little princess

By parnian_tkp

406 132 237

مینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فک... More

e1
e2
e4
e5
e6
e7
e8
e9
e10
e11

e3

37 14 14
By parnian_tkp

آروم از پله های کنار کافه بالا رفت...

و کلید زاپاس رو دقیقا از همونجایی که همیشه اونجا بود برداشت و در خونه رو باز کرد...

همه چیز...

تقریبا همونطور بود و خاطرات رو زنده میکردند...

کریس به طرف میز کوچکی که تاعو عکس هاشون رو اونجا میذاشت رفت و به عکس های روی میز نگاه کرد...

قبلا روی این میز... پر از عکس های دو نفریشون بود‌‌...

و حالا... عکس های جدیدی جایگزین اونها شده بودند...

کریس واقعا دلش نمیخواست عکس ها تماشا کنه اما نمیتونست هم جلوی کنجکاویش رو بگیره.‌..

به عکسی که مشخص بود عکس عروسیشونه نگاه کرد...

تاعو توی عکس لی هوا رو که یه لباس عروس بامزه پوشیده بود رو بغل کرده بود و اون مرد...

اون الفایی که همسرش بود هم یه دستش رو دور کمر تاعو حلقه کرده بود و با دست دیگه ش سر لی هوا رو نوازش میکرد‌..

یه جورایی از دیدن این عکس عصبانی شده بود...

لی هوا توی این عکس خیلی کوچیک بود...

نمیتونست بیشتر از سه چهار ماهه باشه...

این مرد...
به چه حقی دختر کوچولوی اون رو نوازش میکرد؟

انصاف نبود...
این باید خودش میبود توی این عکس...

چرا؟
واقعا چرا تاعو باید اونطور ناگهانی ترکش میکرد؟

چرا ؟
مگه چی کار کرده بود؟

تاعو حتی باهاش خداحافظی هم نکرده بود...

به خاطر این بود؟
به خاطر این الفا؟

این حتی ازش خوش تیپ تر هم نیست... یا حتی پولدار تر... مگه نه؟

چرا تاعو به خاطرش اونو ترک کرده بود؟

به زور نگاهش رو از اون عکس گرفت و عکس های دیگه رو تماشا کرد

توی بیشتر عکس ها لی هوا رو میشد دید...

یه قاب عکس مربوط به نوزادی لی هوا میشد رو برداشت و تماشا کرد...

آروم زمزمه کرد
-هی تاعو... وقتی همچین فرشته کوچولویی رو تو بغلت میگرفتی... چه حسی داشتی؟

وقتی متوجه شد که الان دقیقا چی کار میکرده سری تکون داد و قاب عکس رو سریع پایین گذاشت و نگاه سطحی ای به میز انداخت ...

قصد داشت از میز گذر کنه که عکسی توجه ش رو جلب کرد

یه عکس از لی هوا بود که لباس سفید کاراته رو پوشیده بود و کمربند زردی رو به کمرش بسته بود و کنار زنی که مشخصا استادش بود ایستاده بود و یه ژست کاراته رو رو به دوربین گرفته بود...

پس دختر کوچولوش رزمی کار بود‌..

البته...

البته که دختر کوچولوی تاعو باید رزمی کار باشه...

پس.. این به این معنیه که دختر کوچولوش...

واقعا با بقیه دخترا فرق داره...

شاید برای همین بود..
که اصلا از اتاقش خوشش نیومده...

اه اتاقش...

واقعا دوست داشت ببینه اتاق لی هوا اینجا چطوره...

اپارتمان تاعو تا جایی که یادش بود دوتا اتاق کوچیک داشت که یکیش اتاق خود تاعو بود و اون یکی وسایل اضافه رو داخلش میذاشت...

پس مشخصه که اون اتاق اضافه الان اتاق لی هواس...
آروم به طرف اتاق رفت و درش رو باز کرد...

اتاق لی هوا کاملا شبیه چیزی بود که انتظارش رو داشت...

یه اتاق خیلی ساده با دکر سیاه و سفید و طوسی...

با پتو و رو تختی و پرده هایی که پر از خرس های پاندا بودند...

البته...
معلومه که اینطور میبود...

رو به ییشینگ گفت
-اتاقش رو اینطوری درست کنین... اگه اتاقش شبیه اینجا باشه زودتر عادت میکنه...

ییشینگ هم باشه ای گفت...

کریس اماده بود تا از اتاق بیرون بره که چشمش به عروسک آشنایی بین اسباب بازی ها خورد...

این عروسک خاطره ای رو که خیلی سعی داشت فراموشش کنه رو براش زنده کرد

فلش بک

کریس مضطرب به جعبه ای که توی دستش داشت زل زده بود...

نمیدونست انتخاب خوبی کرده یا نه‌...

سری قبل برای تاعو یه ساعت گرفته بود و تاعو حسابی از دستش عصبانی شده بود...

میگفت این ساعت زیادی گرونه و حالا باید همش نگران باشه که گم یا خرابش نکنه...

اون ساعت اونقدرا هم گرون نبود...

اون ساعت حتی نصف قیمت ساعتی که همین الان به مچ خودش بسته بود هم نبود ولی...

حالا... این رو انتخاب کرده بود...
تاعو خرس های پاندا رو دوست داشت...

این عروسکم که اصلا گرون نیست...

پس...
این بار دیگه عصبی نمیشه نه؟

نکنه این بار ناراحت بشه که چرا انقدر کم خرج کرده؟
توی همین فکر ها بود که تاعو رو دید که از دور به طرفش می اومد...

خب دیگه برای تغییر عقیده یکم دیره نه؟

عروسک رو درحالی که کمی هول شده بود پشتش قایم کرد...

تاعو ولی بی توجه بهش جلو اومد و با ذوق جعبه ای که توی دستش داشت رو به طرف کریس گرفت
-سالگردمون مبارک

کریس که خنده ش گرفته بود گفت
-سلام ... منم خوبم تو چطوری؟

تاعو کمی از خجالت سرخ شد اما بازم دستش رو عقب نکشید و همچنان لبخندش رو حفظ کرد...

پس کریس هم آروم دستش رو جلو اورد و جعبه رو از تاعو گرفت و گفت
-برای منه؟ وایی... ممنونم عزیزم...

تاعو لبخندش رو جمع کرد و گفت
-این جور حرف زدن اصلا بهت نمیاد...

کریس خندید
-آره.. میدونم...

تاعو دوباره لبخندی زد و گفت
-بازش کن زودباش...

و بعد منتظر به کریس زل زد ...
کریس آهی کشید... تصمیم داشت هدیه شو عوض کنه ولی خب یه دستی که نمیتونست این کار رو بکنه پس گفت

-باشه ولی تا من بازش میکنم تو هم اینو نگه دار...

تاعو گیج دستش رو جلو اورد و وقتی کادوی کریس رو توی دستش گرفت سریع گفت
-یه عروسک پاندایی... واییی!

کریس لبخند خجالت زده ای زد و گفت
-فقط هم... اون نیست... یه چیزی هم...

اما قبل از اینکه کریس صحبتش رو تموم کنه تاعو گفت
-اینجا رو اگه فشار بدم صدا میده؟

و بدون اینکه منتظر جواب کریس باشه روی سینه خرس که برچسب قلبی شکلی چسبیده بود رو فشار داد...

خیلی سریع صدای گروپ گروپ آرومی پخش شد...
تاعو آروم عروسک رو به گوشش چسبوند و تا زمانی که صدا قطع شد بهش گوش داد...

کریس آروم گفت
-تاعو من...

تاعو آروم گفت
-فکر میکردم از این پیامای دوست دارم یا همچین چیزی که معمولا پخش میشه رو میگه...

کریس مضطرب به تاعو نگاه کرد...
تاعو لبخندی زد
-این صدا... صدای قلب توعه مگه نه؟

کریس هوم آرومی رو گفت و بعد سریع توضیح داد
-من... میخواستم اینطوری... میخواستم بگم که قلب من... یه جورایی میخواستم بگم که قلب من برای تو عه... و برای تو میزنه حتی اگه... حتی اگه یه روزی با هم نباشیم بازم...

تاعو سریع گفت
-توی همچین روزی... نباید حرف جدایی بزنی...

کریس نگاهش کرد و با دیدن اینکه اشک توی چشم تاعو جمع شده سریع گفت
-تاعو من متاسفم نمیخواستم ناراحتت...

تاعو آروم گفت
-این خیلی قشنگ بود...

و بعد خیلی سریعدجلو اومد و محکم کریس رو بغل کرد...

کریس جا خورد
واقعا خوب بود؟

آروم لبخندی زد و متقابلا تاعو رو بغل کرد...

بعد از چند دقیقه سریع تاعو از بغل کریس بیرون اومد و تلاش کرد کادویی که داده بوده رو از دست کریس بگیره
- من باید برم کادومو عوض کنم ... این اصلا به اندازه کافی خوب نیس...

کریس خندید و کادو رو از دست تاعو دور کرد
-خیلی هم خوبه بزار ببینم چی گرفتی...

تاعو درحالی که تلاش میکرد جعبه رو از دست کریس بگیره گفت

-هیچم خوب نیست ... پسش بده... باید برم یچی دیگه بگیرم...

پایان فلش بک

کریس به خودش اومد و متوجه شد که نا خوداگاه لبخند میزده...

تاعو براش یه گردنبند کوچیک نقره گرفته بود که با توجه به در امدی که اون زمان داشت خیلی چیز گرونی حساب میشد...

آروم دستی به گردنش کشید...

تا حدود یک سال بعد از رفتن تاعو همچنان گردنبند رو میپوشید...

از کی دیگه اون گردنبند رو گردنش ننداخته بود؟

سری تکون داد...
چرا داشت به این چیزا فکر میکرد؟

عروسک رو به طرف ییشینگ گرفت
-اینم با خودمون میبریم...

و بعد برگشت و گفت
-بیا بریم دیگه اینجا کاری نداریم...

و بعد موبایلش رو بیرون اورد و مشغول سرچ کردن چیزی توی اون شد...

حالا که دخترش انقدر پرانرژی عه شاید از شهربازی خوشش بیاد...

Continue Reading

You'll Also Like

52K 7.8K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
356 72 2
اینجا قراره ایمین های کیوتی از ییژان و وانگشیان قرار بگیره و اگه خیلی استقبال بشه وانشات ش نوشته شه
410K 47K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
513K 35K 166
Update 2021: Obecnie poprawiam pierwsze rozdziały [na razie poprawione jest do rozdziału "19: NIEUWAGA"], aby były bardziej dostosowane do pikselozy...