My violin_ویولن من

By JungDracula

5.1K 787 541

__________________ همه چیز از اون آوا آغاز شد... زمانی که برای اولین بار، گوشهام با این طنین ارامش بخش آشنا ش... More

CHAPTER 1
CHAPTER 2
CHAPTER 3
CHAPTER 4
CHAPTER 5
CHAPTER 6
CHAPTER 7
CHAPTER 8
CHAPTER 9
CHAPTER 10
CHAPTER 11
CHAPTER 12
CHAPTER 13
CHAPTER 14
CHAPTER 15
CHAPTER 16
CHAPTER 17
CHAPTER 18
CHAPTER 19
CHAPTER 20
CHAPTER 21
CHAPTER 22
CHAPTER 23
CHAPTER 24
CHAPTER 25
CHAPTER 26
CHAPTER 27
CHAPTER 28
CHAPTER 29
CHAPTER 30
CHAPTER 31
CHAPTER 32
CHAPTER 33
CHAPTER 35
CHAPTER 36
CHAPTER 37
CHAPTER 38
CHAPTER 39
LAST CHAPTER

CHAPTER 34

90 16 17
By JungDracula

قسمت سی و چهار: ?Who are you
تو کی هستی؟

"هجده سال پیش سال ۲۰۰۰ سئول کره ی جنوبی"

به سمت پله های ورودی خونه، خسته و درمونده قدم بر میداشت...موهاش نامرتب بود و با وقار و سرسختی راه نمیرفت...شکسته بود...خرد شده بود و اثری از استقامت درونش به چشم نمی‌خورد...
فقط و فقط به این دلیل به اون خونه اومده بود که سورا جواب تلفنش رو نمیداد و این مینهی رو نگران کرده بود.
وارد سالن بزرگ ابتدای خونه شد. خبری از مینهو نبود و اثری ازش به چشم نمیخورد...اون مرد معمولا روی مبل های پذیرایی مینشست و با لپتابش مشغول به کار میشد...اما حالا اثری ازش نبود.
یک روز...
فقط یک روز بود که از اون حادثه ی وحشتناک میگذشت، اما گذر زمان گویی برای اون دختر کند شده بود...گویی سالها از قتل مینگی میگذشت و غم بجای مونده روی قلبش، با عبور عقربه ها فقط بیشتر و بیشتر قد میکشید...
به سمت اتاق سورا رفت. دستش رو بالا برد تا چند ضربه به در بزنه، اما متوقف شد...بغض گلوش رو گرفته و اثرش روی چشمهای براق اون دختر اشکار شده بود. گفت:
_سورا...میدونم که اونجایی...میدونم که فکر میکنی...مقصر خودتی...میدونم که داری توی عذاب غرق میشی...همه ی اینها رو میدونم...
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا لرزش صداش رو کمتر کنه اما موفقیت چندانی بدست نیاورد. در نهایت با اشک هایی که چهره اش رو میپوشوندند ادامه داد:
_سورا...من متاسفم...من...من واقعا از خودم بدم میاد که خواهر همچین آدمیم...نمیدونم باید چی کار کنم...مینگی دوست من هم بود...میدونم که تو درد سنگین تری رو داری متحمل میشی ولی...مطمئن باش میتونم همدردت باشم...میتو...
وسط جمله اش بود که از داخل اتاق به ناگه صدای گریه ی نوزادی بلند شد...
صدای...گریه؟!
اینبار بی درنگ در رو باز کرد؛ اما ثانیه ای بعد، آرزو کرد تا کاش زمان به عقب بر میگشت...کاش زمان به عقب بر میگشت تا مینهی خودش رو زودتر به اونجا برسونه!
نفس هاش بزور بالا میومد...وارد اتاق شد و از ته قلبش جیغ کشید!
و سپس با زانو هاش کنار جسدی که اسمش سورا بود فرود اومد..!
چشمهاش بسته بود اما رد اشک به وضوح درش دیده میشد.
به موهاش چنگ زد و با تمام توانش جیغ کشید!
صدای گریه ی نوزاد داخل گهواره با جیغ های مینهی در هم پیچیده شد و کل خونه رو در بر گرفت!
داخل راهرو ها دوید و از سقف بالا خزید!
پیکرک شیشه های پنجره رو لرزوند و داخل قوطی خالی ای که کنار جسد اون زن افتاده بود رو پر کرد...
قوطی ای که روش نوشته بود:

سدیم سیانید (سیانور)

هق هق هاش به اوج رسیده بود و راه نفس کشیدن رو براش بسته بود...میدونست که همه چیز تموم شده...
هیچکس نمیتونست از دست این ماده، جون سالم به در ببره!
سورا حالا کنار مینگی بود...جفتشون کنار هم، نظاره گر به حال مینهی بودند...
جسد اون دختر رو در اغوش کشید و به هق هق زدن ادامه داد. بدنش یخ زده بود و و نبضش خاموش شده بود.
چندین ثانیه بعد، تقریبا همه ی خدمتگزار ها با وحشت به حادثه ی پیش روشون چشم دوخته بودند...مینهو سریع جلو اومد و با نگرانی داد زد:
_چی شده؟! اینجا چه خبره؟!
اما مینهی در جوابش تنها بیشتر و بیشتر به هق هق زدن ادامه داد. مینهو جلو اومد و بدن سورا رو با زور از دست خواهرش بیرون کشید.
مینهی میخواست با تمام وجودش به اون مرد حمله کنه اما از پشت توسط یکی از خدمتگزار ها گرفته شد. با ته مونده ی توانی که داخل حنجره اش پا بر جا بود فریاد کشید:
_دست های کثیفتو بهش نزن!!!! تو کشتیش!!!! تو باعث شدی بمیره!!!! تو بهترین دوست منو کشتی!!!!
اما مینهو بی توجه به فریاد های خواهرش تنها اخم کرد و بدن اون زن رو که در میون دستهاش بود بیرون برد. بعد از چندین لحظه، خدمتکار ها بالاخره رضایت بر رها کردن مینهی دادند...
دختر عاجزانه روی زمین افتاد و هق هق هاش رو بیشتر رها کرد...اون، دو نفر از مهمترین افراد زندگیش رو در فاصله ی یک روز از دست داده بود!
غمی که روی دوش هاش احساس میکرد ورای توانش بود...
احساس خرد شدگی داشت...
احساس شکستگی و هیچ بودن!
یکی از خدمتکار ها به طرف نوزاد داخل گهواره که هنوز در حال مویه و جیغ کشیدن بود رفت و اون رو از در بیرون برد...
حالا این دیوار های سرد و ظلمت زده ی اتاق بودند که در کنار مینهی مینشستند و به اشک هاش چشم میدوختند...
دیوار هایی که شاهد مرگ مادر اون نوزاد بودند و حالا، به دوش کشنده ی خاطرات!
____________
فضای سنگین و تاریکی بر فضای اونجا حکمفرما شده بود...تمامی ادم های داخل خونه، بی حال و شکسته بودند.
عقربه ها تصویر گر ساعت ده شب بودند. و حدودا یک ساعت پیش بود، که مینهو خبر مرگ سورا رو با خودش به خونه اورده بود...
به پدر و مادر اون دختر بیچاره خبر داده بودند، و فردا در اول صبح، زمان برگزاری مراسم خاکسپاری بود
مینهو خودش رو داخل اتاق حبس کرده بود و گویی قصد صدور حکم آزادی به خودش رو نداشت.
مینهی با چهره ای از اشک های خشکیده به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود... کیونگمین بار ها بهش زنگ زده بود، اما اون دختر جواب تمامی این زنگ ها رو با یه پیام ساده داده بود:

" سورا مرده "

دوباره صدای گریه ی اون نوزاد بلند شده بود...خدمتگزار ها هر کاری برای اون بچه میکردند اما گویا اون قصد اروم گرفتن در اغوشی جز مادرش رو نداشت...آغوشی که حتی یک بار هم نسیبش نشده بود...
از طرف مادری که فردا قرار بود زیر خروار ها خاک چشمهاش رو ببنده!
مینهی میدونست باید چطور بچه هارو اروم کنه...اون خودش هم یک دختر بچه ی سه ساله داشت!
خسته از روی زمین بلند و از اتاق خارج شد و به سمت دو زنی که در تلاش برای اروم کردن اون بچه بودند رفت. یکی از اونها نوزاد رو در اغوش گرفته بود و دیگری در تلاش بود تا شیشه ی شیر رو به لبهاش نزدیک کنه، اما در نتیجه ی همه ی تلاش هاش، نا کام بود.
مینهی بهشون نزدیک تر شد و گفت:
_بچه رو بدید به من.
در ابتدا، دو زن مکث کردند و بهم نگاهی کوتاه انداختند که مینهی با اخم غلیظی گفت:
_گفتم بچه رو بدید به من! میدونم چطوری ارومش کنم!
با این حرف جدی و محکمش، زن سری به نشونه ی تایید تکون داد و اون بچه رو آهسته به دست مینهی دادند.
مینهی همون‌طور که آهسته آهسته شروع به راه رفتن کرده بود، سر نوزاد رو به قسمت چپ سینه اش چسبوند...جایی که ضربان قلب برای شنیدن کاملا محسوس باشه...
درست حدس میزد...ثانیه ای کوتاه نگذشته بود که اون بچه اروم گرفت و تنها با چشمهای پر ارامش، به چهره ی عمه اش خیره موند...
مینهی به سمت اتاق سورا حرکت کرد و سپس روی تخت نشست. کاسه ی خالی چشمهاش از اشک پر شد و فکش دوباره لرزید؛ و ثانیه ای بعد، این اشک هایی جدید بود که روی گونه اش میرویید...
با صدایی آهسته گفت:
_نباید اینطوری میشد...نباید از همین روز ها طعم غم رو میچشیدی...متاسفم...
سرش رو پایین اورد و بوسه ی اهسته و طولانی ای روی پیشونی نوزاد کاشت، و همون لحظه خواست سرش رو بالا بیاره، که با چیزی روی گردن نوزاد رو به رو شد...
اخم کرد... آب دهنش رو با ترس و تردید قورت داد و دقیق تر نگاه کرد...
ماه...گرفتگی؟
قلبش بیشتر از هر زمانی به تپش افتاده بود...چرا که اون نشانه، یک ماه گرفتگی ساده نبود!
ماه گرفتی ای که روی گردن اون نوزاد بود، دقیقا همون چیزی بود که مینهی سالها، روی گردن کس دیگری میدیدش!
مینگی!
امکان نداشت...نمیتونست خیلی اتفاقی بچه ی سورا و مینهو ماه‌گرفتگی ای درست شکل ماه‌گرفتگی مینگی و درست در همون نقطه از بدن داشته باشه!
این بچه... برادر زاده ی مینهی نبود!
از خون و پوست برادرش نبود!
بلکه ثمره ی عشق اخفا شده ی سورا و مینگی بود!!!
ناباور به چهره ی نوزاد خیره شد...اب دهنش رو قورت داد و زیر لب گفت:
_تو...کی هستی..؟
کودک رو محکمتر در اغوش گرفت و سرش رو نوازش کرد. نفس هاش رو با ترس و عمق فرو میبرد و بیرون میداد...
نباید هیچکس از این موضوع اگاه میشد...هیچکس!!!
اگر کسی مینهو این مسئله رو میفهمید...
حتی تصورش هم ترسناک بود!
حالا احساس میکرد مسئولیتی فراتر از یه انسان اشنا برای اون بچه به گردن داره...
بوم سرنوشت مینهی طوری نقاشی شده بود که درش نه اثری از سورا بود و نه مینگی...اما شاید قلم تصمیم گرفته بود این بار یادگاری از هر دوی اونها براش به جا بذاره..!
این بچه، بچه ی معشوقه ی پیشین و دوست صمیمی اون دختر بود...معشوقه ای که مینهی سالها بود روی وجودش سر پوش سیاهی گذاشته بود...چون اطمینان داشت که قرار نیست هیچوقت جامه ی حقیقت رو به تن بکنه.
اما این بار...همه چیز فرق کرده بود...
یعنی حتی خود سورا هم از این حقیقت خبر نداشت؟
اونقدر جوونه ی تنفر از مینهو در قلبش رشد کرده بود که حتی حاضر به در اغوش گرفتن این نوزاد هم نشده بود!
نوزادی که در وجود خودش رشد کرده بود...چرا که فکر میکرد از خون همون مردیه که زندگی رو براش به جهنم تبدیل کرده!
اگر سورا فقط یک نگاه...فقط یک نگاه کوتاه به اون نوزاد می انداخت شاید همه چیز تغییر میکرد...
شاید هیچوقت به اون قرص های لعنتی دست نمیبرد!
شاید هیچوقت تصمیم به ترک این موجود بیگناه و پرواز نمی گرفت!
شاید فردا اول صبح، به جای خوابیدن زیر خروار ها خاک، از خواب بلند میشد تا کودکش رو در اغوش بگیره!

شاید...

شاید...

شاید...

همونطور که در افکارش غوطه ور شده بود چیزی رو به یاد آورد. فهمید که سورا از ابتدای رابطه اش با مینگی، همه چیز رو داخل دفتر خاطراتش مینوشت...اگر میتونست دفتر خاطرات اون دختر رو پیدا کنه، شاید میفهمید که واقعا چه چیزی به سورا گذشته!
نوزاد چشم هاش رو بسته بود...
آروم شده بود و دیگه اشک نمی ریخت. مینهی اهسته بلند شد و بوسه ای روی پیشونی اش کاشت و سپس اون بچه رو درون گهواره اش گذاشت.
به سمت کشو های پا تختی رفت، اما اثری از دفتر، یا چیزی دیگری اونجا پیدا نکرد...
داخل کمد هم چیزی نبود...
حتی داخل کشو های میز ارایش هم چیزی مخفی نشده بود...
کلافه روی زمین نشست و به تخت تکیه داد. به سقف خیره شد و زیر لب گفت:
_اخه چطوری بفهمم که چی به سرت گذشته؟
چشمهاش رو برای ثانیه ای بست که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.
به هر حال امتحان کردنش ضرری نداشت؛ بخشی از پتوی اویزون شده از تخت رو رو بالا زد و به هدف نگاه کردن زیرش، سرش رو روی زمین گذاشت و کاملا خم شد.
خودش بود...درسته!
ضربان قلبش به آنی، بالا رفت و سریعا دفتر کوچک آبی رنگ رو از زیر تخت به بیرون کشید.
بهش خیره شد.
همون دفتری بود که میتونست افشا کننده ی خیلی از احساسات باشه...
روایت گر خیلی از روز های سفید...
و گوینده بسیاری از لحظه های سیاه!
دفتر خاطراتی که با تاریخ ۱۹۹۵/۷/۳ آغاز و با تاریخ ۲۰۰۰/۵/۳ به سر انجام میرسید.
و چه تلخ و غمناک بود که تاریخ پایان این دفتر، با تاریخ مرگ سورا، هماهنگی کامل داشت...اون زن حتی تا روز اخر زندگیش هم از عشق به مینگی نوشته بود!
و حالا...این دست های لرزون مینهی بود که صفحاتش رو ورق میزد و کلمات رو احساس میکرد...
____________

تاریخ: ۲۰۰۰/۵/۳

دفتر خاطرات عزیزم...

دلم میخواد از امروز هم مثل باقی روز ها برات از احساساتم بنویسم...از تک تک اتفاقاتی که داخل دنیای کوچک من میوفته...یا شاید بهتر باشه بگم، می افتاد!
یک روزه که قلبمو از دست دادم...مینگی دیگه نیست تا توی بغلش گریه کنم...

دفتر خاطراتِ عزیزم...من دیگه ویولن کسی نیستم...کسی که من رو وادار به زندگی میکرد، دیگه نیست...
بالهاش رو شکستن و مجبور به سقوطش کردند...و من؟
تنها نظاره گر به مرگش بودم...هیچ کاری از دستم بر نیومد...
زمان توی دنیای من ایستاده...دیگه اتفاقی نمیوفته...قلبم نمیزنه و روحی نیست که چشمهام رو مجبور به دیدن زیبایی های دنیا بکنه...
بودن یا نبودن من چه فرقی داره؟
نمیتونم بخاطر این نوزاد خودم رو وادار به زندگی کنم...برای موندنم دلیل کافی ای نیست...
ماه هاست که قرص های لازم رو خریدم...از یکی از دوست های دورم که توی دارو خونه کار میکرد...پیدا کردنش سخت بود ولی موفق شدم.
اما...اون زمان ها نیازی نداشتم که به سراغشون برم...چون برای موندنم دلیل داشتم...اما حالا؟
هیچی پیدا نمیکنم...
فکر میکنم حالا وقتشه...فقط پونزده ثانیه طول میکشه...
از مرگ نمیترسم. زمانی که فرشته ام اونطور دردناک شکسته شد، چرا من نباید باهاش سقوط کنم؟
مگه بهم قول نداده بودیم که کنار هم بمونیم؟
اگر مینگی هنوز زنده بود، دلم میخواست اسم نوزادم رو بذارم وویونگ...مینگی این اسم رو خیلی دوست داشت...اما...
متاسفم...
متاسفم مینهی...متاسفم ازت ای کودک بی گناهِ من...
شاید بعد ها کسی داستان من رو برات تعریف کنه...هر چند که میدونم هیچوقت حقیقت با گوش هات اشنا نخواهد شد!
مینهو از من به عنوان مادری خیانت کار و خود خواه یاد میکنه...برام مهم نیست...
من فقط نمیتونستم از عشق به معشوقم دست بکشم...معشوقی که با قدرت بی رحمانه ی پول و آبرو ازم دور شده بود...
گناه بود؟
خطا؟
اشتباه؟
اما آیا واقعا اهمیتی داشت؟
نمیدونم...تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که وقت رفتنه...
دفتر خاطرات عزیزم...تو پنج سال شنونده ی حرف های من بودی...نمیدونم چه کسی قراره تورو پیدا کنه و به جملاتت نگاهی گذرا بندازه...
اما امیدوارم بی رحمانه به خاکستری از جنس غم تبدیل نشی...
خدا نگهدار.

پارک سورا-

____________

خب...
فکر میکنم به جواب تمامی سوال هاتون رسیدین!
تقریبا به اخرای فیک داریم میرسیم...ممنون میشم بهم انرژی بدید که بتونم زودتر بنویسم براتون، میدونم خیلی بدقول شدم ولی خب شما هم همراهی کنید دیگه🥲💙

Continue Reading

You'll Also Like

795K 29.4K 97
𝐀 𝐒𝐌𝐀𝐋𝐋 𝐅𝐀𝐂𝐓: you are going to die. does this worry you? ❪ tua s1 ⎯⎯⎯ 4 ❫ © 𝙵𝙸𝚅𝙴𝙷𝚇𝚁𝙶𝚁𝙴𝙴𝚅𝙴𝚂...
3.5K 905 30
کاغذی که از قطرات آب عمرش کوتاه شد: تا فراتر از سفید شدن دونه به دونه تارهای بلوند ابریشمیت نخِ قرمزم فقط و فقط متعلق به خودته آفرودیتِ من کاپل: یونم...
1.3K 140 5
این دنیاییه که همه چیز عوض میشه دیگه اشتباهات گذشته رو مرتکب نمیشیم دیگه اجازه نمیدیم با مرگ اون همه چیز از هم بپاشه! یعنی ممکنه با تغییر گذشته، آیند...
7.6K 1.2K 20
𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم...