oneshot 👀

By rashel_c

1.2K 116 450

یک شات از دنیایی خیالی... . . . -info- status : ongoing forever :) couple : sope and anything u want writer :... More

information
I have experience...
the nightmare
sad petal
you are amazing
I always missed you
mafia group

my bodyguard

105 14 32
By rashel_c

اهنگ پیشنهادی این پارت rewrite the stars از Zac Efron &  Zendaya هست

چند روز بیشتر از اینکه متوجه شده بود شاهزاده‌ی یک کشوره نگذشته بود
فکر میکرد همه بچه‌ها مثل خودش همچین زندگی‌ای دارند
زندگی‌ای که هر روزش با کلاسا پر شده بود و اخر هفته‌هاش به جای تفریح تو کلاس‌های رزمی و ورزشی گذشته بود

پسر فکر میکرد زندگی همه هم سن و سالاش اینجوریه ولی نبود
و وقتی اینو فهمید، پدرش هنگام تولد هشت سالگیش بهش در مورد کسی که هستن کشوری که دارن شاهزاده‌ای که هست گفت
و بعد از اون یونگی متوجه شد
متوجه تفاوت شد

ولی خوبیش این بود که یونگی زندگیش رو دوست داشت اینکه با یه هدف داشت زندگی میکرد براش شیرین و لذت بخش بود
هرروزش با اتلاف وقت نمیگذشت و برای جامعه و کشورش مهم بود

ده سال بعد هنگام تولدش وقتی داشت به مردم کشورش معرفی میشود پدرش به عنوان هدیه به اون یک محافظ هدیه داد
شاهزاده‌ی کشور از این به بعد میتونست در کنار مردمش قدم بزنه و البته که باید یک محافظ میداشت
پس پدرش این کار رو براش انجام داد

فقط ...مشکل اینجا بود که یونگی بلد نبود چطور با یک محافظ برخورد کنه نمیدونست باید جوری رفتار کنه انگار که نیست
پسر قلب مهربونی داشت پس صد در صد نمیتونست این کارو انجام بده

اون با محافظش مثل یه دوست برخورد میکرد
و امروزم روزی بود که بیشتر باید با بادیگاردش معاشرت میکرد
میخواست بره بیرون پس صد در صد وجود یک بادیگارد از واجبات بود

شلوار جین ذغالی‌ای به پا کرد و جلوی رگال تیشرتاش ایستاد
بین رنگ زرد و سبز مونده بود که در به صدا در اومد

-بفرمایید

سپس در باز شد و بادیگارد پسر تو قاب در قرار گرفت

-سرورم ماشین امادست
-صبر کن الان...یه لحظه بیا اینجا

یونگی میخواست زودتر اماده بشه ولی هنوز بین اون دو رنگ موندع پس چه بهتر که از مرد بیرون اتاق درباره لباسش نظر بپرسه
مرد وارد شد ولی با دیدن بالا تنه بی لباس یونگی سرش رو پایین انداخت

-امری داشتید سرورم

یونگی دیگه به این رفتار های محجوبانه‌ی بادیگاردش عادت کرده بود

-بیا اینجا ببین کدوم رو بپوشم

و بعد دست کرد و دو چوب لباسی مورد نظرش رو بیرون اورد

-این زرده یا این سبزه
-اعلی‌حضرت شما با هر رنگ و لباسی زیبایید سخت نگیرید و هر کدوم رو میخواید بپوشید

پسرک نگاهی به لباسای توی دستش انداخت

-پس این مشکیه رو میپوشم

بادیگارد پسر لحظه‌ای جا خورد
ولی بعد با لبخند همچنان به کف پوش خیره شد

-هرجور مایلید سرورم من بیرون می‌ایستم تا بیاید
-اوکی زود میام

مرد بیرون رفت و یونگی به سرعت لباسش رو پوشید و کت چرمش رو به تن کرد و با برداشتن وسایل ضروری مثل کارت بانکی و گوشی و.. از اتاق خارج شد

-بریم

مرد سری تکون داد و به دست به یونگی اشاره کرد اول بره
نیم ساعتی بود که توخیابون ها چرخ میزدن تا یونگی اون چیزی که میخواد رو پیدا کنه

-اونجاااا نگا همونجا
-چشم اعلی‌حضرت الان می‌ایستم

مرد ماشین رو گوشه ای پارک کرد و اسلحش رو از داشبورد برداشت

-محض رضای مسیح هوسوک اسلحه؟
-سرورم وظیفه من حفاظت از شماست
-باشه باشه

مرد پیاده شد و سمت در یونگی رفت و بازش کرد

-هیچ وقت به این تشریفات عادت نمیکنم
-باید عادت کنید سرورم چند وقت دیگه که شاه شدید حتی بدتر و شدید تر هم میشه
-اون موقع انقدر اذیتت میکنم که استعفا بدی و دستور میدم هیچکس حق داشتن بادیگارد رو نداشته باشه
-والاحضرت اون موقع من کنارتون نخواهم بود

یونگی خندید و راه افتاد و هوسوک هم پشت سرش حرکت کرد

-معلومه که پیشمی تو همیشه باید با من بمونی
-سرورم وقتی پادشاه بشید تیم بادیگارداتون هم عوض میشه هم گسترده تر میشه پس باید از الان به افراد جدید و خشک تر از من عادت کنید
-هوسوک من اون موقع چی مقامی خواهم داشت؟
-البته که پادشاه
-پس من به عنوان پادشاه تورو کنار خودم خواهم داشت حالا از دستور پادشاهت اطاعت نکن تا عواقبش رو ببینی ،در ضمن مگه نگفتم خوشم نمیاد مثل جوجه اردک پشتم راه بیوفتی؟
-اما سر...
-هوسوک ... کنارم ..راه ...بیا

شاهزاده با لحنی محکم دستور داد و بادیگارد جوان کی بود که سرپیچی کنه

-بله سرورم

قدم هاش رو سریعتر کرد و نزدیک پسرک راه افتاد

-بیا بریم اول یه چیزی بخوریم از بس باهات سر و کله زدم گشنم شد
-چشم قربان

بعد از گذشتن از چند تا اغذیه فروشی و رستوران بلخره پسر کوچکتر لب به سخن باز کرد

-به نظرت این خوبه
-هرجور مایلید سرورم
-خدایا هوسوک کی میفهمی دارم نظرتو میخوام نه احترامت رو

پسر کوچیکتر داشت به چشمهایی که به اطراف خیره شده بود نگاه میکرد

-بهم نگاه کن
-همچین جسارتی ..
-هوسوکککک
-اعلی‌حضرت من دوستتون نیستم فقط بادیگارتونم دیر یا زود عوض میشم شما نباید بهم عادت کنید تا بعدا به خاطر نبودم اذیت بشید اگه دنیایی دیگه بود بدونید اونجا هستم تا بهترین دوستتون بشم ولی نه اینجا نه اینجا که پادشاه کشورم هستین

با هرکلمه هوسوک اخم یونگی بیشتر توهم میرفت
و دراخر صبرش تموم شد و چونه مرد بزرگتر رو گرفت و سمت خودش کشید

-خوب گوش بده جانگ هوسوک این رو برای بار اخر بهت میگم بهتره خوب تو سرت فروش کنی اگه نمیخوای دوستم باشی باید به عرضت برسونم که مجبوری من مثل بقیه نیستم مثل ربات رفتار کنم تو همیشه و تا ابد کنار من میمونی باید دوستم باشی چون تو این دنیای کوفتی سهم من از دوست هیچکسهههه فقط تو رو دارم و توام داری پسم میزنی پس بم بگو ،بگو چی انقدر داخل من ازار دهندس که حتی توام نمیخوای بام دوست بشی

چشمای گربه‌ای پسر کوچیکتر به اشک نشسته بود ولی هنوز اخمش از بین نرفته بود

-یونگی من کنارت زندگی کردم از وقتی هجده سالت بود تا الان که بیست و چهار سالته ،تو هیچ خدمتکاری نداشتی ولی من کنارت بودن و کارات رو انجام میدادم ،فکر میکنی به خاطرش ازم تقدیر میشد یا پول بیشتری بهم میدادن؟ هیچکدوم بچه من اونجا بودم چون میخواستم کنارت باشم کنار پسری باشم که هیچی کم نداره و تا ابد و تا وقتی که بمیرم پشتش باشم و ازش محافطت کنم و الان تو میگی تموم این کارای من رو ندیدی و فقط احترامی که بهت میذارم رو اینجوری برداشت میکنی؟ خدایا تو ......

مرد سرش رو به اسمون بلند کرد اهی کشید
ولی وقتی داشت سرش رو پایین میاورد...
چیزی دید
چیزی که تو اون موقعیت اصلنه اصلن خوب نبود
تو اون وضعیت انقدر گیج شد که فراموش کرد میتونن سمت ماشین بِدَوَن فقط خیره به جسم داخل طبقه دستش رو روی ایرپادش گذاشت

-کد ایکس

زمزمه کرد به یونگی خیره شد

-همیشه و همیشه تنها ارزوی من دوست بودن با توعه

مرد گفت و شونه های پسر رو گرفت و جاش رو با جای خودش عوض کرد
و لحظه ی بعد خون از دهان مرد بزرگتر بیرون ریخت
یونگی ناباور به بادیگاردش خیره شد
کاملا از محتوای کد ایکس خبر داشت و این خونی که از دهن کسی که همین الان اعلام کرد میخواد دوستش باشه بیرون ریخته بود مهر تایید اتفاقات در حال رخ دادن بود

دستش رو روی صورت مرد گذاشت و سعی کرد بدون لرزیدن صداش با هوسوک صحبت کنه ولی خب..حتی خودشم میدونست نمیتونه

-هو...سوک نه...نه..خوا..هش میکنم

دستش رو روی نقطه ای که احتمال میداد تیر به اونجا اصابت کرده گذاشت
خیسیه لزجی رو لمس کرد و همین باعث شد گریش بیشتر بشه

-سوک...هی..چی نیست..الان...الان میریم...باشه؟ فقط لطفا...دووم...بی...بیار

تا خواست پسر رو سمت ماشین ببره حلقه‌ای از ادم های نظامی دورش تشکیل داده شد و اون رو به سمت ماشینی که اماده شده بود هدایت کردن

-هوسوکککک

پسر دید که بادیگاردش با زانو فرود اومد
اشکاش روونه‌ی صورتش بود
صدایی تو ذهنش فریاد میزد که از دستش داده
ولی یونگی نمیخواست باورش کنه نه نه نمیتونست تنها دوستش رو از دست بده

سربازان اطرافش نمیذاشتن سمت هوسوک بره داشتن با زور داخل ماشین هلش میدادن تنها چیزی که قبل از بیهوشیش دید ارم امبولانسی بود که کنار ماشین ایستاد

"یک روز بعد"

چشم هاش سنگین بود نمیخواست بازشون کنه ولی مثل اینکه لرزش چشمهاش لوش داده بود

-پسرم

صدای پدرش بود
بلخره به سختی چشمهاش رو باز کرد و سعی کرد به یاد بیاره چیشده که انقد خستست

-خدایا داشتیم زهره ترک میشدیم پسر
-بابا ..چیشده؟
-یادت نمیاد؟
-سرم درد میکنه
-رفته بودی خرید یک ساعت بعدش بادیگاردت ..

تا اسم بادیگارد اومد پسر تمام صحنه ها تو ذهنش پلی شد از حرفای هوسوک تا تیر خوردنش

-باباااا ..هوسوک ..اون خوبه دیگه نه؟
-سرباز جانگ ؟نه راستش اصلن خوب نیست پزشک سلطنتی امیدی به زنده موندنش نداشت انگار گلوله کنار ستون فقراتش خورده

شاید اگه پادشاه میدونست چه دردی با هرجلمش داشت به پسرش اهدا میکرد یکم تو انتخاب جمله هاش دقت میکرد

-یون چرا گریه میکنی ،ببینم نکنه به اون پسر نزدیک بودی

یونگی فقط تونست سری تکون بده
با ناباوری به پتویی که روش کشیده بود خیره شد

-لعنت...کار زیادی دستم نیست براش بکنم به هر حال باید جفتتون رو نجات میداد ولی حواسش پرت چی شده خدا میدونه فعلا همین که تونسته تورو سالم نگه داره جای شکر داره به سوهیون میگم یه بادیگارد دیگه رو استخدام کنه توام اگه میخوای ببینیش به سوهیون بگو ببرتت

یونگی داشت نفس کم میاورد از شدت گریه و پدرش خوب میدونست تو این شرایط فقط باید پسر رو تنها بزاره
.
.
.
.
در باز کرد وارد شد و مردی رو دید که همیشه با لباس رسمی دیده بودش ولی حالا تو اون لباس‌های ابی خیلی ظریف و کوچیک به نظر میرسید
قدم هاشو به صندلی کنار تخت کشوند

-بهم گفتن رفتی تو کما... هوسوک احمق انقدر نمیخواستی بام دوست شی که مردن رو ترجیح دادی؟ پس کجاست اون حرفای قشنگ قشنگ جناب جانگ ؟پاشو گردن بگیر حرفاتو من هنوز نتونسم بهت بگم دوست دارم هر چند مطمئنم بهت بگم صد در صد با اون لحن اعصاب خوردکنت بم میگی سرورم من در جایگاهی نیستم که بتونم دوست پسرتون باشم ولی مطمئن باش ته تهش جات تو تخت خودمه مگه میذارم کس دیگه‌ای لبای خوشگلتو لمس کنه عمرا از دستم در بری

گلوله های کریستالی یکی بعد از دیگری صروتش رو نوازش میکردن و روی رون پاش میریختن

-پس باشو تا بتونم بوسمت جانگ هوسوک

میخواست برای الان فقط به بوسه‌ای روی پیشونیش بسنده کنه ولی با باز شدن در و وارد شدن پدرش عقب نشست

-خوش اومدی بابا
-اومدم ببینم امیدی بهش هست یا نه که حرفاتو شنیدم

یونگی ترسید ..ترسید که پدرش بلایی سر هوسوک بیاره

-ولی یونگی تو زورگو نبودی
-چی ؟
-گفتم تو که زورگو نبودی حالا داری پسر مردم رو مجبور میکنی دوست داشته باشه؟
-اگه سلطنت و شما مشکلی با وجودش کنار من نداشته باشین کاری میکنم دوسم داشته باشه ولی اگه خطری از هرکدوم شما تهدیدش کنه مجبورش میکنم دوسم داشته باشه و تا ابد کنارم بمونه و همونجوری که تو این شش سال ازم محافظت کرد همین کارو براش میکنم
-پس خوش به حالش که قراره راه اول را بره ،من اگه مخالف بودم قانونی که همجنسگراها رو قتل عام میکرد رو برنمیداشتم بعدشم سلطنت وقتی دست تو بیوفته میتونی هرجور دوس داری بسازیش
-خوشحالم که از الان قبولش کردین
.
.
.
.
.
.
.
دردی که توی قفسه سینش بود طاقت فرسا بود
اخمی روی پیشونیش بود که نشون از درد زیادش بود
ناله‌ای کرد و سعی کرد چشمهاش رو باز کنه
به محض باز کردن چشماش پرستاری رو دید که داره دکتری رو صدا میزنه

-دکتر چههه اقای جانگ بهوش اومدننن

به سرعت زنی از در داخل اومد و بالا سر هوسوک قرار گرفت

-اقای جانگ صدای منو میشنوید؟

در همین حین هم مردمک چشمهاش رو چک کرد
هوسوک فقط سری تکون داد

-میتونید صحبت کنید ؟ اسمتون رو به یاد دارید؟
-هو...هوسو..ک
-خوبه عالیه حالا دست راستتون رو بیارید بالا

به گفته دگتر کاری که خواست رو انجام داد

-پای راست چی؟

به هر سختی بود تکونش داد

-حالا دست چپ

داشت تمام تلاشش رو میکرد ولی نمیتونست
صروتش جمع شد ولی نه..

-اقای جانگ فشار نیارید به خودتون دستتون احتمالا به خاطر شوک کمی تکون دادنش سخت شده با چند جلسه فیزیوتراپی از روز اول هم بهتر میشه

بعد از چک کردن چندتا چیز دیگه هوسوک رو به حال خودش گذاشت
.
.
.
تمام مسیر کاخ و بیمارستان رو بین ماشین‌ها میپیچید یا چراغ قرمزها رو رد میکرد
خدا میدونه چند بار نزدیک بود تصادف کنه

و بلخره پشت در اتاقی بود که پسر مورد علاقش به هوش اومده بود
در زد و با شنیدن صدای بفرمایید هوسوک وارد شد
پسرکش به بالشت تکیه داده بود سعی داشت با دستش قاشق رو نگه داره

ولی اعضای بدنش خسته تر از این حرفا بودن
یونگی عذاب وحدانش رو قورت داد و سمت پسر حرکت کرد

-بزار کمکت کنم

قاشق از دستش تو ظرف افتاد

-سرورم ..

پسر کوچیکتر اخمی کرد و قاشق رو به دست گرفت و داخل ظرف سوپ برد

-تا دو ماه پیش که یونگی بودم چیشد پس؟
-دو ..دو ماه ؟..
-بله ،جناب عالی دو ماه کپیدی نمیگی شاید کسی منتظرم باشه
-معذرت میخوام اعلی‌حضرت ...شما ..خوبین؟
-بله به لطف تو خوبم و فقط منتظر بودم بهوش بیای تا بکشمت اخه احمق چرا جلو گلوله وایسادی
-شاید چون وظیمه
-نه وظیفت این بود از جفتمون محافظت کنی حالا که بلد نیسی پس خودم دست به کار میشم از این به بعد قراره به عنوان دوست پسرمم شناخته شی حرفم نباشه حق سرپیچیم نداری بابامم موافقه تو این دوماهم همه وزیر وزرا رو راضی کردم حالا جرات داری ردم کن

یونگی گفت و با حرص قاشق رو داخل دهن نیمه باز هوسوک برد
هوسوک با چشمهای گرد شده به یونگی‌ ای که دست به کمر بود نگاه میکرد
سوپ رو قورت داد و شروع به صحبت کرد

-سرورم ...
-کوفت یه بار دیگه اینجوری صدام کن تا خفت کنم ولی قبلش بهت بگم خفه کردن من با دست نیست لباتو به لبام به هم میدوزم میل خودته

یونگی به وضوح سرخ شدن گونه های هوسوک رو دید
پوزخمدی زد با پشت دست گونه پسر رو نوازش کرد

-پس بادیگار خفن ما انقدر خجالتی بود و رو نمیکرد

هوسوک به سرعت سرش رو پایین انداخت

-هی قرار نیست چشاتو بدزدیا نگام کن
-سر..
-مثل اینکه خیلی مشتاق بوسیده شدنی ،اوکی هرجور خودت میخوای

یونگی با دستش سر هوسوک رو بالا اورد لباش رو چفت پسر کرد
یونگی به راحتی بدون هیچ خجالتی داشت لبهای هوسوک رو میمکید
طمع سوپ رو میتونست از رو لبای پسر بفهمه
مک عمیق تری زد که با ضربه ای که به قفسه سینش خورد عقب کشید
هوسوک به محض ازاد شدن نفسش شروع کرد به سرفه کردن

-هی هی چیشد انقدرم طولانی نبود که انقدر حالت بد شه

یونگی با دستش کمر هوسوک به غیر از اطراف زخمش رو ماساژ داد

-شاید چون یه کالیبر پنج میلی متری به قفسه سینم خورده
-ببین انقد خودتو ازم دریغ کردی اصن یادم رفت چرا بیمارستانی

پسر که حالا نفسش سر جاش اومده بود زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت

-اینجوری نگام نکنا میزنم میکشمت
-همین الان داشتین انجامش میدادین خدا بهم رحم کنه دوس پسرم قراره قاتلم بشه
-ای پسره ی.. چی چی گفتی؟؟؟تو قبول کردی؟؟
-سرورم راهی جز قبول کردن دارم؟

هوسوک با شوخی گفت و نگاهش رو برگردوند
نمیتونست حالا که مثل چی قرمز شده بود به پادشاهش نگاه کنه

-دوباره گفتیش؟؟حیف که نمیتونم وگرنه این بار واقعا میکشتمت
.
.
.
.
.
"شش سال بعد"

-هوسوک بیا دیگههه من دارم تاج گذاری میکنم نه تو بیست دقیقه‌ست اینجا وایسادم
-اومدم

با ظاهر شدن هوسوک با تیپی ساده البته اون ایرپاد کوفتی که یونگی ازش متنفر بود اخمای یونگی توهم رفت

-هوسوک این چه لباسیه
-لباسیه که برای محافظت از یه دلبر خوشگل باید پوشید ،چقدر دلبر شدی گلبرگ
-هوسوک ما در موردش صحبت کردیم بهت گفتم حق نداری دیگه بادیگاردم باشی
-نه جناب فقط تو درموردش صحبت کردی الانم من صحبت میکنم ..من سرپرست تیم بادیگاردام و این هم خواسته پادشاه سابق و خودمه در ضمن دلم راضی نمیشه کسی دیگه ازت محافظت کنه آخه وقتی انقدر ناز شدی چطوری نگران نباشم؟
-نه نمیریم به هیچ وجه
-عزیزکم لج نک..
-هوسوک من فاکینگ دو ماه منتظر بودم تا بهوش بیای میدونی تو اون مدت چی کشیدم؟؟میدونی تو چه عذابی زندگی کردم؟؟؟

یونگی دادی کشید و یقه هوسوک رو گرفن

-همین الان میری این کوفتیو در میاری تا تو تنت جرش ندادم بعدم مثل ادم لباس میپوشی همراهم به عنوان همسرم نه هر مقام کوفتیه دیگه میای بیرون فهمیدی یا نه
-یونگی
-به مسیح قسم هوسوک یه کلمه دیگه بگی تو همین اتاق زندانیت میکنم

یقه مرد رو ول کرد و هلش داد داخل اتاق
قفسه سینش بالا پایین میشد
انگشت اشارش رو بالا اورد و تهدید وار تکونش

-حالا ازم سرپیچی کن از پادشاهت

هوسوک سری تکون با اخم به داخل اتاق برگشت

-احمق خر نمیفهمه یه بار دیگه جلوم تیر بخوره میمیرم

با کلافگی گفت و دستی تو موهاش کشید
.
.
.
.
بعد از اتمام مراسم و صحبت با خبرنگارها و کنار گذاشتن اختلافاتشون برای چندین ساعت بلخره با شوهرش تو اتاق بودن

هنوز یونگی در رو نبسته بود که دستش کشیده شد و لباش اسیر لبایی دیگه شد
بوسه ای که هوسوک شروع کرده بود خشن و عصبانی بود

-یه بار دیگه با قدردتت تهدیدم کن تا برم و پشت سرمو نگاه نکنم توعه عوضی اون موقع که نسبتی باهم نداشتیم برام از جونم عزیزتر بودی نه به خاطر مقام و هر کوفت دیگه ای ،الان که منو عاشق خودت کردی نمیذاری ازت محافظت کنم؟؟ میفهمی وجودم تو ووجودت دمیده شده؟ میفهمی زندگیمیییی؟؟میفهمی دلم میخواد زندگی خودمو بدم تا خم به ابروت نیاد؟ نه نمیفهمی اگه میفهمیدی امروز همچین کاری نمیکردی
-احمق عوضی چون عاشقتمممممممم

جفتشون داد میزدن و با اخم به هم نگاه میکردن تا اینکه در اتاق باز شد و سوهیون وارد شد

-سرورم ،اقای جانگ ...راه های قشنگ تری برا ابراز علاقه هست...همه بیرون دارن نابود میشن از خنده..ماشالا صدا دادتون انقد بلنده دیوارای عایق هم نتونست جلوش رو بگیره

هر دو مرد یقه همو ول کردن و سری تکون دادن
با خروج سوهیون نگاشون رو به هم دادن

-اگه به تیم محافظا اعتماد نداری خودت تعلیمشون بده
-قصدمم همینه
-حالام گمشو رو تخت تا بیام حسابتو برسم
-بشین تا بزارم امشب دست بم بزنی

هوسوک داشت با شا کردن کراواتش سمت کلوزت روم میرفت که دستش اسیر شد به یک آن روی تخت کوبیده شد
و ثانیه بعد یونگی رو روی خودش دید

-کارت ساختس امشب جانگ





---
3000 کلمه شد🤠
عیدتون پیشاپیش مبارکککک
اینم عیدی من به شما
امیدوارم که دوسش داشته باشید💜🫂
بچه‌های نازم کیا امسال کنکور دارن؟

Continue Reading

You'll Also Like

48.8K 3.2K 20
-به چه حقی دستش دور کمرت بود؟ -ن..نمیدونم Capel:kookv & yoonmin & Hyonlix genre: اسمات - امگاورس - دیگه؟ دوسش داشته باشین:)🩰🤍 Please love it:)🤍🩰
842 112 12
جیمین زندگی کاملا عادی‌ای داره. با تمام بدبختیاش و زحمتایی که داره واسه زندگیش میکشه پای یونگی کسی که ازش متنفره به زندگیش باز میشه و دردسر های خودش...
28.5K 2.4K 22
A tragedy happens. Haseena Malik forgets everyone-her mother, her Mpt family,her love and most importantly herself. She finds her new world in Ishq,t...
168K 3.5K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...