهنگ گم میشد... چشماشو بست و به خودش اجازه داد تا این افکار مسخرش کنترل ذهنشو به دست بگیرن...

اگه توهم می‌زد که اون کنارشه، لمسش میکنه، بدنشو به پشتش چسبونده و دستاشو روی رون پاهاش میکشه واقعا باید نگران خودش میشد؟.. یا اینکه فقط میزاشت توی این رویا زندگی کنه؟

به قدری نفس های عمیق می‌کشید که سینه اش به شدت بالا پایین میشد.. این به خاطر کمبود اکسیژن نبود.. لویی مطمئن بود که هری پیششه... فقط میترسید برگرده و ببینه بازم توهمی بیشتر نیست....

سرشو عقبی برد و روی سرشونه های هری گذاشت... هردوتاشون با ریتم موزیک تکون می‌خوردن و لویی حس نرمی موهاشو روی گردن و شونه های لختش احساس می‌کرد.. همونقدر انرژی که براش مونده بود رو الان به راحتی از دست داده بود.. چون واضح بود که دستای اون دور کمرش تنها دلیل ایستادنشه..

لویی با اینکه دودل بود اما دستاشو با استرس بالا اورد و میخواست روی دستای اون بزاره... ولی چشماشو با تعجب باز کرد وقتی دید که فقط شکم خودشو لمس کرده...

برای بار دوم برگشت و کسی رو ندید.. حتی اگه هری هم نبود اهمیت نمی‌داد چون اون رویا قشنگتر از هرواقعیتی بود که الان تجربه اش میکرد ...

تو فکر بود و وقتی دید سایمون چند بار صداش میکنه به خودش اومد... اصلا نفهمید اجرای زیام تموم شده.. اونا برای علاقه‌مندان آهنگ های کانتری روی دوتا صندلی نشسته بودن و با عشق براشون میخوندن..

با دیدن سوفیا خیلی خوشحال شد.. اون دختر باز هم با استایلش ترکونده بود و حسابی خوشتیپ شده بود... امشب همه واقعا جذاب بودن.. حتی سایمون!... جوری که موهای لختش جلوی صورتش افتاده بود سکسی بنظر می‌رسید..

سوفیا دست لویی رو گرفت و باهم از اونجا دور شدن
/چخبر شده؟

_لویی اگه اوکی هستی و حالت خوبه با ما میای بریم اونجا با بقیه مسابقه بدیم؟ خیلی باحاله دلم میخواد امتحان کنم...

اون طرف سالن تعدادی از بچه ها دور میز دایره ای جمع شده بودن و از خنده ها و جیغ هاشون معلوم بود چقد دارن خوش میگذرونن..
لویی برخلاف وضعیت جسمیش مخالفت نکرد و باخودش میگفت که نمیخواد امشب رو به هیچ وجه از دست بده..

/بریم من پایه ام!

اون مسابقه درواقع یه رقابتی بود که با نوشیدن شات مشروب صورت می‌گرفت... فهمیدن روند بازی خیلی سخت نبود.. یه سری ده تایی شات روبه‌روی هربازیکن میزاشتن و هرکدوم به نوبت با انتخاب کردن کارت شانسی روی میز به تعداد عدد روش شات هارو می‌خوردن..

هرکسی که زودتر تموم میکرد برنده بود و مشخص میکرد که بازنده کی رو باید بین همه ببوسه...

البته این شانس هم داشتن که به انتخاب خودشون یکی رو ببوسن که همین باعث شده بود یه سری به کراششون اعتراف کنن..

میز بزرگی بود و تقریبا نصف بچه ها اونجا جمع شده بودن.. موقع خوردن شات همه روی میز میکوبیدن و همدیگه رو تشویق میکردن..

_من میخوام امتحانش کنم! خیلی باحاله!

+سوفیا اگه ببازی چی؟ من نمیخوام یکی دیگه رو ببوسی!

سامیون با سوفیا خیلی جدی مخالفت کرد و ناراحت به نظر می‌رسید..

_تو هنوزم به من اعتماد نداری؟؟ من خیلی باهوش تر از این حرفام!..

وقتی دونفر قبلی کارشون تموم شد سوفیا دستاشو بالا برد و داد زد

_من داوطلب میشم.. کی حاضره بیاد وسط؟؟!!

صدای جیغ و داد همه بلند شد و بینش اسم سوفیا رو فریاد میزدن.. سوفیا با عشوه خاصی پشت میز سرجاش ایستاد..

سایمون به شدت عصبی بود و با استرس اطراف رو نگاه میکرد و منتظر بود ببینه کی قراره باهاش مبارزه کنه..
/هی سایمون.. من مطمئنم سوفیا میبره نگران نباش..

+اگه ميتونستم خودم میرفتم باهاش مبارزه میکردم ولی نمیشه لعنتی‌.‌‌

سایمون به محض دیدن شخصی که پشت میز قرار گرفت دستاشو محکم مشت کرد و با عجله خودشو به سوفیا رسوند..

/فاک.. ریدم دهن این شانس..

لویی هم پشت سر سایمون رفت و متوجه شد داره با سوفیا بحث میکنه
+تو که میدونی این هدفش چیه.. باید از رو جنازه من رد بشه تا تو رو بدست بیاره!.. سوفی اینکارو با من نکن! بیخیال شو بیا بریم منو عصبی تر از این نکن!

_سایمون! من بهش اجازه نمیدم هیچ غلط اضافه ای بکنه!.. من به خاطر تو هم شده میبرم اوکی؟؟ میدونی نمیتونم الان انصراف بدم..

سایمون مشتشو با حرص روی میز کوبید و گفت
+فاک یو آدام فاک یو!

لویی وقتی فهمید داور وسط اومده دست سایمون رو کشید
+خب آماده این؟ حواستون باشه فقط پنج ثانیه فرصت دارین نگاه کنین!

همه شروع کردن به شمردن و حتی لویی هم نتونست اون عددهارو به ذهنش بسپره... سوفیا واقعا باید حرفه ای عمل میکرد‌..

داور تمام کارت هارو زیر لیوان پلاستیکی قرار داد و پخششون کرد.. با انداختن سکه آدام به عنوان نفر اول بازیو شروع کرد

سایمون ناخوناشو با استرس میجویید و چشماشو از روی آدام برنمی‌داشت.. اخم غلیظی بین ابروهاش نشسته بود چون متوجه شده بود آدام خیلی بد به سوفیا نگاه میکنه..

سوفیا روی میز خم شده بود و هیچ اثری از استرس توی چهره اش مشخص نبود.‌..

آدام اولین لیوان رو انتخاب کرد و دو شات رو سر کشید.. همین روند ادامه داشت تا وقتی که سوفیا فقط یه شات با آدام اختلاف داشت..

هیچکس نمیدونست کی قراره ببره..‌ سوفیا باید بین دوتا لیوان یکیشو انتخاب میکرد و این خیلی خیلی صحنه پر استرسی بود...

سوفیا برگشت و روبه به سایمون لبخندی کوتاهی زد... قبل برداشتن کارت شانسی اون یدونه شاتی که مونده بود رو گرفت و با نیشخند مرموزی که روی لبش بود جلوی آدام بالا برد و همه شو باهم سر کشید..

همه حتی آدام با گیجی نگاهش میکردن قبل از اینکه کسی اعتراض بکنه سوفیا لیوان رو برداشت و عددی که روی کارت نوشته شده بود به همه نشون داد..

کارتو روی میز کوبید و با خوشحالی سمت سایمون برگشت و بعد گرفتن یقه اش جلوی همه اونو بوسید.. اون برده بود و انتخاب اول و آخرش عشق زندگیش بود

سایمون بین بوسه شون میخندید و به سروصدای بقیه اهمیت نمیداد... با گرفتن کمر اون دختر بوسشون رو عمیق تر کرد

_بهت گفتم من برای تو ام! من همیشه مال تو میمونم!

وقتی اون دونفر از جمع دور شدن آدام هم بیشتر از این اونجا نموند و از جمعیت فاصله گرفت‌... اینکه نیک باهاش دوست صمیمی بود باعث می‌شد هردوتاشون نفرت انگیز تر از قبل به نظر برسن... درسته نیک با لویی مثل آدم رفتار میکرد ولی هیچی از حرومزاده بودنش کم نمیشد...

لویی به هردوتاشون خیره شده بود وقتی که باهم خوش و بش میکردن... نیک با صدای داور وقتی که گفت نفر بعدی کیه برگشت و پشت میز قرار گرفت... دستاشو بالا برد و گفت

+من مبارزه میکنم!

لویی پوزخندی زد و تمام تلاششو میکرد به نگاه های خیره نیک روی خودش بی توجهی کنه.. دلش بدجوری شور میزد.. چون نمیخواست باهاش مسابقه بده.. اگه میباخت حاضر نبود با هیچکس کیس بره... تو دلش میگفت چرا همراه با سایمون و سوفیا نرفته

+به شرطی که لویی قبول کنه باهام مبارزه کنه!

/وات د فااااک؟؟!

+زود باش نکنه می‌ترسی کسی رو ببوسی؟!

/اوه دهنتو فاکیتو ببند!

+پس منتظر چی هستی؟! بیا کاریت ندارم...

میخواست بیخیال بشه و فقط از اونجا دور بشه.. از همه نگاه های زوم شده روی خودش فرار کنه.. فرار کردن چه فایده ای داشت وقتی تنها پناهش رو از دست داده بود؟ اون تو این دنیا به همین اندازه تنها بود پس فاک بهش!.. چشماشو با حرص چرخوند... یه سیگار از جیبش دراورد و بعد اینکه با فندک یه نفر روشنش کرد پشت میز ایستاد.. با خودش زمزمه کرد

/برام مهم نیست.. اون میتونه یکی دیگه رو ببوسه من نمیتونم؟ فقط نمیخوام حس کنم قلبم داره پاره میشه..

و بعد با صدای بلندتر اما بی‌حال تر گفت
/شروع کن..

نیک خیلی مرموزانه خندید و کاملا معلوم بود چه هیجانی داره..

لویی به روی خودش نمی‌اورد چقد ته دلش پشیمونه.. هردفعه پوک عمیقتری به سیگارش میزد و چشماشو از روی کارت ها برنمی‌داشت..

روحشم خبر نداشت دقیقا پشت سرش یکی داره میمیره.. هری اگه توی آتیش جهنم وایستاده بود اینقدر عذاب نمی‌کشید.. اگه لویی میباخت اون واقعا تحمل نمیکرد.. فقط منتظر بود لویی ببره و این مسابقه کوفتی رو تموم کنه...

مبارزه با لویی شروع شد.. هرچی می‌گذشت لویی شانس بردن بهتری داشت ولی تا لحظه آخر مشخص نمیشد کی میتونه شات هاشو زودتر تموم کنه.‌‌.. لویی لرزش دستاشو موقع برداشتن شات ها نادیده میگرفت و اون مایع تلخ و زهرمارو به سختی قورت میداد..

واضح بود که مسته... اما نه درحدی که متوجه اطرافش نشه.. احتمالا از فردا بدجور مریض میشد..
اون فقط نمیخواست به این فکر کنه امشب چه حسی رو تجربه میکنه... چه اتفاقایی رو این چند وقت گذرونده... چقد خوشحال بود که میتونست با قدرتش خاطراتشو از بین ببره.. این تنها راهش بود اگه اینکارو نمیکرد هیچ شانسی برای ادامه دادن نداشت..

فقط دوشات مونده بود تا بازی رو ببره... نوبت به نیک رسید... سه ساعت درحال فکر کردن بود و با غرغرهای بقیه بلاخره یه لیوان رو برداشت.. همون موقع لویی چشمش به عدد روی کارت خورد و کم مونده بود همه محتویات معدشو بالا بیاره..

~نه نه نه نه نه... نه لویی نه!..

صدای هری توی جیغ و داد بقیه کاملا محو شد... چند بار به سمت جلو قدم برداشت اما عصبی بود از اینکه نمیدونست چی جلوشو گرفته چرا هردفعه برمی‌گشت؟؟؟...

میرفت جلو و لویی رو از بین این همه آدم عوضی نجات میداد.. بغلش میکرد و از اونجا دورش میکرد..

+اوه اصلا انتظارشو نداشتم.. لویی بازی خوبی بود.. حالا وقتشه انتخاب کنم کی رو ببوسی.. ام خب..

نیک دور خودش چرخید و نگاهی به همه انداخت... همونجور که چونه‌اش رو میخاروند به اون سمت میز رفت و روبه‌روی لویی ایستاد

شونه های لویی رو گرفت و قیافشو الکی غمگین کرد... لویی متنفر بود از اینکارش...

+خیلی دلم میخواد یکی از بچه هارو انتخاب کنم که لیاقتت رو داشته باشه ولی متاسفانه جز خودم هیچکس لایق تو نمیدونم.. پس بهتره منو ببوسی... اوکی؟

*اووووه نیک گی میشود*
*نیک عاشق شده*
*چه صحنه خفنی! دشمنیشون با یه کیس تموم میشه!*

صدای همهمه بقیه بلند شده بود و هرکسی برای خودش تیکه مینداخت

نیک سرشونه های لویی رو محکم گرفته بود.. انگار میترسید اون پسر از زیردستش فرار کنه...

لویی هیچ تغییری توی چهره اش ایجاد نکرد و همونجور خنثی و پوکر به چشمای نیک زل زده بود...

نیک سرشو جلو اورد و لباشو نزدیک لبهای لویی قرار داد و به آرومی زمزمه کرد
+آخ چقد منتظر این لحظه بودم..‌.

لویی لحظه ای که نیک میخواست سرشو جلوتر بیاره و ببوستش به خودش اومد و عقب کشید اما از شر دستای نیک نتونست خلاص بشه..
/نیک! گوه نخور بکش عقب!

نیک اما دستاشو دور لویی حلقه کرد و اجازه فرار کردن بهش نداد و دقیقا همون لحظه بود که یه نفر لویی رو از پشت کشید و لویی عقبی تلو تلو خورد..

فقط ثانیه ای تونست سرشو بلند کنه و اون صحنه مشت زدن هری به صورت نیک رو ببینه..

چشماش چیزی رو که میدیدن باور نمیکرد... نیک بدجوری روی زمین پرت شد... دماغشو که خون میومد با دستاش فشار میداد و مینالید...

/هر...هری!

لویی سریع از جاش پرید وقتی دید هری برای بار دوم به سمت نیک هجوم برده.. اما دیر رسید و هری درحالی که روی نیک نشسته بود مشت دومش رو محکمتر از قبل توی فک اون خوابوند..

انقد همه چی سریع اتفاق افتاده بود که همه از تعجب لال شده بودن و از ترس عقب میرفتن.. هری به قدری عصبی بود که نفس نفس می‌زد و از خشم رگ گردنش بیرون زده بود...

~حرومزاده مادرجنده! پدرتو در میارم من...

هری یقه های نیک رو محکم کشید و از روی زمین بلندش کرد.. نیک بدجوری صورتش زخمی شده بود اما برخلاف انتظار همه دستاش با نور مشکی پوشونده شدن و درعرض یه ثانیه به طرز ترسناکی با قدرتش هری رو به سمت دیوار پرتاب کرد...

هری بعد برخوردش به دیوار مجبور شد روی زمین زانو بزنه... درحالی که نور مشکی دورتادور بدنش میچرخید به شدت میلرزید.. دندوناشو از درد روی هم فشار میداد...

لویی حتی نفهمید چجوری خودشو به هری رسوند و سریع روبه روش ایستاد

فورا نور مشکی رو با نور آبی جادوش دفع کرد... خودش هم باور نمیکرد که چجوری تمام توان و قدرتش انقد سریع برگشتن.. اون همیشه برای هری از تمام محدودیت هاش خارج میشد..

اجازه نداد نیک هیچ غلطی بکنه.. با عصبانیت به سمتش قدم برداشت... فکشو محکم گرفت و نیک رو مجبور کرد تا درست به چشماش نگاه کنه..

/جرات نکن بهش آسیب بزنی! دنیا رو روسرت خراب میکنم!

و بعد ولش کرد و به سمت هری که ایستاده بود و دستاشو روی قلبش گذاشته بود برگشت..
بدجوری داستان درست کرده بودن.. هرچی بیشتر اونجا میموندن بدتر می‌شد واسه همین بدون اینکه نگاهی بهش بندازه دستاشو کشید و وادارش کرد به سمت خروجی برن..

شانس اوردن سروصداهای دعواشون به کل بچه های جشن نرسیده بود وگرنه یه درامای دیگه رو باید تحمل میکرد...

به محض بیرون رفتنشون برگشت و بدون هیچ معطلی داد زد
/چه غلطی کردی؟؟؟! برای چی و به چه جراتی اینکارو کردی ها؟؟؟!!

هری ميتونست قسم بخوره تا حالا لویی رو انقد عصبی ندیده بود اما خودش هم دست کمی از اون نداشت...
~داشت میبوسیدتت! میگی برای چی جلوشو گرفتم؟؟؟ نکنه میخواستی بهش اجازه بدم همچین کاری بکنه؟!!

لویی عصبی جلو رفت و کف دوتا دستاشو محکم به سینه هری کوبید و هلش داد..

/اوووف بسه بسه بسه! مگه من وقتی تو دوست دخترتو میبوسی کاری میکنم؟؟ فقط یه گوشه میشینم و شکنجه ی بازی های تو میشم! داری یه کاری میکنی دلم بخواد خفت کنم!

لویی با صدای بلند حرفای دردناکشو داد میزد و با اینکه این بیرون خلوت بود اما باز هم چند نفری با تعجب نگاهشون میکردن...

~بکن! من آرزومه با دستای تو دور گردنم بمیرم!

/وای خفه شو انقد رو اعصاب من راه نرو!

هری خیلی استرس داشت و نمیتونست یک کلمه بیشتر حرف بزنه چون میدونست لویی رو فقط عصبانی‌تر میکنه

~اون دوست دختر من نیست! تو باید بزاری من برات توضیح بدم ولی نه اینجا!

/هری من دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم نمیخوام ببینمت میخوام فقط به حرفت گوش بدم و ازت جدا بشم! مگه من وقتی نبودم همینو نمیخواستی؟؟؟ مگه منو از زندگیت ننداختی بیرون؟؟ الانم دست از سرم بردار بزار توی بدبختی خودم بمیرم!

~نه لویی نمیشه.. اینجوری نمیشه! من یه اشتباهی کردم تا درستش نکنم بیخیال نمیشم! من تا وقتی برات توضیح ندم ولت نمیکنم! میخوای سرم داد بزن، باهام دعوا کن بهم فحش بده اما باید به حرفم گوش کنی بعد تصمیم بگیری!

/وای باورم نمیشه تو واقعا شاهکار محضی! آخه با چه زبونی بهت بگم نمیخوام؟؟؟ من هرچی رو که باید می‌شنیدم شنیدم! نکنه میخوای توضیح بدی چجوری عاشق دختره شدی اره؟؟ هری اینو بدون تمام قلب من از اول برای تو بود هرجور دلت میخواد باهاش رفتار کن.اصلا بشکونش! یه وقتی بابتش عذاب وجدان نگیر!

هری کلافه دستشو به صورتش کشید و بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه باید امشب تمومش میکرد. عمرا یه روز دیگه بدون اون تحمل میکرد..

~باشه باشه.. منو ببخش ولی مجبورم اینکارو بکنم..

/چیکار کنی؟!؟

هری یهو جلو اومد و با خم کردن خودش خیلی راحت لوییو روی کولش انداخت.. لویی به قدری سوپرایز شده بود که یه جیغ کوتاهی کشید

/وات د فاک!! چیکار میکنی ولم کن! بزار منو زمین!! با تو دار...

قبل از اینکه لویی حتی بتونه حرفشو تموم کنه فهمید دم در پیتل ایستاده.. به خاطر اینکه هری از قدرتش استفاده کرده بود اون احساس سرگیجه داشت و اصلا نمیتونست حتی یه ذره هم تکون بخوره

/هری کافیه.. از قدرتت استفاده نکن!...

اما بازم هری به حرفش گوش نداد و چند متر دیگه که لویی هیچ ایده ای نداشت به سرعت رفت... یه جایی وسط جاده بین خوابگاه و پیتل ایستاد و لویی رو روی زمین گذاشت اما لویی بی‌حال پاهاش خم شد و قبل اینکه بیفته هری کمرشو گرفت و بغلش کرد..

~هیش آروم.. من دارمت...

لویی نه تنها به خاطر اون حالت مزخرف قدرت هری بلکه به خاطر دمای منفی صفر درجه‌ی هوا هم جونی توی بدنش نمونده بود..

اما به سختی از هری و بغل گرمش جدا شد و چون دیگه نمیخواست بیشتر از این داد و بیداد کنه با صدای آرومتری گفت

/مجبورم میکنی همین مسیر رو برگردم؟ خیلی هم عالی!

و بعد از کنارش رد شد و به سمت پیتل حرکت کرد.. لباسش یه حریر بیشتر نبود و باعث می‌شد توی باد سرد بدجوری بلرزه...

قدم های نه چندان بلندی برمی‌داشت و ذهنش درگیرتر از اونی بود که بخواد بابت هرچیزی حرص بخوره.. با تعجب برگشت وقتی که سنگینی لباسی روی خودش احساس کرد.. هری کت مجلسیشو از تنش دراورده بود و روی پسرش انداخت تا بتونه گرم نگهش داره...

~لویی فقط یه لحظه بهم فرصت بده بزار برات توضیح بدم که همه چی این مدت دروغ بوده! هرچی دیدی دروغه محضه! لوسی دوست دختر من نیست من هیچکس رو جز تو دوست ندارم! انقد زود قضاوتم نکن!

هری وقتی میدید که چقد وضعیت هردوشون بده و چقد هردوتاشون به هم نیاز دارن بیشتر از قبل کلافه می‌شد..

/هری.. تا کجا میخوای ادامه بدی؟ چی برای تو دروغ بوده؟؟ چرا داری خودتو الکی توجیه میکنی؟؟ اینکه کل این دوهفته با یه نفر دیگه بودی کجاش دروغ بوده؟؟ با چه رویی ازم میخوای باورت کنم؟؟ ببخشمت که دوباره ببینم چجوری از شر من راحت میشی و تنهام میزاری؟؟

~لویی تو نمیدونی من تو شرایطی بودم! هیچکدوم از اون لحظه های حال بهم زن رو نمیخواستم! مجبور بودم! مجبورم کردن و فاک به من که به حرفشون گوش کردم!

هری هروقت با عصبانیت حرف میزد دستاشو بیش از حد تکون میداد و لویی تو اون شرایط اصلا نمیخواست به این جزئیات دقت کنه..

/اوه کی میتونه تو رو تهدید کنه؟ با چی تهدیدت کردن که به این وضعیت راضی شدی؟؟؟

لویی باز هم صداش رو بالا برده بود و گلوش خیلی بد خس خس میکرد....

~باتو! میدونی کی منو با جون تو تهدید کرد؟؟ مامانم!
آره! خیلی راحت برگشت بهم گفت اگه به حرفش گوش نکنم هربلایی که دلش بخواد سرت میاره! من تو رو نمیدونم ولی من هیچوقت خودمو نمیبخشم اگه بفهمم به خاطر من آسیب دیدی!

لویی نگاه حیرت زده و ناباورش رو به اون پسر دوخت.. انتظار همچین چیزی رو نداشت.. برای اولین بار تونست متوجه چهره درهم رفته و خسته هری بشه.. یه حسی داشت انگار تا الان کور شده بود و نمی‌دید چقدر عشقش بی‌دفاع شده...

هری وقتی سکوت لویی رو دید و متوجه شد قرار نیست بحث بکنه با صدایی شکسته و غمگین زمزمه کرد

~از اینکه این همه کارای کثیفو کردم، باعث شدم فکر کنی دارم بهت خیانت میکنم، از خودم متنفرم. میفهمی؟ من خودم خودمو نمیبخشم چه توقعی از تو داشته باشم؟! من هیچوقت نمیتونم ازت محافظت کنم. من میترسم از دستت بدم! من از اون زن میترسم لویی..

به خاطر سرما موقع حرف زدن بخار از دهنشون خارج میشد.. بعد از اون همه شلوغی و سروصدا سکوت این جاده و جنگلش واقعا مثل یه دارو آرامشبخش عمل می‌کرد..

لویی سرشو به چپ و راست تکون داد و درحالی که لباشو آویزون کرده بود گفت
/من نمیتونم.. نمیتونم بیخیال شم.. چرا بهم نگفتی؟! چرا اجازه ندادی کمکت کنم؟ کاری که تو کردی بدتر از این بود که کیلیا بهم صدمه بزنه! من میتونم از خودم دفاع کنم انقد نگران من نباش!

برای اینکه هری قطره اشکی که ناخواسته روی گونه اش سر خورده بود رو نبینه سرشو برگردوند و به تاریکی بی‌نهایت جنگل خیره شد..

~من غلط کردم، اشتباه کردم، گوه خوردم و تاوانشو هم دادم لویی.. اونشب به قدری عصبی بودم که نتونستم تصمیم درست بگیرم.. فکر میکردم اینجوری برای هردوتامون راحتتره.. بعدش هم بارها با کیلیا دعوا کردم! با زبون بیزبونی بهم میگفت تا با لوسی نباشم تو رو برنمیگردونه... بهم حق بده خواهش میکنم ازت.. من بهت نیاز دارم میدونم تو هم همین حسو داری لو... التماست میکنم‌..

لویی با شنیدن لرزش صدای هری باز هم از جاش تکون نخورد.. قلبش که از همون ثانیه اول میخواست همه چیو فراموش کنه و فقط بره جلو بغلش کنه اما مغزش این اجازه رو نمی‌داد..

هری وقتی بی‌تفاوتی لویی رو دید عصبی قدمی زد و موهاش که به خاطر باد پخش می‌شد کنار داد..

لحظه ای سرجاش ایستاد و بعد کلنجار رفتن با خودش بلاخره کاری رو کرد که به نظرش درست بود
~فاک من دیگه نمیتونم!

به سمت اون پسر دوید و از پشت محکم بغلش کرد..

لویی شوکه شده بود و دوباره تقلا کردناشو شروع کرد.. تمام تلاششو میکرد تا دستای هری رو از دور بدنش آزاد کنه اما هری به همین راحتی بیخیال نمیشد..

/هری نکن بزار برم! چرا اینجوری میکنی..

اما هری لباشو نزدیک گوش لویی برد و با بیتابی گفت
~دیگه کافیه.. من یه ثانیه هم بدون بغل کردنت دووم نمیارم.. بیا باهم به این قضیه پایان بدیم.. هوا سرده بزار من بغلت کنم...

لویی لحظه ای دست از مقاومت کردن برداشت.. انگار اون هم از این همه دعوا خسته شده بود.. یا شاید صدای هری بود که آرومش میکرد..

/اوه خدایا... هری...

هری با احتیاط برش گردوند و پسرشو تو بغلش کشید.. انگشتاشو توی موهای لویی فرو کرد و دست رو نوازش وار روی کمرش ‌حرکت داد...

لویی کنترل خودشو از دست داد و با چسبوندن بینیش به گردن هری نفس عمیقی از اون ناحیه کشید.. از اینکه ميتونست بویی که این دوهفته ازش محروم بود رو استشمام کنه بی‌نهایت خوشحال بود..

~سعی نکن از من دور بشی چون من همیشه راهمو به سمتت پیدا میکنم. من نمیتونم بدون تو زنده بمونم..

لویی دستاشو دور گردن هری حلقه کرد و با لحن خسته ای گفت
/هری.. هیچوقت برای نجات دادن من خودتو ازم محروم نکن.. دیگه هیچوقت منو اینجوری تنها نزار.. ما به هم قول دادیم از پس هرمشکلی برمیایم.. دیگه هیچوقت زیر قولت نزن.. باشه؟

هری سرشو تکون داد و دلش میخواست تمام حرفایی که تو دلش مونده بود رو به زبون بیاره.. اون فقط خیلی دلتنگ گفتن این جمله ها به کسی که دوستش داشت بود

~وقتی فهميدم تو رفتی فقط بیش از حد ترسیده بودم.. مامانم همه چیو بدتر کرد و خیلی تحت فشارم گذاشت.. من هیچوقت دست از دوست داشتنت برنمیدارم.. شاید تظاهر کردم اما تمام وجود من برای توئه.. میدونی روحمون مثل طنابی بهم گره خورده.‌.‌. من خودم رو با تو میشناسم بدون تو اصلا وجود ندارم..

شاید عجیب بنظر بیاد ولی لویی به هری اعتماد داشت.. هراتفاقی که افتاد مقصر خودش هم بود.. اون خیلی زیاده روی کرده بود و الان می‌فهمید چقد اشتباه کرده... هیچ عشقی بی‌نقص نبود اون باید قبول میکرد که اونا قراره کلی مشکلات مختلف رو باهم توی این مسیر بگذرونن و باید بدونن چجوری از پسش بربیان..

/هری ما خوب میشیم دیگه؟
~هیچوقت شک نکن.. ما خوب میشیم‌.‌.
/همینکه اینو بشنوم برام کافیه..

وقتی که هردوتاشون توی بغل همدیگه آرومتر شدن و حسابی رفع دلتنگی کردن هری برخلاف میلش گفت
~نمیدونی چقد دلم میخواد تا ابد توی همین وضعیت بمونیم ولی متاسفانه هوا خیلی سرده.. اگه تو تحمل میکنی باهم بریم به سمت خوابگاه..

لویی از آغوش گرم هری نمیتونست دل بکنه.. با صدای خمار از خواب گفت

/یکم دیگه فقط اینجوری بمونیم..
~ولی سرده ممکنه سرما بخوری.. اونوقت مجبوری چند روز درمانگاه بری.. منم لباس ندارم..

لویی ناگهان سرشو عقب کشید
/شت هری چرا نمیگی لباس تنت نیست یخ نزدی تو؟ زود باش بریم!... اخ نه! نمیتونیم بریم... از قدرتت استفاده کنی بیشتر سردت میشه!

هری از هل بودن و نگرانی لویی لبخندی زد و تو دلش هزار بار قربون صدقه رفتارای کیوتش رفت..

~من اوکیم زیاد سردم نیست لاو.. نگران تو بودم بیشتر.. حالا هم منو محکم بچسب که شاید دوباره احساس بدی پیدا کنی.. ولی زود تموم میشه..

هری زیر باسن لوییو گرفت و بلندش کرد.. لویی هم پاهاشو دور کمر هری حلقه کرد.. به حرفش گوش کرد و محکم گرفتش
/یواش مراقب باش.. مطمئنی که اینجوری راحت میدویی؟ یه وقت نیوفتیم؟

~به من اعتماد کن تا سه بشماری رسیدیم..

لویی حتی نتونست تا سه بشماره چون چشم رو هم گذاشت خودشو روبه‌روی خوابگاه پیدا کرد..

/اوف هری اول یه علامت بده. بعد برو... ولی خب از دفعه قبل بهتر بود..

~خوبی؟ سرگیجه نداری؟
/نه اوکیه.. بریم بالا..

وقتی از پله های خوابگاه که خالی از دانش آموز بود بالا میرفتن لویی طبقه خودشون ایستاد و به هری نگاهی انداخت... اما هری دستشو کشید و به سمت بالا هلش داد
~امشب نه! باید تا صبح پیش من باشی.‌.

هردوشون ذوق و شوق زیادی داشتن و انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش تو چه شرایطی بودن.. هر از گاهی بی‌دلیل میخندیدن و بوسه های یهویی هری روی گونه لویی فقط بیش از حد دلنشین بود..

اتاق هری خیلی گرم و نرم بود.. لویی سریع کت یخ زده هری رو از تنش دراورد و پیش شومینه رفت تا با شعله های آتیش گرم بشه...

هری یه پتو از روی تخت گرفت و دور بدن لویی پیچید..
~همینجا باش من برم لباسمو عوض کنم بیام..

لویی با نیشخند روی لباش سرشو تکون داد.. به هری که به سمت کمدش رفت و یه دست لباس از توی کشو برداشت خیره شد

هری تیشرتشو روی تخت انداخت و بعد اینکه فهمید لویی هنوز نگاهش میکنه با رگه هایی از شیطنت توی لحنش گفت
~اگه اتاق تاریکه چراغو روشن کنم بهتر ببینی؟؟

لویی خندید و انگشت وسطشو به هری نشون داد
شاید هرکی بود باید از اینکار لویی ایراد میگرفت ولی هری میدونست اون فقط به کسایی که دوسشون داره فاک نشون میده پس لبخند عمیقتری زد و از قصد لباسشو کامل نپوشید..

هری در یک تصمیم انی یکی از دیسک های کلکسیونشو توی ضبط گذاشت و بعد پلی شدن یه آهنگ کلاسیک و آروم دوباره به سمت لویی برگشت.. دستشو جلوش دراز کرد

لویی با تعجب بهش زل زد و تمام تلاش خودشو کرد تا روی چشماش تمرکز کنه و به اون پایین نگاه نکنه

/باز که لختی!

~زود باش دستمو بگیر کار دارم..

لویی هم حرفشو گوش کرد و به کمکش از جاش بلند شد... پتو از تنش سر خورد و روی زمین افتاد

/چیکار میخوای بکنی؟

هردوشون با صدای کمی حرف میزدن انگار میترسیدن کسی صداشون بشنوه..
یا شاید فقط خیلی بیش از حد به این آرامش نیاز داشتن..

لویی هنوزم نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته و از کارای هری سر درنمی‌اورد تا اینکه هری جلو پاهاش زانو زد

~لو باهام میرقصی؟

/هولی فاک! شوخی میکنییی؟؟

لویی کاملا ناخواسته این حرف از دهنش پرید و دستشو روی دهنش گذاشت تا جلوی خندشو بگیره.. جوری تعجب کرده بود که انگار هری بهش درخواست ازدواج داده بود... هری هم به شوخی اخمی کرد اما با لبخند گفت

~بهتره تو این موقعیت یکم باادب باشی عشقم...

/تو خودت لختی پس ساکت باش! آخه کی لخت میرقصه؟

~من و تو؟

/پس وایستا منم مثل تو بشم..

و بعد لباس مورد علاقشو از تنش دراورد و شلوارشو هم سریع پایین کشید..
/این واقعا مسخره‌اس ولی من دیوانه این مسخره بازیاتم..

دست هری رو گرفت و باهم وسط اتاق رفتن.. هری بعد زیاد کردن صدای ضبط کمر لویی روگرفت... هری همیشه به این لمس ها بیش از واکنش نشون میداد... لمس های لویی روی بدنش حکم لمس کردن قلبشو داشتن.. شاید لویی فقط انقد باارزش بود که میترسید مثل یه شیشه با دست زدن بهش بشکنه..

لویی هم دستاشو دور گردن هری حلقه کرد و به چشمای خوشرنگش خیره شد..

~با اینکه توی اون لباس شبیه الهه های یونان شده بودی اما دلم نیومد این فانتزی ذهنمو از دست بدم.. و چقد بهتر که ندادم...

لویی نیشخندی زد و با شیطنت گفت
/آها پس که اینطوریه.. باشه باشه.. حالا اقا میخواد فانتزی هاشو امتحان کنه.. امکانش هست بقیه‌شون هم بدونم؟

هری نوچی گفت و لبخند دندونمایی زد.. لویی نمیدونست به اون چال روی گونه‌اش خیره بشه یا دندونای خرگوشی بامزش...

~لویی..

/جانم؟

~راجب امشب..

/هیش هیچی نگو.‌..

لویی دستشو روی دهنش گذاشت و زمزمه کرد
/من بخشیدمت هری.. تموم شد.. اگه امشب رو فراموش نکنیم تا ابد نمیتونم از دل همدیگه دربیاریم.. مگه ما درسمون رو از نگرفتیم؟ مگه متوجه نشدیم که هردومون چه اشتباهی کردیم؟ پس دیگه با گذشته کاری نداریم.. من به الان، وقتی با تو ام، وقتی بغلت کردم، باهات میرقصم، اهمیت میدم.. همین انقد برام ارزش داره که تمام دردهایی که کشیدم رو فراموش کنم..

هری خیلی خیلی قدردان حرفای لویی بود.. اون بهترین نیمه گمشده دنیا رو برای خودش پیدا کرده بود. به این فکر میکرد که لویی برای انسان بودن زیادی فرشته‌اس..

سرشو تکون داد و چند بار پلک زد تا قطره اشک جمع شده توی چشماش رو از بین ببره.. روی پیشونی لویی بوسه ای زد و وقتی لویی سرشو روی سینه اش گذاشت محکمتر بغلش کرد..

یکمی با آهنگ خودشونو تکون دادن تا اینکه لویی گفت

/ولی فکر نکن حرصی نشدما!

هری خندید و دوطرف صورت لویی رو با دستاش گرفت
~من که وقتی دیدم داری با اون پسره نیک میرقصی بیشتر آتیش گرفتم!

/اوووه پس کونت داشت میسوخت نه؟

~اوهوم خیلی هم بدجور..

هری لباشو نزدیک تر برد و تا اونجایی که نفس های داغ لوییو روی صورتش احساس می‌کرد
یکی از دستاشو پشت گردنش فیکس کرد و دست دیگه اشو از گودی کمر تا نزدیک باسن اون پسر کشید

~مخصوصا وقتی میدیدم چجوری نگاهت میکنه..

چند قدم به سمت دیواری که ضبط قرار داشت برداشت.. و با لحنی خمارتر از قبل زمزمه کرد
~وقتی به هربهانه ای لمست میکرد و دستاتو میگرفت..

وقتی لویی رو به دیوار کوبوند باعث شد اون پسر از شوک هینی بکشه... لخت بودن هردوتاشون وضعیت رو ده برابر بدتر میکرد.. هری ضبط رو خاموش کرد و بدون قطع کردن ارتباط چشمیش گفت

~طاقت نداشتم ببینم باهات میرقصه..

فک لویی رو گرفت و مماس با لباش که از هم فاصله گرفته بود گفت
~اگه میبوسیدت چی؟ همه باید بدونن که من فقط میتونم ببوسمت!

لویی که با صدای بم هری داشت دیوونه می‌شد چشماشو بست و هرلحظه منتظر بود که این بحثشون با چشیدن لبای هری تموم بشه
/منو ببوس هری داری روانیم میکنی..

هری فرصتی نداد و محکم بوسیدتش.. وحشیانه شروع به مکیدن لباش کرد.. بوسیدن لویی مثل آبی بود که هرچی بیشتر می‌نوشید عطشش بیشتر از قبل می‌شد..
بوسه شون ترکیبی از دلتنگی و خواستن زیاد بود..
همین باعث می‌شد بی وقفه همو ببوسن و حتی برای نفس کشیدن از هم جدا نشن..

لویی رو به سمت تخت برد. لویی پاش به لبه تخت برخورد کرد و باعث شد روی تشک پرت بشه.. هری هم با تکیه دادن دستاش کنار سر اون پسر روش خم شد... لویی موهای بلند هری رو چنگ آرومی زد و لباشو دوباره بوسید... وقتی هری از فکش تا ترقوه هاشو ساک می‌زد هم دستاشو از موهای ابریشمیش جدا نکرد..

هری انقد کارشو خوب انجام میداد که بلاخره با مکیدن یجایی نزدیک سینه لویی اون پسرو بی‌طاقت کرد و لویی اولین ناله‌اشو سر داد..

~عجیبه دقیقا روی رد زخمت حساسی...

لویی خیلی یهویی برگشت و روی هری درحالی که دراز کشیده بود نشست...

خودش ادامه کار رو جوری که می‌خواست انجام داد و با گذشت زمان به مرحله ای رسیدن که صدای ناله هاشون سرتاسر اتاق میپچید.‌..

/وای امیدوارم کسی..اووم. برنگشته... باشه..اه..

~مهم نیست.. لو... من...

هری نشست و با گرفتن کمر اون پسر به بالا پایین شدنش کمک کرد.. عرق کل بدنشو گرفته بود... متوجه خسته بودن لویی شد وقتی دید که اون سرشو روی شونه هاش تکیه داده..

~لو؟
/ادامه بده.. دست برندار.. من نزدیکم..

هری برش گردوند و نمیخواست کاری کنه اذیت بشه.. با چند ضربه دیگه هردوتاشون با فاصله چند ثانیه اومدن و هری از خستگی و لذت زیاد کنار بدن لویی دراز کشید... لویی هم از خداخواسته بغلش کرد..

~اوووف این فقط بیش از حد‌‌..

/فوق العاده.. هات.. سکسی... بی‌نظیر.. غیرقابل توصیف بود..

~اوهوم موافقم..

هری سرشو بلند کرد خیلی کوتاه اما بوسه شیرینی روی لبای لویی زد

~بی‌نهایت دوستت دارم..
/میدونم.. منم دوستت دارم.
سرشو روی شونه های لویی گذاشت و هردوتاشون به خوابی رفتن که آرزوی هرکسی بود...








_____________________________





با عرض معذرت از همه شما عزیزان😁
بنده بعد یه هفته کلنجار رفتن با خودم سر نوشتن اسمات،
بلاخره تصمیم گرفتم ننویسم و سانسورش کنم😭😂
البته اون حد هم خودش اسماته ولی با حجم زیادی از سانسور🤣
شااااید بعدا بنویسم و تو چنل بزارم معلوم نیست بازم👀

بعد دعوای لری و رفتنشون وسط جاده هیچکدوم از اتفاقا اونجوری میخواستم پیش نرفتن و خودم مونده بودم چیکار کنم و کلا عصبی بودم چرا طبق برنامه پیش نرفت🙂🤌🏻

(البته فکر کنم دلیل اصلیش این بود که میخواستم وسط دعواشون زارتان زورتان داشته باشن اما خب حس کردم خیلی مسخره اس و هیچکس اینکارو نمیکنه واسه همین بعد دعوا شد😂)

و خب اونقدر هم بد نشد.. بعد دعوا حسابی آروم بودن😔🤌🏻

به همه پارت ها ووت بدین زودتر برسیم یک کا من بهتون شیرینی بدمممم💞

تا پارت بعدی بوس به همتون
(این پارت یه نکته ای داره که جز من نویسنده فعلا کسی نمیدونه😌 یه روزی میفهمین و برمیگردین اینجا فحشم میدین) (دنبالش نگردین😂)

💌kimia

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

3.7K 1.1K 10
❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت *
676K 33.4K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
49K 8.6K 54
-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما...