PITTEL •L.S•

By thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... More

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 20

102 36 56
By thestoryofoned





نزدیک یه هفته گذشته
"یک فاکینگ هفتهههه"
دارم روانی میشم از تنهایی از این خونه..
بعضی اوقات حس میکنم سکوت خونه مثل هیولا منو میبلعه... هیچی هم نیست که خودمو باهاش سرگرم کنم.. حتی خیلی کم میتونم از جادوم استفاده کنم و این مدت تمرین کردنم هیچ فایده ای نداشت..

بیشتر از هرچی خیلی خیلی دلم برای هری تنگ شده.. لعنت به کیلیا.. ازش متنفرم.. از اونجایی که هری تا الان پیداش نشده بود و مثل اون خیالاتی که داشتم نجاتم نداده بود معلومه که کیلیا بهش فشار اورده.. ایکاش می‌دونستم که حالش خوبه یا نه..

کل خونه رو زیر و رو کرده بودم.. جز آشپزی (که خیلیم توش افتضاحم درحدی که سر یه خیار پوست کردن دستمو بریدم) و آهنگ گوش دادن (اونم جز سه تا آهنگ تکراری هیچی ندارم) و کتاب خوندن کار دیگه‌ای ندارم بکنم..

البته هرروز یه دونفر میان که یکیش راننده اس و یکی دیگه یه سرپرسته که برام غذا میارن.. یه شب درمیون هم تامی و دوستش میان که مجبورم میکنن برم توی اتاق بخوابم و درو قفل میکنن..

یه چند بار باهاشون سر این وضعيت بحث کردم... حتی یه بار دعوا هم افتاده بودیم...‌ تا اینکه تصمیم گرفتن برام تلویزیون بیارن که واقعا هیچ تاثیری روی من نداشت...

یه حسی بهم میگفت کیلیا اجازه میده که برای جشن برگردم.. چون سرپرست هایی که میومدن خیلی غیرمستقیم راجب برگشتنم تو روز جشن بهم میگفتن.. من خودم به قدری دلم میخواست که دائم روز شماری میکردم.. اگه فقط برمیگشتم و اون شب هری رو سوپرایز میکردم عالی می‌شد.... فقط یک هفته مونده بود تا تحمل کنم و همه چی تموم بشه...

الانم مثل همیشه روی مبل لم داده بودم یکی دیگه از کتابای این کتابخونه که هیچ ایده ای ندارم برای کی بود رو میخوندم.. ساعت نزدیک چهار بود و چیزی نمونده تا سرپرست بیاد.. همیشه راننده ای که اونا رو میرسوند مجبورشون میکرد با پارچه چشماشونو ببندن تا مسیر رو یاد نگیرن..

وقتی صدای کلید رو شنیدم از جام بلند نشدم.. در خونه باز شد و همون لحظه گفتم
/امروز به شدت بی‌حوصله‌ام امیدوارم با خودت یه چیزی آورده باشی و سوپرایزم کنی..

وقتی دیدم که کسی حرف نمیزنه اخمی کردم و به حالت نیمه نشسته سرمو به سمت در برگردوندم..

+سلام لویی!

هولی شت باورم نمیشه!



______________________________




_انقد این چند وقت به خاطر این ماجرا ذهنم درگیره که توی همه درسام نمره ام پایین اومده.‌.. امروز دیگه استادمون بهم اخطار داد.. اوف چرا فقط نمیتونم فراموشش کنم؟..

+عشقم نمیشه فراموش کرد که.. من کلا همینجوری دو تا کلمه هم درس نمیخوندم الان که کلا نمیخونم.. منم دائم ذهنم سمت لوییه..

_خب خود خری دیگه سایمون.. اگه این ترم رو بیفتی چی؟ حوصله داری یه سال دیگه بازم بخونی؟

سوفیا یه لقمه دیگه برای خودش و بعد برای سایمون درست کرد و به دست اون پسر داد.. الان هردوشون توی سالن غذاخوری نشسته بودن و منتظر بودن تا زین پیداش بشه..

+نمیدونم سوفی.‌.. اصلا دیگه هیچی برام مهم نیس..میدونی من بعد تو به لویی خیلی اهمیت میدم و الان بدون اون بدجوری اعصابم بهم ریخته.‌.. هرچند ۵۰ درصدش به خاطر اون کصکش حرومزاده اس.. من نمیدونم چطور هنوز نرفتم تا حد مرگ کتکش بزنم..

سوفیا خوب میدونست منظور سایمون کیه.. خودش فکر میکرد اگه زمان بگذره شاید بتونه هری رو فراموش کنه...اما بیشتر از قبل ازش دلخور بود چون هری با کارهایی که میکرد باعث شده بود توی چشم دوستاش آدم نفرت‌انگیزی باشه..

اون چند روز بعد با لوسی همه جا دیده میشد.. جوری که لوسی همیشه کنارش بود و اون دوتا دائم دستای همو میگرفتن.... وقتی بار اول سوفیا و سایمون اون دونفر رو دیدن سوفیا به سختی تونست جلوی سایمون رو بگیره تا وسط شلوغی مدرسه با هری دعوا نیفته..

لوسی به خاطر این وضعیت بدتر از قبل رفتار میکرد.. یجوری با بقیه راجب رابطه اش با هری صحبت می‌کرد که همون روز اول توی کل مدرسه معروف شده بودن.. سوفیا متنفر بود که هرجا میرفت یکی داشت راجب رابطه اون دوتا صحبت می‌کرد..

+هی صبح بخیر.‌..چخبر؟ خوبین؟ چرا انقد هردوتاتون شبیه افسرده ها شدین؟

سوفیا لبخندی محوی از روی خستگی زد و گفت
_نه بابا چجوری خوب باشیم؟ وقتی همه چی ریدمانه.. همین الان داشتیم راجب کارای اون مرتیکه حرف میزدیم..

زین سینی غذاشو روی میز گذاشت و خودش کنار سایمون روی صندلی نشست..

سایمون این چند وقت هنوز هم با زین سرسنگین بود.. کمتر از قبل باهاش حرف می‌زد.. همیشه به سوفیا میگفت که هرجا میرن زین رو با خودشون نبرن.. تنها دلیل اینکارش هم به خاطر این بود که زین مثل اون دو نفر راجب هری بد نمیگفت.. با اینکه سوفی با حرفش مخالف بود اما سایمون فکر میکرد زین داره طرفداری هری رو میکنه.. مخصوصا که یه بار برگشت بهشون گفت ممکنه هری دروغ بگه..

+نمیدونم واقعا.. الان نزدیک یه هفته داره میشه کی میخوان قبول کنن لویی رو آزاد کنن؟

سایمون با حرص پوزخندی زد و همون لحظه سوفیا عصبانی چپ چپ نگاهش کرد..
+چیه سوفیا چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_سایمون..

+خب راست میگم دیگه.. بار اولش نیست که اسم هری میاد بحثو عوض میکنه.. من نمی‌فهمم تو اگه انقد با هری و رفتاراش اوکی هستی چرا دوستیتو باهاش بهم زدی؟

زین که با غذاش بازی می‌کرد قاشقشو روی سینیش انداخت و در کمال تعجب از جاش بلند شد تا از پیششون بره..

+چیه نکنه باز ناراحت شدی؟ اونی که باید بهش بر بخوره ماییم نه تو!

_سایمون کافیه!

زین برگشت و دقیقا روبه‌روی سایمون ایستاد و بعد خم کردن خودش با صدایی جدی گفت

+اگه تا حالا حرفی نزدم چون نمیخواستم شما رو درگیر کارای خودم بکنم.. من همون روز اول هم بهت گفتم که خودم براش نقشه دارم.. فکر کردی به همین راحتی اون حرفاشو فراموش میکنم؟ اون باید به خاطر کاری که با لویی کرد تاوان پس بده.. اتفاقا همین امشب قراره برم توی اتاقش.. بهتون حرفی نزدم چون نمیخواستم شما رو هم بیشتر از این گرفتار این ماجرا کنم.. اگه یه وقتی لو برم و کسی منو ببینه ممکنه بدجوری مجازات بشم..

سایمون مات و مبهوت با دهن باز داشت زین رو نگاه میکرد.. اصلا توقع همچین چیزی رو نداشت.. واقعا تا الان راجب زین اشتباه میکرد..

سوفیا شونه های زین رو گرفت و سمت خودش برگردوند و با استرس گفت
_اما اینجوری که نمیشه زین!.. تو که واقعا نمیتونی بهش آسیب بزنی؟! یعنی.. ما که همیچین آدمایی نیستیم کسی رو عذاب بدیم نه؟ اینکار اصلا خوب نیست.. منم دلخوشی ازش ندارم اما به فکر آسیب زدن بهش هم نیستم.. اگه کسی بخواد اینکارو بکنه لوییه نه ما.. اومد و دوروز دیگه لویی بفهمه چیکار کردی ممکنه ناراحت بشه!..

+ای بابا قرار نیست کاریش کنم که سوفیا نگران نباش... فوق فوقش در حد یه تهدید و کتک.. منم انقد که میگی بدجنس نیستم..

سایمون که تازه از شوک دراومده بود گفت
+خب بزار منم بیام.. کمکت میکنم یه وقت اتفاقی نیفته.. اینجوری تنها بری نگرانتیم..

زین سمت سینی غذاش برگشت و همونجور که برای خودش ساندویچ درست میکرد گفت
+میگم نیازی نیست.. خودم تنها باشم بهتره.. اینم بدونین بیشتر قصدم اینه که ازش حرف بکشم بیرون.. چون همونجور که بهتون گفتم من مطمئنم تمام کاراش دروغه.. تمام حرفاش از روی اجبار بود.. نمی‌فهمم چجوری متوجه نشدین اون هری نیست.. میخوام برم ببینم کی تهدیدش کرده..

سایمون کلافه پوفی کشید و دستاشو روی صورتش گذاشت
+باز دوباره شروع شد.. منم نمیدونم تو چه اصراری رو این موضوع داری.. اصلا همین امشب برو خودت میفهمی که این فکر و خیالاتت الکی ان..

_چرا سایمون؟ منم اتفاقا حس میکنم زین راست میگه.. وقتی کسی مجبور باشه دروغ بگه به راحتی اینکارو میکنه.. من هنوزم یه امیدی ته دلم بهش دارم..

+اصلا نمیتونم شما دونفرو درک کنم.. مثل اینکه نمیبینین توی روز روشن چجوری با اون دختره تو مدرسه راه میره و برای همدیگه عشوه میان..

زین ساندویچ رو توی کیفش گذاشت و گفت
+همه چی امشب مشخص میشه.. من بدون جواب درست برنمیگردم... الانم برم که کلاسم دیر شد.‌.. بازم میگم یه وقتی امشب نیاین بالا خب؟ چون خیلی ببخشید ولی تمام برنامه های منو بهم میریزین.. تازه این وسط لیام داره کمکم میکنه وگرنه خودم عمرا ميتونستم...

_باشه پس بهمون خبر بده حتما.. مراقب خودت باش..

زین به سمت کلاسش راه افتاد.. الان چند جسله ای هست که توی قدرت های خون‌آشامیش به خوبی مهارت پیدا کرده.. دلش می‌خواست لویی اینجا بود و اینو بهش میگفت...

این چند وقت توی خوابگاه تنها می‌خوابید... از اونجایی که خیلی پیش سایمون و سوفیا نمی‌رفت تنهاتر از همیشه شده بود.. البته خودش هم میدونست که لیام خیلی بیشتر از هرکسی هواشو داشت... میدونست و انکارش نمی‌کرد...

اوایل خیلی روی این موضوع حساس بود.. اون اتفاقا از لیام خوشش میومد چون بنظرش لیام پسر مهربون و بامزه ای بود.. اما اینو ذره ای توی رفتاراش نشون نمی‌داد.. سر تمرین هرموقع متوجه می‌شد که لیام به هربهانه‌ای میخواد نزدیکش بشه ، تنها کاری که میکرد ضایع کردن اون پسر بود و بعدش هم تا چند روز خودشو بابتش سرزنش میکرد..

زین قبل از اینکه به پیتل بیاد هیچوقت فکرشو نمیکرد جز لویی دوست دیگه ای داشته باشه و الان نزدیک پنج نفر بودن که براشون به شدت ارزش قائل بود..

واسه همین از یجایی به بعد بیخیال این موضوع شد و سعی کرد با لیام بهتر رفتار کنه.. دیگه حس بد و عذاب وجدان بابت کارش نمیگرفت و بجاش کنار اون حالش خوب بود.. مگه کسی هست کنار این تدی بر کیوت ناراحت باشه؟..

بعد اون اتفاق لیام و زین بیشتر همو میدیدن.. چون قرار بود که لیام براش تحقیق کنه و هرموقع که بتونه هری رو تنها گیر بیاره تا زین کارشو انجام بده..

درکنار همه اینا فقط یه مشکلی داشت.. زین تمام تلاششو میکرد تا بهش فکر نکنه چون حس میکرد هرچی بیشتر گیر بده بیشتر امکان داره اون اتفاق بیفته... از بچگی همه بهش میگفتن که اون یه توانایی خاصی داره و میتونه راز هرشخصی رو به هرنحوی بفهمه.. اگه کسی دروغ میگفت زین دیر یا زود می‌فهمید.. خودش هم باور داشت که به راحتی میتونه احساسات هرکسی رو از چشماشون بخونه... شاید این یه استعداد خرافاتی بود اما اون پسر شک نداشت که واقعا میتونه انجامش بده... برای مثال همین اتفاق هری.. اون از همون شب دعوا متوجه شده بود که یه چیزی درست نیست.. هرچقدر هم از چشمای هری غم و نفرت دیده میشد اما زین مطمئن بود که هری یه مشکلی داره و بهشون نمیگه...

الانم تنها نگرانی این روزهاش لیام بود.. هیچوقت جرأت نداشت که به روش بیاره اما ته دلش حس میکرد که لیام فقط به عنوان یه دوست معمولی بهش نگاه نمی‌کنه... اگه اینجوری بود چرا این حس روبه سایمون یا سوفیا نداشت؟! یا به لویی.. اون مطمئن بود که لیام برخلاف اینکه همیشه سعی میکنه از واژه "ما دوست همیم" استفاده کنه به زین علاقه داره...

زین فقط به خودش قول داده بود که دوباره زیاده روی نکنه و از الان همه چیو بهم نریزه.. فقط اگه یه روزی لیام قدمی برای نزدیک شدن بهش برداره اون ممکن نیست باهاش خوب رفتار کنه... احتمالا هیچوقت نمیتونه با این موضوع کنار بیاد..

وقتی به کلاسش رسید قبل از اینکه داخل بره یکی صداش کرد
+زین؟ وای بلاخره اومدی..

لیام از اون سمت راهرو پیشش اومد و دستاشو گرفت تا به یه گوشه‌ای برن و راحتتر صحبت کنن..
+وای چه خوب شد که دیدمت! خبر خیلی مهمی دارم برات.. البته یه خبر خوب یه خبر بد.. کدومشو اول بگم؟!

زین نمیتونست از نگاه کردن به چشمای قهوه ای و خوشرنگ لیام دست برداره.. توی ذهنش به این فکر میکرد که اون واقعا خوشگل و نرمه.. و به شدت بغلی..

+زین؟ حواست کجاست شنیدی چی گفتم؟؟

زین سرشو تکون داد و خیال میکرد اینجوری میتونه از شر این افکارش خلاص بشه.. با حواس‌پرتی گفت
+آره بگو.. خبر بد رو اول بگو.. چیشده مگه؟!

لیام که مطمئن شد زین به حرفاش گوش میده با ناراحتی توی صداش گفت
+خب باید بگم برنامه امشب کنسله.. شانس اوردم به موقع فهمیدم چون برای هری و خانوادش از خارج مهمون رسیده و کل امشب هری تنها نیست.. ولی اونجوری که شنیدم احتمالا تا آخر هفته بیکاره..

+شت.. باشه عیبی نداره.. تا الان صبر کردیم این دوروز هم روش.. خبر خوب چیه؟

+خبر خوب اینه که من امشب قراره برم لویی رو ببینم باورت میشههه؟؟

زین از خوشحالی دستاشو روی شونه های لیام گذاشت و گفت
+فاک شوخی میکنی؟؟ چجوریییی؟ خودشون اجازه دادن؟؟

+نه بابا خودشون که عمرا بزارن.. بلاخره اینا زرنگتر از این حرفان.. میدونن که این چند وقت من باهاتون بودم.. ولی خب منم از اونا باهوش ترم.. اون سرپرستی که برای لویی غذا و وسیله میبره رو پیدا کردم... قدیما توی دهکده باهم همسایه بودیم و میشناسمش.. بهش همه چیو گفتم.. میدونستم که مخالفت میکنه... هی میگفت اگه بفهمن براش دردسر میشه.. منم گفتم نگران نباشه چون من و اون خیلی از لحاظ رنگ مو و قد بهم شباهت داریم.. اگه فقط یکی ته ریشمو بزنم کاملا شبیهش میشم!‌‌.‌

+خدای من باورم نمیشه لیام.. نمیدونم چجوری میتونم ازت تشکر کنم.. خیلی بهت مدیونم...

+همینکه خوشحالت کردم برام کافیه... لویی دوست منم هست.. در همین حد که بهش بگیم به فکرشیم و برای نجاتش تلاش کردیم هم خودش خیلیه..

+آره عالی میشه.. من الان انقد هیجان دارم که نمیدونم چی بگم.. باید برم سر کلاسم.. بعد کلاس میبینمت اوکی؟ یجایی قرار بزاریم زودتر آماده بشی..

+تو برو به کارت برس من ردیفش میکنم.. خودم میرم سایمون و سوفیا رو پیدا میکنم...




__________________________




+مطمئنی راننده نمیفهمه؟ درسته شبیه هم هستین ولی خب.. بازم اگه مجبور بشی جلوش چشمبندتو باز کنی چی؟

سایمون کمک کرد تا لیام لباسشو با اون سرپرست عوض کنه..
زین هنوز نرسیده بود و سوفیا به خاطر کلاساش درگیر بود..

+چند بار بگم نگران نباش سایمون.. همه چی اوکیه..

اون سرپرست کتشو هم به لیام داد و گفت
+فقط لیام زودتر باید بری راننده معمولا سر ساعت حرکت میکنه.. خیلی باهاش صحبت نکن اگه فهمید مجبوری بهش رشوه بدی..

+خیلی خب جیکوب.. انقد رشوه رشوه نکن.. درسته به تو پول دادیم ولی پولدار که نیستیم مرد.. تو کارت تموم شد میتونی بری..

+لیام!

زین از ساختمون پیتل بیرون اومد و به سمت اونا دویید.. یه لحظه فکر کرده بود که لیام رفته..

+خب بلاخره اومد.. به موقع هم اومدی!

زین وقتی بهشون رسید از خستگی دستاشو روی زانوهاش گذاشت و گفت
+از کلاسم تا اینجا دوییدم لعنتی این استاده لج کرده بود باهام اجازه نمی‌داد زودتر بیام.. همه چی ردیفه؟

+آره اوکیه.. الان دیگه باید برم توی ماشین بشینم.. فقط نمیخواین راجب لویی حرف بزنیم؟

سایمون بلافاصله گفت
+چرا اتفاقا.. قرار نیست راجب هری چیزی بهش بگی.. نباید بفهمه... بهتره هروقت برگشت خودش یجوری بفهمه..

+ل: اون قضیه رو نگم اما اگه حرفی از هری زد چی بگم؟ من توی دروغ گفتم افتضاحم..

+ز: مهم نیست.. فقط بهش بگو کلی تلاش کرد اما نشد همین! بحث رو عوض کن.. بعد قرار نیست خیلی پیشش بمونی زودتر برمیگردی..

+س: اون راننده نیست؟ داره میره سمت ماشین.. زود باش لیام!

لیام سریع ازشون خدافظی کرد و یواشکی به سمت ماشین دویید..


______________________________



بیشتر از یک ساعت توی راه بودن.. با راننده خیلی حرف نمیزد و سعی میکرد خودشو به خواب بزنه..

وقتی که رسیدن راننده بیدارش کرد و اونم حین در اوردن چشم‌بندش از ماشین پیاده شد.. تا قیافش مشخص نشه..

کلید رو از توی کیفش دراورد و بدون اینکه برگرده مستقیم به سمت خونه رفت..

وقتی بلاخره تونست قفل اون درو باز کنه سریع قدمی به داخل گذاشت و درو محکم بست

/امروز به شدت بی‌حوصله‌ام امیدوارم با خودت یه چیزی آورده باشی و سوپرایزم کنی..

+سلام لویی!

+لیام؟! وای باورم نمیشه چقد خوشحالم میبینمت مرد!

لویی جلوتر رفت و لیام رو تو بغلش گرفت.. لیام هم دستشو به شونه اش زد و از اینکه لویی رو صحیح و سالم میدید خوشحال بود..

+منم همینطور! بلاخره تونستم با پارتی بازی و رشوه دادن بیام پیشت وگرنه اجازه نمیدادن..

/خدای من.. نمیدونی چقد نیاز داشتم ببینمت.. خودت خوبی؟ بچه ها خوبن؟؟ خیلی این مدت نگرانتون بودم.. ببین منو کجا اوردن! ولی خب اینم بهت بگم برای مراسم احتمالا برمیگردم!

لیام کمر لویی رو گرفت و اونو به سمت مبل کشوند و گفت
+لویی قراره حداقل دو-سه ساعتی اینجا بمونم نگران نباش.. آروم آروم باهم راجب همه چی صحبت میکنیم.. همه هم خوبن..

/آره راست میگی.. بشین پس برات قهوه آماده میکنم..

وقتی قهوه لویی آماده شد باهم نشستن و شروع به خوردن قهوه گرمشون کردن... یه ذره لویی راجب اون روز و اتفاقاتی که براش افتاد تعریف کرد... لیام بعد از تموم شدن حرفاش گفت

+حقیقتا این دیدار خیلی یهویی شد.. اون سرپرست قبلی که پیشت میومد خیلی شباهت به من داشت و بهترین فرصت بود که بجاش من بیام.. ریشمو هم سر این قضیه از دست دادم..

/فدا سرت.. اتفاقا خیلی هم بهت میاد.. زین سایمون سوفیا چطورن؟ اون روز من رفتم میدونی چیکار کردن؟

+آره خودم اونجا بودم چون اومده بودن از منم کمک بگیرن.. همه خیلی زیاد نگرانت بودن.. سایمون بیش از حد داد و بیداد میکرد و زین هم دائم پیگیر آزاد کردنت بود..

/خب.. خب چرا از هری کمک نگرفتین؟ گرفتین دیگه؟ چون بلاخره مدیره صددرصد میتونست کاری بکنه..

لیام نگاهشو از لویی دزدید و سعی کرد با سرشو پایین بندازه تا باهاش چشم تو چشم نشه.. لعنتی اون اصلا آدم دروغ گفتن نبود و توی این شرایط خودشو ضایع نشون می‌داد..

/لیام؟ چرا حس میکنم یه خبراییه؟ همه چی خوبه؟ از وقتی اومدی راجب هری حرف نزدی..

+آره...آره خوبه.. یادم رفت بگم.. هری هم خوبه.. اونم تا اونجایی که من میدونم تلاششو کرده..

لیام با لیوانش بازی می‌کرد و هر از چند گاهی دستاشو موقع حرف زدن تکون می‌داد.. لویی بهش مشکوک بود و حس میکرد لیام یه موضوعی رو ازش مخفی میکنه.‌..

+ام.. همون لحظه اومدم چشمم خورده به این قفسه کتابات.. اینجا حوصله‌ات سر نمیره؟

/چرا اتفاقا بیش از حد حوصلم سر میره.. میدونی خیلی خسته ام.. اما خوشحالم حداقل برای جشن برمیگردم..

+همینکه قراره برگردی ما خیالمون راحته.. مطمئن باش چشم روی هم بزاری میگذره.. اتفاقا من همیشه اینو به بقیه میگم..

/لیام؟

لیام با تعجب برگشت ببینه لویی برای چی اینجوری صداش کرده..

/من کاملا می‌فهمم یه چیزی درست نیست.. بهم حق بده نگران باشم.. هرلحظه منتظر بودم تو راجب هری بیشتر از بقیه توضیح بدی اما هیچی نگفتی..

+نه لویی من هرچی میدونستم بهت گفتم..

/لیام اذیتم نکن بگو بهم.‌ خواهش میکنم.. اتفاقی برای هری افتاده؟

+نه اتفاقی نیوفتاده گفتم که حالش خوبه..

/لیام می‌فهمم دروغ میگی.. از چی می‌ترسی اخه؟

+لویی نمیتونم.. اگه بچه ها بفهمن بهت حرفی زدم پاره ام میکنن...

/نیاز نیست استرس داشته باشی فقط بهشون بگو لویی چیزی نفهمید... زودباش بگو ببینم دارم میمیرم از کنجکاوی...

لیام وقتی دید چاره ای نداره و اینجوری بیشتر لویی رو عصبی میکنه مجبور شد بطور خلاصه براش توضیح بده

+خب راستش بعد اینکه تو رفتی سایمون و سوفیا با زین پیشم اومدن تا بتونن با کمک من به اتاق هری برن.. مثل اینکه چند ساعت قبلش هری بچه هارو دیده بود و بهشون گفته بود که قراره پیگیر کارات بشه..

/خب پیگیر شد؟

+ما که به اتاقش رفتیم دیدیم خیلی وضعیت خوب نیست..

/از چه لحاظ؟ کدوم وضعیت؟

+اتاقش بهم ریخته بود و اینا.. بعد که زین پرسید چخبره اون با زین بیخودی دعواش شد.. در کل یه بحثی اونشب پیش اومد و باعث شد بچه ها با هری قهر کنن..

/اوف لیام چرا درست ترمون توضیح نمیدی چه بحثی پیش اومد؟؟!

لیام دیگه طاقت نیوورد و ماجرا رو کاملتر برای لویی توضیح داد.. سعی کرد خیلی از حرفایی که هری اونشب زد رو بهش نگه تا لویی رو بیشتر از این ناراحت نکنه.‌..

/شما هیچی ازش نپرسیدین؟ اینکه چرا نمیتونه؟ یعنی چی اخه.. این کراش اصلا معنی نداره..

هرچی بیشتر می‌گذشت لویی حالش بدتر می‌شد.. دستاش میلرزید و دلش می‌خواست لیام فقط میگفت هری تلاششو کرد و با این حال منتظره تا لویی برگرده.. اما معلوم بود که لیام حقیقت دردناکتری رو ازش پنهان میکنه..

+لویی میشه هروقت اومدی از بقیه این خبرو بشنوی؟ من واقعا نمیتونم.. بفهمن از دستم ناراحت میشن مخصوصا زین.. اون صددرصد منو مقصر میدونه..

/نمیشه لیام! من باید همین الان بدونم نه بعدا.. تو از اینجا بری من توی تنهاییم روانی میشم تا یه هفته دیگه فکر و خیال دست از سرم برنمیداره!

همون لحظه بود که صدای در زدن اومد.. فهمیدن راننده از لیام میخواست تا زودتر برگردن
/ای بابا این چرا الان عجله داره؟؟ دفعه های قبل همیشه یکساعت اینجا میموند..

+من باید برم لویی.. مراقب خودت باش.. بهت قول میدم برگردی همه چیو میفهمی.. منم نمی‌خوام بهت بگم تا بیشتر از این غصه نخوری..

لیام از جاش بلند شد و بعد پوشیدن لباساش سمت در رفت
/باشه لیام همه چیو نگو فقط بگو هری چرا با شما اونجوری رفتار میکرد؟ چرا حرفی راجب من نزد؟ هیچی به شما نگفت؟

لویی دستای لیامو می‌کشید و لیام سعی میکرد تا زودتر کلید رو توی قفل بندازه
+وای نمیتونم لویی تروخدا...
/میگم بهم بگو.. لیام بگو!

لیام لحظه ای سکوت کرد و به این فکر میکرد چیکار باید بکنه

+لعنتی... لویی خودت مجبورم کردی.. اون میگفت که دیگه نمیخواد شما دونفر باهم باشین.. ازم نخواه بیشتر از این بگم.. منو ببخش.. مراقب باش خدافظ..

لیام سریع بیرون رفت.. راننده با عصبانیت سمتش اومد و گفت
+فکر میکنی من نفهمیدم تو یواشکی بجای یکی دیگه اومدی؟!

لیام که به شدت کلافه بود و ذهنش بهم ریخته بود دستای اون مرد رو گرفت گفت
+بشین تو ماشین باهم حلش میکنیم!

درواقع تنها راه حلی که برای خفه کردن اون مرد داشت پول دادن بهش بود..


_____________________________




~معرفی میکنم دوست دخترم لوسی ویلسون..

+خیلی خوشبختم خانم.. شما دو نفر واقعا بهم میاین.. امیدوارم مرد رابطه باشی هری!

لوسی خندید و همونجور که دستاشو روی سینه هری می‌گذاشت گفت
_معلومه که هست آقای نورمن.. اون منو خیلی دوست داره همین برام کافیه..

+خیلی خب خیلی خب.. از عشق و عاشقی زیاد چیزی سردرنمیارم بهتره تنهاتون بزارم..

همون لحظه کیلیا از اون سمت میز نزدیکشون شد و وقتی برای آقای نورمن که یکی از دوستای قدیمیشون بود شراب می‌ریخت گفت

_قضیه چیه نورمن؟ با عروسم آشنا شدی بلاخره؟
+آره کیلیا.. بهت تبریک میگم... دختر خیلی نازیه.. یادت نره منو برای عروسی دعوت کنی؟

_اوه.. نورمن تو اون آمریکای خراب شده رو رها کن و بیا اینجا زندگی کن من همه کار برات میکنم.. من نمیدونم چه اصراری داری اونجا بمونی..

+کیلیا اذیتم نکن..منم کارو زندگی خودمو دارم.. تو الان که خیلی سرت شلوغه نیازی به من پیرمرد نداری... ببین هری برای خودش چه مردی شده!.. آخ که چقد میبینمش یاد آرنولدم میفتم.. حیف که پیشمون نیست..

هری با شنیدن حرفای اون دونفر و اسم عروس و عروسی فاصله ای تا بالا اوردن نداشت.. متنفر بود از اونا از این لحظه و بیشتر بیشتر از خودش.. چرا هیچ معجزه ای رخ نمی‌داد تا بتونه از وضعیت خلاص بشه؟..

هردفعه که لوسی اونو دست می‌زد و بغلش میکرد تنها راهش تحمل کردن بود.. مجبور بود کنار مادرش با لوسی بگرده فقط برای اینکه بتونه اون زن رو راضی کنه تا لویی برگرده..

با خودش میگفت هروقت لویی برگشت توی این مدرسه مراقبش میمونه و دیگه نیازی نیست با این دختره باشه..

_هری پسرم؟ تو فکری چرا؟!

~نه نبودم حواسم پرت شد چیشده؟

_عموت ازت پرسید خبری از الکساندر داری یا نه..

+آره خیلی دلم براش تنگ شده امشب نمیاد؟

~چرا دعوتش کردم.. شاید فقط یکم دیرتر برسه ولی گفت که حتما میاد..

کیلیا از الکس خیلی خوشش نمیومد واسه همین ته دلش دعا میکرد که اون مرد امشب نیاد..
+میبینم که سرتون جمعه.. اگه اجازه بدید اومدم خواهرمو ازتون قرض بگیرم

سایمون دست کیلیا رو گرفت و باهم به سمت میز دیگه ای رفتن.. این مهمانی کوچیکی بود که هرموقع نورمن از خارج میومد کیلیا براش میگرفت.. نورمن یکی از دوستای آرنولد بود و کیلیا بین همه دوستاش بنا به دلایلی اونو بیشتر می‌پسندید..

_چیزی شده سایمون؟
+آره راستش از اونجایی که امشب بهترین موقع برای گفتن این موضوعه گفتم اولین نفر با تو درمیون بزارم..
_بگو می‌شنوم..

+ببین کیلیا من واقعا از فیونا خوشم میاد... فیونا خودش میدونه و یه مدتی هست که حتی باهمیم... تو میتونی یکاری بکنی که من بتونم ازش خواستگاری بکنم؟

_اوه پس که اینطور... میبینم چرا همش راجب تو حرف میزنه.. اَه عاشق های بدبخت.. تو که خودت بزرگ شدی چرا از من کمک میخوای؟

+خیلی ممنونم واقعا!.. توهین نکنی نمیشه؟ بلاخره منم آدمم این همه سال تنها بودم.. میخوام الان زندگیمو بسازم.. کمک میخوام ازت به خاطر اینکه اون گیر داده دخترش لوسی باید اول راضی بشه.. لوسی هم متاسفانه به همین راحتی قبول نمیکنه... گفتم باهاش حرف بزنی ببینی اوکی میده یا نه.. الان اتفاقا با هریه بهترین موقع اس!

_با اینکه اصلا حوصله ندارم اما باشه امشب باهاش حرف میزنم ببینم چی میگه..
+بعد وایستا نرو!

کیلیا برگشت ببینه برادرش بازم چی میخواد بگه
+تو مطمئنی اون پسره برگرده هری رو میبخشه؟ اینجور که لوسی پیش هریه من فکر نکنم اگه بفهمه مثل قبل هری رو بخواد!

_چند بار بهت بگم توی این مسائل دخالت نکن؟.. جوری که شما رفتار میکنین آخرش هممون لو میریم‌‌.‌.. اون دوتا سرنوشتشون بهم گره خورده... نیمه گمشده همن! مگه به همین راحتی از هم جدا میشن؟ اتفاقا دلتنگی عشق رو بیشتر می‌کنه پس بیخودی نگران نباش‌...

هری از اون فاصله به اون نفر خیره شده بود.. میتونست به راحتی حس کنه که دارن راجب یه موضوعی مخفیانه صحبت میکنن.. به شدت می‌ترسید.. اگه یه وقت نقشه ای برای لویی داشته باشن چی؟!

_عه سلام الکس!

+من یادم نمیاد به یه آدم غریبه اجازه داده باشم اینجوری صدام بکنه..

لوسی اخمی کرد و وقتی دید بدجوری ضایع شده ساکت شد..
هری برگشت و دید الکس با چشمایی که عصبانیت ازش می‌بارید بهش زل زده..

قبل از اینکه حرفی بزنه یا حتی سلام بکنه الکس بازوشو کشید و اون پسر رو به یه گوشه ای برد..

+این کیه کنارت ایستاده هری؟! لویی کجاست؟؟ از هم جدا شدین؟!

هری با فهمیدن دلیل خشمگین بودن الکس دوباره با پررویی تمام گفت

~نه من ازش جدا شدم.. نمی‌فهمم چرا انقد باید به همه جواب پس بدم.‌.. اون دیگه برام مهم نیست!..
الکس خیلی یهویی سیلی محکمی به صورت هری زد... هرچند اونا دور از همه بودن اما باز هم صدای دردناکش باعث شد تا بقیه با تعجب به سمتشون برگردن..

+دهنتو ببند! معلوم نیست با اون پسر گناهی چیکار کردی! حسابتو میرسم!

نورمن به محض دیدن الکس با صدای بلندی گفت
+اوه الکساندر دوست قدیمی من! بلاخره اومدی...

وقتی که همه توجه ها از روی هری برداشته شد اون پسر عصبی به سمت در رفت.. اگه ذره ای بیشتر توی این مهمونی کوفتی میموند قول نمی‌داد همه چیو بهم نریزه..

قبل از اینکه از اونجا خارج بشه لوسی جلوش ظاهر شد و دستاشو دو طرف صورت هری گذاشت
_کجا میخوای بری؟ میزاری منم باهات بیام؟

~لوسی برو پی کارت واقعا حوصلتو ندارم.. تو چرا هردقیقه یادت میره همه اینا الکیه؟.. نکنه واقعا باور کردی من دوست پسرتم؟ بزار برای بار هزارم بهت بگم من یه نفرو تو این جهان دوست دارم تا ابد هم دوستش خواهم داشت و اون یه نفر تو نیستی! حالا از سر راهم برو کنار!

لوسی که بازم حقیقت تلخ توسط هری براش یادآوری شده بود با حرص دستاشو مشت کرد و قبل از اینکه بخواد دوباره دنبال هری راه بیفته کیلیا صداش کرد..

_وایستا فکر میکنی کجا داری میری؟

لوسی جوابی نداد و کیلیا گفت
_بخوای ذره ای پاتو از گلیمت درازتر کنی با من طرفی فهمیدی؟ مثل دخترخوب هرموقع هری بهت نیاز داشت پیشش باش هرموقع هم نه بیخودی مزاحمش نشو! وگرنه عواقب بدی برات داره!

لوسی با تهدید های کیلیا بیشتر حرصی شده بود و سعی میکرد با گرفتن یه لیوان شراب حواس خودشو پرت بکنه.. اون تمام دستورهایی که کیلیا بهش داده بود رو هنوز به یاد می‌اورد..

هری تند تند از پله ها پایین میومد.. تصمیم داشت به سمت خوابگاه بره و با یه مشت قرص مسکن این سردرد دائمیش رو حداقل یکم آرومتر کنه..

+باشه خدافظ فردا میبینمت.‌..

لحظه ای با شنیدن صدایی آشنا برگشت و دم در کلاسِ موسیقی زین رو دید
در حد چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدن تا اینکه هری بدون توجه به اون به سمت خوابگاه راه افتاد..

از ماشینش استفاده کرد چون هوا رو به تاریکی میرفت و خیلی سوز سرد بدی داشت..
وقتی راه افتاد نفهمید زین پشت سرش قصد داره تعقيبش کنه..

زین خبر نداشت لیام برگشته یا نه چون باهم قرار گذاشته بودن فردا توی پیتل همو ببینن.‌.. واسه همین مطمئن نبود که دنبال کردن هری بدون خبر دادن به کسی کار درستی باشه.. ولی الان بهترین موقع بود.. چون هری توی خوابگاه تنها بود و هیچکس مزاحمش نمیشد...

زین از یکی از دوچرخه های پیتل استفاده کرد... این دوچرخه ها برای رفت و آمد دانش‌آموزای اینجا به خوابگاه بود و هرکسی دلش می‌خواست میتونست ازش استفاده بکنه....

به محض اینکه رسید با عجله دوچرخه رو یجایی گوشه انداخت و پله ها رو دوتا یکی بالا رفت.. از لیام پرسیده بود اتاق هری کدومه واسه همین آروم رفت و در زد...

وقتی صدایی نشنید درو باز کرد.. اون الان اصلا اهمیت نمی‌داد این اتاق شخصیه..

~برای چی بدون اجازه میای توی اتاق؟ اگه جواب نمیدم یعنی نمیخوام ببینمت..

هری ایندفعه برعکس دفعات قبل با صدای خیلی کم و آرومی این حرف رو زد و انگار اصلا عصبی نبود.. زین توی تاریکی اتاق دنبال هری گشت و اون پسرو روی زمین دید که به تخت تکیه داده بود و کنارش یه بطری افتاده بود..

زین جوابشو نداد بجاش در رو پشت سرش بست و ترجیح داد چراغ خواب رو بجای چراغ اتاق روشن کنه.. دلش نمیخواست با نور زیاد اونو اذیت کنه.. با قدم های کوتاه و آهسته رفت دقیقا کنارش نشست و مثل اون به تخت تکیه داد..

هری تصمیم گرفت با این وضعیت مخالفت نکنه و چیزی نگه.. چون اون از قبل گریه کرده بود و واقعا هیچ انرژی برای جنگیدن نداشت.. مثل روز روشن بود که اصلا ادم قوی نیست.. اون هیچوقت به حرف پدرش گوش نداده بود..

زین هم بطری شیشه ای ویسکی رو برداشت و یه قلوپ ازش خورد... به نیمرخ هری نگاه کرد و متوجه خیس بودن گونه های اون پسر شد.. جوری که نور لامپ از اونا منعکس میشدن باعث شده بود چهره اون پسر خیلی شکسته تر بشه... تو ذهنش میگفت "هری واقعا بی‌آزارتر از اونیه که فکرشو میکردم"..

+این چند روز.. درست مثل اون شب من زیر نظرت داشتم.. هری هرکاری کردی رو فراموش کن.. برگرد به اون روزی که هنوز مادرتو ندیده بودی.. اون کسی بود که من می‌شناختم! چی باعث شد این بلا رو سر خودت بیاری؟.. اصلا نمیخوام راجب لویی بگم فقط تو!.. بهم بگو... چون هیچکدوم از دروغ هاتو نمیتونم قبول کنم... چشم هات نمیزارن من متوجه میشم.. از من نمیتونی فرار کنی...

~زین.. خواهش میکنم.. من نمیتونم..

+منم نمیتونم... دلم طاقت نمیده باید حقیقت رو بدونم.. امشب تا نفهمم از اینجا نمیرم!..

~فکر میکنی برای من آسونه؟ تو نمیدونی چه بلایی سر من اومد.. از خودم متنفر شدم... تک تک لحظه هایی که زنده ام دعا میکنم که وجود نداشتم...

+پس برای چی اینکارو کردی؟ چرا بامن یا بچه ها حرف نزدی؟ چرا همه چیو سخت‌تر کردی؟!

~نمیتونستم.. نمیتونم همه چی رو بهتون بگم.. میومدم بهتون میگفتم گند زدم توی همه چی؟ میگفتم مامانم چه آدم بی‌رحمیه که بچه خودشو با عشقش تهدید میکنه؟؟

هری هرچی می‌گذشت صداشو بالاتر می‌برد.. به خاطر مستی سرش گیج میرفت و وقتی از جاش بلند شد سریع دسته ی چوبی تخت رو چسبید..

+کیلیا با لویی چیکار میخواد بکنه مگه؟ امکان نداره همینجوری بهش آسیب بزنه!.. چرا ازش می‌ترسی؟

زین کم کم داشت همه چیو می‌فهمید.. لعنتی درست حدس زده بود... فقط کاری که هری کرده بود خیلی اشتباه بود.. اون نباید مخفی میکرد باید به همه میگفت شاید کمکش میکردن..

~نمیشد.. تو اون زن رو نمیشناسی نمیدونی چه کارهایی ازش برمیاد.. برگشته بهم میگه اگه ازت راضی نباشم و تا نبینم لویی رو فراموش کردی اون رو برنمیگردونم... گفت اگه علیه‌اش کاری بکنم بدون اینکه کسی بفهمه به لویی آسیب میزنه.. من حاضرم این عذاب رو تحمل کنم مجبور شم با اون دختر بگردم اما مامانم به لویی کاری نداشته باشه!..

+هری.. هری چیکار کردی.. هرچی هم باشه باز هم اشتباه کردی به ما نگفتی... حداقل به لویی دروغ نگو.. اون اگه بفهمه این کارات دلایل منطقی دارن باهاش کنار میاد.. لویی اگه برگرده ما مراقبشیم خودش میتونه از خودش دفاع کنه.. کیلیا که نمیتونه جلوی ما کاری کنه نه؟ اینجا پره دانش آموزه نمیشه... عمرا بتونه!

هری دست از قدم زدن توی اتاقش برداشت و خودشو روی تخت پرت کرد.. موهاش افشونش روی تخت پخش شده بود و پاهای درازش آویزون شده بودن..

~من خودمم به این فکر کردم هروقت برگشت بهش بگم.. حداقل اون موقع کنار خودمه دیگه نگرانش نیستم.. من عمرا بتونم بدون اون زندگی کنم زین.. چون این چند روز حس میکردم وسط خود جهنمم.. یه مرده ای بودم که بلد بود چطور به همه دروغ بگه.. من عروسک خیمه شب بازی مادرم بودم..

+ببین هری.. راستش خیلی دلم میخواد بهت بگم همه چی درست میشه و نگران نباشی اما امروز لیام رفته لویی رو دیده بیا دعا کنیم چیزی بهش نگفته باشه..

هری سرشو در سریعترین حالت ممکن بلند کرد و به حالت نیمه نشسته خیره شد به زین..
~چی؟! دیدتش؟ حالش خوبه؟ چرا به من نگفتین؟؟!

+خیلی ببخشید یه نگاه به وضعیتت بنداز چجوری بهت بگیم اخه؟

~خب لیام رو دیدی؟ بهت چی گفت؟ نگو که لیام رفته به لویی همه چیو گفته...

هری هرلحظه منتظر بود که از استرس سکته کنه..‌ اگه لویی می‌فهمید بدبخت می‌شد.. حداقل خودش باید کسی بود که براش توضیح میداد نه لیام..

+نه ندیدمش.. بهش خیلی سفارش کردیم حرفی نزنه ولی خب باید بریم از خودش بپرسیم...

~الان میتونیم بریم؟ اگه خوابگاه باشه میتونم اتاقشو پیدا کنم..

+نه الان نمیشه ممکنه خواب باشه.. فردا خودم پیداش میکنم بهت خبر میدم.. هری باید به بقیه بچه ها هم بگی اونا برعکس من دلخوشی ازت ندارن.. دلواپس لویی هم نباش اگه خودت باهاش صحبت کنی شاید درکت کنه.. از اون مادرت هم فاصله بگیر.. من میخوام برم..

~ممنونم زین از اینکه امشب اومدی.. بار سنگینی رو از روی دوشام برداشتی...

+اگه فقط دیگه به سرت نزنه و این بلا رو سر خودت نیاری مطمئن باش به این وضع نمی‌افتی!.. فقط سایمون رو دیدی بهش بگو من تو کتک کاری کردیم باشه؟

زین دستگیره در چرخوند و بعد شب بخیر گفتن به هری درو باز کرد اما به محض اینکه میخواست بیرون بره پاشو روی یه چیزی گذاشت که از خودش صدایی داد..

دولا شد تا ببینه چی رو لگد کرده.. یه پاکت نامه مربعی شکل بود که روش نوشته بود "بازش کن"

+هری این چیه؟ برای تو گذاشتن فکر کنم... ندیدم روش لگد کردم..

هری برای بار دوم نشست و بی خبر از هرچی گفت
~نمیدونم کسی قرار نبود برای من نامه بیاره.. بده ببینم چیه..

وقتی پاکت نامه رو از دست زین گرفت سریع بازش کرد و از داخلش کاغذی برداشت.. به محض خوندن متن روی کاغذ گفت

~زین ببین کسی هست بیرون یا نه... زود باش!..

زین که هول کرده بود سریع از اتاق بیرون رفت و داخل سالن رو گشت..
هری هم از پنجره به تاریکی جنگل زل زد تا شاید اثری از کسی پیدا کنه..

+هری هرکی بوده اینو گذاشته رفته من هیچکسی رو ندیدم... چیشده چی نوشته بود مگه؟!

~دوباره همون نوشته‌اس.. ایندفعه با یه آدرس دیگه.. اون جمله‌ای هم که میگفتم از بابامه واقعا هست.. نگاه کن نوشته "to stay" معلومه ادامش میشه "strong"..

+این یعنی باید دنبال یه کتاب دیگه برگردیم؟.. اگه پدرته چی میخواد ازمون؟! اون کتاب ها به چه دردی میخورن؟

~نمیدونم واقعا.. فقط مطمئنم که بابامه.. بعد این همه سال داره بهمون میگه که زنده اس و حالش خوبه... بنظرت اون کسی بود که نامه هارو برامون اورد؟ شاید می‌ترسه که جلوتر بیاد و خودشو نشون بده..

+امکانش هست.. ولی اینم بدون ممکنه یکی فقط بخواد مارو گول بزنه.. شاید این جمله برای گول زدن تو باشه از کجا میدونی؟.. بازم مطمئن نیستم..







___________________________







بعد مدت ها یه پارتی نوشتم که توش اتفاق خاصی نیوفتاد😔💔😂 دیگه لری نداریم تحمل کنین😂
ولی از یه طرف بهتون لیلو و زری دادم🤝🏻

و اینکه این پارت نیاز بود که نوشته بشه و یهویی نپرم سر مراسم پس این خدمت شما.. پارت بعدی دراماهای مراسمه که عالین💃🏻

با رابطه زیام هم دارین آشنا میشین من فقط نمیدونم چرا زین انقد سختگیره🥲😂

با تعطیلات در چه حالین؟ من که باز قبلا یه حس سال نو و شروع دوباره سراغم میومد اما الان دارم فکر میکنم برای تعطیلات چه سریالی رو شروع کنم بهتره😂😭

یکم حرف دارم باهاتون که همه رو موقت میزارم بخونین و اگه یه روزی خواستم پارت ۲۱ رو آپ کنم پاکش میکنم

مراقب خودتون باشین و پیشاپیش سال نو همتون مبارک🥲🌻🪴

*قبل اینکه اپ کنم زین از آلبوم جدیدش رونمایی کرد😭😭😭 اتاق زیر پله ها وایییی😭😭 خیلی وایب خوبی دارهههه یتتیویتیتیتی*

💌kimia

Continue Reading

You'll Also Like

2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
310K 6.9K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
637K 39K 103
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
1.1M 44.6K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...