ووت و کامنتهاتون نه تنها دلگرم کننده خواهد بود بلکه تایین کننده این هستش که وانشات های بعد رو هم زودتر اپ کنم💙
آخرهفته ها آسایشگاه از همیشه خلوت تر بود.
بیشتر کارکنای بخش کل هفته رو به امید تعطیلات آخر هفته روزا رو سر میکردن و بعد انگار که از زندان آزاد شده باشن به سراغ زندگی نرمالشون اون بیرون برمیگشتن . جونگین اما با بیست و هفت سال سن تنهاتر و منزوی تر از اونی بود که جایی برای رفتن داشته باشه، پس ناچار توی مرکز میموند و اضافه کاری میکرد تا شاید بتونه اتاق کوچیکش رو بعد از دو سال به اسم خودش بزنه و از اوارگی نجات پیدا کنه.
هرچند پسر مشکل خاصی هم با شغلش نداشت، همون روز اول که روانشناسی رو انتخاب کرده بود و خانوادش شدیدا مخالفت کردن حدس میزد قرار نیست زیاد آسون بگذره ولی نه تا وقتی که سر از این اتاق در بیاره و مجبور به مراقبت از بیمار خاصش بشه.
سرش رو تکون داد تا افکار ناتمومش فعلا به کناری برن. درحال حاضر باید قبل از اینکه از سرمای جو موجود اتاق یازده یخ میزد کارش رو زودتر تموم میکرد.
درپوش سرنگ رو برداشت و جایی نزدیک رگ دست مرد رو ضدففونی کرد. مثل همیشه پوستش سرد و یخ بود. اینکه هیچ وقت گرمایی از اون بدن حس نمیکرد باعث میشد تا مدام به این فکر کنه که نکنه اون یه مرده متحرکه..!
وقتی سوزن رو به آرومی به زیر پوستش فرستاد
معذب از اینکه چرا هر بار تایم تزریق برخلاف مواقع همیشگی با چشمای براقش مستقیم بهش خیره میشه در حالیکه اکثرا فقط به یه نقطه نامعلوم زل میزد آهی کشید. هنوز نمیفهمید چرا بین اون همه پرستاری که چند ساله توی آسایشگاه مشغول به کارن و سابقه زیادی هم دارن جونگین تازه وارد که شاید فقط چندماه از اومدنش گذشته باشه باید پرستار مخصوص اوه سهون میشد!
بین تموم بیمارهای بستری شده توی مرکز این مرد با موهای مشکی مواجش، پوست رنگپریده و اون نگاه شیشهای و بیحالت عجیب ترین و نادرترین بیمار بخش بود و پوینت بد ماجرا دقیقا اینکه به تنها کسی هم که ریکشن نشون میداد خودش بود.
به هر حال تایم تزریق دارویی که هیچ ایدهای نداشت چی میتونه باشه شاید به خاطر اینکه مستقیما به دستور دکتر بخش تزریق میشد و اسم خاصی هم روی شیشه شیری رنگش وجود نداشت به اتمام رسوند و سرخوشانه پوکه خالی رو دور انداخت.
خواست زودتر از اتاق بیرون بره
کیت بهش گفته بود اگه زود به قرارشون برسه یه قهوه مهمونش میکنه .. شایدم کیک موردعلاقش رو هم بخره اما متاسفانه هنوز قدم کوچیکی برنداشته بود که دست گرمش اسیر انگشتای بلند و استخوانی سردی شد.
آب دهنش رو قورت داد و نفس لرزونی کشید. بار اولش نبود که بیمارا قصد نزدیک شدن رو به هر علتی میکردن و جونگین هم روز اول تمام اینا رو میدونست و وارد این کار شده بود. اما این تماس.. این حس عجیب که مثله یه صاعقه از تنش گذشته بود ضربان قلبش رو برای صدم ثانیهای متوقف کرد.
باید آرامش خودش رو حفظ میکرد، خوب میدونست ذرهای تنش و هیجان و البته حس ترس میتونه کاری کنه که یه بیمار روانی دچار پنیک و حالات عصبی بشه و اونوقت که حسابی از کنترل خارج میشد. سعی کرد با چند تا دم و بازدم عمیق آرامش از دست رفتش رو برگردنه و کمی هم لبخند ساختگی روی لبای لرزونش نشوند.
+آقای اوه چیزی لازم دارین؟
اگه چیزی میخواین فقط کافیه بهم بگین تا براتون محیا کنم.
مرد مسکوت و بدون کلمهای حرف تنها به چشمای پرستار روبروش خیره شد.
حتی پلک هم نمیزد و بدنش ذرهای تکون نمیخورد انگار فقط میخواست تا اعماق وجود جونگین نفوذ کنه که اینطوری تیز و برنده بهش نگاه میکرد.
پسر کوچکتر سعی کرد از در آرامش وارد بشه و قبل از اینکه بخواد با آلارم دادن به بقیه کارکنان بخش یه هرج و مرج حسابی راه بندازه کمی آرومش کنه، پس دوباره سوالش رو تکرار کرد:
+آقای اوه..من اینجام تا به شما کمک کنم.
لطفا دستمو ول کنید.. اونوقت میتونیم در آرامش باهم حرف بزنیم و اگه مشکلی دارین حلش کنیم.
مرد نشنید یا شایدم نخواسته بود که بشنوه. اون اینجا بود دقیقا کنارش و مرد ناتوان تر از اونی بود که بخواد کاری جز خیره شدن رو انجام بده.
وقتی جونگین فشار بیشتری رو دور مچ دست نازکش حس کرد، کم کم بوی خطر به مشامش رسید. دست آزداش کاملا نامحسوس به سمت جیب روپوش سفید رنگش رفت تا دارو لازم این جور مواقع رو برداره اما به محض اینکه سرانگشتاش جسم پلاستیکی رو لمس کردن پسر بزرگتر دستش رو بالا اورد و مقابل بینیش قرار داد، ماهیچه سمت چپش یه ضربان جا انداخت.
چرا مثله یه سگ وحشی که طمعه مورد علاقش رو پیدا کرده باشه بوش میکشید؟
+آقای اوه..!
لطفا دستمو ول کنید.
مرد بی توجه انگشت شستش رو دورانی روی پوست گرم پرستار کشید و حفرههای بینش رو با بوی اون مایع شیرین پر کرد. جونگین از همه جا بیخبر چشماش رو به ارومی بست و نفسای مداومی کشید.
تا کی میخواست به این کارهاش ادامه بده؟_نمیدونست_
دید که بیمار مرموزش خودش رو جلوتر کشید و مچش رو به بینیش نزدیکتر کرد.
معذب از این وضعیت به وجود اومده دارو رو توی مشتش گرفت و دیگه براش مهم نبود که اون بیهوشی قوی تا چند روز می تونه مرد رو از پا بندازه یا تا چه حد عوارض داره. فقط میخواست هر چه زودتر از اتاق نحس یازده بیرون بره پس دست آزادش به سمت گردن سفید اوه مایل شد، اما با حس رطوبت و خیسی عجیب روی پوستش خشکش زد.
سرنگ با صدای بدی سر خورد و روی زمین افتاد.
این دیگه ته زیاده روی بود و پرستار میتونست قسم بخوره اگه شخص روبروش بیمارش نبود مشت نه چندان آرومی مهمون فک خوشگلش میکرد و حسابی از خجالت کارش در میاومد.
اما در نهایت خودش رو کنترل کرد و تنها خیلی ناگهانی و محکم دستش رو با کمی چاشنی خشم عقب کشید.
سهون هنوزم مستقیما بهش نگاه میکرد اما جونگین با چند قدم سریع به سمت در رفت. وقتی از اتاق بیرون زد و درو محکم بهم کوبید نتونست رنگ سرخ چشمای بیمارش رو ببینه.
////////////////////////////
کیت لیوان بزرگ قهوه رو دست پسر کوچکترداد و کمی هم پای سیب کنار بشقابش گذاشت.جونگین عاشق پای سیب با تزیین دارچین روش بود و خب دختر مقابلش اینو به خوبی میدونست
+ممنون،واقعا به کافیئن نیاز داشتم.
این آخریا اینقدر فشار و خستگی شیفت روم بود که حس میکردم چشمام الانه که از جاشون در بیان.
کیت لبخندی زد و جونگ مقدار زیادی از مایع داخل لیوان رو سرکشید. درست مثله یه مورفین برای معتاد، قهوه وجودش رو گرم و خستگی و بیحالی چهل و هشت ساعت اخیر رو از بدنش بیرون انداخت.
_میدونی که نباید اینقدر به خودت فشار بیاری. همینطوریشم عضو کادر درمان بودن سخته خصوصا برای ما که توی زندان ناکجا آبادی مثله ولترا داریم کار میکنیم باید بیشتر مراقب خودمون باشیم.
جونگین سری به نشونه تایید حرفای دختر تکون داد. تک تک کارکنان ولترا از مکان منزجر کننده ای که درش مشغول به کار بودن متنفر بودن و هر بار مرکز رو به زندان ، شکنجهگاه و یاحتی جهنم تشبیه میکردن ..ولی خب پول خوبی که ریس آسایشگاه بهشون میداد باعث شده بود تا الان دوام بیارن و فکر بیرون رفتن رو برای وقتی عملی کنن که حسابی پولدار شدن .اینجا همه چیزش عجیب بود. دیواراش بیشتر شبیه حصارهای بلند یه قلعه قدیمی بودن و درخت های رنگو رو رفتهای که توی محوطه قرار داشتن بیشتر حس یاس رو به آدم منتقل میکردن تا سرسبزی! جونگین حتی از اون مجسمه های نمادین کنار در هم متنفر بود، جوریکه که هر بار با اون بال های بزرگ پشت کمرشون و صورتای کمی ترسناک بهش نگاه میکردن حالش رو بهم میزد ..!
از همه مهم تر بیمارهایی بودن که معلوم نبود مشکل روحی روانی دارن یا جنایتکارهای سابقه دار تو دهه هشتاد پنجاه میلادیان.
خصوصا اون مرد مرموز و عجیب اتاق یازده.. بارها پرونده پزشکیش رو بررسی کرد تا علت بستری شدنش رو بفهمه اما هیچ کدوم از اون نوشته ها با حال جسمی و روانی اوه سهون مطابقت نداشتن.
اون نه دوقطبی بود و اختلال اعصاب خاصی داشت نه مثله زن بالا ساختمون وسواس صدا و نه مثله پسر جوون کنار راهرو تیک های عصبی و نه حتی یه متوهم. تنها مسئله عجیبش سکوت و البته سرمای بدنش بود.
با اینحال هر بار که خواست با پزشک بخش در موردش صحبت کنه به بهانه های مختلف رد میشد و حالا امروز بعد از چند هفته ای که فقط نگاش میکرد پشت دستش رو لیسیده بود!
_جونگ حالت خوبه؟
به چی فک میکنی که اینجوری خشکت زده؟
با شنیدن صدای کیت نگاه خیرش رو از زمین برداشت و به همکارش داد، شاید اون چیزی در مورد اعجوبه یازده میدونست. باید ازش میپرسید به هر حال چهار ساله که اینجا کار میکنه.
+ یه چیزی بدجور فکرم رو مشغول کرده تو چیزی از بیمار اتاق یازده میدونی؟
پرستار دختر انگار انتظار این سوال نداشته باشه جا خورد و چنگالش رو کنار بشقاب روی میز گذاشت.
_منظورت اوه سهونه؟
پسر تایید کرد و کیت کمی چشماش رو باریک کرد. در واقع از روزی که وارد ولترا شده بود اتاق یازده میزبان یه بیمار عجیب بود که معلوم نبود درست و حسابی چه مشکلی داره.
_راستش زیاد نه، هر بار خواستم با فریمن در موردش حرف بزنم بهم تشر زد که سرم تو کار خودم باشه. به هر حال یه چند باری که شیفت شب بودم یواشکی دیدم که اون و نیک وارد اتاقش میشن.
بعد تقریبا نیم ساعتم که میاومدن بیرون می رفتم تا ببینم چه بلایی سرش اوردن ولی خب میدونی که طبق معمول اون ساعات در اتاق رو قفل میکردن اما من میتونستم صدای نفس زندناش رو بشنونم.
ته مایههایی از یه ناله خفیف و دم و بازدم های منقطع.
درسته از نگاه همیشه سردش خوشم نمیاد اما واقعا تحمل دیدن درد کشیدن بیمارا رو حتی اون مردک یخی رو ندارم برای همین خواستم بهش مسکن بدم چون بدجوری ناله میکرد اما اغلب اون اِدی فضول بودش تا نزاره به کارم برسم.
حس میکنم اِدی شده یه جاسوس از طرف نیک که جز سرک کشیدن تو کار بقیه وظیفه دیگهای نداره.
جونگین مضطرب و مبهوت از شنیدن اون حرفا لبای خشک شده اش رو گاز گرفت و آخرین تیکه پوست کنار ناخنش رو کند و باعث سوزش شدید اون نقطه شد.
+یعنی میگی..
_یعنی میگم ولترا خیلی وقته که فقط یه آسایشگاه روانی ساده نیست..!
کیت وقتی صورت گیج و پر از سوال پسر رو دید نفس عمیقی کشید و بی دلیل دنباله روپوشش رو صاف کرد.
_ببین جونگ من بار اولی نیست که از این موردهای مشکوک میبینم و خب تجربه بهم ثابت کرده هر چی بیشتر سرم تو کار خودم باشه و کمتر دنباله قضیه های بودار اینطوری رو بگیرم زندگی آرومتری هم خواهم داشت. پس حالا نه به عنوان یه همکار بلکه به عنوان یه دوست ازت میخوام که بیخیال اون اتاق و اون مرد و تمام داستان های مربوط بهش بشی.
نیک شاید در ظاهر شوخ طبع و مهربون به نظر برسه اما تو میدونی که وقتی بحث کار و البته رازهاش در میون باشه چه کارهای وحشتناکی ازش سر نمیزنه.
حرفای کیت نه تنها کمکی بهش نکرد بلکه بیشتر گیجش کردن!
حالا دیگه مطمئن بود که یه خبرایی توی اتاق طبقه بالا دقیقا همونجایی که میشه از پنجرهکوچیک رنگ و رو رفتش کل محوطه رو زیر نظر داشت هست.
چرا باید شرح حال یه بیمار رو حتی از پرستار مخصوصش هم مخفی کنن وقتی خودشون خواستن تا ازش مراقبت کنه. اون ماده مشکوکی که هر روز بعد از ظهر باید تزریق میشد چی بود که سهون تماما با نفرت بهش نگاه میکرد اما درست لحظهای بعد نگاهش طوری عجیب میشد که درکنمیکرد چرا باید اینقدر سریع تغییر مود بده.نمیخواست درگیر یه معمای مسخره و گنگ توی یه کشور غریب بشه ولی اون ذهن همیشه کنجکاوش نظر دیگه ای داشت.
کیت گفته بود دکتر فریمن رو نیمه شب دیده که به سهون سر میزنه و خب واقعا چرا فریمنی که شاید سالی یک بار افتخار میداد و سراغ بیمارا رو میگرفت حالا اینطوری مخفیانه پیگر اوه سهون شده باشه.
//////////////////////////
با وجود تمام حس خواب آلودگی و البته سردرد خفیف ناشی از خستگی که داشت چهارمین شیفت شب رو هم به عهده گرفت تا شاید بتونه سرنخی پیدا کنه.
راهروهای ولترا بلند و بی انتها به نظر میرسیدن و بیمارهایی که پشت هر کدوم از اتاقا بودن حالا به لطف داروهای خواب آور و آرام بخش های قوی به اروم ترین حالت ممکن به خواب رفته بودن.
ماه به طرز زیبایی توی آسمون شفاف شب گردی خاصی به خودش گرفته بود و صدای وزش کم باد تنها صدایی بود که به گوش میرسید.
اونقدر همه چیز اروم و عادی بود که جونگین کم کم داشت بیخیال کارگاه بازیش میشد. پس خواست راهش رو کج کنه تا شیفت رو واگذار و حداقل دو ساعتی بخوابه اما با صدای قدم هایی که از دور شنید به انی پشت دیوار بلند اون اطراف سنگر گرفت و منتظر موند.
طبق گفته های کیت و البته حدس های خودش نیک در حالیکه کمی عصبی به نظر میرسید سمت اتاق مرد رفت و بعد از بازکردنش وارد اون فضای سرد شد.
خیلی اروم چند قدمی رو جلو اومد و بعد پشت یکی از مجسمه های نزدیک اتاق قایم شد. حداقلش این بود که حالا سازهای که همیشه ازش متنفر بود به یه دردی خورده!
به لطف سکوت اون شب تونست صداهای هر چند نامفهمومی رو بشنوه، انگار که نیک داشت توی کشوهای اتاق دنبال چیزی میگشت یا شایدم توی کمد، به هر حال یه ربع بعد وقتی از اتاق بیرون اومد چهره آروم تری داشت. یه شیشه استوانهای شکل دستش بود که جونگین نتونست درست و حسابی مایع توش رو ببینه چون مرد مو بور اونو بلافاصله توی جیب کت بلندش گذاشت وبعد خیلی با عجله از اونجا دور شد و رفت.
پرستار با یکم مکث از سنگرگاهش بیرون اومد و در حالیکه هنوزم کمی تردید داشت سمت اتاق رفت. از قبل کلید یدک رو از توی دفتر کش رفته بود پس نگرانی برای قفل بودنش نداشت.
همزمان با وقتی که کلید رو توی مغزی قفل قرار میداد و چرخوند ناله های عجیبی از اتاق بلند شد.
حس کرد که دستاش دارن میلرزن اما هر چی که بود باید میفهمید که اون تو چه خبره .
در رو با کمی تعلل باز و وارد فضای تاریکش شد.
هاله کم رنگی از نور ماه روی چهره عرق کرده بیمار مقابلش رو پوشونده بود و دست و پاهاش با بست های خاصی به دو طرف بسته شده بودن.
پسر کوچکتر محتاطانه کمی نزدیکتر رفت و تازه تونست کبودی های کم رنگ روی مچ هر دو دست مرد رو ببینه. یادش نمیاومد تا به حال مجبور به بستن مرد شده باشه چون اون آروم تر از اونی بود که بخوان محدودش کنن، اما حالا..!
دلسوزانه نگاهی به صورتی کرد که انگار از درد خاصی رنج میبرد چون جمع شده بود و زیر لب ناله میکرد.
دستش با شک بالا اومد و طرهای از موهای عرق کرده روی پیشونیش رو کنار زد.
فرصت نشده بود زیاد به چهرهاش دقت کنه اما حالا که خواب بود و دیگه نگاش نمیکردخط فک تیز و بینی استخوانی صورت بیش از حد سفید با موهای کمی بلندش رو دید زد.
سهون گردنش رو تکون ارومی داد و دوباره ناله ضعیفی کرد.
جونگین دیگه نتونست تحمل کنه.
درسته که ازش دل خوشی نداشت ولی فقط میدونست که نمیخواد اون مرد همیشه ساکت و آروم رو اینطوری ببینه پس بدون فکر مشغول باز کردن اون بست های محکم شد.
رد خون مرده و کبودی روی پوست رنگپریدهاش بدجور توی ذوق میزدن.
پرستار با سرانگشتاش جای اون ردهای بنفش رو لمس کرد و آهی کشید.
نمیفهمید چه بلایی سرش اوردن که به این وضع افتاده بود. کیت میگفت ولترا خیلی وقته که دیگه یه آسایشگاه ساده نیست با اینحال پسر فکرشم نمیکرد که تا این حد قضیه پیچیده باشه.
+مرد بیچاره..
حتما خیلی برات سخت بوده.
زیر لب گفت و اینبار بیحواس دستش رو به سمت اون موهای پر و مشکی برد و به آرومی نوازششون کرد.
هر بار بعد از اینکه یکی از بیمارهاش رو بسته شده یا
در حال دردکشیدن میدید قلبش سنگینی خاصی میکرد. سیستم ولترا بیش از حد بیرحمانه بود .
مثله یه پادگان نظامی، سختگیر و بیرحم..
جونگین هیچ وقت با اغلب روش های مثلا درمانی آسایشگاه موافق نبود..چیزایی مثله لوبوتومی،شوک مغزی و عصبی.. اینا به نظرش بیشتر شکنجه های قرون وسطی بودن تا درمان! اما خب کاری هم به جز غصه خوردن از دستش بر نمیاومد.
روحش مهربون تر از اونی بود که بخواد داد و فریاد و حالات عصبی قبل از محدودیتشون رو به یاد بیاره پس بی منت میبخشید و فراموش میکرد و درنهایت برای کمتر شدن درداشون هر کاری انجام میداد .
خب البته که سهون هم یکی از اون بیمار ها بود با این تفاوت که تا به حال موهای هیچ کدوم رو نوازش نکرده بود!
خودش نمی دونست که دستای ارام بخشش چه معجزه شفابخشی دارن فقط وقتی که از قطع شدن اون ناله ها مطمئن شد خواست دستش رو عقب بکشه که با
چشمای باز و براق سهون مواجه شد.
مثله هر بار فقط نگاهش میکرد و حتی با اینکه مزاحم خوابش هم شده بود باز هم حرفی نمیزد.
انگشتای جونگین هنوز لابهلای اون موهای پرپشت بودن و انگار طلسم شده باشه که توانایی عقب کشیدن نداشت.
ناخداگاه چند دقیقه هر دو مسخ شده در سکوت و بدون حرف فقط بهم خیره شدن.
این کارش تازگی نداشت. سهون عادت داشت که مدام بهش زل بزنه اما حاضر بود قسم بخوره که اینبار فرق میکرد.
یه گرمای هر چند کم تو چشماش بود، یه جادوی عجیب که وادارش میکرد به این تلپاتی ادامه بده.
از گوشه چشم دید که دست اوه به ارومی بالا اومد. دید که داره سمت صورتش میره. تمام اینا رو دید و لعنت بهش که ذرهای تکون نخورد.
این ریسک بالایی داشت. اگه میخواست بلایی سرش بیاره چی.. اگه بهش آسیب میزد.
"اگه.. اگه ..اگه.. اگه"
هنوز یادش نرفته بود که زن اتاق بغلی یه بار تا مرز خفه کردنش هم پیش رفته بود پس اگه اتفاق بدی میافتاد چی؟
پشت انگشتای دست بزرگ مرد روی گونش قرار گرفتن.
فقط یه لمس کوتاه بود چون خیلی زود دستش رو عقب کشید اما اینبار اونو روی قلب تپنده پسر گذاشت و چشماش رو بست،انگار که میخواست تمام حواسش به لامسه انتقال پیدا کنن و عمیقتر حس کنه.
صدای قوی و منظم اون ماهیچه که به سینش میکوبید از پشت سرانگشتاش حس میشد و جونگین متعجب از کاراش فقط منتظر موند تا ببینه سهون تا کجا میخواد پیش بره.
خب یکم ترسیده بود. در واقع این رفتارها بیش از حد عجیب باعث اینحالش شدن. اینکه برای شنیدن بهتر ضربان قلبش چشماش رو بسته و طوری با دقت به تپش های پی درپیاش گوش میده که انگار بهترین سمفونی از موسیقی معروف جهانی رو میشنوه!
یکم بعد سهون چشماش رو باز کرد و پرستار غرق شده توی اون نگاه شک کرد که رگه هایی از خاکستری و قرمز رو اطراف سفیدی چشمش دیده یا شایدم فقط یه توهم بوده..
جونگین با کمی تعمل دهان باز کرد تا سکوت رو بشکنه و حرفی بزنه به هر حال باید زودتر از اینجا میرفت تا قبل از اینکه کسی متوجه ورود غیر قانونیش به این اتاق میشد اما ماهیچه کوچیک متحرکش قدرت نطق کردن رو از دست داده بود که دوباره ساکت شد.
سهون دستش رو عقب کشید و چشماش رو باز کرد. هنوز نفسای همراه با دردش آروم نشده بودن اما پسر کوچتر تونست زمزمه آهستهاش رو بشنوه:
_Sei la mia anima gemelli
(تو جفت روحمی )
پسر کوچکتر حسش کرد، اون قسمتی که توی وجودش لمس شد. یه گل نوپا جون گرفت و پروانهای ابی از پیلش بیرون اومد و فضای قفسه سینشو پرزد و بالا رفت.
میگن سرنوشت معلوم نمیکنه که تو دقیقا کی و کجا تحت تاثیر یه جمله خاص از یه شخص رندوم قرار میگیری و خب پسر باورش نمیشد اون شخص خاص و اون جمله رندوم متعلق به مرد یخی روبروش باشه!
_پرستار کیم شما اینجا چیکار میکنین؟
صدای رییس بخش بود،موهای بهم ریخته نیک و چشمای عصبانیش نشون میداد حال و روز خوبی نداره. جونگین همیشه اون مرد رو با موهای مرتب رو به بالا و در کل اتو کشیده دیده بود اما حالا اون قیافه طلبکار چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه.
+من..خب م..ن فقط اومدم تا به آقای اوه سری بزنم، آخه صدای نالشون رو شنیدم.
معلوم بود چندان باورش نشده ولی خب چیزی نگفت.
_که اینطور.
بهتره زودتر به اتاقتونبرگردی،امشب نیازی نیست شیفت باشی حالا برو و کمی استراحت کن.
نیک فرصت نداد پرستار چیز دیگهای بگه و با اشاره سر به کمک بهیار ها و چند تا از پرستار های بخش بالا اجازه ورود داد.
کارکنا در سکوت سمت سهون اومدن و کمکش کردن تا دوباره روی تخت دراز بکشه.
جونگین نمیفهمید دارن چیکار میکنن،مدام جلوی دیدش قرار میگرفتن و اجازه نمیدادن که درست و حسابی ببینه چه اتفاقی در حال رخ دادنه.
_تو که هنوز اینجایی!
زود باش برو دیگه..
دوباره ازش خواست که اتاق رو ترک کنه. اما نتونست قدم از قدم برداره حداقل نه تا وقتیکه نمیفهمید اینجا چه خبره.
+خب..شاید بتونم بهتون کمک کنم.. به هر حال من بیشتر از بقیه از رزومه آقای اوه اطلاع دارم.
_ لازمنیست، به حد کافی اینجا نیرو داریم کیم.
در ضمن من خودم پرونده پزشکی و رزومه بیمار رو ثبت کردم پس اونقدری که باید ازش میدونم حالا دیگه فقط برو بیرون.
اگه تا همین یک دقیقه پیش دوست داشت زودتر از جو اونجا خلاص بشه و بیرون بره الان میخواست بیشتر بمونه چون لعنت بهشون اونا داشتن دوباره مرد رو به تخت می بستن و جونگین وقتی دید که سهون راضی به این کار نیست و مدام دستش رو عقب میکشه حس بدی گرفت. معمولا کم پیش میاومد تا قبل از ساعت کاری بخوان کار خاصی انجام بدن مگه اینکه یه مورد اورژانسی خیلی مهم به وجود میاومد.
فریمن اعتقاد داشت از نیمه شب بعد نه تنها تایم استراحت بیماراس بلکه کارکنای بخشم باید استراحت کنن و خب اون عوضی چندان براش مهم نبود اگه تو اون ساعت یه بیمار پنیک کنه و یا بخواد از درد بمیره! درحقیقت شیفتهای نیمه شب فقط یه فرمالیته بودن یا شایدم یه نگهبانی برای جلوگیری از فرار آدم هایی که توی ولترا زندانی شدن.. و نه هیچ چیز دیگهای.
_از این طرف پرستار کیم من تا بیرون شما رو راهنمایی میکنم.
یکی از بهیارهای کنار در گفت و با دست سنگینش تقریبا به بیرون هلش داد.
جونگین معترضانه سمتش برگشت، واقعا لازم نبود اینطوری باهاش رفتار کنه.
+صبر کن ببینم تو چطور جرات کردی که منو..
حرف تو دهنش موند وقتی اون وسیله رو توی دستای نیک دید. ناباورانه دستشو روی دهنش گذاشت و هیس ارومی کشید.
نه..نه..نه..به تمام کائنات قسم کاش این فقط یه کابوس احمقانه باشه کاش یه نفر همین الان از این خواب لعنت شده بیدارش میکرد و میگفت که قرار نیست اون احمقا از اون وسیله تاکسیک استفاده کنن.
_بیرون لطفا .. من تا در اتاقتون شما رو ..
جونگین بی توجه به مزخرفات ناتموم اِدی.
هیکل بزرگ بهیار منفور رو دور زد و با چند قدم سریع وارد اتاق یازده شد.
نگاهش ناخداگاه به مردی افتاد که به رغم تمام تلاشهاش حالا به تخت بسته شده بود و قیافه عصبی و جدیش به حد کافی نشون میداد که چقدر از اینطور ناتوان شدن متنفره!
_پرستار کیم..!
+دکتر من یه چیزی توی دستتون دیدم و حالا فقط خواستم مطمئن بشم که شما واقعا نمیخواین ازش استفاده کنین در واقعا قصد ندارین اون عمل منسوخ شده رو انجام بدین دیگه درسته؟
نیک خنده مسخرهای کرد و لوکوتوم رو جلوی چشمای بهت زده جونگین به حالت نمایشی تکون داد.
_منسوخ شده؟
اه خواهش میکنم این کلمه رو براش به کار نبر. توی ولترا روش های قدیمی بهتر از درمان های جدید عمل میکنن.
+ولی دکتر نمیتونین اینکار رو انجام بدین وقتی خود دکتر آزمن دستور اکید دادن و گفتن کسی حق انجام لوبوتومی* رو از دهه شصت به بعد نداره.
مردک روانی سفید پوش حتی به خودش زحمت جواب دادن به حرفای جونگین رو هم نداد و انگار برای انجام کارش خیلی هم عجله داشت با یه ذوق بیمار گونه سمت مرد بسته شده رفت.
جونگین دید که نیک داره لوکتوم رو با الکل اونم درست بالا سر سهون ضدعفونی میکنه تا عذابش بده. اون یه پست فطرت به تمام معنا بود...!
_بهت گفته بودم لجبازیهات عاقبت خوبی ندارن برادر!
گفته بودم اگه بخوای خلاف خواسته هام پیش بری باید تاوان پس بدی.
منو تو میتونستیم باهم کاراهای بزرگی انجام بدیم اما تو همه چیزو خراب کردی.
پس حالا وقتشه که نتیجه رفتارهات رو ببینی!
_Le Parolacce
(برو به جهنم)
اوه سهون با نفرت جوابش رو داد و روش رو برگردوند تا چهره نحسش رو نبینه.
نیک پوزخندی زد و اشارهای کرد تا دو تا از آدم های دوروبرش زودتر دست به کار بشن.
جونگین دیگه صبر کردن رو جایز ندونست باید یه کاری میکرد قبل از اینکه یه فاجعه بزرگ رخ میداد.
با چند قدیم سریع به سمت نیک رفت و روبروش ایستاد. لحنش رگه های شدیدی رو از التماس داشت و امیدوار بود که جواب بده.
+ دکتر نیکولاس شما بهتر از هر کس دیگهای میدونید که حتی اون سال ها هم لوبوتومی برای بیمارهایی مثله شیزوفرنی..دوقطبی..افسردگی حاد و وسواس شخصیتی به کار میرفته.
بیمار اوه سهون نه تنها هیج کدوم از این علائم رو ندارن بلکه مشکلش اینقدری حاد نیست که حتی نیاز به بسته شدن داشته باشه چه برسه به این عمل. ازتون خواهش میکنم یکم بیشتر فکر کنید..خواهش میکنم تجدید نظر کنید و بیخیال انجامش بشید.
نیک بیحوصله چشماش رو تو حدقه چرخوند و نگاه سردی به پرستار کنارش انداخت.
_طوری با من حرف نزن که انگار تو دکتری و من پرستار!
به قدر کافی درس خوندم که خوب و بد بیمارو تشخیص بدم و البته که انواع و اقسام بیماریها رو بشناسم.
جونگین با حرص چشماش رو باز و بسته کرد. آره راست میگفت اینقدری درس خونده بود که به این مرحله از جنون رسیده بود و میخواست لوبوتومی رو انجام بده.
+هیئت پزشکی چند ساله که این عمل رو غیر قانونی اعلام کرده.
انجام لوبوتومی اونم روی آدمی که اصلا معلوم نیست واقعا بیمار باشه یا نه خود جنایته...!
_زیاد حرف میزنی آسیایی.
کاش به جای دخالت توی کارایی که بهت مربوط نیست یکم با سکوت کردن و بیرون رفتنت مفید واقع میشدی.
نیک اینو گفت و سمت سهون روی تخت رفت و دارویی رو بهش تزریق کرد وقتی دو تا از بهیارها سرش رو ثابت نگه داشتن. سهون حتی با اثر اون داروی ناشناس شروع به تقلا کرد و با صدای بلندی داد و فریاد دلخراشی رو راه انداخت.
_Lasciami andare
(بزار برم..)
Voi figli di puttana
(شما مادر به خطا ها بزارین برم)
میگن تو نمیتونی درد کشیدن کسی رو تحمل کنیکه دوستش داری،در واقع نمیتونی یه جا بشینی و ببینی که اون چطور عمیقا ناله میکنه و عذاب میکشه.
جونگین دقیقا نمیدونست که سهون رو دوست دارهیا که این فقط یه حس گذرا بین بیمار و معالجشه یا فقط تحت تاثیر یه جمله عجیب یا هر چیز دیگهاس.. به هر حال لحظه ای که دکمه اف مغزش رو زد و با حالت عصبی به نیک تقریبا حمله کرد تا اون وسیله رو از دستش بگیره فرصت نکرد زیاد به این موضوع فک کنه.
پرستار لوکوتوم رو از دست دکتر بخش گرفت و به کناری پرتش کرد که دستشون بهش نرسه.
وقتی قیافه بهت زده نیک رو دید با اعتماد نفسی که ناخداگاه درش شکل گرفته بود گفت:
+من نمیزارم تو این عمل کثیف رو انجام بدی.
اجازه نمیدم به خاطر عقدههات با یه انسان مثله یه حیوون رفتار کنی حتی اگه بیمار باشه.
_بزرگتر از دهنت حرف میزنی کیم. دلسوزی های مسخرت برای کسی که حتی انسان هم نیست باعث میشه به این فک کنم که از یه آنرمال خوشت اومده!
"انسان هم نیست..؟"
متوجه نشد منظورش از این حرف چیه هر چند اون لحظه خیلی هم براش اهمیتی نداشت.
+تو حق نداری در مورد آدم ها اینطوری حرف بزنی.
دیگه کس نیست که ندونه چند تا آدم سالم زیر دست تو و درمان های شکنجه وارت به مرز جنون رسیدن.
ولترا با وجود تو و اون فریمن عقب افتاده تبدیل به جهنمی انکار ناپذیر شده نه یه محیط درمانی..
تو یه سایکو روانی هستی نیک. یه دیونه که اول خودش باید درمان باشه!
صورت سفید نیک از شدت خشم و عصبانیت سرخ و کبود شده بود. همیشه فکر میکرد جونگین یه آسیای ساده و ساکت که خبر از هیچ چیز نداره اما مثله اینکه پسر باهوش تر این حرفا بود.
_پرستار کیم جونگین تو از همین الان رسما اخراجی و بهت قول میدم پروندهای برات بسازم که هیچ جای دیگه حتی تا در وردیش هم راهت ندن چه برسه به اینکه بخوان استخدامت کنن..کاری میکنم که نتونی تو یه این شهر و زیر آسمونش حتی نفس بکشی!
لحن پزشک معالج جوری بود که ادم رو مطمئن میکرد کاری که گفته رو حتما انجام میده و جای هیچ شک و تریدی هم درش وجود نداشت اما خب پسر وقت اون وسیله مسخره رو از دستش گرفت و سایکو خطابش کرد فکر تمام اینا رو کرده بود پس وقتی برای بار دوم مشغول باز کردن اون بست های محکم شد دیگه براش اهمیتی نداشت اگه دکتر بخش هنوزم داشت سرش داد میکشید.
_حق نداری بازش کنی برو گمشو بیرون تا از همین ساختمون پرتت نکردم تو داری زیاده روی میکنی!
شما احمقا دیگه چرا وایسادین منو نگاه میکنین همین الان جلوش رو بگیرین..
چند نفر دستاشو گرفتن تا به عقب هلش بدن اما جونگین مدام کنارشون میزد و مصمم تر از قبل به کارش ادامه میداد.
وقتی به هر سختی که بود مردو باز کرد، توی یه ثانیه کوتاه دوباره یه اتصال قوی بین نگاهشون شکل گرفت.
چی داشت که هر بار غرقش میکرد؟ اون نگاه ،اون حرفای نگفته،اون حس جادویی که میخواست مسخش کنه..!
_بهت گفتم دخالت نکنن عوضیییی..
نیک مثله کسی که از تعادل خارج شده باشه فریاد کشید و بعد..
جونگین ناگهانی تعادلش رو از دست داد و نتونست مرد رو پس بزنه..چطور به عقب پرتاب شد..چطور اجازه داد اون عوضی هلش بده..
چطور قبل از اینکه بازی رو به نفع خودشون تموم کنه شکست خورده بود؟
فقط برای یه لحظه صدای شکستن چیزی اومد و اون درد وحشتناکی که سمت راست پهلوش رو سوزوند باعث شد با درد لباش رو فشار بده.
+عاهه..ه
یه سکوت صدم ثانیهای..
ناله دردمند پسری که مستقیما روی قلب مرد روی تخت اثر گذاشت و اون مایع قرمزی که از پهلو زخمیش سرازیر شده بود.
" نیمش داشت درد میکشید!"
ماه کامل برقی زد و ابرهای متراکم از جلوش کنار رفتن.
کلاغ سیاهی پشت پنجره نشست و بعد از اینکه بالهاش رو چند باری باز و بسته کرد چشم نارنجی رنگش رو به مردعصبانی دوخت.
سفیدی چشمای سهون سرخ شدن و رگه های خاکستری و قرمز اونا رو ترسناک تر کردن.
نیرویی که خیلی ناگهانی به رگ هاش تزریق شده بود و دوباره داشت بهش انرژی میداد، درست مثله قبل.
صدای توی سرش رو
میشنید: "اون نیمت رو زخمی کرد" مثله ناقوس مرگ مدام تکرار شد .
با سرعت به سمت شیطان رفت. دستش توی کوتاهترین لحظه ممکن دور گردن نیک با روپوش سفیدش حلقه شد و از روی زمین بلندش کرد.
دکتر بخش ترسیده از ریکت مردی که حالا فرقی با یه گرگ وحشی نداشت تقلایی کرد و با اضطراب به دندون های نیشش خیره شد که از کنارههای لب بالاییش بیرون زده بودن.
_چی..کار..می..کنی بزارم زمین دارم خفه میش..م!
پرستارهای و بهیارها با دیدن چهرهجدیدی از بیمار اتاق یازده حتی جرات نکردن بهش نزدیک بشن.
نیک با حس خفگی که لحظه به لحظه بیشتر میشد دست و پاهاش رو ناتوان تکون میداد.
اونایی هم که چند قدم برای کمک به دکتر بخش جلو اومدن با غرش عصبانی سهون چنان پا به فرار گذاشتن و از اتاق بیرون رفتن که مطمئن شن به هیج عنوان قرار نیست اوناهم توی هوایی و جایی بین دستای مرد عصبی معلق بشن!
_ولم کن عوضی..منو بزار زمین...خواهش میکنم...
باز هم تقلا و التماس اما سهون نخواست که بشنوه . پنج سال پیش فرصت اینو داشت که برای همیشه زمین رو از شر یک شیطان راحت کنه اما اینکار رو نکرد!
میگن تکرار یه اشتباه دوباره یه حماقته..خوناشام نخواست که یه احمق باشه پس فشار دستش رو دور گردن دکتر سایکو بیشتر و به تکون خوردن پاهاش نگاه کرد.
_Vieni... è tempo per Nicholas di morire
( بیا..زمان مرگت فرا رسیده نیکلاوس)
/////////////////////////////
صدای سوختن هیزم های توی شومینه و نم نم بارونی که از پشت پنجره به زمین میخورد همراه با
بوی برگ های راش خیس فضای چوبی کلبه قدیمی رو رویایی تر از هر زمان دیگهای کرده بود.
یک ماه از اومدنشون به اینجا میگذشت.
اون شب کیت تنها کسی بود که بین اون همه آدم فراری بهشون کمک کرد تا به اینجا بیاین و مدتی رو مخفی بشن.
جونگین روزای اول از نزدیکی به سهون میترسید.
دقیقا درست از زمانی که ماهیت مرد رو فهمید نوع نگاهش به اون تغییر کرد.
خون اشام بودن اوه سهون مرد بستری شده اتاق یازده حقیقتی بود که باعث شد تیکههایی از پازل ذهنیش مرتب بشن.
با اینحال خاطره اون لحظه که از چشمای سرخ رنگ خوناشام خشم میبارید و با نفرت نیک رو بین زمین و آسمون گرفته بود یه لحظهام از ذهنش کنار نمیرفت.
کلیشهوار وحشت داشت که نکنه سهون بهش آسیبی بزنه یا بخواد از خونش تغذیه کنه اما بعد از گذشت چند روز و با دیدن محبت های بیدریغش از افکارش خجالت کشید و حالا راحتر بهش نگاه میکرد.
زخم پهلوش به لطف رسیدگی های مدوام سهون تقریبا رو به بهبودی بود و دیگه مثله روز اول احساس درد و سوزش نداشت.
از طرفی خوناشام وقتی با اون حال و وضع دیدش اولین چیزی که به ذهنش رسید تبدیل کردنش بود تا روند درمانش زودتر پیش بره اما جلوی خودش رو گرفت چون نمیخواست نیمش یه زندگی تلخ مثله خودش رو تجربه کنه.
سهون قوطی کنسرو رو باز کرد و یه قاشق توش گذاشت. متاسفانه به خاطر اتفاق های پیش اومده فعلا نمیتونستن به شهر برن و مجبور بودن با امکانات هر چند کم توی کلبه چوبی بسازن.
مادرش توی نامهای گفته بود به محض اینکه موفق بشه حافظه تمام ادم های اون اتفاق رو پاکسازی کنه و اوضاع کمی آروم بگیره بهشون خبر میده تا برگردن و تا اون موقع باید با شرایط کنار بیاد.
_بگیرش باید خوب غذا بخوری.
جونگین لوبیا پخته شده رو گرفت و قاشقی از اون رو توی دهانش گذشت. عجیب بود که با وجود تکراری بودنش طعم خوبی داشت اما اینکه سهون خودش چیز خاصی نمیخورد تا اون اول غذا بخوره کمی ناراحتش میکرد.
+خودت هم باید بخوری..
مرد لبخند محوی زد و روی صندلی چوبی کنار پنجره و دور از شومینه نشست. به خاطر جونگین مجبور بود فضا رو گرم نگه داره حتی اگه خودش اذیت میشد.
_فعلا نه..اول باید در مورد چیزهایی که ذهنت رو مشغول کرده یکم با هم حرف بزنیم.
پسر قوطی کنسرو رو کناری گذاشت و کمی پتو رو بیشتر دور خودش کشید.
+توخوب کرهای حرف میزنی اما من فکر میکردم ایتالیایی باشی..
_ دورگهام. پدرم کرهای بود و مادرم یه دختر بزرگ شده توی فلورانس. یکم کلیشهای با هم آشنا شدن،. یه پسر جهانگرد که عاشق سفر کردنه و تصمیم میگیره دور دنیا در هشتاد روز رو امتحان کنه و بعد توی چهارمین کشور عاشق دختری میشه که خیلی اتفاقی تو سانتاماریا عبادت میکرده.
+ پس به خاطر همین بود..آییی..
سهون نگران از روی صندلی بلند و به سمت میتش روی تخت رفت.
پسرکش باید بیشتر استراحت میکرد اما خب هنوز چندان بهش اعتماد نداشت که بخواد با خیال راحت پلکهاشو روی هم بزاره و بخوابه.
_بهمارگریتا(مادرش) گفتم کمی دارو برامون بفرسته تا اون موقع باید این پماد رو روی محل زخمت بزنی تا اثری ازش نمونه. پیرهنت رو بالا بده.
جونگین خجالت زده لبش رو گاز گرفت مطمئن نبود اما به ناچار و با مکث لبه پیراهنش رو تا قسمتی که اون رد معلوم بشه بالا کشید.
سهون با سرانگشتاش اون ناحیه رو لمس کرد.
شیشه قسمتی نه چندان کمی از پهلو پسر رو شکاف داده بود و تا نزدیک قفسه سینش پیشروی داشت.
کمی خم شد و پماد رو روی محل زخم به آرومی پخش کرد و بعد از پانسمان دوباره اون ناحیه عقب کشید.
_خیلی زود خوب میشی Dolcezza( شیرینی).
پسر سرخ شده با دور شدن سهون و پایین کشیده شدن پیراهنش نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد.
وقتی خوناشام دوباره نزدیک پنجره نشست سوالی که خیلی وقت بود فکرش رو مشغول خودش کرده پرسید:
+تو نیک رو میشناسی؟
انگشتای مرد ناخواسته و با فکر به بلاهایی که این اسم شوم سرش اورده بودن مشت شدن و نفس عمیقی کشید .نیک یکی از نقاط پررنگ و سیاه زندگی چندین چندسالش بود.
یه نقطه سیاه و زشت!
_اولین بار وقتی دیدمش که برای یه همایش روانشناسی به فلورانس اومده بود.
وقتی از دانشگاهی که توش سخنرانی داشت برمیگشت مسیرش رو به هتل کاسکی*گم کرد و من خیلی اتفاقی اون اطراف بودم و فقط راه درست رو بهش نشون دادم و همین شد شروع اولین آشناییمون.
خارجی ها اغلب سرد و خشک و یکمم جدیان
زیاد حرف نمیزنن و خیلی کم پیش میاد که بخوان با یه غریبه صمیمی بشن و بهش روی خوش نشون بدن.
ولی اون پسر مو بور با کت قهوهای بلندش جوری مدام لبخند میزد و پر حرفی میکرد و یا حتی طوری با من صمیمی شده بود که انگار چندین ساله با هم رفاقت دیرینه داریم.
همه چیز بین ما به طرز عجیبی خوب بود و من دیگه واقعا باور کردهبودم که نیک راست میگه و ما برادرهای گمشده هم هستیم. تاینکه یه روز کاملا ناخواسته چشمای سرخ و دندونای نیشم رو وقتی بوی خون رو جایی اون حوالی حس کردم بودم دید.
ریکت معمولی آدم ها این جور مواقع "وحشت کردنه".
اینکه با دیدنت بترسن و درحالیکه هیولا خطابت میکنن از دستت فرار کنن.
ولی نیک نه وحشت کرد و نه حتی فرار!
فقط یه مدت غیبش زد و بعدم که برگشت
مدام حرفای عجیب میزد.
میگفت: ما میتونیم کارهای بزرگی با هم انجام بدیم ،قدرتمند بشیم و به دنیا حکومت کنیم.
میگفت من میتونم پادشاه ایتالیا باشم و خودش انگلستان و بعد کم کم بقیه کشورها..!
نمیفهمیدم منظورش از این حرفا چیه، من هیج وقت نخواستم به کسی حکومت کنم یا پادشاه ایتالیا باشم.
برای من همینکه کنار خانوادم باشم و بتونم با آرامش و بدون ترس از نور خورشید تو پونتهوچیو* راه برم یا اینکه تو جاهای شلوغ بدون استرس اینکه نکنه ناخواسته به ادما آسیب برسونم کافی بود.
اما خب نیک اینطوری فکر نمیکرد.
جونگین بهت زده کمی توی جاش جابهجا شد. توی دورترینهای مخیلشم هم تصور نمیکرد کلمهای به اسم "دوست" زمانی بین سهون و دکتر بخش وجود داشته باشه.
اونا دوستای چند سالهبودن و پسر باورش نمیشد که نیک با یه نفر صمیمی بوده و حتی لبخند هم بهش میزد. دکتر بخش و اخلاق تماما خشکش قابلیت اینو داشت تا یه دلقک رو توی شادترین حالت ممکن به گریه بندازه و اینو همه توی ولترا میدونستن.
+خب ،چطوری سر از ولترا در آوردی؟
خوناشام از روی صندلی بلند شد و کنار پسر شکلاتی نشست.
نیاز داشت نزدیک نیمش باشه. اون مثله یه منبع انرژی ناتموم میموند و هر لحظه که لمسش نمیکرد و ازش دور میموند نفس کشیدنش سخت به نظر میرسید.
_نیک وقتی دید من علاقهای به بلندپروازیهای غیرممکنش ندارم و به هیچ وجه حاضر نیستم باهاش کار کنم برای دومین بار غیبش زد. این دفعه یکم بیشتر از قبل و البته دیگه هم برنگشت.
به جاش بعد از سه ماه یه نامه ازش اومد که ازم میخواست به میلان بیام تا بتونه اونطوری که باید بابت خواستههای بیجاش ازم معذرت خواهی کنه و البته زادگاهش رو بهم نشون بده.
من احمقانه حرفش رو باور کردم و به میلان رفتم.
همون لحظه ورودم گفت که دوست داره محل کارش رو ببینم و بعد به هومه شهر بریم تا کمی تفریح کنیم. از کجا باید میدونستم کسی که برادر صدام میزنه و برای اولین انسان منو به چشم یه هیولا نمیبینه به عنوان بیمار روانی زندانیم کنه تا بتونه به خواستههای
شومش برسه.
سهون چشماش رو با درد بست و به سختی ادامه داد:
_چهار سال تمام با تزریق یه داروی قوی و دستساز ضعیفم کرد و بعد منو تحت کنترل خودش گرفت تا بتونه به هر روشی به شکل دادن اون ارتش نامیرای مسخره دست پیدا کنه.
من تو این مدت چیزایی رو دیدم و تحمل کردم که حتی قدرت بیان کردنشون رو ندارم شاید چون باعث میشه مدام با خودت فکر کنی چطور یه آدم میتونه این بلاهای رو حتی سر دشمن خودش بیاره!
جونگین متعجب با خودش فکر کرد چقدر میتونه دردناکباشه وقتی بهترین دوستت که عمیقا بهش اعتماد داری بهت ضربه بزنه و از پشت خنجر تیزش رو توی بدنت فرو کنه.
مایک یه بار به خاطر یه شرط بندی مسخره پسر رو به مدت دو ساعت تو اتاق یه بیمار مبتلا به لیکانتروپی بالینی* زندانی کرده بود و باعث شد بدترین صدوبیست دقیقه زندگیش رو بگذرونه اونم وقتیکه هنوز یه هفته از اومدنش به ولترا نگذشته بود.
+متاسفم ..بابت دردهایی که کشیدی.
حتی بیمارهای واقعیشم از موندن تو اون جهنم لعنتی واهمه دارن چه برسه به تویی که..
نتونست حرفش رو ادامه بده ، بعض بدی گلوش رو گرفته بود و توانایی صحبت کردن رو ازش میگرفت.
روزایی که به زور سهون رو به تخت میبستن.. اون داروهایی لعنت شده که توانایی هر کاری رو از آدم میگرفت رو به بدن ناتوانش تزریق میکردن و حسابی تحقیرش میکردن. یه جاهایی اون گوشه قلبش سنگینی خاصی رو حس میکرد و این بدجوری باعث رنجشش شده بود.
اشکهاش بی اختیار از چشماش سرازیر شدن و صورتش رو خیس کردن.
_هی..هی..لطفا گریه نکن.
اون روزا دیگه گذشتن و منم دارم سعی میکنم تا فراموششون کنم. خودت رو مقصر هیچ کدومشون ندون تو پاک ترینی و در این شکی نیست.
حالا من خوبم جونگ.. پس بیا سعی کنیم اون روزای دارک و سیاه رو از خاطر ببریم.
سهون فقط میخواست کمی آرومش کنه. این حس که به تازگی درش شکل گرفته بود یکم عجیب بود . هنوز رابطه خاصی با هم نداشتن ولی هر بار که پسر درد میکشید و یا ناراحت میشد سهون هم همراه باهاش غمگین میشد و احساس بدی بهش دست میداد. داشت سعی میکرد یه روتین منظم به زندگی های از هم پاشیدشون بده.
تو این چند روز اخیر میفهمید که دیگه مثل قبل کنترلی روی خودش نداره. کپسول های کاهندش تموم شده بودن و میلش دوباره و البته با شدتی بیشتر برگشته بود.
مدتی که تو آسایشگاه زندانی بود فریمن محلولی به خوردش میداد تا بدنش به خون حیوانات هم قانع بشه و واکنش نشون نده از طرفی به خاطر اصیل بودنش و عادتش به خون انسان
ضعیف شده بود و نیازش به اون مایع گرم و شیرین بیش از هر موقع دیگهای حس میشد.
نمیدونست اگه در موردش به جونگین بگه چه ریکتی نشون میده و همین قضیه رو پیچیده تر میکرد.
//////////////////////////
پسر کوچکتر خواب بود اما سهون هر چقدر تلاش کرد نتونست کمی بخوابه. درسته که به خاطر ماهیتش شب ها خوابش نمیبرد اما نه وقتی که در طول روز هم به خاطر رسیدگی به میتش چشماش روی هم نرفته بود.
درواقع نمیتونست بخوابه وقتی پرستار کوچولو با فاصله چند میلیمتری کنارش دراز کشیده و مثله فرشته های بیبال نفس میکشید.
تنش بوی خوبی میداد. عطر بدنش ملیح و دوست داشتنی بود و هرم داغ نفساش مستقیما روی پوست صورتش مینشست.
سهون بینیش رو به گردن لختش نزدیک کرد.
قرار نبود کار خاصی انجام بده پس فقط روی شاهرگش رو به آرومی تمام بوسید و بوکشید اما نشد که کنار بکشه.
بوی اون مایع گرم و شیرین تک تک نورون های مغزش رو پر کرده بودن و تحمل اینکه همین الان دندون هاش رو توی گردن شکلاتیش و یا ترقوه بیرون زدهاش فرو نکنه خیلی سخت بود.
میتونست صدای حرکت خون رو توی رگ های بدنش بشنوه،جوریکه به قسمت های مختلف میرفتن و ملودی مست کنندهای رو برای گوشای تیز خوناشام به وجود میاوردن.
با خودش تکرار کرد:
"فقط یه بار دیگه" "فقط یه بار دیگه"
لباش دوباره روی نبض سینه بیرون از تیشرت میتش قرار گرفت و اونو بوسید.
کمی پایین تر رو بویید و اجازه داد گوشای تیزش بیشتر اون صدا رو بشنون. جایی بین ترغوه و گردنش رو بوکشید و رنگ قرنیه هاش سرخ شدن. چشماش رو با حس یه نیاز شدید بست و نوک تیز دندون های نیشش رو بالای لبش حس کرد.
باید عقب میکشید. غریزش داشت از حد خارج میشد!
+ادامه بده..
سهون متعجب چشمای بستش رو باز کرد و عقب کشید.
_تو چی گفتی؟
+گفتم ادامه بده..میدونم که بهش نیاز داری.
این چند شب حواسم بود که مدام توی گردنم نفس میکشی و تنم رو بو میکنی..
خوناشام بیحرف دو دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد تا راحتر نفس بکشه.
پس حال خرابش اونقدر معلوم بود که میتش رو هم متوجه خودش کنه.
_من به خیلی چیزهای دیگهام نیاز دارم
!Cuore mio(قلب من)و تو باید اینو بدون
پسر یه لبخند نصفه زد و باز نگاهش به سمت برق اون دندون های بیرون زده کنار لب مرد کشیده شد.
استرس اینکه انجامش چطور میتونه باشه یا اینکه اگه نتونه تحمل کنه و باهاش کنار بیاد اجازه نمیداد تا جلوی استرسش گرفته بشه.
+درد داره..؟
با یکم مکث پرسید و خودشو بین ملافه های قایم کرد.
سهون نفس عمیقی کشید تا کنترلش رو بدست بیاره.
پسرکش ترسیده بود و این از لحن و صدای لرزونش مشخص بود. باید اول آرومش میکرد این از هر چیزی مهم تر بود.
_من مراقبتم عزیزم.
همه چیز فقط تا زمانیه که تو بخوای، تا وقتی ادامه میدم که تو اجازه بدی.
قرار نیست اتفاقی بیشتر از این بیافته.
پسر کوچکتر فقط لبخند زد.
بیمار مرموز اتاق یازده میتونست به این خوبی حرف بزنه و ته دلش رو گرم کنه اما تمام این چند وقت فقط سکوت کرده بود!
سهون برای شروع دستی روی موهای نرمش کشید و سینش رو نوازش کرد.
بعد از ادا کردن چند تا زمزمه آروم و کمی هم عاشقانه
لاله گوشش رو بوسید بهش یاداور شد که تا چه باارزشه.
باید کم کم آمادش میکرد.
پرستار کوچولوش بهش اعتماد کرده بود و نمیخواست باعث دردش بشه.
کمی از وزنش رو روی جونگین انداخت تا بهش احساس امنیت بده.
صورتاشون حالا توی فاصلهای میلیمتری از هم قرار داشت. سهون شاهد پیشانی بلند..بینی کوچیک و قلمی و البته لبای درشت و قلوهای میتش بود و خب حقیقت این بود که نتونست ستایشش نکنه.
_تو خیلی زیبایی جونگ..خیلی زیاد.
جونگین با خجالت لبای سرخش رو توی دهانش کشید و به آرومی تمام گاز گرفت. پشت پلک های خمارش ناخداگاه بهحالت آرومی تکون خوردن و روی گونه های نرمش صورتی ملیحی ظاهر شد.
تمام این حرکات به ظاهر ساده تب خاصی رو به نگاه سهون منتقل کردن.
مرد کم صبر و بیتاب به نرمی تمام با دو انگشتش فک پسر کوچکتر رو ثابت نگه داشت .
بوسیدن این لب ها مدت ها بود که درست مثله یک آرزو به نظر میرسید و حالا اون آرزو ممکن شده بود.
خیلی آروم همزمان با بستن چشماش لباشون رو بهم متصل کرد و بعد گرم شدن بدنش رو حس کرد.
طعم شراب هلو به وضوح توی دهانش پخش شد و مست از شیرینیش اینبار بیشتر خم و دوباره لب هاش روی لبهای جونگین نشستن.
هر دو دستش رو دور کمر باریک و گرم پسر حلقه کرد تا کمی از سطح زیرش فاصله بگیره و بیشتر بتونه ضربان بدنش رو حس کنه.
مک کوتاهی به نرمینه پایینش زد و تاج لبش رو داخل دهانش کشید و مزه کرد.
این فوق العاده بود.
+هووممم ..
جونگین بیهوا نالید و خب اون
ناله نرم و نازک لعنتیش تا عمق وجود سهون اثر گذاشت و باعث حرکت جریان خون به سمت پایین تنش شد. چطور این پسر میتونست تا این دلربا باشه!
سهون میخواست تمام پسر رو توی وجود خودش حل کنه. دوست داشت نقطه به نقطه تنش رو با لب هاش ستایش کنه و بعد طوری روحهاشون رو بهم پیوند بده که هیچ احدی توانایی جدا کردنش رو نداشته باشه.
حس خواستن بیش از حدش باعث شد کمی تند عمل کنه طوریکه طی یه گاز دردناک لب قلوهای جونگین رو گزید و به محض باز شدن قفل دهانش زبون مرد با حس حرص بیشتر روی تاج لبش پیشروی کرد و ماهرانه وارد دهانش شد. نوک زبون سرخش رو مکید و خط ممتدی روی ردیف دندونهای جلوش کشید.
همزمان با کشیدن قسمتی از موهای پرش سیلی محکمی روی رونش زد و با زانو فشاری به وسط پاش وارد کرد.
فکر اینکه اون میتشه و تماما به خودش تعلق داره هر لحظه مشتاق ترش میکرد.
_تو مال منی جونگ..تمامت مال منه ( فرشته) Ange
بازهم بر خورد لب ها و صدای خیس و بی نظمی از بوسیده شدن.
دستایی که کمی با اعمال زور لا به لای موهای ابریشمی معشوقش چنگ شدن و صدای نفس نفس زدن های پسر کوچکتر ناشی از تشنه بودن بیش از حد مرد جذابش.
_ دستاتو بالا و ثابت نگه دار.
با یه لحن دستوری گفت و کاری کرد تاجونگین با چشمای خمار و کشیده از حس خواستن بیشتر بی حرف به خواستش گوش بده و دستاشو بالا نگه داره. این یه حقیقت بود که کمی خودش رو به خاطر تزریق ناخواسته و بی اطلاع اون دارو سبز رنگ مقصر بدونه پس گذاشت تا هر چیزی رو میخواد برای جبران انجام بده.
به قصد بوسیدن دوباره لیسی به لباش زد و بوسه عمیق و پر سروصدایی رو شروع کرد.
بعد از چند بار مکیدن و گاز گرفتن لب پایینی پف کردهاش چند بار دیگههم بوسه های ریزی به قسمت بالا و پایین لبهای صورتیش زد و کمی عقب کشید تا جونگین نفس بکشه.
پسرکوچکتر با ولع هوای اطرافش رو به ریههای نیازمندش بلعید اما دستای پین شدهاش رو پایین نیاورد.
سهون با دیدن مطیع بودن میت شیرینش لبخندی زد و گونش رو به نرمی لمس کرد.
_پسر خوب من.
به آرومی و با یه لحن ناخوانا زمزمه کرد و جونگین با شنیدن این دو کلمه اونم با لحجه جذاب ایتالیایی سهون لباش رو کمی فاصله داد تا صدای آه لرزونش بهتر شنیده بشه.
سهون عضلات نرم شکم و پهلوش رو نوازش کرد و بعد از بوسه کوتاهی به گونه راستش عقب کشید جونگین لب باز کرد و تا خواست از عقب کشیدن مرد اعتراض کنه پارچه نازک و سیاهی توی دستاش دید و ساکت شد.
سهون کمی سر جونگین رو بلند و پارچه رو دور چشمای خمارش بست.
+سهون...این حس عجیبی داره..!
صداش یکم ترسیده بود اما مستقیما به زبون نیاورد.
_اینجوری زیباتری..
میخوام تکتک لمسهایی که قرار روی بدنت بشینه رو بهتر و عمیق تر حس کنی.
خوناشام نزدیک گوشش به آرومی تمام لب زد و بعد خط فکش رو بوسید و فشار آرومی بهش وارد کرد.
جونگین لرز کمی گرفت و قوس زیبایی به کمرش داد و خودش رو جلوتر کشید.
لب های مرد روی لاله گوشش نشست و بعد از بازی با نرمینش به پایین کشیده شدن و یه خط خیس کوتاه شکل گرفت.
با قرار گرفتن لب های داغ و نیازمند سهون روی پوست گرم گودی گردنش سرش رو کج کرد تا فضای بیشتری در اختیارش قرار بده.
سهون اینبار زمان بیشتری رو صرف بوسیدن اون نقطه شیرین کرد. پوست نازکش رو به دهان کشید و عمیقا مکیدش و ناله آرومی از سر سوزش و یه حس عجیب از دهان کوچولوش خارج شد.
جونگین حسش میکرد.
دست ازادش مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش بودن و بعد باز کردن چند تا دکمه بی صبر انگشتاش رو روی قفسه سینش قرار داد و تا پایین کمرش رو نوازش کرد. استخوان برجستهی بین سینههاش رو هدف قرار داد و مشغول بوسیدن نرمینههاش شد.
با دو انگشتش اطراف اون صورتیهای برجستهشده رو لمس کرد و فشار آرومی به نوک کبودش داد.
+اووممم..
سهون محو از اون صدا خم شد و شقیقه خیس و عرقکردهاش رو با محبت تمام بوسید.
_جاان دلم..تو منو دیونه میخوای جونگ..هووم!
روی گونش نفسی گرفت ..گردنش رو لیس زد و بعد مشغول بوسه گذاشتن روی شکم نرم و صافش شد.
اغراق آمیز بود اگه میگفت پوست برنز و خیسش طعم شکلات شیری میده اما خب حقیقت داشت طوری که در آخر نتونست جلوی خارش دندونهای نیشش رو مبنا بر خواستش بگیره و گاز نه چندان عمیقی بین دو تا خال زیبای روی شکمش گرفت.
+عههه..
جونگین با لبای نیمه بازش گفت و لیسی به لبای کبودش زد.
_کمرت رو بالا بگیر عزیزم.
پسر کوچکتر مطیعانه کاری که خواسته بود رو انجام داد و اجازه داد سهون کمر شلوارش رو توی دستاش بگیره و اونو از پاهاش خارج کنه.
برخورد هوای کمی خنک اتاق با پاهای برهنش باعث مورمور شدنش شدن و کمی توی خودش جمع شد.
اما با حس سنگینی نگاه خیره خون اشام روی پاهای لختش سرخ شدن گونههاش رو حس کرد و با خجالت صورتش رو پوشوند.
سهون لبخندی به شیرینی موجود مقابلش زد.
اون قول داده بود به پسرکش سخت نگیره ولی خب وقتی اینطوری خودش رو لوس میکرد نمیتونست قول بده میتونه تا آخرش روی حرفش بمونه!
کف دستش روی کشاله رون نرمش قرار گرفت و از سافتی بیش از حد اون قسمت هیسی کشید.
بیطاقت سرش رو پایین برد. با دستاش بدنش رو ثابت نگه داشت و بینیش جایی نزدیک به عضو تحریک شده جونگ روی پوست خوشبوش کشیده شد.
میتونست بوی خون رو حس کنه و البته چشمایی که دوباره میخواستن تغییر رنگ بدن اما خوناشام به موقع جلوشون رو گرفت، هنوز زود بود و باید بیشتر تحمل میکرد.
پرستار سعی داشت با کشیدن نفس های پیدر پی خودش رو آروم نگه داره اما برخورد زبون خیس مرد روی رونش و لمس سینه های حساسش زیاد نتونستن بهش کمک کنن و همین شد که ناخداگاه تکونی خورد و دست آزادش ناخدگاه با جسم سفت و بزرگی برخورد کرد.
سهون آه مردونهای کشید و گردنش به عقب پرتاب شد.
میتش همین الان عضوش رو لمس کرده بود و همین برخورد کوتاه و ثانیهای ضربان قلبش رو چند برابر کرده بود.
در طرف دیگه جونگین معذب و تحریک شده خواست دستش رو عقب بکشه که سهون به موقع مچش رو گرفت و درحالیکه با خمارترین شکل ممکن بهش خیره شده بود اونو به سمت پایین تنش هدایت کرد.
+هیشش..چیزی نیست ..فقط لمسش کن!
پوست صورت جونگین طوری رنگ گرفت که فرقی با یه گیلاس تازه نداشت.
دلش میخواست از فرط شرم مثله یه قطره بارون تبخیر بشه و توی زمین فرو بره اما فقط تونست بازهم لباش رو گاز بگیره.
سهون دردش رو فهمید. اون یه پسر معصوم و پاک بود که شک داشت تا حالا حتی بدن یه دختر رو هم لمس کرده باشه چه برسه به هم جنسش برای همین خودش با پایینتنش فشار ملایمی به کف دست جونگ داد و اجازه داد آروم آروم خجالتش رو کنار بزاره.
جونگین میتونست حسش کنه .جسم زیر دستش سفت و سخت شده بود واین حتی از روی شلوار ضخیم مرد هم مشخص بود.
جوریکه میخواست از شرم عقب بکشه و همزمان اعتیاد عجیب لمس کردنش اجازه نمی داد.
زمانی که لبهای سهون به نرمی روی رونش نشستن و لیس ممتدی به اون ناحیه گرم و حساس زدن
ناخداگاه سرعت بیشتری به دستش داد.
جونگین میدونست با توجه به شرایط احتمال یه اخم جذاب روی پیشانی خون اشام شکل گرفته.
طوریکه منقطع نفس میکشید و پسر کوچکتر با چشمای بسته دم و بازدم های کشدارش رو حس میکرد ..طوریکه حریص تر از قبل روی تنش مارک میزاشت باعث شد خجالتش رو کمتر کنه و کمی شیطون شه پس طول اون جسم سخت رو با انگشتاش طی کرد و ناگهانی کمی محکم تر از قبل مالشش داد. مرد غرش کوتاهی از فشار وارد شده به پایین تنش کرد و سیلی نه چندان آرومی به رون حساس جونگین زد.
_کافیه پسر بد..دیگه نمیتونم..
میخوام اینجا رو گاز بگیرم پامکین کوچولو نترس.
سهون با تن صدای دو رگهای گفت اونم در حالیکه مستقیما به کشاله حساسش خیره شده بود.
جونگین آب دهانش رو بی صدا قورت داد و چیزی نگفت همین حالاشم داشت از حال میرفت و نمیتونست فک کنه گاز گرفته شدن کشاله رونش تا چه حد میتونه دردناک باشه.
سهون نقطه مورد نظرش رو لمس کرد تا پسر رو متوجه منظورش کنه اما با نشیدن جوابی از جونگین با اخم رون لختش رو اسپنک کرد و وقتی رد قرمز انگشتاش رو دید با رضایت ضربه دیگه ای به اون ناحیه زد.
+بله..بله فهمیدم..فقط لطفااا یواش..
خوناشامی هومی در جوابش کرد و محلی که میخواست گاز بگیره رو بوسید و با زبونش خیسش کرد.
_کنترل کردن صدات با من عزیزم..فقط آروم باش و نفس بکش.
جونگین منظورش رو نفهمید سهون به قدری مدهوش از بوی مایع سرخ رنگ بود که توضیح بیشتری نداد فقط لحظهای که فرو رفتن دندونهای نیشش رو توی پوستش احساس کرد دهانش ناخواسته برای یه ناله بلند باز شد و اون لحظه بود که متوجه حرفش شد. سه تا از انگشتای بلند و استخوانی سهون به داخل دهانش فرستاده شدن و روی زبانش رو فشار خفیفی ایجاد کردن تا از صدای فریاد بلندش جلوگیری شه.
فقط یه مک کافی بود تا چشمای مشکی رنگ خوناشام سرخ بشن و حریص تر از قبل به کارش ادامه بده. تا همین چند لحظه پیش حتی فکرش رو نمیکرد که خوردن خون این ناحیه تا این حد گرم و متفاوت باشه در حالیکه از قبل برای گردن وسوسه انگیزش این برنامه رو داشت.
اما حالا مطمئن بود قرارنیست به این راحتی ها بیخیالش بشه حداقل نه بعد از پنج سال محرومیت از این شیرینی.
خوناشام میفهمید که با هر ذره از ورود خون مسرور کننده جونگین به دهنش جان دوبارهای به تن خستهاش تزریق میشه و انرژی از دست رفتش لحظه به لحظه در حال زیاد شدنه.
کلیشهای بود اما خون جونگین به حدی شیرین و تازه بود که هر لحظه تنها عطشش رو برای بیشتر خواستن بالا میبرد.
انگشتای سهون مدام بین فشار کم و زیاد در حال بازی با زبون جونگین بودن و حتی چند بار تا انتهای حلقش پیشروی و باعث خیس شدن چشماش شدن.
پسر به سختی پاهاش رو ثابت نگه داشته بود. حس دندون های نیش سهون توی گوشت حساس کشاله رونش و انگشتایی که حس خفگی خوشایندی رو بهش وارد میکردن کنترل شرایط رو براش سخت کرده بودن بنابریننمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره.
سرپوش گذاشتن روی خواستش برای مرد داشت سخت میشد. این بیش از حد عالی بود و به حدی غرق لذت از اون مایع شفابخش شده بود که دوست داشت اونقدری بنوشه تا روح سرکشش اروم بگیره و بالاخره قانع بشه و یه گوشه بشینه.
پس بی توجه به تکون خوردن های نیمش مکش هاش شدت بیشتری پیدا کردن و از شنیدن صدای خون جریان یافته بین دهانش و اون رگ های سبز رنگ حریص تر از قبل دندونهاش رو عمیق تر وارد گوشت تنش کرد و باز هم مکید. بدنش اصلا حاضر نبود عقب بکشه، این فوقالعاده بود.
شیرین..گرم..خاص و اعجاب انگیز .. با اینحال وقتی حس کرد تکون خوردن های جونگین کمتر و تنش رو به سردی میره آخرین مکش رو به پوست حساسش زد و به هر سختی که بود دندونهاش رو خارج و انگشتاش رو از دهانش بیرون اورد.
بزاق جونگین از کنارههای لبش بیرون زده بودن و چشمای خیس و پر از اشکش صورت مرد رو تار میدید.
جونگین حسش میکرد، قطرات گرم و قرمزی که روی رونش سرازیر شدن و به پایین راه پیدا کردن اما نتونست اعتراضی هم کنه وقتی خوناشام اون رد قرمز روهم با زبونش لیسید و پاک کرد.
+هوون..
قلب سهون برای اینطوری خطاب شدنش ذوب شد. برای یه لحظه آرزو کرد کاش میتونست شکلات کوچولوش رو کنار لپش بزاره و از ذره ذره طعم شیرینش لذت ببره.
_میدونم جونگینم..میدونم شیرینم..ببخش که نتونستم خودم رو کنترل کنم تو بیش از حد خوشمزهای.
پسرک ناله ملوس و دلبربایی کرد و به هر سختی که بود پای دردناکش رو جابهجا کرد با فکر اینکه سهون از موضع خودش پایین اومده و مهربون تر شده دستاش رو از حالت ثابت خارج و روی شونههای سرد مرد قرار داد.
سهون با حس اون گرما روی شونش مچ دستش رو گرفت وبه نرمی بوسید و با انگشت شصت نوازشش کرد.
_یادم نمیاد گفته باشم میتونی دستاتو پایین بیاری!
جونگین انتظارش رو نداشت که این صدا و لحن جدی رو بشنوه، خیال میکرد حالا میتونه هر کاری میخواد انجام بده برای همین دستای پین شدهاش رو تکون داده بود.
+ولی..من..فکر کردم..
مرد حرفش رو قطع کرد و یه ضربه با سرانگشتاش به نیمه معلوم باسنش زد.
_پسر بدی بودی جونگ. باید به حرفمگوش میکردی!
تو فقط باید دستاتو کنترل میکردی اما نتونستی!
جونگین آب دهانش رو قورت داد و چیزی نگفت درواقع نتونست اعتراض کنه اونم وقتی که سهون اینطور جدی و محکم بهش نگاه میکرد.
اون مرد یه ساید سلطه طلب داشت و جونگین تازه داشت باهاش آشنا میشد و خب دروغ نبود اگه بگه که یکم دوستش داره.
_ به پشت روی پاهام دراز بکش شکلات.
به حرفش گوش داد و به شکم روی رون های عضلانی و محکمش قرار گرفت.
سهون نیشخندی به رام بودنش زد و هر دو دست جونگین رو ضربدری روی کمرش قرار داد.
نیازی نبود بهش یاد اوری کنه که نباید دستاش رو تکون بده چون جونگین همین الانشم داشت نتیجه سرپیچیش رو میدید.
حالا چشماش هنوزهم بسته بودن و دستاش ناتوان روی کمرش و اینا همه در حالی بود که نمیدونست قراره چطوری تنبیه بشه به خاطر همین هیجان و استرس زیادی رو حس میکرد، حتی حاضر بود قسم بخوره که قلبش جایی توی سرش نبض میزنه!
لباس زیر نازکش توسط دستای مرد به حد نیاز و نمایان شدن باسن برنز و وسوسه انگیزش پایین کشیده شد و باعث شد پسر کوچکتر به خاطر برخورد هوای سرد به پشتش کمی توی جاش وول بخوره.
سهون هومی کشید و کف دستش رو روی پوست باسن نرم و برجستش قرار داد و خیلی آروم مشغول ماساژ دادن اون نقطه وسوسه انگیز شد.
به حدی کارش رو با هر دو طرف ادامه داد تا از حس رخوت ایجاد شده در جونگین مطمئن بشه و بدونه که کوچولوش قرار تک تک اون اسپنک ها رو با تمام وجود حس کنه.
_آمادهای جونگ؟
جونگین فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و سهون هم بی صبرانه ضربه اولش رو بین رون و باسنش فرود اورد.
صدای آه بلند پسر بیاختیار از میون لبا قلوهایش بلند شد ولی خیلی زود کف دست خوناشام روی دهانش قرار گرفت و ساکتش کرد.
_هیس..آروم.
ضربه دوم و سوم دقیقا روی همون نقطه زده شد و پوست حساس باسنش لحظهبه لحظه بیشتر به سرخی میل میکرد. جونگین به کمرش قوسی داد و اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. پوستش میسوخت و درد و لذت عجیبی رو به وجودش تزریق میکردن که برای خودش هم تازگی داشت.
وقتی ضربه بعدی توسط سرانگشتای مرد به سر عضوش برخورد کرد باعث شد بی قرار پرشی به بدنش بده و بلندترین ناله عمرش رو به گوشای مرد برسونه.
+عااااحههه..سهووون..
مرد دو اسپنک آخر رو به ترتیب روی نیمه چپ و راستش زد و در نهایت با لذت به پوست سرخ و ملتهب کوچولوش که مطمئن بود تا فردا به ارغوانی های زیبایی تغییر رنگ میدن خیره شد.
بوسه نرمی به شونش زد و کمی زیر دلش رو نوازش کرد.
_یه نفس عمیق واسم بکش عزیزم میخوام که خودتو شل کنی.
اینو در حالی گفت که دو تا از انگشتاش رو با حالت دورانی روی حفره بستش میکشید و به خوبی واکنش های ریز و درشتش میتش رو زیر نظر گرفته بود. وقتی پسر با چشمایی که هنوز پارچه سیاه روش بودن نالید نیمه اول انگشتش رو وارد کرد و یکم بعد کل اون رو.
+اوههه می سوزه ..آروم..
_ داری کاریت رو عالی انجام میدی پسر خوبم.
همینطوری به نفس کشیدن ادامه بده و بیشتر خودتو شل کن.
سهون مهره کمرش رو بوسید و خیلی نرم مشغول بازی با عضو کوچولو و تحریک شدهاش شد.
روی بیضه هاش رو میمالید و طولش رو پیدرپی با دست بزرگش طی میکرد وهر از گاهی فشار خفیفی به سرش وارد میکرد.
جونگین دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه هق ریزی زد و با صدای بلندی آه لرزونش رو بیرون فرستاد و کمی وول خورد. هر چند با تکونی که اون انگشت داخلش خورد و لمس ناگهانی سر انگشتای دوباره سهون روی دیکش از سر لذت ناله بلندی کرد.
_تو خیلی خیسی و البته خیلی داغ ..
خوناشام با تنی دوررگه و بم درسته توی گودی گردنش زمزمه کرد و دون دون شدن پوست بی نقص کمر و شکم پسر رو حس کرد.
انگشتای سهون با صدای خیسی به دیوارههاش برخورد میکردن و هر از گاهی لمس خفیفی به بافت اسفنجی نرمش میاورد و حسابی صدای نالون پسرکش رو بلند میکرد. سه انگشتش خیلی اروم اول خارج و بعد با فشار دوباره اونا رو به داخل فرستاده میشدن.
+امم لطفاااا..
_تو دوستش داری جونگینم مگه نه؟
اینکه با چشمای بسته و دستای محدود شده داری با انگشتای من به فاک میری.. لعنت بهت تو حتی سعی داری خودت رو بیشتر بهم فشار بدی!
پسر کوچکتر بیصدا هیسی کشید و لب پایینش رو گیر دندون های کوچیکش انداخت.
سهون به قدری سریع انگشتش میکرد که هر بار با لمس اون بافت اسفنجی لذت به تک تک رگهای بدنش تزریق میشد. فک کرد الانه که از حال بره چون لعنت بهش پشت پلک هاش رو به سفیدی بود و میتونست ستاره ها رو ببینه.
مرد سرعت دستش رو دور عضو حساس و خیسش بیشتر و روی هر دو رونش رو بوسه های محکمی زد اما به محض اینکه حس کرد پسر نزدیکه حرکت دستش رو متوقف و انگشتاش رو بدون حرف بیرون اورد.
پسر متعحب از لذتی که ناگهانی محو شده بود مضلومانه نالید و غر زد اما سهون سیلی دردناکی به باسن لختش زد و همزمان با چنگ زدن به موهای بلندش هشدار داد:
_حق نداری الان بیای!
خوناشام بدون توجه به التماس های پسرکش کمکش کرد تا روی پاهاش بشینه .چونش رو با دستش فیکس کرد و حریصانه بوسه طولانی و سریعی رو شروع کرد. مک های محکم و خیسی که به اون لبای قلوهای میزد لحظه به لحظه عمیق تر میشدن و صدای برخورد زبونهای تشنشون توی فضای کلبه چوبی فضای خاصی رو ایجاد کرده بود.
وقتی لباشون با صدای پاپ مانندی از هم جدا شد مرد چونه خیس از بزاق پسر رو بوسید و خط فکش رو گاز گرفت.
سرش به ارومی نزدیک و موهای بلندش باعث مورمور شدن سینه لخت میتش شد.
لحظهای که زبون گناهکارش روی پوست نازک گردن جونگین خط خیسی رو به جا گذاشت پسر کوچکتر فقط تونست آه بکشه و دهنش رو محکم فشار بده تا داد نزنه.
+اههه بزار بیام لطفا..دیگه نمیتو..نم..
_ الان نه! اول میخوام گردن خوشگلت رو مارکت کنم.
بی مباها گفت و دوباره اون نقطه شیرین رو لیسید و بوی خونش رو به ریههاش فرستاد.
جونگین مثله یه معتاد نئشه به لذت، مست و گیج بود. پایین تنش درد میکرد و عضو سرخ و چسبیده به شکمش داشت اذیتش میکرد و حالا لحن سرد و تحریک کننده مبنا بر مارک کردنش فقط پریکام بیشتری رو از عضوش خارج کرد که باعث شد دست سنگین مرد بازم روی پوست حساس رونش بشینه و اونو کبود تر از قبل کنه.
_باید سعی کنی پسر خوبی برام باشی فرشته. نزار حرفم رو دوبار تکرار کنم!
برای الان سعی کن ریلکس کنی و اروم باش.
جونگین دم عمیقی گرفت و بازدمش رو با صدا بیرون فرستاد. سهون کمر لختش رو تا پایین باسنش طی کرد و دستش رو همونجا روی گردی سفیدش نگه داشت و گوشت نرمش رو کمی تو مشتش فشارداد.
با دست آزادش شونه پسر رو ثابت نگه داشت و سرش رو نزدیکتر اورد. با شدت گرفتن بوی خون تازه شاهرگ جونگین چشمای سیاه رنگش سرخ شدن و دندون های نیشش برای چندمین بار حضورشون رو به رخ کشیدن.
_Cara mia, ti voglio bene ( دوستت دارم عزیزم)
جونگین سوزش دردناکی رو توی ناحیه گردنش احساس کرد و ناخواسته جیغ کوتاهی کشید.
کف دست آزاد سهون به آرومی کمر لختش رو به نشانه تسلی نوازش کرد و کمی عمق بیشتری به دندون هاش داد تا بهتر بتونه از خون شیرین و گرمش بنوشه.
سر انگشتای خوناشام بازیگوشانه روی تیغه برجسته پشتش مشغول بازی کردن شدن و سرانجام بالاخره دل به خواسته پسر داد و عضو چسبیده به شکمش رو توی مشتش گرفت و محکم تر از قبل به حرکت دستش سرعت داد و طول سرخش رو بی وقفه بالا و پایین کرد.
+عاااح ..
موجی از دردی خوشایند همراه با لذتی عجیب و دوست داشتنی توی رگ های بدن پرستار جریان یافتن و شیرینی خونش رو بیشتر از قبل کردن. طوریکه صدای خورده شدن خون خودش رو میشنید و انگار توی فضای دیگهای باشه که خمار و سرخوش لبخند زد.
درنهایت وقتی جونگین با ناله زیبا و بلندی توی دست مرد کام شد، خوناشام دندونهای خونیش رو بیرون کشید و بعد از پاک کردن جای مارک ملتهب شکل گرفته روی پوست گردن سفید میتش با زبونش، رد قرمزش رو چند بار بوسید و لیس های مداومی بهش زد.
جونگین بیحال و خسته با چشمای نیمه باز توی آغوشش تقریبا رها شد و سرش جایی بین سینه و ترغوه مرد قرار گرفت.
سهون چند بار دیگه شونه و کتفش رو با لباش بوسه بارون کرد و توی گوشش حرفای قشنگی زد تا بهش حس های خوبی منتقل کنه.
_تو پسر شجاعی بودی..من بهت افتخار میکنم..تو خیلی خوب از پسش براومدی پامکین کوچولو.
جونگین خسته و ناتوان تنها لبخند بیجونی زد و اجازه داد چشماش برای کمی آروم شدن روی هم قرار بگیرن.
کمی بعد پسر حمل شده در آغوش خوناشام توی آب گرم قرار گرفت تا دوش کوتاهی بگیره و اجازه داد آب کم اما آرابخش وان قدیمی تن نحیف و خستش رو ریلکس و آروم کنه.
بعد از حمام سهون لباس تمیز و گرمی رو تنش کرد و یکم از آلو و میوههای جنگلی خونساز رو به خوردش داد و کمکش کرد توی تخت دراز بکشه و خودش هم کنارش قرار گرفت.
_درد نداری ؟
جونگین سرش رو به نشانه منفی تکون داد و سهون رد کبود و زیبای گردنش رو که حالا نشانهای از مالکیت خودش بود عمیقا بوسید و راضی از اثر هنریش لبخند پررنگی زد.
_ دوستت دارم جونگینم. خیلی وقت بود که میخواستم اینو بهت بگم اما فرصت نمیشد. اما حالا میگم که به اندازه تمام اون روزها و لحظههایی که نتونستم حرف دلم رو بزنم دوستت دارم و عاشقتم.
ته دلش پر از پروانه های رنگی شدن.
گرمای مطبوعی رو توی قلبش حس کرد.
حس شیرینش مثله تمام زیبایی هایی بود که خیلی ها دوستش دارن.
قوس هفت رنگی که بعد بارون شکل میگیره..سنجاقک های بهاری وقتی با بال هاشون پوست صورت رو قلقلک میدن..قدم زدن روی خاک بارون خورده توی هوای بعدازظهر..گرمای یه لیوان چای داغ وسط برفهای سرد زمستون.. "دوستت دارم"
دو کلمهای که همزمان تمام این ها رو به روح پسر تزریق کردن.
+منم دوستت دارم هون..بیشتر از هر چیزی که فکرش رو کنی تو این مدت کوتاه بهت وابسته شدم.
عجیبه اما مثله اینکه واقعا نیمهای از روحم باشی کنارت حالم آرومه و حس خوبی دارم.
سهون پسر رو توی آغوشش کشید و گونه نرم و برجستش رو با لباش لمس کرد و به لطافت تمام بوسید.
جونگین لبریز از حس های خوب لبخندی به صورت مرد زد.
+یه چیزی رو میخوام بدونم..راستش اون شب تو آسایشگاه میتونستی زودتر تبدیل بشی و نزاری نیک به کارش برسه.
ولی چرا حس میکنم اگه منو هل نمیداد، اگه پهلوی زخمیم و رو با چشم نمیدیدی.. در کل اگه بهم آسیب نمیزد تو قصد نداشتی از خودت دفاع کنی!
_چون نمیخواستم روی تو ریسک کنم.
تای ابروی پسر متعجب بالا رفت .چرا باید این فکر رو میکرد؟ درسته که نیک و فریمن هیچ وقت چندان رفتار گرم و صمیمی باهاش نداشتن ولی خب اینکه بخوان به پرستار خودشون آسیب بزنن شاید یکم دور از ذهن به نظر میرسید.
_گوش کن جونگ نیک توی این چهار سال تمام فوکسش روی من بود، برای همین این آخرایی چیزایی از خودم و بدنم میدونست که حتی نزدیک ترینامم ازش بیاطلاع بودن. یکیش همین که تو میت منی.. اون میدونست که الهه ماه تو رو به اون عنوان نیمه روحم انتخاب کرده و از همین به عنوان یه اهرم فشار علیه خودم استفاده کرد.
+اهرم فشار..؟
_اصلا تا حالا به این فکر کردی که چرا تو تنها خارجی توی آسایشگاه بودی؟
فریمن یه آمریکایی نژادپرست بود،حتی دورگه ها رو هم راه نمیداد چه برسه به اینکه بخواد به عنوان پرستار تیمارستان مورد علاقش استخدامت کنه.
نیک اونو راضی کرد و بهش گفت به وسیله تو میتونه منو به انجام خیلی از آزمایش ها راضی کنه.
دلیل اصلی کشش من از اومدن به میلان در اصل تو بودی و نه نیک .. اون عوضی فقط چند ماه زمان برد تا این موضوع رو بفهمه. پس تو رو به ولترا کشوند اونم با وجود اینکه سابقه کاری زیادی نداشتی پرستار
مخصوص یه بیمار عجیب توی اتاق یازده شدی.
خود فریمنم به عنوان ریس کل تیمارستان اول باید از فیلتر نیک رد میشد و بعد به من سر میزد. اما تو این اجازه رو داشتی که تزریق های روزانم رو انجام بدی بدون اینکه از کسی اجازهای بخوای! تمام اینا به خاطر این بود که نیک میخواست..
اون میخواست هر بار بهم یاد اوری کنه که تو رو مثل یه موم توی مشتش داره و کافیه من دست از پا خطا کنم و تزریق ها رو رد کنم تا تمام عقدههاش رو روی میتم خالی کنه.
به خاطر همین اون شب اگه مخالفت میکردم لوبوتومی روی تو انجام میداد تا منو تحت فشار بزاره، برای همین اول لکوتوم رو جلوت تکون داد تا به من اولتیماتوم بده و قانعم کنه که اروم بگیرم.
جونگین باورش نمیشد.. این حقایق برای قلب کوچیکش زیادی بودن و پسر سنگینی تک به تکشون رو حس میکرد.
اب بینیش رو بالا کشید و با دست ازادش اشکای روی گونش رو پاک کرد.
یه زمانی بیمار اتاق یازده رو آدمی سرد و یخی میدونست که بهرهای از احساسات نبرده و قلبی توی سینش نداره..یه زمانی از اینکه مجبور بود هر بار وارد اون اتاق بشه و مرد رو ببینه حالش بهم میخورد. چطور حالا فهمیده بود تمام این مدت یه نفر درد میکشیده تا خاری توی پای اون نره و هر عذابی رو از جانب دو تا روانی متحمل میشد تا مبادا جونگین ذرهای غم رو حس کنه.
عذاب وجدان داشت، کاش سهون تا این حد مراقبش نبود و گذاشته بود ازش سواستفاده کنن تا اینکه این بلاهای وحشناک سر خودش بیاد..
مجموعهای از قلیان تمام حس های مختلف درونیش باعث شد تا خودش رو توی سینه بزرگ مرد پنهان کنه و بی صدا اشک بریزه..
_هیش آروم باش..
اینا رو نگفتم که خودت رو مقصر بدونی و اشک بریزی. فقط خواستم بفهمی تا چه حد برام مهمی که حاضرم هر کاری انجام بدم تا مبادا اسیبی بهت برسه و درد بکشی.
جونگین با دست جلوی دهنش رو گرفت تا مبادا بلند زار بزنه! این خیلی زیادی بود که سهون هنوزم اونو در اولویت میدونست و نه خودش رو.
خوناشام دیگه چیزی نگفت و اجازه داد تا میتش با احساسات بهم ریختش کنار بیاد. در عوض مدام کمرش رو نوازش میکرد و روی موهاش رو میبوسید و میبویید.
هر دوی اون ها به حدی غرق دیگری بودن که متوجه نشدن مردی با موهای آشفته و صورتی که رنگ پریدگیاش با رگ های آبی و سبز رنگ تزیین شده بود در حالیکه چشمای آبی رنگش حالا قرمز و سرخ شده بودن به پسرها خیره شده و خب فقط ماه شاهد بیرون اومدن دندون های نیشش بود.
_خوناشام اوه سهون دورگه ایتالیایی کرهای _
در کودکی پدرش رو از دست داد و همراه با مادرش مارگریتا (خون اشام اصیل زاده) اطراف
هومه شهر فلورانس زندگی کرد .وقتی صد و بیست و پنج سال داشت با نیک آشنا شد و یکی از تلخ ترین های زندگیش رو تجربه کرد.
_کیم جونگین متولد شهر بوسان کره جنوبی _
15سال داشت که به میلان ایتالیا مهاجرت کرد و همونجا هم به دانشکده روانشناسی رفت و ادامه تحصیل داد .بیستم ژوئن وقتی مثل همیشه جایی دنبال کار بود با دکتر نیکولاس برخورد کرد و به
پیشنهاد اون توی آسایشگاه ولترا مشغول به کار شد.
_دکتر نیکولاس اندرسون فوق تخصص روانشناسی_
نیک که تک فرزند خانواده اندرسون بود و همیشه از تنهایی خودش رنج میبرد وقتی برای اولین بار سهون رو دید عمیقا احساس نزدیکی به مرد غریبه کرد اما بعد از پیبردن به ماهیتش حس سلطه و قدرت طلبیش به احساس نوپای برادرانگیش غلبه و بر خلاف خواسته قلبیش تصمیم به زندانی کردن سهون عزیزش گرفت.
لوبوتومی (Lobotomy) یا لوکوتومی نام نوعی جراحی افراطی و منسوخ شده بر روی مغز انسان است که در نیمهٔ اول قرن بیستم به منظور درمان اختلالات روانی انجام میشد.
*لیکانتروپی بالینی، یک سندروم روانشناسی است که فرد این توهم را میزند که میتواند به شکل یک حیوان دیگر در بیاید. در قدیم زیاد دیده شده که فرد یا افرادی ادعا کردهاند گرگینه بوده و به راحتی میتوانند هر ماه به گرگ تبدیل شد
*پونته وکیو فلورانس که در ایتالیائی معنی پل قدیمی را می دهد، اولین نوع ساخته شده از این نوع پل در فلورانس است و به سخنی قدیمی ترین پل جهان به شمار می آید