•●Runners●•

By TheStrawberryGirl14

8 1 0

"کتاب •●دوندگان●• بر گرفته از نوشته های دفترچه خاطرات شیو لوهان." برگ اول: "رسیدن به آزادی گاهی بهای جبران نا... More

•●تولد و لب های زخمی/1●•

7 1 0
By TheStrawberryGirl14

قبل از همه چیز سلام.
ممنون که نگاهای قشنگتون رو به من و کودک جدیدم میدید♡
چند تا نکته هست که خواستم بگم تا گیج نشید♡
1: کلماتی  که معمولی نوشته شدن مربوط به زمان حالن.
2:کلماتی که بولد نوشته شدن نوشته های تو کتابن.
3:کلماتی که ایتالیک نوشته شدن مربوط به سال 2019 هستن.
لذت ببرید♡

***

"خداحافظ خاله."
درحالی که داشت با کف دستش رد رژ لب رو با انزجار از روی لپش پاک میکرد گفت.
زن خنده ای کرد و بار دیگه محکم اون یکی لپ بکهیون رو بوسید.
"تولدت مبارک بکهیونا."

بکهیون برای بار چند هزارم تو اون شب از بقیه بابت تبریکشون تشکر کرد، خاله اش آخرین مهمونی بود که داشت خونه رو ترک میکرد و میتونست بعدش یه نفس راحت بکشه اصلا درک نمیکرد پسری به سن اون باید توی جشن تولدش از خاله و عمه هاش پذیرایی کنه؛ ولی هدیه های گرون قیمتی گرفته بود که دوستاش محال بود براش از اون چیزا بگیرن و از این بابت خیلی خوشحال بود!

"حالا شب رو میموندی."
مادرش گفت و بکهیون حس کرد عرق سرد روی تیغه کمرش به جریان افتاده.

"دوست داشتم بمونم ولی چانیول اومده دنبالم."

"چی؟! چانیول اینجاست؟"
ناخواسته با صدای بلندی پرسید.
خالش کمی چشماش گشاد شد و بعد آروم حرفش رو تایید کرد.

بکهیون سریع از در خارج و حتی نفهمید چطور مسیر رو تا سر کوچه دویده.
درحالی که نفس نفس میزد تونست پسری رو ببینه که به موتورش تکیه داده و داره سیگار میکشه.

"فکر میکردم کار داری که نتونستی بیای!"
طلبکار به چانیول توپید و به سرعت سمتش حرکت کرد.
حق داشت عصبانی بشه که پسرخاله اش به جشن تولدش نیومده بود، محض رضای خدا اون این همه خودش رو خوشگل کرده بود!

"فکر نمیکنم مجبور باشم توضیح بدم...ولی"
کمی جلوتر اومد و لب های بکهیون رو لمس کرد.
"من فقط نمیخواستم معذبت کنم و جشن رو خراب کنم.

بکهیون خیلی خشن دست چان رو عقب زد و با غیض
گفت:"صد بار گفتم از پسرا خوشم نمیاد پس دست از این رفتارات بردار!"

چانیول سیگارش رو زیر پا له کرد و خیلی خونسرد درحالی که انگار چیزی نشنیده کوله اش رو باز کرد و از توش یه کتاب بیرون آورد.
اون رو دست بکهیون اخمو [میگه اخمو ولی شما بخونین کیوت] داد:"تولدت مبارک هیون. من کادوت رو دادم ولی کیک نخوردم...حیف شد."
موهای بکهیون رو با دستاش بهم ریخت.
-------
روی تخت و از روی عسلی کنارش پرفروش ترین کتاب دوماه اخیر رو برداشت؛
میخواست شروعش کنه، هیجانش باعث میشد هی وول بزنه و با ذوق بار دیگه به جلد کتاب نگاه کرد.
"دوندگان"
رسیدن به آزادی گاهی بهای جبران ناپذیری داره ولی لذت بخشه نه؟
ما همگی تصمیم گرفتیم آزاد باشیم پس پای تصمیمون میایستیم حتی اگه مجبور باشیم بهاش رو با جونمون پرداخت کنیم؛ پس شروع کردیم...شروع کردیم به جنگیدن؛ فرار هم یه نوع جنگ محسوب میشد دیگه؟ ما انسان های شجاعی بودیم و گاهی فرار شجاعانه ترین کاری بود که میشد انجام داد.

تقدیم به پدرم و تمام از دست رفتگان جولای 2019."

زبونش رو بیرون آورد و لب هاش رو تر کرد، مقدمه رو بعد خوندن رد کرد.
فصل اول رو باز کرد:

ترسیده بودم...تا حدی که نمیتونستم به خوبی روی پاهام بایستم هر از چند گاهی ماشینی از خیابون رد میشد و من میدونستم مخصوص گشته؛ اگر میدیدند که من بعد ساعت 9 که خاموشی شهر اعلام میشد بیرونم قطعا من رو به زندان میفرستادن.
یه ماشین دیگه رد شد و من سریع به سمت خیابون دویدم تا کنار پنجره اتاق اون بایستم.

چشماش رو بست و سعی کرد جمله هایی که خونده بود تصور کنه، اینکه چه اتفاقای دیگه ممکن بود رخ بده.
-------
فلش بک؛ جولای 2019:
با چشمای پر اشک لای دستمال دست دوز ساتن رو باز کرد، با دیدن دسته ای کوچک از موهای معشوق مخفیش اشک هاش سرازیر شدن.
دستمال رو به چراغ نفتی ای که کف اتاق گذاشته بود نزدیک کرد تا بتونه بهتر رنگ فندقی موهای لوهان رو ببینه.
وقتی مطمئن شد خوب با چشم های تارش اون تله مو رو تماشا کرده، دستمال رو با دقت تا کرد، اون رو به سینه اش فشرد و گذاشت صدای خفه هق هق هاش اتاق نیمه تاریک رو به آغوش بگیره.

دقیقا 28 روز از دعواشون گذشته بود؛ 28 روز بود که لوهان گفته بود دیگه دوستش نداره و باید کات کنن؛
28 روز بود که دوست پسر بی وفاش به مدرسه نیومده بود تا سهون رو از نعمت نگاه کردن بهش محروم کنه.
سهون تو این یک ماه بار ها سعی کرده بود لوهان رو جلوی خونه اش گیر بندازه ولی انگار اون پسر قصد خارج شدن از خونه و اتاقش رو نداشت.
و الان سهون دلتنگ ترین بود؛ تنها کاری که میتونست بکنه در آغوش گرفتن تنها یادگاری ای بود که از اون پسر، پیشش به جا مونده بود.

پنجره اش به صدا در اومد، توجهی نکرد.
دوباره به صدا در اومد، انگار کسی سنگ کوچکی بهش کوبیده بود.
با تعجب از جاش بلند شد و پنجره رو به سمت بالا هل داد.

----------
بالاخره پنجره رو باز کرد و من دیدمش...حتی جوری که چراغ نفتی رو گرفته و به سمت پایین خم شده بود میتونست من رو شیفته کنه و راه نفسم رو ببنده.
"سهون..."
صداش زدم نمیدونم چرا ولی صداش زدم، حتی برای به زبون آوردن اسمش هم دلتنگ و بی قرار بودم!

چشماش به من که لباسی تماما مشکی پوشیده بودم افتاد و اون لحظه که چشم هامون به هم تلاقی پیدا کرد، تونستم تند تر شدن ضربان قلبم رو توی گوش هام بشنوم.
چشمای براقش به تنهایی برای روشن کردن زندگی من کافی بودن و این مدته که اون نبود من تو تاریکی غرق شده بودم.
قبل از اینکه روحم به سمتش پرواز کنه تا اون رو در آغوش خودش غرقش کنه صدای ماشین های گشت ما رو به خودمون آورد و رشته نامرئی نگاهامون پاره شد؛
من خودم رو روی زمین انداختم و اون سریع از پنجره فاصله گرفت تا نور چراغ نفتی، توجه سرباز ها رو جلب نکنه.
هربار صدای اون چرخ های کوفتی میومد قلبم سوهان کشیده میشد؛ هربار با خودم میگفتم شاید این آخرین باری باشه که اون صدا رو میشنوم.

اونشب آخرین شب بود؛ نباید برنامه بقیه رو خراب میکردم...
البته زمانی که تصمیم گرفتم چند ساعت قبل از موعد مقرر از منطقه امنمون خارج بشم تا پیش سهون باشم هم یه جورایی فقط یه فاصله باریک با گند زدن داشت...

انگشتش رو لای کتاب گیر داد تا صفحه اش رو کم نکنه و کتاب رو بست.
محکم کتاب رو به قفسه سینه اش فشار داد و سعی کرد با بستن چشم هاش تنفس و تپش قلبش رو به حالت نرمال برگردونه؛ این رسما اولین داستانی بود که درباره یک ذوج همجنسگرا میخوند و برای اون که روبه رو شدن با گرایشش براش بزرگترین ترس بود کمی زیادی سنگین بود.
گوشیش رو برداشت و به چانیول تکست داد.
"خیلی خوب قصدت رو از هدیه دادن این کتاب فهمیدم."
جوابش از چیزی که فکر میکرد سریع تر اومد:
"شجاع باش بکهیون.
هروقت کتاب رو تموم کردی بهم پیام بده."

"میخوای چیکار کنی؟"

"هدیه اصلی تولدت رو میدم!"

میدونست چانیول قرار نیست دیگه به پیام هاش که حاوی پرسش های متعددی بودن جواب بده پس گوشیش رو روی تخت انداخت و دوباره چشماش رو روی کلمات فیکس کرد.

----------
فلش بک؛ جولای 2019:

زمانی که از رد شدن اون ماشین مطمئن شد بلند شد و دوباره سهون رو با صدایی که سعی در آروم نگه داشتنش داشت صدا زد.
اون جواب نداد...
بار دیگه صداش زد.
بازم جوابی نشنید و شانه های پهن سهون رو ندید.

خواست دوباره سنگی برداره به اتاق معشوقش بندازه که در خونه باز شد؛ سهون در حالی که اینبار یک سویشرت مشکی پوشیده بود مثل یک گلوله که از اسلحه شلیک شده به سمت لوهان اومد و روش پرید.
هر دو محکم به زمین خورده بودن ولی سهون بازم محکم بغلش کرده بود.
پسر بزرگتر ازش فاصله گرفت و تمام خشم، نگرانی، دلتنگی و عشقی که نسبت به پسر کک مکی داشت تو یک مشت ریخت و روی صورت ریزه میزه اش پیاده کرد و دوباره محکم بغلش کرد.

چند دقیقه گذشته بود ولی سهون از روش بلند نشده بود و هنوز داشت اون رو بین بازوهاش فشار میاد.
از مشتی که خورده بود دلخور نبود؛ میدونست این خیلی کمتر چیزیه که حقشه. ولی الان اومده بود؛ اینجا بود تا از دل سهون کوچولوش دربیاره.
سهون کوچولویی که مال خود خودش بود...

خنده ای کرد و به کتف پسر زد:
_"سهون...باور کن خفه شدم!"

پسر بزرگتر مثل اینکه تازه متوجه موقعیت باشه سریع از روش بلند شد، کنارش نشست و لوهان رو بلند کرد.
درحالی که هر لحظه ممکن بود به گریه بیافته صورت لوهان رو با یک دست قاب گرفت؛ دست دیگش هنوز داشت اون دستمال رو میفشرد.
شهر تو تاریکی فرو رفته بود و اون از اینکه نمیتونه صورت معشوق بی وفاش رو ببینه دلگیر بود.

"_ببخشید عزیزکم...ببخشید که بهت مشت زدم...بابت همه چی متاسفم! اصلا همه چیز تقصیر من. لطفا دیگه باهام قهر نباش"
سهون سریع گفت، دیگه تحمل نداشت؛ حتی تصور تحمل دوری آهوش سخت ترین کار ممکن بود!

در جواب، لوهان گونه های مردش رو نوازش کرد و بوسه ای به گوشه لبش گذاشت:
"_قشنگ من...هیچ چیز تقصیر تو نیست! من اینجام تا توضیح بدم چی شده. اما این بیرون امن نیست بیا بریم خونه."

مرد بزرگتر زبونش رو روی رطوبت لبهاش کشید؛ خون... با مشتش به لب های قشنگ عسل شیرینش آسیب زده بود.
قبل از اینکه افکار سیاهش دورش رو احاطه کنند لوهان دستش رو گرفت و به سمت در خونه که رو به خیابون بود دوید تا بیشتر از این در معرض خطر و استرس نباشن.
سریع در رو بست و قبل از اینکه بتونه نفسش رو رها کنه توسط سهون به در کوبیده شد و محکم بوسیده شد.
-------

دلتنگی...
این طعم تنها چیزی بود که به همراه طعم خونی که از گوشه لبهام در جریان بود، در اون بوسه چشیده میشد.
راستش خوشحال بودم، اون مرد جوری من رو میبوسید که باعث میشد فکر کنم من تنها کسیم که وجود داره.
-------
محکم گونه های سرخ شده اش رو باد زد، دو نفر پنج سال پیش داشتن هم رو میبوسیدن و اون داشت اینجا خجالت میکشید.
-------
فلش بک؛ جولای 2019:

دست هاش رو تو پهلوی لوهان فرو کرد و بیشتر روش خم شد.
اینکار باعث شد پسر کوچکتر به کمرش قوسی بده و آرنج هاش رو به پشت گردن سهون بگیره.
بعد از مدتی هر دو کمی از هم فاصله گرفتن تا نفس بگیرن درحالی که نمیدونستن هوایی که دارن وارد ریه شون میکنن اکسیژنه یه بازدم طرف مقابلشون.

"دلم برات تنگ شده بود."
سهون با صدای آرومی گفت.

"منم همینطور...داشتم دیوونه میشدم...هربار که به حرف هایی که بهت زدم فکر میکنم میخوام خودمو بکشم"

سهون لبخندی زد و پهلوش رو نوازش کرد:
"اینجوری نگو قشنگم خب؟ بیا بریم تو اتاقم"

خواست چراغ نفتی رو از روی اپن برداره که لوهان دوباره اون رو به سمت خودش کشید و محکم بوسیدش، جوری محکم که لبش کمی پاره شد.
پسر کوچکتر عقب تر رفت و خون کمی که از لب سهون جریان پیدا کرده بود رو با شصتش گرفت و اون رو داخل دهنش فرو برد.
خنده شیرینی کرد و به لب سهون اشاره کرد:"حالا بی حساب شدیم!"

سهون لپ لوهان رو محکم کشید و چند بار تکونش داد.
"کوچولوی کیوت"
بی طاقت گفت و لبخند لو بزرگتر شد.
بازوش رو دور گردن پسر کوچیک تر حلقه کرد و بعد از برداشتن چراغ از پله ها بالا رفت تا هردو به اتاقش برن.

زمانی که به اتاق رسیدن سهون چراغ رو کف زمین گذاشت و هر کدوم یک طرفش، روبروی هم نشستن.

نگاه لوهان به دستمال داخل مشت سهون افتاد...
چشمهاش برق زد! میدونست که داخل اون دستمال چی وجود داره.

"منم کنارم نگهش داشتم."
با صدای بلندی گفت و دستش رو سمت یقه اش برد و گردنبند دست سازش رو ازش بیرون کشید.
سهون به گردنبندی که لوهان به خاطر نشون دادنش گردنش رو جلو آورده بود نگاه کرد.
گردنبد از یه بند مشکی شروع میشد که ازش یه شیشه مستطیلی تقریبا مقاوم آویزون بود و داخل اون شیشه، دسته ی کوچکی از مو قرار داشت که با کش پلاستیکی صورتی رنگ بسته شده بود؛ به همراه یه گل کوچیک زرد رنگ.

قلب سهون فرو ریخت...
اون گل رو خودش به لوهان داده بود و اون موها...
برای خودش بودن!
احساس میکرد نمیتونه از عشقی که به اون پسر داره زنده بمونه.
نگاهش به چشمای براقش خورد و کک های روی گونش...
چقدر زیبا بود!
یهویی لپ های تپل پسر رو گاز گرفت، محکم تا جایی که جیغ پسر کوچکتر بلند شد.
با خنده عقب کشید و جای دندون هاشو رو لپ های سرخ پسر بوسید.

یکبار اوایل رابطشون زنگ تفریح که زود تر از بقیه به سالن رزمی رفته بودن لوهان قیچی ای که با خودش آورده بود رو در آورد و موهای هردوشون رو قیچی کرد و گفت خوبه که بخشی از یکدیگه رو همیشه پیش هم داشته باشن.

"سگ وحشی!"
لوهان با حرص درحالی که داشت گونه اش رو میمالید گفت.

"فراموش کردی؟ گرگ ها هم یه نوع سگن. وظیفه گرگ ها هم خوردن آهو های خوشگل و ظریفه!"

لوهان پوکر به قیافه بشاش سهون خیره شد.
بعد یهو لبش رو گاز گرفت و با عشوه گفت:
"پس میتونی از خوردن این شروع کنی."
پاهاشو کمی باز کرد و با چشم به وسطشون اشاره کرد.

سهون ناباور تکخندی زد:
"پسره ی بی حیا."

لوهان سریع به حالت اول برگشت و چهار زانو نشست؛  صورتش جدی شده بود.

----------
وقتی برای شوخی نبود من اونجا بودم تا آخرین حرف هام رو بزنم اگه اون میخواست باهام میومد و اگه نمیخواست...
نمیخوام به این به این مورد فکر کنم.
آرنج هام رو به زانوم تکیه دادم و کمی به جلو خم شدم تا بتونم با صدای آروم تری توضیح بدم:

"ما داریم فرار میکنیم!"
اوه...فکر کنم گند زدم! نباید اینجوری خبر میدادم!
چهره سهون مبهوت شد و برای چند لحظه اونجوری موند، مثل زمانی شده بود که تلوزیون برای مدت کوتاهی هنگ میکرد.
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه من دوباره شروع کردم.

"پدرم...اون با چند تا از دوست ها و همسایه های مورد اعتمادمون صحبت کرده. اونا تونستن یه رابط از کره جنوبی پیدا کنن و یه فرد که اونا رو به اون رابط برسونه، حدود یه ماهه دارن برنامه میریزن امشب قراره همگی بریم سمت مرز کره جنوبی."

"چر-چرا انقدر یهویی؟ ا-اصلا چرا بعد یه ماه داری به من میگی؟"

لرزش صدای سهون و لکنت کوچکی که داشت...
اینا برای فرو ریختن دیوار مقاومتی که برای خودم ساخته بودم کافی بودن.
اگه میخواستم صادق باشم ترسیده بودم؛ بد هم ترسیده بودم.
ممکن بود امشب آخرین شبی باشه که زنده ام...
اگه دیگه نمیتونستم ببینمش چی؟
بغضم سریع تر از چیزی که انتظارش رو داشتم به سراغم اومده بود.

"سهون تو نباید میدونستی!
اگر یه نفر به تو شک میکرد که میدونستی و گزارش ندادی میدونی چی میشد؟ من نمیتونم حتی یه خراش روی ناخنت رو تحمل کنم اگه اعدام میشدی من چیکار میکردم؟هوم؟
من اون دعوا رو وسط مدرسه راه انداختم تا همه فکر کنن دوستیمون تموم شده تا ذره ای نگاه ها سمت تو کشیده نشه...
منو میبخشی نه؟ میشه منو ببخشی قشنگ من؟"

بی رحمانه بود درحالی که تمام تقصیر ها گردن من بود کسی که داشت گریه میکرد من بودم، اگه دست من بود اشک هایی که آروم داشت روی صورتم مینشست رو متوقف میکردم.
این یه نوع مظلوم نمایی نبود که؟ یا بود؟

سهون حرفی نمیزد و نفس من هر لحظه تنگ تر میشد، ولی من میدونستم که اون داشت با خودش یکی به دو میکرد تا جوابی به من تحویل بده.
باید صبر میکردم...
"من نمیتونم ببخشمت لوهان...
و اونجا بود که من حس کردم راه نفسم بند اومد.

بکهیون قمقمه ایس آمریکانوش رو برداشت و سریع کمی ازش خورد.
دوباره به سراغ بقیه داستان رفت، به شدت کنجکاو شده بود کتاب قطوری نبود و امشب میتونست تمومش کنه.
--------------
فلش بک؛ جولای 2019:

بعد از کمی سکوت به حرف اومد نمیدونست گفتن این حرفا درسته یا نه؟
ولی اون خیلی وقت بود که ورژن شکسته وجودش رو به لوهان نشون داده بود:
"من نمیتونم ببخشمت لوهان...
درواقع اصلا نمیدونم چطور باید ببخشمت... هیچ کس تا به حال از من معذرت خواهی نکرده که بدونم بخشیدن چه طوری عه؟
ولی دیدم که وقتی یکی رو میبخشی یعنی دلخوریت ازش رفع شده و دوباره مثل سابق باهاش رفتار میکنی.
من رفتارم باهات عوض نشده که بخوام دوباره مثل سابق باشم؛ در مورد دلخوری... نمیدونم الان چه احساسی دارم اگه بخوام میتونم تا آخر عمرم تصور کنم اون دعوا رخ نداده و تو اون حرفا رو به من نزدی.
ولی با یه تلنگر کوچیک قراره دوباره یادم بیاد و این بعد ها ممکنه بازم بین من و تو فاصله بندازه...
ولی اگه نبخشمت هم همیشه یه چیزی قراره تو دلم سنگینی کنه نمیدونم انگار نمیتونم به راحتی بهت محبت کنم یه جورایی انگار دارم با هرکاری که در حقت میکنم خودم رو زیر پا میذارم.

اگه ببخشمت به خودم پشت کردم و اگه همینجوری ببخشمت باز به خودم پشت کردم.
من نمیتونم همینجوری ببخشمت؛ میخوام ها ولی یه چیزی هست که نمیذاره.
لطفا تو براش تلاش کن، از دلم دربیار و تلاش کن تا ببخشمت..."

تبسم کوچکی رو لب های لوهان جاگیر شد؛ اگه سهون رو نداشت باید چیکار میکرد؟ پسر با درکش...

دوباره وارد اون پوسته شیطونش شد؛ باید این جو غم زده رو عوض میکرد:

"میخوام برای کشیدن نازت یه شب عالی بسازم عزیزم"
با ناز گفت.

پسر بزرگتر که هنوز تو خودش فرو رفته بود منظورش رو نگرفت:
"میخوای چیکار کنی؟"

لوهان صدایی از سر ذوق در آورد.
"میخوام شلوارمو بکشم پایین!"

شونه های سهون پرید؛ این پسر داشت چی میگفت؟!
زبونش به کلی بند اومده بود!

لوهان حتی بهش فرصت آنالیز کردن شرایط رو نداد؛ پاشد و شلوارش رو تا رون هاش پایین کشید بعد
خیلی سریع چهارزانو نشست و توی قسمت داخلی شلوارش دنبال چیزی گشت.

سهون حرکت سریع دستای لوهان روی شلوارش رو نمیدید یعنی حتی اگه به اون بود اون دست ها رو متوقف میکرد تا بدون مزاحمت بتونه پاهای پسر کوچکتر رو دید بزنه؛
آخه محض رضای خدا، چه کسی رون های به اون خوشگلی داشت؟!
کاش میتونست گازشون بزنه؛ این واقعا خواسته قلبیش بود!

لوهان بالاخره تونسته بود اون جیب کوفتی رو تو قسمت داخلی شلوارش پیدا کنه و دستگاه کوچکی که توش قایم کرده بود رو دربیاره؛ پنهانی نفس راحتی کشید، داشت زیر نگاه سهون آب میشد و به این نتیجه رسیده بود که شاید از اول هم درست نبوده این شوخی رو بکنه!

چند تا آهنگ خارجی داشت و چون حکم اینا تو کشورشون اعدام بود تو قسمت داخلی شلوارش یه جیب دوخته بود و اونا رو تو اون جیب نگه داشته بود تا گیر نیافته.
حتی همین شلوار هم تو پایین ترین نقطه کمدش گذاشته بود و فقط همین آخرین روز پوشیده بودش! 

دستگاه پخش موسیقی رو کنار چراغ روی زمین گذاشت؛ خواست شلوارش رو بالا بکشه که دست سهون سریع روی مچش نشست:

"اگه بذارم!"

لوهان خنده مضطربی کرد و با لبخندی که به زور میخواست باهاش حالت صورتش رو موجه نشون بده زمزمه کرد:
"م-منظورت چیه؟"

سهون لبخندی زد که قصدش فقط مسخره کردن لبخند لوهان بود و بعد با بالا بردن ابروهاش پرسید:
"نمیدونی یعنی؟
با حالت مثلا متاسفی ادامه: الان باید با پسر به این پاکی چه کار کنیم؟"

لوهان دستش رو به زور از زیر حصار دست های سهون آزاد کرد و سعی کرد کمی پسری که روش خم شده رو عقب بده؛ البته بی ثمر بود.
آخرین تلاش های خودش رو کرد تا بلکه پسربزرگتر رو از تصمیمش منصرف کنه چون با توجه به آخرین تجربه ای که باهاش تو اتاق خودش داشت میدونست قراره حسابی درد بکشه:
" عزیزم ببین واقعا فکر نکنم بتونیم انجامش بدیم...میدونی آخه...آخه..."
کمی وقفه تو صحبتش ایجاد شد؛ شت چرا انقدر پیدا کردن یه بهانه سخت شده بود؟

"آخه ممکنه مامانت صدامون رو بشنوه!"
انقدر هیجان زده شده بود که این حرفش رو به نسبت ولوم مکالمشون بلند تر گفته بود.

"لوهان!"
سهون جدی شروع کرد و فاک! پسر کوچکتر میتونست بارها با تصور این روی جدی سهون به ارگاسم برسه!

"هرچقدر بیشتر لفتش بدی آخر سر منم قراره بیشتر به التماس برای خواستن بذارمت پس تصمیمت رو بگیر"
و تیر آخر.

لبش رو از تو گاز گرفت، سهون امشب چرا انقدر هات شده بود؟یعنی بل به خاطر این بود که یه ماهه اون رو ندیده؟
بهتر بود این روی جدیش رو کنار بگذاره چون لوهان مطمئن نبود اون موقع روزی چند بار قراره جلوش تعظیم کنه! البته پشت بهش!

"هرچی تو بگی!"

دستش تا گردن سهون رفت و بعد جلو کشیدنش بوسه ای رو شروع کرد.

اون بوسه ادامه پیدا کرد تا به خزیدن دست های سهون به زیر لباس لوهان رسید.
حرکات لوهان خیلی خشن شده بود تاجایی که 
دوبار از لب های سهون خون اومده بود؛ دلتنگ، ترسیده و مغموم بود و احساستش رو با گاز گرفتن لب های نازک و پوست شیری سهون خالی میکرد.
این که این ممکن بود آخرین بار باشه آزارش میداد و تا سر حد مرگ کلافه اش میکرد.
نمیخواست اگه سهون نیومد رو ترکش کنه! محض رضای خدا چطور باید بدون اون دووم میاورد؟ خواهرش میگفت بخشی احساسات شدیدش به خاطر سنشه و این که سهون اولینشه هم بی تاثیر نیست...خب که چی؟ چون الان سنش کم بود یعنی احساسی که داشت قرار نبود باعث دردش بشه؟

افکار درهمش باعث شده بود محکم تر شونه سهون رو گاز بگیره پسر بزرگتر انگار بالاخره دست از تظاهر به نفهمی برداشت و آروم لوهان رو عقب کشید.
با انگشت شصتش شروع کرد به نوازش قسمت جلویی شونه پسر کوچکتر تا بتونه کمی تسکینش بده.
"خوب نیستی لو کوچولوی من."

لوهان نگاه بغض آلودش رو بهش دوخت و سرش رو به چپ و راست تکون داد، با صدای گرفته ای گفت:
"خوب نیستم..."

بلافاصله بغضش ترکید. لوهان با دستهاش صورتش رو پوشوند تا بیشتر از این با گریه هاش سهون رو اذیت نکنه.

دستش رو لای موهای پسر کوچکتر فرو کرد، به طور کامل به سمتش خم شد و اون رو تو آغوشش قایم کرد طوری که انگار میخواست به دنیا ثابت کنه نمیتونه اون پسر رو ازش بگیره؛ اما هم خودش، هم دنیا و هم موجود دوست داشتنی تو بغلش میدونستن اینجا آخر خطه.

سرش رو به صورت لوهان که روی سینه اش جا گرفته بود نزدیک کرد؛ با بوسه های آروم متعدد سعی داشت کمی پسرکش رو تسکین بده ولی اینکارش بیشتر آتیش به دل لوهان مینداخت و گریه اش حتی شدت میگرفت.

با دلتنگی ای که حالا بیشتر حس میکرد دستاش رو دور سهون حلقه کرد و گذاشت صدای گریه اش بالا بره، عادت نداشت آروم و بی صدا اشک بریزه و نمیدونست این خوب بود یا بد؟
الان فقط میخواست خودش رو خالی کنه پس قاطی هق هق هاش گفت:

"نمیخوام...نمیخوام تنها برم...سهون...لطفا...من رو تو بغلت نگه دار و نذار من رو ببرن...خواهش میکنم!"

سهون بوسه ای لای موهاش کاشت و نوازش پشتش رو ادامه داد:"نمیشه عزیزم باید...بری."

حتی به زبون آوردنش برای خودش هم سخت بود. چطور باید از خورشید میخواست بره؟لوهان خورشید زندگیش بود.
ولی انگار روانش مریض بود و میخواست فقط خودش رو آزار بده.
"  میدونی کره جنوبی چقدر قشنگه؟ کلی چیز جدید برای امتحان کردن قراره داشته باشی. میتونی برای خودت آرایشگاه بزنی و حتی موهاتو رنگ کنی!"
درحالی که داشت بدن هردوشون رو مثل گهواره به جلو و عقب تاب میداد کنار گوشش زمزمه کرد.

لوهان خندید.
باید هم حرفش خنده دار میبود چطور وقتی خودش حتی عکسی هم از اونجا ندیده بود داشت از زیباییش میگفت؟ ولی میدونست هر جا هم که باشه بازم از اینجا بهتره.

لوهان ازش جدا و با خنده گفت:" آخه کدوم احمقی از این مدل مو خوشش میاد که من براش کوتاه کنم؟"
به موهای خودش رو سهون اشاره کرد.
اوه درست بود اینجا مدل موهای محدودی بود که هر مرد و زن میتونستن داشته باشن و واقعا هیچ کدومشون جالب نبودن!

"بازم اونجا برات بهتره لوهان."
صادقانه گفت.

"کره جنوبی یا شمالی هیچکدوم بدون تو برام بهتر نیست."
آه واقعا چش بود؟ قرار بود تمام آبی که امروز خورده بود رو گریه بکنه؟ چرا فقط اشک هاش تموم نمیشدن تا بیشتر از این سهون رو اذیت نکنه؟

صورت لوهان به خاطر بغضی که سعی در مهارش داشت سرخ شد و گلوش کمی باد کرد.
نفس عمیقی کشید خواست با گرفتن پهلوهای لوهان اون رو روی تخت بنشونه که با سوالی که با تمام مظلومیت پرسیده شده بود بندش لرز رفت.

"نمیشه باهام بیای؟"
از این میترسید! اون نمیتونست با اونها فرار کنه!

***
خب همونطور که فهمیدید شخصیت های هونهان تو کره شمالی زندگی میکنن و اونجا یه قوانینی داره که تو این پارت بهش اشاره شد.

-تو کره شمالی اگه یک فرد فرار کنه اعضای خانواده اش اعدام میشن.

-تو کره شمالی اگه یه نفر از فرار یه خانواده خبر داشته باشه و گزارش نده اعدام میشه.
(کلا ادما رو دارن پخ پخ میکنن:/)

-دیدن فیلم و سریال های خارجی، گوش کردن آهنگ هایی به غیر از آهنگ های کره شمالی حکمش اعدامه.

-اونا یه ساعت مشخص دارن و راس اون ساعت خاموشی کشوره.
***
خب این شما و این پارت اول دوندگان، نظری درباره اش دارین؟
به نظرتون سهون چرا نمیتونه با لوهان فرار کنه؟

دوستون دارم. ووت و بوس و اینا رو هم یادتون نره.
-دالگی

Continue Reading

You'll Also Like

72K 3.5K 69
Well, this is my first attempt of trying short stories. It is the collection of love stories.
74.9K 150 6
Emily is your classic good girl. Shes 18 years old. Her life seems all planned out but what happens when she is taken and forced into diapers? Will s...
91.5K 2.1K 49
Alissa Iris De León the daughter of both the Spanish and Italian Mafia. A week after she was born she was sent away from her 2 brothers to live with...
43.7M 1.3M 37
"You are mine," He murmured across my skin. He inhaled my scent deeply and kissed the mark he gave me. I shuddered as he lightly nipped it. "Danny, y...