SIRIUS

By ByunAbner

301 63 194

پاهای بکهیون از اضطراب میلرزید، برای سهونی که پشت سرش بود قابل مشاهده بود. دست های بکهیون هم نمیتونستن بی حرک... More

before begin
dim [ Sirius¹ ]
light [ Sirius² ]
top [ Sirius³ ]
break [ Sirius⁴ ]
Spark [ Sirius⁵ ]

Stars [Canopus: Sirius sequence ]

43 9 28
By ByunAbner

16 اکتبر

2:30 A.M.

اون توی رختخوابش بود، یک پتوی نخی گرم رو در آغوش گرفته بود و در کنار جونگین، کبودی هایی که حاصل از عشق بودن روی گردنش تا ستون فقراتش نقش بسته بود. اون میدونست کجاست، توی خونه‌اش، وسط سئول. در یک شب سرد پاییزی، سهون از نظر جسمی اونجا بود. اما از نظر روحی، اینطور نبود.

اون هنوز توی کلاسی بود که زنگ ادبیات اونجا برگزار میشد، صحنه‌ی دعوایی که با بکهیون کرده بود مدام توی ذهنش پخش میشد. از اینکه خودخواه بود پشیمون بود و به چیزی که دلش میخواست عمل کرد، نه چیزی که قلبش اون رو به سمتش سوق میداد. اون بکهیون رو خیلی دوست داشت. هرچند که بعد از رفتن بکهیون مدام با جونگین بود، اما در کنار جونگین، خیلی فرق داشت. نه تنها نیمه های شب برای اینکه جونگین رو بغل نکنه به خونه‌اش نمیرفت، بلکه تمام راه رو از مدرسه تا آپارتمان جونگین زودتر پیاده روی میکرد تا مبادا جونگین بیاد و اون رو با یه ساندویچ خونگی غافلگیر کنه. اون قطعا جونگین رو دوست نداشت.

...

3:58 A.M.

سهون بی صدا از تخت بیرون خزید و به سمت در اتاق خواب رفت. با هر قدمی که برمیداشت، کف چوبی بیصدا تکون میخورد. درحالیکه دست هاش رو روی دیوار سبز رنگ و غبارآلود امتداد راهرو میکشید از پله ها پایین رفت و در نهایت به سمت در ورودی خونه چرخید. بیرون رفت و به آسمون خیره شد. اونجا، در فاصله ای دور از شمال، سیریوس مثل همیشه برق میزد. روشن تر از باقی ستاره ها، مثل همیشه.

"دلم برات تنگ شده." به سیریوس پوزخند زد.

"خیلی دلم برات تنگ شده." قطره اشکی روی گونه چپش جاری شد.

اون رو پاک کرد. چشمهاش هنوز پر از اشک بود، اما وقتی دوباره به آسمون نگاه کرد، چشمهاش دربرابر نور مهتاب برق زدن.

"خب، وقتشه از روزم برات بگم." یک بار دیگه پوزخند زد.

...

21 اکتبر

10:30 P.M.

توی حیاط جلوی خونه‌اش پرسه میزد و پاهاش به برگ های خشک شده کف زمین لگد میزد. راهش رو به سمت راهروی جلوی خونه‌اش کج کرد و بیصدا همونجا نشست. فقط نفس میکشید و از این واقعیت که هنوز زنده‌ست لذت میبرد. مستقیم به علف های پژمرده نگاه کرد که بخاطر نسیم سرد کم کم داشتن رنگشون رو از دست میدادن.

یک بار با بکهیون اونجا نشسته بود. فقط اون دو، توی تاریکی. داشت با موهای بکهیون بازی میکرد درحالیکه بکهیون هم موهای سهون رو دور انگشتهاش میپیچید.

"سرده." سهون زمزمه کرد و لب بالاییش به آرومی گوش بکهیون رو لمس کرد.

"واقعا؟ من احساس سرما نمیکنم." بکهیون سرش رو به سمت معشوقه‌اش چرخوند.

"احمق." سهون آهی کشید و نیشخندی زد.

"این یه نشونه‌ست برای اینکه منو بغل کنی یا هرچیز دیگه." کف دست بکهیون رو فشار داد و گفت.

تقریبا 5 ثانیه به سهون خیره بود و درنهایت لبخند زد.

صاف نشست، دستهاش رو دور بدن سهون حلقه کرد و اون رو نزدیک خودش نگه داشت، درحالیکه گرمای بدنش به بدن مرد منتقل میشد لبهاشون به هم چسبید.

اون در واقع گرمای یک بدن رو روی بدن خودش حس کرد، اما متفاوت. چشم هاش رو باز کرد و صورتش رو به راست برگردوند. اون کیم جونگین بود.

"هی، عزیزم." با خوشحالی لبخند زد.

"هی." صدای سهون تحلیل رفت، لبخندی اجباری روی لبهاش نقش بست.

"سردت نیست؟" جونگین پرسید. بازوی سهون رو گرفت و بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشت.

"یه جورایی." سهون جواب داد.

"میخوای بیای داخل؟ برات هات چاکلت با سه تا مارشمالو درست میکنم، همون چیزی که دوست داری."

"نه ممنون، میخوام همینجا بمونم. در اصل چهارتا مارشمالو بود، به هرحال.." سهون به علف های پژمرده پایین زمین نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد. "بکهیون اینو میدونست."

"چیزی شده عزیزم؟" جونگین یک سوال دیگه پرسید.

"هیچی." سهون آهی کشید.

"دوستت دارم، عزیزم" جونگین صورتش رو به صورت سهون نزدیکتر کرد، تا اینکه بینی هاشون همدیگه رو لمس کردن.

سهون مصنوعی ترین لبخندی که میتونست بزنه رو زد.

...

2:26 A.M.

جونگین درحال چرت زدن بود و طبق معمول سهون از رختخواب بیرون اومد و به سمت حیاط رفت.

"یکی دو روز دیگه هالووینه. کاش اینجا، پیش من بودی. من قصد داشتم مثل اون کاپلای کلیشه‌ای لباس بپوشم. تو بعنوان سس کچاپ و من هم خردل." اون با این فکر کز کرده بنظر میرسید، اما با تکون دادن سرش، لبخندی زد.

"اون روزی که ازت خواستم دستهات رو دورم حلقه کنی چون گفتم سردمه درحالیکه واقعا سردم نبود یادته؟ خب، الان واقعا سردمه، کاش اینجا بودی تا محکم بغلم کنی." سهون با سیریوس روبرو شد، در شرف فروپاشی بود.

پلک زد، قطره اشکی روی گونه‌های رنگ پریده‌اش چکید، با ناراحتی دستش رو به سینه‌اش فشرد.

اگه فقط یک فرصت بیشتر بهش داده میشد..

...

31 اکتبر

8:46 P.M.

لباسش رو پوشیده بود، زانوهای شلوار جینش پاره بود، پیراهن سفیدش آغشته به خون غیرواقعی بود. به آرومی از ماشین پیاده شد درحالیکه جونگین هم آهسته اون رو دنبال میکرد.

سهون میتونست حس کنه بازوهای مردانه جونگین از پشت دور بدنش میپیچه، سر جونگین به آرومی روی شونه‌ی پهنش قرار گرفته بود و شنل لباس خون‌آشام جونگین درحالیکه هردوی اون‌ها رو در بر گرفته بود تقریباً زمین خورد.

"میخوای بعدا به مهمونی بری؟" جونگین پرسید.

"حس خیلی خوبی ندارم." سهون باهاش روبرو شد.

"چرا؟ بخاطر آب نبات های بیش از حد؟" جونگین خندید و صورت سهون رو بین انگشتهاش جمع کرد.

"نه، تو و مینسوک جلوتر از من برید، من باید برم."

سهون سریع قدم برداشت و جونگین رو پشت سر گذاشت و حالتی بی احساس روی صورتش حک شده بود.

...

12:30 A.M.

سهون هنوز لباس زامبی ها رو به تن داشت، اما نامرتب تر. موهاش به معنای واقعی شبیه لونه‌ی یک پرنده بود و خون غیرواقعی‌ای که روی صورتش بود، الان روی لباسش هم دیده میشد. از وقتی که به خونه اومده بود یک بند با بهم ریختگی گریه میکرد.

"لطفا برگرد." درحالیکه وسط حیاط ایستاده بود و زانوهاش رو روی زمین گذاشته بود رو به سیریوس گفت.

"من بدون تو نمیتونم کاری بکنم، دلم برات تنگ شده بکهیون." نفس عمیقی کشید.

"دلم برای لمس و بوسه هات و برای کل وجودت تنگ شده. دلم برای اینکه ازم سوالای احمقانه و بامزه بپرسی و حتی با ساده ترین چیز ها هم غافلگیر بشی تنگ شده. دلم برای نگاه کردن به حالات صورتت تنگ شده. اینکه چقدر نسبت به بعضی چیزها بیخبر بودی، این باعث میشه فکر کنم که دارم ازت محافظت میکنم. میدونم که دوست داری ازت محافظت بشه. میدونم که زمان کوتاهی بود و احمقانه‌ست که مردی مثل من در این حد زمین بخوره اما همونطور که خودت گفتی انسان خودخواهه. من خودخواهم بکهیون. من همین الان تو رو میخوام و مهم نیست که اونها چی فکر میکنن. برام مهم نیست چجوری بهم نگاه میکنن، بعنوان یک انسان خودخواه، مردی که فکر نمیکنه، مردی که با احساسات و قلب عمل میکنه نه از تصمیم عقل. من خودخواهم. چون تو رو دوست دارم، تو رو درکنار خودم و فقط درکنار خودم میخوام. تو از اون بالا من رو میبینی و فکر میکنی من اینجا با جونگین خوشحالم، اما نیستم بکهیون. حقیقت متفاوته، خیلی متفاوته. من فقط.."

"من فقط دلم برات تنگ شده، خیلی."

...

16 نوامبر

4:35 P.M.

"من میرم." جونگین لباسهاش رو از کشو درآورد و داخل چمدونش گذاشت.

"دیگه نمیتونم تحملت کنم. نمیتونم این واقعیت رو تحمل کنم که با من جوری رفتار میکنی انگار هیچی نیستم. نمیتونم این واقعیت رو تحمل کنم که وقتی من تو رو همه چیز خودم میبینم، تو من رو بعنوان هیچ چیز جز دوستی که دنبال منفعت خودشه نمیبینی."

سهون کنار چارچوب تخت ایستاده بود و حرفی نمیزد. فایده‌ای نداشت که به جونگین بگه درست نیست. چون سهون میدونست که هرچیزی که جونگین میگه حقیقته. نمیتونست بهش بگه صبر کن، بمون، همه چیز خوبه؛ چون اینطور نبود.

بنابراین فقط ایستاده بود و به جونگین نگاه میکرد که چمدونش رو جمع میکنه و بهش اجازه داد که بره. چون سهون میدونست که

بهتر بود اون رو رها کنه تا اینکه ببینه داره درد میکشه.

...

18 دسامبر

1:45 P.M.

همه چیز اشتباه به نظر میرسید. سهون نمیتونست کارهایی که به طور معمول اونها رو انجام میداد انجام بده. نمیتونست صاف بایسته، هروقت راه می‌رفت سرش درد میکرد. نمراتش کم میشد، به شدت کم میشد، با پدر و مادرش خیلی دعوا میکرد.

افسرده شده بود، احساس مرگ میکرد، احساس میکرد انگار دنیا دورش میچرخه.

چیزی که درمورد افسردگی وجود داره اینه که نمیتونی کاری براش انجام بدی. اون قرص خوردن رو امتحان کرد، اما قرص فقط باعث شد بیشتر بخوابه. به یک درمانگر مراجعه کرد اما وضعیتش بدتر شد. بیشتر از هروقتی به اشتباهاتش فکر میکرد. اطرافیانش کمک چندانی بهش نمیکردن، از زمانی که بین خودش و جونگین اون اتفاق افتاد، همه طوری بهش نگاه میکردن انگار که قاتله.

اما درست بود، سهون قلب جونگین رو به قتل رسوند. اما نمیدونست که جونگین با قلب شکسته قادر به انجام چه کاریه.

...

12:55 A.M.

سهون میدونست چیکار کنه، تصمیم گرفت بمیره.

...

20 دسامبر

1:30 A.M.

نامه خودش رو نوشت و با همه خداحافظی کرد.

نامه‌ای به جونگین نوشت و از اون بخاطر حضورش زمانی که تنها بود تشکر کرد و بخاطر کاری که با قلبش کرد عذرخواهی کرد.

نامه‌ای به پدر و مادرش نوشت و از اونها بخاطر بزرگ کردنش تشکر کرد. از اونها بخاطر تموم کارهایی که برای خوشحالیش انجام دادن تشکر و بخاطر همه چیز عذرخواهی کرد.

نامه‌ای به مدیر مدرسه‌اش نوشت و از اون خواست راجب مرگش به کسی چیزی نگه و به مردم بگه که به تازگی از اونجا رفته.

سهون نامه ها رو همراه با چیزهایی که میخواست ببخشه توی یک جعبه و روی تختش گذاشت. و بعد بیرون دوید.

...

1:45 A.M.

نمیتونست سیریوس رو ببینه، ابرها غلیظ شده بودن و دیدش رو محدود میکردن.

همونجا روی چمن ایستاده بود، یه اسلحه محکم توی دست راستش گرفته بود.

"خیلی خوبه که ابرها جلوت رو گرفتن، بکهیون، تو نمیخوای اینو ببینی." پوزخندی زد.

"من به زندگی بعد از مرگ اعتقادی ندارم. اما یه بار خوندم مردمی که به این موضوع معتقدن وقتی میمیرن ستاره میشن، درحال حاضر واقعا امیدوارم این حقیقت داشته باشه. چون الان تنها چیزی که میخوام اینه که کنار تو باشم."

اون اسلحه رو روی سرش گذاشت، چشمهاش رو بست و ماشه رو کشید.

..‌.

اول ژانویه

08:00

آقای پارک با چهره‌ای مرتب به داخل کلاس رفت.

"در بیستم دسامبر، عزیزترین دانش آموزمون، اوه سهون رو بر اثر خودکشی از دست دادیم. بیاید لحظه‌ای رو به سهون اختصاص بدیم و کارهای خوبی که برامون انجام داده رو به یاد بیاریم."

کلاس ساکت شد. همه متعجب و ناباور به نظر میرسیدن، نفس های شوکه و هق هق های غمگینی کلاس رو پر کرد.

"با این حال، وظیفه‌ی من اینه که کلاس رو ادامه بدم." آقای پارک قاطعانه گفت.

"خب، در 21 دسامبر ناسا خبر جدیدی منتشر کرد. ستاره‌ای در کنار سیریوس ظاهر شد و اون رو Canopus نامگذاری کردن. اونها هنوز در تلاشن تا بفهمن که چطور و چرا این ستاره ناگهانی اونجا ظاهر شده، اما الان دومین ستاره درخشان روی زمین، توی آسمان شبه. بنابراین وقتی به هردوی اونها نگاه کنید، دوبرابر درخشان تر از بقیه ستاره ها درکنار هم میدرخشن."

"یجورایی بنظر میرسه اونها عاشق همدیگه‌ان."

Continue Reading

You'll Also Like

428 130 3
کاپل : سکای، چانبک ژانر : فلاف، رمنس، اساطیری نویسنده : تام -خلاصه : جونگین برای موندن توی قصر کریستالی و بلوریِ مادرش، زیادی کنجکاو و سر به هوا بود...
44.3K 5.7K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
525 122 12
Damaged (آسیب دیده ) 🥀 Couple : kaihun (کایهون) , chanbaek (چانبک ) زمانی که به خودش اومد دید جایی ایستاده که تعلقی بهش نداره اون میخواست بره میخواس...
165 64 13
[و لیام می‌دونه زین هیچوقت قرار نیست بفهمه اما اون شب وقتی که می‌گفت ″ای کاش همینجا پیش هم بمیریم″ لیام آماده بوده تا آخرین نفسش رو روی آخرین نبض شقی...