My oxygen

De im_little_kitty

478 35 12

"وقتی دلیلی برای عشق وجود داشته باشه، زمانی که دلیلمون از بین بره، عشق هم عوض میشه. هیونگ... من بدون دلیل دوس... Mais

season 1〰️episode 1
episode 2
episode 3
episode 4
episode 5
episode 6
episode 7

episode 8

33 2 1
De im_little_kitty

پرنده ها جیک جیک میکردن و برای خودشون آوازی رو میخوندن. دقیقا مثل آواز صبحگاهی. هنوز هوا تاریک بود و کمی پرتوهای قرمز و قهوه ای رنگی دیده می‌شد. بوی سیگار از بیرون به داخل چادر میومد.
تعجب کرده بود.کمی پلک زد و به خودش شک کرد که " نکنه تا غروب خوابیدم. اونم وسط جنگل."
زمان واسش بی معنا شده بود. نمی‌دونست هنوز شبه یا صبح شده.
قبلا یه جایی خونده بود که حین غروب نخوابید وگرنه توی زمان گم میشید. دلیل گیج شدنش همین بود ولی وقتی سرشو چرخوند، جونگکوک رو دید که هنوز خوابه. مطمئن شد که خورشید هنوز طلوع هم نکرده.
حالا که مغزش متوجه زمان حال شده بود، واسش سوال شد که...

"این بوی سیگار از کجا میاد؟"
"یعنی یونگی بیداره؟"

بعد کمی دوباره فکر کرد و یادش اومد دیشب آتیش روشن کرده بودن.

"اوه شت! نکنه آتیش هنوز روشنه؟"
"نکنه درخته آتیش گرفتن؟"
حتی بد تر از اون...
"نکنه چادر یونگی آتیش گرفته؟"

با وحشت زیپ چادر رو باز کرد و پتو به دست به نجات یونگی دویید. همین که از چادر بیرون زد یونگی رو دید که کنار رودخونه، سیگارشو دود میکنه تو هوا.
نمی‌دونست اون لحظه عصبانی باشه و بزنه پس کله ی یونگی یا بیخیال اشتباه خودش بشه.
نفس عمیقی کشید و پتوی توی دستش رو دور خودش انداخت و سمت یونگی رفت.

پسر مو نعنایی متوجه حظور شخصی شد و نگاهی به پشت سرش کرد.

"صبحت بخیر جوجه رنگی"

جیمین لبخندی زد و کنارش نشست.

"هنوز خورشید هم بیرون نیومده، چرا بیداری؟"

یونگی ته سیگارشو روی سنگ ها خاموش کرد و تو چشمای جیمین زل زد و گفت:

"میخاستم طلوع آفتاب رو ببینم. خوبه که بیدار شدی، حالا باهم می‌بینیم."

جیمین دوباره لبخندی زد و هر دوشون به روبه رو خیره موندن.
خورشید کم کم بیرون میومد. هوای گرگ و میش، به مرور روشن تر میشد.
صدای فندک به گوش جیمین خورد و نگاهی به یونگی کرد.
پسر مو نعنایی سیگار دیگه ای رو روشن کرد و محو افق شده بود.
جیمین نفس عمیقی کشید و توی دلش می‌خواست که هیچوقت دیگه دست پسر بغل دستیش سیگار نبینه.
خورشید طلوع کرد و در عین حال که هوا خیلی صاف بود تکه های کوچکی ابر، مثل نقطه چند جای آسمون دیده میشد.

یونگی که هنوز به آسمون خیره بود زیر لب زمزمه کرد:

"واقعا قشنگه"

پسر مو نارنجی رو به یونگی کرد و با قشنگ ترین لبخند دنیا مواجه شد و دوباره رو به آسمون کرد و گفت:

"آره، آسمون خیلی قشنگه"

ولی منظور یونگی دقیقا آسمون نبود.
توی آسمون، عکس های دیشبشونو میدید و توی ذهنش با جزئیات جیمین رو تصور میکرد بنظرش جیمین قشنگ ترین چیزی هست که توی کل عمرش دیده.

یونگی از جاش بلند و دستشو سمت جیمین دراز کرد.

"بلند شو. باید راه بیوفتیم. هرچی زودتر برسیم بهتره"

جیمین دست یونگی رو گرفت و از جاش بلند شد.
لمس های کوچیکی که بین جیمین و یونگی اتفاق میوفتاد برای هرکدومشون یه دنیای فانتزی بود و در عین حال تشنه ی لمس شدن از سمت دیگری بودن.

جیمین، جونگکوک رو از خواب بیدار کرد و وسایل هارو جمع کردن. بعد از حداقل یک ساعت به کلبه رسیدن و میخواستن وسایل هارو داخل کلبه ببرن که یونگی گفت:

"وسایل هارو بچینید داخل ماشین، دیگه میریم"

جیمین و جونگکوک ناامید نگاهی به همدیگه انداختن. با علامت سوال بالای سرشون نگای یونگی کردن و منتظر جواب بودن.

"چرا انقدر زود؟!"

"اعتراضت وارد نیست جوجه رنگی"

جیمین سمت یونگی رفت و دستشو گرفت.مثل بچه ها دست یونگی رو تکون میداد و می‌کشید.

"خب چرا انقدر زوووود، حداقل فردا صبح بریم"

یونگی خندش گرفته بود ولی چاره ای هم نداشت.

"بهم اعتماد کن، وسایل هارو بذارید تو ماشین هنوز جاهای دیگه ای هم برای دیدن داریم"

جیمین رو با جونگکوک کرد و هر دو خنده ی شیطانی ای کردن. پسر مو خرمایی ابروهاشو بالا انداخت گفت:

"پس لتس گوووو آقای مین یونگی"

هر سه تاشون وسایل هارو توی ماشین گذاشتن و توی جاده راه افتادن...

ه

نوز از اون منطقه دور نشده بودن که یونگی داخل جاده ی دیگه ای پیچید که آسفالت نبود. از روی سنگ ها رو برف ها که رد میشدن ماشین تکون می‌خورد و هرسه تاشون بالا و پایین میشدن.
جاده دور تا دور درخت بود و لابه‌لای درخت ها ریسه های رنگی آویزون کرده بودن. کمی جلو تر مجسمه ی بزرگ سانتا رو دیدن که توی دستش فلشی بود:
Welcome to unique world

منطقه ای پر از ریسه های رنگی، درخت های کریسمس پر زرق و برق، مجسمه های سانتا و کافه ای که کنار رودخونه بود. هر قسمتی آتیش کوچیکی روشن بود و مخصوص شب های کمپ بود که روی صندلی های چوبی دور آتیش مینشستن، گیتار میزدن و قارچ کبابی میخوردن.
درخت کریسمس آبنمایی بود که از تنه و شاخه هاش آبشاری روان بود و همون آب مستقیم به رودخونه می‌ریخت.
درحالی که جیمین و جونگکوک به وجد اومده بودن، یونگی ماشین رو پارک کرد.

از ماشین پیاده شدن و سمت میزی که نزدیک به آبشار بود رفتن و نشستن.
وِیتِر اسکن منو رو واسشون آورد.
یونگی گفت:

"اینجا صبحونه های خیلی خوبی داره"

جونگکوک با چشم های درشت شده به قیمت های منو نگاه می‌کرد.
وقتی جیمین نگاهی بهش انداخت تا بپرسه چی میخوره، متوجهش شد و از زیر میز لگدی به پای دوستش زد.
پسر مو خرمایی یهو توی جاش پرید و با تعجب نگای جیمین کرد و بلافاصله بعدش نگای یونگی کرد که سرش پایین و درحال انتخاب بود. با زبان اشاره به جیمین فهموند که اینا خیلی گرون هستن.
چیمین هم متقابلا بهش گفت زیپ دهنتو بکش و هرچی دوست داری انتخاب کن.

تا یونگی سرشو بالا آورد جونگکوک و جیمین سرشون رو پایین انداختن.
پسر مو نعنایی که سفارششو انتخاب کرده بود منتظر دوتا پسر دیگه موند و بعد از انتخاب، سفارششون و ثبت کردن و منتظر موندن.

در همین حین جونگکوک گوشیشو برداشت و پیامی به جیمین داد.

Jk:
"خیلی گرون بودن برای چی سفارش دادیم؟"

Jm:
"احمق بهت گفتم خفه شو، من اینجا هستم حساب میکنم"
Jk:
"ولی من همیشه حس بدی دارم وقتی تو حساب میکنی"

Jm:
"دوباره بهت میگم که خفه شو، دفعه بعد میتونی منو دعوت کنی.."

جونگکوک گوشیشو قفل و کنار گذاشت. نگاهی به دوتا پسر رو به روش انداخت. دوستش که داشت با گوشیش گیم می‌زد و یونگی ای که ناخواسته لبخندش کل صورتشو گرفته بود.
دوباره به جیمین پیام داد:

Jk:
قیافه ی یونگی رو ببین، معلوم نیست داره تو گوشیش چی نگاه میکنه😂

جیمین سرشو بالا آورد و با نیش یونگی که تا گوشش باز بود مواجه شد.
تو دلش یه WTF گفت و کنجکاو شد که ببینه یونگی داره به چی انقدر عمیق لبخند میزنه.
درواقع کنجکاو که نه، باید اسمشو حسادت گذاشت.

خیلی بلند گفت:

"چی داری تو گوشیت که انقدر نیشت بازه؟ نشون ماهم بده بخندیم"

یونگی سرشو بالا آورد و سریع به خودش اومد. اون لبخند گنده از روی صورتش محو شد در جواب به جیمین گفت:

"هیچی"

همین کلمه بود که اعصاب جیمین رو مختل کرد و تو یه یک حرکت گوشی یونگی رو از توی دستش قاپید.
پسر مو نعنایی خیلی سریع از جاش بلند شد و سمت جیمین رفت و به هر زوری بود سعی کرد گوشیشو پس بگیره ولس دیگه فایده نداشت...

چهره ی جیمین مات روی صفحه ی موبایل بود و بهش خیره شده بود.
یونگی که نمی‌دونست چه ریکشنی نشون بده، فقط گوشیشو از دست جیمین برداشت و گفت:

"باید برم سرویس"

و از پیش پسر مو نارنجی رفت.
جونگکوک نگاهی به فلش سرویس بهداشتی کرد و متوجه شد یونگی سرویس نرفت و فقط میخاست فرار کنه.
اون لحظه نمی‌دونست باید به دوستش چی بگه. چه ریکشنی نشون بده وقتی چهره ی جیمینو مات و مبهوت که به روبه‌روش زل زده میبینه.
دستشو دراز کرد و به شونه ی جیمین زد.

"جیمین، جیمین"

جیمین تکونی خورد و به چشم های جونگکوک خیره شد.
پسر مو خرمایی کمی جاخورد، ولی باید می‌فهمید که چی شده و اوضاع رو درست میکرد.

"جیمین بهم بگو چی دیدی؟چت شد یهو؟"

پسر مو نارنجی هنوزم مات مبهوت بود. چند بار پلک زد و با صدای آرومی گفت:

"اصلا انتظار نداشتم"

"انتظار چی؟ چی دیدی؟بهم بگو؟"

چهره ی جیمین تغییر حالت داد و لبخند خیلی کوچیکی روی لباش نشست.
جونگکوک هر لحظه گیج تر میشد.

"عکس هایی بود که دیشب ازمون گرفتی رو یادته؟"

جونگکوک سری تکون داد و منتظر ادامه ی حرف جیمین بود.

"داشت عکسامونو نگاه میکرد؟"

هنوز هم گیج بود و نمیفهمید چرا بخاطر دیدن یه عکس یونگی انقدر بهم ریخت.

"خب چندتا عکس بوده چرا همچین کرد؟"

جیمین با لپ های گل انداخته خم شد و آروم زمزمه کرد:
"روی صورت من زوم کرده بود"

جونگکوک دور تا دور مغزش علامت سوال بود که یهو جرقه‌ای به مغزش خورد و متوجه شد.

"یعنی میگی...یونگی هم از تو خوشش میاد؟"

جیمین به نشانه‌ی مثبت سری تکون داد و گفت:

"تا صبحونه رو بیارن میرم پیشش تا باهاش حرف بزنم."

دوستش که الان از هر دوی اونها شوکه تر شده بود، سری تکون داد و منتظرشون موند.

یونگی از پشت سرش صدای پاهای جیمین رو شنید و گفت:

"نمیخوام باهات حرف بزنم."

درحالی که سیگارشو میکشید، جیمین پشیمون و عاجزانه گفت:

"مگه چیکار کردم؟"

"خودت میدونی چیکار کردی. کارت درست نبود"

"اگه معذرت خواهی کنم قبوله؟"

"فقط برو، صبحونتونو بخورید، بعدش میریم"

"یونگی من واقعا قصد بدی نداشتم"

دیگه جوابی از پسر مو نعنایی نشنید. سمتش رفت و از پشت بغلش کرد.
یونگی خیلی سرد، بدون اینکه هیچ تکونی بخوره و واکنشی نشون بده گفت:

"دست نزن بهم."

جیمین کم کم داشت ناراحت میشد از اینکه یونگی متوجه علاقش نمیشه و فقط داره ازش فرار میکنه.
پس فقط سعی کرد از دل یونگی در بیاره و قانعش کنه.

"یونگی، بذار حقیقتو بگم...
وقتی دیدم به صفحه گوشیت لبخند زدی، راستش...راستش..."

خجالت می‌کشید جملشو بگه که یونگی پرید وسطش و گفت:

"حسودیت شد؟"

لپ های جیمین شروع به سرخ شدن کردن و چند قدم عقب رفت.
یونگی رو به پسر مو نارنجی کرد و با چشم های سرد و مغرورش یک تنه جیمین رو قورت داد.
سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت:

"معذرت میخام. کارم زشت بود"

یونگی ته سیگارشو روی برف ها انداخت و به سمت جیمین قدم برداشت.
صورت به صورت هم ایستاده بودن. درحالی که جیمین سرش پایین بود، یونگی چونشو گرفت و بالا آورد و توی چشمای همدیگه قفل شدن.
خیلی غیر منتظره پرسید:

"از کی تا حالا؟"

جیمین کمی دست پاچه شد کل صورتش به رنگ گل سرخ درومد.

"یع..یعنی چی؟"

یونگی از کیوتی پسر لبخندی زد و دوباره تکرار کرد:

"از کی تاحالا...از من خوشت میومده؟"

همون لحظه بود که جیمین هول کرد. هر موقع که هول میکنه تنها راهی که برای فرار به ذهنش میرسه رو انجام میده. خیلی سریع دست یونگی رو از زیر چونش کنار زد و دویید. قدم دوم رو برنداشته پاش توی برف گیر کرد و با صورت زمین خورد.

یونگی زیر خنده زد و سیگاری گوشه لبش گذاشت و روشنش کرد. با خنده زمزمه کرد:

"عاقبت دزدی کردن و فرار کردن همینه."

پسر مو نارنجی جا خورد از حرف یونگی. از جاش بلند شد و خودشو تکوند.
توی صورت یونگی ایستاد و با تمام حرص گفت:

"یه چیز دیگه بهم نچسبون. چی ازت دزدیم ها؟ دروغگوی عوضی!"

صدای خنده ی یونگی بلند شد و حرص جیمین بیشتر درومد.
توی همون لحظه لجبازی گل کرد و سیگار یونگی رو از گوشه لبش قاپید و سریع روی لبای خودش گذاشت.
پسر مو نعنایی که با این حرکت جا خورد سعی کرد که سیگار رو از پسر بگیره دلی جیمین دستشو پرت کرد کنار. کامی از سیگار گرفت و همونجا بود که شروع کرد سرفه کردن و نفسش بالا نمیومد.
یونگی سریع سیگارو از دستش گرفت و روی برفا انداختش.
صورت جیمین رو توی دستاش گرفت و با نگرانی گفت:

"مگه بهت نگفتم دست نزن، چرا انقدر لجبازی تو بچه"

جیمین اشاره کرد که به قفسه سینش فشار بیاره تا نفسش بالا بیاد. هیچ ایده ای به ذهن یونگی نمیرسید، پس جیمین بغل کرد و سینشو خیلی محکم به سینه ی خودش فشار داد و با دست چندباری به کمرش ضربه زد.
جیمین که کمی وزنش سبک تر بود، بدن یونگی واسش سنگینی کرد و از عقب پاچ پیج خورد و هر دوشون باهمدیگر روی زمین افتادن.

یونگی کل وزنشو بالا جمع کرد تا جیمین آسیب نبینه و خوشبختانه نفس جیمین سر جاش اومد و حالا داشت به وضعیتی که خودش درست کرده بود می‌خندید و قهقهه می‌زد.

پس اونم از فرصت استفاده کرد و سرشو توی گردن جیمین فرو برد و بوسه ای اونجا کاشت.
پسر مو نارنجی که الان روی برفا داشت قهقهه می‌زد دوباره نفسش از گرمایی توی گردنش بند اومد و آب دهنشو قورت داد.

هر دو توی سکوت توی چشمای همدیگه خیره شده بودن و متوجه این نبودن که توی مکان عمومی هستن.
هردوشون گونه هاشون از سرما و خجالت قرمز شده بود و هیچ ایده ای نداشتن که چجوری ارتباط چشمیشون رو قطع کنن.
همون لحظه بود که صدای قدم زدن اومد و بهترین بهونه بود تا سریع یونگی خودشو از روی جیمین جمع کنه و همون پسر سرد و مغرور بنظر برسه.
بلافاصله شخصی از اونجا رد شد و نگاهی عجیب به یونگی و جیمین انداخت و رد شد.
دستشو دراز کرد و جیمین رو از روی زمین بلند کرد و برف هارو تکوند.

بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل شه سمت میزشون رفتن و صبحونه‌شون رو خودن.

بعد از صبحونه کامل بار و بندیلشون رو بستن و مسیر جاده رو به خونه هاشون ادامه دادن.
جیمین کل مسیر رو به جونگکوک پیام میداد و اتفاقی اون لحظه افتاده بود رو با جزئیات برای دوستش تعریف کرد.

_______________________

این قسمتو که واقعا دوست دارم😭🥲
شماهم دوسش داشته باشین، حتما ووت و نظراتتون رو بدید.
این یکی رو نمیخام مثل کرم‌های شبتاب، بدون ذوق تمومش کنم.

Continue lendo

Você também vai gostar

1.9M 86.3K 194
"Oppa", she called. "Yes, princess", seven voices replied back. It's a book about pure sibling bond. I don't own anything except the storyline.
774K 28.7K 103
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
285K 8.5K 93
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
158K 17.2K 23
"𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛, 𝙜𝙞𝙧𝙡. 𝙄 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙨𝙚𝙚 𝙞𝙩" Mr Jeon's word lingered on my skin and ignited me. The feeling that comes when yo...