Saving You In My Arms

By HellishGirl_6104

5K 1.1K 1.4K

❈Saving You In My Arms ❈Genre: Omegavers, Romance, Fluff, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl ❗️این د... More

❃Part 1❃
❃Part 2❃
❃Part 3❃
❃Part 5❃
❃Part 6❃
❃Part 7❃
❃Part 8[End]❃

❃Part 4❃

548 146 137
By HellishGirl_6104

چند روزی می‌شد که دخترکشون به جمع کوچیک و گرمشون اضافه شده بود. دو روز اول همه‌چیز در بهترین حالت ممکن سپری شد. از اونجایی که چانیول دو روز مرخصی داشت، خیال بکهیون به طور کامل راحت شده بود. چون آلفای عزیزش توی موقعیت‌های مختلف حواسش به همه‌چیز بود و اگر مشکلی پیش میومد به راحتی کنترل اوضاع رو به دست می‌گرفت. طی اون دو روز هارا از طریق دیدن آلبوم‌های خانوادگی بیشتر از قبل با خانواده‌ی پدرهاش آشنا شد.

بکهیون حس می‌کرد همه‌چیز خیلی سریع داره جلو می‌ره و این کار شاید زیاده‌روی باشه، چون هیچ ایده‌ای نداشت دخترکشون ممکنه چه واکنشی نشون بده. حتی می‌ترسید با دیدن اون عکس‌ها، یاد خانواده‌ای که ناگهانی از دست داده بود بیفته و بکهیون به هیچ‌وجه طاقت دیدن دوباره‌ی اشک‌هاش رو نداشت.
با وجود مخالفت‌های بکهیون، چانیول آلبوم عکس‌ها رو بیرون آورد و تمامی عکس‌ها رو درحالی‌که دخترکش رو توی بغلش نشونده بود، نشونش داد. خوشبختانه هارا واکنش بدی نشون نداد و لحن و اداهایی که چانیول حین تعریف خاطراتش درمی‌آورد، باعث شده بود هرچند کوتاه بخنده.

آرامش امگای قدکوتاه که با حضور گرم و صمیمی همسر و دخترش به وجود اومده بود، با اتمام مرخصی همسرش به پایان رسید و توده‌ی بزرگ و ترسناکی از اضطراب و ترس جاش رو گرفت. بکهیون رسما وحشت کرده بود. می‌ترسید وقتی تنهاست و آلفاش پیششون نیست اتفاق بدی بیفته و مطمئن نبود بتونه مثل همسرش اوضاع رو کنترل کنه. اگه حال دخترشون بد می‌شد؟ یا بهونه‌ می‌گرفت و گریه می‌کرد؟ واقعا نمی‌دونست باید چه غلطی کنه. هارا مونگریونگی نبود که بتونه با تشویق و بازی‌کردن باهاش حواسش رو پرت کنه... اون یه انسان بود با کلی آسیب و حساسیت‌های مختلف که بکهیون چیزی ازشون نمی‌دونست. فکرهاش اون‌قدر ترسونده بودنش که نتونسته بود طاقت بیاره و تمامشون رو جلوی آلفاش به زبون آورده بود و با امیدواری‌ای که خودش می‌دونست احمقانه‌ست، منتظر بود چانیول مرخصیش رو تمدید کنه اما این اتفاق نیفتاده بود.

"هر اتفاقی افتاد و حس کردی ترسیدی و نمی‌تونی از پسش بربیای، بهم زنگ بزن خب؟ هرچی."
این آخرین حرفی بود که آلفاش قبل از ترک‌کردن خونه جهت آروم‌کردنش زده بود و بعد تنهاش گذاشت.

+هیچی نمی‌شه. اون بچه فقط محبت می‌خواد. باید به خودم مسلط باشم.
با خودش زمزمه کرد و بدنش رو روی مبل سه‌نفره‌ی توی پذیرایی رها کرد. زندگی در هرصورت جریان داشت. پس باید تلاش می‌کرد خودش رو با شرایط جدید وفق بده. سخت نبود. همون‌طور که چانیول و خودش تونسته بودن تغییر کنن، دختر عزیزش اون‌قدر قوی بود که بتونه با زخم‌های روحش کنار بیاد و حتی ترمیمشون کنه. فقط نیاز به کمک داشت و باباهاش همه‌جوره کنارش بودن.

همون‌طور که در تلاش بود افکارش رو مرتب کنه، سگ پاکوتاهش پرسروصدا از روی مبل بالا اومد و روی شکم تخت صاحبش نشست. دست‌های بکهیون دور بدن سگ کیوتش حلقه شدن و سرش رو نوازش کرد.

+گرسنته شیطون آره؟ هرموقع گرسنه‌ای انقد مظلوم و آروم می‌شی.
مونگی در جواب خرخر آرومی کرد و کف دست بکهیون رو لیسید.

+بیا بریم غذات رو بدم بهت قبل اینکه من رو جای غذا بخوری.
درحالی‌که مونگی رو تو بغلش نگه داشته بود، از روی مبل بلند شد و با قدم‌های آرومش به آشپزخونه رفت. ظرف غذای مخصوص مونگی رو پر کرد و همراه کاسه‌ی آب جلوش قرار داد.

قبل از اینکه مشغول آماده‌کردن صبحونه برای خودش بشه، تصمیم گرفت به اتاق هارا سر بزنه. از اونجایی که دیروز برای خریدن یه‌سری لوازم برای دخترشون به یکی از مراکز خرید نسبتا شلوغ سئول رفته بودن، تایم زیادی رو بیرون گذرونده بودن و اون روز متوجه شده بود هارا از ازدحام و جمعیت می‌ترسه و به همین دلیل انرژی زیادی رو صرف کرده بود. احتمال می‌داد دخترکش هنوز هم خواب باشه و همین‌طور هم بود. چهره‌اش توی خواب آروم بود و همین باعث شد امگا نفسی از سر آسودگی بکشه. پتو رو روی بدن ظریفش بالا کشید و دستش که روی تشک مشت شده بود رو آروم بوسید.
باید برای دخترش یه صبحونه‌ی خوش‌مزه آماده می‌کرد و براش تبدیل به بهترین بابای دنیا می‌شد.

☆~☆~☆~☆

اتاق مهمان جایی بود که همیشه برای خلق نقاشی‌های خاص خودش ازش استفاده می‌کرد و حالا که اون اتاق تبدیل به مکان امن دخترش شده بود، وسایل مربوط به کارش رو به کمد بزرگی که توی اتاق مشترکشون قرار داشت انتقال داده بود. به کمک چانیول مبل‌های پذیرایی رو جابه‌جا کرده بود و حالا یه فضای خالی پشت مبل‌ها برای کار خودش داشت.

بعد از خوردن صبحانه و مرتب‌کردن آشپزخونه، وسایلش که شامل بوم، سه‌پایه، جعبه‌ی قلمو، پالت و رنگ‌های مورد نظرش بود رو از اتاق بیرون آورد و همه رو روی ملحفه‌ای که پهن کرده بود قرار داد. ارتفاع سه‌پایه رو تنظیم کرد و بوم رو روش گذاشت.
قلموی مورد نظرش رو از توی جعبه در آورد و بعد از پوشیدن لباس کارش، مقداری از رنگ آبی رو روی پالت رنگش ریخت و کارش رو شروع کرد. طرح خاصی مد نظرش نبود، نقاشی براش خونه‌ی امنی بود که ذهنش رو آروم می‌کرد و از اونجایی که حالا ذهنش توی آشفته‌ترین حالت ممکن بود، دست به دامن عشق دومش شده بود. گاهی وقت‌ها که از نتیجه‌ی کارش راضی بود، با دوربین عکاسیش از هنری که خلق کرده بود عکس می‌گرفت و تو پیج کاریش پستشون می‌کرد. وقتی اولین پستش رو گذاشته بود، فکر نمی‌کرد طرح‌هاش اون‌قدر محبوب بشن و حتی براشون مشتری پیدا بشه.

چانیول پشتیبان و مشوق خوبی براش بود و باعث شد کارش رو جدی‌تر بگیره و کارهای بیشتری رو توی پیجش پست کنه. آلفای مهربونش حتی بهش پیشنهاد داده بود یه نمایشگاه جمع‌وجور برگزار کنه و اجازه بده کارهاش بیشتر دیده بشن اما تصورکردن اون موقعیت هم برای بکهیون سخت و استرس‌زا بود. از نظر خودش کارهاش در حدی نبود که بتونه نمایشگاه برگزار کنه، اما خانوادش باهاش موافق نبودن.

*بکهیونی؟....
صدای زیر و نازکی باعث شد نگاهش رو از بوم روبه‌روش بگیره و با دیدن دخترکش که با عروسک تو بغلش، مشغول مالیدن چشم‌هاش بود حس کرد قلبش سریع‌تر از حالت عادی می‌زنه.

+جانم عزیزم؟ کی بیدار شدی قشنگم؟
امگای نقاش درحالی‌که تلاش می‌کرد لباس کارش رو از تنش دربیاره با لحن نرمی گفت.

*همین الان... هیولاها دارن تو شیکمم دعوا می‌کنن!

+پس خانم کوچولومون گرسنه‌ست؟
بکهیون با لحن بچگانه‌ای پرسید و هارا بدون ذره‌ای مکث سر تکون داد.

+دنبالم بیا تا هیولاها رو آروم کنیم.

هارا درست مثل یه جوجه اردک دنبال بابای کوچولوش راه افتاد و حین اینکه تلاش می‌کرد پشت میز غذاخوری قرار بگیره، مردد پرسید:

*پس اون یکی آقاهه کجاست؟

+چانیول رو می‌گی؟

*اسمش سخته!
هارا خجالت‌زده لب زد و مشغول بازی با لباس عروسکش شد.

+رفته سر کار عزیز دلم. غروب برمی‌گرده پیشمون.

*مهربونه ولی قدش خیلی بلنده!

+از قدبلندا می‌ترسی؟
بکهیون همون‌طور که بطری شیر رو باز می‌کرد با لحن بامزه‌ای پرسید.

*نه نمی‌ترسم! فقط...

+فقط چی؟

*دوست دارم بلند باشم... دوست‌هام به‌خاطر قدم مسخرم می‌کردن.
صورت هارا حین گفتن این حرفا درهم رفته بود به‌نظر میومد داره خاطرات ناخوشایندی رو توی ذهنش مرور می‌کنه.

+کسی که مسخرت می‌کنه دوستت نیست عزیز دلم.
بکهیون بعد از قراردادن ظرف کورن‌فلکس جلوی هارا با آرامشی که کاملا ساختگی بود گفت و روی صندلی خالی کنار دخترکش نشست. خوشبختانه هارا هنوز به بلوغ نرسیده بود و متوجه فرومون‌های تلخش نمی‌شد. شنیدن این حرفا از زبون اون کوچولو هم‌زمان ناراحت و عصبانیش می‌کرد. هارا فقط یک‌سال توی اون شرایط و وضعیت زندگی کرده بود و این‌قدر آسیب دیده بود، پس چه بلایی سر کسایی میومد که از بدو تولدشون توی پرورشگاه زندگی کرده بودن؟

+تو هنوز کوچولویی. اگه غذاهای سالم و مقوی بخوری زود رشد می‌کنی و قدت بلند می‌شه. حتی ممکنه بلندتر از چانیول بشی!

*واقعا؟

+اوهوم. اونایی که مسخرت می‌کردن بدجنس و بی‌ادب بودن. دیگه به حرف‌هاشون فکر نکن عزیزم. خب؟
دخترش در جواب سر تکون داد و عروسک توس بغلش رو روی میز قرار داد. بکهیون با لبخند قاشق رو پر کرد و درحالی‌که صدای قطار رو درمی‌آورد، قاشق رو به لب‌های دخترکش نزدیک کرد.

هارا مردد نگاهی به قاشق کرد و با تأخیر دهنش رو باز کرد. امگای قدکوتاه‌تر پنهانی نقس عمیقی کشید و راحت‌تر از چند ثانیه پیش روی صندلی جا گرفت. این حالت‌ها عادی نبودن. مطمئن بود این حجم از ترس و استرس عادی نیست و حتی تصور اینکه دوباره به وضعیتی که سه سال قبل داشته برگشته باشه باعث می‌شد بخواد بمیره. باید هرچه سریع‌تر دکتر بائه رو می‌دید.

+باید بهم بگی غذاها و خوراکیای موردعلاقه‌ت چیه تا برات درست کنم.
بکهیون درحالی‌که قاشق دوم رو پر می‌کرد با لبخند نرمی پرسید و سعی کرد افکار ترسناکش رو به عقب برونه.

*غذاهایی که قدم رو بلند کنن!
هارا با لحن بچگانه‌ای گفت و قبل اینکه بکهیون بتونه حرفی بزنه ادامه داد:

*پاستیل هم خیلی دوست دارم!

+پس باید صبحونه‌ی امروز رو کامل بخوری چون شیر قدت رو بلند می‌کنه.
امگای نقاش قاشق‎های بعدی غذا رو هم با گپ‌زدن با دختر کوچولوش بهش داد و درست زمانی که داشت میز آشپزخونه رو جمع می‌کرد تا به کمک هارا برای عوض‌کردن لباسش بره، زنگ خونه به صدا در اومد.

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. تا جایی که یادش میومد کسی قرار نبود این ساعت از روز به دیدنش بیاد. دختر کوچولوش با سرگردونی وسط پذیرایی قرار گرفته بود و نگاهش پر از ترسی بود که بکهیون جنسش رو نمی‌شناخت.

یعنی ممکن بود از پرورشگاه برای بررسی شرایط اومده باشن؟

☆~☆~☆~☆

تمام استرس و نگرانی‌ای که با صدای زنگ در بهش وارد شده بود، با دیدن چهره‌ی آروم و سرزنده‌ی درمانگرش، خانم بائه نیست و نابود شد. انگار آلفای عزیزش از دکتر بائه خواسته بود برای بررسی شرایط دخترشون به خونه بیاد اما فراموش کرده بود با امگاش درمیون بذاره.

-فکر کنم بدموقعی اومدم آره؟ به آقای پارک گفته بودم امروز برای دیدن دخترکوچولوتون میام.

+اوه نه اصلا! خیلی هم خوشحالم که اومدید پیشمون. می‌خواستم عصر خودم باهاتون تماس بگیرم که شما پیش‌دستی کردید.

-پس خانم کوچولوتون کجاست؟
آلفای روبه‌روش درحالی‌که جرعه‌ای از فنجون چایی که دستش بود رو می‌نوشید با آرامش پرسید.

+یه‌کم خجالتیه. فکر کنم تو اتاقش باشه.

-وضعیتتون چطوره؟

+نمی‌شه گفت خوب اما بد هم نیست. حس می‌کنم داره تلاش می‌کنه بهمون اعتماد کنه و به‌نظرم نشونه‌ی خوبیه.
حرف‌هاش رو آروم‌تر از حالت عادی گفت تا به گوش دخترک حساسش نرسه.

-خودت چی؟ همه‌چی خوبه؟

+راستش رو بگم اصلا خوب نیست. حس می‌کنم تمام حالات سه سال پیشم دارن برمی‌گردن. این روزا فشار زیادی رو رو خودم حس می‌کنم.

-می‌دونی که ممکنه به‌خاطر تغییر شرایط باشه؟ متوجهم که می‌ترسی همه‌چیز دوباره تکرار بشه اما باید به خودت فرصت بدی. اگه بعد یه مدت این حالت‌ها بازم ادامه داشتن، می‌تونیم دوباره جلساتمون رو شروع کنیم.
آلفای روبه‌روش با لحن آرامش‌بخش همیشگیش گفت و فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت.

-می‌تونم دختر کوچولوتون رو ببینم؟

+البته! فقط... نمی‌دونم واکنشش چطور باشه. نمی‌خوام بترسه.
بکهیون با لحن سرخورده‌ای گفت و همراه با دکتر بائه از جاش بلند شد.

-همه‌چیز رو بسپر به من و نگران نباش.
امگای نقاش در جواب لبخندی زد و با نگاهش خانم بائه رو بدرقه کرد.

اون متخصصه و می‌تونه بهتر حال و شرایط هارا رو درک کنه.
به خودش گوشزد کرد و روی مبل جا گرفت. مغزش حرف‌هاش رو می‌پذیرفت اما نمی‌دونست با ماهیچه‌ای که توی سینه‌اش بی‌قراری می‌کرد باید چی‌کار کنه.

☆~☆~☆~☆

چهل‌وپنج‌دقیقه‌ای که دکتر بائه و هارا تنها بودن به کندترین حالت ممکن گذشت و امگای نقاش با شنیدن صدای بازشدن در اتاق دخترکش، مثل فنر از جا پرید.
خانم بائه با لبخند همیشگیش درحالی‌که دست هارا رو گرفته بود وارد پذیرایی شد.

-وقت‌گذروندن با هارا واقعا عالی بود. هفته‌ی بعدی نوبت شماست که بیاین پیش من. هارا دوست داره دفتر کار منو ببینه.
نگاه بکهیون به صورت دخترکش بود. چهره‌اش ناراحت و ترسیده به‌نظر نمی‌رسید و همین خیال امگا رو تا حدی راحت می‌کرد.

+بله حتما.

همراه با دخترک و سگش که تازه تصمیم گرفته بود شیطنت کنه خانم بائه رو بدرقه کردن و در همین حین خانم بائه با ایما و اشاره ازش خواسته بود باهاش در تماس باشه تا نتیجه‌ی این جلسه رو به طور مفصل باهاش درمیون بذاره.

+دوست داری وقتی چانیول از سر کار اومد، باهم بریم شهربازی؟
امگای قدکوتاه درحالی‌که به شدت مشغول چت با دکتر بائه بود دخترکش رو مخاطب قرار داد. هردو بعد از خوردن ناهار خوش‌مزه‌ای که بکهیون پخته بود و جمع‌جور کردن خونه، کنار هم روی مبل سه‌نفره‌ی پذیرایی نشسته بودن و هارا حین خوردن پاپ‌کورن، کارتون موردعلاقه‌اش -باب اسفنجی- رو می‌دید.

*اوهوم.
هارا کوتاه جواب داد و چندتا پاپ‌کورن از ظرف تو بغلش برداشت و به سمت دهنش برد.

بکهیون با وجود اینکه داشت از غم و غصه متلاشی می‌شد، موهای دخترکش رو آروم بوسید و پیام‌های خانم بائه رو برای همسرش فرستاد.

تشخیص اولیه‌ی دکتر افسردگی بود که با توجه به شرایطی که هارا گذرونده بود، دور از ذهن نبود. بکهیون اما نمی‌تونست برای دخترکش غصه نخوره. کتاب‌های زیادی خونده بود که شخصیت اول داستان درگیر افسردگی بود و دنیایی که شخصیت افسرده‌ی داستان می‌دید و زندگی می‌کرد خاکستری بود. پس دنیای هارای عزیزش مثل بقیه‌ی هم‌سن‌وسالاش رنگارنگ نبود؟ زندگی کاراکترهای افسرده‌ی داستان پر از رنج بود، اما اون‌ها اون‌قدر بزرگ شده بودن که بتونن افسردگیشونو کنترل و حتی درمانش کنن... اما دخترک شش‌ساله‌اش چی؟ اون ممکن بود حتی درکی از افسردگی نداشته باشه.

"امروز زود بیا خونه باشه؟ به هارا قول دادم بریم شهربازی."
بعد از فرستادن پیام‌های خانم بائه، برای چانیول تایپ کرد و منتظر شد تا پیامش سین بخوره. ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود و می‌دونست که آلفاش توی این ساعت از روز کار کمتری داره و احتمالا زود جواب پیامش رو می‌داد.

"مرخصی ساعتی می‌گیرم. تا نیم‌ساعت دیگه پیشتونم عزیزم."
همسرش بعد از چند دقیقه جواب پیامش رو داد و بکهیون با دیدن جوابش لبخند زد. سر مونگریونگی که کنارش داشت چرت می‌زد رو نوازش کرد و از جاش بلند شد. بهتر بود تا زمانی که چانیول به خونه میاد براش یه عصرونه درست کنه. حضور چانیول توی زندگیش باعث می‌شد غم‌ها و دردها براش قابل‌تحمل‌تر شن.

☆~☆~☆~☆

آلفاش همون‌طور که گفته بود، نیم‌ساعت بعد خودش رو به خونه رسونده بود و بعد از درآغوش‌گرفتن همسر و دختر کیوتش، برای دوش‌گرفتن به حمام رفته بود. بکهیون برای هرسه‌تاشون پنکیک و آبمیوه آماده کرده بود و بعد از اینکه خودش و هارا لباس پوشیده بودن، پشت میز نشسته و منتظر بودن چانیول هم به جمعشون ملحق بشه. مونگریونگ که با دیدن لباس‌های صاحبش متوجه شده بود قراره برای گردش به بیرون بره، سر از پا نمی‌شناخت و هیجان و ذوقش رو با دویدن دور خونه و پارس‌کردن تخلیه می‌کرد.

-می‌بینم که یکی زیادی برای شهربازی هیجان داره!
چانیول درحالی‌که با حوله‌ی کوچیکی نم موهاش رو می‌گرفت وارد آشپزخونه شد و پشت میز و روبه‌روی همسر و دخترش جا گرفت.

+از وقتی لباس‌هام رو تنم دیده یه جا بند نشده. زودتر عصرونمونو بخوریم که بریم شهربازی.

-تو چی خانم کوچولو؟ شهربازی دوست داری؟
آلفای قدبلند حین بریدن تکه‌ای از پنکیک تو بشقابش پرسید و منتظر موند.

-دوست دارم. مخصوصا اون سرسره‌های بزرگی که نرمن.
هارا با لحن بامزه‌ای جواب داد و تکه‌ی کوچیکی از پنکیک رو که بکهیون براش بریده بود بین لب‌هاش برد و مشغول جویدن شد.

+پس حتما اول سرسره‌ی بادی رو امتحان می‌کنیم.
چانیول هم با حرکت سر حرف همسرش رو تایید کرد و آبمیوه‌اش رو یک‌نفس سر کشید.

-خب تا من لباس بپوشم مونگی رو آماده می‌کنی؟

+آره حتما.
بکهیون حین اینکه ظرف‌ها رو توی سینک قرار می‌داد گفت و قبل از اینکه دنبال سگ شیطونش که هنوز هم داشت ذوق‌زدگیش رو نشون می‌داد بره، هارا رو مخاطب خودش قرار داد.

+حتما آبمیوه‌ات رو بخور. دیر نشده و وقت زیاد داریم عزیزم.
هارا در جواب بابای کوچولوش سر تکون داد و لیوانش رو دو دستی برداشت تا کمی از آبمیوه‌اش مزه کنه.

امگای قدکوتاه، بعد از برگزاری یه مسابقه‌ی دو با سگ پاکوتاهش، بالاخره موفق شد بغلش کنه و قلاده‌اش رو براش ببنده. اون سگ با وجود اینکه دیگه جوون محسوب نمی‌شد، هنوز هم توانایی زیادی برای از پا انداختن بکهیون داشت‌.
در همون حین، دخترکش از آشپزخونه بیرون اومد و لب‌هایی که نوچ به‌نظر میومدن، با نگاهی پر از کنجکاوی به مونگریونگی که تو بغل بکهیون بود خیره شد.

+آبمیوه‌ات رو خوردی؟

*اوهوم... می‌تونم نازش کنم؟

+معلومه که می‌شه!
و مونگی رو کمی جلو برد تا دخترکش بتونه نوازشش کنه.

*گازم نمی‌گیره؟

+نه. بچه‌ها رو دوست داره. اگه می‌خواست گازت بگیره روزهای اول که اومدی پیشمون انجامش می‎‌داد.
هارا که به‌نظر میومد حالا قانع شده باشه، دستش رو جلو برد و مونگی رو با نوک انگشت‌هاش لمس کرد اما سریع عقب کشید.

+دیدی گازت نمی‌گیره؟
هارا باز هم کارش رو تکرار کرد و این بار دستش رو عقب نکشید. مونگی خرخر آرومی کرد و سرش رو به دست کوچولوی هارا مالید.

- بکهیون می‌شه یه لحظه بیای؟

+آره الان میام.
دختر کوچولوش انگار با مونگی رابطه‌ی خوبی برقرار کرده بود چون هنوز هم با مهربونی داشت نوازشش می‌کرد.

+می‌شه مراقب مونگی بمونی تا بیام؟
هارا در جواب بابای امگاش باشه‌ای گفت و بعد از اینکه مونگی از آغوش بکهیون بیرون اومد و روی زمین دراز کشید، کنارش روی زمین نشست تا بیشتر نازش کنه.
امگای نقاش که از دیدن رابطه‌ی خوب هارا با مونگی پر از احساسات خوب شده بود، به سمت اتاقش قدم برداشت تا ببینه همسرش چی‌کارش داره.

+چی شده ی-
همسر خبیثش حتی مهلت نداد حرفش رو کامل کنه و به محض اینکه وارد اتاق شد توی آغوش خودش حبسش کرد و تا نفس داشت لب‌هاش رو بوسید. البته که بکهیون شکایتی نداشت اما از اونجایی که در اتاق نیمه‌باز بود ممکن بود هرلحظه هارا وارد اتاق بشه و این آخرین چیزی بود که بکهیون می‌خواست پس با تلاش و چندبار نیشگون‌گرفتن از آلفاش، موفق شد غول کیوتش رو متوقف کنه.

+چی‌کار می‌کنی؟
بکهیون درحالی‌که تلاش می‌کرد نفس‌هاش رو مرتب کنه با اخم گفت و برای بازکردن حلقه‌ی دست‌های چانیول از دورش، به تکاپو افتاد.

-دارم همسرمو می‌بوسم. مشکلی داره؟

+هارا هرلحظه ممکنه بیاد تو!

-آه... میدونی چقد خودم رو کنترل کردم تا همون لحظه‌ای که اومدم خونه بوست نکنم؟ تازه صبح هم فراموش کردی بوسم رو بدی بهم. از کی انقد هیولا شدی؟
چانیول با لحنی که از نظر همسرش به شدت خوردنی میومد گفت و توجهی به تقلاهای امگاش نکرد.

-آه لعنتی خیلی بوی خوبی می‌دی... خودداری خیلی سخته.
آلفای قدبلند توی گردنش زمزمه کرد و نفس عمیقی همونجا کشید تا فرومون‌هاش رو بیشتر حس کنه.

+من هیولام؟
امگای نقاش درحالی‌که هنوز سخت در تقلا بود تا از آغوش اون غول دومتری کیوت بیرون بیاد با اخم پرسید.

-تو فرشته‌ی ناز و خوردنی خودمی. انقد بدقلقی نکن... دلم برات تنگ شده بود کوچولو.
چانیول توی گردنش زمزمه کرد و مارک روی گردنش رو نرم بوسید.

+بدقلقی... نکردم...
بکهیون با لحنی که تحت تاثیر فرومون‌های آلفاش شل و وارفته شده بود گفت و به کت مشکی‌رنگ همسرش چنگ زد. چندثانیه‌ای بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه گذشت و بعد چانیول با بی‌علاقگی حلقه‌ی دست‌هاش رو کمی شل کرد و تونست گونه‎های رنگ‌گرفته و چشم‌های خمارش رو ببینه.

+منم... دلم تنگ شده بود.
بکهیون بعد از چندثانیه مکث گفت روی انگشت‌هاش بلند شد تا لب‌های آلفاش رو کوتاه ببوسه.

+اینم از بوست... مال صبحش رو هم که خودت ازم گرفتی. حالا بریم؟
چانیول آره‌ی آرومی گفت و با چشم‌هاش نظاره‌گر امگای شیطونش که رسما از آغوشش فرار کرد شد. اون کوچولو با شیرین‌زبونی‌ها و فرومون‌های خوشبوش آخر سکته‌اش می‌داد!

☆~☆~☆~☆

انتخاب چانیول، یکی از شهربازی‌های مرکز شهر بود که مخصوص رده‌ی سنی 5 تا 12 سال طراحی و ساخته شده بود. مسیر هم آنچنان دور نبود و زودتر از اون چه که فکرش رو می‌کردن به مقصدشون رسیدن.
آلفای قد بلند بعد از پارک‌کردن ماشین توی پارکینگ، درحالی‌که دخترش رو توی بغل گرفته بود، دست همسرش رو گرفت و به سمت در ورودی شهربازی حرکت کردن. بکهیون هم قلاده‌ی مونگریونگی که از هیجان روی پای خودش بند نبود رو نگه داشته بود و همگام با همسرش حرکت می‌کرد.

از اونجایی که وسط هفته بود، شهربازی نسبت به آخرهفته‌ها خلوت‌تر بود و همین جای شکر داشت. جلوی ورودی دکه‌ی کوچیکی قرار داشت که تابلوی نئونی "دنیای بادوم‌زمینی" باعث شد توجه بکهیون بهش جلب بشه.

+اوه اونجا کوکی بادوم‌زمینی می‌فروشن!

-می‌خوای یه‌کم بخرم برات؟
بکهیون مشتاقانه سر تکون داد و چانیول همراه با دخترکش به سمت دکه رفتن تا برای همسر نازش کوکی‌های موردعلاقه‌ی بچگیش رو بخره.

خیلی سریع همراه یه پاکت از کوکی‌های بادوم‌زمینی برگشت و به وضوح برق‌زدن چشم‌های همسرش رو دید.
پاکت رو دست بکهیونی که هیجان‌زده به‌نظر می‌رسید و فرومون‌هاش این حس رو تایید می‌کردن داد. دخترش ازش خواست که از بغلش بیرون بیاد و آلفا بعد از بوسیدن موهای قشنگش، روی زمین گذاشتش.

+کوکی بادوم‌زمینی دوست داری؟

*تا حالا نخوردم...

+پس باید امتحانشون کنی! کوچیک‌تر که بودم مامانم برام می‌پختشون و اون‌قدر می‌خوردم که دلم درد می‌گرفت.
یکی از کوکی‌ها رو از پاکت بیرون آورد و وقتی از داغ‌نبودنش مطمئن شد، داخل دهن دخترش گذاشت.

-به منم بده.
بکهیون باشه‌ای گفت و بعد از برداشت دوتا دیگه از کوکی‌ها، پاکت رو به آلفاش داد.

*خوش‌مزه‌ست!
هارا با لحن بامزه‌ای گفت و بابای قدبلندش تیکه‌ی دیگه‌ای از کوکی تو پاکت رو دستش داد.

-بریم سمت سرسره‌ی بادی که هارا دوست داره.
بکهیون هم حرف آلفاش رو تایید کرد و بعد از گرفتن دست دخترکش به راه افتادن. چانیول جلوتر رفت تا بلیت رو تهیه کنه و امگای نقاش با قدم‌های کوتاه دخترش همراه شد. دیدن اینکه هارا برخلاف هم‌سن‌وسال‌هاش پرسروصدا نیست غمگینش می‌کرد، اما همین که تونسته بودن به کمک دکتر بائه بفهمن مشکل چیه جای شکر داشت.

-بلیت رو گرفتم. یکیمون باید به عنوان همراه باهاش بره.

+من پیش مونگی می‌مونم. شما برید.
بکهیون خیلی سریع گفت و چانیول هم مخالفتی نکرد. کت و پاکت کوکی رو به دست بکهیون داد و همراه با دخترش، به قسمتی که مخصوص ورود به سرسره بود رفتن. امگا درحالی‌که حواسش بود خیلی از سرسره دور نشه، مونگریونگ رو اطراف محوطه می‌چرخوند تا شاید کمی از انرژی بی‌نهایتش تخلیه بشه.

هنوز حتی ده‌دقیقه از رفتن چانیول و هارا نگذشته بود که قامت همسرش همراه با دخترش که توی بغلش بود در قسمت خروجی پیدا شد. چانیول سریع‌تر از حالت عادی راه می‌رفت و چهره‌اش ترسیده به‌نظر می‌رسید و همین‌ها برای اینکه امگای نقاش استرس بگیره کافی بود.

چه بلایی سر دخترکش اومده بود؟!

☆~☆~☆~☆

سلام به همگی، اول اینکه بابت تاخیر عذر می‌خوام عید که میشه دیگه اختیارمون میفته دست خانواده<:

چپتر جدید اینجاست و خدمت شما، لطفا حتما نظراتتون رو باهام درمیون بذارید. تک‌تک نظراتتون برام باارزشه قشنگا.

به نظرتون اتفاق بدی افتاده یا بکهیون پارانویید شده فقط؟ و اگه جوابتون آره‌ست، چه اتفاقی؟

راستی، نظری راجع‌به تایپ ام‌بی‌تی‌آی چانبک داستان دارید؟

شرط ووت هم ۸۵ ستاره‌ست برای تمام چپترها♡

Continue Reading

You'll Also Like

20.9K 5K 8
Completed ✅ فصل اول: دست ها كاپل ها: بكيول، سكاي ژانر: فلاف، عاشقانه، اسمات خلاصه: چانيول يه نقاش درجه دو و درونگرا هست كه عادت داره وقتشو توي كافه ي...
46.9K 6.1K 53
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
174K 45.2K 113
🍁 Criminal Minds 🌓 🍁 Romance • Action • Crime • Mystery • Detective • Smut • Happy end ✨ 🍁 Chanbaek • Krisho 🍁 Writer: El ( Elnaz_CH ) 👤 🍁 Ed...
82.4K 14.1K 30
من بیون بکهیونم کسی که باید رو پای خودش وایسته...حق نداره جز درس خوندن و تلاش کردن کار دیگه ای بکنه!حق نداره عاشق بشه!ولی چیشد که عاشق پارک چانیول پس...