PITTEL •L.S•

By thestoryofoned

3.2K 974 1K

"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دا... More

part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
موقت •حتما بخونین•
Part 21
Part 22
Part 23

Part 16

119 36 48
By thestoryofoned



وقتی به سمت پیتل میرفتن سوفیا چند باری حالش بد شد.. سایمون بارها بغلش کرد و بهش دلداری داد اما ههمون مثل اون نمیتونستیم به این فکر کنیم وقتی برسیم اونجا قراره چه خبر تلخی بشنویم..

راه رفتن توی برف واقعا سخت بود.. سوفیا از اونجایی که بیشتر طلسم های جادوگری رو میدونست به کمکش خیلی از مسیرایی که با برف بسته شده بودن رو تونستیم رد بشیم...

وقتی به پیتل رسیدیم بدون معطلی به طبقه سوم که اتاق واندر اونجا بود رفتیم.. دم در اتاق به شدت شلوغ بود و خیلی از استادان و سرپرست ها توی سالن جمع شده بودن...

با دیدن اون حجم از جمعیت سوفیا فشارش افتاد و با زانو روی زمین نشست... با دیدنش منو سایمون خیلی ترسیدیم.. سریع کمکش کردیم تا بلند بشه..

هری همون لحظه خودشو جلو کشید و به سرپرستا دستور داد تا هرچی سریعتر اینجا رو خلوت کنن..

توی اون هرج‌ ومرج چشمم به زین خورد که با دکتر باکز حرف می‌زد.. خودمو به اونا رسوندم و به قیافه ناراحت دکتر نگاهی انداختم..

/دکتر.... پروفسور... پروفسور واندر... مرده؟

دکتر باکز با حرف من به گریه افتاد و وقتی زین دلداریش می‌داد به سختی گفت
_نه هنوز... اون صبر کرد تا شما رو ببینه.. اون باید با تو و سوفیا و اون پسره سایمون حرف بزنه..

بعد گفتن این حرف به کمک زین از اونجا دور شد.. صدای گریه چند نفر میومد.. هنوز هری نتونسته بود به خوبی همه رو پایین بفرسته...

البته خب پروفسور واندر چندین ساله که مدیر اینجا بوده.. اون بیشتر از هرکسی بین مردم محبوب بود...

از پشت یکی منو کنار داد و همینکه برگشتم ببینم کی بود سوفیا گریه کنان از کنارم رد شد و با خواهش و التماس از سرپرستهایی که جلوی در اتاق بودن میخواست که کنار برن تا اون پروفسور رو ببینه...

هرچی سوفیا بیشتر التماس میکرد اونا بیشتر مقاومت میکردن و بهش اجازه نمیدادن.. منو سایمون هم سعی میکردیم تا سوفیا رو عقب بکشیم..

توی درگیری که داشتیم در اتاق باز شد و یه آقایی نسبتا قد کوتاه با عینک دایره ای روی نوک بینیش بیرون اومد و با عصبانیت داد زد

+بس کنین! چخبرتونه انقد سروصدا راه انداختین! این پیرزن باید توی سکوت استراحت کنه!

سوفیا از شوک زیاد سرجاش ایستاد و ساکت شد.. اون آقایی که ظاهرا دکتر بود هنوز آثار عصبانیت توی چهرش رفع نشده بود که گفت

+شما اون سه تا دانش آموز هستید؟ سوفیا واندر.. سایمون..
_بله.. بله آقا! من نوه پروفسورم تو رو خدا بزارین ببینمش!

اون مرد با بی‌حوصلگی پوفی کرد و گفت
+ خیلی خب! خودم قرار بود بهتون بگم که برید داخل!!.. نیاز نیست انقدر شلوغش کنید!..

سوفیا طاقت نیاورد و بعد تنه محکمی که بهش زد از کنارش رد شد.. دیدم که سایمون هم چشم غره‌ای به اون مرد رفت و بدون گفتن حرفی پشت سر سوفیا حرکت کرد..

/ نمیدونم شما کی هستین ولی توی این شرایط حداقل رعایت کنین!..

اولش با چشمای گرد شدش نگاهم کرد و همین که رفت با پرخاشگری جواب منو بده درو محکم به روش بستم..

اینجا اتاق کار پروفسور هم بود و وقتی از در داخل میومدی با حجم زیادی از گل و گیاه‌های رنگارنگ روبرو می‌شدی... هرچند بیشترشون با جادو انقد گل داده بودن... از راهروی کوچیکی که سمت چپ بود عبور کردم و به اتاقی که توش تخت خواب قرار داشت رسیدم..

سوفیا بی‌وقفه اشک می‌ریخت... برخلاف چند دقیقه پیش آروم‌تر بود و تند تند بوسه‌هایی روی دست پروفسور واندر می‌گذاشت... با دیدنشون می‌خواستم برگردم تا تنهاشون بزارم که صدای سوفیا مانعم شد

_لویی نرو وایستا..

سایمون که کنار سوفیا نشسته بود و دستاشو روی شونه‌هاش گذاشته بود از جاش بلند شد... سمتم اومد و بعد گرفتن بازوم باهم به اتاق کار رفتیم... با صدای آرومی بهش گفتم

/چیشده سایمون؟! قضیه چیه؟
اونم مثل من با صدای کمی زمزمه کرد
+ببین لویی... حقیقتاً پروفسور به زور یک کلمه با سوفیا حرف زد... اون دائم اسم تو رو میاره... سوفیا کم‌کم قراره باهاش خداحافظی کنه و من و تو با هم میریم پیشش..

با حرف سایمون یه جوری شدم.. توی ذهنم دائم به این فکر می‌کردم توی این وضعیت پروفسور چی میخواست بهم بگه؟!

سوفیا از پرده‌های جلوی اتاق رد شد و دستاشو روی دهنش گذاشته بود تا صدای گریه‌هاشو خفه کنه... سایمون به محض دیدنش دوید و محکم بغلش کرد.. هونجور که موهاشو نوازش می‌کرد با اشاره ابروهاش به من فهموند که باید برم داخل...

سرمو براش تکون دادم و وقتی از کنارشون رد میشدم گفتم
/الان برمیگردم..

فضای این اتاق هم دقیقاً مثل هوای بیرون دلگیر بود.. برام سخت بود که تصور کنم با کسی حرف میزنم که قراره از پیشمون بره.. کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که شاید قرار نبود یه روز کامل برامون بدون غم و غصه باشه...

هنوز نتونسته بودم صورت پروفسور واندر رو ببینم چون سرش به سمت پنجره بود.. یکم استرس داشتم.. نفس عمیقی کشیدم و با قدم های آروم نزدیک تخت رفتم..

وقتی تونستم کامل ببینمش با حیرت دستامو روی دهنم گذاشتم.. خیلی خیلی از دفعه اولی که دیدمش شکسته و درمانده شده بود..

با اینکه خیلی از اون روز اولی که دیدمش نمی‌گذشت ولی بیماریش باعث شده بود تا با اون پروفسوری که شناخته بودم خیلی فرق داشته باشه..

اتاق تو سکوت کامل فرو رفته بود و تنها صدایی که اونو میشکست سوختن چوب های توی شومینه بود..
از اونجایی که چشماش بسته بودن نمیدونم متوجه حضور من شده بود یا نه.. روی صندلی کنار تختش نشستم و بعد گرفتن دستاش با حالتی محتاطانه و آهسته صداش کردم..

/پروفسور؟!..‌.. من اینجام.. لویی تاملینسونم..

مدتی طول کشید که به سختی لای پلک هاشو باز کرد و بعد اینکه اطرافشو نگاه کرد به من خیره شد..
_لو...یی.. ت..تو

صداش به قدری ضعیف بود که انگار از ته چاه میومد سرمو یکم کج کردم و گوشامو رو نزدیکتر بردم
/پروفسور میدونم حالتون خوب نیست.. نمیخوام باعث بشم یه وقتی حالتون بدتر شه..

واندر دستشو دراز کرد و دستگاه اکسیژن رو نشون داد.. سریع براش تنظیم کردم و کمکش کردم تا جلوی دهنش بزاره.. وقتی که یکم نفس کشید به سختی از روی دهنش کنار داد و شمرده شمرده و یواش گفت

_لویی..... تو باید...‌ مراقب... خودت... باشی... تو.. بین همه.... خاص...خاصترینی... یکی... برات.. نقشه داره... نمیدونم... کیه...

همون لحظه شروع کرد به سرفه کردن و فهمیدم که وقتی سرفه میکنه نمیتونه نفس بکشه.. ترسیده بودم و سریع دستگاه اکسیژن رو براش درست کردم..

صدای در اومد و چون هنوز سرفه های دردناک پروفسور تموم نشده بودن داد زدم
/کمک!!!.. سایمون؟؟ دکتر؟ لطفا..

همون لحظه سروکله سایمون پیدا شد و اونم با استرس دویید سمتم..
+لویی چه اتفاقی افتاد؟!.. ببین... زود باش برو همون آقایی که بیرون دیده بودیم رو بگو بیاد.. اینو بده من... بلدم چجوری درستش کنم...

انقد هل کرده بودم که حتی به حرفایی که پروفسور زده بود هم دقت نکرده بودم... سریع به سالن رفتم و دیدم هری تنها روی مبل نشسته... این طبقه تقریبا خالی شده بود و به جز چند تا سرپرست کس دیگه ای نبود..

هری با دیدن صورت آشفته من یه لحظه ترسید و سریع از جاش بلند شد و سمتم اومد
~لویی چیشده خوبی؟!
با چشمای نگران منو چک میکرد که مطمئن بشه حالم خوبه..

/من خوبم! اون آقایی که امروز اینجا بود... قد کوتاه و عینک گرد... همونی که بداخلاق بود.. ببین کجاست... باید بره پیش پروفسور...

تند تند براش توضیح دادم و حین حرف زدن سرمو میچرخوندم و دنبال اون مرد میگشتم...
وقتی دیدم هری هیچ حرکتی نمیکنه با تعجب بهش خیره شدم..
/هری چرا همینجوری ایستادی!.. پس کجا رفته این مرده؟؟!!

حالت چهره هری عوض شده بود اینبار از ناراحتی دستی به صورتش کشید..
~اون رفته... خیلی وقته هم رفته.. دنبالش نگرد..

سرجام خشک شدم تا اینکه هری یک قدم فاصله بینمون رو پر کرد و دستاشو روی شونه هام گذاشت
~متاسفم.. ولی دیگه کاری ازشون بر نمیاد..

بغض کرده بودم.. تند تند سرمو به چپ و راست تکون میدادم و گفتم
/مگه میشه؟! حداقل میتونن کاری کنن که.... که یکم کمتر درد بکشه..

خیلی دلم به حالش میسوخت.. وقتی خودم متوجه شدم که کار از کار گذشته سرمو پایین انداختم و هری همون لحظه بغلم کرد..

/حداقل باید به سایمون بگم.. اون هنوز پیششه..

هری هم با حرکت سرش موافقت کرد و باهم به سمت اتاق رفتیم.. درو باز کردم و دیدم سایمون روی مبل نشسته...
/سایمون؟!

وقتی صداش کردم هیچ ری‌اکشنی نشون نداد و همونجور زل زده بود به یه نقطه نامشخص... حتی سرشو هم برنگردوند منو نگاه کنه..

با اشاره به هری گفتم به اتاق پروفسور بره و خودم پیش سایمون رفتم و روبه روش روی زانوهام نشستم..
/سایمون... منو نگاه کن... باهام حرف بزن...

بعد چند ثانیه بلاخره چشماشو سمت من چرخوند.. معلوم بود که توی شوک بوده و این یعنی... یعنی پروفسور رو از دست داده بودیم..

سعی کردم خودمو آروم کنم.. به این فکر می‌کردم ایکاش سایمون دقیقه های آخر پیشش نبود.. نباید شاهد اون لحظه غم انگیز می‌بود..

/من واقعا متاسفم.. اون زن خیلی خیلی دوست داشتنی بود.. تا ابد توی قلب هممون میمونه... متاسفم که دکتر رو خبر نکردم.. اون خیلی وقته از مدرسه رفته...

سایمون حرفی نزد.. تمام صورتش از اشک هاش خیس بود و این نشون می‌داد که چند دقیقه پیش خیلی گریه کرده.. بعد چند ثانیه بلاخره تصمیم گرفت تا چیزی بگه هرچند که صداش خیلی میلرزید..
+لویی... اون لحظه آخر... بهم گفت که مراقب سوفیا باشم..

دست راستش رو جلو اورد و مشتشو باز کرد.. کف دستش یه حلقه بود که الماس های ظریف و زیبای وسطش خیلی خودنمایی میکردن..

+این حلقه رو.. به من داد.. میخواست حرفی بزنه که سرفه هاش اجازه ندادن...

به راحتی می‌شد غم توی صداشو حس کرد.. جلو رفتم و بغلش کردم... از پشت هری رو دیدم که دست به سینه بدنشو به دیوار تکیه داده بود و با دیدن من لبخند غمگینی زد..

سایمون ازم جدا شد و با نگاه کردن به من و هری پرسید
+سوفیا کجاست؟!

~دوستاش اونو پایین بردن تا از فضای اینجا دور باشه.. من میرم که به بقیه خبر بدم... باید ببینم کی مراسم خاکسپاری رو انجام میدن... شما بهتره استراحت کنین.. از صبح هیچی نخوردین..

بعد از حرف هری ههمون از اتاق بیرون اومدیم... سایمون که پیش سوفیا رفت و هری هم درگیر کارهای پروفسور و مراسم شد..

منم به طبقه اول رفتم.. همیشه فضای طبقه اول شلوغ تر بود تونستم بین همه زین رو پیدا کنم.. دستمو گرفت و باهم به سمت سالن غذاخوری رفتیم.. تا حالا پیش نیومده که اینجا بیام.. فضای خیلی بزرگی نداشت و خیلی کمتر از تعداد بچه های پیتل صندلی گذاشته بودن..

نشستیم و همونجور که حرف میزدیم مشغول خوردن شدیم... زین توضیح داد که دیگه نمیتونیم این دو سه روز آخر تعطیلات رو برگردیم خونه.. چون مراسم پروفسور بود و تمرینات موسیقی زین برای جشن هفته دیگه شروع شده بودن.. واسه همین وسیله و چمدونامونو خانواده اش میفرستن...

بقیه تایمی که باهم بودیم فقط به چند لحظه پیش فکر میکردم.. دائم یه جمله توی ذهنم تکرار می‌شد... جمله ای که به همه جمله‌ هایی که نمیدونستم چه مفهومی دارن اضافه شده بود..

*تو بین همه خاصترینی.. یکی برات نقشه داره..*
اما نمیتونستم انکار کنم که یه جمله دیگه‌ای هم توی ذهنم بود..

*اونا خاصن.. من بهشون نیاز دارم...*

____________________________


توی خونه مجللی که برای تنها برادرش خریده بود قدم گذاشت..
حتی قبل اینکه به در ورودی عمارت باشکوهش برسه خدمتکاراش جلوی در براش سر خم کرده بودن..

از حس غروری که بهش دست می‌داد نیشخندی زد و بعد در اوردن پالتوی مخملیش وارد سرسرای تمام سنگی اونجا شد..

صدای پاشنه های کفشش توی سکوت اون خونه میپیچید.. وقتی مشغول نگاه کردن به اون تابلوهای بزرگ و سلطنتی بود صدای پایین اومدن شخصی رو از پله ها شنید..

+کیلیا!.. خوش اومدی خواهر عزیزم!
سرشو برگردوند... بعد از سالها تونست دوباره اونو ملاقات کنه..
_سایمون.. خوشحالم میبینمت.. سوپرایز شدم.. میبینم حسابی برای خودت به جاهای خوب خوب رسیدی!

سایمون درحالی که قهقهه مصنوعی و رومخی می‌زد نزدیک کیلیا شد و بعد دولا کردن خودش دستای خواهر بزرگترشو بوسید

+اگه باهام تو کمپانی سایمون کاول شریک میشدی تو هم الان پولدار بودی! بیا بشین..

باهم به سمت دیگه از عمارت رفتن که مبلمان باشکوهی چیده شده بود و لوسترهای بلندی با الماس های طبیعی از سقف آویزون کرده بودن..

_تو که خوب میدونی من هیچوقت دنبال پول نبودم.. واقعا هنوزم عاشق خشک کردن حیوانات و چسبوندنشون به دیواری؟ نمی‌فهمم چیه اینکار قشنگه..

+اوه خواهر... میدونم تو اینجا نیومدی راجع به علایق من نظر بدی..تو هم میدونی من دیوانه شکار کردنم.. شکار کردن حس قدرت بهم میده.. قدرت هم برام ارامش زیادی داره..

کیلیا میدونست که برادرش هم مثل خودش چندین سال پیش تلاش کرده بود تا قدرت ماورالطبیعی داشته باشه.. اما اون مثل کیلیا انقد خوش شانس نبود که از اون آزمون تعیین شده جون سالم به در ببره.. اون کاملا انسان بود و فقط به همه مردم به دروغ میگفت که به خاطر سن بالا قدرتشو از دست داده..

_تو راست میگی.. من اینجام تا باهات راجب موضوعی صحبت کنم.. بهتره که مستقیم برم سر اصل مطلب.. اومدم ازت درخواست کنم که کار و زندگیتو ول کنی و با من به پیتل بیای..

سایمون با این حرف خواهرش لحظه شوکه نگاهش کرد..جوری که درک حرفای اون براش خیلی سخت بوده.. ولی بعد شروع کرد به بلند خندیدن..
+شوخی میکنی؟.. وای انتظار هرچیو داشتم جز این..

کیلیا خیلی جدی ادامه داد
_پروفسور بخش یک پیتل همین امروز فوت کرده... دیر یا زود براش یه جانشین انتخاب میکنن.. میدونی که من به این راحتی چنین جایگاه خوبی رو به آدم غریبه نمیبازم.. فقط.. فقط کسی رو نمی‌شناختم تا به نظرم لایقش باشه.. یکی از دوستام فیونا ویلسون هست که اونو توی مسائل دیگه نیاز دارم..

+یه لحظه وایستا..

سایمون روی مبل خودشو جلوتر کشید و با قاطعیت گفت
+تو که میدونی من نمیتونم.. خواهر قشنگم به وضع زندگی من یه نگاه بنداز!.. این همه دارایی رو چجوری ول کنم و بیام تو اون مدرسه آخه؟...

کیلیا از حرص نفس عمیقی کشید و اونم سرشو جلوتر اورد و گفت
_قرار نیست وقتی اومدی اونجا ورشکسته بشی! تو دلت نمیخواد یه دفترکار مجلل و با کلاس داشته باشی؟! شغلی که من دارم بهت پیشنهاد میدم شاید در ظاهر کلی کار توش باشه اما وظیفه انجام دادنش به عهده تو نیست! چون من کنترل رو قراره به دست بگیرم.. تو اگه باشی من قرار نیست مشکلی داشته باشم.. اونجا هم میتونی با خیال راحت به کسب و کارت برسی..

درواقع کسب و کاری که کیلیا ازش حرف میزد خرید و فروش محصولات مورد نیاز افراد ماورالطبیعی دهکده و مدرسه پیتل بود.. سایمون انواع خون مورد نیاز حیوانات رو براشون تهیه میکرد و هر ماده گیاهی دارویی و سم رو از مکان های دیگه جمع آوری میکرد و به قیمت بالاتر به بازار میفروخت..

هرچند که همه دارایی سایمون به خاطر کیلیاست.. اگه چندین سال پیش سایمون تهدیدش نمی‌کرد اون عمرا الان توی این موقعیت عالی زندگیش بود..

_من خوب میدونم از جوونی آرزوت بوده توی پیتل درس بخونی.. ‌میدونم الان ته دلت دوست داری که این جایگاه رو داشته باشی... تو اگه پیشم باشی من خیالم جمعه و راحتتر روی کل مدرسه کنترل دارم.. اون پیرزنه احمق که هیچی رو باهام درمیون نمیزاشت و منو کلی توی دردسر مینداخت.. اگه قبول کنی و بیای میتونم هدفمو که چند ساله روش برنامه ریزی کردم باهات در میون بزارم.. اگه به چیزی که میخوام برسم صددرصد تو هم به اهدافت میرسی!..

کیلیا از جاش بلند شد و سرشو نزدیک گوش سایمون برد و به آرومی زمزمه کرد
_حتی میتونی دیگه راجب قدرتت به بقیه دروغ نگی..

سایمون با چشمای گرد بهش نگاه میکرد.. نمیدونست چی توی سر خواهرش میگذره.. هرچی بود اخر عاقبت خوبی نداشت...

اون هنوز یادش نرفته چه راز بزرگی رو درمورد خواهرش پنهان کرده... اما هرچقدر هم که از این اتفاق می‌ترسید درست مثل اون خواهان قدرت بود.. این تنها ویژگی مشترک اون دو نفر بود..

وقتی کیلیا بعد از خدافظی سمت در رفت هنوز روی مبل نشسته بود و فکر میکرد.. طولی نکشید که از جاش پرید و سمت در رفت.. امیدوار بود که اون نرفته باشه..

وقتی در رو باز کرد کیلیا رو وسط حیاط بزرگ عمارت کنار ماشینش دید... سمتش دوید و داد زد

+کیلیا من پیشنهادتو قبول میکنم!

______________________________


همونجوری که حدس زدم مراسم خاکسپاری افتاده بود فردا صبح.. هنوز خیلی از اقوام و کسایی که پروفسور رو میشناختن از لندن نیومده بودن و هوا هم برای انجام مراسم خیلی تاریک شده بود..

من نتونستم هری رو دیگه ببینم.. از وقتی برگشتیم خیلی درگیر بود.. برگزاری این مراسم هم به اون سادگی که ما فکر می‌کردیم نبود.. کلی مهمان فردا از گوشه کنار ‌دهکده و شهر به اینجا دعوت شده بودن تا برای ادای احترام به پروفسور توی مراسم حضور داشته باشن..

با زین و سوفیا و سایمون به خوابگاه برگشتیم.. چند تا از دوست های دختر سوفیا دائم کنارش بودن و سایمون هم یه لحظه ازش جدا نمیشد.. اون خیلی آرومتر بود و بجز یکی دوبار دیگه گریه نکرد..

انقد حرص میخورم وقتی میدیدم توی این وضعیت هم دوستای سوفیا منو یواشکی دید میزنن و پچ پچ میکنن.. وقتی فهميدم این کارشون تمومی نداره و سوفیا هم متوجه قضیه شده دست زین رو گرفتم و با کم کردن سرعتمون عقب تر از اونا راه میرفتیم..

دیدم زین همش به زمین خیره شده و توی فکره.. بشکنی روبه‌روی صورتش زدم و گفتم
/هی! به چی فکر میکنی انقد؟!

اولش من‌من کرد و انگار دو دل بود که جواب بده یا نه... ولی درنهایت سرشو بلند کرد و گفت
+ام خب میدونی... خیلی مهم نیست حقیقتا.. فقط نمیدونم چرا انقد ذهنمو درگیر کرده..

/زین بگو بهم! شاید از نظر من مهم باشه..

سعی کردم تا بهش اطمینان بدم تا برام تعریف کنه و یه وقت از گفتنش پشیمون نشه..
+خب راستش وکالیست بندمون چند روز پیش توی تعطیلات انتخاب شده... از بین همه کسایی که تست داده بودن استاد اون رو پسندیده... همون پسره اس که اون شبِ فرارمون از پیتل به هری کمک کرده بود.. نمیدونم یادته یا نه.. اسمش لیام پینه.. سرپرست هم هست...

/لیام! آره میشناسمش! عمرا اون شب رو با تمام اتفاقاش یادم بره.. لیام خیلی پسر خوب و باحالیه.. فکر نمیکردم خواننده باشه..

+آره منم همینطور.. استادمون که عاشق صداشه.. میگه تنها کسیه که شب اجرا میتونه از پس خوندن بربیاد..

/خب پس مشکل چیه؟ چرا تو فکر بودی..
+ام خب.. راستش امروز وقتی از پیشتون رفتم تصمیم گرفتم یکم تمرین کنم.. وقتی به کلاسمون رفتم هیچکی نبود و منم از اونجایی که عادت دارم همراه زدن بخونم وقتی دیدم کسی نیست شروع کردم به خوندن یه آهنگی که دوست دارم... یهو بعد تموم شدنش دیدم یکی از پشت در اومد داخل..

از اونجایی که نزدیک خوابگاه شدیم سایمون برگشت سمتمون و گفت
+بچه ها شما برین.. منو سوفیا توی محوطه میخوایم دور بزنیم..

ازشون خدافظی کردیم و وارد ساختمون شدیم.. وسایلمون که مامان زین فرستاده بود رو از نگهبان گرفتیم و به اتاقمون رفتیم..

دلم طاقت نداد و گفتم
/اون کی بود زین؟ استادتون بود؟
+نه بابا لیام بود.. تمام مدت اونجا وایستاده بود و به اجرام گوش میداد.. وقتی داخل کلاس اومد اصلا بدون اینکه بزاره چیزی بگم تند تند شروع کرد به تعریف کردن از صدام و بدون توجه به چیزی دستمو گرفت و منو پیش استاد برد..

در اتاق رو باز کردیم و داخل رفتیم.. به خاطر اینکه چند وقت اینجا نبودیم اتاق یکم خاک گرفته بود..

+بعدم شروع کرد به تعریف کردن از من پیش استاد.. هی اصرار داشت که من روز اجرامون کنارش بخونم.. اون لحظه واقعا هل کرده بودم و دائم میگفتم که نمیتونم و نمیشه و نمیخوام.... استاد هم متاسفانه بیخیال نشد و بهم گفت که بشینم براش یه آهنگ دلخواهمو بخونم..

با ذوق داشتم به حرفاش گوش میدادم.. یعنی امکان داشت زین اون روز اجرا کنه؟ اون واقعا صدای فوق العاده ای داشت..

+منم بزور فقط به خاطر اینکه هیچ بهانه‌ای پیدا نکردم نشستم براشون خوندم.. در کمال ناباوری استاد هم با لیام موافقت کرد و گفت دوتایی از این به بعد تمرین کنیم و باهم بخونیم.. من اون لحظه بلند شدم و شروع کردم به مخالفت کردن.. قبل از اینکه استاد راضی حرفام بشه لیام برگشت با پررویی تمام گفت "تو نخونی منم نمیخونم"..

/وای شوخی میکنی.. چه دراماهایی داشتین!!..

+اووف یعنی اون لحظه دلم میخواست خفش کنم! یعنی یه آدم چجوری میتونه همیشه انقد خوشحال و شاد باشه و انقد یکدنده؟؟ اصلا حرفهایی که من زدم براش مهم نبود و اینجوری هم منو تهدید میکرد...

/بعدش چیشد قبول کردی؟

_استاد برگشت بهم گفت که ما به لیام نیاز داریم و توی این وقت کم کسی جایگزین نمیشه.. پس بهتره من راضی میشدم.. منم درحالی که داشتم از عصبانیت منفجر میشدم گفتم باشه.. وای خدای من... اون لحظه که قبول کردم پرید بغلم کرد!.. آخ انقد دلم میخواست جیغ بزنم که نگو!.. استاد که از کلاس رفت این همینجور داشت توضیح میداد که چقد قراره خوش بگذره وقتی باهم به صحنه بریم... یا اینکه چه آهنگی بخونیم بهتره.... منم به خاطر اینکه هنوز ناراحت و عصبی بودم بهش حرفی زدم که نباید میزدم..

/چرا چی گفتی؟

_گفتم اون خیلی خودخواهه و اصلا به اینکه من چی میخوام توجه نمیکنه... یه سری حرف های بد دیگه هم زدم که واقعا ایکاش اینجور موقع ها انقد زود عصبی نشم و هرچی از دهنم در میاد به بقیه نگم.. اون لحظه که سازمو جمع کردم و میخواستم بیام بیرون دیدم تمام اون ذوق چند لحظه پیشش از بین رفته و ناراحت یه گوشه ایستاده.. متأسفانه بجای اینکه عذرخواهی کنم درو بستم و اومدم بیرون...

زین روی تخت دراز کشیده بود و چهره اش گرفته بود.. لیام احتمالا نمیدونست که زین چقد شخصیت حساس و درونگرایی داره.. خود منم اون اوایل که دیدمش باهاش دعوا داشتم..

منم روی تخت دراز کشیدم و از اونجایی که ساعت نزدیک نه شب بود هردوتامون کم کم میخواستیم بخوابیم..

_راستش از اینکه اجرا داری منم خوشحالم.. چون حق بده واقعا صدات قشنگه.. نگران لیام هم نباش.. پسر خوبیه.. اگه بعدا بری و ازش عذرخواهی کنی احتمال زیاد میبخشتت.. یه وقتایی بعضی ها فقط خوبی ما رو میخوان.. میدونی.. خیلی از اتفاقا و آدمای توی زندگیمون سرنوشتمون رو تغییر میدن... واسه همین هیچوقت از تجربه کردن و آشنا شدن با بقیه نترس..

زین روشو سمت من کرد و منم سرمو برگردوندم که نگاهش کنم..
+حق با توئه.. حتما دیدمش ازش عذرخواهی میکنم..

و بعدش بدون گفتن حرف دیگه ای هردومون از خستگی زیاد خوابیدیم..

____________________________


صبح با صدای در زدن سایمون بیدار شدیم.. خوابگاه خلوت بود و خیلی از اتاق ها خالی بودن.. سایمون بهمون گفت تا وقتی میره دنبال سوفیا ما آماده‌ بشیم و زودتر بریم سمت پیتل..

از اونجایی که دوست صمیمی سوفیا بودیم احتمال زیاد توی صفِ جلو کنارش می ایستادیم... هردوتامون کت و شلوار مشکی پوشیدیم تا تو مراسم به اندازه کافی شیک باشیم..

قرار بود صبحانه رو توی پیتل بخوریم.. موقع رفتن یه لحظه به طبقه بالا رفتم تا ببینم میتونم اتاق هری رو پیدا کنم یا نه..

وقتی دیدم نزدیک چهار تا در اونجاست بیخیال شدم.. معلوم نبود کدوم اتاق هریه نمیتونستم شانسی هم در بزنم..
ایکاش حداقل امروز قبل مراسم میدیدمش..

سوفیا و سایمون هم هردو لباس مجلسی پوشیده بودن.. سوفیا یه کلاه با تور مشکی سرش کرده بود.. طبق حرفایی که میزد قرار بود امروز بیشتر فامیلاشون توی مراسم باشن و پروفسور رو توی آرامگاه استادان پیتل دفن کنن..

برخلاف انتظارم پیتل شلوغ بود و از قبل همه چی رو آماده کرده بودن.. به خاطر سرما کنار چند تا از صندلی ها یه مشعل آتیش هم قرار داده بودن..
/فکر نمیکردم انقد زود برگزار شه..

بعضی از افراد به محض دیدن سوفیا نزدیکش اومدن تا بهش تسلیت بگن.. تا اینکه یکی که بنظر مادرش بود بغلش کرد.. وقتی سایمون رو نگاه کردم حس کردم که خیلی استرس داره از اینکه کنار سوفیا ایستاده..

سوفیا منو زین رو به عنوان دوستاش به مادرش معرفی کرد.. اما موقع معرفی کردن سایمون دستشو گرفت و گفت
_مامان اینم دوست پسرم سایمون هاروی..

جا خوردم وقتی طرز نگاه کردن مامان سوفیا رو دیدم.. من اگه جای سایمون بودم بجای خجالت کشیدن عصبی میشدم.. همه چی بدتر شد وقتی سایمون دستشو جلو اورد و اون بهش دست نداد...

زین هم مثل من تعجب کرده بود.. سوفیا از حرص لباشو روی هم فشار داد و خودش دست سایمون رو گرفت و روبه مادرش گفت

_نبینم امروز نقش یه دختر دلسوز رو جلو همه بازی کنی! چون اصلا برام مهم نیست اگه پیش فامیلات آبروتو ببرم!

بعد گفتن این حرف چهره مغرور مادرش تغییر کرد و تا رفت جواب بده سوفیا درحالی که دست سایمون رو گرفته بود ازش دور شد و به سمت پیتل رفت..

همون لحظه که منو زین هم می‌خواستیم باهاشون بریم مادرش با صدای نسبتا بلندی گفت
_سوفیا تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی! اون مادرم بود من دوستش داشتم..

سوفیا سرجاش ایستاد و با عصبانیت برگشت و آنچنان سرعتش بالا بود که یه لحظه حتی محکم به من تنه زد...

_دهنتو ببند! جلوی کی داری دروغ میگی ها؟! اینجا همه میدونن تو چه ذات خرابی داری! اون خانمی که جرأت میکنی مادر صداش کنی سالها به خاطرت تلاش کرد! برات از جونش مایه گذاشت تا توی بی لیاقت همه چیز داشته باشی! ولی تو؟... تو فقط... فقط بجای حتی یه تشکر خشک و خالی تنها کاری که کردی عذاب دادنش بوده! اون... اون اگه منو نداشت چی؟.. احتمالا تا ابد تنها میموند و از غصه کارهای تو دق میکرد!.. اون از تنها دخترش آسیب دید.. منم به تنها مادرم آسیب میزنم!

ههمون با حرفایی که سوفیا پشت هم رو به مادرش می‌زد شوکه شده بودیم! قشنگ می‌شد فهمید سایمون نگران سوفیاست.. چون بازوشو می‌کشید تا اون جلوتر نره تا خدایی نکرده جلوی همه اتفاقی بیفته... درسته کسی کنارمون نبود تا صدامونو بشنوه اما وسط حیاط مدرسه ایستاده بودیم و کاملا توی چشم همه بودیم...

مادرش در یک کلام لال شده بود.. اونم احتمالا انتظارشو نداشت... سوفیا خیلی قوی بود اما مشخص بود که قلبش شکسته...

وقتی برگشت سمتمون با صدایی جدی گفت
_بهتره بریم گایز.. خیلی نمونده مراسم شروع بشه..

ما هم بدون گفتن حرفی دنبالش رفتیم.. بعد اینکه توی سالن صبحانه خوردیم از هم جدا شدیم.. زین رفت تا به برنامه موسیقیش برسه.. سوفیا و سایمون هم برای کارهای مراسم رفتن.. منم تصمیم گرفتم برم یکم بگردم شاید هری رو پیدا کردم..

دو دل بودم برم طبقه سوم.. چون معمولا سرپرست ها اگه میدیدن گیر میدادن.. ولی خب دلم طاقت نداد و یواشکی رفتم بالا.. سعی می‌کردم زیاد جلب توجه نکنم... وقتی به سالن طبقه آخر رسیدم اول اطرافو چک کردم تا کسی متوجه من نشده باشه...

همونطور که با عجله به سمت اتاق هری میرفتم سرمو برگردوندم تا پشتمو نگاه کنم که یهو خوردم به کسی...

+به به ببین کی اینجاست! لویی تاملینسون معروف..
وقتی دیدمش فحشی به بدشانس بودنم دادم.. هرچند که احتمالش بالا بود آدام رو اینجا ببینم..

اصلا وایستا این منو از کجا میشناخت؟ نکنه هری بهش چیزی گفته؟...
خودمو جمع و جور کردم و از اونجایی که میدونستم چقد شخصیت داغونی داره عمرا اگه پیشش کم میووردم...

/مرسی که یادآوری کردی سلبریتی معروف مدرسه‌ام.. راستشو بخوای اهل امضا دادن به فن هام نیستم..

نیشخندی زد و دستاشو توی جیبش برد و با لحن تیکه مانندی گفت
+اره اتفاقا اونی که معروفت کرده همون برادرناتنی عزیزمه.. فقط مراقب باش خیلی توی نقشت فرو نری یهو میبینی که واقعا هیچی نیستی! ببین حوصله ندارم حتی باهات صحبت کنم فقط بدون اگه کار اشتباهی کنی با من طرفی!

درسته توی چهره‌ام نشون نمی‌دادم اما حرفاش گیجم میکردن.. راجب چی جرأت میکرد که اینجوری منو تهدید کنه؟!

از اونجایی که خیلی بهم نزدیک بودیم زل زدم به چشماش و با صدایی خیلی جدی گفتم

/میدونی چیه.. من تهدید کردن رو دوست دارم.. چون میدونم که ازم ترسیدی وگرنه چنین حرفی بهم نمیزدی.. الانم اتفاقا دارم میرم پیش "مدیر" این مدرسه.. بهش اشاره می‌کنم که یه عدد "بیکار" جلومو گرفت!

تنه محکمی بهش زدم و از کنارش رد شدم.. با قدرتش به سرعت روبه‌روم ظاهر شد و منو محکم به دیوار کوبوند..
یعنی واقعا این بشر همینقدر رو مخ بود؟

با دیدن تاثیری که روش گذاشته بودم و باعث شده بودم تا یجوری عصبی بشه که نفس نفس بزنه بلند خندیدم..

+از اینکه انقد رو داری ازت خوشم میاد! ولی بهتره کلماتتو با دقت انتخاب کنی چون اگه دشمنم بشی قول نمیدم بهت رحم کنم!

_آدام؟ ولش کن!

هردوتامون با صدای کیلیا شوکه اون سمت رو نگاه کردیم.. انتظار نداشتم اون رو الان ببینم.. آدام از من فاصله گرفت
+مامان! کی برگشتی؟!

کیلیا نگاه سنگینی به من انداخت.. اون همیشه همینقدر عجیب همه رو نگاه می‌کرد یا فقط من بودم؟ یا شاید داشتم زیاده روی میکردم نمیدونم.. ولی درنهایت من ارتباط چشمی رو قطع کردم و به جای دیگه خیره شدم..

_داشتی چه غلطی میکردی؟ این رفتارو در شأن خودت میبینی واقعا؟ زود باش عذرخواهی کن!

حقیقتا از حرفش جا خوردم.. توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که بدون گفتن حرفی پا به فرار بزارم .. آدام از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود و بعد مکث کوتاهی به دروغ گفت

+من دلیلی نمیبینم از این بچه عذرخواهی کنم! اگه به خانواده ما و تنها برادرم توهین نمیکرد باهاش کاری نداشتم!

با حرفی که زد سرمو انقد سریع بلند کردم که گردنم صدای بدی داد.. زیر لب آروم زمزمه کردم
/وات د فاک؟؟؟!

به کیلیا نگاه کردم که ببینم اون چی میگه.. اونم اخم غلیظی روی صورتش بود... این یه شوخی بود یا واقعا من بین مرموزترین آدمی که دیدم و پسرش گیر کرده بودم؟ اصلا فکرشو نمیکردم..

کیلیا بدون اینکه یک کلمه هم حرفی بزنه جلو اومد و وقتی به آدام رسید با صدای کم جوری که من نشنوم بهش چیزی گفت... از قیافه آدام معلوم بود که چقد کلافه اس..

_فهمیدی یا نه؟!
+فهمیدم
_زود باش..
+چشم

آدام روشو سمت من کرد و با اینکه مطمئن نبود و از حرف زدن طفره میرفت گفت
+ببخشید!

منم در خنثی ترین حالت ممکن گفتم
/برام مهم نیست..

و بعدش تقریبا دوییدم سمت سالن و پله ها..
/خدایا هری کجایی!

_________________________


از وقتی صبح زود اومده بود وقت نکرد حتی به اتاق کارش بره!.. توی حیاط مشغول مدیریت کردن برگزاری مراسم بود و کار بچه هارو بررسی میکرد..

برای یه سری از امضاهای اسناد و مدارک روی میز موقتی که توی محوطه گذاشته بودن نشسته بود.. یکی از بناهاشون یه نقشه ای رو براش توضیح میداد که حین گوش دادن بهش چشمش به لویی خورد.. اون از در مدرسه بیرون اومده بود و اطراف رو دید می‌زد.. انگار که دنبال کسی می‌گشت..

~یه چند دقیقه منو ببخشید باید برم تا یه جایی برمیگردم..

‌بی حواس از جاش بلند شد و متوجه آشفته بودن اون پسر شده بود و هنوز هیچی نشده ضربان قلبش بالا رفته بود..

+ولی آقا هنوز همشو امضا نکردین!
~مهم نیست! گفتم برمیگردم!

از روی لویی چشم برنمی‌داشت.. به خاطر شلوغی محوطه لویی هنوز متوجه هری نشده بود... هری هم سعی میکرد از بین کارگران و آدمایی که برای مراسم اومده بودن رد بشه..

طولی نکشید که بلاخره چشم تو چشم شدن.. لویی سرجاش ایستاد اما هری لبخندی زد و بدون اینکه حواسش باشه شروع کرد به دوییدن تا به سمت پسرش بره..

لویی فهمیده بود که هری متوجه نشده که اونا کجان و نمیتونن جلوی این همه آدم به هم نزدیک بشن.. اون تصمیم گرفت که چند قدم به عقب بره..

هری وقتی متوجه حرکت لویی شد سرجاش ایستاد و لبخند روی صورتش جاشو به ناراحتی داد.. اون صحنه شاید یکی از دردناک‌ترین لحظه‌هایی بود که برای هری اتفاق افتاده بود..

چرا فقط نمیتونست بره و محکم بغلش کنه؟ چرا این همه آدم الان باید اینجا بودن و نگاهشون میکردن؟

وقتی دید لویی بهش علامت میده که باید دنبالش بره سعی کرد بدون جلب توجه پشت سرش راه بیفته.. لویی از راهرویی به حیاط پشتی رفت و بعدم از مدرسه خارج شد.. سخت بود که از بین اون همه آدم که بعضی هاشون هم دائم به هری دست میدادن اونو دنبال کنه اما تمام تلاششو کرد تا اینکارو بکنه..

~کجا داری میری اخه؟

بلاخره از دید همه دور شدن و وسط جنگل رفتن بعدم که هردوشون شروع کردن به دویدن تا وقتی که رودخونه تقریبا یخ زده نزدیک پیتل مشخص شد..
همونجایی که پاتوق سایمون بود..

لویی ایستاد و همونجور که نفس نفس می‌زد برگشت و به هری خیره شد.. دستاشو باز کرد و منتظر بود تا هری بغلش کنه..

هری هم خندید و اون چند قدم رو طی کرد و محکم اونو توی آغوشش گرفت.. دستاشو مثل یک سپر دور لویی پیچید چشماشو از روی لذت بست
~مثل اینکه من نمیتونم حتی یه روزم بدون دیدن و بغل کردنت دووم بیارم نه؟

لویی سرشو توی گردن هری فرو برد و گفت
/نه چون منم نمیتونم.. نیاز داشتم ببینمت.. دیگه اینجوری غیب نشو..

یکم که گذشت هری ازش جدا شد و صورتشو با دستاش گرفت و نوازش کرد..
~چیزی شده بخوای بهم بگی؟

لویی دو دل بود و مطمئن نبود که بخواد قضیه آدام رو تعریف کنه یا نه... اون حتی هیچوقت راجب کیلیا با هری حرف نزده بود..

/نه همه چی خوبه فقط دلم میخواست قبل مراسم ببینمت.. فکر کنم دوباره سرت شلوغه..

هری روی تخته سنگی نشست و لویی روی پاهای خودش نشوند.. لویی هم مقاومت نکرد و سرشو روی شونه‌هاش گذاشت

~باید مراسم خیلی باشکوه باشه.. پروفسور واندر مدیر خیلی باشخصیت و مهربونی بود.. ایکاش هیچوقت از پیشمون نمی‌رفت که مامانم داییم رو به جاش بیاره!..

/چی؟ جدی میگی؟! چرا انقد سریع؟ من که خب نمیدونستم دایی داری ولی.. راستشو بخوای مامانت الان واقعا کل مدرسه رو میتونه کنترل کنه..

لویی از نیمرخ به صورت ظریف و دلربای اون پسر خیره شده بود
~نمیدونم.. حداقلش تا وقتی من هستم خیلی از کارها به عهده منه.. هرچند که خودمو گول نزنم باید بگم اون بیشتر اوقات بهم دستور میده..

لویی گونه های اون پسر رو بوسید و گفت
/نمیدونم ولی نگران نباش همه چی درست میشه..

این جمله حتی اگه درست هم نبود اما توی هر موقعیتی به هردوی اونها آرامش می‌داد..



_____________________________





در طی یک حرکت خیلی ناگهانی اومدم شخصیت جدید گذاشتم تو داستان:)))
دلم میخواست حس کنین که سایمون خودمون آدم خوبیه پس از سایمون کاول استفاده کردم تا اون بدجنس باشه🤣

از نقشه های کیلیا هم که کم کم دارین سر در میارین👀
از پارت های جشن هم بگذریم اتفاقای اصلی داستان شروع میشن...

تا اینجا روند بوک چطور بود؟ با شخصیت ها اوکی هستین؟
*بنده دلم برای واندر تنگ میشه*
زیام هم خیلی خوبن🥺>>>

و اینکه بهم بگین از اینکه یه جاهای داستان از دید لوییه یه جاهایی هم نیست اوکیه یا خیلی عجیبه؟😁

مرسی بابت حمایت و کامنتای قشنگتون خیلی بهم انرژی میده🥺🤍🤍🤍
بوس تا بعد
💌kimia

Continue Reading

You'll Also Like

48.9K 8.6K 54
-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما...
605K 36.8K 101
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
5.4K 476 36
For ThegoldenFiddleStick May 17, 2020- #5 in peanutbutter August 16th, 2020- #1 in whipped cream
1M 54.4K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...