War of love

Par Kamand865

4K 622 954

جونگکوک امگای الهه مانند که برای اثبات خودش به جامعه دست به هرکاری میزنه و خودشو به جایی یک بتا جا میزنه و وا... Plus

2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
اطلاع
26
27
28

1

484 32 5
Par Kamand865

سال1943
با صدایی زیبایی گرامافون پدرش بیدار شد صدایی پرشور اما غرور آمیز ...کار هر صبح پدرش همین بود روشن کردن گرامافون

پتو رو کناری انداخت و به رگه های نوری که از پنجره به اتاق میتابید چشم دوخت از روی تخت بلند شد و پاهاشو نرم روی پارکت سرد اتاق گذاشت و بلند شد و به سمت پنجره تمام قد اتاقش رفت پنجره رو باز کرد و با حجوم هوایی تازه که با بوی عطر چمن و خاک خیس خورده به شدت قاطی شده بود رو به ریه هاش کشید ، هوایی خنک پاییزی... دیوانه وار عاشق پاییز بود ...

با صدایی در اتاقش چشماشو از منظره روبه روش گرفت و به پشتش چشم دوخت

+بیا تو

دستگیره در به سمت پایین کشیده شد و در باز شد و قامت خدمتکار توی در نمایان شد...

_صبحتون به خیر ارباب جوان ،اومدم برای صرف صبحونه صداتون بزنم

لبخندی شیرین زد و با لحنی نرم و مهربون تشکری کرد و بعد به خدمتکار چشم دوخت که لبخندی بزرگ زد و درو به آرامی بست ...

این هم یکی از عادت های پدرش بود صبحونه رو باید کنار هم میخوردن ....

هوفی کشید پنجره رو بست و به سمت کمد لباس هاش رفت و لباس های خوابشو با پیراهن سفید و جلیقه ای کرمی رنگ و همچنین شلوارکرمی رنگ عوض کرد و به سمت آیینه رفت وبا شانه به موهاش کمی حالت داد به جثه ریز و به شدت دخترونش چشم دوخت هرکسی اون رو میدید به اشتباه فکر میکرد که اون یه دختره بسیار زیباست اما لباس های مردانه توجیح خوبی بودکه به دیگران بفهمونه اون یه دختر نیست بلکه فقط یک امگای مرده که به شدت اندام و چهره ای ظریفی داره ...

فکر کردن درمورد خودش بس بود به کفش. هاش نگاهی کرد خم شد و کفشاشو پوشید و از در خارج شد که در رو به روش باز شد....

قامت برادر آلفاش نمایان شد که لبخندی به روی لب داشت و بوی اکالیپتوس غلیظی رو از خودش ساطع میکرد ...

جونگکوک چینی به بینیش از بوی تند اکالیپتوس داد
آلفا چند قدم بینشونو کم کرد و محکم برادر کوچکشو به آغوش کشید و فشرد ...

آلفا برادرشو میپرستید... درست مانند بنده ای مطیع در برابر پروردگارش که پرستیدن اونو از گردش خون در رگ های ظریفش واجب تر میدید

با صدایی اخ جونگکوک و وول خوردن های ریزش در بین بازو هاش اونو رها کرد و کمی اونو از خودش فاصله داد و دستشو بروی موهای پرپشت ، نرم و قابل ستایش امگا گذاشت و بهم ریختشون امگا با نق زدن دست هیونگشو به کناری انداخت آلفا با لبخندی گشاد به صورت کمی ناراضی امگا چشم دوخت

کای_صبح به خیر کیوتیم

امگا لبخندی کوچک زد

کوکی+صبح توام بخیر هیونگی

آلفا فاصله رو کم کرد و بوسه ای ریز روی پیشانی سفید پسرک گذاشت و با لحنی شوخی بودنش مشهود بود رو به جونگکوک لب زد

کای_حاضری برای مقابله با دیکتاتور بزرگ

جونگکوک لبخندی تلخ زد هیونگش همیشه همینقدر شوخو بیخیال بود حق هم داشت اون یه امگا نبود مخصوصا از نوع مردش یه آلفا بود بدون تعهدی نسبت به خانواده

کای با دیدن وضعیت جونگکوک لبخندی که تحت هیچ شرایطی شبیه به لبخند نبود زد دستشو پشت کمر امگا گذاشت و اونو به سمت پله ها هدایت کرد....
قطعه اخر موسیقی همراه شد با ورود دو برادر به سالن اصلی. ..

کای_صبحتون به خیر آپا

مرد بزرگتر به پشت سرش نگاه کرد دو پسرش کنار هم ایستاده بودن، نگاهی زیر چشمی انداخت که امگا با متانت تمام سر بلند کرد..

+صبحتون زیبا آپا

سر چرخوند و دوباره به پنجره تمام قد سالن که منظره حیاط پاییزی به رخ میکشید نگاه کرد ...

دو پسر بعد نشنیدن جوابی از طرف پدرشون به هم نگاه کردنو بعد به مادرشون نگاه کردن و به سمت مادر آلفاشون حرکت کردن ...

کای _صبح به خیر اوما

زن آلفا سر بلند کرد و به پسر زیباش نگاه کرد لبخندی لطیف زد ...

_صبحت به خیر دلبرکم

آلفا لبخندی زد مادرشون عادت داشت با انواع اسم اون هارو صدا بزنه ....

جونگکوک با لبخندی ریز به مادرش نگاه کرد

+صبح به خیر ملکه

زن آلفابه فرزند کوچکترش چشم دوخت

_صبح به خیر زیبایی من

همین چند کلمه باعث شد کل صورت کوکی به خنده باز بشه و چهره ای الهه مانندشو زیبا تر جلوه بده ...
آلفا صندلی رو برای برادر کوچک ترش عقب کشید و امگا رو روی صندلی نشوند و صندلی رو به جلو هل داد و خودش هم کنار امگا نشست و با اشتها به میز رنگارنگ نگاهی انداخت

پدرش با دیدن جمع خانوادش که پشت میز منتظر اون بودن به کنار میز رفت و در کنار همسرش نشست و به پسراش زل زد.....

مثل همیشه کوکی راضی به نشستن سر این میز نبود انگار غذا به اون دهن کجی میکرد ... از نگاه های پرنفوذ پدرش خوشش نمیومد ...

آپا به چهره هر دو پسر نگاه کرد ...

آپا_کای کارات چطور پیش میره

کای با این حرف ناگهانی پدرش چشم هاشو از روی غذا برداشت و به مقصدش یعنی چهره پدرش دوخت

کای_چیشد یهو این سوالو پرسیدی آپا

پدرش نگاهشو محکم به پسرش دوخت...

آپا_این مدت که کشور ژاپن علائم آتش بس کرده تو باید یه سر به کسب کار دریاییمون بزنی متوجهی که چی میگم ...

کای جدی تر به پدر گوش داد...بعد اعلائم آتش بس ناگهانی ژاپنی ها مردم سعی میکردن شرایط اقتصادی نابود شده رو دوباره بازیابی کنن و ذخایری برای زنده موندن جمع کنن چون همه مطمئن بودنن که ژاپنی ها به این سادگی شکستو نمیپذیرن و همین آتش بس یعنی تجدید قوا برای هر دو کشور که مشخص نبود که زمان این تنفس کی تموم میشد ...

کای _اما آپا من باید برم پادگان

پدرش نگاهی جدی که رگه های از خشم درونش دیده میشد به پسر بزرگترش انداخت....

آپا_اون پادگان لعنتی مهم تر از کسب کار و منبع درآمد خانوادگیته ...

کای سرشو به زیر انداخت....

امگا متوجه جو متشنج بین پدر و هیونگش شد

+آپا من میتونم به کار کشتیا....

با نگاه غضبناک پدرش کلمات درون گلوش گیر کرد

آپا _ تو امگا چه کاری از دستت بر میاد تو فقط باید خونه بمونی و سعی کنی توی کار آلفا ها داخلت نکنی

با این حرف پدرش صدایی ترک های قلبشو میشنید
کای با این حرف پدرش اخم غلیظی کرد اگر طرفش پدرش نبود قطعا الان سرشو از دست داده بود...

امگا سرشو به زیر انداخت اون به تیکه و طعنه های پدرش عادت داشت
اوما با چشم های غمگین به امگا کوچولوش نگاهی کرد ..
چقدر تبعیض درون این مرد وجود داشت که قلب مهربون پسرکشو میشکوند مگه جنسیت ثانیوش دست خودش بود ....

سکوت مرگباری در بین این خانواده موج میزد ... اوما با تک سرفه ای به حرف اومد

اوما_عسلم الان وقت مناسبی برای حرف زدن درمورد کار نیست

مرد نگاهی به همسرش کرد و نگاهی به میز... همسرش درست میگفت الان وقتش نبود که روزشو به کام خودش زهر کنه...
با سکوت آپا همه مشغول صبحانه شدن... اما این صبحانه مثله سیم خاردار از گلوی امگا پایین میرفت بعد خوردن چند لقمه جهنمی بلند شد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت ..

کوکی+بابت صبحانه ممنونم

اوما نگاهی به قامت ریز پسرک کرد و با تعجب پرسید
اوما_گلبرگم تو که چیزی نخوردی
جونگ کوک سرشو بلند کرد و به چهره ای لطیف مادرش نگاه کرد ....

کوکی+ممنونم اوما من سیر شدم

و بدون اتلاف وقت به سمت در بزرگ عمارت رفت و با باز کردن در حجوم هوایی سردو به سمت خودش حس میکرد
از هوایی سرد صبحگاهی لرزی به بدنش افتاد دستاشو دور بازوهاش جمع کرد و به سمت پشت امارت به راه افتاد پاتوق همیشگیش....

به سمت نیمکت چوبی رفت و روش نشست و به فضایی اطرافش نگاه کرد خاطرات شاد و غمگینی از ذهنش عبور کرد...

چه روزهای که با شادی و خنده با برادرش مبارزه میکرد که نشون بده اون قدرتمند تره و برادری که با لبخند به زورگویی های برادرکوچکترش نگاه میکرد و سربه سرش میزاشت...
با حس دستی روی شونش از اعماق اقیانوس خاطراتش بیرون اومد و به چهره ای خندان هیونگش نگاهی انداخت چهره ای که نماد پشتیبان برای امگا بود..
.
کای_کجا سیر میکردی گلبرگی

لبخندی لطیف به صورتش پاشید اوما و هیونگش اونو خیلی لوس میکردن...

کوکی+غرق خاطرات بچگی بودم

مکثی کرد و سرشو پایین انداخت..

کوکی+روزایی که بدون دغدغه میخندیم و مهم نبود من یه امگام

انگشتاش رو در هم پیچید و با غم به زمین نگاه کرد...
دستایی گرم هیونگش رو دو بازوش حس کرد کای محکم اونو از پشت بغل کرده بود و سرشو داخل گردن برادرش برد و عطر یاس برادرشو عمیق به ریه هاش میفرستاد رایحه دونسونگش تلخ بودو غم انگیز ...

چینی به ابروش داد و با صدایی آروم کنار گوش برادرش زمزمه کرد...

کای_دونسنگ من که اینقدر ضعیف نبود

دستاشو از دور بازوهای کوکی باز کرد و به سمت جلوی نیمکت حرکت کرد و در برابر گلبرگش زانو زد

کای_من کیوتی های ضعیفو دوست ندارم

امگا سرشو بلند کرد و به برادرش چشم دوخت
کای لبخندی بر روی برادرش زد و بلند شد و دستشو به سمت کوک دراز کرد و برای عوض کردن حال جونگکوک گفت...

کای_آیا درخواست مبارزه من رو میپذیرید ارباب جوان

کوک نیشخندی زد و آروم دست ظریفشو به سوی آلفا دراز کرد و دستشو درون دست بزرگ آلفا گذاشت

کوکی+با کمال میل

و سریع مشتشو بالا آورد و قبل از این که آلفا عکس العمل از خودش نشون بده به شکمش ضربه زد و همین کار باعث خم شدن آلفا شد در همین حین امگا با سرعت العمل بالای بلند شد و ضربه ای محکم با کنار دست به پشت گردن آلفا زد و همین ضربه باعث افتادن آلفا و بیحال شدنش شد ...

خنده ای کرد و به برادرش نگاه کرد اون بازیگر خوبی بود اون اونقدر ها هم قدرتمند نبود که یه آلفا رو از پا دربیاره مخصوصا هیونگش که به شدت آلفای قوی و ورزیده بود ...
اما کای واقعا از درد به خودش میپیچید این مدت امگا چه کاری انجام داده بود که اینقدر قوی شده بود..

با صورتی که از درد کبود شده بود به کمر روی زمین چرخید و به جونگکوک نگاه کرد...
جونگکوک با دین وضعیت کای لبخندش از بین رفت و سریع زانو زد و با نگرانی کای رو از زمین کمی فاصله داد و در آغوش کشید و به چهرش نگاه کرد که به خاطر فشار رگ های پیشانیش بیرون زده بود

کوکی+هیونگ ... هیونگ. ممـ... من

کای که وضعیتو برای حال روحی امگا بد دید لبخندی کج و کوله تحویل امگاداد و سعی کرد با تمام دردی که درون شکمش میپیچید بحثو به سمت شوخی ببره که گلبرگ لطیفش نترسه

کای _هی کیوتی... نترس من فقط داشتم شوخی میکردم

اما انگار این حرف تاثیری در آروم کردن جونگکوک نداشت با استرس و ترس به آلفا نگاه کرد

کوکی+الان... ممـ .. میگم .... یکی بیاد

و خواست بلند شه که آلفا دستشو گرفت و چشماشو با اطمینان برای کوچولوش بست

کای_گفتم که چیزی نیست

اما جونگکوک هنوزم اعتمادی به آلفا نداشت اما با دیدن چشمای پر از اطمینان برادرش از حالت نیم خیز به بروی زمین سرد نشست و اب دهنشو به سختی قورت داد و با لحنی متاسف که سعی داشت لکنتی نداشته باشه به حرف اومد

کوکی+متاسفم هیونگا

و سرشو پایینتر انداخت
کای با لبخندی مهربون دستشو به روی سر جونگکوک کشید و به چشماش که ناراحتی توش موج میزد چشم دوخت

کای_آیگو تو که کاری نکردی دلبرکم

و با لحنی که شیطنت خاصی درونش موج میزد گفت
کای_بگو ببینم این مدت که من نبودم چیکارا کردی که اینقدر قوی شدی نکنه دوست پسر گرفتی که بهت آموزش بده
جونگکوک چشماشو بالا اورد و با تعجب و بهت به چشمای کای نگاه کرد

کوکی +یاااا هیونگ من اینقدر بی شرم نیستم

کای سرشو از آغوش جونگکوک بیرون کشید و سرشو به سمتش چرخوند و با شیطنت آبروی بالا انداخت

کای_از جوونای امروزی هر چیزی برمیاد دوما چه اشکالی داره با کسی به غیر از جفتت باشی

این رسم خانواده جئون نبود هیچی امگا یا آلفایی حق نداشت دوست دختر یا دوست پسری داشته باشه اونا معتقد بودن که تا پیدا کردن جفتشون باید باکره بمونن یا ازدواج رسمی خانوادگی یا جفت حقیقی به غیر از این دو گزینه حق رابطه نداشتن...
جونگکوک چشمی چرخوند و به لبخند کای نگاهی کرد و برای عوض کردن بحث به حرف اومد

کوکی +با دستور پدر چیکار میکنی

همین حرف باعث شد کای یاد حرف های صبح آپاش بیوفته و اه از نهادش بلد شه

کای_نمیدونم چیکار کنم از یه طرف سرم توی پادگان شلوغه از یه طرف شرایط اقتصادی داغون کشور از یه طرف توطئه های ژاپنی ها در این مدت که نشونه ای خوبی نیست از طرف دیگم کشتی های عزیز تر از جان آپا

جنگکوک سری به نشونه فهمیدن تکون داد و به حرف اومد

کوکی+اگه میتونستم کمکت میکردم اما خودت دیدی ...
و دوباره نگاهش رنگ غم گرفت

کای چرخید و رو به روی امگا نشست و اونو به سمت آغوشش کشید ...

کای_گلبرگم ناراحت نشو خودت اخلاق گند آپا رو میدونی مدتیه حساس شده و شایعات باعث ترسیدنش شده و به همین دلیل زود از کوره در میره

جونگکوک کمی از کای فاصله گرفت و به چشمایی برادرش نگاه کرد... ته چشمایی کای موجی از نگرانی و کلافگی مشخص بود
نفسی به درون ریه هاش فرستاد و لبخند شیرینی به هیونگش زد و سرشو بغل گرفت

کوکی+اووهه هیونگ من با این چیزایی کوچیک حالم بد نمیشه

کای سرشو از روی سینه امگا بلند کرد و پیشونی امگا رو بوسید....

کای_تو خرگوش قوی کیوت منی

جونگکوک با این حرف اخم نمایشی بر روی صورتش انداخت ...

کوکی+یییااااا تو مامان کی یاد میگیرن من بزرگ شدم و باید با اسمای بچگونه صدام نزنید

کای خندید و دستاشو از پشت کمر امگا برداشت و به سمت لپای تپلش برد و فشارشون داد که باعث شد لبای قرمزش غنچه شه ....

کای_تو تا ابد واسه منو اوما همون بچه ی ساکت کیوتی

جونگکوک لبخند ریزی زد
کای به وضعیتشون نگاه کرد

کای_ ااهه گلبرگم پاشو زمین سرده..

با کمک هم بلند شدن و لباساشونو تکوندن ...
جونگکوک به کای نگاه کرد و یاد گذشته افتاد ناگهان با ذوق دستاشو به هم کوبیدو با شوق فراوانی گفت

کوکی+هیونگ میایی مبارزه

کای با دیدن ذوق جنگکوک لبخندی نرم زد

کای_مطمئنی گلبرگی اخه تو هنوز کوچولوی

با همین حرف امگا دستاشو به پهلو زد

کوکی+اوههه چقدرم اعتماد به نفست بالاست کی چند دقیقه پیش روی زمین ولو شد

کای پوزخندی زد و از بالا بهش نگاه کرد

کای_هه کوچولو من فقط بازیگریم زیادی خوبه

جونگکوک هم متقابلن پوزخندی زد و گفت

کوکی+خواهیم دید

و سریع گارد گرفت برای مبارزه آلفا نیشخندی زد و مشغول درآوردن کتش شد و به روی نیمکت انداخت و گارد مبارزه گرفت و دستشو به عنوان بیا جلو تکون داد همین حرکت باعث هجوم قوی امگا شد...

به سرعت مشتشو به شکم آلفا زد و با نگاهی سریع جای مشت بعدیو نشان کرد و مشت بعدیشو با تاب به سمت کلیه مرد برد در همین حین آلفا در حال دفع ضربات حواسش پرت شد و چابکی امگا باعث شد ضربه به سرعت به پهلوش بخوره و باعث کبودی چهره اش با تعجب به امگا نگاه کرد این مدت که اینجا نبوذ امگا چه تمریناتی انجام داده بود که تا این حد ضرباتش قدرتمند و چابک شده بود ...

دفاع کافی بود باید حمله میکرد شروع کرد متقابلن مشت زدن به شکم و سر صورت امگا کوکی با ساعدش جلوی صورتشو گرفته بود و شکمشو سفت کرده بود در همین حین که آلفا برای زدن ضربانت کمی خم شده بود از حالت دفاع خارج شد و مشتی نسبتن محکم به صورت آلفا زد که کمی آلفا رو به پشت پرت کرد همین فرصت کافی بود که به سمت نیمکت پشتش قدم تند کنه و با پرش کوتاهی روش بپره و نیم چرخی در هوا بزنه و به آلفا ضربه بزنه که به روی زمین بیفته و همینطور هم شد با سرعت به سمت آلفا رفت و روی شکمش نشست.....
با نفس نفس گفت...

کوکی+هیونگ شکست خوردی

آلفا با خنده به امگا که روی شکمش نشسته بود نگاه کرد و گفت

کای_همین یه بار برنده شدی کوچولو اونم به خاطر اینه که من صبحونه نخوردم و اومدم دنبال تو کیوتچه

جونگوک نگاهی حرصی بهش انداخ
ت
کوکی+ هی کای داری زیرش میزنی قبول کن پیر شدی و به درد مبارزه دیگه نمیخوری

کای با چشمای گشاد بهش نگاه کرد

کای_یاااا من هنوز ۲۵سالمه چطور میتونی بگی من پیر شدم

جونگکوک به حرص خوردن برادرش نخودی خندید و گفت

کوکی+آجوشی از حرفم ناراحت نشو

و به سرعت بلند شد که فرار کنه کای هم بلند شد و به دنبالش افتاد هردو به سمت حیاط اصلی رفتن

کای_هی کوچولوی سرتق وایسا ببینمت به کی میگی آجوشی

هردو بلند بلند میخندیدن و به دنبال هم افتاده بودن هرکسی که به حیاط دید داشت ممکن بود با دیدن لبخند های زیبای و دلربایی امگا و نور خورشیدی که به پوستش میخورد و اونو درخشان تر نشون میداد به شدت به این شک میکرد که اون یه الهه از بهشته
مادرشون که با صدای خنده ای اونا به حیاط رفته بود بهشون نگاه کرد و لبخند زد احساس خوشبختی میکرد البته اگر رفتارهای پدر خانواده رو با پسرک امگاش فاکتور میگرفت

امگا به سرعت به پشت مادرش پناه برد و محکم به پشت مادرش چسبید و آلفای اکالیپتوسی روبه رو شو گرفته بود و به اینطرف و اونطرف سرک میکشید ...
امگا از هیجان جیغی کشید

کوکی+اوما بهش بگو کاری بهم نداشته باشه
آلفا گفت ...

کای_بیا بیرون باهات کاری ندارم فقط میخوام بفهمم کی آجوشیه نی نی کوچولو

خنده هر سه نفرشون کل عمارتو در برگرفته بود ....

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

670K 73.8K 56
اسم فیک: full moon نویسنده: Armida وضعیت: فول آپ کاپل اصلی: کوکوی کاپل های فرعی: یونمین/نامجین/چانبک/... ژانر: امگاورس ,ومپایر ,تخیلی , اسمات,کمدی...
7.7K 820 9
باربی نانا 🧚‍♀️تقدیم می کند 🌺پک کیم🌺 ⛔️((توجه توجه پارت ها بهم ریخته هستش لطفاً با شماره پارت ها پیش برید ))⛔️ قسمتی از فیک با خودش فکر میکرد چط...
22.1K 3.7K 6
تهیونگ به مدت هفده‌سال، پرستار وارث نیکولاس کورتز و رهبر آینده‌ی انیگماها بود؛ شهری که هیچ امگا یا بتایی حق نداشت داخلش زندگی کنه. بعداز هفده‌سال تصم...
355K 43K 78
خلاصه داستان: پسری به اسم جیمین که بعدورشکستگی ومریضی سخت پدرش مجبورشدازبوسان به سئول بیادوبه سختی کارکنه تابرای خانوادش پول بفرسته.جیمینی که حالا18س...