VAMP | Omega

Bởi tara97jk

30.7K 5.2K 2.5K

Genre : "fantasy" "Romance" " Smut" "Mpreg" "Vampire" "werewolf " "Omegavers"... Cap :"Vkook""..." Up: "یکشنب... Xem Thêm

0
"1"
"2"
"3"
"4"
"5"
"6"
"7"
"8"
"9"
"10"
"11"
"12"
"13"
"14"
"15"
"16"
"17"
"18"
"19"
"20"
"21"
"22"
"23"
"24"
"26"
"27"
"28"
"29"
"30"
"31"
"32"
"33"
"34"

"25"

509 116 82
Bởi tara97jk

(این تیکه درواقع تا یجایی همزمان  با پارت قبل داره رخ میده. حالا خودتون متوجه میشین)

تهیونگ تمام مدت به لپ تاپ خیره بود.
قرار بود از طریق دوربین ذره ذره تصاویر رو ببینن و با  شنود تمام مکالمات رو بشنون و ضبط کنن.

با وجود جونگ کوک کار اونها راحت تر شده بود و افرادشون عملا نقش خاصی رو ایفا نمی کردند.

تنها کارشون آماده سازی راهی برای خروج جونگ کوک بود.

اما تهیونگ دلهره داشت.
بی نقص پیش رفتن همیشه نگرانش می کرد.

از طرفی وقتی شنید عده ای به کاخش هجوم بردن و بعد بی سروصدا و بدون دزدیدن چیزی! خارج شدند، نگران تر شده بود.

نگاهش رو بزور از صفحه گرفت و به هیو داد: جای میهیـ...نارا... امنه؟

هیو تنها با اخم سر تکان داد و تهیونگ عصبی تر شد: پس دنبال چی بودن؟ جونگ کوک؟

هیو دست از کار کشید و نگاهش رو به دوست بی قرارش دوخت: چیزی باارزش تر از اونم اونجا هست؟

تهیونگ چشم بست و دستش رو عصبی وارد موهاش کرد: باورم نمیشه از اینکه جونگ کوک اینجاست خوشحالم...

دوباره نگاهش رو به مانیتور دوخت: چرا تغییر نمیکنه؟... خیلی وقته رو این صفحه مونده...اتفاقی افتاده؟

هیو سر تکان داد: نه...الان درست میشه. نگران نباش...به جونگ کوک طرز کارشو یاد دادم

تهیونگ نگاه حرصی به دوستش انداخت: واقعا ممنونم برای استفاده مفیدی که از دوست پسرم میکنید!

هیو چشم چرخاند و شانه بالا انداخت: همین الان گفتی از اینکه اینجاس خوشحالی

+ ربطی نداره...از اینکه داره میره داخل اون اتاق کوفتی دارم از استرس جون میدم

هیو با لحن چندشی ادای تهیونگ رو در آورد و با وصل شدن تصویر، حواس هر دو به سمت مانیتور جمع شد.

جونگ کوک به همراه سانگ از حداقل سه در اصلی بزرگ عبور کردن.

به اطراف نگاه کردن جونگ کوک به هیو فرصتی می داد برای بررسی اطراف و کشیدن یک نقشه کلی در ذهنش از اون منطقه.

تصویر مقابل در غول پیکر بزرگی ثابت شد و این نشان می داد که جونگ کوک و سانگ هردو ایستادند.

بعد دو محافظ در رو هل دادند و درست در این نقطه، تهیونگ توانست حبس شدن نفس جونگ کوکش رو بشنوه.

نفس نداشته خودش و هیو هم حبس شده بود.

اتاق پر بود از خوناشام های رده بالا.
چهره هایی که برای جونگ کوک غریبه اما برای هیو و تهیونگ بسیار آشنا بودند.

اما چیزی که درون اون اتاق قرمز رنگ باعث گرفتگی راه تنفس هر سه شده بود، قفس های غول پیکری بودند که در دو سمت سالن قرار داشتند.

شنیدن صدای لرزان جونگ کوک باعث مشت شدن دست آلفا شد.

تقریبا نیم ساعت طول کشید تا هر سه به خودشون مسلط بشن اما تهیونگ از نگاه گاه و بیگاهی که جونگ کوک به قفس ها می انداخت و حرف زدن آرام پسرش، ذره ذره حالش رو می فهمید و گرگ درونش برای نجات امگاش زوزه می کشید.

+ چه احساسی داره؟ داره درد میکشه یا ازم متنفر میشه؟

هیو با شنیدن لحن پر از غم دوستش سر بلند کرد و با دیدن نگاه غمگینش به صفحه مقابلشون، فهمید که مخاطبی که ازش حرف میزنه، جونگ کوکه.

برای اون هم سوال بود.

چه احساسی داشت درون چنین اتاقی قرار گرفتن؟

فرصت جواب دادن به تهیونگ با ورود سانگ و قرار گرفتنش در تصویر از دست رفت.

هر دو مرد دلشون می خواست لبخند کثیف مرد درون تصویر رو با مشت پایین بکشن!

سانگ شروع به حرف زدن کرده بود و جواب های کوتاه جونگ کوک دل تهیونگ رو به درد می آورد.

اما با شنیدن حرف های پدرش چنان در بهت و بعد خشم غوطه ور شد که نتونست تحمل کنه و ایستاد.

دندان هاش با خشم به هم برخورد می کردن و بند بند انگشت هاش از شدت فشار مشتش، سفید شده بودند: عوضی..

هیو چنان در شوک فرو رفته بود که حتی حرف زدن هم از یاد برده بود.

هیچ کدوم انتظار چنین چیزی رو نداشتن.

آزمایشاتی انجام و موجوداتی درست شده بود که از دید هر دو نفرشون پنهان شده بود.

هر دو در بی خبری از چنین فاجعه بزرگی برای داشتن همان ذره اطلاعات ناچیزشون، خوشحالی می کردند.

با دیدن از بین رفتن نمونه انسان به اون شکل فجیع ، تهیونگ با تمام سرعتی که از خودش سراغ داشت، از اتاق خارج شد و بدون استفاده از آسانسور ، خودش رو به طبقه هشتم رسوند.

جایی که تنها یک ماسک در وسط راهرو افتاده بود...



شش های یخ بستش نیازی به تنفس نداشتند اما با وجود دست روی دهان و بینیش، احساس خفگی می کرد.

اینکه اینطور وحشیانه به عقب کشیده می شد، تمام تلاش هاش برای رهایی رو نقش بر آب می کرد و باعث بیشتر شدن ترسش می شد.

تنها در دلش به نیمه لیتلش التماس می کرد که دوام بیاره و خودش رو نشان نده، وگرنه کارش تمام بود!

+ میدونستم یجای کار ایراد داره... ولی رییس گاهی عجیب زود باور میشه!

اون صدا رو می شناخت.

صدای شخصی که احساس پیروزی می کرد خیلی براش آشنا بود اما موقعیت به ذهنش اجازه تحلیل کردن نمی داد.

جوری که مرد با چنین خشمی و در چنین حالتی می کشیدش و اجازه هیچ حرکتی بهش نمی داد، نشان از خوناشام بودنش بود.

اگر یک انسان بود تا حالا در این راهرو های تودرتو بخاطر پیچیدن های پیاپی گردنش جان داده بود.

دست هاش هنوز با امیدواری به هر سمتی چنگ می زدن اما محکمتر از این حرف ها گرفته شده بود و انگار مرد از تمام نقطه ضعف هاش آگاه بود چون به راحتی داشت ناامیدش می کرد.

+قراره ببرمت تو همون قفس... دیدیش که نه؟ رییس حتما خوشحال میشه و البته عصبانی! خودتو جای دال جا زدی فکر کردی نمیفهمم؟ شاید اون پیرای خرفت متوجه نشن ولی منی که چندسال به دال خدمت کردم غیرممکنه اونو نشناسم... تو به گرد پاشم نمیرسی!

حتی نمی دونست به کجا کشیده میشه و تمام این اتفاقات در یک ساعت رخ داده یا یک ثانیه!

+ اینبار هیچکس نمیتونه نجاتت بده... شاید یراست بردمت پیش دال... باید خوب فکرامو بکنم... یا نظرت چیه از کیم تهیونگ باج بگیرم؟

خنده مرد در گوشش پیچید اما ذهنش مدام اسم تهیونگ رو فریاد می زد و سعی داشت اون رو به خودش بیاره.

تهیونگ اینجا بود.

اون تمام چیزهایی که دیده رو دیده بود.

الان ماسکی به چهره نداشت پس تهیونگ فهمیده بود.

نگاه نگران مردش، گوشزد کردن هاش بهش و خشمی که بخاطر حضور یکهوییش در عملیاتشون در رفتارش بود.

تمام چیزهایی که در لحظه آخر با مردش تجربه کرده بود، مقابل نگاه بی جون شدش نقش بست.
ترسیده بود و ترس درون نگاه مردش رو هم به یاد می آورد.

حتی الان و در این موقعیت هم ترس مردش رو احساس می کرد.

«تهیونگ ترسیده.»

«آلفا ترسیده.»

نفهمید چطور اما با وجود اشک افتاده از گوشه چشمش، با زوری که خیلی بی برنامه وارد تنش و دست هاش شده بود، طی یک چرخش که دفعه های قبل جوابگو نبود، خودش و مرد رو به زمین انداخت.

دست مرد از روی دهانش برداشته شد و جونگ کوک مثل ماهی که تازه به آب دسترسی پیدا کرده، نفس گرفت و سریع چند متری فاصله بین خودش و مرد انداخت.

موهاش بهم ریخته و نگاهش عملا رنگ باخته بود و تنش می لرزید اما نگاه به مرد دوخت و تونست اون رو بشناسه.

شین سه!

مشاور کیم سانگ وون.

چطور متوجه نگاه های ریزبینانه مرد نشده بود؟

شین سه بلند شد و ایستاد.
از بالا و با پوزخند به موجود ضعیف! مقابلش نگاه می کرد: روند رشد قدرتت خیلی کند پیش میره... برعکس ولیعهد

ترس درون نگاه شوکه جونگ کوک، بهش قدرت می داد.

مقابل تن سست پسر که همزمان در جنگی درونی هم درحال تحلیل رفتن بود، نشست و چانه پسر رو با خشم در دست گرفت: خیلی کارا میتونم انجام بدم باهات... حالا که فکر میکنم بیشترین سود رو با تحویل دادنت به تهیونگ میبرم!... میدونی یه عاشق همیشه حاضره همه چیزو فدا کنه

موهای ریخته روی پیشانی پسر رو کنار زد و با سری کج شده بهش خیره شد: طمع ما حتی از انسان ها هم بیشتره...بنظرت لذت کدوم بیشتره؟ تحویل دادنت به رییسم، فرستادنت برای دال یا...

نیشخند کثیفی روی لب هاش نقش بست و دستی به عینک کج شدش کشید: یا فرستادن تن کبود و دست خوردت برای کیم تهیونگ؟

جونگ کوک با تیله های مشکی شعله ور شده در خشمش، به مرد کثیف مقابلش خیره بود.

تنش سست بود و نمی دونست این به چه دلیلیه اما نگاهش جان داشت و خشم درونش هر لحظه شعله ور تر می شد.

از اینکه اینطور بازیچه باشه خسته بود.

شین سه با پوزخندش تحقیرش می کرد: میخوای چیکار کنی هوم؟ خودت انتخاب کن کدومو میخوای...

از سستی تن جونگ کوک لذت می برد.

هرلحظه امکان داشت به زمین بیفته و بی هوش بشه و تمام این ها بخاطر تزریق سریع و ماهرانه سرم کوچک مخفی شده درون آستینش بود که بی خبر جونگ کوک انجامش داده بود.

از بازی با زهر و مواد آزمایشگاهی لذت خاصی می برد.

همیشه می گفت خوی روانی درونش با این چیزها آرام میگیره و در سایه کیم سانگ وون حسابی برای خودش جولان می داد.

جونگ کوک شانس آورده بود که زیر نظر شین سه به دورگه تبدیل نشده وگرنه دردی طاقت فرسا و آغشته به لذت شین سه، بهش تحمیل می شد.

مقابل نگاه خشمگین اما گیج جونگ کوک، سوزن ظریفی از جیب کت طوسی رنگش بیرون کشید و ماده آبی رنگی رو هم از جیب مخفی شلوارش در آورد: میدونی چرا نمیتونی حرف بزنی؟ بدون اینکه حتی بفهمی زبونتو بی حس کردم...

جوری که انگار یه بازی بچه گانس با کنجکاوی فک پسر رو تکان داد: سنگین نیست؟

جونگ کوک بزور فکش رو از دست مرد روانی مقابلش نجات داد و باعث خندیدنش شد.

شین سه با چشمانی درخشان سر تکان داد و مخزن سوزن ظریف رو از مایع آبی رنگ پر کرد: وقتی گرفتمت یه دوز بهت تزریق کردم که بتونم جوری که دلم میخواد دنبال خودم بکشمت... اما حالا

با لذت به مایع درون دستش اشاره کرد: ببینش... خیلی خوش رنگ نیست؟ دوازده دوز ازش کاملا بی حرکتت میکنه و ذهنت خالی میشه!

با دست و لب هاش ادای انفجار رو در آورد و جنون وار ادامه داد: انفجار سکوت درونت رخ میده... اما نگران نباش. زنده نگهت میداره فقط از عوارضش...

اخم نمادینی کرد: ممکنه فراموشی بگیری که اونم چیز خاصی نیس... تازه به نفع منه

با جنون خندید و به جونگ کوک نزدیک شد.

تنش سست بود و دیدش تار اما بزور با تکان دادن دستش سعی می کرد شین سه رو از خودش دور نگه داره.

از درون التماس می کرد که دست نگه داره اما لب هاش تکان نمی خورد.

تمام صورتش از اشک هاش خیس شدن و عاجزانه تلاش می کرد مرد رو از خودش دور نگه داره.

هقی زد و وقتی به گردنش چنگ زده شد و تنش ثابت نگه داشته شد، تیله های مشکی رنگش دوباره مثل قدیم ها به آبی درخشنده ای تبدیل شدن و ناخودآگاه دستش رو رو به جلو دراز کرد.

دستش در تنی سرد فرو رفت و جسم منجمد شده ای رو به چنگ گرفت.

دید که چشم های شین سه شوکه شدن و با هر حرکت تن جونگ کوک، خون از دهان مرد به بیرون میپاشه و چهره زیبای پسر رو تزیین میکنه.

تا وقتی قلب یخ بسته شین سه درون دستش و جسم بی جان مرد رو کف زمین ندید، به خودش نیومد.

نگاهش مات و مبهوت روی قلب درون دستش مانده بود و چشم هاش ترسیده تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودند.

در اون  راهرو خلوت پنهان شده از دیده ها، امگا شوکه شده عقب عقب می رفت و دست های خون آلودش روی زمین از خودشون رد به جا می گذاشتن.

می خواست از جسم بی جان و دردیده شده ی شین سه فاصله بگیره و دور بشه.

با ناباوری سر تکان می داد و هرکاری می کرد از مرد دور بشه.

درست همان لحظه با شنیدن صدای قدم های محکمی سرش ترسیده به سمت ورودی راهرو چرخید و جسم سراسیمه تهیونگ در تیررس نگاهش جان گرفت.

عاجزانه اسم مردش رو لب زد: تـ..ته

تهیونگ با دیدن امگاش با چنین سر و وضعی در شوک فرو رفت.
چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد اما با قفل شدن نگاهش در نگاه بی چاره جونگ کوک، سریع به سمتش پا تند کرد و کنارش زانو زد.

لرزش تن امگا کاملا واضح بود.

دست بلند کرد و با ترس خون روی صورت پسرش رو پاک کرد: هیشش...جونگ کوک... به من نگاه کن... به من نگاه کن...کوک... به من نگاه کن

هیچ جوره نمی تونست نگاه قفل شده جونگ کوک روی دست های قرمز رنگش و جسد شین سه رو به خودش جلب کنه.

گونه پسر رو قاب گرفت و بی قرار فریاد زد: لنتی... به من نگاه کن

با بالا اومدن نگاه ترسیده اش بخاطر فریادش به خودش لعنت فرستاد و ذره ذره اشک های پسرش رو با شصتش پاک کرد: هیچی نیس... هیچ اتفاقی نیفتاده خب؟ فقط به من نگاه کن... نگاهت قفل چشمای من باشه...به من گوش میکنی نوتلا؟

مثل انسانی شوکه شده منقطع نفس می کشید.

جوری که انگار تمام زندگیش به اکسیژن بند بود!

+ مـ من...کشتـ تمش...مـ من...

پسرش رو محکم در آغوش کشید و اونقدر محکم به خودش فشردش که لرزش تن جونگ کوک برای لحظه ای ناپدید شد.

لبش رو به گوش امگا چسبوند: چشماتو ببند...و تا وقتی نگفتم بازش نکن...تو پسر خوبی هستی هوم؟ به حرف ددی گوش میدی؟

امگا جوری مظلومانه سرش رو تکان داد و چشم بست که تهیونگ با عجز لبش رو گاز گرفت تا گریه ش از سر بدبختی های آوار شده رو سرشون رو بگیره.

تن لرزان پسرش رو تماما به آغوش کشید و اون رو براید استایل بلند کرد.

چنگ شدن دست جونگ کوک به لباسش و قایم شدن سرش تو گردنش، دلش رو ریش کرد.

نگاهش به جسم دریده شده مشاور پدرش دوخته شد.

شانس آورده بودند که این طبقه بخاطر غرور بی جای پدرش مبنی بر محافظان کارکشتش، هیچ دوربینی نداشت وگرنه تا الان هردوشون گیر افتاده و آژیر خطر به صدا در آمده بود.
از طرفی فروپاشی نمونه انسان باعث جمع شدن همه توجه ها شده بود.

بدون توجه جلو رفت و سرنگ نازک حاوی ماده آبی رنگی رو که توجهش رو جلب کرده بود، لگد کرد و محتویات سرنگ با ترشح گاز کمی، نیست و ناپدید شدنت.

دهان و چشمان باز مانده ی شین سه حتی ذره ای باعث ترحمش نمیشد.

باید هرچه زودتر از ساختمان خارج می شدند پس مجبور بود جسم درحال فروپاشی شین سه رو همان جا رها کنه و با جسم لرزیده در آغوشش ، به سمت خروجی پرواز کنه!

اما چجوری؟

نمی دونست....



پشم-
تصمیم گرفتم تا وقتیکه ووت ها به حدی که میخوام نرسیده، آپ نکنم😊
اگر پارت بعد جونگ کوک افتاد تو قفس تقصیر خودتونه
بای-

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

3.5M 147K 61
The story of Abeer Singh Rathore and Chandni Sharma continue.............. when Destiny bond two strangers in holy bond accidentally ❣️ Cover credit...
172K 28.2K 46
پلومریا یا فرانگی پانی نام درختچه یا درخت کوچک گلدار همیشه سبز است، زمان شکوفایی این گل طولانی بوده و پر عطر است، از اسانس آن برای تولید عطر و موادی...
191K 29.9K 52
_ فکر کنم یه اشتباهی شده آخه یعنی چی"تبریک میگم شما حامله ای"؟ +شما آروم باشین یه لحظه _تازه اونم از کی؟؟ این احمق؟؟ +تست تعیین هویت ثابت کردن که بچ...
3.2M 187K 77
Nobody ever loved him; she was the first who loved him. He did not have a family and then one day she entered into his life and became a world for h...