little princess

By parnian_tkp

406 132 237

مینی فیک عید ۱۴۰۳ کاپل تاعوریس بعد از اینکه توی یه صبح بهاری تاعو ناگهان کریس رو ترک کرد ... کریس هیچ وقت فک... More

e2
e3
e4
e5
e6
e7
e8
e9
e10
e11

e1

88 18 30
By parnian_tkp

کریس خیلی آروم کنار تخت بیمارستان نشست...

هنوزم نمیتونست چیزی که چند ساعت پیش شنیده بود رو باور کنه...

این بچه...

این دختر بچه ای که اینجا خوابیده واقعا... دخترشه؟
آخه چطور ممکنه که یه بچه داشته باشی که هیچ ایده ای از وجود داشتنش ندونی؟

این بچه ...
حدودا شش سالشه...

شش سال...

اون شش سال از زندگی دخترش رو از دست داده بود...

و اگه به خاطر این تصادف نبود...

قطعا زمان بیشتری رو هم از دست میداد...

به دختر بچه نگاه کرد...
حالا که خوب دقت میکرد...

این بچه خیلی شبیه خودش بود...
طوری که خوابیده و توی خودش جمع شده...

حالت مژه ها و بینیش...

موهاش...
آروم دستش رو کنار دست دختر کوچولو گذاشت ...

حتی فرم دست و انگشت هاشون هم یکی بود!

با ضربه آرومی که روی در اتاق زده شد برگشت و با دیدن منشی شخصیش ییشینگ آروم پرسید
-خب؟ جوابش چی بود؟ این بچه واقعا بچه منه؟

ییشینگ سری تکون داد
-بله قربان...

کریس دستش رو دراز کرد و ییشینگ هم بدون هیچ مکثی برگه ی نتیجه تست دی ان ای رو توی دستش گذاشت...

معمولا این ازمایش ها زمان زیادی تا اماده شدن میبرن ولی...

این قضیه برای کریس وو صدق نمیکرد!
کریس به جایی که نتیجه نوشته شده بود نگاه کرد
99.99%
این بچه...
قطعا دخترشه!

#

کریس برگه ی توی دستش رو تقریبا صد بار تا حالا خونده بود...

اما باز هم نمیتونست نگاهش رو ازشون برداره...

این برگه تمام اطلاعاتی بود که از شش سال زندگی دخترش داشت و الان تمامش رو حفظ بود...

اما چیزی که بیشتر از همه توجهش رو جلب کرده بود طوری که اجازه نمیداد چشم از برگه ها برداره خط اول برگه بود
اسم : هوانگ لی هوا...

این اسم رو خیلی خوب یادش بود...

وقتی که هنوز با تاعو زندگی میکردند...
اون زمان با هم برای بچه هاشون اسم انتخاب کرده بودند...

لی هوا معنی شکوفه گلابی میداد... گل سفید و زیبایی که یاد اور اولین قرار آشناییشون بود...

واقعا نمیفهمید...

اگه تاعو اونقدر ازش متنفر بود که بی خبر ترکش کنه و با کس دیگه ای ازدواج کنه و این همه سال بچشون رو ازش مخفی کنه...چرا اسم دخترش رو لی هوا گذاشته؟

اهی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت...

تقریبا نیم ساعت دیگه تا قرارش با مدد کار اجتماعی ای که قرار بود دخترش رو بیاره مونده بود...

مدد کار توی صحبتش با کریس پیشنهاد داده بود قبل از اینکه کریس دختر کوچولوش رو به خونه ببره یکم در حضور اون همدیگه رو ببینند و با هم صحبت کنند...

قابل درک بود...
لی هوا فقط شش سالشه...

الفایی که تا چند وقت پیش به عنوان پدرش میشناخته توی تصادف جلوی چشمش کشته شده و مادرش هم الان توی کماس...

سختی اینها به کنار حالا قراره با شخصی کاملا غریبه که ادعا میکنه پدرشه اشنا بشه و از این به بعد با اون زندگی کنه...

پس البته که کریس قبول کرد...

اون میخواست این بچه واقعا کنارش احساس راحتی کنه...

همین حالا ییشینگ همراه چند کارگر درحال تزیین اتاق دخترش بودند...

همه دختر ها پرنسس هستند مگه نه؟

پس شاید یه اتاق پرنسسی بتونه حواس این پرنسس کوچولوش رو از غمی که داره پرت کنه و بتونن زودتر صمیمی بشن...

بالاخره اون نیم ساعت سر اومد و کریس مددکاری که تلفنی با هم صحبت کرده بودند رو درحالی که دست دختر کوچولوش رو گرفته بود دید...

ولی خیلی زود...
متوجه شد...

اگه این کوچولو از نظر چهره به خودش شباهت داره...
از لحاظ اخلاقی کاملا شبیه مادرشه!

چون حتی یه کلمه هم اضافه تر از چیزی که ازش پرسیده میشد جواب نمیداد...
کریس آهی کشید...

امیدوار بود خیلی زود بتونه دل این دختر رو به دست بیاره...

شاید وقتی که اتاقش رو ببینه یکم نرم تر بشه؟

#

کریس آروم در اتاق رو باز کرد و خطاب به دخترش گفت
-اینجا... اتاق جدیدته... دوستش داری؟

خب... بگیم انتظار داشت دخترش ذوق زده بغلش کنه و بگه "ممنون بابایی عاشقشم !" دروغ نگفتیم...

اما لی هوا فقط چند دقیقه ای سر جاش ایستاد و بعد آروم گفت
-باشه...

و خیلی آروم به کریس نگاه کرد و انگار که چیزی تازه یادش اومده باشه گفت
-مم...ممنونم...

و آروم وارد اتاقش شد و پرده دور تخت رو کنار زد و عروسک های روی تخت رو جا به جا کرد و روی تخت نشست...

کریس درحالی که به زور تلاش میکرد لبخندش رو حفظ کنه گفت
-خب... من باید یه سری کار انجام بدم... چند ساعت دیگه شام اماده میشه... زیاد سر و صدا نکن...
و بعد در اتاق رو بست و دخترش رو تنها گذاشت...

خب... زیادم بد نبود...

کم کم... این بچه عادت میکنه... الان بهتره تنها باشه...

تازه... انقدر توی این یک هفته درگیر کاغذ بازی های سرپرستی بود که همه کار های شرکتش عقب افتاده بود! باید به اونها رسیدگی میکرد

#

کریس تقریبا کارش تموم شده بود...

وقتی به ساعت روی میزش نگاه کرد متوجه شد تقریبا هشت شبه...

دیگه وقت شام بود...
پس از جاش بلند شد تا دخترش رو صدا کنه...

مددکار گفته بود وعده های غذایی بچه ها خیلی مهمه و حتما باید کنارش باشه...

پس به خدمتکار ها سپرده بود تا زمانی که نگفته غذا رو اماده نکنند...

وقتی به اتاق رسید در اتاق رو باز کرد...

و حسابی شوکه شد...

صحنه رو به روش طوری بود که انگار از وسط یک فیلم جنایی بیرون اومده...
تمام کاغذدیواری روی دیوار با ماژیک قرمز خط خطی شده بود...

پرده تخت پاره شده بود و تک تک عروسک های پلیشی با قیچی تیکه پاره شده بودند...

و لی هوا کاملا خونسرد و بدون توجه به شلوغی اتاق روی زمین نشسته بود و عروسک دیگه ای رو که هنوز سالم بود رو با قیچی تیکه تیکه میکرد...

کریس نمیدونست باید الان چی کار کنه...
انقدر شوکه شده بود که حتی توان داد زدن هم نداشت به علاوه...

کتاب های والدینی که این مدت خونده بود همه داد زدن سر بچه ها رو منع کرده بودند...

پس وقتی از شوک اولیه بیرون اومد سعی کرد به خودش مسلط باشه...

پس چند تا نفس عمیق کشید و کنار لی هوا نشست
در حالی که سعی داشت لبخندش رو حفظ کنه گفت
-هی پرنسس کوچولو از دکر اتاقت خوشت نیومد؟

همین حرف کافی بود تا لی هوا شروع به داد زدن کنه
-من پرنسس کوچولوی تو نیستم! از تو و از این اتاق بدم میاد ! تو بابای من نیستی ! من میخوام برم خونمون ! من مامانمو میخوام!

و با گفتن جمله آخر زد زیر گریه و با صدای بلند شروع به گریه کرد...

کریس... واقعا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده‌‌‌‌‌‌....

توی تمام این سالها‌... هیچ کس... حتی بد اخلاق ترین معلم سر خونه ای که داشت اینطور سرش داد نزده بود!

اما از طرفی...

خاطره ای که جلوی چشم هاش زنده شده بودند این اجازه رو نمی‌داد که اون هم جوابی به این بچه بده...

پس فقط آروم گفت
-غذا اماده س.... هر موقع که خواستی... بیا طبقه پایین...

و از جاش بلند شد که بره...

اما چند ثانیه ای مکث کرد و گفت
-میدونم عصبانی هستی... اما فکر نکن تو تنها کسی هستی که اینجا میتونه داد بزنه...

و بعد از اتاق بیرون رفت و لی هوا رو که همچنان درحال گریه بود تنها گذاشت...

وقتی در اتاق رو بست ییشینگ رو دید که پشت در اتاق ایستاده بود و گفت
-برو پیشش راضیش کن برای شام بیاد پایین‌.‌..

ییشینگ لبخند کوچیکی زد و گفت
-قربان‌‌... اون فقط شش سالشه... یکم باهاش مهربان باشید...

کریس با عصبانیت گفت
-اون تمام اتاق رو داغون کرده! همین که حتی سرش داد هم نزدم به نظرم به اندازه کافی مهربان بود!

ییشینگ سری تکون داد و گفت
-قربان‌‌‌‌... فقط این شرایط... براش تازگی داره و طول میکشه تا بهشون عادت کنه و مطمعنا رفتار سخت کمکی نمیکنه...اون اینطوری اعتراضش رو نشون میده... خیلی بچه ها توی شرایط اون واکنش شدید تری رو نشون میدن... من بچه ای رو میشناختم که بعد از اینکه اتاقشو داغون کرد تا سه هفته غذا نخورد...

کریس بی حوصله گفت
-خب حالا نتیجه کارش اونو به کجا رسوند؟ ییشینگ براش بهتره که هرچه زودتر با این قضیه کنار بیاد...

و بعد به طرف دفتر کارش راه افتاد
ییشینگ سریع گفت
-قربان شام آماده س...

اما کریس جواب داد
-گرسنه نیستم اما مطمئن شو لی هوا غذاش رو بخوره...

Continue Reading

You'll Also Like

412K 47.3K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
76.9K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
138K 16K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
31.2K 4K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...