Fantasy Forest | oneshot

By starandmoon4648

288 40 0

وانشات چندین ورژنه جنگل خیالی اون جا و اون لحظه،زیر نور گرم خورشید و میون نسیم ملایم بهاری،بهار زندگیشون رسید... More

ChanBaek/BaekYeol
KrisHo
HunHan
KaiSoo
HopeMin/MinHope
Jungkook X Girl
KookMin/JiKook
NamJin/JinJoon
Sope/HopeGi
TaeGi/YoonTae
VKook/KookV
YoonMin/MinYoon

NamKook/KookNam

18 1 0
By starandmoon4648

فراموش کرده بود...

فراموش کرده بود یا اصلا ندیده بود تا بخواد به خاطر بیاره؟

نمی دونست.

نمی دونست چهره ی روح جنگلی که کمکش کرده،دقیقا چه شکلیه.تنها چیزی که ارباب جوان به خاطر میورد،سایه ی محو یه مرد بود و کرم های شب تابی که مثل ستاره های کوچیک تو آسمون شب جنگل،می چرخیدن.

شب تاریکی که نزدیک بود بشه آخرین شب زندگیش،با کمک روح افسانه ای جنگل خیالی،شد شبی برای شروع زندگی دوباره ی یه پسربچه.

و حالا اون ارباب جوان بالاخره بعد 20 سال از هانیانگ برگشته بود تا تو زادگاهش،دنبال ناجی زندگیش بگرده.

تو جنگل خیالی ای که منبع تموم افسانه ها و داستان های خواب کودکیش بود.

نفسی که حبس کرده بود رو آهسته بیرون داد و آه کشید.

حس میکرد حالا که به اینجا رسیده،نفس کشیدن براش سخت تر شده.هر چند اصلا نمی دونست این سخت نفس کشیدن،به خاطر بودن تو ارتفاعاته یا به خاطر هیجانش.

دست هاش رو مشت کرد و همراه با باد ملایمی که لبه ی هانبوک سبزش رو حرکت داد،قدم به جلو گذاشت.

فقط یه قدم بود.

یه قدم کوتاه رو به جلو که هیچ فرقی با قدم های قبلیش نداشت.

ولی برداشتن همون یه قدم و ورود به جنگل خیالی،به قدری سخت بود و شجاعت میخواست که انگار،برگشته به دوران کودکیش و تازه داره راه رفتن یاد میگیره.

تازه داره یاد میگیره باید چطور وزنش رو متعادل کنه که بعد از یه قدم زمین نخوره و تازه داره یاد میگیره چطور صاف راه بره.

راه رفتن تبدیل شده بود به یکی از سخت ترین مشکلات زندگی ارباب جوانی که تنهایی راهش رو به جنگل خیالی باز کرده بود.

جنگلی که تو قلب جنگل های کوهستانی زادگاهش قرار داشت و موجوداتش،چه گیاهان و چه حیواناتش،در تمام چوسان دیده نمیشدن.

درخت هایی با برگ های همیشه سبز که حتی تو فصل سرما حس زندگی و حیات رو بهت منتقل میکردن و ارتفاعشون به بلندی مجسمه های پایتخت بود.

پرنده هایی که پرهاشون به قدری زیبا و رنگارنگ بود که انگار یه نقاش از بهشت پرهاشون رو دونه به دونه رنگ کرده.

آهوهایی با پوست سفید مثل برف و شاخ شفاف مثل یخ،شیرهایی با جثه ای به اندازه کالسکه های دربار پادشاهی چوسان و موهایی به سرخی آتش!

جنگل خیالی پر بود از شگفتی ها و زیبایی ها و برای همین،هر کسی اجازه ی ورود بهش رو نداشت.

اگه ارواح نگهبان جنگل خیالی اجازه نمی دادن،هر چقدر هم سعی کنی نمیتونی وارد جنگل خیالی بشی و در جست و جوی جنگل خیالی،ممکنه اشتباهی از یه پرتگاه بیوفتی و برای همیشه با این دنیا خداحافظی کنی.

جونگ کوک تو بچگی یک بار و موقعی که نزدیک بود جونش رو به دست راهزن ها از دست بده،وارد جنگل خیالی شده بود و نجات پیدا کرده بود.

اونم توسط یکی از ارواح جنگل خیالی.

روح شب تاب!

البته ممکن بود نام متفاوتی داشته باشه ولی از اونجایی که ارباب جوان فقط می تونست کرم های شب تاب اطرافش رو به یاد بیاره،از بچگی ناجی زندگیش رو به عنوان روح شب تاب به یاد میورد و تا به امروز که 20 سال رد شده بود هم،همینطور بود.

"خواهش میکنم!لطفا بذار وارد جنگل خیالی بشم!!"

جونگ کوک تو ذهنش التماس کرد و با تردید،یه چشمش رو باز کرد.

می ترسید اون قدمی که برای ورود به جنگل خیالی برداشته،نتیجه ای نداشته باشه و به جای صحنه ای که توصیفش رو شنیده،فقط درخت های معمولی رو ببینه.

مرز جنگل توسط کسایی که قبلا به جنگل خیالی رفته بودن،علامت گذاری شده بود و هر کسی می تونست شانسش رو برای ورود به جنگل افسانه ای امتحان کنه.

حتی یه شایعه وجود داشت که اعضای خاندان سلطنتی هم،قبل از انتخاب به عنوان ولیعهد باید این آزمون رو پشت سر بذارن و اگه موفق میشدن پا به جنگل خیالی بذارن،به عنوان ولیعهد انتخاب میشدن.

البته با توجه به این که تعداد خیلی کمی می تونستن وارد جنگل خیالی بشن،تصور این موضوع که تمام پادشاهان قبلی مورد تایید ارواح جنگل بودن یه دروغ محض بود.اونم با توجه به اوضاع فعلی چوسان!

وقتی بعد از کلی فکر بیهوده بالاخره یه چشمش رو نیمه باز کرد،با دیدن منظره ای که توصیفش رو شنیده بود،چشم سمت مخالفش هم به شدت باز شد و آهی کشید.

با وجود بهار به خاطر قرار داشتن این جنگل ها تو مناطق کوهستانی،هوا هنوز خیلی سرد بود ولی تو جنگل خیالی،آب و هوا درست مثل یه بهار واقعی بود.

نه مثل زمستون سرد بود و نه مثل تابستون گرم.

فصل گل دهی و پوست اندازی طبیعت تو این جنگل بود که به بهترین شکل خودش رو نشون میداد!

باد ملایمی هر چند لحظه یک بار می وزید و گلبرگ های رنگارنگ رو با خودش به رقص درمیورد.

صدای آواز ناآشنای پرنده ها به گوش می رسید و نور خورشید پوستش رو نوازش میکرد.

به محض ورود جونگ کوک،خرگوشی با بدن تمام سفید و یه گوش سیاه،تو فاصله ی 5 قدمی ارباب جوان ظاهر شد و بهش خیره شد.

جونگ کوک نمی دونست باید چه واکنشی نشون بده وقتی که معلوم نبود خرگوش رو به روش،یه موجود معمولیه یا یه روح محافظ جنگل.

خرگوش و جونگ کوک برای چند لحظه بهم دیگه خیره شدن که یدفعه خرگوش فرار کرد و دور شد.

جونگ کوک که انتظار این حرکت ناگهانی خرگوش رو نداشت،ترسیده عقب پرید و هیع بلندی گفت.

_پفففتت-

هنوز ضربان قلبش آروم نشده بود ولی به وضوح صدای خنده ی آرومی رو شنید.

_کـ-کی اون جاست؟همین الان بیا بیرون!!

جونگ کوک ناخودآگاه با لحن نجیب زادگیش حرف زد و با وجود لکنت کمش،سعی کرد آروم به نظر برسه.

دیدن این حالتش باعث شد تا کسی که چند لحظه پیش خندیده بود،یه بار دیگه بخنده و آروم جلو بیاد.

_هاهاها.این منم قربان.میتونم کمکی بهتون بکنم ارباب جوان؟

لحن مرد جوونی که جلو اومده بود،سرشار از سرگرمی بود.انگار که فقط با لحنش،میخواست به جونگ کوک ثابت کنه فهمیده که ترسیده.

هانبوک قهوه ای رنگی که تنش بود،مثل چوب درخت های جنگل بود و موهای مشکی رنگ و بلندش رو،با یه گیره ی چوبی پشت سرش محکم کرده بود.

چهره ی جذابش باعث شد تا ارباب جوان برای چند لحظه خشکش بزنه و نتونه جواب گستاخی مرد رعیت زاده ی رو به روش رو بده.

_چـ-چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟از لباس هام معلومه که یه اشراف زاده ام و تو هم که یه رعیتی!!

جونگ کوک که از دست مرد گستاخ عصبانی شده بود،اولین راه برای خالی کردن عصبانیتش رو پیدا کرد و اون،فاصله ی طبقاتیشون بود.

حتی اگه مرد گستاخ رو به روش منتخبی بود که تونسته بود وارد جنگل خیالی بشه،دلیل نمیشد که بابت ترسوندنش ببخشتش!

البته این راه حل عجله ای زیاد موثر نبود چون باعث شد تا مرد لبخند عمیقتری بزنه و با سرگرمی بهش خیره بشه.

"نکنه...نکنه یه راهزنه؟!شاید برای همین مطمئنه میتونه هر وقت بخواد بهم حمله کنه و منم ساکت میمونم!!"

جونگ کوک که وحشت شدیدی از راهزن ها داشت،لبش رو گزید و با ترس لرزید.دیدن ترس غلیظ و واقعی بدن لرزونش،کاری کرد که حتی مرد گستاخ هم با گیجی بهش نگاه کنه.

انگار که نمی تونست درک کنه چرا یه اشراف زاده باید انقدر سریع از یه رعیت بترسه.

_من نامجونم.

مرد خیلی راحت خودش رو معرفی کرد و یه بار دیگه ارباب جوان رو شوکه کرد.

_منم جونگ کوکم...

جونگ کوک آروم خودش رو معرفی کرد و اون لرز اولیه اش متوقف شد.واکنش آروم و بی تفاوت نامجون دلیلی بود تا جونگ کوک هم تا حدی احساس آرامش کنه و مثل قبل خشکش نزنه.حالتش رو درست کرد و با یه تک سرفه گفت:«اوهوم!نامجون شی...روز چندمته که به جنگل خیالی اومدی؟»

_روز چندم؟مگه مهمه؟

نامجون انگار که گیج شده باشه،سرش رو با کنجکاوی خم کرد و آخرین ذره ی ترس جونگ کوک رو از بین برد.ارباب جوان که نمی تونست تصور کنه نامجون چطور بدون ابتدایی ترین دانش وارد جنگل خیالی شده،با حرص و ناباوری گفت:«یعنی حتی نمیدونی که هر کس فقط میتونه هفت روز تو جنگل خیالی بمونه؟پس چطور راهت به اینجا باز شده؟»

نامجون برای چند لحظه با گیجی به جونگ کوک خیره شد و بعد،با لبخند کوتاهی گفت:«اوه از اون لحاظ میگی.من راهمو تو جنگل اصلی وقتی دنبال شکار بودم گم کردم.امروز اولین روزیه که وارد جنگل شدم!»

"هاهـــــــه....باورم نمیشه هنوزم کسی هست که راهش رو گم کنه و پاش به جنگل خیالی باز بشه...ولی خب اون اوایل تنها راه برای ورود به جنگل خیالی تصادف محض بود و نه چیز دیگه ای مثل تابلوهای علامت زده شده..."

با این فکر،جونگ کوک آروم دستش رو جلو برد و گفت:«از دیدارت خوشبختم نامجون.از اون جایی که تو یه روز وارد جنگل خیالی شدیم پس تو یه روز از جنگل خرج میشیم و بیرون میریم.بیا تو این مدت نهایت استفاده رو از این فرصت ببریم نامجون شی!!»

نامجون برای چند لحظه به دست جلو اومده ی جونگ کوک خیره شد و بعد،با لبخند کوتاهی گفت:«متاسفم جونگ کوک شی ولی جرات ندارم با یه اشراف زاده دست بدم اونم وقتی دستم انقدر کثیفه...»

نامجون با گفتن این حرف،دست هایی که تا اون لحظه پشتش نگه داشته بود رو جلو آورد و به جونگ کوک نشون داد.

دست هایی که با خون سرخ خشک شده رنگین شده بودن و برای یه لحظه حسابی ارباب جوان رو ترسوندن.

_ا-اوه!حـ-حق با توعه!

جونگ کوک سریع دستش رو جمع کرد و دست هاش رو مشت کرد.

_منم از دیدارت خوشبختم جونگ کوک شی.بیا این هفت روز به خوشی بگذرونیم!

+من برای خوشگذرونی نیومدم!اومدم دنبال یه روح جنگلی بگردم!

جونگ کوک سریع به حرف نامجون واکنش نشون داد و بعد از یه مکث کوتاه،نامجون دوباره لبخند زد و گفت:«باشه.دنبال روح جنگلی که ارباب جوان دنبالشه میگردیم.بالاخره منم کاری ندارم که بکنم.حالا کدوم روح جنگلی؟»

_روح جنگلی شب تاب!

و این،شروع آشنایی یه اشراف زاده و یه رعیت زاده بود.

---------------------------------------------------------------------------------

اولین روز آشنایی جونگ کوک و نامجون،وقتی شروع شد که دنبال یه رودخونه گشتن تا هم نامجون دست های خونیش رو بشوره و هم دنبال غذا بگردن.

بعد از مدت ها گشتن و پرسه زدن تو جنگل خیالی،یه گوشه برای خودشون نشستن و مشغول خوردن کوفته برنجی هایی شدن که جونگ کوک با خودش آورده بود.

بعد از تموم کردن غذا،جونگ کوک نگاهی به اطراف انداخت و با ناراحتی گفت:«ولی چرا از لحظه ورودمون هیچ روح جنگلی ای ندیدیم؟وقتی از کسایی که قبلا اومده بودن پرسیدم،گفتن هر ساعت چندین روح جنگلی میدیدن.»و دوباره سرش رو چرخوند.

نامجون یکم سکوت کرد و بعد،با بی تفاوتی گفت:«شاید چون داریم کنار مرز جنگل خیالی حرکت میکنیم اینطوریه.احتمالا وقتی مستقیم سمت مرکز جنگل بریم روح های جنگلی بیشتری می بینیم.»

توجیه نامجون منطقی به نظر می رسید و برای همین،جونگ کوک دست از نگرانی برداشت.

بعد از یه استراحت یکی دو ساعته،دوباره راه افتادن اما این بار،سمت مرکز جنگل!

درست همونطور که نامجون حدس زده بود،هر چی بیشتر سمت مرکز جنگل خیالی میرفتن،تعداد ارواح جنگلی که می دیدن هم،بیشتر میشد.

از خرگوش های بالدار گرفته تا آهوی برفی و شیر آتشین.

جونگ کوک هنوز از زیبایی های شورانگیز طبیعت هیجان زده بود که مجبور شدن به خاطر تاریکی هوا،متوقف بشن و همونجا استراحت کنن.

_ولی من دلم میخواست اون خرگوشه رو ناز کنم...

+نمیشد جونگ کوک!معلوم نبود اگه بهش دست میزدی چیکار میکرد.ارواح جنگلی فقط چون بی آزار به نظر میرسن واقعا بی آزار نیستن!

در جواب غرغر آروم جونگ کوک،نامجون که حالا باهاش راحت شده بود و جونگ کوک خالی صداش میزد،با جدیت بهش هشدار داد و اخم کرد.

جونگ کوک هم با ناراحتی مشغول روشن کردن آتیش شد.

ماهی هایی که لحظه ی آخر کباب کرده بودن رو بعد از یکم گرم کردن خوردن و زیر نور ستاره های آسمون،روی زمین پوشیده از علف سبز،دراز کشیدن.

نامجون به راحتی دست و پاهاش رو باز کرده بود ولی ارباب جوان،انگار که هنوز براش سخت باشه به اینجور محیط ها عادت کنه،با حالت جمع و جورتری دراز کشیده بود.

البته از نظر نامجون حتی این دراز کشیدن هم پیشرفت بزرگی برای یه اشراف زاده بود که به عمرش،روی چیزی جز پارچه های ابریشمی نخوابیده.

وقتی ذهنش پیش تجربه های قدیمیش از اشراف زاده ها میرفت،ناخودآگاه سوالش رو به زبون آورد:«تو چرا انقدر تو همچین موقعیتی راحتی جونگ کوک؟برات سخت نیست که روی زمین سرد دراز بکشی؟»

_اوممم..نه که سخت نباشه...ولی من موقعیت های سخت تر از اینم گذروندم...بهت گفتم که اومدم دنبال روح شب تاب،مگه نه؟

+آره گفتی.

_ماجرا برمیگرده به روزی که برای اولین بار وارد جنگل خیالی شدم.

+هوم؟ولی من فکر کردم فقط میشه یه بار وارد جنگل خیالی شد؟!

نامجون با تعجب پرسید و باعث شد تا جونگ کوک به یاد بیاره حرفی از این موضوع نزده.

با شرمندگی سرش رو سمت مخالف نامجون چرخوند و آروم گفت:«در کل اجازه داری هفت روز اینجا بمونی حالا یا پشت سر هم یا تیکه تیکه.من اولین بار چند ساعت اینجا موندم پس تقریبا هنوز هر هفت روزم برام مونده»

نامجون در مورد توضیح جونگ کوک حرفی نزد که همین باعث میشد جونگ کوک ندونه باید بحث در مورد گذشته اش رو ادامه بده یا نه.

مدتی تو سکوت گذشت و بالاخره،وقتی صدای هوهوی یه جغد به گوش رسید،نامجون سکوت رو شکست:«نمیخوای ادامه بدی؟اولین باری که به جنگل اومدی چی شد؟»

سوال نامجون درست مثل طنابی بود که تو لحظه غرق شدن،برای جونگ کوک انداخته بودن.با خوشحالی لبخند زد و یه بار دیگه سرش رو چرخوند تا با نامجون که کنارش دراز کشیده بود،چشم تو چشم بشه.

_اولین باری که وارد جنگل خیالی شدم،یه مشت راهزن برای انتقام از بابام که رییسشون رو دستگیر کرده بود،به خونه ی ما حمله کردن و نزدیک بود کشته بشم.یکی از خدمتکارهام بهم کمک کرد سمت جنگل خیالی بیام تا بتونم زنده بمونم.زمان ترسناکی برای یه بچه ی 7-8 ساه بود.اونقدری ترسناک بود که به یادآوردنشم اذیتم میکنه ولی...

جونگ کوک به اینجای حرفش که رسید،مکث کوتاهی کرد.نفس عمیقی کشید و با یادآوری اتفاقی که بعد از ورودش به جنگل خیالی افتاده بود،لبخند زد.

_درست بعد از یه زخم شمشیر بزرگ روی پشتم،وارد مرز جنگل خیالی شدم و نجات پیدا کردم.ولی حتی اون موقع هم به خاطر خون زیادی که ازم میرفت،نمی تونستم زنده بمونم و از جام تکون بخورم.حافظم ناقصه و نمیتونم به درستی به یاد بیارم که چی شد.فقط سایه محو یه انسان رو یادمه و یه دست که به محض لمس پشت کمرم،دردم رو به طور کل از بین برد.اون روح جنگلی که نجاتم داد روحیه که برای پیدا کردن دوباره و تشکر ازش به این جنگل اومدم.

جونگ کوک با خوشحالی ماجرای 20 سال پیش رو تعریف کرد و چند لحظه بعد،نامجون با کنجکاوی پرسید:«اگه مثل یه آدم بوده یه روح انسانی نیست؟چرا بهش میگی روح شب تاب؟»

_چون کنارش یه عالمه کرم شب تاب بود که می چرخیدن؟

+اوه...باشه...

نامجون که حالت عجیبی تو چشم هاش داشت،سرش رو چرخوند و تو فاصله ی دوری از جونگ کوک،چشم هاش رو بست.

شب اول خیلی آروم به پایان رسید....

---------------------------------------------------------------------------------

روز دوم یه دشت گل،روز سوم جنگل میوه و روز چهارم،یه چشمه رو رد کردن.

بعد از استراحت و شستن خودشون تو چشمه ی آب گرم،دوباره راه افتادن و اون شب،به یه درخت خیلی بلند و عریض رسیدن.

درخت بزرگی که هر چقدر سرشون رو بالا می بردن،نمی تونستن نوکش رو ببینن و عرضش به اندازه ی عمارت پدرش بود.

_بزرگه...اون بندهای قرمزی که بهش بسته شده!حتما همون درخته!

جونگ کوک بعد از دیدن بندهای قرمزی که به شاخه های پایین درخت بسته شده بود،با شادی جلو رفت و با فرو بردن دستش تو آستین هانبوکش،یه بند قرمز بیرون آورد.

بند قرمز رو به یکی از شاخه های درخت گره زد و با چسبوندن دست هاش به همدیگه،پلک هاش رو روی هم فشار داد.

_لطفا درخت بزرگ جنگلی...لطفا کاری کن که بتونم روح شب تاب رو ببینم و ازش بابت کمکش تشکر کنم!!

جونگ کوک با جدیت دعا میکرد و نامجون،از پشت سرش شاهد این صحنه بود.

شاهد دیدن التماس صادقانه و پرشور ارباب جوانی که برای یه تشکر پا به این جنگل گذاشته بود،نه برای درخواست کمک های بیشتر!

_عجیبه....

نامجون با دست گذاشتن روی قفسه ی سینه اش،آروم زمزمه کرد و آهی کشید.

معلوم نبود چی از نظرش عجیبه...شخصیت پاک و ساده ی یه اشراف زاده یا...تپش بلند قلبش؟

کدوم عجیب بود؟یا دقیق تر...

کدوم عجیب تر بود؟

شب چهارم کنار درخت بزرگ جنگل گذشت و روز پنجم،فرا رسید....

---------------------------------------------------------------------------------

روز پنجم زمانی که مشغول رد شدن از مناطق صخره ای و کوهستانی جنگل بودن،نامجون یکم عجیب و ساکت شده بود.ولی وقتی نزدیک بود جونگ کوک از یه قسمت پرتگاه مانند پایین بیوفته،با گرفتن آستین لباسش نجاتش داد و دوباره عادی شد.

روز ششم با اضطراب شدید جونگ کوک از تموم شدن مهلتش برای پیدا کردن روح جنگلی گذشت و خیلی سریع،روز هفتم با طلوع گرم خورشید،شروع شد.

ارباب جوان بین دو حس ناامیدی و امید دست و پا میزد و اضطرابش،خواه ناخواه به نامجون هم منتقل میشد.

نامجون وقتی دید جونگ کوک چقدر برای دیدن اون روح جنگلی جدیه،اخمی کرد و گفت:«روح شب تاب باید حس خیلی خوبی داشته باشه که یه نفر انقدر دلش میخواد ببینتش»

_هاها...شاید آره و شایدم نه...

جونگ کوک با تکخند تلخی گفت و کلاهش رو با دستش چرخوند.نامجون برای چند لحظه به حالت غمگین جونگ کوک نگاه کرد و بعد،آروم گفت:«اگه اون روح جنگلی رو پیدا کنی ولی ناپدید بشه چی؟»

_شنیدم ارواح جنگلی جاودانه ان.

+و منم شنیدم اگه خیلی نزدیک انسان ها بشن ناپدید میشن.

نامجون با جدیت جواب جونگ کوک رو داد و باعث به وجود اومدن سوالات زیادی تو سر اشراف زاده ی جوان شد.

_ولی چرا باید ناپدید بشن؟

+چون برخلاف وجود طبیعی اشون عمل کردن و به یه انسان حس نزدیکی دارن.

_چه قانون عجیبی....

جونگ کوک با گفتن این حرف،از جاش بلند شد و نامجون،پشت سرش راه افتاد.

روز هفتم تا بعد از غروب آفتاب،باز هم به گشتن دنبال روح شب تاب گذشت...

---------------------------------------------------------------------------------

شب های جنگل خیالی،به زیبایی روزهاش بود.

جوری که نور ماه و ستاره ها از میون شاخ و برگ درخت های مرتفع فضای متفاوتی به جنگل میداد،جونگ کوک رو از شب اول شیفته ی خودش کرده بود.

جونگ کوک تا مدت های طولانی از شب و جنگل می ترسید و حتی با وجود بهتر شدنش،خیلی از گذروندن شب تو جنگل خوشش نمیومد.ولی بعد از ورود به جنگل خیالی و غرق شدن تو زیبایی هاش،ترسش رو به طور کامل فراموش کرده بود!

فضای جنگل تو شب به روشنی روز نبود ولی اون تاریکی خفقان آور جنگل های معمولی رو هم،نداشت.

جونگ کوک عاشق شب های آروم و بی دردسر جنگل خیالی شده بود و حالا که آخرین شبش بود،سعی میکرد از تک تک لحظات باقی مونده اش لذت ببره.

از آرامش و سکوت جنگل...از زیبایی حرکت شب تاب ها....از شنیدن آواز پرنده ها و حیوانات شب...و از همه مهمتر...!

از حضور مردی که تو هفت روز،پاش رو به دنیای عجیبی از احساسات جدید باز کرده بود،نامجون!

رعیت زاده ای که اگه تو دنیای بیرون ملاقاتش میکرد،امکان نداشت انقدر بهش نزدیک بشه و باهاش احساسات خوب و بدش رو به اشتراک بذاره.

به هر حال حتی دوستی بین یک اشراف زاده و رعیت زاده از دید آدم های بیرون غیرممکن بود.

چه برسه به احساساتی فراتر از دوستی!

"درست مثل یه خیال محال میمونه..."

جونگ کوک با این فکر،سرش رو چرخوند و به چشم های عمیق نامجون خیره شد.

مردمک های مشکیش تو شب عمیقتر به نظر میومدن.جوری که انگار پرتگاهی بودن که برای فرو بردن نفس های جونگ کوک آفریده شده بودن.

و چه دلیل خلقت زیبایی بود!

غرق کردن لحظه به لحظه و نفس به نفس فرد عاشق،با یک نگاه!

معلوم نبود چقدر گذشت که بهم خیره شده بودن.ارباب جوان فقط وقتی به خودش اومد که لب های زیبای نامجون فاصله گرفتن و سوالش رو شنید:«از اینکه به جنگل خیالی اومدی خیلی ناراحت و پشیمونی؟»

ناراحت بود؟

از پیدا نکردن روح جنگلی آره...ولی از اومدن به جنگل خیالی؟نه!

_ناراحتم که نتونستم روح شب تاب رو پیدا کنم ولی...از اینکه به این جنگل اومدم پشیمون نیستم نامجون!با اینکه ناجی زندگیم رو پیدا نکردم...ولی عشق زندگیم رو پیدا کردم نامجون!

زمان متوقف شد؟

نه!

ضربان قلبش متوقف شد؟

نه!

نفس تو سینه اش حبس شد؟

بازم نه!

هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد به جز اینکه نامجون حس کرد یدفعه یه تیر به قلب و مغزش شلیک شده.یه تیر که اعتراف ناگهانی ارباب جوان با لب خندون،دلیلش بود.

_هاهــــه...این دیگه از کجا اومد جونگ کوک؟انقدر یدفعه ای اونم به یه مردی که تازه هفت روزه دیدیش؟

نامجون بعد از چند لحظه برای فهمیدن حرف جونگ کوک،با جدیت گفت و به چشم هاش خیره شد.

چشم هایی که با برق هیجان متفاوتی می درخشیدن و به طرز حیرت انگیزی،فضای اطراف رو روشن میکردن.

برق چشم های جونگ کوک جوری به نظر می رسیدن که انگار ماه و ستاره هایی بودن که برای روشن کردن تاریکی پرتگاه چشم های خودش اومده بودن.

و چه دلیل خلقت زیبایی بود!

روشن کردن تک تک لحظه های تاریک یه فرد عاشق،با یک نگاه!

_هاها...حتی اگه هفت روز باشه هر لحظه اش رو پیش هم بودیم و هر لحظه اش به صد روز تو دنیای بیرون برای شناخت بهتر می ارزه...حرف هایی که موقع گشتن تو جنگل بهم می زدیم...کارهایی که انجام دادیم و خاطره هایی که ساختیم و حتی اون باری که از پرتگاه نجاتم دادی....هر لحظه بودن باهات خوشحالم میکنه و من خیلی خوب یاد گرفتم که قدر آدمایی که خوشحالم میکنن رو بدونم.پس چی اگه احساساتم به یه مرد باشه؟خیلی وقته با این حس کنار اومدم!

جونگ کوک با تکخند آرومی جواب سوال نامجون رو داد و بهش خیره شد.

چشم هایی به تاریکی و عمق یه پرتگاه و چشمانی به درخشش ماه و ستاره های تو آسمون شب.

دو جفت چشم بهم خیره شدن و ثانیه ای بعد،لب هاشون بهم رسید.

لب هایی که بدون تکون خوردن،فقط همدیگه رو لمس کرده بودن و به سختی میشد اسم "بوسه" رو روی تماسشون گذاشت.

به محض لمس لب هاشون،یدفعه نسیم ملایم بهاری خشن تر شد و لرزی به تن جونگ کوک انداخت.قبل از اینکه بتونه دلیل این باد ناگهانی رو درک کنه،صدای ملایم و آرامش بخش نامجون گوش هاش رو نوازش داد:«هی جونگ کوک...فکر کنم قانون شکنی کردم و عاشقت شدم...این حس نزدیکی نسبت به یه انسان واقعا مثل یه نفرین میمونه...»

جونگ کوک با گیجی چشم هاش رو که موقع بوسه بسته بود،باز کرد و به منظره ی رو به روش خیره شد.

ذرات نور دور بدن نامجون رو گرفته بودن و-

نه درست نبود.

بدن نامجون داشت تبدیل به ذرات ریز و درشت نور میشد.

ذراتی که کم کم همراه باد دور میشدن و به آرومی،بدن معشوقه ی تازه یافته اش رو از جلوی چشم هاش محو میکردن.

نفس تو سینه اش حبس شد؟

آره!

ضربان قلبش متوقف شد؟

بازم آره!

زمان متوقف شد؟

نه!

برعکس آرزوی عمیق جونگ کوک،زمان متوقف نشد و بدن نامجون،به سرعت تبدیل به ذرات درخشان نور میشد.ذرات آشنایی که با یادآوری دوباره ی خاطراتش،شبیه همون شب تاب هایی بودن که دور و بر بدن ناجی زندگیش می چرخیدن.

جونگ کوک باهوش بود.

برای همین خیلی زود فهمید ماجرا چیه و معشوق زندگیش،همون ناجی زندگیش و روح جنگلی ایه که برای پیدا کردنش پا به این جنگل خیالی گذاشته.

جونگ کوک و نامجون خیره بهم بودن و ذهنشون،درگیر خاطرات این هفت روز بود.

نامجون به یاد میورد که چطور تو روز اول برای دوری از لمس بدن انسانی جونگ کوک،دست های خون آلودش رو بهونه کرده و چطور تو روز دوم از دیدن جونگ کوک بین دشت پر از گل جنگل خیالی،نفس تو سینه اش حبس شده.به یاد میورد که تو روز سوم چقدر با هم از همه چیز حرف زدن و تو روز چهارم،صدای خنده هاش چقدر دلنشین بود.به یاد میورد که چطور ترس از دست دادن جونگ کوک تو پرتگاه روز پنجم،به خودش آوردتش و چطور تو روز ششم از دیدن حالت نگرانش غمگین شده.به یاد میورد که امروز چطور اعتراف ناگهانیش با احساساتش رو به روش کرده و قرار بود تا دنیا دنیاست،باز هم این خاطرات هفت روزه رو به یاد بیاره.

نامجون به یاد میورد و جونگ کوک هم به یاد میورد.

_چرا؟

خود جونگ کوکم نمی دونست دلیل این سوالش چیه و با پرسیدنش،واقعا میخواد چی رو بدونه.اون لحظه تو اوج ناراحتی،این تنها چیزی بود که می تونست به زبون بیاره و نامجون،خیلی خوب احساسات ناپایدار ارباب جوان رو درک میکرد.

برای همین با یه لبخند آروم و خسته گفت:«دوستت دارم جونگ کوک!»و بعد،با جاری شدن اشکی از گوشه ی چشم راستش،با صدای بلندتری ادامه داد:«درخت جنگل.تمام روح های انسانی قبل از من به خاطر احساساتشون نسبت به یک انسان ناپدید شدن و من آخرین بازمانده ی ارواح انسانیم.به عنوان آخرین روح انسانی،یه آرزو دارم.»

بلافاصله بعد از این جمله،جلوی چشم جونگ کوک تاریک شد.

مهلت ارباب جوان برای گشتن تو جنگل خیالی،به پایان رسیده بود...

---------------------------------------------------------------------------------

"لطفا بذار تو زندگی بعدی،یا به عنوان دو روح طبیعت و یا به عنوان دو انسان با هم رو به رو بشیم.در دورانی که عشق به همجنس گناهی با مجازات مرگ نباشه...و لطفا تا اون لحظه...تا وقتی که دوباره همدیگه رو تو این جنگل خیالی ببینیم،کاری کن تا خاطراتمون رو به یاد نیاره..."

صدای محو و آشنایی،تو سر جونگ کوک پیچید و با چندبار پلک زدن،از جاش بلند شد.

سرش درد میکرد و حس میکرد توهم میزنه.

صدای آشنایی تو گوشش می پیچید ولی نمی تونست متوجه اون حرفا بشه و به یاد بیاره کجا اون صدا رو شنیده.

فقط وقتی چشم هاش خیس شد و قفسه ی سینه اش از شدت درد مچاله شد،آروم زمزمه کرد:«حس میکنم یه خواب خوب و در عین حال بد دیدم...»

آروم از جاش بلند شد و با باز کردن پنجره ی اتاقش،به شکوفه های صورتی رنگ گیلاس خیره شد.

"بذار به یاد نیاره کجا آشنا شدیم...کجا تجدید دیدار کردیم...کجا عاشق شدیم و کجا از هم جدا شدیم...فقط کاری کن که دوباره پاش رو به جنگل خیالی باز کنه..."

با شنیدن دوباره ی اون صدای محو،اخمی کرد و سرش رو فشار داد.سرش رو پایین آورد و با دیدن کرم شب تابی که تو روشنایی روز خیلی جلب توجه نمیکرد،سردردش شدیدتر شد.

"آرزوت برآورده میشه نامجون...ولی حتی با فراموش کردن خاطرات هم،نمیشه احساسات رو از بین برد...."

این بار صدای متفاوت و پیری تو سرش پیچید و احساس درد قلبش شدیدتر شد.

جوری که همونجا زانو زد و تا تونست،اشک ریخت.

اشک هایی که حتی دلیل ریختنشون رو...به یاد نمیورد...

---------------------------------------------------------------------------------

سال ها گذشت...

سال هایی که شمارششون حتی خارج از توان درخت بزرگ جنگل خیالی بود.

سال هایی که گذشته بود و حالا،دوتا پسر رو به روی هم ایستاده بودن.

دوتا پسر به نام های جونگ کوک و نامجون،تو فاصله ی یک متری از هم ایستاده بودن و با لبخند،بهم دیگه خیره شده بودن.

جونگ کوک سوال های زیادی داشت که میخواست از نامجون بپرسه ولی برای اون موقع...!

_دوستت دارم.

+منم دوستت دارم.

اون موقع فقط نیاز داشتن تا با هم صادق باشن و تو آغوش هم حل بشن.

تو آغوش کسی که مدت زیادی برای رسیدن بهش صبر کرده بودن!

اون جا و اون لحظه،زیر نور گرم خورشید و میون نسیم ملایم بهاری،بهار زندگیشون رسیده بود و شکوفه ی عشقشون،جوونه زده بود.انگار که خود طبیعت خبر از شروع دوباره ی زندگیشون میداد.خبر از "دوستت دارم" گفتن ها و "دوستت دارم" شنیدن ها.جنگل خیالی یه بار دیگه شده بود محل ملاقاتشون.انگار که با هم بودنشون دیگه یه خیال محال نبود...

_____________.:🎄:.______________

خیلیا میگن عید مزخرفه و هر سال بدتر از پارساله و...من خیلی کاری به این چیزای عمیق و فلسفی سیاسی ندارم.فقط به نظرم شاید بهتر باشه هر سال عید،به خودمون یه فرصت برای شاد زندگی کردن بدیم.برای لذت بردن از لحظه های شادی که ممکنه باهاشون تو سال جدید مواجه بشیم و برای قدردانی از شادی هایی که تو گذشته داشتیم.به هر حال تموم خاطره ها بد نیستن و آدما فقط به خاطر ویژگی منفی نگر بودنشونه که خاطرات بد رو بیشتر یادشون میمونه.یه فرصت به خودتون بدید و شاید روزی که قراره شاهد "دوست دارم" گفتن ها و "دوستت دارم" شنیدن ها باشید،همین امسال برسه.برای همتون یه عشق پاک و واقعی رو میخوام چون هر انسانی لایق حداقل یه رابطه ی عاشقانه ی سالم هست.حالا چه عشق مادر فرزندی باشه چه عشق پدر فرزندی و چه عشق دوستانه و چه عشق رمانتیک طور.

شما لایق این هستید که بهتون عشق ورزیده بشه و به بقیه عشق بورزید پس مراقب باشید که وقتی موقعش رسید،خودتون نباشید که این فرصت رو از خودتون میگیرید.

عیدتون مبارک!:)

پ.ن:اینو میخواستم شنبه 4 فروردین آپ کنم ولی چون سایت فضایی ها از هفتم باز میشه و این وانشاتم مثلا تو هفت روز اتفاق میوفته منم امروز و هفتم آپش میکنم^^

به نظر شما چه چیزی یه خیال محال محسوب میشه؟

ممنون میشم اگه نظرتون رو بگین و بهم کمک کنین که در آینده بهتر بنویسم^-^

با آرزوی سلامتی و موفقیت.دوست دارتون.ستی💖

سایت فن فیکشن های ستاره و ماه(سایت شخصی خودم)

samfanfiction.blog.ir

اکانت واتپد

starandmoon4648

Continue Reading

You'll Also Like

965 193 6
❌به دلیل نداشتن مخاطب متوقف شده❌ هوسوک ،مدل شرکت sugen با رئیسش مین یونگی برای بسته شدن قرار داد شرکتشون با رئیس نیو وِی ،ژان شیائوچی نقشه ای میکشن ...
673K 33.4K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
12.1K 278 12
When a girl is transferred to her new school because of her well being she See's her only and still crush Ren but slowly starts to find out he's in l...
1K 113 8
یک شات از دنیایی خیالی... . . . -info- status : ongoing forever :) couple : sope and anything u want writer : rashel . . . be happy while reading thi...