Go Master / KookV

By mahta_a_kh

9.8K 570 188

ژانر مافیایی با داستانی جذاب که نفس توی سینه حبس میکنه خلاصه جونگکوک طی یک اشتباه با کوچکترین پسر رئیس مافیا... More

part 1
part 2🔞
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9

part 10

661 49 25
By mahta_a_kh


خاطرات خوش بچگی به لطافت خاک نمداری که از بارون سیراب شده و به دنبال راهی برای خشک شدن میگرده، از صندوقچه قلبش تراوش میکرد و فشاری که به ذهنش برای یادآوری میاورد انقدر سنگین بود که تمرکزشو برای لذت بردن از هوای دلپذیری کم کنه که گاهی حتی تنش رو به لرزه مینداخت

جیک جیک پرندگان و مگس مزاحمی که مثل یه لاشخور کثیف به دور صورتش میچرخید

خارهای تیزی که از شاخه های خشک و پوسیده به تنش فرو میرفتن و با هر وزش باد، خراش های جزئی روی پوستش به یادگار مینداختن

صدای خس خس گلویی که از فاصله نزدیک به گوش میرسید و نفس های بلندی که برای گرم کردن تنش کافی نبود

میخواست بدنش رو تکون بده اما حتی کوچکترین حرکت با تحمل درد غیرقابل وصفی، برابری میکرد

هوسوک: آخ

سعی کردن تا با چنگ زدن به خاک خیس، کمی خودش رو بالا بکشه اما بی فایده بود

دستاش به طرز وحشیانه ای از سمت جلو به هم بسته شده بودن و چشماش که پس از بهوش اومدن، به حدی تار بودن که نتونه اطرافش رو واضح ببینه

هوسوک: جونگکوکا؟

به سختی اسم برادرش رو زیر لب زمزمه کرد و گونه سردش رو به خاک نم خورده کشیده تا به این وسیله بتونه کمی بدنش رو تکون بده اما درد کتف ‌گلوله خوردش، امونش رو برید

هوسوک: آخخخخ

لبش رو از بیرون گاز گرفت و پس از کشیدن نفس عمیقی، چشماش رو بست

دم و بازدم گرفت و در همون حین سعی کرد تا گره کور طنابی که به دور دستاش بسته شده بودن رو باز کنه اما صدای برخورد شی عجیبی روی زمین و ریزش مقدار قابل توجهی خاک روی بدنش باعث شد تا چشماش رو وحشت زده باز کنه و این بار اطراف رو واضح تر ببینه

وسط جنگل ناآشنا و ترسناکی، توی گودال عمیقی افتاده بود که بی شباهت به قبری نباشه که آرامگاه ابدیش رو تشکیل میداد

دور تا دورش رو درختان کهن سال و سر به فلک کشیده طوری پر کرده بودند که انگار وسط کتاب رموز جادوگران ایستاده

آفتاب از لای شاخه ها عبور میکرد و صورت فردی که بالای سرش ایستاده بود رو در هاله ای از نور غرق میکرد... تا حدی که قابل تشخیص نباشه

پلکای خمارش از شدت ترس میپریدن و نبض غیرعادی رو پشت چشماش احساس میکرد

هوسوک: جونگکوکااااااااااا؟؟؟؟؟

هر فشار کمی که به بدنش وارد میکرد، باعث میشد تا خون بیشتری از دست بده و درد طاقت فرسایی که به سختی تحملش میکرد

تهیونگ: هنوز سعی داری تا نقش یه برادر فداکار رو بازی کنی؟

درحالی که مقتدرانه بالای گودال عمیق ایستاده بود، خاکِ دستکش های باغبونیشو روی بدن هوسوک تکون میداد و تمیزشون میکرد

هوسوک: کیم...ته...یونگ

هوسوک با خشونت و شمرده شمرده اسم تهیونگ رو زمزمه کرد و باعث شد تا اون به خنده بیفته

تهیونگ: مگه اشتباه میکنم؟

هوسوک: دهنتو ببند

صورت بیحالت تهیونگ با مقدار زیادی پوزخند تمسخر آمیز پر شد

تهیونگ: برادرم قصد داشت تا بعد از تیکه تیکه کردن بدنت، هر قطعه رو توی اسید حل کنه تا ازت آینه عبرتی برای سایر خدمه و بادیگاردها بسازه اما من اجازه ندادم و تو رو کیلومترها توی جنگل روی کمرم با وجود این پای شکسته ام حمل کردم

هوسوک: تا زنده به گورم کنی؟

لبخند تلخ شکل گرفته روی لب های هوسوک حتی از پوزخند تهیونگ هم دردناک تر بود

تهیونگ سرش رو با بی تفاوتی تکون داد و سپس با وقاحت لب زد

تهیونگ: نباید ازم متشکر باشی؟

هوسوک دندون هاشو روی هم سایید و با حالتی که تقریبا به جنون رسیده فریاد کشید

هوسوک: ازت متنفرممممممم...

آب دهانش رو با شدت از اون فاصله زیاد به سمت تهیونگ پرتاب کرد اما نتیجش فقط به سمت خودش برگشت و باعث تمسخر اون شد

هوسوک: جونگکوکااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟

بدون توجه به تهیونگ، با غصه نالید و سپس به سمت بالا نیم خیز شد و سعی کرد تا خودش رو به کمک پاهایی که آزاد بودن به طرف بالای گودال و جایی که تهیونگ ایستاده بود بکشه تا بتونه جونگکوک رو پیدا کنه و پس از وارسی کردن تمام بدنش و مطمئن شدن از سلامتیش، اون رو سخت در آغوش خودش فشار بده اما هر بار با شدت بیشتری نسبت به قبل، سقوط میکرد و درد بیشتری رو به جون میخرید

در نهایت، زمانی که پس از بارها تلاش شکست خورد و از راه انداختن نمایش سرگرم کننده ای برای تهیونگ خسته شد، سرش رو تکون داد تا عرق های روی صورتش به سمت گلوش سر بخورن و ملتمسانه فریاد کشید

هوسوک: برادرم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی عوضیییی؟؟؟؟؟

با نهایت قدرتی که براش باقی مونده بود، رو به تهیونگ فریاد کشید و باعث شد تا اون خشمگین بشه و با پای سالمش به سنگ متوسطی لگد بزنه

سنگ از بالای گودال سقوط کرد و روی بدن خونین هوسوک افتاد و باعث شد تا بدنی که کمی به سمت بالا نیم خیز شده بود، دوباره روی خاک خیس سقوط کنه

هوسوک: آخخخخ

تهیونگ روی زانوی سالمش به سمت جلو خم شد و آفتابی که فقط روی نورانی کردن هیکل بی نقصش تمرکز کرده بود

تهیونگ: این جنگل به حدی بزرگ که برای دفن کردن دو تا جنازه کافی باشه

پوزخندی به صورت وحشت زده هوسوک زد و سپس بیل رو از روی زمین برداشت و مشتی خاک که با شدت روی تن هوسوک پاشیده شد

هوسوک: تو این غلطو نکردی

ناباورانه نالید و درحالی که دیگه میلی برای زندگی نداشت، کوچکترین تلاشی در جهت متوقف کردن تهیونگ انجام نداد

برادر کوچیکتر با ناعدالتی بره اما برادر بزرگ هنوز زنده بمونه؟!

این زندگی برای هوسوک با نفرین و عذاب ابدی تفاوتی نداشت

هوسوک: تو نکردی...نکردی... نکردی...

تهیونگ درحالی که هنوز گودال عمیق رو به هدف زنده به گور کردنش پر میکرد، بارون کندی شروع به بارش کرد و صورت هوسوک غرق در ماتم اشک هایی شد که خدا براش فرستاده

هوسوک: تو واقعا کشتیش؟

با آروم ترین صدای ممکن لب زد و بدنی که هر لحظه بی حس تر از قبل میشد

هوسوک: پس منم میخوام که بمیرم

هقی زد و خودشو روی زمین رها کرد تا سقوط کنه و قطره اشکی که از گوشه چشمش چید و زیر خروار ها خاک دفن شد

هوسوک: تندتر بریز... تمومش کن

چشماش رو بست و مشتی خاک که با شدت روی صورتش فرود اومد

هنوز میتونست صدای نفس های بلند تهیونگ که زیر گوش هاش نجوای مرگ سر میداد رو بشنوه

فرشته عذاب درست بالای سرش ایستاده بود و نم بارونی که بی وقفه روی بدنش میپاشید

□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□□

صدای خنده های کودکانی که هنوز مزه تلخ بزرگسالی رو نچشیده بودند، محله رو پر کرده بود

هوسوک بدون توجه به بچهایی که سمتش دهن کجی میکردن، درحالی که دمپایی های پلاستیکیشو روی زمین با بیحوصلگی سر میداد، به دنبال پدرش توی محله قدم برمیداشت تا هر چه سریعتر به خونه برگردن

دلش میخواست تا از شر صداهایی که بخاطر خنده های فریاد گونه بچها توی سرش میپچید خلاصه بشه اما به محض ورود به کوچه‌شون با جمعیت عظیمی روبرو شد و صداهای ناهنجاری که شدت گرفتن

دل کوچکش بدون هیچ علت خاصی لرزید

نمیتونست قدمی به سمت جلو برداره چون دیگه رنگی به چهره نداشت و پاهایی که به زمین میخ شده بودند

پدرش با سرعت دست هوسوکی که هنوز شوکه بود رو کشید و جمعیت رو هل داد تا راهی به سمت خونه خودش پیدا کنه

در با شدت روی همسایه ها کوبید شد اما صدای فریاد های مادرش هنوز به جدارهای گوش هوسوک نفوذ میکرد

پدر با وحشت در هال رو باز کرد و به دنبال منبع زجه های جگرسوز گشت اما هیچکس به جز جونگکوک درحالی که روی زانوهاش افتاده و به دیوار روبرو خیره شده، توجهش رو جلب نکرد

پدر: جونگکوکا؟

پدر با سرعت زیر پای پسر کوچکتر نشست و دستای ضعیفی که التماس میکردن تا نجاتش بده رو به دست گرفت

پدر: چیزی نیست... بابا اینجاست...

دستی به صورت جونگکوک کشید اما اون طوری بی حرکت روی زانوهاش افتاده بود که انگار توی همون حالت یخ زده و روحش تا انتها از جسم کشیده شده

هوسوک: بابا؟؟؟

هوسوک درحالی که به کنار اتاق و جایی که مادر به دور خودش میپیچید اشاره میکرد، باعث جلب توجه پدرش شد

نوزاد بی جون درحالی روی بازوهای مادر افتاده بود که کاملا به رنگ کبود درومده

پدر: دخترم...

پدر وحشت زده به سمت همسر و فرزند بی روحش دوید اما برای همه چیز دیر شده بود

کی میتونست باور کنه که جونگکوک زمانی که سعی داشت تا به بچه شیر بده، باعث خفگی نوزادی شده که نورچشم تمام اعضای خانواده بود؟

مادر به حدی زجه زده بود که دیگه حتی نایی برای گریه کردن نداشت

پدر با ناتوانی و دست های لرزون نوزاد زیبایی که حالا برعکس همیشه به خواب فرو رفته بود رو از دست مادر کشید و به سینه فشار داد اما طولی نکشید که همسرش از هوش رفت و مردی که نمیدونست به حال کدوم مصیبت، خون گریه کنه

هوسوک اما توی اون موقعیت فقط میخواست به سمت جونگکوک بره و مثل همیشه اون رو دلداری بده چون باور داشت که کوک هرگز هیچ کار بدی رو از قصد انجام نمیده اما فقط یه جمله ی ترسناک با صدای مادر توی سرش میپیچید که مانعش میشد

"اون نحس! بهش نزدیک نشو"

.

.

.

.

.

.

.

جونگکوک: هیووونگ؟؟؟؟

با وحشت چشماش رو باز کرد و برای دقایقی به اطراف خیره شد تا موقعیتش رو درک کنه اما در کمال ناباوری دیگه وسط حیاط در آغوش خونین برادرش نبود

جونگکوک: هیوووونگ؟؟؟؟؟؟

هقی زد و بار دیگه اسم برادرش رو فریاد کشید اما این اتاق، چیزی جز زندان آشنایی نبود که برادرش سعی داشت تا اون رو از دیوارای سنگیش نجات بده

تصور بدن خونین برادرش و سپس لگد هایی که با ته پوتین به سر و صورتشون کوبیده میشد، انقدر دردناک بود که جونگکوک برای دوباره بیهوش شدن تمنا کنه!

نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و تازه متوجه پنجره ای شد که دوباره بسته شده اما این بار با تدابیر امنیتی بالاتر!

قلبش فرو ریخت

با وحشت از روی تخت خودش رو پایین انداخت و به سمت پنجره دوید

بارها به اون نقطه ی تاریک کوبید و زجه زد تا بلکه بتونه صدای برادرش رو بشنوه اما بی فایده بود

جونگکوک: هیونگ؟؟؟ هیوووونگ؟؟؟ هیووونگ؟؟؟ هوسوک هیونگ؟؟؟؟؟؟

با مشت به پنجره بتنه شده میکوبید و فریاد میکشید اما کسی به حالش دل نمیسوزوند

جونگکوک: هیچکس دیگه بخاطر من نمیمیره... تو حق نداری بمیری هیونگ... تو نباید تنهام بذاری...

قلبش از تصور اینکه دوباره باعث مرگ خانوادش شده، طوری فرو ریخت که خودش هم آرزوی مرگ و نابودی کنه

جونگکوک دوباره داغ نمیشد و توی چشمای مادرش فرو نمیرفت

جونگکوک دیگه تبدیل نفرینی نمیشد که روی لب های پدرش جاری شده

جونگکوک هرگز نمیخواست دوباره نجواهایی رو بشنوه که اون رو نحس خطاب میکنن

اون فقط آغوش برادرش رو میخواست و دستایی که دوباره دور شونش حلقه بشن و زیر گوشش زمزمه کنن که همه چیز درست میشه

به حدی از جنون رسیده بود که خودش رو آخر خط تصور کنه

درحالی که با مشت به پنجره کوبید، سرش هم همزمان به دیوار با سنگدلی کوبیده میشد

طولی نکشید که روی پیشونیش شکاف عمیقی باز شد و خون کل صورتش رو فرا گرفت

خدمه از شدت فریادهای گوش خراشی که تمام فضای راهرو رو پر کرده بود، به بادیگاردها هشدار داده بودن اما زمانی که متوجه بی تفاوتی اونا شدن، با دلسوزی سری تکون دادن و از مقابل در عبور کردن

طولی نکشید که فریادهای جنون آمیز جونگکوک تبدیل به خودآزاری های کشنده شد و درست توی همون زمان بود که بالاخره بادیگاردها احساس خطر کردن و اربابان عمارت از عمق فاجعه مطلع شدن

برادر ارشد تهیونگ که در غیاب پدر سکان دار کشتی بود، در اتاق جونگکوک رو با شدت باز کرد و پسرکی که قصد داشت تا خودش رو به شیوه غیرممکنی از بین ببره رو از بازو کشید و اون رو بیرحمانه روی زمین پرتاب کرد

+تو باید میمردی

روی صورت خشمگین جونگکوک خم شد و ادامه داد

+وقتی که برادرم برای نجات جونت بهم التماس میکرد، هیچ چیز به جز ضعف توی صورتش ندیدم! وجود تو برادرم رو ضعیف میکنه و تو بهتر از هر کسی میدونی که مافیا نیاز به هیچ نقطه ضعفی نداره! پس حتی فکر نکن که برای کشتنت فرصت بعدی رو از دست میدم... نه تهیونگ و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه تو رو از دست من نجات بده!

جونگکوک از بین آبشار خونی که روی صورتش جاری بود، با نفرت به مرد بزرگتر خیره شد و دستش رو بالا گرفت تا روی صورتش چنگ بندازه اما به سرعت توسط بادیگاردها کنترل شد

+دستشو بشکنید!

مرد بزرگتر مقتدرانه ایستاد و حکمی داد که اجراش برای هیچ بادیگاردی سخت نبود

بادیگارد به سرعت اطاعت کرد و بدن جونگکوک رو با بیرحمی روی زمین هل دادن تا به سزای عملش برسه

_صبر کن

قبل از این بادیگاردها تلاشی در جهت اجرای دستورات اربابشون کنن، توسط برادر وسطی متوقف شدن

_تهیونگ برگشته!

تهیونگ درحالی که پله های عمارت رو یکی در میون طی میکرد، بدون توجه به پایی که احتمالا با وجود تمام این فعالیت ها کج جوش میخوره، خودشو توی اتاق جونگکوک انداخت

هنوز نفس نفس میزد و نمیتونست به درستی موقعیت رو بسنجه اما دیدن صورت خونین جونگکوک درحالی که پای بادیگارد روی شونه اون سنگینی میکنه و بهش اجازه حرکت نمیده، باعث شد تا کلا نفس کشیدن رو از یاد ببره

تهیونگ: هیونگ؟؟؟؟؟

تهیونگ با حرص رو به برادرش غرید و سپس بادیگارد رو به کناری پرتاب کرد

تهیونگ: بکش کنار عوضی

بادیگارد با شدت به دیوار برخورد کرد و باعث شد تا سایر برادر ها با ناامیدی آه بکشن

+همگی بیرون برید

رئیس حکم کرده بود پس کی میتونست نادیده اش بگیره؟؟؟

بادیگاردها به سرعت اتاق رو تخلیه کردن

تهیونگ کنار کوک زانو زد و بهش کمک کرد تا روی باسنش بشینه

وضعیت صورتش به حدی ترسناک بود که تهیونگ حتی جرئت نداشت تا بهش دست بزنه

با انزجار و ناامیدی به سمت برادر ها چرخید و با لحن طلبکارانه فریاد کشید

تهیونگ: چه بلایی سرش آوردین؟؟؟؟

قبل از اینکه برادر بزرگتر لب باز کنه، برادر وسطی به حرف اومد و شرح وقایع داد

_خودش باعث شد تا این بلا سرش بیاد

تهیونگ: میشه تنهامون بذارید؟

برادرا خواستن تا چیزی در جهت مخالفت بگن اما فریاد تهیونگ مانع شد

تهیونگ: لطفااااا.... همین حالاااااا

برادر بزرگتر آهی نسبت به وضعیت فاجعه بار پیش روش کشید و سپس بدون اتلاف وقت از در خارج شد و به دنبالش برادر وسطی هم پس از کشیدن دستی به شونه تهیونگ، در رو پشت سر خودش کوبید

تهیونگ: چرا این بلاهارو سرم میاری؟

سرش رو با غصه کج کرد و سپس با محبت سعی داشت تا به زخم های جونگکوک دست بکشه اما به شدت پس زده شد

جونگکوک: گمشو

تهیونگ: دیگه چند بار دیگه باید از جلوی چشمات گم شم تا تو بالاخره بفهمی که به من نیاز داری؟؟؟؟؟

جونگکوک بخاطر شدت خونریزی احساس سرگیجه میکرد اما نشونه ای از ضعف توی بدنش نبود!

محکم ایستاده بود تا حق برادرش رو از جلادانش پس بگیره

دستشو روی زمین کشید و تا سینه تهیونگ بلند کرد و ضربه محکمی بهش کوبید

جونگکوک: ادعای عشقت تموم شد؟

تهیونگ دستش رو گرفت و دوباره به زمین برگردوند

تهیونگ: تو که بهرحال باورم نمیکنی

جونگکوک: باورت میکنم... باور میکنم... بهم بگو... میخوام ببینم بعد از کشتن برادرم بازم جرئت داری که از عشق جلوم حرف بزنی؟؟؟؟

جملات آخر رو تقریبا فریاد کشید و باعث شد تا تهیونگ چشماشو ببنده

جونگکوک از فرصت پیش اومده استفاده کرد و سیلی محکمی به صورت تهیونگ کوبید

گردن تهیونگ به سمت مخالف کج شد اما اعتراضی نکرد

تهیونگ: اگه کتک زدن من باعث میشه تا حال بهتری پیدا کنی، بهت این اجازه رو میدم اما میخوام باور کنی که بلایی سر برادرت نیاوردم

با هر ترفندی میخواست جونگکوک رو آروم کنه حتی اگه مطمئن میشد که کوک بعدها ازش متنفر میشه

تهیونگ: آزادش کردم... اون طوری آزاد شد که دیگه هرگز مانعی سر راهمون نباشه

جونگکوک: تو دیوونه ای! هیونگم راست میگه که باید ازت دوری کنم

زیر لب زمزمه کرد و لبخند تلخی که با ناباوری روی لباش سبز میشد

تهیونگ به سرعت روی جونگکوک خم شد و سعی کرد تا با پشت آستینش، خون هایی رو پاک کنه که صورت جونگکوک رو آلوده کرده بودن

جونگکوک: تمومش کن! تصمیم گرفتم تا امروز به صورت تدریجی و با زجر به زندگیم خاتمه بدم پس جرئت نکن که مانعم بشی

تهیونگ آه عمیقی کشید و دوباره سعی کرد تا جونگکوکی که به طور ترسناکی آروم و آماده مرگ شده بود رو قانع کنه

تهیونگ: فقط کتفش تیر خورده بود! قسم میخورم که بلای دیگه ای سرش نیاوردم... من نمیتونم سر کسی بلا بیارم که یه روز دوسش داشتم

جونگکوک به وضعیتی پوزخند زد که توش قرار گرفته بود

جونگکوک: یه بار دیگه مطمئن شدم که تو از عشق چیزی نمیدونی... شاید سوژه بعدیت من باشم! بعد از اینکه ازم خوب استفاده کردی و به هر دلیلی دلت رو زدم، کدوم نقطه از بدنم رو نشونه میری؟ بعد از کدوم خطا منو میکشی؟ اولی؟ دومی؟ یا هزارمین؟؟؟؟

درحالی به تهیونگ نگاه میکرد که چهره وحشتناکی به خودش گرفته بود

تهیونگ: برای آخرین بار بهت میگم

صورت جونگکوک رو با اجبار قاب گرفت و سپس با صداقت به چشماش خیره شد

تهیونگ: هوسوک کسی نیست که به دست من یا افرادم کشته بشه... فقط به این دلیل که برادر توعه... پس این خیالات پوچ رو از ذهن خودت دور کن

جونگکوک درحالی که دیگه نمیتونست ذهنش رو متمرکز کنه، برای دومین بار به صورت تهیونگ سیلی زد

جونگکوک: اسم برادرم رو دیگه به زبون کثیفت نیار

از بین دندون های چفت شدش غرید و باعث شد تا تهیونگ بالاخره تسلیم بشه

تهیونگ بدن خیس و کثیف از خاکش رو از بدن خونین جونگکوک فاصله داد

بدون کوچیکترین تردیدی کمربندش رو از دور کمرش باز کرد

جونگکوک با ناباوری بهش خیره بود و دردی که انتظارش رو میکشید اما سگک کمربند به سمت خودش گرفته شد

تهیونگ: بگیر

جونگکوک همچنان با شوک بهش خیره بود

تهیونگ زمانی که تردید و ناباوری رو توی چشماش دید، دوباره به سمتش خم شد و کمربند رو توی مشتش جا داد

تهیونگ: برای هر تنبیهی آماده ام که باعث خاموش شدن خشم درونیت بشه

سپس گونش رو به صورت خونین جونگکوک چسبوند و بدن سردش رو به آغوش کشید

تهیونگ: حتی اگه تا صبح با این کمربند بهم ضربه بزنی، جلوت رو نمیگیرم... تو فقط باورم کن... هوسوک هرگز نمیتونه به وسیله من کشته بشه... مگه همینکه توی این دنیا نفس بکشه برات کافی نیست؟؟؟

جونگکوک به حدی از خودگذشته بود که به همین مقدار راضی باشه

درست مثل هوسوک که همین آرزو رو برای برادر کوچکترش میکرد با این تفاوت که حاضر نبود اون رو در کنار تهیونگ تنها بذاره

دستای جونگکوک درحالی که کمربند با سستی بینش افتاده بود به صورت ناگهانی سفت شدن

با فشار به سینه تهیونگ ضربه زد و اون رو از خودش دور کرد و کمربندی که در نهایت خشونت بالا گرفت تا روی بدنش فرود بیاره

جونگکوک: برام کافی نیست عوضی پس الان چیزی رو دریافت کن که لایقشی چون من هرگز حرفات رو باور نمیکنم

ادامه دارد...

Continue Reading

You'll Also Like

179K 8.3K 105
In the vast and perilous world of One Piece, where the seas are teeming with pirates, marines, and untold mysteries, a young man is given a second ch...
128K 2.3K 47
Alexis Piastri is Oscar Piastri's older sister. After feeling unfulfilled with her life, Alexis decides to drop everything to take a gap year and joi...
744K 20.3K 75
မင်းဟာ လူသားတွေကိုကယ်တင်နေတဲ့ဆရာဝန်မလေးပေမယ့်ကိုယ့်အတွက်တော့ အချစ်တွေကုသပေးမယ့် အချစ်ဒေါက်တာမလေးပါ..... #စဝ်ခ...
1M 33.4K 79
"𝙾𝚑, 𝚕𝚘𝚘𝚔 𝚊𝚝 𝚝𝚑𝚎𝚖! 𝚃𝚠𝚘 𝚕𝚒𝚝𝚝𝚕𝚎 𝚗𝚞𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚟𝚎𝚜! 𝙸𝚝'𝚜 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚝𝚑𝚎𝚢'𝚛𝚎...𝚍𝚘𝚙𝚙𝚎𝚕𝚐ä𝚗𝚐𝚎𝚛𝚜 𝚘𝚏 𝚎𝚊𝚌𝚑...