PITTEL •L.S•

thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... Еще

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 22
Part 23

Part 21

58 20 63
thestoryofoned

⭐دلتون تنگ نشده بود؟😔




کاش ناراحت بودم گریه میکردم ولی هیچوقت مثل یک تیکه سنگ بی تفاوت و بی احساس نمیشدم.. خالی خالی از احساسم چون تمام این چند روز واقعا تو جهنم بودم و به قدری عذاب کشیدم که دیگه هیچ انرژی برام نمونده..

چه روزی من چشم رو هم گذاشتم و زندگیمو از دست دادم؟ از کِی خودم و سرنوشت زندگیم بازیچه دست یه آدم دیگه ای شدیم؟ چرا نمیتونم فقط برگردم به گذشته؟

برگردم و برای همیشه اونجا زندگی کنم.. چون تمام امیدمو به آینده از دست دادم.. من میترسم ادامه بدم.‌.‌ میترسم یک قدم بردارم و از اینی که هستم بدبخت تر بشم..

مهم نیست چقد فکر کنم که قدرتمندم اما من همیشه باختم... البته که فقط حرفای لیام منو به این وضع نکشوندن.. من همه اتفاقایی که افتاد رو از سرپرست ها شنیدم.. شنیدم که چقدر راحت این همه مدت منو گول زد..

احمق منم که هنوزم به عشقش اعتماد دارم.. به حرفایی که میزد.. ولی چجوری میتونم بیخیال این موضوع بشم وقتی که میدونم اون به محض رفتن من اینکارو کرد؟ اصلا چه دلیلی برای اینکارش داشت؟ من چیکارش کرده بودم مگه؟ منی که بیشتر از خودم دوستش داشتم.. منی که میپرستیدمش..

خیلی خیلی دردناکه وقتی متوجه میشی که اونقدری که فکرشو میکردی براش مهم نبودی.. از خودش شاید متنفر نباشم اما از کاری که باهام کرد متنفرم.. یعنی واقعا منتظر بود تا از شر من خلاص بشه؟ یعنی من انقد براش بد بودم؟

با خودم فکر میکنم کاش هیچوقت بدنیا نیومده بودم.. کاش هیچوقت زندگیم انقد پیچیده نبود.. کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم... بعضی اوقات مطمئنم که نفرین شدم.. وگرنه این همه عذاب کشیدن برای چی بود؟ چیکار کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟

خندم میگیره وقتایی که یه لحظه کوتاه فکر میکردم خوشبختم... باور میکردم کنار اون زندگیم بهتر شده بود..

+تاملینسون آماده شدی؟ ماشین رسید.. پاشو دیگه! چند وقته همش تو خودتی معلوم نیست چت شده..

وقتی که از جام بلند شدم انگشتامو محکم روی چشمام فشار دادم تا جلوی سوزششو بگیرم.. حوصله نداشتم حتی یه قطره اشک دیگه ای براش بریزم..

با باز شدن در خونه باد سردی به صورتم برخورد کرد.. این هفته برف بیشتری باریده بود و مثل همیشه هوا سرد بود.. سرپرست جلوی در ایستاد و با شوق بهم نگاه کرد.. انگار اون بجای من اینجا حبس شده بود و الان بیشتر از من هیجان داشت..

اولین قدم رو به بیرون گذاشتم.. اگه هفته پیش قبل از دیدن لیام آزاد میشدم قطعا یه آدم دیگه ای الان جای من ایستاده بود..

+مستقیم میرسونیمت خوابگاه.. چون خودمون باید برای جشن امشب آماده شیم.. وای همین الانش هم کلی دیر شده..

/خودت داری میگی امشب... الان ساعت هشت صبحه‌‌.. بعدشم اسمی از جشن پیش من نیار!

+خیلی خب حالا چرا دعوا داری؟؟ زود باش سوار شو..

مسیر نیم ساعته رو دوساعت تو راه بودیم.. همش هم به خاطر برفی که باعث شد ماشین ده باری گیر بکنه..

منم از خستگی زیاد داغون بودم و هردفعه مجبور بودم از ماشین پیاده شم تا تو این سرما و زمین گلی ماشین رو هل بدم..

با سر و وضعی افتضاح جلوی در خوابگاه پیاده شدم... دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود.. برای پیتل.. چند دقیقه ایستادم و به اون منظره خیره شدم.. دوهفته رفته بودم ولی انگار دوسالی دور بودم..

درسته به خاطر سرما بیرون خلوت بود اما داخل ساختمون خیلی شلوغتر از همیشه بود.. در بیشتر اتاق های خوابگاه باز بود و همه پسرا دائم در رفت و آمد بودن...

/اوف یه جشن مزخرف بیشتر نیست.. انگار دخترن که انقد هول میکنن..

وقتی به دم در اتاق خودمون رسیدم متوجه شدم در نیمه بازه و صدای سایمون میاد
+زین چرا تو ذره ای کمکم نمیکنی؟؟ میگم این کت با کدوم شلوار بهتره؟؟

درو خیلی یواش باز کردم و بی سر و صدا به داخل نگاهی انداختم.. سایمون روبه آینه ایستاده بود و زین درگیر زیر و رو کردن چمدونش بود...

+سایمون دهنمو سرویس کردی چقد میپرسی! گفتم اون کمرنگه.. تو بهم بگو این........ لوییییی!!!

به محض دیدن من تقریبا با صدای بلندی اسممو فریاد زد جوری که سایمون یه لحظه بدجوری ترسید..

/هی گایز من برگشتممم!

هرچقدر هم حال روحیم افتضاح بود اما دلم خیلی خیلی براشون تنگ شده بود.. برای این قیافه احمقشون..

/چرا خشکتون زده؟ دلتون تنگ نشد برام؟

+اوه خدایا..

سایمون از تعجب دو دستشو جلوی دهنش گذاشت و روی زمین نشست.. زین بدون معطلی وسایلشو انداخت و خودشو تقریبا روی من پرت کرد

+لویی لویی لویی لویی باورم نمیشهههه!!

لبخندی زدم و از روی لذت چشمامو بستم.. وقتی فهميدم سایمون به زور زینو جدا کرد و محکم بغل کرد بلند خندیدم‌...
/وای سایمون یواش تر! الان میفتمممم!

به راحتی منو از روی زمین جدا کرد و همونجور که از ته دلم بلند میخندیدم دور تا دور اتاق منو چرخوند و بعدش محکم پرتم کرد روی تخت..

+لویی پسر میدونی چقد دلم برات تنگ شده بوددد؟؟ چرا بی‌خبر اومدی؟؟ وای سوفی هنوز نمیدونههه!!

/خیلی یهویی صبح منو اوردن.. به لیام که گفته بودم امروز برمیگردم..

+آره ولی خب لیام میگفت معلوم نیست راست باشه یا دروغ... واسه همین ببخشید نیومدیم دنبالت..

زین روی تخت نشست و دستاشو روی شونه هام گذاشت..
/اوکیه بابا الان که دیدمتون! خب میبینم حسابی آماده این!

سایمون که انگار دوباره مشکلاتش براش یادآوری شده بود گفت

+نه بابا آماده چیه من هنوز نمیدونم شلوار چی بپوشم.. فکر کنم آخر سوفی رو باید بیارم اینجا..

/الان خودم همراهیت میکنم غصه نخور.. تو چی زین؟ اجرا چطور پیش میره؟

+من که خب میدونی الان چند هفته اس آماده ام... لویی؟

وقتی دیدم روبه روم نشست و با شک نگام میکرد فهمیدم میخواد چی بگه..

+یعنی چی همراهیش میکنی؟ مگه خودت نمیای به جشن؟

با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم
/نه برای چی باید بیام؟ امشب تنها اینجا می‌مونم.. اینجوری برام بهتره..

سایمون و زین یه نگاه معناداری بهم انداختن تا اینکه با استرس و دودلی پرسیدن
+برای چی؟
+تو هم دعوتی دیگه.. بیا خب..

بلند شدم و سمت کمدم رفتم تا وسایلی که این چند وقت برام اورده بودن رو جابه‌جا کنم...

/من دلیلی نمیبینم به مراسمی که ازش متنفرم بیام.. برای چی باید اعصاب خودمو براش بهم بریزم؟

+لویی اگه به خاطر اونه باید...

/جرات نکن یک کلمه راجب اون حرف بزنی!!!

انقد سریع سمتشون برگشتم و با صدای بلندی داد زدم، سایمون که تا حالا توی خودش جمع شده بود یهو از جاش پرید..

زین اخمی کرد و بعد اینکه در اتاقو بست تا احتمالا صدامون بیرون نره گفت
+چرا لویی؟ اگه حرفی شنیدی باید بگم فرصت بده ما هم برات توضیح بدیم..

/توضیح بدین؟ اونم شما؟ وای خدایا زین یه چیزی میگی باعث میشی بلند بخندم.. اصلا هیچ دلیلی نداره که من بخوام اهمیت بدم! مگه نمیدونین همه چی تموم شده؟؟؟

+لویی انقد زود قضاوت نکن! تو که نمیدونی چیشده..

/نمیدونم؟ چرا اتفاقا خوب میدونم اون توی این دو هفته چیکار کرده! میدونم مثل یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون!..‌ میدونم با کی میگرده.. لیام گفت که اون به شما چه حرفی زده پس نگو نمیدونم! من به جشن نمیام.. اصرار نکنین

+لویی... ولی اینجوری که نمیشه تو اون جشن رو مثل هممون دوست داشتی..

/بس کن زین.. اگه منو به عنوان دوست خودتون میدونین لطفا بس کنین... راجبش صحبت نکنین.. فقط باعث میشین همه چی بدتر بشه... تموم شد رفت بیخیال شین..

دوباره خودمو توی کمدم قایم کردم و الکی وانمود میکردم که مشغول لباسامم اما درواقع نفس نفس میزدم و دستام بدجور میلرزید..

وقتی دیدم صدای هیچکدومشون در نمیاد و جو بینمون سر من بگا رفته با ناراحتی برگشتم و گفتم
/میشه لطفا به خاطر من شما نارحت نباشین؟ من نمیخوام برنامه امشب شما رو بهم بریزم میخوام کمکتون کنم... ببخشید اگه داد زدم...

اولش یکم مِن مِن کردن تا اینکه سایمون با دودلی گفت

+آره حق باتوئه... میخواین شما اینجا باشین من برم سوفیا رو پیدا کنم.. حداقل تا غروب باهم باشیم تو خوابگاه..

وقتی سایمون رفت منو زین یکم راجب مدرسه و این چند وقتی که نبودم حرف زدیم و زین از برنامه هایی که داشت برام گفت..

وقتی که سوفیا اومد حسابی بغلم کرد و یکم با شوخی های سایمون حالمون بهتر شده بود.. واقعا از اینکه از هری حرفی نزدن ازشون ممنونم چون خودم از درون داشتم ذره ذره نابود میشدم.. احتمالا فقط یه تلنگر نیاز بود تا بشکنم..

چون هرچقدر هم جلوی خودمو میگرفتم تمام ذهن و روحم سمت اون بود.. دلم حتی برای دیدنش پر می‌کشید چه برسه بغل کردنش... بوسیدنش.. بوی بدنش... هراز چند گاهی به یه نقطه زل میزدم و غرق این افکارم میشدم... جوری که انگار اینجا نبودم.‌.. یه جایی کنار اون بودم... لعنت بهت هری.. چیکار کردی با من...

_من دیگه برم گایز.. درسته آرایش کردم اما لباسمو که هنوز نپوشیدم..

+اوکی پس میبینمت عشق... وای دارم از استرس میمیرم..
_خیلی خب سایمون انقد بزرگش نکن.. من همونم دیگه فقط قراره یه پیراهن بپوشم..

اون ذوقی که سایمون برای سوفیا داشت واقعا دوست‌داشتنی بود.. جوری که هرلحظه محو سوفیا می‌شد انگار که اصلا هیچکس جز اون دختر وجود نداشت... یا هرچند دقیقه یکبار میگفت که باورش نمیشه امشب قراره پارتنرش باشه.. اون دونفر واقعا زوج کیوتی بودن... با دیدنشون به این فکر میکنم خوشبختی دوستام برام خیلی خیلی مهمه..

/دیرتون نشه یه وقت؟ نمیخواین زودتر برین؟

+چرا منم میخوام برم اتاقم وسایلمو بگیرم..

/زین تو چی؟

+آره منم تمرین قبل اجرا دارم.. فقط لویی..

زین جلوتر اومد و با صدای ارومتری گفت
+مطمئن باشم دیگه؟ هنوز پشیمون نشدی؟

/نه خیالت راحت... نگران من نباشین.. همه چی اوکیه..

چند ثانیه ای بهم خیره شد و وقتی فهمید رو حرفم هستم سرشو تکون داد... قبل از اینکه در اتاق رو ببندم بغلش کردم و بهش گفتم

/خودت میدونی چقد دلم میخواست اجراتو ببینم ولی قول میدم برای دفعه های بعد بتونم بیام..

+منم همینطور.. نگران اجرا نباش یه روز دیگه میبینی.. فعلا خدافظ... فقط راستی! هرموقع وقت کردی زیر تختتو چک کن...

نزاشت حتی بپرسم برای چی... چون درجا پله ها رو پایین رفت و غیب شد‌...

به همین راحتی بهترین شب زندگیم نابود شد.. شبی که براش لحظه شماری کرده بودم رو از دست دادم و چقد هم بابتش عصبی بودم..

دولا شدم و ملافه تخت رو کنار دادم تا ببینم زین راجب چی حرف میزد... اول چشمم به جعبه خودم خورد و یه لحظه فکر کردم شاید من نبودم اونا تونستن درشو باز کنن... اما وقتی چک کردم، دیدم هنوز قفله... برای بار دوم که دولا شدم یه پاکت کارتنی شیک دیدم که دورتادورش روبان سفید پیچیده شده بود..

درجا فهمیدم این چیه... مگه حدس زدنش چقدر سخت بود؟ یعنی حتی با دیدن این پاکت ضربان قلبم بالا رفت و اشک تو چشمام جمع شد.. چه برسه روبه‌رو شدن با خودش..

دلم میخواست بیخیال میشدم و جعبه رو میزاشتم کنار... اما خیلی خیلی کنجکاو بودم تا لباسمو ببینم.. دلم طاقت نداد و بعد باز کردن جعبه اون شومیز حریر سفید رو از داخلش دراوردم و روبه روی خودم نگه داشتم..

/خدای من... این لباس چقد خوشگلههه... وای باورم نمیشه...

یک لحظه هیچی انگار برام اهمیت نداشت.. جز دیدن این لباس و تصور کردنش تو بدن خودم.. داشتم میمردم که بپوشمش..  ولی قلبم شکسته تر از این حرفا بود... بازم برای هزارمین بار بغض کرده بودم اما سعی کردم خودمو جمع و جور کنم..

/الان اینو فرستاده اینجا برای چی؟ تو که این لباس بدردت نمی‌خورد مینداختیش سطل آشغال! بهتره الان منم همین کارو بکنم!

شومیز رو توی جعبه اش برگردوندم و از اتاق بیرون رفتم تا توی سطل زباله راهرو بندازمش..

/همینجوری بهتره.. قرار نیست به هیچ وجه نظرمو عوض کنم!


_____________________________


+اوه چه سالن بزرگی! چه خفن شده اینجا! بخدا شانس لوییه وگرنه پارسال انقد شیک و باحال نبود..

زین و سایمون تازه رسیده بودن و بیشتر استاد و سرپرست ها هم اومده بودن.. فقط دانش آموزای دختر کمتر دیده میشدن...
سالنی که انتخاب کرده بودن همون خوابگاه موقت بود چون بزرگترین سالن این مدرسه حساب می‌شد..  دور تا دور پر از میز های دایره شکل قرار داشت و روی هرکدوم گل های رنگارنگ با لیوان های پر از شراب... از سقف پارچه هایی آویزون شده بودن که روی بعضی هاشون آرم پیتل طراحی شده بود..

+زینی تو الان میخوای منو تنها بزاری؟ اینجوری من حوصلم سر میره!

زین کیف گیتارشو روی دوشش جابجا کرد و گفت
+سایمون دو دقیقه غر نزن میدونی من مجبورم برم روی سِن.. هرچند اول باید لیامو پیدا کنم.. تو همینجا بمون الان سوفیا میاد دیگه!

+خیلی خب زینی مراقب خودت باش..

+چند بار بگم منو اینجوری صدا نکن خدایا!!

+خب حالا حرص نخور برات خوب نیست..

همینکه زین میخواست از کنارش رد بشه و دنبال لیام بگرده سایمون بازوشو کشید و دم گوشش گفت
+اون هری و لوسی نیستن؟؟ وای مگه قرار نبود دیگه با این دختره نباشه؟؟!! الان اگه لویی میومد چی؟ اینا رو تو این وضع میدید بدبخت میشدیم..

زین رد نگاه سایمون رو دنبال کرد و هری و لوسیو جفت هم دید که با ادمای اطرافشون صحبت میکردن..

+وای امشب قراره روانی بشم... خوبه لویی نیومد.. هری به من گفت دیگه نزدیک این دختره نمیشه باز چرا اونجاست! بزار برم پیشش..

+نهه نرو خیلی ضایعس! همینجوری که نمیتونی از بینشون رد بشی!

+الان درستش میکنم تو همینجا بمون..

زین از بین جمعیت یواشکی و بدون جلب توجه عبور میکرد... نزدیک‌ترین میز به میز خانواده استایلز ایستاد و به هری که روبروش بود آروم دست تکون داد..

هری به قدری توی افکارش غرق شده بود که از شانس بد زین  لوسی بجای هری اونو دید..
زین به لوسی علامت داد که هری رو صدا بزنه اما اون دختر پرروتر از این حرفا بود چون روشو برگردوند و وانمود کرد که هیچی ندیده..

+دختره عنتر چقد تو کصکشی آخه... از قصد اینجوری میکنه دیوث..

+زین؟! تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ یک ساعته دنبالتم!

لیام که تونسته بود از بالای سِن زین رو بین همه پيدا کنه خودشو به اون پسر رسوند.. خدا میدونه چقد برای امشب و اجراش با زین ذوق داشت..

+لیام! چه به موقع اومدی!! ببین یه لحظه برو هری رو صدا بزن بگو بیاد اینجا کارش دارم‌‌..

هرچی می‌گذشت تعداد مهمان ها بیشتر می‌شد.. دخترای مدرسه با لباس های پف پفی و ماسک های رنگارنگ از پله های سالن نوبت به نوبت پایین میومدن.. بند لیام و زین هم آماده بودن تا زودتر شروع کنن..

+چرا من بیچاره همیشه باید رابط بین شما و هری باشم؟؟

+لیام جانِ من!.. فقط این یدونه کار رو برام بکن... از این به بعد هرکاری ازم بخوای برات انجام میدم! قول میدم..

+هرکاری؟ مطمئنی؟

زین هرچند شوخی میکرد اما سرشو تکون داد و با التماس به لیام زل زد
+خیلی خب اونجوری نگام نکن میدونی که چشمات نمیزاره باهات مخالفت کنم.. الان میرم صداش میکنم.. بعدش هم مستقیم میرم سر صحنه.. تو فقط طولش نده زودتر بیا!

زین به لیام خیره شد که از پشت به هری نزدیک میشد و دم گوشش چیزی گفت.. هری سرشو تکون داد و به محض رفتن لیام خودشو به زین رسوند..

+هری معلوم هست چیکار میکنی؟! باز چرا دختره بهت چسبیده؟؟

~زین آروم باش.. چیکار کنم؟ خودم فکر میکردم از دستش خلاص شدم اما از وقتی اومدم پیشمه.. ده بار بهش گفتم فاصله بگیره اما برگشت بهم گفت یه امشب رو تحمل کن این دستور مامانته... من نمیدونستم اینم خبر داره..

+خب دستور کیلیا باشه یا نباشه... بیخیال شو بابا... اصلا بیا پیش ما وایستا! البته پیش سایمون و سوفیا چون من که نیستم..

~نمیتونم! از خدامه ولی واقعا نمیتونم... متاسفانه و بدبختانه مدیر این خراب شده‌ام... چه غلطی کنم اخه؟ باید جفت مامانم بایستم و با همه حرف بزنم..

زین درکش میکرد میدونست که هری هم برخلاف میلش اونجاست و بزور داره تحمل می‌کنه..

+با این حال اگه لویی میومد چی؟ نباید تو رو تو این وضع ببینه..

وقتی اسم لویی اومد هری هول کرد و زین رو به یه گوشه برد

~میاد امشب؟ لباسو بهش دادی؟؟ من امروز تمام مدت داشتم از پنجره نگاهش میکردم ولی قسم میخورم نمیتونستم وسط جمعیت خوابگاه بیام سمتش... خودت میدونی چقد شلوغ بود..

+همون بهتر که نیومدی.. نه امشب نمیاد.. نمیخوام بیشتر از این اعصابتو بهم بریزم ولی لویی از همه چی خبر داره..‌ سایمون میگه احتمالا از سرپرست ها شنیده.. بازم نمیدونم..

~یعنی چی؟؟ وای.. وای نه..الان چیکار کنم من؟؟! بدبخت شدم وای... اگه من براش توضیح بدم قبول میکنه؟؟

+والا ما سعی کردیم باهاش حرف بزنیم اما خیلی خیلی عصبی بود.. امیدوارم بتونی باهاش آشتی کنی زودتر.. خیلی بهم ریخته اس هری...

تمام دلخوشی هری این بود که لویی از ماجرا خبردار نشه.. درسته لیام حرفی زده بود ولی بازم شاید اینجوری راحت تر اون پسر رو راضی میکرد..

~من حتی به زورم شده براش توضیح میدم.. نمیخوام بیشتر از این طولش بدم..

+اگه نظر منو بخوای بهت میگم تا امشب خوابگاه خلوته برو پیشش.. اگه داد و بیداد هم بکنین کسی نیست صداتونو بشنوه...

"زین مالیک لطفا هرچی سریعتر به روی صحنه بیاد"

وقتی یهویی صدای لیام از بلندگو پخش شد همه به اطرافشون نگاه کردن و همین باعث شد زین دستو پاشو گم کنه..

+وای وای وای لیام این چه کاریه آخه کردی!!‌.. اومدمممم اومدم..

با رفتن زین هری دوباره به میز خودشون برگشت.. سعی کرد از فرصت استفاده کنه و بین چند تا از مرد های جمعشون بایسته و نزدیک لوسی نشه.. همه راجب مسائل مختلف حرف میزدن اما تمام فکر و ذهن هری به پسری بود که الان خیلی باهاش فاصله نداشت..

زین گیتارشو از لیام گرفت و هردوتاشون روی صندلی مخصوصشون نشستن... توی مراسم اصلی پلی لیست اهنگاشون سبک کلاسیک و ملایم بود اما توی افترپارتی که بیشتر برای دانش اموزای مدرسه برگزار می‌شد قرار بود از اهنگای خودشون استفاده کنن.... آهنگایی که این چند وقت با لیام نوشته بودن...

+زین استرس که نداری؟

+نه خوبم تو چی؟

+منم اوکیم نگران نباش ما زیاد تمرین کردیم.. مطمئنن باهم خیلی خیلی قشنگتر از همیشه اجرا میکنیم..

زین لبخندی به لیام زد و واقعا قدردان اون پسر بود... اگه اون روز اصرار نمیکرد شاید هیچوقت تجربه خوندنو توی زندگیش نداشت... تجربه خوبی که فقط با لیام امکان پذیر بود...

بعد از آخرین سوند چکی که داشتن با علامت لیام شروع کردن... بیشتر بخش اجراشون بی کلام بود اما همینکه نوبتِ خوندن زین شد صدای بهشتیش توجه همه رو به سمت سِن جلب کرد... جوری که خیلی ها با تعجب راجبش پچ پچ میکردن.. لیام با دیدن اون صحنه لبخندی از روی رضایت زد و جوری به زین نگاه میکرد که انگار میگفت "این پسر منه"

از اون طرف سایمون هم کنار پله ها ایستاده بود و منتظر سوفیا بود.. هر از چند گاهی تا دم در میرفت اما اثری از اون دختر پیدا نمیشد..

+من نمی‌فهمم چرا انقد دیر میکنه.. همه اومدن ولی سوفیا نه.. دارم نگرانش میشم.. اگه برم دنبالش ممکنه ناراحت بشه؟

با خودش هر از چند گاهی حرف میزد و اصلا اهمیت نمی‌داد که تنها ایستاده..
+آره نرم بهتره خودش گفت میخواد من اینجا ببینمش..

*وای سوفیا رو ببین چه خوشگل شده..*
*آره موهاش و لباسش عالین*
*وایستا اون... لویی تاملینسون نیست؟؟*
*عه آره اون برگشته...*
*وای لباسش چقد زیباست*

سایمون وقتی صدای زمزمه های اطرافیانشو شنید برگشت ببینه اینا راجب چی صحبت میکنن که همون لحظه فهمید همه به بالای پله ها خیره شدن..

روشو اون سمت کرد و با دیدن اون صحنه کم مونده بود سکته کنه... دهنش از تعجب باز شده بود و چند دقیقه محو زیبایی اون دونفر شد.. نه تنها سوفیا بلکه لویی هم به شدت خوشگل و خیره کننده شده بود...

لویی با دیدن قیافه سایمون بزور جلوی خندشو گرفت و سعی کرد یواشکی بهش اشاره کنه تا جلو بیاد و دست سوفیارو بگیره..

اومدن مثل دفعه قبل خیلی یهویی شده بود.. هنوز هیچکس نمیدونست چجوری راضی شده بیاد.. اونم چی دقیقا با همون لباسی که هری طراحیش کرده بود...

اصرار های زیاد سوفیا هم بی تاثیر نبود اما اون فقط میخواست با اینکار به هری نشون بده که حالش خوبه و نیومدنش به این دلیل نیست که ناراحته... قرار نبود هری فکر کنه لویی آدم لوس و زودرنجیه...

سوفیا تو آماده شدنش خیلی کمک کرد.. نه تنها همون شومیز حریر بلکه یه شکمبند با نگین و طراحی ظریف روش هم برای خودش بسته بود و استایلش ده برابر شیک و قشنگتر شده بود..

وقتی میدید چجوری توی چشم همه اس و انقد با حضورش جمعیت رو به خودش خیره کرده پوزخندی از روی غرور زد... این هم میدونست هرکی نگاهش کنه یه نفر هست که نمیتونه از روش چشم برداره..

اون یه نفر ته سالن در یک کلام خشکش زده بود و فاصله ای با مردن نداشت.. اگه بهش میگفتن داره خواب میبینه هم باورش نمیشد چه برسه به اینکه توی واقعیت لویی با همون لباس رو روبه روش میدید..

لوسی چشم غره ای رفت و همونجور که زیر لب به این موقعیت فحش میداد به هری گفت
_تو چرا اینجوری شدی خوبی؟

هری دوتا دکمه لباسشو باز کرد تا بتونه نفس بگیره.. چجوری واقعا تا الان ميتونست نفس بکشه وقتی میدید لویی چقد توی اون لباس میدرخشه؟.. برای اون شکمبندش وقتی نشون می‌داد چه کمر باریک و ظریفی داره میمرد یا برای موهاش که نرمتر از هرموقع دیگه بنظر می‌رسیدن؟...

~خدای من اون یه فرشته اس.. فرشته ی مرگ من...

لویی نمیخواست و نمیتونست بین جمعیت دنبال اون بگرده... حتی براش سخت بود که بهش نگاه کنه چون میترسید نتونه ازش چشم برداره.. اما دل بدبختش طاقت نیوورد و برای ثانیه ای نگاهش به نگاه خیره هری گره خورد.. حاضر بود قسم بخوره که همون چند ثانیه انگار زمان ایستاده بود و اون دونفر فقط اونجا ایستاده بودن...

واقعا عجیبه ولی دلش می‌خواست تا ابد توی همون چند ثانیه زندگی کنه.. قلبش مثل یه آهنربا بود که اگه عقلش رهاش میکرد بدون شک به سمت هری پرواز میکرد.. از دلتنگی زیاد دلش میخواست این یه تیکه مسیر رو بدوئه و محکم بغلش کنه...

+خدای من لویی؟ سوفی؟ قصد جون منو کردین؟ سوفی دارم پاره میشممم وای چقد خوشگلی تو دختر! لعنتی بلاخره زمانی رسید که حس میکنم تو رویاهام زندگی میکنم..

دور تا دور پیراهن سوفیا تور مشکی داشت و گل‌های ریزی روش کار شده بود... موهاشو برخلاف همیشه که عادت داشت ببنده باز گذاشته بود‌.‌‌.

_چرا حالا تو رویاهات؟ تو لیاقتشو داری تو واقعیت هم همینقدر خوشبخت باشی دارلینگ...

+آره ولی خب تو دختر رویاهامی سوفی.. باورم نمیشه که دوست دخترمی...

سوفیا درحالی که لبخند می‌زد جلو رفت و با گرفتن گردن اون پسر برای چند ثانیه اونو بوسید.. وقتی لویی دید اون دونفر ول کن نیستن سرفه ای کرد و گفت

/خیلی ببخشید ولی بهتره این کارارو نگه دارین برای افترپارتی! مثل اینکه منم اینجا ایستاده‌ام!

هر سه تاشون خندیدن به سمت یکی از میزهایی رفتن که دورتادور سالن چیده شده بود... وسط رو خالی کرده بودن تا هرکی دلش میخواد با موزیک برقصه...

لویی از روی یه میز یه لیوان مشروب برداشت و بدون اینکه اهمیت بده همشو با هم سر کشید.. اون بیش از حد عرق کرده بود و فقط نیاز داشت از شر اون حس خوب و بد خلاص بشه..

حس خوب وقتی که میدونی یکی از اون سمت یجوری نگاهت میکنه که انگار تا الان چنین آدمی ندیده .. آره هری حاضره قسم بخوره ثانیه ای نمیتونست چشماشو از روی لویی برداره.. حس بد هم به خاطر اینکه میدونست نباید این حس خوب داشته باشه...

+پسر یواش تر.. حداقل دلت برای گلوت بسوزه.. قضیه چیه یهو پشیمون شدی؟!

لویی لیوانشو با شیشه مشروب روی میز پر کرد و شونه هاشو بالا انداخت
/آره.. چیشد مگه ناراحتی اومدم؟

+خفه شو ناراحت چیه اتفاقا خوب شد اومدی چون زین رو ببین! بخدا باید به حرفم گوش بده و زودتر یه آهنگ بیرون بده.. واقعا خودشو دست کم گرفته...

/آره باهات موافقم.. خودمم بهتون گفتم که اون واقعا با استعداده...

لویی خیلی یهویی سرشو برگردوند تا به سن نگاه کنه.. اما هری از اون طرف با دیدن این حرکتش هول کرد و لیوان از دستش پرت شد و تمام مشروب روی پیراهن لوسی ریخت...

_هی هری! وایییی! چته تو! معلوم هست چیکار میکنی؟؟ لباسم‌‌... الان لکه میشه..
~خدای من ببخشید حواسم نبود...

هری درگیر پیراهن لوسی شد و به خاطر وضعیت بدی که پیش اومده بود خیلی ها با تعجب نگاهشون میکردن..
مخصوصا لویی..
چون با تمام زورش دستشو فشار میداد و نفس های عمیق می‌کشید.. دوباره اون عصبانیت برگشته بود..

_لویی بیا نگاه نکن..

وقتی سوفیا بازوشو کشید لویی درکمال ناباوری ازشون فاصله گرفت و گفت
/الان برمیگردم..

اگه یکی اون لحظه میدید که چجوری وقتی لویی از بین جمعیت رد میشه همه رو خیره خودش میکنه احتمالا فکر میکرد اون یکی از معروفترین سلبریتی های اونجاست...

لویی اول تصمیم نداشت کجا بره یهویی راهشو کج کرد و به سمت نوشیدنی ها رفت... کم کم به این نتیجه می‌رسید که بهتره امشب هیچ محدودیتی تو این مورد برای خودش نداشته باشه..

همونجور که مشروبی رو برای انتخاب میکرد یکی از پشت دوبار به پشتش زد
+هی میبینم برگشتی! حقیقتا خوشحال شدم دیدمت...

این جمله رو حتی هری هم میگفت تعجب نمیکرد ولی نیک؟ داره خواب میبینه؟ توقع نداشت نیک جرأت کنه حتی باهاش حرف بزنه! چه برسه برای برگشتنش خوشحال شده؟!

/مثل اینکه این الکل از چیزی که فکرشو میکردم زودتر تاثیرشو گذاشته... گفتی خوشحال نشدم دیگه؟!

نیک که انگار جوک بامزه ای از لویی شنیده بود بلند بلند خندید.. در کمال ناباوری اون فاصله کم بین خودش و لویی رو پر کرد و به بهانه برداشتن لیوان دقیقا کنار صورت لویی زمزمه وار گفت

+الان که فکرشو میکنم نه تنها خوشحالم بلکه خیلی هم هیجان دارم... چرا من زودتر نفهمیده بودم انقد هاتی؟؟

لویی براش مهم نبود کی روبه‌روش ایستاده چون اون حد نزدیکی یه نفر ناخودآگاه باعث می‌شد دمای بدنش بالا بره و گونه هاش سرخ بشن... اما اون نیک بود! احمق نبود به همین راحتی اجازه بده باهاش لاس بزنه...

/اون همه آدمای زیردستت برات کافی نبودن که اومدی سمت من؟ عجیبه واقعا...

لویی دستاشو روی سینه های نیک گذاشت و لباشو نزدیک گوش اون پسر برد هرحرکتش مساوی بود با مرگ یه نفر... چون خودش هم میدونست درست روبه روی دید کی ایستادن... هری داشت از درون میسوخت.. خیلی نمونده بود وسط این جمعیت داد و بیداد راه بندازه و با نیک دعوا بیفته..

/تا عصبی نشدم از جلو چشمام گمشو کنار!

و بعد هلش داد تا پیش سایمون و سوفیا برگرده اما مثل اینکه نیک ول کن نبود... چون بازوشو محکم کشید... لویی ناخواسته تعادلشو از دست داد و توی بغل نیک پرت شد..

/هوی چه گوهی خوردی؟!!!

+آره حق با توئه! اون افرادم در برابر تو هیچی نیستن! تو اون روز بدجور چشممو گرفتی! میفهمی چه قدرتی توی خودت داری؟! اینکه زیبا هم هستی ارزشتو دوبرابر میکنه!

/ولم کن میگم! نکنه دلت میخواد اتفاقای اون روز برات تکرار بشه؟ من مشکلی ندارم میتونم راحت کاری کنم دوباره به غلط کردن بیفتی!

نیک نیشخندی زد و کمر خوش فرم لویی رو رها کرد و ازش فاصله گرفت
+من حاضرم هرموقع که اومدی تو اکیپم، ازت به خوبی پذیرایی کنم.. اینو بدون ما حداقل از اون چهارتا الدنگ بهتریم...

/دهنتو ببند حرومزاده...

لویی میخواست سمتش هجوم ببره که سایمون یهو جلوش ظاهر شد و بهش اجازه نداد..

+لویی ولش کن.. یادت رفته تازه آزاد شدی؟ بیخیال شو!

لویی کم کم آروم گرفت و با تعجب به سایمون زل زد
/تو از کجا پیدات شد؟ کِی اومدی؟

+از اون دور شانسی دیدمت... بیا برگردیم برای چی اخه باهاش حرف میزنی؟..

صددرصد سایمون داشت دروغ میگفت چون هری بود که بهش علامت داده بود زودتر لویی رو از اون وضعیت نجات بده.. با خودش فکر میکرد لویی کنار نیک داره اذیت میشه...

هری که خیالش راحت شده بود بعد از عذرخواهی از بقیه سمت تراس رفت... دیگه تحمل این هوای خفه رو نداشت و فقط میخواست یه چند لحظه آروم بگیره و با خودش فکر کنه چجوری باید به لویی نزدیک بشه حالا که دیگه اون توی خوابگاه نیست...

خداروشکر مامانش حسابی سرگرم استاد و مهمانای اونجا بود و اصلا بهش توجه نمیکرد اما لوسی مثل اینکه قرار نبود به همین راحتی دست از سرش برداره...

_هری امشب بهم ریخته ای خیلی.. میخوای منم باهات بیام؟!

~تو چرا فقط ساکت نمیشی؟ لوسی با چه زبونی بگم نمیخوام پیشم باشی؟؟ چرا مثل احمق ها به من چسبیدی خب این همه پسر برو با یکی دیگه صحبت کن دودقیقه بزار راحت باشم!

هری با حرص و عصبانیت حرفاشو روبه‌روی صورت اون دختر زد و از پیشش دور شد.. به محض اینکه به تراس رفت روی نرده ها تکیه داد و از اون ارتفاع به پایین خیره شد... یقشو به سمت پایین کشید و موهاشو که توی باد ملایم تکون می‌خوردن پشت گوشش داد..

~چیکار میتونم بکنم؟ امشب اگه پیشش نرم روانی میشم.. من چجوری دو هفته تحمل کردم؟ وای نمیتونم.. نمیتونم دیگه...

پشت هم چند تا نفس عمیق دیگه کشید.. سرش یکمی گیج میرفت و بیشتر از این نمیتونست به زمین نگاه کنه... امکان داشت واقعا یهویی پرت بشه پایین.. الان قصد مردن نداشت واسه همین چرخید و روی نرده سنگی و سرد اونجا نشست.. به محض اینکه سرشو بلند کرد چشماش به پسری خورد که دم در تراس ایستاده بود و با تعجب نگاهش میکرد..

~لو...لویی....

نفسشو بریده بریده بیرون داد... قلبش ایستاده بود و توانایی ذره ای تکون خوردن نداشت... به سختی آب دهنشو قورت داد..

اون اومده بود دنبالش؟ اون نگرانش شده بود؟ هری هزاران دلیل داشت که الان براش سکته کنه ولی فقط مثل مجسمه خشکش زده بود و حتی فکر میکرد داره توهم میزنه..

اره لویی واقعا نگرانش شده بود... فقط یه لحظه سمتش رفت تا مطمئن بشه که اون حالش خوبه.. بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنه در تراس رو بست و برگشت به سالن...

~نه نه نه.. وای نه! نرووو..

هری تمام انرژی باقی موندشو جمع کرد و به سمت در تراس دویید..
~وای فاک.. برای چی نرفتم پیشش!!

وقتی وارد سالن شد فهمید همه وسط جمع شده بودن و اون پارت مخصوص رقص شروع شده بود...

حتی نتونست لویی رو پیدا کنه چون مامانش درجا سمتش اومد و با لحن جدی گفت
_زودتر برو دست لوسی رو بگیر ازش تقاضای رقص بکن.. بیشتر از این آبروی منو نبر... دختره تنها ایستاده زشته...

~نمیخوام نمیتونی منو الان وادار کنی!

_حرف اضافه نزن زودتر برو.. تا نری منم نمیرم..

کیلیا کنار هری ایستاد و منتظر موند تا اون پسر به حرفش گوش بده..
هری قبل از اینکه بخواد دوباره بحث کنه لویی رو بین همه پیدا کرد...
اون داشت میرقصید؟!
اونم با نیییککک؟؟؟؟

این صحنه از یه کابوس برای هری بدتر بود... اصلا چجوری امکان داشت اون دو نفر الان باهم برقصن!؟؟؟! مگه دشمن هم نبودن؟؟؟

"وات د فاک.. وای امشب باید تموم بشه.. هرچی بیشتر ادامه پیدا کنه بدتر میشه.."

درسته به خاطر تعداد بالای دانش آموزایی که میرقصیدن وسط سالن شلوغ بود و کسی متوجه دیگری نمیشد اما مگه می‌شد هری اونا رو نبینه؟ کلافه موهاش رو بالا داد و بعد مرتب کردن سر و وضعش به سمت لوسی رفت..

~امیدوارم صحیح و سالم از اینجا بیرون بریم‌‌‌‌...

لوسی حتی قبل از اینکه هری حرفی بزنه دستشو گرفت و با هم به بقیه اضافه شدن...

صدای آروم و ملایم زین و لیام توی سالن می‌پیچد... لیام پشت پیانو نشسته بود و در حالی که با زین میخوند لحظه ای چشماشو از روی اون پسر نمی‌داشت..  مگه چند بار فرصت داشت انقد عمیق و دقیق نگاهش کنه؟ اونم وقتی که زین حواسش پرت بود...

(You are in love | Taylor swift)
"One look, dark room
Meant just for you
Time moved too fast
You play it back
Buttons on a coat
Light-hearted joke"

سوفیا و سایمون هم توی دنیای خودشون غرق بودن سایمون کمر اون دخترو گرفته بود و پیشونیشو به پیشونی اون چسبونده بود.. اون تا دو-سه ماه پیش اصلا فکر نمی‌کرد لویی بتونه باعث بشه به دخترآرزو هاش برسه.. از لویی بابت این موضوع واقعا ممنون بود.. اون حالا با خیال راحت میتونست به زندگیش ادامه بده.. کنار سوفیا تا ابد خوشبخت می‌شد..

"No proof, not much
But you saw enough
Small talk, he drives
Coffee at midnight
The light reflects"

لویی دستاشو دور شونه نیک گذاشته بود.. اصلا برنامه نداشت این کارو بکنه... وقتی که نیک ازش درخواست کرده بود بدون هیچ بهانه ای قبول کرد و حتی نیک هم سوپرایز شده بود..

+خیلی خوب میرقصی تاملینسون.. قشنگ توی بغلم جا گرفتی..
/نمیشه فقط خفه شی؟ اینکه قبول کردم دلیل دیگه ای داره پس الکی دلتو خوش نکن!

دلیلش هم این بود که نمیخواست هری فکر کنه لویی دنبالش کرده به خاطر اینکه نگرانش شده.. هرچند مطمئن بود اون فهمیده..

"The chain on your neck
He says, "Look up"
And your shoulders brush
No proof, one touch
But you felt enough"

از روی سرشونه های نیک به پشت سرش نگاه می‌کرد..  دنبالش می‌گشت و میخواست ببینه برگشته یا نه...  وقتی بلاخره به گوشه های سالن رسیدن تونست هریو با دختره ببینه.. این آهنگ انگار برای اون دونفر تو اون لحظه نوشته شده بود.. جوری که انگار دوتایی باهم وسط سالن تنهایی میرقصیدن...

"You can hear it in the silence, silence, you
You can feel it on the way home, way home, you
You can see it with the lights out, lights out
You are in love, true love
You are in love"

هری هم انگار متوجه نگاه خیره لویی شده بود چون بدون هیچ نگرانی بهش چشم دوخت.. هردوتاشون میدونستن که ایندفعه طرز نگاهشون فرق داره.. لویی اروم بود و قصد نداشت بیشتر از این لجبازی بکنه... وقت هایی که میچرخیدن هم ارتباط چشمیشونو قطع نمیکردن... لویی فقط نمیتونست جلوی خودشو بگیره.. وقتی آهنگ به اوجش نزدیک شد یه سری از کاپل ها دست به دست هم دادن و جابه جا شدن... هری از فرصت استفاده کرد و خیلی حرفه ای لویی رو سمت خودش کشید...

/وات دفاک! ولم کن! به چه جراتی اینکارو میکنی؟!!!

~هیش خواهش میکنم.. یه لحظه ازت خواهش میکنم لویی بزار باهات حرف بزنم...

/من نمیخوام گوش بدم.. میگم ولم کن هری! چرا با من اینکارو میکنی میخوای به هرروشی که میتونی عذابم بدی؟!

لویی اصلا راحت نبود پاهاش به قدری سست شده بودن که کم مونده بود بیفته.. اگه هری کمرشو محکم نچسبیده بود صددرصد پخش زمین می‌شد..

~نمیتونم لو.. تو هیچی نمیدونی ازت التماس میکنم بهم فرصت بده.. از پیشم نرو..

/از تنها فرصتت استفاده کردی و ترکم کردی بعد از من میخوای از پیشت نرم؟ مگه خودت نبودی که گفتی همه چی بین ما تموم شده؟؟ بزار برم هری حالم خوب نیست..

لویی حتی نتونست برای ثانیه ای به صورت هری نگاه کنه..  اون فقط جلوی هری انقد آسیب پذیر بود.. انقد زود تسلیم می‌شد.. همون لحظه که آهنگ تموم شد و همه به هم تعظیم کردن لویی درجا دست هری رو کشید و خودشو از اسارت دستای اون آزاد کرد..

با اینکه اصلا خوب نبود اما بلافاصله از اونجا دور شد و سمت میزشون برگشت.‌..

_لویی خوبی؟ هری چیکارت داشت؟

لویی حرفی نزد ولی بجاش سوفیا رو بغل کرد.. سوفیا هم پشتشو نوازش کرد و با اشاره سایمون متوجه شد نباید بیشتر از این حرفی بزنه..

درسته برای لویی این چند ثانیه همینقدر دردناک بود اما برعکس هری به دستاش نگاه می‌کرد و پروانه های شکمش بهش یادآوری میکردن پسرش تا چند لحظه پیش توی آغوشش بوده.. خیلی کوتاه اما یه دنیا براش ارزش داشت..

از اینجا به بعد مراسم بیشتر جنبه پذیرایی داشت و بیشتر مهمون ها دور میزهاشون درحال صحبت کردن بودن.. کیلیا هری رو درگیر یه سری مسائل امنیتی پیتل کرد و حسابی سرش شلوغ بود... سایمون هم که دائم چرت و پرت میگفت و لویی و سوفیا رو رو یه دل سیر میخندوند..

زین و لیام هم بلاخره تونستن یه استراحتی بکنن.. ‌ لیام سمت زین برگشت و وقتی یه بطری آب خورد گفت
+دیدی الکی نگران بودی؟ تو یه سوپراستاری مرد! بنظرم میتونی راحت به شهر های مختلف بری و کنسرت بزاری..

زین پوزخندی زد و گفت
+چه دلت خوشه لیام... مطمئنم که اونقدر تواناییشو ندارم که از اینکارا بکنم... باید کلی سرمایه داشته باشم.. حتی هیچکس منو نمیشناسه..

لیام صندلی شو جلوتر برد و با صدای ارومتری گفت
+چرا فکر میکنی نمیشه؟ تو فقط کافیه اونقدر بخوای که تبدیل به یه هدف بشه برات! بعدشم تو خانواده و دوستاتو داری... حتما کمکت میکنن!. راستشو بخوای این آرزوی بچگی منم بوده.. اینکه بتونم یه روزی کل دنیا رو بگردم‌.. از کلاب و مراسم های کوچیک شروع کنم و بعد بزرگترین کنسرت های تاریخ رو برگزار کنم.. میدونی چقد خفن میشه؟ اینکه با ماشین خودت دورتادور دنیا رو بگردی..‌ اونم با کسی که دوسش داری..

+با کی؟!

زین اوایل صحبت های لیام درحالی که یه لبخندی محوی روی لباش بود توی ذهنش تک تک حرفاشو رویاپردازی میکرد.. با این تفاوت که خودش هم کنار لیام بود و اون دونفر تا ابد باهم بودن... اما حرف آخر لیام باعث شد شوکه بشه و یهو این سوال رو بپرسه...

+اوه.. منظورم.. منظورم مثلا... بلاخره با یکی میریم تو رابطه دیگه.. نمیریم؟

+آها آره.. نمیدونم.. ولی خب الان که فکرشو میکنم این ایده‌ای که داری فوق العاده اس..

+میدونستم خوشت میاد حالا بعدا بیشتر راجبش توضیح میدم.. دارم برنامه میریزم درسمو تموم کردم شروع کنم..

"گایز وقتشه شروع کنیم"

با صدای اعضای بند درجا سرجاشون برگشتن.. اخرین اهنگای پلی‌لیست رو باید اجرا میکردن و بعد میرفتن سراغ بخش اصلی ماجرا... اجرای اهنگای خودشون..

سوفیا از یه نفر بادبزن قرض گرفت و شروع کرد به باد زدن خودش..
_انقد هوای اینجا خفه اس که انگار نه انگار بیرون سرده!.. این لباس کوفتی هم تنگه نمیزاره نفس بکشم...

+دیگه فکر کنم الان تموم بشه سوفی..

/اگه تموم بشه برای افترپارتی کجا میریم؟

سایمون هم که حسابی خسته بود خمیازه ای کشید و گفت
+دخترا میرن لباس عوض کنن ما هم میریم توی اتاق سالن نمایش.. چون زیام قراره اونجا رو بترکونن..

/زیام؟

+هیچی دلم میخواد به بند لیام و زین بگم زیام.. ترکیب اسمشون درواقع.. باحاله خیلی نه؟...

لویی از افکار جالب سایمون خندید و منتظر موند تا این جشن هم تموم بشه.. برای افتر پارتی بیش از حد هیجان داشت...







_____________________________







ببینین کی برگشتههه
با یه پارت آتیشی😂🔥🔥🔥
براتون دو پارت اپ میکنم حالشو ببرین..

منِ نویسنده دلم میخواست لری باهم یه گوشه میرقصیدن اما متاسفانه قهرن کاریش نمیشد کرد😂

میبینم enemies to lovers داریم🤣!! یعنی یه سبک نام ببرین که من ازش تو داستان استفاده نکرده باشم😭😂
خدایی از نیک بعید بود یهو عاشق بشه ولی شد دیگه😔😂😂😂

اون یه تیکه تراس هم اینجوری بودم :

You know the party's over
When you're standin' in an empty space alone
And time can always heal ya
If you let it make its way into your bones

(آهنگ holding on to heartache🙂)

وای سر نوشتن این پارت به این فکر میکردم که چقد کاپل های ففو دوست دارم:))) جدا از لری که خب یه بحث طولانی راجبشون هست زیام و سایمون و سوفیا خیلی خوبن:))

کلا بهتون بگم که نوشتن این دو تا کاپل براساس دو تا آهنگ تو ذهنم شکل گرفت (هر دو تا هم از تیلور)

زیامش صددرصد midnight rain🥺
سوفی و سایمون style 🤏🏻

لری هم که احتمالا arcade و cardigan (یه وقت نگران نشین😂)

خلاصه به این آهنگا گوش میدین یاد پیتل بیفتین😂
(جلوتر بریم یه ست لیست کامل از اهنگای پیتل بهتون میدم)

برای افترپارتی سوپرایز داریم👀 (اگه براتون دوپارت نمیزاشتم چجوری صبر میکردین واقعا؟😔)

خوشحال میشم که نظراتتون رو کامنت کنین و یادتون نره ووت بدین حتماا💕 (حداقل به یک کا ووت که باید برسیم:)

دوستتون دارم فعلا
💌kimia

Продолжить чтение

Вам также понравится

4.7K 201 7
𝑰𝑵 𝑾𝑯𝑰𝑪𝑯. . . Evelyn faces the challenges of being a teenager, all while her and her friends have to save everyone from the end of the world...
306K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
My Love MediLee

Фанфик

92.8K 6.4K 37
لیام : من دوست دارم زین : شوخیه جالبی بود لیام : من شوخی نمیکنم تو چی ؟ زین : متاسفانه منم دوست دارم لیام : تا ابد دوست دارم عشق من (my love ) ز...
846K 39.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...