little princess

By parnian_tkp

406 132 237

مینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فک... More

e1
e2
e3
e5
e6
e7
e8
e9
e10
e11

e4

29 15 28
By parnian_tkp

کریس نگاهی به لی هوا که کنارش نشسته بود انداخت...

تمام مسیر لی هوا ساکت نشسته بود...

البته به نظر یکمم خجالت زده بود...
شاید بالاخره متوجه شده ‌که کاری که کرده بود چقدر اشتباه بوده....

کریس اصلا دعواش نکرده بود... و الان خیلی از تصمیمش خوشحال بود...

ولی این سکوت یه جورایی داشت آزار دهنده میشد پس گفت
-لی هوا... کاری هست که... دوست داشته باشی انجام بدی؟ یا جایی بخوای بری؟

لی هوا خیلی آروم گفت
-نه... ممنون...

کریس نگاهش کرد
-نگران نباش...امشب میخوایم یه کاری کنیم که خوش بگذره... میتونی هرچیزی بخوای... اگه دوست داری جایی بریم میتونیم بعد از اینجا بریم...

لی هوا آروم گفت
-میخوام برم خونه... پیش مامانم...

کریس سری تکون داد و درحالی که سعی میکرد عصبانی نشه گفت
-بجز اونجا...

لی هوا نگاهش کرد و پرسید
-چرا نمیشه برم پیش مامانم؟

کریس جواب داد
-خب... چون مامانت الان خونه نیست... پس قراره تا وقتی که برگرده پیش من بمونی...

لی هوا آروم سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت
کریس آروم گفت

-میدونم دوست نداری پیش من باشی... ولی الان که اینجایی‌... بیا یه کاری کنیم که خوش بگذره باشه؟

لی هوا نگاهش کرد و آروم گفت
-باشه!
کریس لبخندی زد این پیشرفت خوبی بود! گفت
-خیلخوب دوست داری امشب با بابا کجا بری ؟

لی هوا سریع گفت
-بابا نه... تو بابای من نیستی...

کریس چند تا نفس عمیق کشید...
به طرز عجیبی این جمله رو اعصابش میرفت...

بعد از اینکه به خودش مسلط شد گفت
-باشه... بابا نه... دوست داری چی صدام کنی؟

لی هوا کمی فکر کرد ولی هنوز حرفی نزده بود که راننده توقف کرد و گفت رسیدند..

کریس دست لی هوا رو گرفت و پیاده شدند...

لی هوا به محض پیاده شدن با هیجان گفت
-شهر بچه ها!

کریس به ذوق دخترش نگاه کرد و نفس راحتی کشید...

انگار این بار اشتباه نکرده بود...

لی هوا به طور واضحی هیجان زده بود و میخواست سریع تر بره و بازی کنه...

پس کریس هم سریع پول بلیط ورودی رو پرداخت کرد و وارد شدند...

کریس به اطرافش نگاه کرد...

خوشبختانه افراد زیادی داخل نبودند...

کریس قصد داشت کل شهربازی رو رزرو کنه اما به دو دلیل منصرف شد

اول اینکه مطمئنا لی هوا از اینکه هیچ بچه ای اونجا نیست خوشحال نمیشد...

و دوم اینکه برای همچین کاری پول زیادی لازم بود و اگرچه کریس به سادگی میتونست این پول رو خرج کنه قطعا باعث با خبر شدن اون هم میشد...

این اصلا چیزی نبود که کریس بخواد...

پس خلوت ترین وقت رو برای اوردن لی هوا انتخاب کرده بود...

امیدوار بود اینجا کسی اونو نشناسه‌‌‌...

#

کریس به لی هوا که با خوشحالی میخندید نگاه کرد و آهی کشید...

امیدوار بود اون خیلی زود بتونه جلوش اینطور بخنده...

توی همین فکر ها بود که موبایلش زنگ خورد
کریس به تلفن نگاه کرد و با دیدن اسم ییشینگ خیلی سریع برداشت...

-آماده شد؟
ییشینگ جواب داد
-بله قربان الان دیگه اتاق کاملا اماده س...

کریس سری تکون داد
-خوبه ... همه چیز رو دقیقا همونطور که گفته بودم اماده کردید؟

ییشینگ جواب داد
-دقیق دقیق نه... ولی تا جایی که میشد بهش شبیه عه...

کریس جواب داد
-بهتره به اندازه کافی شبیه باشه وگرن...

یه دفعه متوجه شد
لی هوا اونجا نیست...

سریع تلفن رو قطع کرد و با عجله شروع به گشتن کرد...

حتی تماسش دو دقیقه هم طول نکشیده بود!
نمیتونست باور کنه لی هوا رو گم کرده باشه!

اما وقتی بعد از چند دقیقه هیچ اثری ازش پیدا نکرد
وحشت تمام وجودش رو پر کرد

شروع کرد با صدای بلند اسمش رو صدا زدن و گشتن...
باید پیداش میکرد!

#

لی هوا خیلی سریع متوجه شد که گم شده...

ولی...
واقعا دلش نمیخواست پیدا بشه...

اون قبلا اینجا اومده بود...

میدونست اگه سوار اتوبوس قرمزه بشه میتونه به خونه برسه...

میخواست بره خونه...
ولی...

در کجا بود؟

همونطور که داشت دنبال راه میگشت یه نفر دستش رو گرفت
لی هوا بالا رو نگاه کرد...

این شخص رو نمیشناخت

اون مرد بهش نگاه کرد و گفت
-هی کوچولو دوست داری بیای تا هاپو کوچولو های توی ماشینم رو بهت نشون بدم؟

لی هوا دوست نداشت ...

بابا بهش گفته بود...

هیچ وقت با غریبه ها نره...حتی اگه اون غریبه هاپو کوچولو داشته باشه!

بابا گفته بود اگه کسی این کار رو کرد بلند اونو صدا بزنه...و از غریبه دور بشه‌.‌‌..

ولی..
بابا که اینجا نیست...

پس سریع گفت
-نه... نمیخوام... مرسی...

و تلاش کرد تا دستش رو از دست اون غریبه بیرون بکشه‌...
اما اون مرد محکم دستش رو گرفته بود...

-بیا...خیلی جالبه تازه تو ماشینم بستنی و شکلات هم دارم....

لی هوا ترسیده گفت
-نمیخوام ولم کن...

اما اون مرد دست بردار نبود تا اینکه...

لی هوا صدایی رو شنید که اسمش رو صدا میزنه...
نا خوداگاه داد زد
-بابا! بابا من اینجام! بابا... ولم کن... بابا!

اون مرد سعی کرد جلوی دهن لی هوا رو بگیره اما دیگه دیر بود...

کریس صدای لی هوا رو شنیده بود و اونو دیده بود...

خیلی سریع خودش رو به اون مرد رسوند و دست لی هوا رو از دست اون مرد بیرون کشید و بغلش کرد
-تو! چه غلطی داری میکنی؟! به چه حقی به دخترم دست میزنی؟!

سر و صدای کریس بقیه پدر و مادر ها رو متوجه کرد و همه به طرفشون اومدند...

لی هوا محکم کریس رو بغل کرده بود و سرش رو روی سینه کریس گذاشته بود...

کریس و بقیه پدر و مادر ها درحال داد و بیداد بودن...
چند تا از بچه ها هم ترسیده بودمد و گریه میکردند....

ولی لی هوا خیلی آروم بود...
این صدایی که میشنید...

خیلی براش آشنا بود...
زیادی آشنا...

Continue Reading

You'll Also Like

7.7M 308K 34
BxB --------- Torin Frey has a crush. With his eighteenth birthday right around the corner, he'll soon be able to identify his Mate. Hopefully it's...
171 113 21
یادم نمیاد که عاشق تو شده باشم. فقط یادم میاد که دستت رو گرفته بودم و فهمیدم وقتی مجبور بشم دستاتو رها کنم چقدر قراره آسیب ببینم...! •name: holding...
31.3K 4.1K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
52.6K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...