VAMP | Omega

Por tara97jk

30.7K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... Mais

0
"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"25"
"26"
"27"
"29"
"30"
"31"
"32"
"33"
"34"

"28"

454 92 93
Por tara97jk

مقابل در بزرگ عمارت، محافظان با اسلحه های آماده شلیک درون دستشون، به خط ایستاده بودند.

در سمت دیگر هم مردی با موهایی به رنگ شب به ماشین مشکی لوکسش تکیه داده بود و از سیگار برگ درون دستش کام می گرفت.

دست آزادش درون جیب شلوارش فرو رفته بود و تار های مشکی رنگش توسط باد نوازش می شد.

(عکس اول)

درون ماشن هم مردی سفید پوش با موهای قهوه‌ای رو به بالا و ینکی که به چشم زده بود، تکیه داده به فرمان با نگاهی سوزان محافظان رو هدف گرفته بود.

(عکس سوم)

در پشت ماشین هم ، همراهان این دو مرد آماده باش ایستاده بودند.

هیو از بین محافظانش رد شد و در چند متری دال ایستاد: اینجاچی میخوای؟

درون حیاط عمارت و مقابل در ورودی هم تهیونگ و مادش ایستاده و نظاره گر بودند.

هیو اخم کرده بود و ظاهری جدی داشت اما دال با حوصله از سیگار قطورش کام می گرفت.

با سریرو به بالا دود رو از دهانش به بیرون فوت کرد و نیم نگاهی به هیو انداخت.
خنده کجی گوشه لبش نشست و تکیه اش رو از ماشینش گرفت.

صدای ملیح،صاف و دلنشینش، در عین جدیت در گوش افراد حاضر در آن مکان پیچید: واضحا به افرادت گفتم خواستم چیه...دارم به زبون شماها حرف میزنم. اینقدر فهمیدنش سخته؟

نرم خندید سیگار بی جانش رو زمین انداخت و با نوک پاش اون رو در خاک نرم دفن کرد: رییست کجاست؟

هیو خشمگین بود و همین باعث شد فراموش کنه شخص روبه روش کیه: به تو ربطی نداره

مرد درون ماشین با سری پایین افتاده شروع به خندیدن کرد و دال نگاه اخم آلودش رو به هیو دوخت.

تار موی افتاده روی چشم چپش رو کنار زد و ناباور خندید: عااا...به من ربطی نداره... درسته

در مقابل نگاه خیره هیو، اجازه داد هاله قرمز رنگی ابتدا تیله های مشکیش و سپس اطرافش رو احاطه کنه.

بعد با پوزخند و در یک چشم به هم زدن از کنار هیو و افرادش رد شد و مقابل تهیونگ ساکت قرار گرفت.

جوری که فقط هاله ای قرمز رنگ از مسیر حرکتش برای ثانیه ای به جا ماند.

درست مقابل تهیونگ ایستاد و چشمان سرخش رو به چهره خسته مرد دوخت: به افرادت آداب معاشرت هم یاد بده ولیعهد کیم

تهیونگ چشم بست و به نشانه احترام کمی سرش رو خم کرد. بعد نگاه جدیش رو به دال دوخت: دنبال چی هستی...دال

دال ابرو بالا انداخت و برای چائه یون سر تکان داد: گفتم که...بزار ببینمش

هیو و افرادش هنوز در شوک اتفاق رخ داده بودند و تهیونگ با دست به بقیه افراد اشاره کرد که سلاح هاشون رو پایین بیارن.

بعد دوباره به چهره دال چشم دوخت: چرا میخوای جونگ کوک رو ببینی...باید مطمئن شم خطری تهدیدش نمیکنه!

لحن ولیعهد خسته و آرام اما پر از جدیت بود و این لبخند دال رو عمیق تر می کرد!

بدون اینکه بخواد..‌

سر تکان داد: نگران نباش...بهش آسیب نمیزنم

تهیونگ نگاه عسلی خسته ای به مرد انداخت: نمیتونم به کسی که با سانگ همدسته اعتماد کنم

دال چشمی چرخوند: همدست؟ اون زیردست منه

+دیگه بدتر! لطفا از اینجا برو

دال نمادین نفس کشید و دست به کمر زد: ببین... واقعا قصدم آسیب زدن بهش نیست... اگر میخواستم بلایی سرتون بیارم نمیومدم اینجا و یراست میرفتم پیش پدرت!

تهیونگ اخم کرد: اینجا رو چطور پیدا کردی ؟

دال شانه بالا انداخت: اونش به خودم مربوطه!

لبخند زد و دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد: بزار ببینمش...خودت هم اونجا باش

به دست دراز شدش اشاره کرد و دوباره تهیونگ شکاک رو مخاطب قرار داد: اگر میخواستم بلایی سرش بیارم، به سانگ نمیگفتم کسی که تو جشن شرکت کرد خودم بودم!

نگاه تهیونگ بالا اومد و وقتی اعتماد درون تیله های سرخ دال رو دید، به هیو اشاره کرد عقب بکشه.

دست دال رو نگرفت اما اجازه داد ماشین و افرادش وارد عمارت بشن.

به دال پشت کرد و مرد دست به جیب رو دنبال خودش کشید: تا وقتی من اجازه ندادم حق نداری ببینیش...به افرادت بگو تمام اسلحه و وسایل ارتباطیشون رو تحویل بدن

از روی شانه به دال نگاه انداخت: در ضمن...خودت و جفتت هم نیروها تون رو مهروموم میکنین

دال با تکخند سر تکان داد: بله... عالیجناب کیم

بعد به سمت یونگ سفیدپوشش به راه افتاد.
یونگ در ماشین رو بست و درست همان لحظه جسم همسرش رو مقابلش احساس کرد.

لب مرد رو بی توجه به اطرافشون بوسید و با قاب گرفتن صورتش، مک عمیقی به لبش زد.

دست یونگ دور کمرش بود و همراهیش در بوسه عمیقا به دال لذت می داد.

عقب کشید و صدای بم و خش دار یونگ در گوشش پیچید: خوب پیش رفت؟

دال سر تکان داد و به لایلا اشاره کرد: با افراد کیم همکاری کنید

بعد نگاهش رو به مردش دوخت: بهش قول دادم فعلا نیروهامونو مهر کنیم

یونگ سر تکان داد و با کشیدن طرح صلیب مانندی روی سینه اش ، بعد درخشش سیاه کمرنگی، نیروش رو مهر کرد: خوبه؟

دال با لبخند مخصوص جفتش تایید کرد و خودش هم هلال ماهی روی سینه اش کشید.
درخشش قرمزی شکل گرفت و بعد خاموش شد.

دست یونگ رو گرفت و به سمت عمارت کیم ها حرکت کردند...

با ورودشون به عمارت ، یون با لبخند جلو اومد و اون دو رو به سالن اصلی دعوت کرد.

فضایی کرم رنگ و شیک که به زیبایی با رنگ مشکی دیزاین شده بود.

تهیونگ درست در مرکز بخش بالایی سالن، روی مبل تک نفره مشکی رنگ نشسته بود و با چشمانی بسته، سرش رو به عقب تکیه داده بود.

دال به دنبال دورگه تمام فضا رو بررسی می کرد اما اثری از اون نبود. حدس زد که جونگ کوک به احتمال زیاد در طبقه دوم ساکن شده.

نگاهش قفل راه پله ها بود اما با شنیدن صدای تهیونگ، نگاهش رو به ولیعهد دوخت: الان نمیتونی ببینیش

یونگ ابرو بالا انداخت و به جای جفت ساکتش پرسید: چرا؟

تهیونگ چشم باز کرد و صاحب صدای جدیدی که برای اولین بار می شنید رو از نظر گذروند.

بعد صاف نشست و دست هاش رو در هم گره زد: باید بیدار بشه...

اخم ریزی بین ابرو های اون دو شکل گرفت و دال در نزدیکترین مبل به تهیونگ نشست: چند وقته خوابه؟ همیشه خیلی میخوابه؟ وضعیتش چطوره؟ آسیب دیده ؟

سیل سوالاتش رو بر سر تهیونگی که با خستگی بهش خیره بود، آوار کرد.

آلفا نمادین نفس گرفت و دستی به موهاش کشید.
کلافه بود.
هم خودش و هم گرگ درونش.
و اینکه دلیل کلافگیش رو نمی دونست کلافه ترش می کرد...

یونگ با دیدن حالات تهیونگ، دست روی شانه جفتش گذاشت و با فشردنش توجهش رو جلب کرد: آروم تر...دال

دال به خودش اومد و صاف نشست.
دیگه خبری از پسری که ادای مادر های نگران رو در آورده بود، نبود.
اجازه داد سکوت فضای بینشون رو پر کنه.

هیو که تازه به ورودی سالن رسیده بود، با اخم نشسته بین ابرو هاش وارد اون مکان شد و در نزدیک ترین مبل به تهیونگ نشست.

واضحا خستگی تهیونگ رو می دید.

نگاهش رو به دو غریبه مقابلش دوخت اما با رویت شدن جسم مشکی پوشی در ورودی سالن اصلی و پایین راه پله ها، ناباور زمزمه کرد: جونگ کوک!

نگاه هر چهار نفر به پسری دوخته شد که گیج و خواب آلود به اطرافش نگاه می کرد.

چشم هاش پف کرده بود و موهای بلند شدش در بهم ریخته ترین حالت ممکن بود.
جسمش عملا درون هودی و شلوار مشکی رنگی که (با چشمانی بسته از کمد درون اتاق بیرون کشیده بود) به تن داشت، گم شده بود و این حالت تصویر مقابل اون چهار نفر رو حتی کیوت تر هم می کرد.

گیج به سمت منبع صدا برگشت و با دستی که درون آستین بلند هودی پنهان بود چشم چپش رو مالید.

هنوز متوجه تهیونگ و دو شخص ناشناس نشده بود.

پس با تشخیص صدای هیو، تیله های خمار و گیجش رو با مظلومیت به او دوخت و خواب آلود لب زد: هیعو....
تهلونی من کو؟ ( هیو...تهیونگ من کو؟)

لب های هیو به لبخند شیرینی آغشته شدن و نگاهش رو به تهیونگ خسته انداخت.
اون هم با لبخند به پسر کیوت مقابلش خیره بود.

گلویی صاف کرد و رو به پسر خواب آلود مقابلش جواب داد: عااا... مگه کنارت تو اتاق نبود ؟

جونگ کوک با مظلومیت سر تکان داد و بغض کرده نگاهش رو به گوشه و گنار عمارت ناآشنا دوخت: نه...تهلونی کوجاعه؟ دلم تهلونی میخعاد
( نه. تهیونگ کجاست؟ دلم براش تنگ شده! )

آلفا با دلی که برای پسرش ضعف رفته بود و بلاخره با شنیدن صداش آروم گرفته بود، بی طاقت بلند شد و بدون توجه به دو چهره مبهوت خیره به جونگ کوک، از تک پله سالن بالا رفت و در تیررس نگاه امگا قرار گرفت: وروجک؟

جونگ کوک سر چرخاند و با دیدن تهیونگ، بی اراده لب هاش به لبخند باز شدن و فاصله بینشون رو کم کرد.

به سمت تهیونگ رفت و بین دستای باز شدش قرار گرفت.

به مرد چسبید و محکم بغلش کرد. سرش رو در گردنش پنهان کرد و فرمون مخفی شده اش رو نفس کشید.

تهیونگ بوسه ای به موهای بهم ریخته امگا هدیه داد و جونگ کوک بعد کوالایی چسبیدن به دور تهیونگ غر زد: ته...

آلفا بوسه عمیقی به گردن پسر در آغوشش هدیه داد: جون ته

لبخند روی لب های جونگ کوک شکوفه زد .

با لپ های رنگ گرفته زیر چشمی به نیم رخ پیدای آلفا چشم دوخت و با لحنی نرم و صدایی زمزمه وار جواب داد: قلال بود بخوابی کنالم...کوجا لفته بودی؟

ولیعهد نیم نگاهی به سه جفت چشم کنجکاو پشت سرش انداخت و بعد با بالاتر کشیدن جونگ کوک، به سمت راه پله ها رفت.

پله هارو یکی پس از دیگری پشت سر می ذاشت و همزمان بوسه ای به موهای پسری که بیشتر از همیشه غرق ساید لیتلش شده بود، هدیه داد و در جوابش با لحنی شیفته حرف زد: دو روزه خوابی توله!... تهلونی چقدر دیگه باید کنارت می خوابید هوم؟

+دو لوز؟

لحن متعجب امگا اونقدر شیرین بود که لبخند گوشه لب های آلفا رخت پهن کرد.

با بیشتر فشردن تنش «هوم» آرامی گفت و با رسیدن به طبقه دوم، به سمت اتاقشون حرکت کرد.

جونگ کوک دل از گردن خوش عطر آلفاش کند و نگاه تیله ایش رو به چهره خسته مردش دوخت.

با انگشت هاش نوازش نرمی به پوست ولیعهد هدیه داد: شون دو لوز خوابیدعم..تهلونی نگلان سده؟

تهیونگ ایستاد و نگاهش رو به تیله های مشکی مقابلش دوخت.
با لبخند خسته ای تایید کرد و لب های امگا رو به پایین خم شد.

مظلومانه پیشانیش رو به پیشانی تهیونگ چسباند و خیلی آروم از آلفا عذرخواهی کرد.
جوری که آلفا در دلش برای پسرش دوباره ضعف رفت...

از سمت دیگر در پایین راه پله ها و در سالن اصلی عمارت، دو جفت چشم هنوز با حیرت به جای خالی موجودی که دیده بودند، خیره نگاه می کردند.

هیو با صاف کردن گلوش باعث شد نگاه دال و یونگ از راه پله خالی گرفته بشه و به سمت اون برگردند.

اخم غلیظی بین ابرو های یونگ جا گرفته بود و دال با ابرو های بالا رفته نگاه متعجبش رو به هیو دوخت: دورگه... یه لیتله؟

هیو دوباره گلویی صاف کرد و اینبار نگاهش رو دزدید. لبش رو با زبانش خیس کرد: خب... راستش همیشه نه...گاهی...لیتله

اخم گیجی بین ابرو های دال نشست و هیو با دیدن چهره گیجش چشم بست و نمادین نفس گرفت.

دست هاش رو در هم گره زد و آرنج هاش رو روی ران باهاش تکیه داد و به جلو خم شد: ببینین... شما الان چیزی رو دیدین که جز تعداد انگشت شماری بقیه حتی ازش خبر ندارن...

یونگ نگاه جدیش رو به هیو دوخت و با لحنی سرد بین حرف های خوناشام پرید: خب؟ میخوای چیکار کنی الان ؟

هیو پوکر وار نگاهی به یونگ انداخت و بعد سر تکان داد و دوباره به چشم های دال خیره شد: جونگ کوک از بعد از تزریق و تبدیل شدنش به دورگه، وقتایی که دچار شوک یا خستگی زیاد میشه به ساید لیتلش پناه میبره... درواقع تا جایی که فهمیدیم از قبل تر از این جریانات این ساید رو درونش داشته اما پنهان بوده... بعد تزریق ساید لیتلش بالا اومد و تا دو سال بعد تزریقش هم همچنان بالا بود... تهیونگ کمکش کرد به خود عادی و معمولیش برگرده اما الان هنوز هم گاهی وارد ساید لیتلش میشه

سکوت کرد و نگاهش رو از دو چهره غریب مقابلش گرفت و به یون داد. زنی که بیرون از عمارت مشغول شکل دادن به نیروهاشون بود.

با دیدن یون، به یاد یونا افتاد و لبخند غمگینی روی لب هاش شکل گرفت.

دال با بررسی حرف های هیو، نیم نگاهی به یونگ اخم کرده اش انداخت و بعد حرف زد: خطر نداره براش؟

هیو توجهش رو به مرد مشکی پوش داد: از چه نظر ؟

دال نمادین نفس گرفت و با تکیه دادن به پشتی مبل، باکس سیگار هاش رو از جیبش بیرون کشید و یکی از سیگار برگ های مورد علاقه اش رو در آورد.

با فندک روشنی که توسط یونگ مقابلش قرار گرفت لبخند زد و با کام عمیق خاصی، سیگار قطور رو روشن کرد.

بدون نگاه کردن به هیو منتظر، دود جمع شده درون دهانش رو به آرامی بیرون داد و بعد با صدایی که حالا گرفته تر بود، حرف زد: تا جایی که یادمه...اولای آزمایش بیماری های روانی هم عضو عوارضات بعد از تبدیل بود. اگر کسی جون سالم به در می برد، روانش به نوعی دچار آسیب می شد و این دلیل مرگش بعد از سه تا یک هفته بعد از تبدیل بود اما حالا.... شما می گید دورگه ای که از پس تمام تست ها بر اومده، یه لیتله!
این به نظرت خطرناک نیست؟

یونگ دست از اخم کردن برداشت و مثل هیو رو به جلو خم شد: توی گزارشایی که برای ما فرستادن چیزی درباره لیتل بودنش گفته نشده بود... اینو از سانگ هم پنهان کردین؟

هیو با نفسی گرفته! به اون دو نگاه می کرد. با تحلیل صبحت های یونگ نگاه خشک شده اش رو به او دوخت:نمیدونم اون میدونه یا نه...

دال چشم بست و پوزخند زد: عالیه... معلوم نیست چه داروهایی به خوردش داده و الان حتی ممکنه جونشم در خطر باشه؟

دمی از بوی تند سیگار برگش گرفت و بعد اون رو روی میز خاموش کرد: تنها نمونه موفق و باارزشمون ممکنه بخاطر پنهان کاری شماها از بین بره!...

نگاه ترسناک و سرخش رو به هیو دوخت و بعد با یک حرکت تهاجمی بلند شد و به سمت راه پله ها رفت.

+کجا میری؟

صدای پر قدرتش در تمام قسمت پایینی عمارت پیچید: همین الان... باید ببینمش

گفت و بدون توجه به هیو وارد طبقه دوم شد!

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ‌

گایز
متاسفانه از بس فیلتر خوبه عکسا آپلود نمیشن
به همین دلیل همه ی عکسارو کردم تو هم و گذاشتمش عکس پارت🙂
عکس دوم مربوط به وقتیه که هاله دال رویت میشه
برای تصور بهترتون

Continuar a ler

Também vai Gostar

42.5K 3.7K 4
𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘝 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺𝘬𝘪𝘯𝘬, 𝘚𝘮𝘶𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 تهیونگ یه بیبی بوی تخسه که تمام توجه شوگر ددیش رو برای خودش می‌خواد...
131K 13.4K 20
(Completed) _ نگو که فکر میکردی دیگه منو نمیبینی! قدمی سمت جونگکوک برداشت و با پوزخند غلیظی که روی لبهاش نقش بسته بود ادامه داد: _ فکر میکردی تموم می...
191K 29.9K 52
_ فکر کنم یه اشتباهی شده آخه یعنی چی"تبریک میگم شما حامله ای"؟ +شما آروم باشین یه لحظه _تازه اونم از کی؟؟ این احمق؟؟ +تست تعیین هویت ثابت کردن که بچ...
3M 193K 89
What will happen when an innocent girl gets trapped in the clutches of a devil mafia? This is the story of Rishabh and Anokhi. Anokhi's life is as...