سهون به آسمون نگاه میکرد، قطرهی اشکی از چشمش ریخت، روی گونه هاش لغزید و به سمت زمین رفت.
اونجا، در فاصلهای دور از شمال، یک ستارهی خاص حتی بیشتر از ستاره های اطرافش میدرخشید. نسبتاً تنها به نظر میرسید، اما با این وجود زیبا.
و همونطور که سیریوس انتظار داشت،
سهون میدونست.